Part 27

1.7K 233 17
                                    

ریدر عزیز، لایک کردن پارتها یادت نره!

******************

Part 27

اگر به جونگکوک بود، خیال جدا شدن از آغوشی که با تمام وجود آن را پوشیده بود نداشت. اما جیمین از ترسِ سرما خوردن جونگکوک، دستش را گرفت و گفت: بیا برگردیم...
باران همچنان شلاق گونه بر همه چیز میبارید و صدایش را محو میکرد.
جونگکوک چمدان او را برداشت و هردو دست در دست هم سمت دروازه عمارت پا تند کردند.
جیمین جلوتر میرفت و جونگکوک را دنبالش میبرد، و جونگکوک احساس خستگی میکرد. خستگی بعد از انجام کاری به نحو درست که با یک سکون یا خلاء همراست.
باهم وارد اتاق جونگکوک شدند و جونگکوک بی اینکه نگاه از او بردارد لبه ی تخت نشست.
جیمین سمت کمد رفت و بعد جستجویی جزعی جاگر راحتی خاکستری رنگی با تی شرتی به همان رنگ جدا کرد، حوله ای هم از سرویس بهداشتی برداشت و سمت جونگکوک برگشت. تی شرت خیسش را از تنش در آورد و با آهسته کشیدن حوله بر پوستش تی شرت خشک را تنش کرد.
شلوار را سمتش گرفت و گفت: بیا عزیزم...
جونگکوک نگاهش کرد: خودت چی؟
جیمین مشغول کندن بافتش شد: حواسم هست.
جونگکوک شلوار خیسی که از مچهایش آب میچکید را با شلوار خشک عوض کرد و جیمین بافت خیسش را روی دسته صندلی انداخت و با برداشتن حوله مشغول خشک کردن موهای او شد: سرما نخوری.
چیزی نگفت و فقط چشم بست. جیمین آهسته و نوازشگر دست به موهایش میکشید و او به آخرین چیزی که فکر میکرد سرماخوردگی بود.
حوله را دور شانه او گذاشت و با چک کردن چشمی برای اطمینان از خیس نماندن گوشهایش خواست سمت در برود که جونگکوک مچش را گرفت: کجا میری؟
نگاهی به مچش در پنجه جونگکوک و بعد نگاه منتظرش کرد: لباسامو عوض کنم.
دست جیمین را کشید و همزمان با نشاندن او لبه تخت، سمت کمد رفت و با برداشتن تی شرتی مشکی رنگ، سمتش برگشت.
جیمین بی حرف منتظر نگاهش کرد و جونگکوک بلوز او را از تنش در آورد و به لکه های بنفش رنگ روی تن ظریفش چشم دوخت.
چشم از اخم جونگکوک کند و با گرفتن تی شرت از دستش، آن را تن کرد و ایستاد.
بلند بود و تقریبا تا زیر باسنش میرسید.
شلوارش را از پا درآورد و همه لباسهای خیس را سمت سبد رخت چرک ها برد و با خنده گفت: شلوار نیاوردی، پس نمیپوشم!
جونگکوک اما بی لبخند روی تخت نشست و منتظر ماند تا دوباره سمتش بیاید و وقتی آمد دستش را کشید و او را روی تخت کنار خودش نشاند.
جیمین لبخندی به نگاه براقش زد و دست روی گونه اش گذاشت: میشه خوب باشی؟ من اینجام.
جونگکوک نگاهش را سمت گردن او برد و پرسید: درد نمیکنن؟
_کدوما؟
آهسته دست سمت گردنش برد و لکه بنفش رنگ را لمس کرد.
جیمین سر بالا انداخت : نه اصلا...نه مگه مال تو درد میکنن؟
جونگکوک سر به نفی تکان داد و با برداشتن حوله مشغول خشک کردن موهای او شد.
آنقدر آهسته و ملایم این کار را میکرد که جیمین احساس کرد خوابش میبرد.
اما او از ملایمتش کم نکرد. احساسی که به پسر مقابلش داشت شبیه نگه داشتن یک تنگ بلور میان دستهایش بود. نمیخواست لحظه ای موجب آسیب دیدنش شود.
جیمین دست او را همراه حوله گرفت و با نگاه فهماندش کافیست.
بعد روی تخت رفت و با مرتب کردن بالش به آن تکیه داد. لحاف را روی پاهایش کشید و سمت چپ را برای جونگکوک آماده کرد و دستش را آماده به آغوش گرفتنش باز کرد: بیا اینجا.
جونگکوک سمت او رفت و با دراز شدن کنارش سر روی سینه اش گذاشت.
با پنجه و انگشتهای دستی که دور سر و گردن جونگکوک حلقه کرده بود مشغول نوازش موهایش شد و گونه به سرش چسباند.
جونگکوک دستش را دور شکم جیمین حلقه کرد و او با دست دیگرش لحاف نوک مدادی رنگ را تا شانه جونگکوک و سینه خودش بالا کشید و گفت: حالت خوبه؟ سردت نیست؟
_نیست...
جیمین دست به پیشانی او نگه داشت: چرا بدون لباس اومدی؟
_وقتی اومدم به این فکر نکردم که چی تنمه... فقط میخواستم زود برسم بهت و نذارم بری.
جیمین لب به موهایش گذاشت و حرفی نزد.
فقط صدای تند باران بود و نفس های آرام جونگکوک.
لبخند زد: باید غذا بخوری. وقت ناهاره.
_الان هیچی نمیخوام... یکم دیگه بمونیم...
جیمین لبخند زد: اگه دلت نخواد از بغلم بیرون بیای چی؟ باید گشنگی بکشیم؟
جونگکوک چشمهایش را از نوازش جیمین بر سر و موهایش بست. فعلا نیاز داشت هزاربار نبض و طپش قلب او را بشمرد تا حضورش را باور کند.
حضور متفاوتش را... جیمینی که از این به بعد معرف وجود و زندگی او بود. معشوقش... همراه هر روزه اش و کسی که هرشب کنارش به خواب برود و هر صبح به هوای دیدن صورتش بیدار شود.
جیمین عطر موهای او را نفس کشید: جونگکوکیِ من.
جونگکوک آهسته پلک باز کرد و نامش را صدا زد: جیمینا.
ملایم لب زد: بله.
_تو منو تنها نمیذاری مگه نه؟
بی تردید گفت: هیچوقت. انقدر نگرانی؟
جونگکوک دستش را دور او محکمتر کرد و بازویش را ماساژ داد: نگرانم...که بلد نباشم چجوری دوست پسر خوبی برات باشم.
جیمین بوسه ای به موهایش زد: بهم یاد میدیم. هردو باید یاد بگیریم.
بعد مکثی لب زد: میخوام همیشه پیشم بمونی... لطفا اگه تو مسیر بهترینت شدن اشتباه کردم، ازم ناامید نشو.
جیمین بغض بلعید: نمیشم... تو سمت من قدم برداشتی، من دنبالت میدوئم جونگکوک... فقط میخواستم که بذاری برات هرکاری بکنم.
به صدای رعد گوش داد و با غلبه بر دلهره اش گفت: اگه راجب شجاعتم...بهت راستشو بگم الان ازم دلسرد نمیشی؟
جیمین خیره به بازوی او دور شکمش گفت: که هنوز میترسی؟
جونگکوک پلک روی هم فشرد: که هنوزم از آینده میترسم...
_دیگه؟
_از تاثیرات گذشته هم میترسم.
_من تو لحظه هایی غرقت میکنم که هر روز، دیروزت بشه یه گذشته ی خوب.
_و آینده؟
_میدونی ماتریکس چیه؟
_چیه؟
_ماتریکس یعنی دنیایی که مدام در فکر گذشته و آینده باشی تا دنیای واقعی خودتو گم کنی. الان دنیای واقعیت منم... تو محور من زندگی کن و نگران نباش، وقتی میگم امروزتو تبدیل به گذشته ی خوب میکنم، درباره آینده بهم اعتماد کن.
جونگکوک صورتش را بالا برد و به چشمهای جیمین خیره شد.
جیمین گردن خم کرد و لبهای او را گرم و عمیق بوسید. جونگکوک با آرامش چشمهایش را بست و جیمین روی لبهایش گفت: کنار من باشی اجازه نمیدم از چیزی بترسی. چون من نمیترسم. فقط کافیه تو کنارم باشی.
