part 12

450 119 52
                                    

چشمانش را باز کرد.
با دیدن جنگل سرسبزی که در آن بود حیرت زده شد.
از جای برخاست و به اطراف نگاه کرد.

می توانست صدای جیک جیک پرندگان را به خوبی بشنود و گذر آرام باد را روی پوستش حس کند.
با شنیدن صدای آشنایی به عقب برگشت.
"یی چنگ!"

یی چنگ؟ این دیگر چه اسمی بود؟ در کمال تعجب پسری را دید که با لباس های قدیمی، موهای بلند و زیبایی به سمتش می آمد. پسر دستش را با ذوق تکان داد و دوباره فریاد زد.
"یی چنگ!...من اومدم"

ییبو به اطراف نگاه کرد. انتظار داشت کسی دیگر را ببیند اما فقط خودش آن جا بود.
چه اتفاقی داشت می افتاد؟

پسر هر چه جلوتر می آمد چهره اش برای ییبو واضح تر می شد‌. به چند قدمی اش که رسید حیرت زده چهره ی پسر را نگاه کرد‌.
'اون ژانه؟'

صدایی از گلویش بیرون آمد.
"ژنگ...منتظرت بودم"
ژنگ؟ اسم پسر ژنگ بود؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟
ژنگ لبخندی زد و نگاهش را به چشمان او دوخت.
"وسط راه یکم توت وحشی جمع کردم"

و دست مشت شده اش را باز کرد و به طرف یی چنگ گرفت.
ییبو دستش را دید که به طرف دست پر از توت ژنگ رفت و توتی را برداشت و خورد.

این خواب بود! نبود؟
اما او تا به حال چنین خوابی ندیده بود. باید در سکوت اجازه می داد تا اتفاق ها بیافتند و ببیند که موضوع چیست.

یی چنگ موهای بلند ژنگ را نوازش کرد و با لبخندی  گفت.
"هر روز از قبل خوشگل تر می شی"

درست می گفت؛ ژنگ بسیار زیبا بود. آن موهای بلند و آن لباس سراپا سفیدش اورا دقیقا همانند فرشته ها کرده بود.

ژنگ لبخند خجالت زده ای زد که ییبو فکر کرد.
'اون درست مثل ژانه...دقیقا همون لبخندو داره...دقیقا با  تعریفی که ازش میشه اون لبخند خجالت زده رو می زنه...باید خودمو توی آینه ببینم...یعنی این منم؟'

یی چنگ به آرامی دست لاغر ژنگ را میان انگشتانش محاصره کرد و با لبخندی و او را به سمتی کشید.

بدون هیچ حرفی تنها کنار هم راه می‌رفتند اما ییبو می توانست عشقی که بینشان موج می‌زد را حس کند؛ با تمام وجودش آن را حس می کرد.

ناگهان یی چنگ تیری را که به سمتشان پرتاب شد تشخیص داد. می خواست سپر بلای ژنگ شود اما ژنگ زودتر دست به کار شد. یی چنگ را در آغوش گرفت و تیر به بازویش فرو رفت.

از درد چهره اش در هم شد. یی چنگ وحشت زده و نگران اورا پشت درختی برد و نشاند. به خونی که روی آستین ژنگ جاری بود نگاه کرد و غرید.
"برای چی این کارو کردی ژنگ؟"

ژنگ در حالی که چهره اش از درد در هم بود زمزمه کرد.
"تو نباید بمیری یی چنگ"

یی چنگ عصبی تیر را شکست تا زخم ژنگ وزن زیادی را تحمل نکند.
"تو هم نباید بمیری...فکر‌می کنی اگر تو بمیری اون ‌مردم برای من‌ ذره ای اهمیت دارن؟"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ حيث تعيش القصص. اكتشف الآن