وارد پذیرایی شد که دونگ ووک گفت.
"آماده ای؟ میخوایم بریم...پیش...مایکل"
ییبو با تعجب گفت.
"چی؟! مایکل؟ قرار نبود بریم پیش مایکل...دیروز قرار بود بریم خونه من و ژان ولی نرفتیم..."دونگ ووک یک ابرویش را بالا انداخت.
"آهان! و اونوقت تقصیر کیه که دیروز نتونستیم بریم و به تمرینا برسیم؟"ییبو آرام و خجالت زده خندید و پشت گردنش خاراند.
"فک کنم...من..."
دونگ ووک سرش را تکان داد و گفت.
"الانم قراره بریم پیش مایکل چون قراره ازش در مورد یه چیزی کمک بخوایم...بهم اعتماد کن و باهام بیا"ییبو سرش را تکان داد و گفت.
"باشه...فقط...من الان خیلی عرق کردم...می شه یه دوش بگیرم؟"دونگ ووک گفت.
"اگر می تونی در حد پنج دقیقه دوش بگیری آره اگر قراره طولانی باشه نه! بزار برگشتیم بعد"ییبو با سرعت به طرف حمام رفت و گفت.
"استاد واسم لباس آماده می کنین؟ من سریع میام بیرون"
به سرعت وارد حمام شد که دونگ ووک سرش را به طرفین تکان داد و خندید.
"از دست این پسر"به اتاقش رفت و برای ییبو لباس و شلوار آماده کرد. کمدش را باز کرد و پالتوی سیاهی را برداشت و روی تخت گذاشت.
ییبو پنج دقیقه ای دوش گرفت. حوله ی سفیدی که در یکی از کمد های حمام بود را برداشت و دور کمرش پیچید.
از حمام بیرون رفت که دونگ ووک از اتاقش بیرون آمد.
به ییبو اشاره ای کرد.
" تو اتاقم برات لباس آماده کردم...همشونو بپوش موهاتو خشک کن و سریع بیا که بریم"
ییبو سر تکان داد و وارد اتاق شد. در را بست و به طرف تخت رفت.لباس هایی که روی تخت بود را پوشید. باکسر و شلوار را نیز پوشید.
فریاد زد.
"استاد سشوار کجاست؟"
پس از چند لحظه در باز شد و دونگ ووک وارد اتاق شد.بدون نگاه کردن به ییبو به سمت میزش رفت و از کشویش سشواری درآورد. سیم سشوار را به برق زد و شانه ای نیز از داخل کشو برداشت.
سشوار را روشن کرد و با نگاهش به ییبو اشاره کرد.
"بیا اینجا"ییبو با تعجب به طرف دونگ ووک رفت و روبرویش ایستاد.
دونگ ووک نیز مشغول خشک کردن و حالت دادن به موهای ییبو شد.ییبو بی حرف به چهره ی جدی دونگ ووک خیره بود که با چه دقتی موهای او را خشک می کرد و حالت می داد.
"قراره اونجا اتفاقی بیوفته؟ لازم نیست اینجوری به موهام حالت بدین...من عادت دارم...که موهامو بریزم..."دونگ ووک سرش را تکان داد و همانطور که موهای ییبو را حالت می داد گفت.
"بریزی روی پیشونیت...آره می دونم...حالا محض تنوع یه بار موهاتو حالت بدی چیزی نمی شه"ییبو لبانش را به هم فشرد و حرفی نزد.
دونگ ووک سشوار را خاموش کرد و همراه با شانه روی میز گذاشت. پالتو را که از دیوار آویزان کرده بود برداشت و روی شانه های ییبو گذاشت.
"اینم پالتو...خب دیگه...بریم"
أنت تقرأ
ᏴᏞᎪᏟᏦ ՏᏢᎬᏞᏞ
أدب الهواة《 این طلسم از خطرناک ترین و بدترین طلسم هایی است که انسان ها در طول تاریخ به خود دیده اند. شاید در چند قرن تنها یک نفر پیدا شود که بتواند جرعت کند و چنین طلسمی را به انجام برساند. تا به حال هیچ راه نجاتی برای این طلسم یافت نشده. هیچراه فراری نیس...