ژان آرام گفت.
"لطفا استاد؟ من خیلی دوست دارم که کانگ های استاد من باشه لطفا قبول کنین"مایکل نفس کلافه ای کشید.
"ولی ژان...اون نمی تونه استاد خوبی برات باشه"ژان سریع گفت.
"بخاطر ماجرای صد سال پیش می گین؟ اگر بخاطر اون پسر و اتفاقی که براش افتاده می گین از نظر من اون پسر با پای خودش رفته توی دام مرگ و این ربطی به کانگ های نداشته اون پسر خودش عقل و اراده داشته و اون کارو کرده کانگ های که اونو مجبور نکرده بره دنیای شیاطین...مطمئن باشین همچین اتفاقی برای من نمی افته من از خودم خوب محافظت می کنم و اونقدر هم احمق نیستم که کاری که اون پسر کرد و انجام بدم اونجوری هم که شنیدم قبل از اینکه اون پسره اون کارو انجام بده یه جادوگر نمونه توی سن خودش بوده این دلیل خوبی نیست که من بخوام کانگ های استادم بشه؟
اینجوری می تونم جادوگر قوی و قدرتمندی بشم اگر استاد خوبی مثل کانگ های داشته باشم"
ییبو سرش را تکان داد و گفت.
"درست می گه استاد...کانگ های هم استاد قادریه هم اخلاق خوبی داره و با من و ژان خیلی خوب رفتار می کنه و مراقبمونه دونگ ووک که استاد منه اگر کانگ های هم استاد ژان باشه خیلی خوب میشه این طوری خیلی راحت تریم هممون...خواهش میکنم قبول کنین"مایکل نفسی کشید و نگاهش را بین ژان و ییبو که با التماس به او خیره بودند گرداند.
دستانش را روی میز به هم قفل کرد و سرش را رویشان گذاشت.چند لحظه گذشت تا سرش را از روی دستانش برداشت.
نگاهش را به ژان دوخت.
"حالا که خودت اینطور می خوای و اصرار می کنی قبول می کنم به کانگ های بگو آموزشتو به سرعت شروع کنه"ژان و ییبو با خوشحالی از روی کاناپه بلند شدند و تعظیمی کردند. ژان سریع گفت.
"ممنون استاد خیلی ازتون ممنونم"ییبو گفت.
"درسته استاد خیلی ازتون ممنونیم"
مایکل لبخندی زد و سرش را تکان داد.
"اهوم...اگر کار دیگه ای ندارین می تونین برین چون من سرم خیلی شلوغه"ژان و ییبو دوباره تعظیم کردند و همراه با هم گفتند.
"چشم استاد"
با خوشحالی از اتاق مایکل بیرون رفتند.ییبو با هیجان گفت.
"وای خدای من قبول کرد! باورم نمی شه"
ژان خندید و گفت.
"واقعا نرمش کردیم"ییبو موبایلش را درآورد و گفت.
"باید به دونگ ووک و کانگ های بگم همو ببینیم"
سریع شماره ی دونگ ووک را گرفت و موبایلش را روی گوشش گذاشت.وارد آسانسور شدند که دونگ ووک جواب داد.
"بله؟"
ییبو با خوشحالی گفت.
"استاد! یه خبر خوب دارم"در آسانسور بسته شد که دونگ ووک گفت.
"خبر؟ چه خبری؟"ییبو سریع گفت.
"بیاین بریم اون کافه ای که دفعه قبل رفته بودیم به کانگ های هم بگین بیاد"
YOU ARE READING
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
Fanfiction《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...