part 11

438 117 52
                                    

ییبو حرفی نزد که ژان ادامه داد.
"در واقع من اون موقع شاید هفت سالم بود شایدم هشت. دقیق یادم نیست. مهم نیست. اون موقع مامانم حالش خیلی خراب شده بود،  کاملا ناگهانی و بدون هیچ دلیل خاصی. بعد از یه شب که جیغ کشید و ما حتی نمی دونستیم چی دیده...مریض شد..."

آب دهانش را قورت داد و سعی کرد بغضش را نیز قورت دهد. ییبو دست ژان را گرفت و نوازشش کرد.
ژان آهی کشید و ادامه داد.

"بعد از اون مادرم هر لحظه حالش بد بود...تقریبا دیوونه شده بود...هم از لحاظ جسمی و هم روحی وضعش داغون شده بود...نمی دونستیم چه اتفاقی افتاده...اون به ما هیچی نمی گفت...

دکتر بردیمش...هر دکتری که فکرشو بکنی...هر دکتری که تو این شهر یا شهرای معروف چین بود...اما هیچی...هیچ کس نمی فهمید که مشکلش چیه...تا این یه روز ما یه ساحره رو دیدیم...

اون بعد از دیدن مادرم گفت که شیطان دیوانه اونو به این روز انداخته"
ییبو تکرار کرد.
"شیطان دیوانه؟"

ژان سرش را تکان داد.
"اهوم...بهش میگن شیطان دیوانه چون کارش اینه که با نگاه کردن به آدما مقداری از روحشونو از چشماشون بیرون می کشه...و جسم و روحشونو مریض می کنه..."

ییبو با وحشت پرسید.
"چ..چرا...این...کارو می کنه؟"

ژان ابرو هایش را در هم کرد.
"اون برای آدما کار می کنه...آدمایی که روح خبیثی دارن‌...اون از انرژی خباثت آدما تغذیه می کنه...اون آدما برای اینکه اون شیطان فرد مورد نظرشونو نابود کنه بهشون از انرژی معنوی سیاهشون می دن...

و بعد اون شیطان فرد مورد نظر اونا رو با مریض و دیوونه کردنشون از بین می بره"

ییبو با تته و پته زمزمه کرد.
"پس...ما..ما..نت..."
ژان سرش را تکان داد.
"درسته...مامانم هم یکی از این قربانی ها بود...قربانی زن خبیثی که به زندگی مادرم و همسر و بچه ای که داشت حسودی می کرد..."

ییبو دستش را با عصبانیت مشت کرد و غرید.
"چه عوضی؟اون زن کثافت الان کجاست؟ می خوام برم دهنشو سرویس کنم"

ژان خنده تلخی سر داد و گفت.
"اون مرده"
ییبو بادش خالی شد.
"چه حیف...اگر زنده بود خودم می رفتم می کشمتمش"

ژان آرام سر تکان داد.
"خودم کشتمش"
ییبو حیرت زده چشمانش را گشاد کرد.
"چی؟"

ژان آهی کشید.
"من وقتی فهمیدم اون زن این کارو با مادرم کرده پر از کینه و نفرت شدم...تا جایی که برام مهم نبود می خوام چی کار کنم‌...من هم پر از انرژی سیاه خباثت شده بودم...پس دنبال این موارد رفتم...هر کاری که باهاش بتونم انرژی معنویمو قوی کنم...

سحر و جادو رو یاد بگیرم...با شیاطین مختلف و موجودات ماورایی دیگه آشنا بشم...همه اینا فقط برای این بود که انتقام مادر از دست رفته مو از اون زن عوضی بگیرم...و نهایتا اون کارو کردم اون موقع شونزده سالم بود...من با شیطان دیوانه معامله کردم..."

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now