part 24

326 106 61
                                    

جریان نیروی درونی اش را در بدنش حس می کرد.
پس از دقایق طولانی ای صدای دونگ ووک او را از آن خلسه بیرون آورد.
"به نظر کافیه"

ییبو چشمانش را باز و بدنش را رها کرد.
در آن لحظه توانست برگشتن نیرویش را به قلبش حس کند.

دونگ ووک آرام پرسید.
"خب...چه احساسی داشتی؟ چیزی تغییر کرد وقتی  داشتی تمرکز می کردی؟"

ییبو سرش را تکان  داد.
"اوایل اتفاق خاصی نیوفتاد ولی بعدش حس کردم  یه گرمایی یعنی همون نیرو داره از قفسه ی سینه ام به طرف تموم اعضای بدنم حرکت می کنه...

بعد از چند لحظه کل بدنمو گرفت و هنوز جریان داشت...اون اول یکم تصاویر و اینا جلوی چشمم اومد ولی خب خیلی سریع رد می شد و چیزی ازشون نمی فهمیدم...پس سعی کردم با تمرکز بیشتر اونا رو از بین ببرم که تونستم"

دونگ ووک لبخندی زد و گفت.
"خیلی عالیه...می تونیم همینجوری سریع پیش بریم این جور که به نظر میاد تو قوی تر از این حرفایی...

قبل از خواب حدود ده دقیقه همینطوری مراقبه کن و روی نیروت تمرکز کن بزار توی تمام اعضای بدنت جریان پیدا کنه...این خیلی خوبه...اما حواست باشه که اگر خواست پاشو کج بزاره و کاری بکنه جلوشو بگیری تو باید به نیروت نشون بدی که کنترلش دست توئه"

ییبو سرش را تکان داد.
"چشم"
دونگ ووک لبخندی زد و از جا برخاست.
"برای امروز کافیه من باید برم فردا دوباره میام تا تمرینو ادامه بدیم"

ییبو از جا برخاست و به دنبال دونگ ووک از اتاق خارج شد.
ژان که در آشپزخانه بود با شنیدن صدای باز شدن در از آشپزخانه بیرون آمد و لبخندی زد.
"کارتون تموم شد؟ می تونم براتون قهوه درست کنم"

دونگ ووک سرش را تکان داد و گفت.
"متاسفم ژان...باید برم جایی اگر لازم نبود حتما بیشتر می موندم...فردا دوباره میام اون موقع وقتم آزاده می تونیم بیشتر باهم وقت بگذرونیم"

ژان لبخند محوی زد و سرش را تکان داد.
دونگ ووک دستی تکان داد و از خانه خارج شد.
ییبو در را بست و به طرف ژان برگشت.

ژان با لبخند پرسید.
"خب؟ چطور بود؟"

ییبو لبانش را به هم فشرد و گفت.
"مراقبه کردم فقط...روی نیروم تمرکز کردم و اینا"

ژان سرش را تکان داد.
"عالیه"
ییبو خندید و به طرف ژان رفت.

پیشانی اش را به شانه ی ژان تکیه داد و زمزمه کرد.
"من استاد قبلیمو می خوام"
ژان دستش را بالا آورد و مشغول نوازش ییبو شد.
"استاد قبلیت؟ استاد داشتی مگه؟"

ییبو بی صدا خندید.
"آره دیگه واقعا یادت نمیاد؟"
ژان با چهره ای در هم به فکر فرو رفت و پس از گذشت چند لحظه گفت.
"نه! من می شناسمش؟"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now