ژان با استرس لب هایش می جوید و به ییبو خیره بود.
حس بدی داشت؛ دلش می خواست به جیاچنگ و الکس بگوید که دهانشان را ببندند.
اما هنوز اتفاقی نیافتاده بود پس او نمی توانست با تکیه بر حسش کاری که آن دو می کردند را متوقف کند.
اما هر لحظه آن حس بد در وجودش پر رنگ و پر رنگ تر می شد.
الکس و جیاچنگ زمزمه هایشان را بلند تر کرده بودند.
ژان نگاهش را به ییبو دوخت و فکر کرد.
'ییبو...الان حالت خوبه؟'
صدای زمزمه های نامفهموم آن موجودات گوش ییبو را پر کرده بود.
چشمانش را باز کرد و خودش را در آن اتاق دید.
اما موضوع قابل توجه این بود که اتاق تاریک بود و چیزی دیده نمی شد.
آرام زمزمه کرد.
"بچه ها؟"
اما کسی پاسخش را نداد.
لرزی با صدایش افتاد.
"ژان؟...جیاچنگ؟...الکس؟"
اما باز هم جوابی نبود.
سر جایش نشست و سعی کرد اطراف را ببیند اما چیزی دیده نمی شد.
از جا برخاست و به طرف جایی که در بود رفت.
به دستگیره چنگ زد و سعی کرد در را باز کند اما در باز نمی شد.
صدای زمزمه ها به صورت ناگهانی قطع شد.
ییبو همانطور که دستش روی دستگیره بود و سعی می کرد در باز کند با ترس سرش را به عقب برگرداند.
با دیدن دو نقطه ی قرمز در فاصله ی یک متری اش وحشت زده شد و دستانش لرز گرفت.
نگاهش را از آن دو نقطه ی قرمز گرفت.
با وحشت به در کوبید و فریاد زد.
"'ژان؟ جیاچنگ؟ الکس؟ کجایین؟ یکی بیاد کمکم کنه؟ چرا این در باز نمی شه"
با ترس به عقب نگاه کرد و متوجه شد آن دو نقطه ی قرمز جلو تر آمده.
پاهایش می لرزید؛ به سختی داشت وزنش را تحمل می کرد.
محکم تر به در کوبید و فریاد هایش را بلند تر کرد.
"ژان؟ تو رو خدا کمکم کن؟ چرا اینجا ولم کردی؟ ژان!"
با حس گرمای نفس هایی که به پشت گردنش می خورد خشکش زد.
چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود و تمام بدنش می لرزید.
داغی آن نفس ها هر لحظه بیشتر می شد و نشان می داد آن شیطان به او نزدیک تر شده.
با حس پنجه های تیزی که روی کمرش کشیده می شد نفسش را حبس کرد و اشکی از گوشه ی چشمش بیرون چکید.
"خوا...هش می... کنم...یکی..."
قبل از اینکه بتواند جمله اش را کامل کند شیطان پنجه اش را محکم روی کمر ییبو کشید که باعث شد لباسش پاره شود و پوستش خراش بردارد.
سوزش عمیقی را روی کمرش حس کرد.
می ترسید برگردد، می ترسید چشمانش به آن چشمان آتشین رنگ بیافتد.
شیطان دوباره پنجه ی تیزش را روی کمر ییبو کشید و زخم های عمیق تری را ایجاد کرد.
ییبو از شدت درد و سوزش زخم های ناگهانی اش عرق می ریخت و می لرزید. می خواست فریاد بزند اما صدایش در نمی آمد.
هر چه تلاش می کرد انگار کسی گلویش را گرفته و اجازه درآوردن هیچ گونه صدایی را به او نمی داد.
اشک از گوشه ی چشمانش بیرون چکید.
مگر قرار نبود از این اتفاقات نجات پیدا کند؟ پس این شیطان چه می گفت؟ این درد و سوزش چه می گفت؟
ناگهان شیطان پنجه اش را دور گردن ییبو حلقه کرد و او را برگرداند.
ییبو وحشت زده چشمانش را بست تا چشمش به آن چشم های ترسناک نیافتد.
همانطور که گلوی ییبو را با پنجه اش می فشرد او را به در کوبید که باعث شد ییبو نفسش حبس شود و چشمانش را باز کند.
شیطان با چشمان آتشینش به چشمان ییبو خیره شد و کنار گوشش زمزمه ی هراسناکی سر داد.
"خیلی منتظر این لحظه بودم"
ییبو بی صدا لب زد.
"ازم چی می خوای؟"
شیطان خنده ای سر داد؛ خنده ای که تن ییبو را لرزاند.
