part 9

405 114 33
                                    

ژان نگاهش را به ییبو که خوابیده بود دوخت.
آهی کشید و نگاهش را روی مانیتوری که ضریان قلب ییبو را نشان می داد انداخت.

تقریبا از همان لحظه ای که ییبو را آن جا بستری کرده بودند کارش همین شده بود. نگاهش را دوباره و دوباره بین چهره ی غرق خواب ییبو و مانیتوری که به او وصل بود می‌چرخاند. می خواست مطمئن شود حال ییبو خوب است و خطری جانش را تهدید نمی کند.

حالا که از بحران گذشته بود زمانی را پیدا کرده بود تا به احساسات غریبی که به او دست داده بود فکر‌ کند.

احساس می کرد ییبو برایش اهمیت زیادی دارد. اما چرا باید این طور باشد؟ چرا ییبو، این پسری که مدت زیادی نبود وارد زندگی اش شده بود آن طور برایش اهمیت پیدا کرده بود؟

چرا با دیدن حال خراب ییبو قلبش مچاله می شد؟ چرا حس می‌کرد هر دردی که ییبو حس می کند او هم با تمام وجودش حس می‌کند؟

چرا ییبو باعث می شد دلش بلرزد؟ چرا ییبو از نظرش آن قدر زیبا می آمد، طوری که حتی چهره ی خودش را آن قدر زیبا نمی دانست؟

و مهم تر از همه چرا آن موقع که هاله ی سیاه مرگ را اطراف ییبو حس می‌کرد نزدیک بود از شدت ناراحتی قلبش منفجر شود؟ چرا آن طور اشک می‌ریخت؟ این احساسات برایش غریب و ناشناخته بود.

هیچ گاه نشده بود که چنین احساساتی را تجربه کند.
آهی کشید و به صورت زیبای ییبو خیره شد. دستش را به طرف موهای ییبو برد و به آرامی آن ها را نوازش کرد‌. حس خوبی داشت.

هر موقع که موهای ییبو را نوازش می کرد این حس خوب به سراغش می آمد.
نگاهش به لب های خشک و رنگ پریده ی ییبو افتاد.

وسوسه عجیبی وادارش کرد لب های ییبو را تر کند. اما نه با آب یا دستمالی تر شده، بلکه با لب هایش.
چشم هایش گرد شد و دستش را با وحشت از روی موهای ییبو برداشت.

به طرف مخالف ییبو چرخید. با دست هایش صورتش را پوشاند و در دل نالید.
" اوه خدای من ژان! چه مرگت شده؟"

به طور کاملا ناگهانی و ناخوداگاه بوسیدن لب های گوشتی ییبو را در ذهنش مجسم کرد و همین کافی بود تا دلش به لرزه بیافتد.

وحشت زده از جا برخاست و با سرعت از اتاق بیرون رفت. به دیوار تکیه داد. با چشمان گشاد شده اش به روبرو خیره شد. موهایش را میان انگشتانش گرفت و سرش را به طرفین تکان داد.

"ژان! داری دیوونه می شی! قطعا داری دیوونه می شی...چه مرگت شده آخه؟ این فکرای چرت و پرت چیه که میاد تو ذهنت؟ بوسیدن یه پسر؟ اونم ییبو؟ تو دیوونه شدی"

پرستاری از جلویش رد شد و با تعجب نگاهش کرد.
ژان که تازه متوجه شد آن جا بیمارستان است نه خانه خودش مضطربانه خندید و موهایش را رها کرد.
لعنتی فرستاد و گفت.
"واقعا دیوونه شدی"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now