Part 8

1.4K 248 15
                                    

جونگکوک با کش دور مچش دسته ای از موهای پشت سرش را بست و دست در جیبهای کاپشنش برد.
هوسوک که شانه به شانه جیمین راه می آمد نفسش را فوت کرد و به بخار بازدمش که در هوای تیره پخش شد خیره ماند و گفت: اینجا از سئول سردتر نیست؟
جونگکوک سر تکان داد: بخاطر دریاچست.
جیمین به زیپ نیمه بسته کاپشن جونگکوک که باعث پوشیده نشدن گردنش بود اشاره کرد و گفت: ببندش جونگکوکی، سرما میخوری.
و قبل اینکه جونگکوک واکنشی دهد یقه اش را گرفت و زیپش را با ملایمت بالا کشید.
هوسوک میخواست توی جمع کنترل اوضاع را داشته باشد ولی در خلوت مایل بود علاقه جونگکوک به جیمین را ارزیابی کند و بفهمد آیا جیمین شانسی دارد یا نه‌. لبخندش را محو کرد و گفت: جیمین با جونگکوک زیادی مهربون نیستی؟
جونگکوک بی تفاوت گفت: باهمه مهربونه.
جیمین سنگ پیش پایش را با نوک کتانی شوت کرد و فقط لبخند زد. اما هوسوک گفت: جدی؟ جیمینی من گفتم سرده، چرا زیپ جونگکوک رو کشیدی بالا؟
جیمین به چهره پرمنظورش نگاه کرد و گفت: منظوری نداشتم هیونگ. میخوای زیپ توهم بکشم بالا؟
هوسوک خندید: زیپ من بستست.
جیمین خندید و هوسوک به بهانه چک‌کردن موبایلش کمی از آن دو عقب افتاد.
به قد بلندتر و شانه های پهن جونگکوک و قد کوتاهتر و اندام ظریف جیمین نگاه کرد و از مقایسه شان لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
آنها مکمل بودند. چه ظاهری چه باطنی، چه بلقوه چه بلفعل. فکر کرد به اخلاق جیمین. پسری سرزنده و قوی و برونگرا، با روابط اجتماعی بالا و انرژی که فزون میگرفت و افول نه. جیمین عاشق فعالیت های مختلف بود و دوست داشت تجربه های جدید داشته باشد و با آدمها ارتباط بگیرد و کمکشان کند. آنقدر قوی و دستگیر دیگران بود که گاهی از خودش مراقبت نکند و این باعث آسیب دیدنش بشود‌.
اما جونگکوک درونگرا و معمولا آرام بود. تا جایی که به خاطر هوسوک میرسید شیطنت ها و راحت بودن هایش را مدیریت میکرد وبا وجود مهربان بودنش با آدمها، فقط با افراد مطمئن صمیمی میشد. بخاطر آرام بودنش قطعا فردی مثل جیمین مناسب ترینش بود‌. کسی که به زندگی اش روح ببخشد و باعث لبخندش شود. و همینقدر مراقبش باشد و وقتی خودش فراموش میکند که میان روتین و روزمرگی از لحظاتش لذت ببرد باعث شود یادش بیاید که زندگی چیست. اورا بیشتر به اجتماع بکشاند و شادش کند. و جونگکوک منطقه امن و آرامش بخش جیمین باشد و وقتی از شلوغی و کمک به دیگران دچار خستگی شد شانه ای برای تکیه کردن داشته باشد.
باید بیشتر بهشان نگاه میکرد و درباره شان فکر میکرد اما تا جایی که روی آن دو شناخت داشت، اگر رابطه را یک دایره در نظر میگرفت آنها دو نیمه کامل کننده آن بودند. معنای حقیقی واژه ی مکمل.
جونگکوک که متوجه عقب ماندن هوسوک شد سر برگرداند و با دیدن لبخند عمیق و نگاه درخشانش پرسید:مسئله ای پیش اومده هیونگ؟
جیمین هم نگاهش کرد و هوسوک جلو رفت و دست دور گردن هردویشان انداخت و گفت: چیز مهمی نیست.داشتم به دونسنگای خودم نگاه میکردم.
جیمین خندید و گفت: عاه، فوران احساساتت چقدر لذتبخشه!
هوسوک شانه جیمین را فشرد و گفت: اوه داری لذت میبری؟
جیمین ابرو بالا انداخت: بودنت سراسر لذته جانگ! باید باهات زندگی کرد!
جونگکوک چپ چپ به اداهای مسخره شان نگاه کرد و تکخندی زد: دقیقا چه خبرتونه؟!
جیمین و هوسوک زدند زیر خنده و هوسوک گفت: شوخیای ما این مدلین!
جونگوک به نشان تفهیم و تمسخر سرتکان داد و گفت: عااااا که اینطور، جالب نیستن!
هوسوک دست از شانه جیمین برداشت و گردن جونگکوک را با دست پایین کشید و خمش کرد: چی برات جالبه انجامش بدیم؟
جیمین خندید:هیونگ نکن.گردنش درد میگیره.
جونگکوک سریع جواب داد: درد؟!!!
هوسوک بیشتر وزنش را روی جونگکوک انداخت و گفت: جیمین نگرانه گردن کلفت تو درد بگیره.
جونگکوک با یک حرکت از حلقه دست هوسوک در آمد و با خنده کنار کشید.