"هزاران سال منتظر بودم تا دوباره ببینمت و انتقاممو ازت بگیرم"
ییبو به پنجه ی شیطان چنگ زد و به سختی زمزمه کرد.
"من نمی دونم...در مورد...چی حرف می...زنی"
شیطان سرش را جلو تر برد.
"دارم راجع به تو حرف می زنم توئه لعنتی...قبل از اینکه برگردی و دوباره جلوی نقشه های من و شیطان سیاهو بگیری همین جا می کشمت"
ییبو به سختی گفت.
"من نمی دونم...چی میگی...من...از هیچی خبر ندارم..."
شیطان خندید و پنجه ی دیگرش را روی قفسه ی سینه ی ییبو گذاشت.
"قلبتو در میارم و به شیطان سیاه می دم...اونوقت دیگه هیچ کس نمی تونه جلو نقشه هامونو بگیره"
با فرو رفتن نوک پنجه های شیطان درون قفسه ی سینه ی ییبو، دردی در قفسه ی سینه ی ییبو پیچید و در پی آن گرمای آشنایی.
ییبو وحشت زده به مچ دست شیطان چنگ زد تا از فرو کردن بیشتر پنجه های او درون قفسه ی سینه اش جلوگیری کند.
اما شیطان پنجه هایش را بیشتر فرو برد که ییبو درد شدیدی و در پی آن گرمای خون را روی قفسه ی سینه اش حس کرد.
فریاد بلندی از روی درد کشید و چشمانش را بست.
به صورت غیر ارادی زیر لب جمله ای را زمزمه کرد.
جمله ای که حتی خودش نمی فهمید چیست و چه معنایی دارد. ناگهان نور شدیدی اتاق را فرا گرفت.
شیطان حیرت زده عقب کشید و جلوی چشمانش را گرفت.
ییبو که حالا از بند شیطان آزاد شده بود چشمانش را به پیکر سیاه و لاغر او دوخت.
حس جوشش قدرتی را در قفسه ی سینه اش حس می کرد.
دستانش را به صورت ناخودآگاه بالا آورد، لبانش را با سرعت تکان داد و جملات نامفهومی را زمزمه کرد.
شیطان با شنیدن آن جملات فریادی کشید و پنجه هایش را روی گوش های درازش گذاشت و در خود پیچید.
ییبو نمی فهمید دقیقا دارد چه می کند اما به صورت کاملا ناخودگاه به کارش ادامه می داد.
تمام جملاتی که زمزمه می کرد برایش آشنا به نظر می آمدند اما در عین حال غریبه هم بودند و این چه پارادوکس عظیمی در آن لحظه برای او بود.
شیطان بیشتر در خود پیچید و فریاد زد.
"تمومش کن!"
اما ییبو بدون توجه به او به زمزمه کردن جملاتش ادامه داد، انگشتان دستانش را به هم فشرد و جملات آخر را فریاد زد.
استخوان های شیطان یکی یکی با صدای وحشتناکی که حتی لرزه به تن ییبو می انداخت شکست.
بدنش در هم شکسته و صدای فریاد هایش بلند تر می شد.
سوزش زخم هایش لحظه به لحظه بیشتر می شد اما از زمزمه کردن آن جملات دست بر نمی داشت.
ناگهان بدن شیطان با صدای بلندی به چند تکه تقسیم شد و هر تکه اش گوشه ای از اتاق پخش شد.
جوشش قدرت در قفسه ی سینه ی ییبو به سرعت از بین رفت و باعث شد وحشت زده و ضعف کرده روی زمین بیافتد.
دستان لرزانش را بالا آورد و به خونی که رویش پاشیده شده بود خیره شد.
با صدای لرزانی گفت.
"خدایا...من...الان...چیکار کردم؟..."
با یادآوری آن صحنه ی ترسناک و وحشتناک به خود لرزید و سرش را پایین انداخت.
"من اونو تیکه تیکه کردم..."
به قفسه سینه ی خونی و دردناکش دست کشید.
"اون قدرت رو...دوباره حس کردم"
با شنیدن صدای فریاد ژان به خود آمد.
سرش را برگرداند.
"ژان؟"
ژان با دیدن خونی که از قفسه ی سینه ی ییبو سرازیر شد وحشت زده گفت.
"تمومش کنین"
جیاچنگ چشمانش را باز کرد و گفت.
"نمیشه..."
ژان به قفسه ی سینه ی ییبو اشاره کرد و فریاد زد.
"نگاش کن...خونریزی داره...تمومش کنین"
اما الکس بدون توجه به ژان به زمزمه هایش ادامه داد.
ژان فریاد زد.
