صبح آماده شد تا با جونگکوک آدم برفی بسازند و بتواند درباره دیروز هم با او صحبت کند. دلش نمیخواست بابت حساس شدنش جونگکوک فکر کند که او قصد کنترل کردنش را دارد.
آهسته در زد و اینبار با لحنی متفاوت از قبل که کمی بانمک بود صدا زد: جونگکوکا؟میشه بیام داخل؟
جونگکوک بیدار بود. با شنیدن صدای جیمین پاهایش را از تخت پایین گذاشت و گفت:بیدارم...
جیمین سرکی داخل اتاق کشید و گفت:صبحت بخیر.
جونگکوک سرتکان داد:صبح توهم بخیر.
جیمین با لبخند خجولی جلوتر آمد و کنارش ایستاد: هیونگ متاسفه جونگکوکی، دیشب خیلی حساس شدم. از دستم ناراحت نشو.
جونگکوک فقط نگاهش کرد. چرا متاسف بود؟ او هیچ تقصیری نداشت و متاسف بود. با آن نگاه مهربان و قشنگش داشت عذاب وجدان را به تک تک سلول های جونگکوک تزریق میکرد.
با چپ و راست کردن گردنش برای شکاندن قلج گفت:چرا متاسفی. تو فقط نگران شدی. ولی نیاز نبود بشی.
جیمین لبهایش را برهم مالید و گفت: بپوش بریم.
_کجا؟!
جیمین بازویش را گرفت تا بلندش کند و ذوق زده گفت: میریم آدم برفی بسازیم جونگکوک شی! میخوام دقیقا اندازه ی خودم بسازیمش. بعدم آفرودیت میخونیم.
از جا بلند شد و برخلاف میلش گفت: نمیشه.من الان باید برم شرکت به یه کارایی برسم.
لبخندش کم شد: ولی قرار بود تا بعد تعطیلات نریم شرکت.
_تعطیلات از یکم رسمیه.فعلا شرکت بازه. من یه قراری دارم با نامجون هیونگ و چندتا شریک تجاری.
جیمین سرتکان داد: عاه... باشه. میرم بپوشم...
خواست برود که جونگکوک گفت: نه نیاز نیست تو بیای، میتونی بری پیش تهیونگ، یا هرجا. تعطیلاتته هیونگ.استراحت کن.
جیمین متوجه تغییر حالت و رفتار جونگکوک بود. حتی عوض شدن نوع نگاهش را حس میکرد. فقط نمیفهمید مشکل کجاست و چرا انقدر آنی و بی مقدمه.
سعی کرد خونسرد باشد. جیمین صبور بود. لبخندی زد و گفت: باشه. مراقب خودت باش... غروب برمیگردی؟
_فکر نکنم. شاید یه برنامه ای داشته باشم. آخر شب میام. احتمالا خواب باشی.
جیمین لبهایش را جمع کرد و جونگکوک با نگاه گرفتن از او سمت رختکن راه افتاد.
جیمین هم با تعلل کوتاهی به هال رفت و مشغول درست کردن قهوه شد.
جونگکوک با پالتوی کاراملی بلند و بلوز یقه اسکی مشکی حینی که بند ساعت مچی اش را میبست به هال آمد.
جیمین لیوان قهوه را روی کانتر گذاشت: حداقل قهوه بخور بعد برو... چون صبحه و چیزی نخوردی یکم توش شیر ریختم.
جونگکوک با مکث نگاه بین او و ماگ قهوه گرداند. جلوتر آمد و برش داشت. سعی کرد در سریع ترین مدت زمانی که میشود قهوه داغ را خورد آن را تمام کند و بعد گذاشتن لیوان خالی روی کانتر گفت: ممنونم. دیگه میرم.
جیمین با نگاه بدرقه اش کرد و جونگکوک از در بیرون رفت.
نه که تمامش را دروغ بگوید. اما ترجیح میداد با وجود نبودن اجبار برای حضورش در شرکت هم وقتش را آنجا بگذراند و نزدیک جیمین نباشد.
مطمئن بود نزدیک جیمین ماندن اوضاعش را بدتر میکند.
اواسط روز مشغول گشتن در اینستاگرام بود که استوری از شین سومین دید. یک سلفی از خودش و میزکارش با یک آینه میکاپ بزرگ بود که قابش لامپ های زیادی داشت.
وارد پیجش شد و به عکسهایش نگاه کرد.سومین دختر زیبایی بود. بنظر هم نمیرسید بعد آن ملاقات تلاشی برای ارتباط بیشتر با او کرده باشد.پس قضیه یک درامای آبکی نبود که او در صدد بدست آوردن وارث پولدار یک شرکت مطرح باشد.
جونگکوک اهل اینکه به کسی پیام بدهد نبود. برای همین فقط دو پست آخر او را لایک کرد و اینستا را بست.
حدود ۹ شب کارهایش تمام شدند. میتوانست بعد رسیدن به خانه کاملا عادی شب بخیری به جیمین بگوید و باقی زمانش تا خواب را داخل اتاقش بگذراند.
پس بعد خداحافظی از نامجون شرکت را ترک کرد و به عمارت برگشت.
با ورود به هال نگاهش به جیمین که روی مبل خوابش برده بود و زانوهایش را توی دلش جمع کرده بود ماند.
چرا آنجا خوابش برده بود آن هم سر شب؟
جلو رفت و کنارش روی زمین نشست و به پلکهای بسته و باریکش خیره شد. خیلی چیزها حس میکرد. میانه قلبش هزار جریان میگشت و میکوبید و سر و صدا میکرد. دلش میخواست تماما آغوش شود و اورا به خودش بفشارد. اما این احساس زیاده روی بود. تلقین بود و بچگانه. نباید به آن دامن میزد.
او جیمین را دوست داشت.اما نه آنطور که داشت رفتار میکرد.نباید مرز بین دوستی و عشق را اشتباه میگرفت.
پتوی کنار مبل را باز کرد و روی تن جیمین انداخت. اگر بغلش میکرد و به اتاقش میبرد بازهم زیاده روی میشد. او بیدار میشد و فکر میکرد چه کسی و چرا باید او را جابجا کرده باشد.
سریع چشم گرفت و از تماشای او دل کند. با برداشتن موبایلش پایین رفت تا تنها شام بخورد. مثل تمام وقتهایی که جیمین اینجا نبود.
سر میز شامی که بجای خوردن با آن بازی میکرد موبایلش زنگ خورد و بدون نگاه کردن به اسم جواب داد: بله؟
صدای ظریف دخترانه ای گفت: جونگکوک شی؟ حالت چطوره؟
متعجب ابرو درهم برد :شما؟!
_عاه منو نمیشناسی؟ سومینم.
شقیقه اش را خاراند و بی تفاوت گفت: آهان،حالت چطوره؟
_من خوبم. امروز پستمو لایک کردی و تازه فهمیدم توی اینستا فعال شدی. چه عالی.
_فعال نیستم،فقط هستم.
_کجایی؟ خونه؟
_آره.
_بعد اون دفعه فرصت نشد باهم بریم بیرون. نظرت چیه فردا همو ببینیم؟ البته اگه مایلی.
مایل نبود.اما نمیخواست رد کند. چون بهرحال تصمیم داشت به یک دختر نزدیک شود و درحال حاضر تنها دختری که بنظرش معقول می آمد همین بود.
با چنگال غذایش را به بازی گرفت و گفت:خودم میخواستم بهت بگم که بریم بیرون.
_خب چه بهتر. فردا، رود هان چطوره؟ یه کافی شاپ خوب نزدیکش میشناسم.
_چرا رود هان؟؟
_نگران نباش منظورم به این نیست که کاپلیم!
_منم همچین برداشتی نکردم.
_مطمئنی؟!
ابرو بالا برد و یک تکه از کوفته با چنگال برداشت: شاید!!
سومین خندید: عای خیلی خب، فردا میفهمی قصدم اصلا این نیست.
_ساعت چند؟
_ساعت پنج چطوره؟
_خوب بنظر میاد، چون قبلش شرکتم.
_پس خوبه، میبینمت.شب خوبی داشته باشی جئون جونگکوک شی!
_توهم همینطور.