جیمین گفت: هیونگ فکر کنم جین هیونگ تو غذات محرکی چیزی ریخته! خطرناک شدی!
هوسوک چینی به دماغش داد و گفت: بیا اینجا ببینم!
بعد روی کول جیمین پرید و جیمین با یک حرکت دست زیر پاهای او گرفت و کولش کرد: فکر کردی زورت بهم میرسه؟ از سالای کالجم لاغرترم ولی پیر که نشدم!
جونگکوک نگاه بین آنها گرداند و گفت: هیونگ کمرت...
هوسوک پاهایش را دور کمر جیمین حلقه کرد و گفت: خب حالا پایین نمیام تا آخر مسیر!
جیمین خندید: اعتراضی ندارم.
جونگکوک دوباره گفت: کمرت جیمین شی!
جیمین گفت: اون خیلی سبکه بابا!
هوسوک با لبخندی ملیح سرتکان داد: ببین فنچ کوچولو به کی میگه سبک، بذارم زمین...
جیمین اهمیت نداد: بذار یکم دیگه جیمین سواری کنی!
هوسوک گفت: بذارم زمین تا زانومو نکردم تو ماتحت گندت!
جیمین هوسوک را رها کرد و گفت: به ابعاد من چشم داری؟ به طیف رنگین کمون دوست دختر داری! باید شرم کنی جانگ!!
هوسوک دلش را از خنده گرفت:دیوث من کی به طیف رنگین کمون دوس دختر داشتم؟
جونگکوک دوباره دستهایش را داخل جیبهایش فرو برد و پرسید: خودت چی جیمین شی؟ دوست دختر نداری؟
جیمین از شنیدن این سوال واضحا ضدحال خورد و هوسوک با دیدن ماسیدن لبخندش سعی کرد حواس جونگکوک را منحرف کند: بنظرت اگه دوست دختر داشت بیست و چهارساعت تایمشو کنار تو بود؟!
جونگکوک شانه بالا انداخت:بیست و چهار ساعت با من نیست ،خیلی وقتا با توئه.
و زبان داخل لپ گرداند و به جیمین خیره شد.
هوسوک جواب داد: همون چندساعتی که با من بوده انقدر سخت گذشته بهت جونگکوکی؟
جونگکوک چینی به پیشانی داد و انکار مابانه با لبخند گفت: سخت؟ چرا باید سخت بگذره؟
هوسوک با دست موهای جلوی جونگکوک را بهم زد و گفت: چون دلت میخواد توهم با هوسوک هیونگت بری بیرون. هوم؟
جونگکوک پنجه به موهایش کشید ‌و گفت: الانم باهمیم.
صدای سوکجین که هوسوک را صدا میزد از سمت سوییت شنیده شد و هوسوک قبل رفتن برای جیمین چشم و ابرویی آمد و جیمین ناخواه آهسته گفت: فهمیدم...
جیمین میفهمید هوسوک مراقبش است و این تا حدی خیالش را از خودش راحت میکرد.
بعد از رفتن هوسوک با لبخند به جونگکوک خیره شد و گفت: بهت خوش میگذره؟
جونگکوک ساکت لبخند زد و بعد حین قدم زدن گفت: هیونگ گفت میرفتی باهاش حرف میزدی... کی میرفتی که من اصلا نفهمیدم؟
جیمین به نمی که از شبنم چمن ها روی بوت های جیرش مینشست زل زد: وقتایی که از شرکت برای کاری میرفتم بیرون.
شب نگاه جونگکوک درخشید: لحظه ای که یونگی هیونگ تو صورتم نگاه میکرد باورم نمیشد که داره اتفاق میفته.
جیمین غرق عمق سیاه چشمهایش شد: باید بیشتر باهاش وقت بگذرونی. کلی فرصت داری که حسابی نبودناشو جبران کنی و سیر شی...
_من سیرم...
_انقدر زود؟!
_از بابت هیونگ نه... منظورم به حس خلائه...
جیمین کنجکاو شد و جونگکوک با مکثی ادامه داد: وقتی با توام احساس خوبی دارم و کنار بقیه هم باتو بهم خوش میگذره.
کاش جونگکوک میدانست قلب جیمین با این حرف به چه تب و تابی می افتد. سعی میکرد چهره و چشمهایش وضعش را هویدا نکنند.
پس او کنار جیمین خوشحال بود ، داشت میگفت با تو خوشحالم. حتی اگر حسش شبیه جیمین نبود‌، حتی اگر جیمین فقط هیونگِ مورد علاقه او بود و نه بیشتر، این لحظه برای جیمین همین نگاه پر ستاره کافی بود.
جونگکوک ادامه داد:نمیدونم چجوری بگم ولی تو خیلی روی زندگیم تاثیر گذاشتی... من مدیونتم جیمین شی.
جیمین لب از داخل جوید و به آنچه جونگکوک هنوز نمیدانست فکر کرد‌. نمیخواست روزی که جونگکوک بفهمد او دکترش بوده او را دروغگو خطاب کند‌.
با تردید گفت: جونگکوکا...
پلکی زد: بله.
جیمین لب هایش را تر کرد و چشم از نگاه جونگکوک دزدید و پرسید: رازی داری که فعلا نتونی بهم بگی؟
جونگکوک کمی فکر کرد و سر به نفی تکان داد.
و جیمین دوباره لب خیساند و گفت: من دارم‌.
