part 6

423 113 11
                                    

بعد از خوردن صبحانه ییبو آرام ‌زمزمه کرد.
"بخاطر صبحانه ممنون"
ژان دندان های خرگوشی اش را با لبخندی به نمایش گذاشت.
"نوش جونت"

ییبو از جای برخاست و ظرف هارا داخل سینک گذاشت تا آن ها را بشوید.
ژان کنار ییبو که دستکش های ظرف شویی را به دست می ‌کرد ایستاد.
"ییبو!"

ییبو نیم ‌نگاهی به ژان کرد.
"هوم؟"
مشغول شستن ظرف ها شد که ژان ‌گفت.
"می خواستم یه چیزی بهت بگم"

ییبو سرش را تکان داد.
"خب بگو"
ژان با تردید زمزمه کرد.
"راستش هفته پیش جونگسو بهم ‌گفت یکی از دوستاش گفته می تونه یه طلسم درست کنه برات که این اتفاقای ترسناکی که برات میوفته رو کم تر کنه"

دست های ییبو بی حرکت شد. به ژان نگاه کرد.
"خب؟"
ژان منی و منی کرد‌.
"راستش من نمی دونم که تورو پیشش ببرم یا نه؟"

ییبو دوباره مشغول شد.
"چرا نمی دونی؟"
ژان نگاهش را به چشم های ییبو که رو ظرف ها دو دو می زد دوخت.
"می ترسم طلسمش اوضاعتو بدتر کنه واسه همین شک دارم که ببرمت پیشش یا نه"

ییبو شیر آب را بست و نگاهش را به ژان دوخت.
"خب چرا به من می گی؟"

ژان کمی تعجب زده شد‌.
"خب بهت می گم که اگر بخوای بریم پیشش...با خودم گفتم به هر حال این زندگی توئه و تو تصمیم آخرو بگیری بهتره"

ییبو شیر آب را باز کرد و نگاهش را از ژان گرفت و مشغول شستن ظرف ها شد.
"برای من فرقی نداره هر تصمیمی خودت بگیری من قبولش دارم"

ژان آهی کشید و روی صندلی پشت میز ناهار خوری نشست. آرنجش را روی میز و دستش را زیر چانه اش گذاشت. به فکر فرو رفت.

نمی دانست باید چه کند‌.
تا آن لحظه به غیر از تمرینات ارتقای قدرت معنوی هیچ کار دیگری نتوانسته بودند انجام دهند که هیچ‌ تاثیری هم نگذاشته بود. شاید طلسمی که دوست جونگسو می گفت واقعا تاثیر گذار باشد.

نگاهش را به ییبو دوخت.
"پس یه روز بهم وقت بده که فکر ‌کنم"

ییبو سرش را تکان داد.
"تا هر وقت دوست داری فکر کن"
بعد از اتمام شستن ظرف ها به طرف ژان برگشت و نگاهش را به او دوخت‌. ژان با دیدن چهره ی ییبو خشکش‌ زد.

ییبو که تعجب‌ کرده بود گفت.
"چی شده؟"
ژان‌ سریع از جا برخاست و به طرف ییبو رفت. با دستانش صورت ییبو را قاب‌ گرفت و سر اورا به چپ‌ راست‌ چرخاند.
"ییبو! رنگت چرا این طوری شده؟"

ییبو که‌ از رفتار ژان‌ تعجب‌ کرده بود زمزمه کرد.
"چی داری می گی ژان؟"

ژان گفت.
"ییبو! صورتت تو این چند لحظه چرا انقدر رنگ‌ پریده شده؟"
ییبو دستانش را روی دستان ژان‌ گذاشت و آن‌ ها را از روی گونه هایش برداشت.
"ژان!...تمومش کن"

ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ Where stories live. Discover now