*********
ژان نگاهی به ساعت انداخت و نفس نسبتا عمیقی کشید.
نگاهش را به ییبو دوخت که سرش را روی پای او گذاشته و خوابیده بود. لبخند محوی زد و موهای لخت و قهوه ای رنگ او را نوازش کرد.کانگ های نگاهی به ژان و ییبو انداخت و لبخندی زد.
سپس نگاهش را به دونگ ووک دوخت که به سختی داشت خودش را کنترل میکرد تا نخوابد.از روی زمین برخاست و کنار دونگ ووک نشست.
سلقمه ی آرامی به پهلوی او زد و آرام گفت.
"یکم بخواب...من بیدارم..."دونگ ووک چند بار پلک زد و نگاهش را به کانگ های دوخت.
لبانش را به هم فشرد و گفت.
"نه...باید بیدار بمونم"کانگ های ابروهایش را بالا انداخت.
"لازم نیست انقدر خودتو اذیت کنی...اگر اتفاقی افتاد بیدارت می کنیم دیگه"ژان همانطور که موهای ییبو را نوازش می کرد گفت.
"آره...یکم بخوابین استاد"
دونگ ووک نگاهش را بین آن دو چرخاند و آهی کشید.
"ببخشید واقعا...اگر وضعم اینطوری نبود..."کانگ های ضربه ی آرامی به شانه ی دونگ ووک زد و گفت.
"بخواب انقدر حرف نزن"دونگ ووک نفسی کشید و سرش را تکان داد.
کانگ های از روی کاناپه بلند شد و بالشتک کوچکی را به طرف دونگ ووک گرفت.
"بیا..."دونگ ووک بی حرف بالشتک را گرفت و گوشه ی کاناپه گذاشت. سرش را روی بالشتک گذاشت و چشمانش را بست.
کانگ های لبانش را به هم فشرد و کنار ژان نشست.
نگاهی به ییبو که با حالت معصومانه ای خوابیده بود انداخت و گفت.
"اگر کسی ندونه حتی فکرشم نمیتونه بکنه که این پسر با این حالت معصوم و بی گناهش قراره یه دنیا رو نجات بده"ژان لبخند محوی زد و به ییبو خیره شد.
"خیلی وقتا خودمم باورم نمی شه"
همانطور که موهای لخت ییبو را نوازش می کرد گفت.
"اون اولا که دیدمش...خیلی ساکت و سرد بود...باید می دیدینش...خیلی غیر اجتماعی بود...اصلا اهل این نبود که حرف بزنه...خیلی هم تخس و لجباز بود..."آرام خندید.
"اون موقعا حتی از فکرمم گذر نمی کرد که یه روز در این حد عاشقش بشم...الان که بهش فکر می کنم واقعا عجیبه"کانگ های آرام خندید و سرش را تکان داد.
"آره خب...عشق معمولا همینطوریه...با منطق نمیشه فهمیدش...یه جوری به وجودت نفوذ می کنه که اصلا نمیفهمی چجوری"ژان سرش را تکان داد.
"وقتی جونگسو بهم گفت یه مورد برام داره...منم از بیکاری گفتم برم سر وقتش و کمکش کنم...خیلی سعی کردم که کمکش کنم ولی قبول نمی کرد..."کانگ های ابروهایش را بالا انداخت.
"تو می خواستی کمکش کنی و اون قبول نمی کرد؟"
ژان سرش را تکان داد.
"آره"کانگ های لبانش را به هم فشرد.
"عجب پدیده ای بوده این آقا پسر"ژان با خنده ی شیرینی سرش را تکان داد.
"خودمم متعجب بودم...بخاطر همین ذهنم خیلی درگیرش بود...با اینکه قبول نکرده بود ولی من خیلی دنبال این گشتم که بفهمم مشکلش چیه...ولی چیزی پیدا نمی کردم...اون موقع ییبو در واقع یه طوری بود که انگار هیچ دلیلی نداشت که به زندگی وصلش کنه...باباش ترکش کرده بود و مامانش هم مدت ها پیش فوت کرده بود...فکر می کنم بخاطر همین نمی خواست قبول کنه که کمکش کنم"

YOU ARE READING
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
Fanfiction《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...