موبایل را کنار گذاشت و به غذای نیم خورده اش نگاه کرد. جیمین بدون شام خوردن خوابیده بود؟ بنظر نمیرسید بالا بوی غذا بیاید. حتما خسته بوده یا از بیکاری خوابش برده.
یک ظرف پر از اسپاگتی و کوفته همراه یک لیوان کوکای رژیمی برداشت و برگشت بالا.
جیمین روی مبل نشسته بود اما گیج بنظر میرسید. انگار که همان لحظه بیدار شده باشد.
جونگکوک سینی را روی میز گذاشت و گفت: چقدر زود خوابیدی.
جیمین همان لحظه که از قرار کافی شاپ چند نفره با سوهو و دایونگ برگشت همینجا خوابش برد.
با پشت دست پلکش را مالید و گفت: نفهمیدم چطور خوابم برد. زود برگشتی. فکر کردم آخر شب میای.
جونگکوک سر تکان داد:گفتم بقیه کارامو تو اتاقم انجام بدم... اینو برات آوردم بالا، شام بخور.
جیمین به ظرف غذا نگاه کرد: خودت نمیخوری؟
جونگکوک سمت اتاقش قدم برداشت: من پایین خوردم. میرم به کارام برسم. شب بخیر.
جیمین نگاه بی میلش را از غذا گرفت و به او که به اتاق رفت داد. حالا دیگر داشت نگران میشد. برای سردی جونگکوک داشت بد نگران میشد.
درست وقتی تهیونگ و هوسوک امیدوار بودند او احساساتی دارد جونگکوک داشت طور دیگری رفتار میکرد.
روز بعد صبح زود بیدار شد اما جونگکوک خانه نبود.علت احتمالی این سریع رفتن ها هم نگرانش میکرد. فکر کرد اگر جونگکوک از بابت فهمیدن حس او فاصله گرفته باشد باید چه کند؟
باید خودش را آماده رفتن میکرد؟
نمیتوانست اینطور بزدلانه از فردی که عاشقش شده دل بکند، بدون اینکه اعتراف کند. اما اگر جونگکوک گوش نمیداد... اگر حتی در حد اینکه بدون متنفر شدن ردش کند هم گوش نمیداد، جیمین بد ضربه میخورد.
میدانست نباید فرضیه بسازد و پیش داوری کند. اما تمام دانشش برای خودش بجای راه حل سردرگمی به بار آورده بود.
دیروز رفت و تقریبا باعث شد نظر دایونگ جلب سوهو شود. حالا فقط خود سوهو باید درخواستش را مطرح میکرد.
خنده دار بود. شاید اگر خود جیمین بجای یک مرد عاشق یک زن شده بود، بیان کردنش و حتی تشکیل رابطه برایش ساده تر میشد. اما حالا بخاطر ندانستن واکنش جونگکوک میان سیاهچالی از تردید معلق مانده بود.
ماندن در عمارت بدون جونگکوک هر لحظه خسته کننده و کسالت آور تر میشد.
ایمیلی از وضعیت فعلی روحی جونگکوک نوشت و برای دکتر هان فرستاد. حال عمومی او خوب بود فقط مانده بود آنالیز کردنش وقتی که با جیمین نیست. اگر در باقی موقعیت ها هم مضطرب نمیشد به این معنا میبود حالش رو به بهبودیست.
یعنی حالا که بدون جیمین میرفت شرکت و بیرون اوضاعش روبراه بود؟
***
جونگکوک پالتویش را از صندلی کنار برداشت و با دست کردن دستکشهای سیاه رنگش و زدن ماسک از ماشین پیاده شد.
سومین با کاپشن بلند یشمی رنگ و گوش گیر های خاکستری کنار حفاظ کناره رودخانه ایستاده بود.تمام موهای روشنش را بالای سرش جمع کرده بود.
جونگکوک بین جمعیت کمی که آنجا بودند زود اورا تشخیص داد. تنها دختر تنهایی که کناره رود ایستاده خود او بود.
با دیدن جونگکوک لبخند بزرگی زد و دست تکان داد.
جونگکوک دست در جیبهای پالتویش برد و به او رسید: خیلی منتظرم موندی؟
_من فقط پنج دقیقست اینجام. تو به موقع اومدی...
مکثی کرد و بعد نگاهش دقیق شد:صبر کن ببینم!! تو موهاتو کوتاه کردی.رنگشونم کردی. چقدر بهت میاد جونگکوک شی ! کی راضیت کرد؟
جونگکوک دست سمت موهای پیشانی اش برد و با بالا دادنشان گفت:ممنونم.پیشنهاد یه دوست بود.
_چه دوست خوش سلیقه ای. اینکه موهات تا ریشه قهوه ای نشن ایده قشنگی بود.
جونگکوک برای اینکه باز فکرش سمت جیمین نرود نگاه به آنسوی پیاده راه داد: بریم کافه؟
سومین کنارش قرار گرفت و باهم در امتداد رود قدم زنان راه افتادند.
سومین دستهایش را داخل جیب فرو برد و گفت:من عاشق برفم. دیشب بخاطر این گفتم بیایم اینجا که بتونیم آدم برفی درست کنیم. البته مثل دوتا دوست!
_آدم برفی ساختن کار غیردوستانه هم میشه؟!
_من قصد داشتم بیام اینجا و یکی بسازم. ولی همه دوستام برای تعطیلات رفتن سفر جز تو.
جونگکوک پوزخند کجی زد: نیاز نیست انقدر تکرار کنی که قصد و غرضی نداری شین سومین.
_وقتی اخم نداری چهرت صافت و مهربونه ولی وقتی اخم میکنی خیلی جدی و خشک میشی!
متعجب پرسید: اخم میکنم؟!
_دقت نکردی؟؟ وقتی قدم میزنی همیشه اخم داری.
_متوجهش نبودم...
_خلاصه که نمیخوام دچار سوتفاهم شی، قبلنم گفتم قصد پدرامون برام اهمیت نداره... بریم اونجا؟! وسایل ساخت آدم برفی رو دارما!
جونگکوک نگاه به راه داد و گفت: خیلی خب. کدوم قسمت مد نظرته؟
سومین ثابت ایستاد و نگاه به اطراف دقیق کرد. بعد با اشاره انگشت به سمتی گفت: زیر اون درخت.
بعد خودش آن سمت دوید. جونگکوک دنبالش رفت و به او که مشغول ساختن چیزی شبیه تپه شد نگاه کرد: قراره بزرگ باشه؟!
_پس چی؟؟ میخوام هم قدم باشه. حتی شده از اطراف هم برف میارم.
جونگکوک مشغول جمع کردن برفها با دستهای بزرگش شد و گفت: اینجوری که تو جمع میکنی تا فردا صبحم تموم نمیشه.
_داری دستای مردونتو به رخم میکشی؟!
جونگکوک کج خندید: اینطور بنظر اومد؟
سومین بابت سرعت کار جونگکوک خودش از تنه دست کشید و مشغول گرد کردن گلوله ای برای سر آدم برفی شد: اینطور بنظر اومد.
جونگکوک اضافات تنه را با دست صاف کرد و ایستاد:دستاش؟
سومین دست داخل کیفش برد و دو سیخ چوبی با دستکش های کوچک رنگی در آورد: دستاش.
جونگکوک دستهای آدمک را دو طرف تنش فرو برد و سومین با در آوردن پالت آرایشی که طیف رنگی وسیعی داشت و برداشتن قلمو گفت: خب حالا صورتشو میکشم!
_میخوای صورتشو نقاشی کنی؟
سومین با ژست خاصی مشغول گذاشتن دو هاله صورتی روی گونه های صورت برفی آدمک شد و گفت: خوشگلتر میشه. دوتا چشم گرد سیاه با سایه مشکی و به لبخند قرمز. با سایه پودری راحت میشه انجامش داد.
وقتی کارش تمام شد نگاه بین آدمک و جونگکوک چرخاند و خندید: شبیه تو نیست؟!
جونگکوک اما مات به صورت آدم برفی زل زده بود. جیمین دیروز با ذوق از او خواست برود تا با او آدم برفی بسازد... عاشق برف بود و برای اینکار هیجان داشت. و اما او... اگر عذاب وجدان چهره داشت قطعا شبیه جونگکوک بود، نه آن آدمک برفی.
