فصل 39 : ملاقات

129 51 76
                                    

Village

با ایستادن ناگهانی تام دختر متعجب از قدم گذاشتن منصرف و نگاهی عجیب به فلتون میندازه

اِما " مشکلی پیش اومده؟؟"

اما تام به روبه رو خیره بود و حاظر نبود کلمه ای به زبان بیاره

اِما با سردرگمی به نقطه ای که شوهرش به هدف بر گزیده بود رو دنبال میکنه و به زنی مو بور که حدود یک متر باهاشون فاصله داشت خیره مبشه
سری مایل به راست کج میکنه و عمیق تر نگاه میکنه
اون لنا بود!

یعنی تام اون رو به جنگلی اورده بود که مادرش تبعید شده 

به ارومی قدمی جلو میگذاره و همونطور که با تام دست در دست بود اون روهم مجبور به برداشتن گام های بلندش میکنه

اِما " باید زودتر بهم میگفتی"

تام با صدای جدی ای که قصد داشت همینطور حفظش کنه

تام " موقعیت پیش نیومد"

لنا همونطور مضطرب بین مردم روستا ایستاده و به راهی خیره بود که پسر و عروسه زیبایش قدم زنان به سمتش میامدند

کوچه ی نسبتا شلوغی بود و هر کدوم از افراد به کار خودشون مشغول

هیچکسی متوجه تپش قلب این مادر و پسر نبود..درحالی که بعد از چندین سال طولانی و رنج اور اینطور داشتن بهمدیگه میرسیدند

چراغ ها به ارومی روشن شدن و راه رو برای مردم پر حرف و مشتاق خرید اجناس ، قابل دید کردند

اِما به راحتی لرزش دستان تام رو به داخل دستش حس میکرد و هرلحظه سرد تر شدنش رو به وضوح متوجه میشد

بلاخره مقابل به یکدیگر ایستادن و لنا با حلقه ی اشکی که در چشمان سبز اش شکل گرفت دستش رو اهسته زیر چونه ی پسر خودخواه و عروس سرتقش میگذاره

با بغضی میخنده و چشمانش رو نوبت به نو بت در نگاه اون دو طلاقی میکنه

لنا "باورم نمیشه امروز واقعا رسیده ، من پسرم رو-

نگاهی به اِما میندازه

لنا "درکنار عروس زیباش اینجا دارم"

اِما با لبخندی بزرگ خودش رو در بغل مادر شوهرش میندازه و بوی عطرش رو حس میکنه

اِما "خیلی دوست داشتم شمارو ببینم خانم"

لنا با اشکی که از چشمانش سرازیر شد دستانش رو دور کمر اِما حلقه میکنه و لبخندی به پسره مغرورش که حتی حاضر نبود جلوی اِما مادرش رو به اغوش بکشه خیره میشه

...

لنا با انداختن ملحفه ای به کنار شومینه لبخند شرمساری به اون دو میزنه

لنا "متاسفم اما اینجا تختی برای خوابیدن ندارم ، من داخل اتاق میخوابم تا شما راحت باشید"

East Of Heaven | FeltsonTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon