part 17

361 105 29
                                    

بعد از رسیدن به هتل ژان هزینه تاکسی را با راننده حساب کرد.
ییبو را محکم‌ تر در آغوش خود گرفت و از تاکسی پیاده شد.

تاکسی که حرکت کرد ییبو آرام گفت.
"بزارم پایین"
ژان با نگرانی پرسید.
"حالت خوبه؟ می تونی راه بری؟"

ییبو آرام سر تکان داد که ژان او را روی زمین گذاشت.
زانوهای ییبو با ضعف لرزید. قبل از اینکه بیافتد به پالتوی ژان چنگ زد.

ژان به سرعت دستانش را دور کمر ییبو حلقه  کرد و با نگرانی گفت.
"ییبو! نمی تونی خودتو نگه داری بزار بغلت کنم"

ییبو با ضعف سرش را به طرفین تکان داد.
"نه...سنگینم...کمرت اذیت می شه"

ژان ییبو را بیشتر به خود فشرد و اعتراض کرد.
"ییبو!"
ییبو لبخند محوی زد.
"چیزی نیست...یکم صبر کن...سعی می کنم ‌راه برم...نمی دونم چرا اینجوری ضعف کردم"

ژان بی توجه به حرف های ییبو او را روی دستانش  بلند کرد و راه افتاد.
ییبو به شانه ی ژان ضربه زد و اعتراض کرد.
"ژان گه! گفتم کمرت درد می گیره"

اما ژان اهمیتی به او نداد.
ییبو وقتی بی توجهی ژان را دید با ناراحتی دستانش را دور گردن او حلقه کرد و سرش را روی شانه اش گذاشت.

ژان وارد آسانسور شد و به مردی که داخل آسانسور بود گفت.
"می شه دکمه طبقه ی پنجو بزنین"

مرد با تعجب نگاهش را از آن دو گرفت و دکمه ی طبقه ی پنج را زد.
در آسانسور بسته شد و ژان نگاهش را از مرد گرفت.
اما مرد هر از گاهی به ژان که ییبو را در  آغوش خود نگه داشته بود نگاه می کرد.

ژان کلافه پوفی کرد و با پایش روی کف آسانسور ضرب گرفت.
در آسانسور باز شد که ژان به سرعت از آن خارج شد و به طرف سوییتشان رفت.

همانطور که ییبو را در آغوشش نگه داشته بود رمز در را زد و وارد سوییت شد.

در را بست، به طرف تخت رفت و ییبو را به آرامی رویش خواباند.
پالتویش را درآورد و پایین تخت گذاشت.

به طرف ییبو خم شد که با چشمان خمارش او را نگاه می کرد.
"بو‌ دی! می شه بهم بگی وقتی اونا داشتن زمزمه می کردن چه اتفاقی برات افتاد؟"

ییبو آرام پلک زد.
"یادم‌ نیست...حس می کنم...اتفاقی افتاد برام...یه اتفاق خیلی ترسناک...ولی یادم نیست"

ژان آهی کشید و موهای لخت ییبو را نوازش کرد.
"باشه بو دی...پس بخواب"

ییبو با چشمان ملتمسش به چشمان ژان نگاه کرد.
"ژان گه...پیشم..‌می خوابی؟"
ژان با مهربانی سرش را تکان داد.
"آره بو دی...چرا که نه"

کنار ییبو دراز کشید و دستش را روی کمر او گذاشت.
ییبو سرش را روی قفسه ی سینه ی ژان گذاشت و قبل از اینکه به خواب رود زمزمه کرد.
"خیلی...دوستت...دارم...ژان گه"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now