جونگکوک کنجکاو اما آرام نگاهش کرد و جیمین بلاخره نگاه به چشمهای او داد: بعدا بهت میگم... ولی الان فقط میخوام اینو توی ذهنت ثبت کنی. جونگکوکا...من اگه اینجام و وقتمو کنارت میگذرونم‌. بخاطر کارم نیست. یعنی...چون دستیارتم نیست. تو یکی از با ارزش ترینای زندگی منی‌. خب؟ یادت بمونه.
جونگکوک جریان عجیبی که در سینه اش جوشید را با تمام عناصر وجودش حس کرد. گوشه لبهایش آرام کش آمدند و لبخند قوس ملایمی رویشان کاشت و سرتکان داد اما زبانش به جواب نچرخید.
جیمین با دوقدم فاصله میانشان را ازبین برد و به حرکت جالبی زیپ کاپشن جونگکوک را پایین کشید. دستهایش را داخل کاپشنش برد و به نرمی دور تنش حلقه کرد و به آغوشش رفت.
در گرمای تن جونگکوک آرام گرفت و گونه اش را به گردن و فک او فشرد.
جونگکوک دستهای در هوا مانده اش را دور تن جیمین حلقه کرد و به نرمی پلکهایش را روی هم گذاشت. انگار جهان ایستاد و آرامش جاری شد.
جیمین حاضر بود تا آخر دنیا همانجا بماند و تکان نخورد. دلش میخواست کمی سرش را بالا بگیرد و دم لاله گوش سرد جونگکوک نجوا کند که حاضر است برایش زندگی کند جای مردن. فقط برای او...
جونگکوک از تند شدن طپش های قلبش و حس پرواز پروانه ها در دلش گر گرفت. چرا تن این پسر باید انقدر اندازه آغوشش میبود؟ انگار قالبی بود که خمیره این مجسمه را فقط خودش در برمیگرفت.
طاقت نیاورد و معذب از جیمین جدا شد. جیمین سخت و بی میل از تن جونگکوک دل کند و سعی کرد عادی باشد.
جونگکوک زیپش را بالا کشید و با صاف کردن گلویش گفت: برگردیم؟ من یکم خوابم میاد.
جیمین سر تکان داد و کششی به دستهایش داد:فردا صبح بریم قایق سواری؟
جونگکوک سمت سوییت خودشان راه افتاد و گفت: قایق سواری؟
جیمین دست در جيب کنارش راه افتاد و با اشاره سر سمت دریاچه گفت: آره همینجا. من پارو میزنم!
_منم میتونم پارو بزنم!
جیمین خندید: پس من میشینم تماشات میکنم! هوم؟
جونگکوک بدون اینکه نگاهش کند بی صدا خندید.

**

تهیونگ صبح گیج بیدار شد و به جیمین که پا و یک دستش از تخت کناری آویزان بود نگاه کرد.
بعد تعویض لباسهایش راهی سوییت اصلی شد.
هال خالی بود و انگار بقیه خواب بودند چشمهای خمار و خسته اش را به خاکسترهای داخل شومینه داد و سمتش رفت تا آتش را زنده کند.
مقابل شومینه زانو زد و هیزمی برداشت و داخلش گذاشت و خواست میان خاکسترها جایش کند که دستش سوخت و سریع آن را عقب کشید و با اخم نگاهش کرد.
یسول که با بلوز و شلوار خوابش و حوله روی دوشش از دستشویی درآمده بود و با دیدن تهیونگ مقابل شومینه و اتفاقی که افتاد گفت: کیم تهیونگ؟؟ دقیقا داری چیکار میکنی؟
صورت سمت یسول مایل کرد و گفت: هیچی.
یسول نچی کرد و جلو رفت و روبرویش نشست. مچ تهیونگ را گرفت و با فوت کردن ذره خاکستر مانده روی انگشتهایش گفت: میسوزه؟
تهیونگ که خواب از سرش پریده بود به اخم دختر پیش رویش نگاه کرد و گفت: نه!
خواست دستش را بکشد که یسول سفت مچش را نگه داشت و گفت: صبر کن ببینمش.
تحکم صدای یسول باعث شد تهیونگ تلاشی برای در آوردن مچش از پنجه ظریف اما قوی او نکند و با چشمهای متعجب خیره اش شود.
یسول آهسته انگشت روی قسمت داخلی سه انگشت اشاره و وسط و حلقه تهیونگ کشید و گفت: قرمز شدن‌.
بعد لبهایش را به انگشتهای او نزدیک کرد و فوتشان کرد.
تهیونگ چشم از پلکهای او روی لبهای غنچه شده و مرطوبش برد و با بیرون کشیدن دستش از دست او گفت: بیشتر داری نفس داغ میزنی روش!
یسول شاکی اما با پوزخند نگاهش کرد: داغ؟ معلومه نمیدونی داغ واقعی چیه.
_همین دو دقیقه پیش دستمو سوزوندم ،ولی نفس تو داغ تره.
لبهای یسول کم کم به لبخند کش آمدند و ابرو بالا برد: جدی؟!
تهیونگ اخمش را باز کرد و گیج خیره اش ماند تا بلاخره متوجه برداشت انحرافی یسول شد و لبخند پر افسوسی زد: ازین ببعد هیونگ صدام بزن. تو هیچ فرقی با مردا نداری.
ابروهایش را بالا داد و قاطع گفت:خیلی فرقا دارم!
تهیونگ سرتکان داد: نمیخوام بیشتر توضیح بدی!!!