جونگکوک دستش دور او را محکم تر کرد و صورت به تنش فشرد: دیشب... وقتی هرکاری میکردم پسم میزدی... خیلی ترسیده بودم. فکر کردم نکنه دیر شد و دیگه فایده نداره. اون حس که دیگه نمیتونم رویای داشتنتو بچشم داشتم... وقتی همراهیم کردی انگار نجاتم دادی... اون لحظه فکر نمیکردم انقدر زود ترس از دست دادنتو دوباره بچشم.
امروز... وقتی رفتی...
وقتی زنگ زدم و اولش قطع کردی، انگار از بلندی پرت شدم. ولی اون لحظه هزاربارم شده زنگ میزدم تا جواب بدی. اما اگه پای حرفت میموندی و دیگه جوابمو نمیدادی... اگه از طریق تهیونگ و بقیه هم نمیتونستم بهت برسم...
جمله اش را نصفه رها کرد و چشم بست. تصور خوبی نبود، نمیخواست به زبانش بیاورد. کل زندگی اش بعد رفتن او را انگار در چند دقیقه تجربه کرد و حتی دلش نمیخواست یک ثانیه دیگر در حد فرض به آن فکر کند.
جیمین گونه به موهای او مالید: شاید ازت عصبانی شده باشم... ولی هیچوقت حسم بهت عوض نشده.
_ببخش منو بابت حرفام. تو... فرشته ی منی.
دیگه دلم نمیخواد هیچوقت باهم دعوا کنیم... انگار یه عمر، آرامشی که میشد باهات داشته باشم رو از دست دادم...
_ما اندازه بقیه عمرمون زمان داریم...اگه هردو بخوایم تا آخر عمر ادامه داره.
_اگه میگفتی دیگه دوستم نداری... تا آخر عمرم از خودم متنفر میشدم... شاید هنوز بترسم. خیلی انکار کردم ولی... از نداشتن تو بیشتر میترسم تا بقیه چیزا. من چیزایی که میخواستمو بدست نیاوردم. نمیتونستم تویی که از همشون برام ضروری تری از دست بدم. فقط توهم بود که میتونم بدون تو تحمل کنم.
جیمین سر خم کرد و پیشانی او را بوسید: فقط کافیه ازم بخوای. اگه این زندگی و خونه رو نخوای، یه آپارتمان میگیرم و باهم میریم اونجا زندگی میکنیم.
جونگکوک پلکی زد: میدونم اینکارو میکنی... بهم فرصت بده.
جیمین ساکت ماند و او دستش را در دست گرفت و مشغول نوازش انگشتهای کوتاهش شد.
میخواست صبر کند، رابطه شان قرار نبود در بوق و کرنا بیفتد. و پدرش، قرار نبود هرگز بفهمد.
اما اگر میخواست احتمالی در نظر بگیرد، اینکه اگر او روزی به دلیل مقاومتش بر ازدواج نکردن بخواهد موجب اذیت شود، قطعا آن روز با جیمین به نقطه ای از اطمینان رسیده که پشت پا به همه چیز بزند و خودش را تهی از از تملکی با اسم فامیلی با این آدم همراه کند. اما حالا وقت این فکرها نبود.
وقت همین بود که تا میتواند بغلش کند و حرفهایش را بشنود. و به این فکر کند برای نشان دادن عشقش به او باید از چه مسیری برود.
جیمین همینطور که به پیچ و تاب خوردن انگشتهایش در دست جونگکوک نگاه میکرد با دیدن دستبند دور مچش گفت: جونگکوکا...
جونگکوک منتظر ماند و جیمین دستبند دور مچ او را لمس کرد: تو اینو داری؟
جونگکوک نگاه به دستبندش داد: هیچوقت درش نیاوردم... دیشبم دستم بود.
_دیشب اصلا متوجه نشدم... چطور ندیدمش..
جونگکوک لبخندش را کنترل کرد: منم جات بودم نمیفهمیدم.
چانه از موهای او برداشت و با چشمهای،گرد شده از بالا نگاهش کرد: عایش!!
جونگکوک بی صدا خندید و جیمین پرسید: چرا درش نیاوردی؟
_چون... قشنگه و باهاش خاطره داریم.
لب گزید: وقتی تصمیم بگیری کسی یا چیزی رو فراموش کنی باید هرچی تورو یادش میندازه از خودت جدا کنی.
_چه جداش میکردم چه نه نمیتونستم فراموشت کنم...
جیمین بوسه دیگری به موهای او زد: تو چمدونم دارمش... باهم عوضشون میکنیم. مثل حرف همون آجومای روستایی. جیمین مال تو، جونگکوک مال من.