"تمومش کن لعنتی"
با شنیدن صدای ناله ی ضعیف ییبو به سرعت نگاهش را به او دوخت.
ژان سریع به جیاچنگ نگاه کرد.
"بگو تمومش کنه"
جیاچنگ با ترس سرش را تکان داد و الکس را تکان داد که الکس به خودش آمد و بعد از باز کردن چشمانش سکوت کرد.
همه نگاهشان را به ییبو و چشمان بسته اش دوختند.
ژان سرش را به طرف ییبو پایین برد و گفت.
"ییبو...من اینجام...چشماتو باز کن"
ییبو ناگهانی و به سرعت چشم هایش را باز کرد ژان با دیدن چشمان ییبو که کاملا سیاه شده بود سرش را وحشت زده عقب برد و نگاهش را به جیاچنگ و الکس دوخت.
"چه بلایی سر چشماش اومده؟"
ییبو آرام زمزمه کرد.
"اون اینجا بود...من...تیکه تیکه اش کردم..."
نیشخند ترسناکی زد و چشم هایش را بالا آورد.
"کشتمش...توی یک لحظه...به چند تیکه مساوی تقسیمش کردم"
به طرز هراسناکی خندید و چشمانش را بست.
همه با ترس به خنده های او گوش می دادند.
ژان به سرعت کنار ییبو جا گرفت، بازو هایش را گرفت و تکانش داد.
"ییبو! منو ببین؟ ییبو!"
ییبو چشمانش را باز کرد و به چشمان ترسیده ی ژان خیره شد.
"همتونو مثل اون می کشم"
خندید اما ناگهان بدنش به لرزه افتاد و چشمانش بسته شد.
ژان وحشت زده ییبو را محکم تر گرفت و رو به جیاچنگ و الکس فریاد زد.
"چه غلطی کردین باهاش؟"
الکس با ترس سر تکان داد و مشغول زمزمه جملاتی شد.
ژان فریاد زد.
"داری چه غلطی می کنی؟ می خوای بدترش کنی؟"
لرزش بدن ییبو میان دستان او بیشتر و بیشتر می شد.
نگاهش را به ییبو دوخت و با درماندگی فریاد زد.
"ییبو! ییبو التماست می کنم...ییبو"
لرزش بدن ییبو بیشتر شد و خونی را با شدت بالا آورد.
ژان وحشت زده و نگران به خون جاری شده از دهان ییبو و لرزش های بدنش نگاه کرد.
"ییبو...بودی؟...ییبوی من..."
لرزش بدن ییبو آرام شد و سرش روی رختخواب افتاد.
ژان با وحشت و ترسیده دستان لرزانش را به طرف گونه های سرد ییبو برد و زمزمه کرد.
"بو...دی"
اشکی از گوشه ی چشمش بیرون چکید و وحشت زده به چشمان بسته ی ییبو خیره شد.
ییبو به آرامی چشمانش را باز کرد که ژان سریع سرش را پایین برد.
"ییبو!"
از اینکه چشمان ییبو اش را مانند همیشه میدید خوشحال بود.
جیاچنگ آرام گفت.
"اون...یه چیزی تو وجودشه"
ژان نگاهش را به جیاچنگ دوخت.
"چی؟!"
الکس سرفه ای کرد و گفت.
"ما می خواستیم کنترل روحشو به دست بگیریم و پاکسازیش کنیم اما یه چیزی از درونش اجازه اینکارو به ما نمی داد اون نیرو خیلی قوی بود"
ژان با حس دست سرد ییبو که مچ دستش را گرفت نگاهش را به او دوخت.
ییبو با بی حالی گفت.
"ژان..."
ژان نگاهش را روی اجزای چهره ی ییبو چرخاند.
"بو دی؟ حالت خوبه؟ چه اتفاقی برات افتاد؟"
ییبو به سختی زمزمه کرد.
"منو...ببر...از این...جا..."
لبان خونی اش را به سختی تکان می داد.
"لطفا"
الکس گفت.
"بهتر نیست ببریش بیمارستان؟"
ژان پیراهن ییبو را بالا داد. انتظار دیدن زخم های جدیدی را داشت اما هیچ زخمی نبود.
حتی زخم های قبلی اش هم به طور کامل از بین رفته بودند.
خون روی لباس ییبو نشان از این می داد که چیزی که دیده بودند توهم یا خواب نبوده.
حتی لباس ییبو در قسمت قفسه سینه اش چند پارگی کوچک داشت.
ژان پیراهن ییبو را پایین کشید، دستش را پشت گردن او گذاشت و او را روی رختخواب نشاند.