یسول خندید و گفت: کیمباپ بخوریم؟ نامجون و هوسوک قبل بیرون رفتن چندتا هم گذاشتن بمونه. کمه، به بقیه نمیدیم!
_چرا فقط تنها نمیخوریش؟
یسول چشم باریک کرد: از نوع غذا خوردنت خوشم میاد! کیوته!
تهیونگ پوکر و با لبهای فشرده به او زل زد و یسول با خنده به بازویش زد و خندید: حرص نخور، شوخی میکنم.
بعد بلند شد و دستش را سمت تهیونگ گرفت تا با گرفتنش از جا بلند شود‌.
تهیونگ بدون اینکه دست یسول را بگیرد بلند شد و یسول برای نگاه کردن به صورتش مجبور شد سرش را کمی بالا بگیرد.
تهیونگ دست درجیبهای شلوار گرمکنش برد و یک قدم سمت یسول برداشت و او یک قدم عقب رفت. تهیونگ آنقدر جلو آمد تا پشت یسول دیوار سرد را لمس کرد و نفسش حبس شد و به تهیونگ که حالا اصلا کیوت بنظر نمیرسید و بلکه خیلی جدی بود خیره ماند.
تهیونگ کمی روی صورت یسول خم شد و فاصله صورتهاشان رابه یک وجب رساند و نگاه بین دو چشم گرد شده از تعجب یسول جابجا کرد و گفت: هوم... نه انگار واقعا دختری! یکم هول میشی.
بعد پوزخند زد و مسیر سمت آشپزخانه گرفت که یسول ساعدش را کشید و او را چرخاند سمت خودش و گفت:چرا حس میکنم به نسبت شب تولد داداشم داری باهام بدرفتاری میکنی؟
_چرا باید باهات بدرفتاری کنم یسول شی؟
_چون از داداشم خوشت میاد باید از من بدت بیاد؟ یعنی چون گی هستی باید با دخترا بد باشی؟!؟ قانون مسخره ی جدیده؟ ببین منو اگه جدی باشی حمایتت میکنم بهش اعتراف کنی.
بعد پوزخند زد و لپ تهیونگ را گرفت: انقد ناز هستی بتونی نظرشو جلب کنی هوم؟!
تهیونگ صورتش را کنار کشید و گفت: خیلی احمقی!
یسول دست به سینه ماند و منتظر نگاهش کرد: خب؟ صلح؟
تهیونگ با اشاره سر سمت آشپزخانه راه افتاد و وقتی یسول پشت سرش رفت گفت: باشه بیا دوست باشیم.
یسول چشم سمت سقف چرخاند و سمت ظرف کیمباپ ها رفت و با برداشتنش گفت: واو افتخار میدی،دستام دارن میلرزن از سرخوشی.
بعد ظرف را مقابل تهیونگ روی میز گذاشت و پنجه اش را مقابلش گرفت تا لرزشی که وجود نداشت نشانش دهد.
تهیونگ با نگاه به دستش سرتکان داد: حتما خیلی منتظر توجهم بودی! میتونی اشکای شوقتو بی تعارف بریزی سولی.
یسول از نوع صدا شدن اسمش خندید: سولی؟
تهیونگ با لبخندی ژکوند گفت: آره ، کس دیگه اینجوری صدات نمیزنه.
بعد با چاپستیکی که کنارش بود یک برش از کیمباپ برداشت.
یسول دست زیر چانه زد و با خنده بی صدایی یک تکه کیمباب برداشت که ورود یونگی توجهش را جلب کرد‌: صبح بخیر.
یونگی سر تکان داد و با ریختن آب از بطری توی لیوان به کانتر تکیه داد: چرا انقدر زود پاشدین؟
تهیونگ تکه کیمباپی سمت یونگی گرفت و گفت: دیگه خوابم نمیبرد.
یونگی با نگاه به کیمباپ سر به دوطرف تکان داد: نه.
تهیونگ اهمیتی به مخالفتش نداد و تکه کیمباپ را بین لبهای یونگی فرو کرد: خوشمزست، تو باید خوب غذا بخوری‌.
یسول ناباورانه به تهیونگ نگاه کرد و گفت: بس نمیکنی؟
تهیونگ لقمه اش را قورت داد و پرسید: چرا؟
یسول جوابی نداد و یونگی با نگاه به یسول گفت: بچه که بودی فکر نمیکردم انقدر خوشگل بشی سول.
یسول قدردان نگاهش کرد:یونگی شی تو همیشه زیاد جنتلمن بودی.
تهیونگ با پوزخند لقمه اش را جوید و نگاه به یسول داد:چه خوب كه اعتماد به نفس میدی بهش! لااقل اینجوری فکر میکنه یکم ظرافت داره.
یسول لبخند دندان نمایی زد و گفت: عاه درسته٬ ظرافت حقیقی خودتی! دیشب همش نگران بودم نوبتت شه و نتونی یه شات جای حقیقت بدی بالا! کیوووووت!
یونگی با لبخندی چهره جمع کرد و گیج نگاهش کرد‌‌.
تهیونگ طوری به یسول نگاه کرد که انگار میخواهد سرش را از تن جدا کند.
جیمین نفس زنان و هول وارد آشپزخانه شد و در یخچال را باز کرد.