جونگکوک سر از سینه او برداشت و از آغوشش بیرون آمد. نشست و دستبند را از مچش باز کرد: پس جونگکوک رو از الان دور مچت میبندم. فعلا همین نشون صاحب داشتنت!
جیمین خندید و دستش را سمت او گرفت.
جونگکوک دستبند را دور مچ او گره زد و به بالش و پشتی تخت تکیه داد.
بی اینکه درخواست کند تن او را به آسانی میان آغوش خودش گرفت و با نوازش موهای نمناک و گونه اش تماشایش کرد.
جیمین یک پایش را دور جونگکوک انداخت و چانه به ساعد دست خودش که روی سینه او گذاشته بود تکیه داد و اجازه داد جونگکوک راحت تماشا و نوازشش کند.
چقدر دلش این لحظه ها را خواسته بود و حالا داشت تجربه اش میکرد.
جونگکوک همانطور که دستش روی گوش و صورت او بود شست روی لبهایش کشید و جیمین لبخند زد: تو یه دوست پسر کم و حرف و خجالتی ای؟؟
_سعی میکنم جور دیگه ای باشم. ولی الان فقط میخوام نگاهت کنم و صدبار یادم بیارم که پیشمی.
با صدایی بانمک پرسید: باورت نمیشه؟
نگاه در نگاه او قفل کرد: هنوزم دلتنگتم...
جیمین دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و روی لبهایش زمزمه کرد: چیکار کنم که دلتنگیت رفع شه؟ هوم؟ هوم؟
لبخندی به شیطنت او زد و گفت: بریم یچیزی بخوریم.
_بریم یچیزی بخوریم دلتنگیت رفع شه؟؟ دلتنگ منی یا غذا؟
_دلتنگ تو، و باید ازت مراقبت کنم، پس باید حواسم به غذا خوردنت باشه.
جیمین لب پایینش را جلو داد: اومدم روت بعد میگی بریم غذا بخوریم؟
_خب اگه بیای روم سیر میشیم؟
جیمین چشم باریک کرد: جئون جونگکوک، باید با لمس من گشنگی یادت بره! در این حد!
_میخوای تورو بخورم؟
_هوم... دوس داری از کجا شروع کنی؟
جونگکوک نگاه روی لبهایش انداخت و جیمین لب به لبهای او سپرد.
بعد بوسه ای کشدار جونگکوک گفت: دیوونم نکن...
جیمین لبخند زد و نرم زمزمه کرد: قبلا این کارو کردم... نکردم؟
جونگکوک بی انکار لبخند زد و نگاهش پر شوق شد: نیازه هی به روم بیاری؟
جیمین برای نگاه پر ستاره او ضعف رفت و آهسته به گونه اش زد: خودت از شنیدنش داری غنج میری کیوت خر. خیلی خوشحالی که هیونگت دیوونت کرده؟
جونگکوک ابروهایش را بالا برد و با کشیدن شست گوشه لب او گفت: اگه خواستن تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته.
جیمین با ذوق لب فشرد و خیره به بازی دستش با یقه او گفت: خوبه... ازین ببعد میتونیم همش لاس بزنیم.
_تو قبلا هم لاس میزدی!
خندید با زدن بوسه ای به نوک بینی جونگکوک از جایش بلند شد:میرم برات ناهار درست کنم.من خیلی جنتلمنم!
با تکان سر پرسید: الان بحثو عوض کردی؟
جیمین دست به سینه ماند: اعتراف کن از کی مختو زدم!
شانه بالا انداخت: من تا به خودم اومدم مخمو زده بودی.
آهسته مشت به بازویش زد: انقد رمانتیکی جونت در نره جئون! بیا آشپزخونه.
جونگکوک خندید و با نگاه دنبالش کرد.
جيمین به آشپزخانه رفت و پشت سینک مشغول پوست گرفتن موز شد.
جونگکوک پشت سرش آمد و حین تکیه به کانتر پرسید:چرا موز؟!
جیمین نگاهش کرد:فکر میکنی چرا؟!؟
جونگکوک بعد مکثی ابروهایش را به تفهیم بالا داد:هاه...
جیمین با همان لبخند سر تکان داد و پاکت شیر را از یخچال برداشت و گفت: اطلاع بده ناهارو بیارن بالا! یه روز دیگه برات جنتلمن میشم.
جونگکوک لبخند زد:تو که آشپزی بلد نیستی!
جیمین تکه های موز را داخل میکسر انداخت و بهشان شیر اضافه کرد: ولی تو بلدی، غذاهای خوشمزه ای برام درست میکنی ازین ببعد! امروز بهت سخت نمیگیرم و میذارم اونا غذا بیارن.
جونگکوک خندید و سمت تلفن رفت تا اطلاع دهد ناهار بیاورند.
جیمین میکسر را روشن کرد و گفت: توش شکر نمیریزم. موزا شیرینن.
_فرقی نمیکنه.همینطوری خوبن.
محفظه میکسر را برداشت و سمت سینک رفت تا توی لیوان بریزدش.
جونگکوک بعد اطلاع دادن بابت غذا دست در جیب سمتش رفت و با تکیه به کانتر سیار از پشت تماشایش کرد.
در تی شرت او که برایش بزرگ بود بشدت خواستنی بنظر میرسید.
یادش می آمد همیشه در فیلمها چنین صحنه ای میدیده که دختر داستان لباس دوست پسرش را بدون شلوار میپوشد و دلبری میکند. و موقع دیدن آن فیلمها فکر میکرد دوست دارد موقعی که دوست دخترش پشت کانتر آشپزخانه مشغول است از پشت بغلش کند.
قبلا فکرش هم نمیکرد روزی دلش برای دوست پسرش ضعف برود.
آهسته به او نزدیک شد و از پشت دست دور کمرش حلقه کرد و چانه روی شانه او گذاشت.
جیمین که آخرین قطرات شیرموز را داخل لیوان دوم میریخت از فشار صورت جونگکوک گردن کج کرد: باطریت خالی شد؟
جونگکوک بینی و لبهایش را به گردن او فشرد و گفت: هوم.
جیمین لیوانی برداشت و بالا گرفت: بیا.
جونگکوک او را سمت خودش برگرداند و با بغل کردنش روی کانتر نشاندش و جیمین از درد چشم تنگ کرد.
نگران نگاهش کرد: چی شد؟
جیمین لیوان را کنار گذاشت و کف دستهایش را به میز تکیه داد: عوارض جانبی!
و به پشتش اشاره کرد. جونگکوک لب جوید و بعد کمی فکر کردن گفت: جیمینا...
جرعه ای از محتوی لیوانش خورد: بله.
_دیشب... من نفهمیدم چرا اونکارو کردیم. نمیخواستم اذیتت کنم... نمیخوام تو درد بکشی... ما مجبور نیستیم اینجوری رابطه داشته باشیم.
جیمین با اخم با نمکی گفت: عایش چه پسر خوبی!!
_چی؟
_نگران منی!؟
_نباید باشم؟
لیوانش را پیش لیوان جونگکوک روی کانتر کنار خودش گذاشت: من خودم خواستمش.خودم میخواستمش. انتخابمه. و فکر کنم دلم میخواد همینجوری باشه.
جونگکوک بی حرف فقط نگاهش کرد و جیمین گفت: چیه؟ تو خوشت نمیاد؟ فکر کردم با وجود حرارت دیشب اشتیاقمون مکمل و دوطرفست! ولی اگه دوستش نداری منم میتونم انجامش بدما.
این را گفت و با دست دراز کردن ضربه ای به باسن جونگکوک زد: حرفه ای تر از خودت میشم برات!
جونگکوک با ملایمت دستهای او را گرفت و روی زانوهای برهنه اش نگه داشت: درسته... دیشب طبق چیزی که میلم بود جلو رفتم. ولی تفاوتی وجود نداره. من یه مردم، توهم یه مردی... نمیخوام فکر کنی بخاطر اینکه سخت کنار اومدم یا ترس پذیرفتن حسم بهتو داشتم تو باید نقش دخترونه ایفا کنی برام.
جیمین لبخند زد و دست زیر چانه او گذاشت و صورتش را بالا آورد: ببین منو...
جونگکوک به چشمهای او نگاه کرد و جیمین گفت: اگه من اینکارو انجام بدم و جامون برعکس شه بنظرت عدالته ؟
_یعنی چی؟
_خیلیا فکر میکنن توی رابطه جنسی که اصطلاحا به یه قطبش میگیم دهنده و دیگری گیرنده، اونی که دهنده هست درجه پایین تری داره. این قضیه توی روابط یه زوج استریت خودشو بیشتر نشون میده. وقتی بحثی بشه یا یه کل کل صورت بگیره زن میشه زیر و تحت سلطه قرار گرفته، و مرد بالا و رو و تصاحب کننده این بنظر من فوق احمقانست! توی رابطه گی هم این موضوع باب شده که فکر کنن اون که نقش دهنده ایفا کنه درواقع پایینتره و ضعف داره و اون که انجام دهنده هستش چون چیزی که توی طبیعتشه بدست آورده باید به اونیکی آوانس بده و بیشتر هواشو داشته باشه چون طرفش داره بهش لطف میکنه!! جونگکوکا... این فکرا رو بشور و بریز بیرون. اینجا توی رابطه ما و امثال ما و حتی زوجای جنس مخالف هیچ معامله ای صورت نمیگیره. و توی رابطه ماچیزی به اسم طبیعت معنا نمیگیره که صرفا انجام دهنده داره حق طبیعیشو دریافت میکنه و اونیکی مجبور به پذیرنده بودنه. اینجا هم همه چیز برابره. فقط روش انجام شدنش فرق داره.
جونگکوک سر به تفهیم تکان داد: متوجه منظورت هستم... ولی خب میخواستم بدونی منم رابطمونو پذیرفتم. دیشب و کارم رو باب این نذار که به تو حق انتخاب نمیدم... درباره اون اصطلاحی که بکار بردم، دخترونه، چیزی که باب شده رو گفتم و قصد خاصی نداشتم. عذر میخوام.
جیمین لبخند زد: تو رابطه دوتا مرد نقش دخترونه و پسرونه وجود نداره. وقتی دونفر گی ان لزوما تاپ بودن توی بخش جنسی رابطه به معنی مردونه تر بودن نیست. این فقط بخش جسمی قضیست. ببین وقتی یه نوزاد بدنیا میاد اگه مغزشو طبق یه مسیر مشخص جنسی تربیت ندن اون اصلا نمیدونه چیزایی به اسم لباس، آرایش، ،رنگ، افکار و رفتار و رابطه جنسی در آینده میتونن دو دسته شن و محدودیتای خاص توی بکار رفتن داشته باشن.
اون میتونه با دید باز انتخاب کنه چی میخواد. نمیگم هیچ چیز نمیتونه تفاوت داشته باشه، یسری وسیله و لباس مورد نیاز و استفاده یه جنسیت خاصن. ولی اینکه من مایل باشم یه میکاپ رو صورتم باشه و یسول دلش بخواد استایلای راحت و اصطلاحا پسرونه داشته باشه. تمامش انتخاب و سلیقست و تاثیری روی ارزشامون نداره. ویژگی رفتاریِ مردونه و زنونه...دربارش هیچتحمیل و چهارچوبی وجود نداره. اصلا اینکه من خیلی لوس و لطیف باشم و برات همیشه ملوس شم نمیتونه منو مورد قضاوت قرار بده. حتی اگه یه سری درک نکنن.
سکس هم همینه. توی رابطه استریت، توی رفتار و اعمالشون نباید اینطور باشه که همیشه مرد مراقب زن باشه، تکیه گاهش باشه،مدیریت کنه،قوی باشه،اقتدار داشته باشه و ... زن هم باید تک تک اینا باشه. چون بحث زن و مرد نیست. اینجا بحث زوج بودنه.مکمل بودنه.
اینجاهم بین من و تو همین داستانه.
من مردتم... میتونی بهم تکیه کنی، ازت مراقبت میکنم، روت حساسم، بهت محبت میکنم،برات لوس میشم،برات قوی ترین میشم، برات زیبا میشم، گاهی فقط مسخره بازی در میارم و رفیقت میشم میخندونمت، گاهی رمانتیک میشم و برات کارای خاص میکنم... همون کارایی که قطعا یه آدم برای پارنتنرش میکنه.
فارغ از جنسیت.
توهم همینطور. و درباره سکس... این فقط یه انتخاب و میل جسمیه. قرار نیست کسی پایینتر و کسی بالاتر باشه.
میل من به تو اینه... و میل توهم به من همونیه که دیشب انجامش دادی. باید با خودمون روراست باشیم. اگه مشکلی باشه یا اگه توهم واقعا بخوایش منم میتونم انجامش بدم. این قرار نیست یه صفت باشه که فقط به من یا به تو بچسبه. یه میل دوطرفست.
جونگکوک نگاه بین چشمهای او گرداند و گفت: تو قشنگترین منطق جهانو داری.
با طنازی شانه بالا داد: و مال تو ام! ذوق کن!
جونگکوک خندید و بعد تماشای طولانی اش ابرو بالا انداخت و لیوانش را دست گرفت: باتوجه به حال دیشبت کنجکاو شدم، فکر کنم بین رابطه هامون شده یک بار هم بخوام تو انجامش بدی!
جیمین با خجالت خندید و به سینه او زد: نباید حال و حرفای هم وسط اون کارو بعدا به روی هم بیاریم!!
_اوه چرا؟! خجالت میکشی؟
جیمین لب گزید: عای بیخیال،خلاصه بحثمون، نهایتش این معنیو میده که...
با زانو به عضو جونگکوک زد و گفت: من اینو میخوام! ولی اگه یروز دلم اون پشتی رو بخواد تو بهم میدیش نه؟
جونگکوک بعد خوردن کمی از نوشیدنی اش سرتکان داد: میتونم با جوجه کوچولو مخالفت کنم؟
جیمین بین خنده و گیجی گفت: بهتره منظورت از جوجه کوچولو خود من بوده باشم!!!
جونگکوک زد زیر خنده: معلومه که خودتو میگم، اون که از جوجه هم کوچیکتره!
جیمین مشتی حواله سینه اش کرد: گمشو جئون جونگکوک.
جونگکوک مشت او را گرفت و بوسه به پشت دستش زد: شوخی میکنم ...
جیمین با شیطنت لبخند زد و لیوانش را برداشت: خب دیگه هم دوس ندارم راجبش بحثی کنیم. من دوس دارم فعلا همینجوری بمونه... و ضمنا. انقدر خوب نباش من از پسرای بد خوشم میاد!
این را گفت و مشغول خوردن شیرموزش شد.
جونگکوک اخم ظریفی به ابرو نشاند: یعنی چی؟
جیمین لیوان را سمت لبهای او برد و از مایع درونش به خوردش داد: یعنی جونگکوکه دیشب!
جونگکوک لیوان را گرفت و ابرو بالا داد: تو زیاد شیطون نیستی؟!
جیمین شانه بالا انداخت: خاصیتمه!
_ امیدوارم خاصیتتو جای دیگه پیاده نکنی.
لبهای غنچه شده اش را به نوک بینی او چسباند و گفت: خاصیتم برای جئون جونگکوکه.
جونگکوک به حالت لوند او لبخندی کج زد و با صدای در از او فاصله گرفت: بیا ناهارمونو بخوریم.
جیمین رفتنش سمت در را تماشا کرد و بعد اینکه سینی غذاها را گرفت سمت کانتر آورد گفت:جونگکوک شی!
جونگکوک نگاهش کرد و جیمین گفت: نظرت چیه جای ناهار منو بخوری؟!
جونگکوک با لبهای نیمه باز چند ثانیه به او که پا روی پایش انداخت و لبهایش را غنچه کرد نگاه داد و گفت: بس کن...
جیمین خندید و از کانتر پایین آمد. سمت چمدانش رفت و داخلش دنبال دستبند که کنار جیب داخلی اش گذاشته بود گشت.
جونگکوک با اخم به چمدانش نگاه کرد: ببرش تو اتاقت... نمیخوام اینجا باشه.
جیمین دستبند را برداشت و سمتش آمد: اسمت دور دستمه، هیچجا نمیرم! بیا جیمینو دور مچت ببندم که توهم جایی نری.
جونگکوک چیزی نگفت و جیمین دستبند را دور مچ او گره زد و نگاهش کرد: خب. مال کی هستی؟
جونگکوک لب فشرد و صندلی زیر کانتر را عقب کشید: بیا ناهار بخوریم.
جیمین روی صندلی دیگری نشست و گفت:بگو!
جونگکوک تکه ای رولت بین لبهای او گذاشت و گفت: غذاتو بخور جیمین شی!
جیمین لقمه اش را جوید: یه دنده!
جونگکوک خندید و مشغول ریختن سوپ شد.
بعد از ناهار به اتاق جونگکوک برگشتند و جیمین با نگاهی به اطراف گفت: باید اتاقامونو یکی کنیم! ترجیح میدم بیایم اینجا. فقط دکورشو یکم عوض میکنیم.
