بعد از خداحافظی با هوسوک و خروج از اتاق کنفرانس راهی اتاق مدیریت شد و همزمان پیامی که تهیونگ از دگو برایش فرستاده بود باز کرد. عکس خودش با پسرعمویش بود که روی کولش گذاشته بود.
جیمین با خنده وویس گرفت:اینجوری که میبینمت فقط با خودم میگم باباشدن چقدر میاد بهت! زودتر بزن تو کارش!
صدای بم مردانه ای توجهش را جلب کرد.
_ببخشید...
سر برآورد و به پسر قدبلند و ورزیده ای که موهای کوتاه داشت و روبرویش ایستاده بود نگاه کرد.
پسر چند لحظه خیره اش ماند انگار که حرفش یادش رفته باشد. جیمین هم متعجب نگاهش میکرد.
پسر سریع به خودش آمد و با لبخند پرسید: عذر میخوام. کجا میتونم جناب کیم نامجون رو ببینم؟
جیمین چشم از لباسهای شیک پسر برداشت و گفت: من اولین روزمه! نمیدونم دفترش کجاست!
پسر دستی به صورتش کشید و اطراف را نگاه کرد: منم قرار نبود بیام.ولی ازین سمت میگذشتم گفتم بهش سر بزنم...
جیمین موبایلش را آماده کرد:بهش زنگ میزنم میگم بهتون زنگ بزنه به اتاقش راهنماییتون کنه. بگم کی اومده؟
پسر دست به مخالفت تکان داد:احتیاج نیست. باید برگردم. فکر کنم یه وقت دیگه ببینمش.
این را گفت و عینک آفتابی اش را روی چشم زد.
مردی از پشت سر صدایش کرد: آقای لی؟
جیمین همچنان شکل علامت سوال بود.
پسر با لبخند دیگری از او فاصله گرفت و دنبال مرد رفت.
دو دختر از کارکنان شرکت از کنارش گذشتند و با چشم های گرد شده در گوش هم پچ پچ کردن: وای اون وونهو نبوووود؟؟ چقدر جذابه، چه بدنی داره.
جیمین بی محل به آنها موبایلش را داخل جیب کتش چپاند و راهی اتاق جونگکوک شد.
جونگکوک که پشت میز مشغول نوشتن بود با ورودش زیر چشمی نگاهش کرد.
جیمین آهسته رفت روی مبل نشست و گفت: با من کاری نداری جونگکوک شی؟
جونگکوک چشم از او گرفت و برگه را پشت و رو کرد: چرا... تو هوسوک هیونگ رو از کجا میشناختی جیمین شی؟ نکنه با پارتی بازی دستیار من شدی؟
چه شکاکی بود این پسر!!جیمین سعی کرد پوزخند تمسخر آمیز نزند و نخندد: معلومه که نه!!!
جونگکوک با شک گفت:ولی عجیبه! سئول شهر بزرگیه. و ضمنا وقتی رزومتو نگاه کردم اصالتا بوسانی بودی. چندسال اینجا زندگی کردی که دقیقا یکی از نزدیکان من آشناته؟!
_دوازده ساله اینجام.از همون سال اولی که اومدم هوسوک هیونگو دیدم. نگران چی هستی جونگکوک شی؟ اگه از پارتی استفاده میکردم دستیار خود هوسوک هیونگ میشدم.
جونگکوک ناباورانه پوزخند زد:بله؟! یعنی میخوای بگی از دستیار من شدن برات بهتر بود؟
_من اینو نگفتم! قهوه میخوری برم بیارم؟
از لحن بی تفاوت و لبخند جیمین که بنظر نمیرسید هیچکدام از حرفهایش به او برخورده باشد ماتش برد و گفت: نه!
جیمین شانه بالا داد و نگاهش به کتاب های چیده شده روی میز جلو مبلی رفت. برشان داشت و نگاهی به محتوایشان کرد. نگاه جونگکوک را حس میکرد. بعد بررسی شان دوباره آنهارا سرجای قبلی گذاشت.
موبایلش را در آورد که جونگکوک گفت: اون کتابی که گذاشتی رو... اون باید زیر باشه. و وسطی باید دومی باشه و اونیکی سومی.
جیمین چند لحظه گیج نگاهش کرد و وقتی جدیتش را دید عمدا پرسید:چه فرقی میکنه؟
جونگکوک از جایش برخاست و جلو آمد، کتابهارا جوری که میخواست منظم کرد و گفت:فرق میکنه...
جیمین حرکاتش را با چشم دنبال کرد و چیزی نگفت. سپس موردی را توی نوت گوشی اش یادداشت کرد(حساسیت به جای اشیا و ترتیب قرارگیری اجسام و وسایل)
YOU ARE READING
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...