ییبو با بی حالی سرش را به قفسه ی سینه ی ژان تکیه داد و نفس دردناکی کشید.
جیاچنگ با دیدن پارگی های زخم مانند کمر ییبو چشمانش را گرد کرد.
"روی کمرشم هست...پر خونه...ولی ..."
پیراهن ییبو را بالا کشید و با ناباوری زمزمه کرد.
"هیچ زخمی نیست..."
الکس با ناباوری زمزمه کرد.
"این خیلی غیر قابل باوره...اگر وقتی بیهوش بود اتفاقی برای روحش افتاده باشه و اون روی جسمشم اتفاق افتاده امکان نداره زخماش به این سرعت از بین بره"
ژان همانطور که به آرامی موهای پشت گردن ییبو را نوازش میکرد گفت.
"چند وقت پیش همین جوری روی شکمش زخم ایجاد شده بود...ولی جای زخماش موند...حتی بردمش بیمارستان و بخیه زدنش...ولی الان هیچ ردی ازشون نمونده"
قفسه ی سینه ییبو درد میکرد و نفسش به سختی بالا می آمد.
صداهای بقیه برایش نامفهوم بود.
به پیراهن ژان که زیر پالتوی باز شده اش بود چنگ زد و نفس عمیقی کشید.
چرا نفس هایش آنقدر دردناک شده بود؟
چرا انگار در قفسه ی سینه اش سنگی بزرگ گذاشته بودند؟
ژان توجه اش را به ییبو داد اما الکس دوباره توجه او را از ییبو گرفت.
"این خیلی عجیبه...مخصوصا اون نیرویی که توی وجودش بود...اون خیلی قوی بود...اون حرفایی که می زد...یعنی چی؟...گفت کسیو کشته...ولی نگفت کیو"
جیاچنگ سرش را تکان داد که ییبو زمزمه وار نالید.
"منو...از این...جا...ببر"
نمی دانست چرا این را میگوید. نمی دانست چرا دوباره به ژان گفته بود او را از آن جا ببرد؟ چه مشکلی در آن جا بود؟ چرا هیچ چیزی یادش نمی آمد؟ حس می کرد وقتی خوابش برده بود اتفاقات ترسناکی را تجربه کرده. اما چرا هیچ چیزی را یادش نمی آمد.
ژان سریع گفت.
"جیاچنگ تو شماره مو داری اگر چیزی خواستی بگی بهم زنگ بزن...ییبو رو می برم"
جیاچنگ سرش را تکان داد.
"باشه"
ژان یک دستش را زیر زانوی ییبو و دست دیگرش را زیر کمر ییبو گذاشت و گفت.
"منو بگیر ییبو"
ییبو با بی حالی دستان سردش را دور گردن ژان حلقه کرد و سرش را به کناره ی گردن او تکیه داد.
ژان سرش را رو به الکس و جیاچنگ تکان داد و از جا برخاست.
جیاچنگ به سرعت از جا برخاست و گفت.
"مراقبش باش اگر اتفاقی افتاد بگو بیایم..."
ژان سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
جیاچنگ دنبالش رفت و در حالی که بدرقه اش می کرد و در خروجی را برایش باز میکرد گفت.
"معذرت می خوام که نتونستیم کاری بکنیم"
ژان سرش را تکان داد.
"مشکلی نیست...از این ور و اونور در موردش پرس و جو کن اگر کسی بود که راه درمانشو بلد باشه بهم بگو"
جیاچنگ سرش را با ناراحتی تکان داد.
"باشه حتما...مراقب خودتون باشین"
ژان سرش را تکان داد و بعد از خداحافظی ای سریع از خانه جیاچنگ بیرون رفت.
به سختی تاکسی ای گرفت و همراه با ییبویی که در آغوشش بود سوار شد.
با اینکه در ماشین نشسته بودند اما ییبو باز هم نمیخواست برای لحظه ای از ژان جدا شود.
سرش را روی شانه ی ژان گه اش گذاشته و چشمانش را بسته بود.
دلش میخواست زمان را تا ابد در همان لحظه نگه دارد.
دلش میخواست بدون هیچ مشکلی هر لحظه را کنار ژان گه اش سپری کند.
می توانست سنگینی نگاهی را رویشان حس کند اما توجهی نداشت.
مهم این بود که او در آغوش ژان گه اش بتواند آرامش از دست رفته اش را برگرداند.
فکر مردم برایش اهمیتی نداشت.
ژان هم بی حرف موهای ییبو را نوازش می کرد.
آرام زمزمه کرد.
"بو دی؟ خوبی؟"
ییبو زمزمه وار گفت.
"نیستم..."
ژان با نگرانی پرسید.