هرسه فقط نگاهش میکردند. جیمین دو بطری آبمیوه و یک بسته کوکی داخل کیفش چپاند و با نگاه به ظرف کیمباپ گفت: عه اینو کی درست کرد؟
بعد دو تکه از آن هم برداشت و بدون حرف از آشپزخانه بیرون دوید.
جونگکوک لب اسکله منتظر ایستاده بود و بانوک کتانی اش روی تخته ها خطوط ریز و فرضی میکشید‌.
جیمین که کیفش را زیر بغل زده و بود و موهایش در هوا به عقب میرفت سمت او میدوید و صدا میزد: جونگکوکااااااا...
حواس جونگکوک به او که خیلی بانمک سمت او میدوید جمع شد و خندید.
جیمین به او رسید و روی زانو خم شد و نفس زنان گفت: اومدم!... خب... دیگه میتونیم... بریم.
جونگکوک سرتکان داد و کوله جیمین را از دستش گرفت و پا داخل قایق پایین اسکله روی آب بسته شده بود گذاشت.
بعد دست جیمین را گرفت و او هم با احتیاط وارد قایق شد.
جونگکوک روی سطح قایق و طناب و پارو الکل اسپری کرد و جیمین فقط لبخند زد و توجهش را جلب نکرد‌.
جونگکوک حین باز کردن طناب گفت: بشین هیونگ.
جیمین حرف او را گوش کرد و نشست. جونگکوک هم روبرویش نشت و پارو دست گرفت: میخوای تا کجا بریم؟
جیمین با هیجان به کوههای جنگلی آن سوی دریاچه که مه ملایمی اطرافشان بود اشاره کرد: اونجا؟
جونگکوک موهایش را با هد بند بالا داد و پارو را دوباره دست گرفت: میریم.
جیمین بسته ی کوکی را باز کرد و تکه ای از آن جلوی دهان جونگکوک گرفت.
جونگکوک بی تعلل آن را با لبهایش گرفت و جیمین با لبخند نگاهش کرد و گفت: باید صبحونه میخوردیم بعد میومدیم؟
جونگکوک همینطور که آهسته پارو میزد گفت: بعدش میخوریم... دیشب خوب خوابیدی؟
جیمین تکه ای از کوکی جوید و سرتکان داد: هوم! تهیونگ زیاد خوب نخوابید. اون بدخوابه.
_شاید جاش خوب نبود.
_کلا جابجا شه اینطوره. هوسوک هیونگ صبح زود رفت؟
_قبل اینکه بیدار بشم رفته بود.
جونگکوک پارو را کنار گذاشت و قایق را به آبها و حرکت ملایم امواج دریاچه سپرد.
جیمین نفس عمیقی کشید و گفت: عاه خدا، خوشگله.
جونگکوک نگاهی به تصویر جنگل کوهستانی داخل آب کرد و گفت:آخرین باری که قایق سواری کردم یادم نمیاد. درکل خیلی از آخرین بارامو یادم نیست.
_آخرین باراتو باهم میسازیم که خوب یادت بیاد. فوقش بگی یک ماه پیش اینکارو با جیمین کردیم. فلان جا رو با جیمین رفتیم.
جونگکوک با شیطنت گفت: شاید نخوام همشو با تو باشم!
جیمین خونسرد شانه بالا داد: میتونی تنها بری ولی من هرجا برم تورو میبرم.
ابرو بالا داد: به زور؟
جیمین مهربان لبخند زد: تو با میل خودت میای!
جونگکوک یک کوکی برداشت و جیمین گفت: جونگکوکا.
جونگکوک همینطور که آهسته میجوید نگاهش کرد و جیمین با لبخندی عریض پرسید: میخوام بدونم بعنوان دوست برات جایگاه چندمم!
جونگکوک بی تعلل گفت:برای اینکه بگم بهترین دوستمی باید ده ساله باشیم مثل تو و تهیونگ؟
جیمین سر تکان داد و با لبخند خاصی گفت: نه. یعنی من بهترین دوستتم؟ پس یعنی منو از بقیه هیونگات بیشتر دوست داری؟
_تو این سالا هیچکس نتونسته بود من و یونگی هیونگ رو آشتی بده. همیشه اجازه نمیدادم دخالت کنن از اونطرفم انگار اون مجاب نمیشد. فکر کنم با توجه بهش... من به تو بیشتر از بقیه تکیه میکنم جیمین شی.
این را گفت و لبخند زد و قلب جیمین را غرق عسل کرد.
جیمین گفت: خب یونگی شی آدم سرسختیه ولی خیلی زیاد دوستت داره.اون واقعا بهت اهمیت میده و میخوام وقتی برگشتیم سمت سوییت باقی وقتت تا شبو باهاش بگذرونی. هوم؟
_هنوز باهم معذبیم.خیلی سال میگذره.
_آااا چی میگی؟ من و تو هنوز دوماه نشده که همو میشناسیم. اما تو بهم میگی مورد اعتمادترینتم و من بهت میگم عزیزترینمی .اون که از بچگی با تو بوده جونگکوک.
جونگکوک لبخند نامحسوسی زد: هنوز دوماه هم نشده؟
_چی؟!
_آشنایی من و تو.
جیمین با سعی بر پنهان کردن شوقش سرتکان داد: ولی من احساس میکنم خیلی وقته میشناسمت. چطور میشه انقدر دوستت داشته باشم، ها ؟
جونگکوک خجالت زده خندید: عایش چرا خجالت میکشم، مردا به هم ازین حرفا میزنن؟ فکر کنم زیاد موندن با جین هیونگ و ازونطرف بزرگ شدن با یونگی هیونگ خنثام کرده!
_هیچ ایرادی نداره. آدما نیاز دارن بهشون بگی چقدر زیبا، چقدر قابل تحسینن، چقدر دوست داشتنی ان. اگه همه میدونستن یادآوریای مثبت کوچیک چقدر میتونه روابط و دنیا رو قشنگ کنه از هم دریغش نمیکردن.خودشونو پشت شرم و خجالت و غرور مخفی نمیکردن و به هم احساس ارزشمند بودن میدادن و متقابلا احساس ارزنده بودن میکردن. وقتی من دستمو سمتت بگیرم تو دستمو میگیری. زندگی باید اینطور باشه.
جونگکوک محو حرفهای جیمین شده بود و نگاهش لبخند داشت.
و فقط خود جیمین میدانست این مبحث تقریبا هیچ ربطی به قصد خودش نداشته. او میخواست به جونگکوک عشقش را ابراز کند بی آنکه اعتراف کند‌. این نه دوستانه بود، نه فقط انسان مابانه و از روی آنچه اخلاقیات حکم میکرد هم نبود . حتی خودش و تهیونگ سالی دوبار توی روز تولدهایشان به هم از علاقشان میگفتند! چه لزومی داشت مدام محتاج دانستن علاقه شان به هم باشند؟ جیمین هیچ نیازی به شنیدن دوستت دارم از هیچکس حس نمیکرد. هیچکس‌. و این مقایسات هربار بیشتر حقیقی بودن حسش را به رخش میکشید. او میفهمید اوضاع از چه قرار است و قرار نبود جونگکوک هم بداند‌.
جونگکوک گفت: من معمولا علاقمو به زبون نمیارم. شاید برای همین فکر کردم عجیبه... آ اونا ماهی ان؟
جیمین که بابت انحراف بحث هنوز به خودش نیامده بود گیج به جهت اشاره جونگکوک نگاه کرد و گفت: عاه... انگار آره، اومدن بالا اکسیژن بگیرن.
_جین هیونگ بدونه اینجا انقدر ماهی داره تا نگیره دیگه برنمیگرده سئول! معمولا هم نمیتونه بگیره.
جیمین خندید و گفت: تو بوسان همیشه همراه پدرمون میرفتیم ماهیگیری.
_پدرتون؟
_من و برادرم. یبار تونستم یه گربه ماهی بزرگ بگیرم ولی انقد سنگین بود که نزدیک بود بیفتم توی آب و همونجا پدرم نگهم داشت و قلابو کشید.
جونگکوک لبهایش را به تعجب جمع کرد و جیمین ادامه داد: مادرم خواست باهاش خوراک درست کنه اما غذاش سوخت و هیچکدوم نتونستیم ازش بخوریم و اونم میگفت اشکال نداره سرنوشت این بوده!
جونگکوک خندید: سرنوشت ماهیه سوختن توی قابلمه خانوم پارک بوده؟
_خنده داره، سرنوشت...
_به سرنوشت اعتقاد نداری؟
_به قدرت خودم اعتقاد دارم.
_ولی سرنوشت وجود داره... سرنوشت من این بوده که الان زندگیش کنم، رییس شرکت شم و وارث باشم و نتونم به آرزوهای بچگیم برسم. چون توی سرنوشتم نبوده.
_تو اگه اراده کنی و بخوای و تمام مشکلات و عوارضش رو قبول کنی میتونی راهتو عوض کنی... مثل اینه که من بگم جونگکوک اینجا بمونیم و تو بگی برگردیم و منم موافقت کنم باهات، در نهایت برگردیم. سرنوشتمون برگشت بوده؟ یا چون من قبول کردم شد؟
_اما به این فکر کن نتیجه نهایی هر اتفاق میشه سرنوشت. سرنوشت همین بوده باشه که موافقت کنی . هر اتفاقی که بیفته همون میشه سرنوشت.
_اما سرنوشت مغلوب ما میشه. قدرت ما ازش بیشتره. اون روز اگه بابام کمرمو نمیگرفت من میفتادم تو آب. پس لابد سرنوشتم زنده موندن بوده؟! اگه پدرم منو نمیگرفت سرنوشت مردن میشد؟
جونگکوک قاطع گفت:سرنوشت این بوده که اون بگیرتت هیونگ!
جیمین نمیتوانست موافقت با نظر جونگکوک در این بحث را بپذیرد بازدمش را بیرون فرستاد : بیخیالش، به این فکر کن اگه میفتادم تو آب الان اینجا نبودم و تو جیمین هیونگ نداشتی پس حالا که اینجام قدرمو خوب بدون و خیلی دوستم داشته باش!
به طرز بانمکی با لحن تفهیمی اینها را گفت و باعث نقش بستن خنده روی صورت جونگکوک شد.
سرتکان داد: باشه فهمیدم. من قدرتو میدونم.
جیمین راضی گفت: خوبه! و سعی کن مراقب باشی که این قایق چپ نشه.چون من شنا بلد نیستم.
_من شنا بلدم. نجاتت میدم‌.
_یاه! باید بگی نمیذارم بیفتی تو آب!
جونگکوک خندید و به آسمان نگاه کرد: عاه باشه! نمیذارم بیفتی تو آب!
جیمین لبخند رضایت بخش کیوتی زد و دست روی موهای جونگکوک کشید: بهت اعتماد میکنم.
جونگکوک با حس نم باران روی گونه اش نگاه سمت آسمان برد: داره بارون میاد!
_داره نم میزنه‌.بیا بریم اون سمت دریاچه و یه قدمی تو روستا بزنیم.
جونگکوک موافقت کرد و تا آنجا پارو زد. بعد بستن قایق در مسیر جنگلی کناره دریاچه راه افتادند و جیمین چند قدم جلوتر رفت و کنجکاو به تماشای درختهایی که برخی کاج و سبز و برخی افرا و زرد و نارنجی بودند پرداخت.
جونگکوک فکر کرد قاب پیش رو و جیمین با آن پلیور مشکی و خطوط سفیدش و بافت نسکافه ای روی آن و کلاه قرمز رنگ بافتنی روی سرش چقدر باهم مچ شدند. با هوس ثبت این تصویر یاد دوربینی که همراهش نیست افتاد و دمغ لب فشرد و چشم به مسیر دوخت.
جیمین متوجه حالت او شد و کنارش آمد: چیزی شده جونگکوکی؟
از چاله آب و گل پیش رویش با قدم بلندی گذشت و گفت: داشتم نگاهت میکردم، اینجا محیط قشنگی داره.یهو دلم هوای قدیم و عکاسیو کرد.
لبخندی که روی لبهای جیمین نقش بست پررنگ تر شد و گفت: این که خیلی عالیه! من مدلت میشم!
_ولی دوربینم...
جیمین جمله اش را قطع کرد: گوشیت. ناسلامتی بهترین گوشی تو اون جیبته جئون! تکون بده!
جونگکوک با تردید نگاهش کرد و جیمین اصرار کرد: یالا، عالی میشه. شروع کن...
و دوباره جلو افتاد. جونگکوک با لبخند موبایلش را در آورد و دوربینش را تنظیم کرد. باورش نمیشد جیمین در قاب دوربین هم آنقدر زیبا بنظر برسد. میان تیره های جنگل، آن پسر درخششی بی نظیر بود. همینطور که در صفحه به تصویر او نگاه میکرد لبخند به لب نشاند.
جیمین موهای جلوی پیشانی و کلاهش را مرتب کرد: خب، من چیکار کنم فوتوگرافر شی؟هوم؟
_همشو بهت میگم.اما بیشتر... خودت باش!
تعجب کرد : خودم؟! خودم چجوریه؟
لبخند جونگکوک عمق گرفت: بی نقص...
جیمین لبخند زد. حتی اگر هیچ‌منظوری نداشت بازهم این کلمات شیرین ترین چیز بود به گوشش، چون جونگکوک گوینده اش بود.
خنده خورد و انگشت تهدید سمتش گرفت: قول بده زشتاشو پاک کنی! پاک میکنی دیگه؟؟
و جونگکوک فکر کرد که مگر او اصلا زشت هم می افتد؟ با اینهمه زیبایی ممکن است؟
اما گفت:قول میدم.
تا وارد مسیر روستا و جایی شبیه بازارچه محل شدند جونگکوک بیست عکس از جیمین گرفته بود و کلی به اداهای جیمین خندید‌ه بود. انگار که بمب انرژی و هیجان را با خودش همراه کرده باشد.
جیمین با خنده کنارش پرید و گفت: ببینم، ببینم!
جونگکوک گوشی را با دست مخالفش بالا برد و گفت: بعدا، بعد ادیت و همه چی!
_ادیت؟ زشت افتادم؟
خندید: نه هیونگ، منظورم ادیتای لازم برای عکسه، مثل افکت و هایلایت و کنتراست و اینا.
جیمین سر به تفهیم تکان داد و گفت: بدش من سلفی بگیریم!
جونگکوک موبایل را دست جیمین داد و او با نزدیک کردن پیشانی اش به گونه جونگکوک لبخند زد و دکمه شات را فشرد. در عکس بعدی هم لبهایش را غنچه کرد و باعث خنده جونگکوک شد و گفت : عالی شدن! سکسی افتادیم!
این را که گفت متوجه مردم محلی که از دکه هایشان نگاهشان میکردند شد و آهسته گفت: شت!
جونگکوک با خنده لب فشرد و سر پایین گرفت: خیلی خب!
مردم نگاه از آنها گرفتند و جیمین خجالت زده موبایل جونگکوک را داخل جیبش گذاشت و دستش را هم همانجا نگه داشت و گفت: من جیب ندارم‌. بذار یکم گرمش کنم خب؟!
جونگکوک دستش را داخل جیبش کرد و پنجه جیمین را گرفت: دست من گرمه، بگیرش.
جیمین با قندی که در دلش آب شد لبخند زد و دوباره به قدم هایشان ادامه دادند. دستش کاملا در پنجه جونگکوک حبس میشد وبخاطر کوچکتر بودنش سریع داشت گرم میشد و تمام وجود جیمین را تبدار میکرد.
جونگکوک با دیدن یک دکه که وسایل دستی و محلی داشتند گفت: چه جالب، اونا ماسکن؟
جیمین نگاه کرد و گفت: آره، انگار چوبن. بریم امتحان کنیم؟
جونگکوک سر به نفی تکان داد اما جیمین دستش را از داخل همان جیب کاپشن کشید و سمت دکه برد. مخالفت روی او اثر نداشت! و جونگکوک فهمیده بود درخواست کردنش معنای کلمه نمیدهد و فقط محض احترام فرمال است!
پیرزن فروشنده با لبخند و لهجه خاص خودش گفت: سلام مردای جوون. خوش اومدین.
جیمین تعظیم مودبانه ای کرد و جونگکوک به تبعیت همانکار را تکرار کرد.
جیمین گفت:میخواستیم اینارو ببینیم اگه اشکال نداره؟
پیرزن خوشرو گفت: چه اشکالی پسرم. راحت باشین.
جونگکوک آهسته دم گوش جیمین زمزمه کرد: ماسکو به صورتت بزنی میندازمت تو دریاچه!اینا بهداشتی نیستن.
جیمین چپ نگاهش کرد و به پیرزن گفت: آجوما، اونا چی ان؟
پیرزن مسیر اشاره جیمین را گرفت و گفت: اینا دستبندای دستسازمونن... مخصوص روستای مان. از قصه های قدیمی و رسوماتمونن.
جیمین کنجکاو پرسید: چه قصه ای؟
پیرزن دستبندی که متشکل از بندی بافته از سه رنگ سبز و مشکی و قرمز و سه مهره چوبی تیره با خطوط خاص بود را مقابل جیمین گرفت و گفت: میتونید اگه طرحشو دوست دارید استفادش کنید ولی توی روستای ما اینا رو دونفر که از هم خوششون میاد تو یه روز دستشون میکنن و رو دستبند هرکی اسم خودش حکاکی میشه. اگه سرنوشتشون بهم گره خورد و علاقشون به عشق رسید اونارو باهم عوض میکنن... ما معتقدیم قدرت این دستبندا تا ابد از عشقشون محافظت میکنه.
جونگکوک و جیمین متعجب و خیره به دستبند نگاه میکردند. جیمین سکوت را شکست: چون خیلی خوشگلن میشه من و دوستم دوتا بگیریم؟ با اسمای خودمون؟
جونگکوک به جیمین نگاه کرد تا مطمئن شود جدی است. نیم رخ مشتاقش بنظر کاملا مصمم بنظر میرسید.
پیرزن کارد مخصوصی برداشت و گفت: اسمت چیه مرد جوون؟
جیمین هیجان زده گفت: جیمینم، جیمین!
پیرزن به جونگکوک نگاه کرد و جیمین جای او گفت: جونگکوکه.
پیرزن سرتکان داد و گفت: الان مینویسمشون‌.
جیمین سر تکان داد و همراه جونگکوک دو قدم آنطرف تر ایستادند تا کار پیرزن تمام شود.
جونگکوک پرسید: جدی هستی؟ بنظرت قشنگن؟
_معلومه که قشنگن‌. دوست نداری باهم یه یادگاری از اینجا بخریم؟
جونگکوک لب کج کرد و بعد لبخند زد: خیلی خب، فقط بهشون الکل بزن!
جیمین خندید و برگشت سمت پیرزن که کارش تمام شده بود.
وقتی پاکت دستبندها را دست جیمین میداد با لبخند گفت: تو خیلی زیبایی پسرم.
جونگکوک ابرو بالابرد و جیمین با شوق تعظیمی کرد و با خداحافظی همراه جونگکوک راه افتادند.
به قایق که برگشتند جیمین مشغول باز کردن پاکت و بخاطر جونگکوک تمیزکردنشان شد.
جونگکوک از پارو زدن فارغ شد و با نگاه به جیمین که سعی داشت دستبند اسمش را به مچ ببندد گفت: میتونی ببندیش؟
با تلاش زیاد و اخم گفت: عایش! انگار نه.
جونگکوک دست سمتش گرفت و گفت: بدش من.
جیمین دستبند را به دست او داد و مچش را جلو نگه داشت.
جونگکوک بند دستبند را دور مچ جیمین سفت کرد و گفت: به دستت میاد جیمین شی.
جیمین با رضایت به دستش نگاه کرد و گفت: دستتو بیار.
_بعدا میبندمش.
_الان ببندش!
جونگکوک نه چندان مشتاق دستش را بالا گرفت و جیمین مشغول بستن دستبندش شد و بعد اتمام کارش دست خودش را کنار دست او گرفت: عالیه، خیلی باحال نیستن؟
جونگکوک چانه بالا داد و با لبخند سر بالا و پایین کرد. جیمین گفت: خیلی خوبه. من فکر نکنم درش بیارم.
جونگکوک به قوس روی لبهای سرخ و برق شاد نگاهش لبخند زد و گفت: باشه منم درش نمیارم‌.
جیمین مسخ نگاه جونگکوک شد. داستان پیرزن فقط یک فولکلور بود نه بیشتر اما او دوست داشت انجامش دهد. بخاطر همان حس خوبی که با یادآوری این روز درش شکل میگرفت. حتما لازم نبود این موضوع حقیقت باشد و این دستبندها محافظشان شوند. همین بند ظریف مشترک برایش دوست داشتنی بود. با پلک زدن چشم از جونگکوک که نگاهش به درختهای اطرف بود کند و با برداشتن پارو گفت: خب، بیا برگردیم ببینیم ناهار چی داریم‌.
جونگکوک پارو را از دستش گرفت و گفت: من پارو میزنم!
و جیمین بی مخالفت پنجه دور زانویش قلاب کرد و از لحظات آخر این قایق سواری مقابل جونگکوک لذت برد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Onde histórias criam vida. Descubra agora