فصل 17 : حلقه

223 63 143
                                    

اِما دندونی به روی هم میفشره و به ردیف اول نگاه کوتاه و گذرایی میندازه

هنوز هم جای اون خالی بود و این هرلحظه باعث لرزیدن دستان دخترک میشد

با نشستن دست جان به روی شونش تمرکزش رو جمع کرد

جان "باید یک لحظه بیای"

با بالا پایین شدن سیبک گلوش اب گلویی قورت میده و با هر قدم بی حالی که برمیداشت پشت سر جان وارد اتاقی که پیش گرفت شد

تام با گذاشتن بوسه ی دیگه ای رهاش میکنه و دست هاش رو از دورش برمیداره

لیزا "تام..چیشد؟"

لیزا با تعجبی مملوء از هوس پرسید اما سر تام به قدری سوت میکشید که نمیتونست تمرکز کنه

بدون هیچ اعتنایی از کنارش میگذره و با باز کردن در اتاق نفس عمیقی میکشه

هرچقدرم تلاش میکرد نمیتونست با کسی باشه که ذره ای دوسش نداره ، حداقل بعد از اشنایی با اِما و حرف هاش راجع به اون کیک عروسی لعنتی

با اولین قدمش به روی پله های راهرو جلوی اینه می ایسته و دستی به موهای بورش میکشه و پالتوی خاکسترش رو صاف میکنه

تام "داری چیکار میکنی...اون-

ادامه حرفش رو با دیدن حلقه ی الماسی روی میزی که اینه رو نگه میداشت خورد و ریشه ی افکارش بکل پاره شد

به ارومی برش داشت و چشمی به اطرافش چرخوند
حتی بدون نگاه کردن به اسم خانوادگی که روی حلقه نوشته شده بود میتونست تشخیص بده برای چه کسی هست

اِما نگاه هراسانش رو به پرنس چالز و جان میکشه
متوجه نبود اونها راجب به چی حرف میزدند اما...

اِما "این..خیلی خوبه...فکر نمیکردم دفترم رو خونده باشید..کلیدش رو از کجا اوردید؟"

جان با تعجب "تو حافظت رو بدست اوردی؟"

اِما با جدیت سرش رو تکونی میده و با برداشتن یکی از مهره های شطرنج میز مقابل به خودش وزیر رو از دور بازی حذف میکنه

پرنس چارلز ابرویی بالا میندازه" دختر زنگی هستی"

اِما "تنها چاره ی کارمون برداشتن اون هست...با برداشتن موانع روبه رو به خودمون..هر چیز غیر ممکنی رو ممکن میکنیم..اما..هنوز نگفتید که اون کلید رو-

پرنس چارلز "ما از خیلی زمان پیش متوجه دفترت شده بودیم..اما اتفاقی"

دختر ابرویی بالا میندازه و جدی به صورت اون دو آدم سرد و جدی خیره میشه

لندن سرد و تاریک ، حتی از صبح های بارونیش هم غمگین تر و غیر قابل تحمل تر بود

بارون به ارومی بند اومد و تام در کنار اِما سوار بر ماشین بودن

East Of Heaven | FeltsonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora