چند لحظه بعد ژان در حالی که دو جعبه ی پیتزا و یک پلاستیک سفید داخل دستانش بود وارد خانه شد. ییبو تکیه اش را از در گرفت و سعی کرد مانند همیشه طبیعی باشد.
ژان از نگاه کردن به چشمان ییبو فرار میکرد.
ییبو جعبه های پیتزا را از ژان گرفت و لبخند نصفه و نیمه ای زد.
"خیلی وقت بود پیتزا نخورده بودم"اما انگار در طبیعی بودن شکست خورده بود. ژان لبخندی زد.
"کجا میخوریش؟"ییبو برای لحظه مکث کرد و به ژان خیره شد. ژان از نگاه خیره ی ییبو معذب شد و پشت گردنش را خاراند.
"امم...منظورم پیتزاست"ییبو به طرز وحشتناکی از فکری که لحظه ای به ذهنش آمده بود خجالت زده شد. مطمئن بود گوش هایش به رنگ خون در آمده اند. من و منی کرد.
"ممم..میدونم..."می خواست توجیحی برای مکث مزخرفش پیدا کند. سرفه ای کرد.
"فقط تعجب کردم آخه همیشه غذا رو با هم می خوریم"ژان به موهای پشت سرش دست کشید، سرش را تکان داد و با خجالت زمزمه کرد.
"اهوم درست می گی...راستش...بخاطر اون اتفاق یکم خجالت زده ام"ییبو ناخودآگاه دستش را روی یقه اش گذاشت و آن را کمی پایین کشید. حس میکرد نفسش در نمی آید.
"...معذرت می خوام بخاطرش...اگر توی اتاقت نمی موندم این طوری نمی شد."ژان سرش را به طرفین تکان داد.
"نه! تقصیر خودمه! باید قبل از اینکه بیام بیرون صدات میکردم ببینم تو اتاق هستی یا نه...خودتو مقصر ندون"ییبو خنده ی مضطربی سر داد.
"اصلا بیخیالش...به هر حال ما هر دومون پسریم چیز خجالت آوری نیست"ژان سرش را به نشانه ی تائید تکان داد. اما هر دویشان هنوز کمی خجالت میکشیدند.
ییبو به طرف آشپزخانه به راه افتاد و پیتزا ها را روی میز گذاشت. ژان نیز پشت سر او وارد آشپزخانه شد.پشت میز نشستند و جعبه ی پیتزایشان را باز کردند.
ژان تکه ای پیتزا برداشت و بدون اینکه به ییبو نگاه کند مشغول خوردنش شد.اما ییبو در حین خوردن پیتزایش هر از گاهی به ژان نگاه میکرد. واقعا اوضاع عجیبی شده بود.
به تازگی چهره ی ژان برای ییبو دلنشین تر و زیبا تر به نظر می آمد.لب های قرمز ژان که برای جویدن تکه ی پیتزا حرکت میکرد برای ییبو بسیار بانمک به نظر می رسید. ژان دقیقا مانند یک خرگوش سفید بود" زیبا و بامزه".
خودش را بخاطر آن حس های عجیب و غریبی که به ژان پیدا کرده بود سرزنش کرد. خودش هم نمی دانست چه بلایی سرش آمده.
نگاهش را از ژان گرفت و بقیه ی پیتزایش را بدون اینکه به او نگاهی بیندازد خورد.
بعد خوردن پیتزا ژان در حالی که کارتون های پیتزا را بر می داشت و داخل سطل زباله می انداخت ییبو را مورد خطاب قرار داد.
YOU ARE READING
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
Fanfiction《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...