⊱ᴘᴀʀᴛ 10⊰

9.7K 1.3K 271
                                    

"نامجوناااا"
جین وقتی وارد خونه شد با صدای تقریبا بلندی گفت..

نامجون اومد تو پذیرایی و با دیدن جین و خرید هایی که تو دستش بود لبخندی زد و گفت:

"جانم بیبی"

جین خرید هارو روی کانتر گذاشت و به سرعت سمت نامجون رفت و بغلش کرد و سرش و رو شونه اش گذاشت و گفت:

"اوه خدا خیلی خستم!"

نامجون با لبخندش پشت کمر جین و نوازش کرد و گفت:

"چرا عزیزم؟ امروز زیادی سرت شلوغ بود؟"

بعد حرفش بازوی جین رو گرفت و به سمت مبل ها رفت و جین خودشو رو مبل پرت کرد و گفت:

"عاح اره! هیبرید های شیطون! امروز نوبت واکسن چند تاشون بود اما خیلی شیطونی میکردن! آخرشم بعضی هاشون تب کردن! خداروشکر یونگی اونجا بود!"

نامجون لبخندی زد و به سمت آشپزخونه رفت تا شربت مورد علاقه دوست پسرش و بیاره و همون‌طور با صدای بلندی که جین بشنوه گفت:

"اوه پس خسته نباشی بیبی! خوبه که یونگی بود!"

لیوان شربت هارو گذاشت تو سینی و اومد تو نشیمن و سینی رو روی میز عسلی گذاشت و کنار جین نشست و لیوان آبمیوه رو برداشت و به سمت جین گرفت و گفت:

"خنکه!"

جین لبخندی زد و آبمیوه رو برداشت و کمی ازش نوشید که چشماش از خنک بودن و خوش طعم بودن آبمیوه برقی زد و با یادآوری چیزی سریع لیوان آبمیوه رو روی میز گذاشت و گفت:

"وای امروز یه نفر یه هیبرید سنجاب آورد! اوه خدا خیلی خوشگل و ناز بود!"

نامجون با لبخندش گفت:

"چه خوب اما..چرا آوردنش؟"

جین اخم کوچیکی کرد و گفت:

"نمیدونم مثل اینکه میگفتن خیلی شیطونی میکرده اما دخترک بیچاره خیلی آروم بود!"

نامجون سری تکون داد و گفت:

"لابد اونا دیگه نمیخواستنش!"

جین شونه ای بالا انداخت و گفت:

"نمیدونم! بهرحال از این به بعد کنار هیبرید های دیگه‌ست و منم مواظبشم!"

نامجون لبخندی زد و با سرش تایید کرد و گفت:

"عاا راستی اوما زنگ زد و گفت شب برای شام بریم پیششون!"

جین با تعجب گفت:

"جدی؟نگفت چرا؟"

نامجون نوچی کرد و گفت:

"نه چیزی نگفت! ولی حسابی دلخور بود! فک کنم خیلی وقته نرفتیم پیششون!"

جین سری تکون داد و گفت:

"درسته! اما مامان و بابای منم شب هستن؟"

𝐒𝐡𝐲 𝐊𝐢𝐭𝐭𝐞𝐧|✔︎Where stories live. Discover now