کانگ های گفت.
"چانگ وی می خواد برای چند روز بره چین"
ژان نگاهش را از کتاب داخل دستانش گرفت.
"خب؟"کانگ های گفت.
"گفت می خواد یه مهمونی خودمونی بگیره"ژان آرام زمزمه کرد.
"تو این مهمونی خودمونی کیا هستن؟"
کانگ های صدایش را آرام کرد.
"چند تا از دوستای چانگ وی...من و دونگ ووک و تو و ییبو"ژان آرام زمزمه کرد.
"مطمئنا لان جیا هم هست...اون همیشه به چانگ وی چسبیده"
کانگ های اخمی کرد و سرش را تکان داد.
"آره..."ژان نگاهش را به کتابش دوخت و گفت.
"نمی شه من نیام؟"
کانگ های زمزمه کرد.
"می خوای اینجا تنها بمونی؟ خطرناکه"ژان آرام گفت.
"چیزی نمی شه"
کانگ های اخمی کرد.
"می دونم از ییبو عصبانی هستی ژان...ولی بهتره که تنها نباشی"ژان عصبی از جا برخاست و گفت.
"من که دیگه با ییبو رابطه ای ندارم...اون به همین راحتی همه چیو تموم کرده...بدون اینکه حتی یه جمله بگه بیا تموم کنیم رابطه مونو...دیگه کسی برای چی باید بخاطر صدمه زدن به ییبو بهم صدمه بزنه؟"کتاب را روی کاناپه انداخت و گفت.
"اصلا فکر کنم بهتره منم با چانگ وی برگردم چین...دیگه برای چی باید اینجا بمونم؟"کانگ های آهی کشید و از جا برخاست.
"ژان! تو باید با ییبو صحبت کنی...از اون موقع که ییبو گفت می خواد بره تو دیگه حتی از اتاقت بیرون نیومدی که باهاش حرف بزنی...اون موقعی که داشت می رفت حواسش به پله ها بود...تا لحظه آخر می خواست تو رو ببینه"ژان فریاد کشید.
"دروغه! اون عوضی معلوم نیست چه مرگش شده که حتی یک کلمه باهام حرف نمی زنه...مطمئنم اگر من برم و سعی کنم باهاش حرف بزنم حتی یه نگاهم بهم نمی ندازه"کانگ های اخمی کرد و صدایش را بالا برد.
"حالا که ییبو اینجوری شده تو به همین سادگی می خوای بزاری بین خودتون فاصله بندازه و هیچی نگه؟ می خوای همین جوری ترسو باشی و بزاری کسی که دوستش داری از دستت بره؟ همین قدر دوستش داری؟"ژان با صدای بلند کانگ های تکانی خورد و یک قدم عقب رفت. کانگ های نفس عمیقی کشید و صدایش را آرام کرد.
"ببین ژان...این یه مشکلیه که بینتون پیش اومده و شما باید مثل دوتا آدم بالغ حلش کنین نه مثل بچه ها قهر و لجبازی کنین...این واقعا کار درستی نیست اینو می فهمی؟"ژان پلکی زد و سرش را پایین انداخت.
"ولی من مطمئنم هر چه قدر تلاش کنم که باهاش حرف بزنم اون باهام حرفی نمی زنه"کانگ های گفت.
"این فقط یه احتماله...نباید بزاری یه احتمال باعث بشه ترس وجودتو در بر بگیره ژان...باید شجاع باشی...عشق الکی نیست...عشق این امتحانا و این مشکلاتو داره...

YOU ARE READING
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
Fanfiction《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...