در پاساژ دوشادوش هم قدم برمی داشتند. تا آن لحظه ییبو به جز سه هودی با رنگ های مختلف و چند شلوار خانگی و بیرونی چیز دیگری نخریده بود.
و باز هم در حال تماشای ویترین مغازه های مختلف بود تا از هر لباسی که خوشش آمد آن را بخرد.
ژان با حوصله ی زیاد اورا همراهی می کرد و از خستگی و درد پاهایش چیزی نمی گفت. نمی خواست ییبو خریدش را بخاطر او نصفه و نیمه رها کند.
سرش را کمی به سمت ییبو کج کرد و گفت.
"امم ییبو...دیگه چیمی خوای بخری؟"ییبو همانطور که به مغازه هایی که از کنارشان می گذشت نگاه می کرد زمزمه کرد.
"چند تا پیرهن و لباس...باید ببینم از چی خوشم میاد"ژان با تردید گفت.
"راستش دلم می خواد یه چیزی برات بگیرم چی دوست داری؟"ییبو ناگهان ایستاد و نگاهش را به ژان دوخت.
"چی؟"
ژان دندان های خرگوشی اش را با لبخندی نمایان کرد.
"می خوام برات یه چیزی بخرم"چند نفر از کنارشان گذشتند و بخاطر این که وسط راه ایستاده بودند غر غر کردند.
ییبو حرکت کرد که ژان دنبالش رفت.
"بگو دیگه...چی دوست داری برات بخرم"ییبو اخمی کرد.
"نمی خوام برام چیزی بخری"
ژان قیافه ی ناراحتی به خود گرفت.
"ییبووو..."ییبو سر تکان داد و وارد مغازه ای شد.
ژان دست به سینه به ستونی تکیه داد و اخم کرد.
"چرا نمیزاره براش چیزی بخرم؟!"ییبو که داخل مغازه رفته بود می توانست از لای لباس های ویترین ژان را ببیند که با حالت تخسی اخم کرده و به روبرو خیره شده بود.
لبخندی زد و هزینه ی بافت صورتی گشادی را که انتخاب کرده بود را پرداخت کرد.
از مغازه بیرون و به سمت ژان رفت. به بازویش ضربه ی آرامی زد و گفت.
"بیا بریم آقای شیائو"ژان اخمش را شدید تر کرد.
"انقدر نگو آقای شیائو خوشم نمیاد"ییبو خندید و سر تکان داد.
"باشه آ ژان...بیا بریم"
ژان چشمانش را گرد کرد و دنبال ییبو راه افتاد. شنیدن "آ" آن هم کنار اسمش از طرف ییبو برایش عجیب بود؛ اما در عین حال برایش خوشایند نیز بود.ییبو نگاهی به چهره ی ژان که سعی می کرد خوشحالی اش را آن چنان بروز ندهد انداخت و لبخند محوی زد.
'این پسر واقعا...خوشگله...کیوته...با نمکه...دلم می خواد محکم بغلش کنم و به خودم فشارش بدم'نگاهش را از ژان گرفت و به روبرو دوخت.
ییبو به مغازه ای اشاره کرد.
"میرم اون تو"ژان سرش را تکان داد و حرفی نزد. وقتی ییبو رفت نگاهش را روی ویترین مغازه های کناری چرخاند.
با دیدن کت و شلوار مشکی رنگ زیبا و شیکی به طرفش رفت.
YOU ARE READING
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
Fanfiction《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...