سومین گوش گیر های خودش را روی سر آدم برفی گذاشت و مشغول عکس گرفتن از آن شد: عای خدا خیلی کیوته.
متوجه سکوت جونگکوک که شد با لبخند موبایل سمتش نگه داشت: از من و کوکی یه عکس میگیری؟
جونگکوک موبایل را از دستش گرفت و پرسید: کوکی؟!؟
_چون شبیه توئه اسمش کوکیه.
جونگکوک با لبخند کمرنگی مشغول گرفتن از عکس از سومین و آدم برفی اش شد.
سومین گوش گیرش را از روی سر آدمک برداشت و کیوت گفت: کوکیا،ببخشید ، نونا سردش میشه خب؟!
جونگکوک با خنده ای اجباری فکر جیمین را پس زد. شاید تنها و بهترین راهش همین تصمیم بود. باید اینکار را میکرد پس گفت: قهوه میخوری؟!
_اگه منم نخورم دستام بشدت میخوان دور لیوان داغ حلقه شن! بریم.
کنار جونگکوک راه آمد و باهم سمت کافه قدم زدند. جونگکوک بی مقدمه گفت:سومین شی.
_بله؟
_با کسی قرار میذاری؟
سومین متعجب گفت: من؟!
جونگکوک خونسرد سر تکان داد و سومین جواب داد: نمیذارم. چطور؟؟
_میخوام بیشتر همو بشناسیم...
سومین ابروهایش را بالا داد و با جمع کردن لبهایش متفکر گفت: یعنی میگی قرار بذاریم؟
_هوم.
_مطمئنی؟
جونگکوک به کافه ای که کمی با آن فاصله داشتند اشاره کرد: اینو اولیش حساب میکنم.
_ساختن آدم برفی؟
دلش نمیخواست درباره آدم برفی بگوید یا بشنود. شقیقه اش را خاراند و به نوک کفشش نگاه داد: امروز رو. تمامش.
_باید فکر کنم!
جونگکوک فقط از گوشه چشم نگاهش کرد و او با لبخند گفت: اوکی قبوله!
_فقط اینکه این به معنی جدی شدن یهوییمون...
سومین حرفش را قطع کرد: ما دوستای معمولی با قصد شناخت بیشتریم. متوجهم و موافقم.
جونگکوک نگاه قدردانش را از او گرفت و گفت: من نمیدونم باید چیکارا کنم. پس لطفا اگه بلد نبودم بهم گله نکن.
_جونگکوک شی! تاحالا با کسی قرار نذاشتی؟
_بهرحال نمیدونم توقعاتت چیه. شاید زمان ببره تا دستم بیاد چیکار کنم.
سومین سر به تفهیم تکان داد: فعلا زوده برای توقع رمانتیک بودن، بیا یواش بریم جلو. خب؟
به لبخند و چهره پر اشتیاق و امید سومین نگاه کرد و سرتکان داد. کاری که میکرد در حد کسب تجربه کمک کننده بود. سومین دختر مناسبی بود برای اینکه بتوانی دوستش داشته باشی. چه ظاهرا و احتمالا باطنا. میشد با او از تلقین کشش داشتن به جیمین بیرون بیاید.
تا شب با سومین از هر دری صحبت کرد.البته بیشتر شنونده بود. سومین افکار جالبی داشت و نمیشد او را دختر لوس پولداری که میان پر قو بزرگ شده تصور کرد. بعد جدا شدن از او حدود ۹ شب به خانه برگشت.
جیمین خانه نبود. اولش خواست پیگیر شود اما با یادآوری تصمیماتش منصرف شد. کمی پای نتفلیکس نشست و چند فیلم را پشت هم عقب جلو کرد اما میل دیدن نداشت. انگار حوصله اش را هم به تعطیلات فرستاده بود و دوباره چیزی سرگرمش نمیکرد.
وارد کتابخانه شد. آفرودیت روی شومینه نگاهش را جلب کرد. انگار خیلی از آخرین باری که جیمین آن را برایش خواند گذشته. آهسته آن را برداشت و به کاور سیاهش نگاه کرد. کاوری که جیمین بخاطر او ساخته بود تا عادتش به دیزاین یکنواخت کتابخانه را رعایت کند.
نگاهی به کلیت کتابخانه کرد. بعضی از کتابها توسط جیمین کاورهای رنگی گرفته بودند. همان روزی که دکور هال را تغییر داده بود به اینجا هم رنگ بخشیده بود.
جلد آفرودیت را ورق زد و نگاهی به ورق کاهی آن کرد. برای دیدن جلد اصلی اش کنجکاو شد برای همین آهسته کاور سیاه رنگ را باز کرد و در آورد.
طرح روی جلد نقاشی مینیاتوری از الهه ای مو طلایی با چشمهای بسته بود. که رخ در رخ مردی مو سیاه و در آغوشش بود. الهه موطلایی مردی زیبا بود که دستهایش را تخت سینه مرد مو مشکی چسبانده بود.
جونگکوک دستی روی آن تصویر کهنه که از قدمت بالا به کدری میزد کشید. نمیتوانست باقی اش را بخواند. آخرین چیزی که نیاز داشت خواندن از رابطه دو مرد بود، آن هم در وصع موجود.
نمیخواست بفهمد عشق پادئوس و آفرودیت به کجا میرسد...
کتاب را روی شومینه برگرداند و با صدای رعد و زدن باران نگاه سمت پنجره قدی برد.
حالا تمام برف ها آب میشدند... برفهایی که جیمین نتوانست با آنها آدم برفی بسازد.
ساعت دور مچش یازده و چهل دقیقه را نشان میداد. لبش را از داخل جوید و از کتابخانه بیرون رفت. با دیدن منشی چا صدایش زد و گفت: جیمین شی رو ندیدین؟
منشی چا سرتکان داد: ایشون تو آشپزخونه پیش ما بودن و داشتیم صحبت میکردیم که تلفنشون زنگ خورد. یه آقایی خواستن سریع برن پیششون. ایشونم زود رفتن.
_چه ساعتی؟
_ساعت شیش بود. اتفاقی افتاده؟
لبهایش را برهم فشرد و با نگاه متفکر به جایی پرسید: نفهمیدین با کدوم آقا حرف میزد؟
_نه متاسفانه. اطلاعی ندارم.
_با ماشین خودش رفت؟! همون آبیه که اخیرا تو پارکینکگه.
_نه ایشون با ماشین خودشون نرفتن.
جونگکوک با چهره درهم سر تکان داد و با تشکر از او برگشت طبقه بالا.
تا ساعت دوازده صبر کرد اما بعد طاقت نیاورد و با او تماس گرفت اما در کمال تعجب موبایلش خاموش بود. بهت زده به صفحه تماس خیره ماند. یعنی جیمین داشت لجبازی میکرد؟! بخاطر دو روز پیش داشت اینطور کودکانه تلافی در می آورد؟
با ماشین خودش نرفته بود. حتی موبایلش را جواب نمیداد. اصلا نکند با آن وونهوی عوضی رفته بود؟! اصلا بعید نبود همراه او رفته باشد.
عصبی شروع کرد به راه رفتن در طول هال. ساعت دوازده و نیم شد... یک و سپس دو شد.و انگار دو سال گذشت تا در باز شد و جیمین با کاپشن سیاه و کلاهش،که روی سر کشیده بود داخل آمد. روی کاپشنش از باران خیس بود و برق میزد.
کلاهش را از سر انداخت پایین و بی حال سر تکان داد: سلام... بیداری؟
جونگکوک عصبانی سمتش رفت و با اخم رگبارش را شروع کرد: کجا بودی؟ ساعتو دیدی؟ تا این وقت شب برای خودت بیرون میگردی و مثل بچه ها گوشیتو خاموش میکنی؟چون من اون روز جواب ندادم توهم حق داری هرکاری میخوای بکنی و ساعت دو شب برگردی؟! یادت رفته دستیار منی؟؟؟
از شدت عصبانیتی که تماما از ترس و نگرانی و احتمالا حسادت بود داشت تماما پرت و پلا میگفت و از حد میگذشت و خودش هم میدانست.
جیمین در عین بهت زدگی یخ زده و غمگین به او زل زده بود. نمیدانست کدام حرف جونگکوک را پردازش کند.
سعی کرد صدایش بالا نرود چون عصبانیت جونگکوک به حد کافی سر و صدا ایجاد میکرد. پس جیمین باید بالغانه این وضع را جمع میکرد.
پلک خسته ای زد و با ملایمت گفت: جونگکوکی گوش کن، من...
جونگکوک از آرامش او بیشتر لجش گرفت و حرفش را برید: از همین اولش بگم ، جوری حرف نزن انگار حق با توئه.
جیمین لبهایش را فشرد و پلک بست: فردا صحبت میکنیم...
_فردا؟ وقتی من امشب سوال میپرسم جوابشم امشب میخوام.
_ولی تو الان زیاد عصبی ای و نمیفهمم چرا...
جونگکوک از این حرفش یخ زد. جیمین داشت رفتار غیرعادی اش را به رویش می آورد. داشت تو صورتش میکوبید که نگرانش شده.
دندانهایش را آنقدر برهم فشرد تا ناله فکش در آمد. با عصبانیت چشم از جیمین گرفت و حین رفتن به اتاقش گفت: برام مهم نیست.
جیمین تابحال انگشت شمار بغض کرده بود و این لحظه یکی از آن معدود زمان هایی بود که چیزی راه گلویش را سد و نفسش را تنگ میکرد.
جونگکوک با فشار شدیدی که روی سینه حس میکرد روی تختش نشست و ملحفه را بین پنجه هایش مشت کرد.
چرا خرابش کرد؟ چرا نتوانست خونسرد بماند. هم گند زد به خودداری خودش هم جیمین را ناراحت کرد. کلافه چنگ به موهایش برد و زیر لب فحشی به خودش داد. اصلا اگر جیمین مشغول خوش گذرانی میبود او حق داشت دخالت کند؟ جیمین حق داشت با هرکه میخواهد بگردد. وونهو یا هرکس دیگر. اصلا شاید با دختری قرار داشت. به جونگکوک چه.
از این تصور قلبش به لرز افتاد و کلافه تر شد. موبایلش روی کنسول شروع به زنگ خوردن کرد و با دیدن اسم تهیونگ بی حوصله جواب داد: بله؟
_جونگکوکا، سلام.جیمین خوابیده؟
_سلام، نمیدونم.
_حس میکنم خوابش نبره. لطفا بهش بگو نگران نباشه. الان حالم خیلی بهتره. باشه؟
جونگکوک گیج پرسید: مگه تو چت شده بود؟
_حالم بد بود بهش زنگ زدم اومد پیشم معاینم... یعنی ازم مراقبت کنه. بهش میگی نگرانم نباشه؟
با صدای گرفته ای گفت: چرا بهش زنگ نزدی؟
_مثل اینکه وقتی داشت میومد انقدر هول شده بود که موبایلش از پله های خونتون پرت شد پایین شکست. فرصت نداشت گوشی نو بگیره. همینجا یکی سفارش داد ولی انگار هنوز روشنش نکرده...نمیدونم.
با کف دست به پیشانی کوبید و کلافه چشم بست.
تهیونگ گفت: خب، فعلا کاری نداری؟ بهش میگی؟
_باشه، مراقب خودت باش... من بهش میگم.
بعد قطع کردن تماس باز آن عذاب وجدان لعنتی که کنار رود هان سراغش آمد با شدت بیشتری به وجودش هجوم آورد. هرچقدر بیشتر گذشت بی قرار و عصبی تر شد. نمیتوانست اینطور بگذراند. از جا بلند شد و سمت اتاق جیمین رفت تا هم عذرخواهی کند هم او را از نگرانی حال تهیونگ بیرون بکشاند.
با شرمندگی پشت در اتاقش ایستاد و در زد: هیونگ... بیداری؟
صدایی از جیمین نشنید.برای همین آهسته در اتاق را باز کرد و نگاهی به داخل گرداند. جیمین آنجا نبود.
داخل هال و آشپزخانه را هم چک کرد و بعد خودش را پایین رساند اما جیمین آنجا هم نبود. وارد محوطه شد و با نگاه چرخاندن در حیاط او را که داخل آلاچیق نشسته بود دید.
سر به زیر جلو رفت و کنار جیمین که دستهایش را روی زانوهایش مشت کرده بود نشست و نگاه به نیمرخ ناراحتش داد.
غمگین و گرفته گفت: تهیونگ شی بهم زنگ زد... گفت نگرانش نباشی.
توجه جیمین کمی جلب شد و صورت سمت او مایل کرد: ممنون که بهم گفتی.
سمت جیمین مایل نشست و بی تاب گفت: جیمین شی... به من نگاه کن.
جیمین چشم به نگاه او داد. چشمهای سیاه و درشتی که عاشقشان بود و این روزها دیگر آنها را متوجه ی خودش نمیدید.
جونگکوک با دیدن چشمهای براق و کشیده جیمین و غمی که میانش موج میزد قلبش مچاله شد و فهمید چقدر دلتنگ است... دلتنگ همین چند روز پیشی که همه چیز بنظرش عادی بود.
قلب جیمین تاب تشویش و غم جونگکوک را نیاورد. دو دستش را روی شانه های او گذاشت و گفت: من هیچوقت عمدی ناراحتت نمیکنم جونگکوکِ من...
جونگکوک مسخ نگاه و لحن او آهسته گفت: من خیلی نگرانت شدم... ولی بعد فکر کردم عمدا جواب نمیدی... معذرت میخوام... هیونگ من خیلی باهات بد حرف زدم، منو ببخش.
دل جیمین از شرمندگی نگاه جونگکوک آب شد و نوازش روی گونه اش کشید اما هیچ نگفت.
نمیخواست به چیزی فکر کند. فقط دلش میخواست در نگاه جونگکوک غرق باشد. آنقدر دوستش داشت که نمیتوانست از او ناراحت بماند. آنقدر عاشقش بود که قلبش برای او آنچنان ظرفیت داشت که مثل ققنوس خاکستر شود و دوباره جان بگیرد. اگر فرسنگ ها دور میشد و میرفت، اگر جونگکوک صدایش میزد باز سمت او برمیگشت و برایش هرکاری میکرد... میخواست تکیه گاه او باشد، چترش باشد، گرمای وجودش باشد. مردش باشد... حتی اگر او مرد نخواهد.
نگاهش روی لبهای زیبای جونگکوک لغزید و جونگکوک بی هیچ حرکتی نگاه روی لبهای جیمین انداخت. ذهنش خالی و قلبش پر بود از احساسات مختلف. آن لحظه آنقدر آرامش داشت که نخواهد از جایش جم بخورد.
جیمین با نوازش شست روی گوشه پلک جونگکوک کمی صورت به صورت او نزدیک کرد.
نگاه خیره جونگکوک به لبهایش و سکونش باعث شد برای اینکه خودش را کاملا برای این پسر فاش کند بدست بیاورد.
نرم بوسه اش را روی لبهای بسته او چسباند و انگار تمام صداهای طبیعت متوقف شد... قطرات باران حین فرو افتادن معلق ماندند و هیچ شاخه ای با وزش باد تکان نخورد.
اشکی از گوشه پلک جیمین فرو افتاد و خواست لب از لب باز کند و او را با تمام وجود ببوسد که جونگکوک سریع لب از لب او کند و چشمهای حیرت زده و گردش بی پلک زدن خیره اش ماندند.
جیمین مثل مجسمه دستهایش دوطرف صورت جونگکوک خشک شده بودند.
جونگکوک با حرکتی دستهای او را انداخت و گفت: معلوم هست چیکار داری میکنی؟
جیمین با قلبی که انگار از حرکت مانده بود فقط توانست لبهای لرزانش را باز کند دریغ از یک کلمه.
جونگکوک از جا بلند شد و ناباورانه عقب عقب رفت. آن احساس... آن لحظه... آن عطش و در مقابل آن وحشت برای ظرفیتش زیادی بود.
نفهمید چطور از آنجا فرار کرد و خودش را به اتاقش رساند. هنوز گرمای لبهای جیمین را روی لبهایش حس میکرد. هنوز آن لحظه که میدانست چه اتفاقی درحال وقوع است اما هیچ تلاشی برای متوقف کردنش نداشت را بخاطر می آورد.
خودش نخواست... چون مقاومتی نداشت اما جیمین چرا؟ جیمین...
دست هایش را روی میز ستون کرد و نفس زنان و ناباورانه به تصویر وحشت زده اش میان آینه خیره شد. در آن نور اندک هم میتوانست رنگ پریدگی چهره اش را ببیند.
جیمین او را بوسید... بنظر مست نمیرسید حتی ذره ای بوی الکل نمیداد. جیمین به اختیار خودش اورا بوسید. این یعنی وحشت او هزار برابر شد... این یعنی همه چیز دوطرفه بود. اشکهای جمع شده در نگاه جیمین نمیتوانست نشانه هوس باشد. حالا جونگکوک چه باید میکرد؟ چطور باید کنار می آمد؟ دلش کمی خوش بود از جانب جیمین کششی نیست. نخواست حرف یونگی را باور کند. اما انگار اوضاع آنطور که خودش فکر میکرد، یا میخواست فکر کند نیست. باید چکار میکرد؟ این لحظه ذهنش نمیتوانست چیز خوبی پردازش کند. اعصابش ، روانش تماما درهم بود. اصلا مگر در این احساس چیز زیبایی هم جای میگرفت؟ وقتی میدانست چه سرنوشت شومی برای هردویشان رقم میزند.
نفس هایش را حبس کرد و با تنی خیس از عرق سرد و باران زیر لحاف خزید. حالش از خودش، از همه چیز، از ترس، از زندگی بهم میخورد... از این اضطراب، از این دلهره، از این فکرهای وسواس گونه از اسم خانوادگی اش، از طرز فکرش، از آنچه سرش آمده و آدمش نبود و نمیشد باشد... از همه چیز ، متنفر بود.
**
سوکجین از پله ها پایین آمد و با لبخندی رو به مادرش که روی مبل تک نفره نشسته بود گفت: اون داشت آماده میشد.الان میاد.
نائه جون نگاه نافذش را به پسرش که مینشست داد: گفتم نیاز نیست بیای فرودگاه، ولی وقتی میومدی فکر کردم یسول هم با خودت میاری!
سوکجین دروغی مصلحتی ساخت:اون یکم دیشب ناخوش احوال شد. برای همین صبح بیدارش نکردم.
_ولی الان ساعت دوازده ظهره. یه خانوم جوون باید بدونه چه موقع بیدار شه.
_اون همیشه ساعت هشت بیداره.امروز استثنا شد.
دروغ میگفت. یسول اصلا خواب نبود. از همان اول صبح نشسته بود توی اتاق مجسمه سازی اش و گچ و گل حل میگرفت و روی هم سوار میکرد. بعد مدتها انجام ندادنش همین امروز فکرش افتاده بود تا با خشک و ترک کردن دست و ناخن هایش احتمالا حرص مادرش را در بیاورد.
نائه جون موهای فردار کوتاهش را کمی کنار زد و با لبخند رو به پسر زیبایش گفت: سوکجینِ من، دل مامان برات خیلی تنگ شده بود.
سوکجین متقابلا لبخند زد: ماهم همینطور. تو باید بیشتر بیای کره.
_ایندفعه بیشتر میمونم.یه چیزایی قراره اتفاق بیفته.
_چه چیزایی؟
_خانواده ی ائون رو یادته؟
_ائون چانگ جون؟!
_آقای ائون چانگ جون! بله.
_همونا که تا پونزده سالگی من چندتا خونه اونور تر ما زندگی میکردن و بعد رفتن پاریس دیگه. هوم یادمه.
نائه جون به زیبایی لبخند و پلک به تایید زد: آقای ائون اونجا یه کمپانی فشن داره.
چانه بالا داد و سر به تایید بالا و پایین کرد: ام، جالبه.
_سوکجینا... یونسو رو یادته؟
_یونسو..؟!؟
مادرش با لبخند پررنگتری سرتکان داد: ائون یونسو، دخترشون. همون دختر قدبلند و نجیبشون.
سوکجین خندید: عایش، بگو لک لک دیگه!
نائه جون جدی و خشک نگاهش کرد و سوکجین خنده خورد: بله یادمه مادرجون.
_اون یه دختر مناسبه. و مطمئنم خیلی به هم میاید.
_یعنی چی که به هم میایم!
یسول حین پایین آمدن از پله ها بلند گفت:سلام همگی.
نگاه نائه جون جلبش شد. با هودی خاکستری و شلوار راحتی چهارخانه به همان رنگ سمتشان می آمد.
وقتی مقابل مادرش قرار گرفت خم شد و دوطرف صورتش را اجمالا بوسید و نائه جون با دقیق شدن روی او که کنار برادرش نشست گفت:حالت چطوره یسول شی؟
یسول یک تکه شیرین بیان از ظرف روی میز برداشت و دندان زد: عالی! بحث چیه؟! یچیزایی راجب به هم اومدن شنیدم!
نائه جون چشم از موهای کوتاه دخترش گرفت و ترجیح داد فعلا بحث کامل نشده اش را سامان دهد پس سر تکان داد: برادرت قراره نامزد کنه.
یسول با چشمهای گرد شده و تکه نازک شیرین بیان که بین لبهایش آویزان مانده بود نگاه به نیم رخ بهت زده سوکجین داد.
سوکجین پرسید: با کی؟!!!
نائه جون خونسرد گفت: یونسو.
_با لک لک؟ مادر اون دختر مدام درحال نق زدن و بالا کشیدن دماغش بود.انقدرم لاغر بود که میشد استخوناشو دید!
نائه جون بی تفاوت گفت: چندساله یونسو مهاجرت کرده؟
_هیجده سال.
_توی هشت ماه هم آدما عوض میشن .و درضمن تو میخوای به رفتارای بچگانت ادامه بدی؟ یونسو مادرشو یک سال پیش از دست داده. بزودی میاد کره و قراره اینجا بمونه پس لطفا باهاش خوب رفتار کن.
_مجبورم باهاش نامزد کنم؟
_صلاح و ترجیح من اینه. پدرش صاحب برند یونیکه. یونسو هم ثروتمنده و هم از خانواده متعبریه. تو همیشه پسر عاقلی بودی سوکجین.
یسول پوزخند زد : خب که چی؟ باید مهم ترین تصمیم زندگیشو شما بگیرین؟!
سوکجین نگاهش کرد تا ساکت باشد.
نائه جون سرد به یسول نگاه کرد: بهت حق دخالت دادم کیم یسول؟
یسول دندان بر دندان فشرد و نگاه عصبی اش را به سوکجین داد.
او لبهایش را برهم فشرد و با نگاه به مادرش گفت: ائون یونسو خودش از من متنفر بود. الان میخواین دونفر که اصلا از هم خوششون نمیاد باهم ازدواج کنن؟!
نائه جون لبخند زد: اول ببینش.بعد اگه مایل نبودی من بهت خیلی اصرار نمیکنم.
یسول پوزخند زد و سوکجین گفت:قبوله.
نائه جون رضایت بخش نگاهش کرد و بعد با نگاه به سرتا پای دخترش گفت:بازم موهاتو کوتاه کردی عزیزدلم؟
بازهم شروع شد.گلایه ها و حرفهای مادرش رهایش نمیکرد.
با لبخندی اجمالی نگاهش کرد:بله کوتاه کردم. از بعد چهارده سالگی همیشه همین بوده.
_یسول... وقت ازدواج توهم هست، میدونی که؟
_فعلا قصدشو ندارم.
_قصد؟تو فعلا آمادگیشو نداری.چون باید خیلی تغییر کنی!
سوکجین دخالت کرد تا بحث بین آنها بالا نگیرد: سولا آماده نمیشی بری پیش دوستت؟ دیشب گفتی قرار دورهمی داری.
یسول برنامه ای نداشت اما با جان و دل از کمک سوکجین استقبال کرد و با فکری برخاست: عا آره. من برم حاضر شم.
سوکجین هم با لبخند بلند شد: منم میرم برای هردومون چای جنسینگ بیارم مامان. استراحت کنین.
***
دلش نمیخواست از تخت بیرون بیاید.نمیخواست حتی لحاف را پس بزند و با کنار زدن پرده ها از بی نوری اتاق کم کند. میخواست در همان دیشب بارانی گیر کند و بماند. وقتی جونگکوک لبهایش را از او گرفت و او را همانجا رها کرد، احساس کرد که ساعت به خواب رفت و صبح نشد.
لباسهای خیس از بارانش در تنش خشک شده بودند و بدنش دردناک و خسته بود.
میدانست باید اتفاق افتاده را بپذیرد و حتما درباره اش با جونگکوک صحبت کند. بگوید که متاسف است و آن کار عجولانه بوده. فرار کردن در مواقعی که همه چیز مجهول است فقط موجب ایجاد سو تفاهم میشد اما جیمین تمام راه حل هایش رافقط زبانی و فکری مطرح میکرد و نمیتوانست به عملی کردنشان فکر کند. حداقل فعلا میخواست همینجا دراز بکشد و هیچ حرکتی نکند.
با شنیدن نوتیف پیامکش آهسته پلک باز کرد. هوسوک چیزی در لاین برایش فرستاده بود.
چت را باز کرد و کپشن اسکرین شات لود نشده را خواند«این استوری شین سومینه. خبر داری؟ جریان چیه؟»
با دلشوره و اخمی ظریف عکس را باز کرد و از دیدن دختر مو نسکافه ای با کاپشن بلند یشمی کنار آدم برفی بزرگی رو به دوربین لبخندی بزرگ داشت و علامت پیروزی نشان میداد تعجب کرد. به دنبال آن متن رویش را خواند«ساختن کوکی به کمک دوستی که اسم کوکی اقتباسی از اونه، مرسی بابت این عکس خوشگل»
قلب آبی و لبخندی هم انتهای جمله اش بود.
سریع برای هوسوک نوشت «این چیه؟ چیز خاصی داره؟»
هوسوک نوشت « اون پایین جونگکوک رو منشن کرده.»
جیمین سریع به پایین عکس و منشن ریز اسم جونگکوک و تاریخ دیروز خیره شد و دیگر هیچ نگفت.
جونگکوک با یک دختر قرار داشت. از او فاصله گرفته بود چون بو برده بود جیمین قصدی رویش دارد. اما دوستش داشت مثل یک دوست، هیونگ، برادر، دستیار، هم خانه. برای همین دیشب آمد پیشش و معذرت خواست. میخواست ارتباطشان همانطور که میخواهد حفظ شود و با این دختر وارد رابطه عاشقانه شود. یک چیز کاملا نرمال و عادی. و جیمینی که بیخود دلخوش شده بود و مثل احمق ها تا به سمتش آمد او را بوسید.. خراب کرد...
موبایلش زنگ خورد،هوسوک بود.
جواب داد: هیونگ...
_جیمینا، خوبی؟
قلبش یک قدمی ایستادن بود اما لب زد: خوبم.
_عایش نباید اینجوری برات میفرستادم، الان میام پیشت، کجایی؟ خونه جونگکوک؟
_نه هیونگ نیا.میخوام یکم فکرامو جمع کنم.
_مطمئنی؟
_آره... اشکالی نداره. عادیه که اون بخواد دوست دختر داشته باشه.شاید... توقع غیرمنطقی بود بخوام حسم دوطرفه در بیاد.
هوسوک با ناراحتی گفت: نباید ناراحت باشی خب؟ هروقت احتیاج داشتی بگو فقط بیام دنبالت.
_ هیونگ...دیشب سعی کردم ببوسمش.
_چی؟؟؟ واقعا؟
بغضش را پس فرستاد: اینکارو کردم ولی اون پسم زد...
هوسوک با مکثی طولانی غمگین گفت: الان اونجایی؟
_هوم. توی تختم...
_جونگکوک کجاست؟
_نمیدونم.
_میام دنبالت... آماده شو. میارمت پیش خودم.
_هیونگ من میرم خونه پیش تهیونگ... فعلا نمیخوام اینجا بمونم...
_بیام دنبالت؟
_خودم میرم. میخوام وسط راه پیاده شم و تا خونه راه برم...
هوسوک بیشتر اصرار نکرد: پس میام اونجا.میبینمت. مراقب خودت باش.
تماس را با خداحافظی کوتاهی قطع کرد و موبایل را کنار گذاشت. سخت از تخت دل کند و به حمام و آب گرم پناه برد. بغض مثل سنگ راه گلویش را سد کرده بود. توان اشک ریختن هم نداشت. انگار غمش شبیه یک دلهره عجیب بود پر از وهم و سرمای گزنده.
بعد پوشیدن لباسهایش از اتاق بیرون زد و نگاهی به هال کرد. جونگکوک نبود برای همین با خیال راحت تری از آنجا رفت.
***
تهیونگ پنج دقیقه بعد خواندن پیام یسول که خواسته بود او را در همان پارک سمت خانه شان ببیند با نگاه به یونگی گفت: هیونگ میشه یه ساعت برم و بیام؟
_فقط یک ساعت؟!
سرتکان داد:فقط... تا سمت خونمون میرم و میام.
یونگی با صندلی سمت سیستم چرخید و با پایین کشیدن چند اهرم برای پایین آوردن ولوم موسیقی گفت:چهل و پنج دقیقه فقط تو مسیر رفت و برگشتی.مگر اینکه کاری که بخوای بکنی یک ربع طول بکشه!
تهیونگ لبهایش را داخل جمع کرد و با تعللی گفت: فکر کنم بخواد صحبت کنه پس بیشتر طول میکشه. بعد تموم شدنش برگردم؟؟!!
یونگی کج خندی محو زد و عینکش را روی بینی بالاتر داد: نه، برو خونه. امروز کارت خوب بود. خوب غذا بخور و استراحت کن.
تهیونگ خنده بزرگی به صورت نشاند و دستهایش را از پشت دور شانه های یونگی حلقه کرد و با فشار دادن گونه اش به گونه او گفت: تو بهترین استاد دنیایی هیونگ.
یونگی با چهره زار سعی کرد دستهای او را از دور خودش باز کند : عاااای نه نکن ،نــکـــن اه.
تهیونگ خندید و با ول کردن او سریع پالتویش را برداشت و سمت در رفت:خب ،فردا میبینمت هیونگی!
یونگی با چهره بیزار بانمکی دستش را مثل فراری دادن پشه تکان داد: تا دمپاییمو پرت نکردم برو.
تهیونگ خندید و خواست برود که یونگی صدایش زد: تهیونگا ، احتیاط کن.
تهیونگ پلکی به قدردانی زد و با خداحافظی در استودیو را باز کرد که چهره بی روح جونگکوک را پشت آن دید.
با دیدن تهیونگ چشمهایش گرد شد و او متقابلا با چشمهای گرد شده گفت: جونگکوک!؟ اوکیی؟
یونگی سرکی سمت در کشید و چشم باریک کرد.
جونگکوک سر تکان داد: سلام. اومدم هیونگو ببینم.
تهیونگ سر تکان داد و حین پوشیدن پالتو کنار رفت تا جونگکوک وارد شود: خوبه، من دارم میرم. خداحافظ هیونگ.
یونگی دستی برای او بالا برد و با لبهای فشرده به جونگکوک که با چهره بیمارگونه در را پشت سر تهیونگ بست و سمت او آمد چشم دوخت.
جونگکوک روی مبل چرم سیاه کنار دیوار چوبی استودیو نشست و مات به روبرویش زل زد.
از وجهناتش میشد فهمید اتفاقی افتاده. برای همین یونگی نیاز نمیدید بپرسد چیزی شده.
فقط برای اینکه او را از افکار مغشوشش بیرون بکشد پرسید: قهوه میخوری؟ چون تهیونگ نمیخوره آماده ندارم ولی آب جوش هست...
جونگکوک بی حس سر به نفی تکان داد و دستهایش را به صورت و پلکهایی که میشد فهمید شب قبل رنگ خواب ندیده کشید: سرت با کار شلوغه؟ نمیخواستم وقتتو بگیرم...
_حرفای بیخود نزن.همیشه میتونی بیای.
جونگکوک همانطور آشفته سر تکان داد و وقتی یونگی مشغول لبتاپ کنار سیستم شد گفت: دیشب... جیمین منو بوسید.
یونگی دست از کار کشید و نگاه به او داد. خیلی تعجب نمیکرد. توقعش را داشت.
آرنج هایش را روی زانو گذاشت و گفت:خب، تو چیکار کردی؟
_پسش زدم...
_اوه.
_کل دیشب بیدار بودم... هیونگ من نمیدونم باید چیکار کنم. اگه باهاش روبرو شم باید چیکار کنم. اون میخواد چیکار کنه؟
_احتمالا ازت عذرخواهی کنه و استعفا بده.
_استعفا بده....؟
یونگی سر تکان داد: اون قطعا دوستت داره. و تو میگی که نمیخوایش، پس نمیشه رابطتون پیش بره... اون باید بره.
_ولی ما دوست بودیم...
یونگی گفت: وقتی کسی عاشقت میشه و تو نمیتونی عاشقش باشی، تنها راه اینه بذاری بره.
_حتی وقتی دوستت باشه ؟ دوستا همو بخاطر یکی نبودن حسشون ول نمیکنن...
یونگی لبخند کج و کمرنگی زد : دوستی مقاصد مختلفی داره، دوست معمولی، صمیمی، کاری و اجتماعی و .. ولی عشق که توی دوستی بیاد اون مقصدا از بین میرن. یه جاده بوجود میاد که باید باهم توش حرکت کرد. وقتی یکی میخواد اون جاده رو بره و اون یکی نه، باید راهشون جدا شه. درنهایت حقیقت اینه... ما نمیتونیم با کسی که عاشقش بودیم دوست بمونیم. چون نه مقصد مشترکی وجود داره، نه مسیر مشترکی...
جونگکوک نگران به دیوار مقابل چشم دوخت.با وجود اتفاق دیشب هنوز هم نمیخواست جیمین را از دست دهد. میخواست فقط احساسش به او را تعدیل کند. اگر او میرفت و جونگکوک تهی میشد چه؟
یونگی او را از فکر بیرون کشید:جونگکوکا... بخاطر ترست میخوای کنارش بذاری؟
_ترس از؟
_پدرت؟
پوزخند کجی به لب نشاند و نچی کرد: من پسر همون آدمم... نمیتونم انقدر خودسر باشم. هیونگ اینکار حتی از کنار گذاشتن ریاست شرکت هم بدتره. اون هیچوقت نمیپذیرتش.
یونگی لب فرو برد و نگاه بر گوشه ای دقیق کرد: و وارث میخواد. یه جئون باید به دنیا بیاری بهرحال...
پلکهای خسته و بی خوابش را روی هم فشرد و گفت: دارم با یکی قرار میذارم...
_چه سریع!!
_دیروز باهاش بودم... دختر خوبیه.
یونگی فقط سرتکان داد. نظری نداشت... میخواست صبر کند تا ببیند خود جونگکوک چقدر طول میکشد تا بفهمد چه میخواهد. میخواست هرچه هست فقط کنارش باشد. وقتی کسی نبود تا جونگکوک این سردرگمی ها را برایش بازگو کند، یونگی باید به او گوش میداد.
***
پنج دقیقه ای میشد که روی نیمکت قدیمی پارک کنار یسول نشسته بود و او زل زده بود به بازی دو دختر بچه کنار جدول.
تهیونگ نگاهی به ساعتش کرد و گفت: خب؟
یسول بدون نگاه به او گفت: از ظهر دارم بیرون میچرخم که فقط خونه نباشم.
_برای چی؟
_مامانم. اومده... و از راه نرسیده داره برای همه چیز تعیین تکلیف میکنه.
تهیونگ کمی خودش را جلو کشید و با نگاه به نیم رخ یسول و نگاه خشکش به روبرو خنده خورد: حالا چرا مثل فیلما نگاه بی فروغ دادی به یه جای دیگه؟ به من نگاه کن.
یسول بی حوصله به پلک زدنی نگاه از بچه ها گرفت و به صورت بانمک تهیونگ داد: نمیتونم نگاهت کنم.
تهیونگ متعجب پرسید: چرا؟
یسول چشم باریک کرد و نگاه بین اجزای صورت و موهای سیاه و حجیم او گرداند: نگاهت که میکنم قلبم تند میزنه.
تعجب تهیونگ روی صورتش خشک شد و همانطور مات و مبهوت به یسول خیره ماند.
گوشه های لب یسول کش آمد و با خنده سر عقب برد و رو به آسمان گفت: آی خدا قیافه کیوتشو... کیم تهیونگ، دارم لاس میزنم! میدونی که لاس چیه؟ نباید جدیش بگیری.
تهیونگ لبهایش را به یک گوشه جمع کرد و با مکث کوتاهی گفت: فکر کنم بدونم مامانت با چیت مشکل داره!
یسول خندید و دست روی پشتی نیمکت دراز کرد: شاید... شایدم نه، نمیدونم.
تهیونگ نگاه به دو دختر بچه ها که حالا دوان دور میشدند داد و یسول خیره به او گفت: شایدم لاس نمیزدم! واقعا زیادی خوشگلی. قلب پرنده های پارک هم داره تند میزنه برات!
_تاحالا کسی اینجوری از قیافم تعریف نکرده بود!
_جذاب تعریف میکنم نه؟
_داری حالمو بد میکنی!
_عاااای خجالت میکشی؟
تهیونگ چپ نگاهش کرد: من اصولا خجالت نمیکشم! خجالت میدم!
_منو خجالت نمیدی. پوستم زیاد کلفته!
_ورژن عجیبی داری.
_کیم تهیونگ؟
تهیونگ بی حرف فقط نگاهش کرد و یسول با لبخند گفت: با من رامیون میخوری؟!
تهیونگ چشم گرد کرد: چی؟؟؟؟؟
یسول خندید: گشنمه. این بغل یه غذاخوری هست. مشروب که نمیخوری، لااقل یه رامیون با من بخور! اونجا حرف بزنیم.
تهیونگ پوزخند کجی زد و با چشمهای باریک شده گفت: هیچوقت نباید به یه مرد بگی باهات رامیون بخوره. میدونی که...
_اهل غیرمستقیم حرف زدن نیستم ! وقتی میگم رامیون یعنی رامیون!
تهیونگ با لبخند از جا بلند شد و اشاره کرد: پاشو... من مشروب میخورم. فقط ترجیحش نمیدم. الان همراهیت میکنم.
یسول با رضایت کنار او ایستاد و گفت: و ضمنا، خیلی منحرفی!
_باید عادت کنم باهات راحت باشم و داداشم فرضت کنم!
_میشه داداش واقعیت فرضم نکنی؟ شاید به پیشبرد رابطه فکر کنم!
چپ چپ نگاهش کرد: دیگه نمیذارم شوکم کنی.
چشمهای یسول خندیدند و دنبال او راه افتاد.
**
دوساعتی بود که جیمین به خانه آمده بود. با نبودن تهیونگ خودش کلید انداخت و داخل شد. کمی خانه را مرتب کرد و از سوپرمارکت سر خیابان یک سری مواد غذایی سفارش داد و یخچال را برای تهیونگ که بابت تمرین زیاد به فکر خورد و خوراکش نبود پر کرد.
و بعد هوسوک هم آمد پیشش. خیلی نگران جیمین بود اما با لبخندش سعی داشت اوضاع را برایش بهتر کند.
تهیونگ خواست کلید بیاندازد و داخل بیاید اما با باز بودن در بدون هیچ فرض دیگری وارد شد و گفت: جیمینا، کی اومدی؟
با دیدن جیمین و هوسوک که کنار هم روی کاناپه نشسته بودند کنجکاو جلو آمد و با در آوردن پالتویش گفت: سلام، توهم اینجایی هیونگ؟
هوسوک لبخند کمرنگی زد: سلام تهیونگی.
تهیونگ متوجه لبخند غمگین و حال نه چندان خوب جیمین شد و ابرو درهم برد: چیزی شده؟!
هوسوک نگاه به جیمین داد تا مطمئن شود خود او میخواهد حرفی بزند یا نه.
جیمین طوری که مشکلی نباشد نگاهش کرد و گفت: بشین تهیونگ.چیز زیاد مهمی نیست.
تهیونگ به شوخی گفت: جونگکوک دوست دختر گرفته؟!
با غمگین شدن چهره جیمین و نچ کردن هوسوک لبخندش به یکباره محو شد و نشست. با اخم گفت: چی شده؟
جیمین با شنیدن صدای سوت کتری بلند شد و به آشپزخانه رفت.
هوسوک رو به چهره بهت زده تهیونگ گفت: اون دیشب جونگکوکو بوسیده... ولی جونگکوک پسش زده.
تهیونگ انگار متوجه منظور او نشد : یعنی چی؟ چرا؟
_خب اون... لابد نمیخواسته.
_نمیخواسته؟! اصلا نمیفهمم، یعنی چی نمیخواسته؟ جیمین که به زور نمیتونسته اونقدر بهش نزدیک شه و ببوستش.
هوسوک هیش کرد تا آرام باشد و گفت: ولی بعد پس زده... اینه که الان باید بهش توجه کرد. با فرضیه سازی به حد کافی جیمین اذیت میشه. پس بیا بهش نگیم که چرا اینجور شد و بنظر میرسید اون دوستش داره و ازین حرفا.
تهیونگ صدایش را پایین تر آورد: ولی واقعا اینطور بنظر میومد. اون بچه با چشماش جیمینو میخورد .
هوسوک سرتکان داد: الانم با یه دختر که پدرش میخواسته قرار میذاره انگار...فکر میکنم اون میترسه... نمیتونه قبول کنه... تو پدرشو نمیشناسی.
تهیونگ نچی کرد و کلافه به جایی خیره شد.
جیمین با سینی چای به هال برگشت و با گذاشتنش روی میز گفت: شام چی میخورید سفارش بدم؟
تهیونگ لب خیساند: بشین جیمین.
جیمین سرجایش نشست و او گفت: نیاز نیست برگردی اونجا. استعفاتو بنویس خودم میبرمش برای نامجون هیونگ.
جیمین جدی گفت: قرار نیست استعفا بدم.
_یعنی چی؟
_یعنی همین. یه اتفاقی افتاد و فهمیدم اشتباه بوده. قرار نیست بخاطر یه اشتباه فرار کنم. من یه پزشکم.
_بنظر میرسه اون حالش خوب باشه که داره قرار هم میذاره.
_من باید مطمئن شم... دکتر هان رو من حساب کرده. نمیتونم برگردم بهش بگم چون عاشق بیمارم شدم و گی نبود نمیخوام برگردم اونجا.
تهیونگ عصبی و مصر گفت: جیمینا من نمیذارم برگردی تو اون خونه.
جیمین تیز نگاهش کرد: ازت اجازه خواستم؟
هوسوک دست روی شانه جیمین گذاشت تا آرامش کند و نچی کرد: جیمینا...
جیمین پلک روی هم گذاشت و با فشردن بین ابروهایش گفت: ببخشید تهیونگ... فقط بهم اصرار نکن.
تهیونگ نگران نگاه از او گرفت: چجوری میخوای اونجا بمونی، تو این موندم.
جیمین میدانست چطور. تقریبا با اتفاق دیشب کنار آمده بود و تصمیمش را گرفته بود. میخواست با جونگکوک حرف بزند و بگوید اشتباه کرده. بگوید نباید اینکار را میکرده وقتی نمیدانسته حس او چیست. و بعد عادی فقط دستیارش باشد. دستیاری که قطعا حالا درمان او برایش سخت تر میشد. امیدوار بود احتیاجی به ادامه درمان نباشد. از آنجایی که جونگکوک دیگر به طرز غیرنرمالی اجتماع گریز نبود و وسواس های فکری روی نظم عجیب اشیا و رنگها نداشت میشد فکر کند بهتر شده. اما نمیتوانست مطمئن باشد. وقتی که مطمئن میشد او بدون بودن کنار خودش که باعث بهبودی اش بوده هم میتواند روتین زندگی اش را خوب پیش ببرد، و دکتر هان گزارشاتش را تایید میکرد. آن وقت دیگر میرفت... حداقلش از خوشحالی جونگکوک مطمئن میشد.
آخر شب به خانه برگشت و بعد تعویض لباسهایش از اتاق بیرون آمد. میخواست در اتاق جونگکوک را بزند اما او را توی آشپزخانه دید.
جونگکوک که با لیوان سمت قهوه ساز میرفت با دیدن او هول شد. لیوان از دستش افتاد و با صدا چند تکه شد.
جیمین با عجله سمت او دوید و نچ کنان نگاه به زیر پایش داد: تکون نخور...
جونگکوک اگر میخواست هم نمیتوانست تکان بخورد. قلبش داشت از کار می افتاد.
جیمین مقابلش زانو زد و با جمع کردن تکه های ماگ گفت: دمپایی هم پات نکردی... صبر کن همشو جمع کنم بعد حرکت کن.
جونگکوک به موهای سیاه او زل زد و هیچ نگفت. از تضاد خونسردی جیمین و اضطراب وحشتناک خودش داشت روانی میشد.
جیمین با اتمام کارش تکه ها را داخل سطل آشغال انداخت و با گذاشتن یک جفت دمپایی پیش پای جونگکوک که از کنار کابینت برداشته بود گفت: بپوش، شاید ریزه هاش مونده باشه.
جونگکوک بی حرف پاهایش را داخل دمپایی ها برد و نگاه فراری اش را به کانتر داد و با تشکری سرسری ماگ دیگری برداشت و خواست برود که جیمین گفت: خالیه، قهوه نریختی.
جونگکوک گیج به لیوانش نگاه کرد و گفت: نه، من... بعدا میریزم.
جیمین لیوان از دست او گرفت و با آرامش مشغول ریختن قهوه برایش شد.
سپس همانطور که لیوان را به دست داشت مقابلش ایستاد و نگاهش کرد.
سیبک گلوی جونگکوک لرزید از نگاه جیمین. انگار همین یک دقیقه پیش لبهایش را با لب لمس کرده بود.
جیمین پلکی زد و گفت: بابت اتفاق دیشب متاسفم. و فکر میکنم باید دربارش توضیح بدم.
جونگکوک سریع گفت:احتیاجی نیست.
جیمین با طمانینه سرتکان داد: هست. من اونکارو کردم وقتی تو نمیخواستیش. من اشتباه کردم. لطفا فراموشش کن و نذار به رابطمون لطمه بزنه... نمیگم تغییری نمیکنیم. به هرحال معذبی و منم هستم. اما بیا حرفه ای باشیم. میتونی فکر کنی مثل یه بوسه کوتاه روی گونت بوده و آنالیزش نکنی.
جونگکوک گیج نگاهش میکرد. جیمین آن حجم از قدرت و تسلط را از کجا می آورد؟! چطور میتوانست عادی همه چیز را بیان کند و بگوید فراموشش کن؟
جیمین لبخند محوی زد: تا وقتی برات حل بشه و بتونی باز به چشم دوستت نگاهم کنی دستیارت میمونم.
بعد لیوان قهوه را به دست جونگکوک داد و با گفتن شب بخیر راهی اتاقش شد.
جونگکوک مات و مبهوت به جای خالی او زل زده بود. حتی نمیتوانست یک کلمه بگوید. درحالی که میخواست. میخواست بپرسد چرا؟ دلیل اون اتفاق چی بود؟ چرا منو بوسیدی؟
باورش نمیشد جیمین انقدر صریح با او روبرو شود. حتی اضطراب اینکه بخواهد بگوید میخواهم ازینجا بروم و استعفا بدهم داشت. اما حالا یک خیالش راحت بود صد خیالش ناراحت. جیمین اجازه نمیداد هیچ چیزی درباره اش عادی جلوه کند... اصلا اجازه نمیداد در نگاهش عادی شود.
YOU ARE READING
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...