"چرا؟"
ییبو زمزمه کرد.
"حس می کنم تمام انرژیم خالی شده...نفسام دردناکه...قفسه ی سینه ام سنگینه...خیلی خسته ام"
ژان بوسه ای روی موهای لخت و قهوه ای رنگ بو دی اش کاشت و با ناراحتی گفت.
"امیدوارم با استراحت بهتر بشی بو دی"
ییبو سرش را روی شانه ی ژان جا به جا کرد و آرام گفت.
"همین که تو کنارم باشی خوب می شم ژان گه"
چرا حس ترک شده ها را داشت؟ چرا حس می کرد ژان او را ترک کرده یا خواهد کرد؟ این حس های مسخره چه بود؟
ژان لبخند غمگینی زد.
"معذرت می خوام بو دی...همه اینا بخاطر من بود"
ییبو نفس حرصی ای کشید.
"الان تنها چیزی که نیاز ندارم این حرفاست ژان گه...خواهشا تمومش کن"
ژان سرش را تکان داد.
"درست میگی بو دی ببخشید"
ژان نگاهی به چشمان راننده انداخت که از آینه نگاهشان میکرد و اخمی کرد.
راننده به سرعت نگاهش را از آن ها گرفت و به روبرو دوخت.
ژان در آن لحظه حوصله ی کسی که آن طور بد نگاهشان می کرد را نداشت.
دلش می خواست هر کسی را که به آن ها آن طور نگاه می کند را از روی زمین محو کند.
مگر چه گناهی داشت؟ بخاطر این که به جای یک دختر عاشق یک پسر شده بود لایق چنین نگاه هایی بود؟
مگر این که دو پسر یا دو هم جنس با هم رابطه ی عاشقانه ای داشته باشند چقدر به دیگران آسیب می زد که آن ها را آن گونه نگاه می کردند؟ حتی ممکن بود چند وقت دیگر کسی آن حرف هایی که در چشم های آن راننده بود را با زبانش محکم به صورت او و ییبو بکوبد. ییبو! ییبو با این چیز ها مشکلی نداشت؟ اگر این ها را می دید و از اینی که هست غمگین تر می شد چه؟ اصلا کار درستی بود که مشکلات ییبو را با وجود خود زیاد تر کند؟ این که با ییبو خودخواهانه رابطه ای عاشقانه را ساخته بود درست بود؟
رابطه ی آن دو با هم در آن کشور اشتباهی محض تلقی می شد. ممکن بود هر لحظه کسی آن ها را با نیش و کنایه هایش آزار دهد.
برای او اهمیتی نداشت؛ اما برای ییبو چه؟ برای ییبو هم اهمیتی نداشت؟ اصلا ییبو چرا او را دوست داشت؟ شاید این حس که ییبو آن را دوست داشتن می نامید تنها یک حس وابستگی بود که بخاطر شرایطش ایجاد شده بود. هر کسی که در آن شرایط قرار می گرفت به طور قطع اگر کسی مانند ژان کنارش بود به او وابستگی شدیدی پیدا می کرد.
چه کسی به فردی که تمام و کمال با او خوب رفتار می کند و در دوران سختی کنارش است حس وابستگی پیدا نمی کند؟ هیچ کس!
هر کسی با قرار گرفتن در یک اتاق تاریک که هیچ کور سوی نوری ندارد، با به دست آمدن آن کورسوی نور طوری به آن وابستگی پیدا می کند که لحظه ای نمی تواند از آن جدا شود.
پس ییبو به او وابسته بود؟ اگر طلسمش از بین می رفت و اوضاعش خوب می شد باز هم کنار ژان می ماند؟
تمام این فکر ها باعث شد حال ژان از چیزی که بود خراب تر شود.
فکر کردن به این که ییبو را از دست بدهد، تصور این که روزی ییبو به او بگوید که حسش به او تنها وابستگی ساده ای بوده نه عشق یا علاقه، تصور این که ییبو از زندگی اش بیرون رود باعث می شد قلبش مچاله شود.
نگاهش را به چشمان بسته و صورت رنگ پریده ی ییبو دوخت و پیش خود فکر کرد.
'تو منو دوست داری؟ نه ییبو؟ امیدوارم حست بهم فقط وابستگی نباشه'_____________
بچه ها بخاطر هیچ چیزی به خودتون استرس ندین و ناراحت نکنین خودتونو...
من بخاطر استرس و اضطراب زیاد دچار مرض نفس تنگی شدم شبا نمی تونم بخوابم:(
برام دعا کنین هق هق.
حسابی مراقب خودتون هم باشین ها🥰❤

أنت تقرأ
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
أدب الهواة《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...