جونگکوک مشتاق به او که اطراف اتاق را چک میکرد و نظر میداد نگاه کرد: اتاق مشترک؟
_هوم، اتاقمون! رو درشم میزنیم لطفا حتی با در زدن هم وارد نشوید.
جونگکوک با خنده روی تخت دراز کشید و گفت: هوسوک هیونگ!! دیشب نیومد خونه.
جیمین کنار او خزید و آرنج زیر سر گذاشت:راست میگیا، هنوزم نیومده.
_نباید بهش زنگ بزنیم؟
جیمین موبایلش را از روی کنسول برداشت و گفت: فعلا بیا یکم تو اینستا بچرخیم.
جونگکوک سر به آرنجش تکیه داد و گفت: نظرت چیه با آنفالو و ریمو کردن اون عوضی شروع کنی؟
جیمین چپ نگاهش کرد: اون الان میدونه باهمیم، چه فرقی میکنه؟!
جونگکوک موبایلش را از دستش گرفت و گفت: فرق میکنه. دوس ندارم عکساشو ببینی.
جیمین با لذت به چهره حسود او نگاه کرد و گفت: چرا؟ چون همش عکس از بدنش میذاره؟!
جونگکوک ترسناک نگاهش کرد و جیمین دست از سینه تا شکم او کشید و گفت: من این بدنو دوست دارم.
جونگکوک مشغول حذف کردن وونهو شد و گفت: باشه!
جیمین خندید: جدی ام!
جونگکوک جوابی نداد و جیمین با برداشتن لبتاپ جونگکوک و روشن کردنش متعجب به تصویر زمینه که عکس خودش بود زل زد و گفت: جونگکوکا...
جونگکوک بدون اینکه چشم از صفحه موبایل او بگیرد گفت: هوم؟
_این چیه؟
جونگکوک بعد نگاه به صفحه لبتاپ لب خیساند و به او چشم دوخت: اون جیمین هیونگ بود.
جیمین لبخند زد و گفت: اون؟! من کی ام؟
لبخند محوی زد: آفرومین!
جیمین با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد و او گفت: جیمینی که آفرودیته.
جیمین ریز خندید: آفرومین... یادم میمونه اینو.
_بهتره بمونه، ازین ببعد زیاد اینطور صدات میکنم... یادم باشه بقیه داستانو بخونیم.
جیمین پلکی به موافقت زد و با آرامش مشغول جستجو در نتفلیکس شد.
بعد پخش کردن فیلمی گفت: موبایلو بذار کنار.
جونگکوک موبایل او را کنار گذاشت و دستش را زیر سر او برد.
جیمین با رضایت سر بلند کرد و روی بازوی او گذاشت و باهم مشغول تماشای فیلم شدند.
بعد از ساعتی، اواسط فیلم جیمین همانطور که آرنجش را تکیه گاه سرش کرده و به پهلو دراز کشیده بود مدام به نیمرخ جونگکوک که رو بالا دراز کشیده و لبتاپ روی شکمش بود نگاه میکرد. چند بار که تکرارش کرد جونگکوک از گوشه چشم نگاهش کرد: چیه؟
جیمین سخت از چشمهای جذاب او دل کند و نگاه به فیلم داد: هیچی! لبتاپو بذار اون سمتت. گردن درد گرفتم!
جونگکوک لبتاپ را کنارش لبه تخت گذاشت و مانتیورش را طوری تنظیم کرد که هردو به آن دید داشته باشند.
جیمین که دید حواس او جمع فیلم است با شیطنت دست جلو برد و روی شکمش گذاشت.
جونگکوک واکنش نداد و سعی کرد لبخند هم نزند.
جیمین کم کم چهار انگشتش را از کش شلوار روی عضلات سفتش سر داد و سمت عضوش برد. میخواست دوباره حال دیشب را تجربه کند.
سر چرخاند و به دست جیمین نگاه کرد.
عضو جونگکوک را در دست گرفت و حین مالیدنش نگاه خمار و معصوم کرد: فیلمه طولانیه، خسته شدم!
جونگکوک نگاه سمت او چرخاند و به چشمهای معصوم فریبنده اش نگاه کرد: نکن!
جیمین که کم کم سفت و بزرگتر شدن عضو او را در دستش حس میکرد لبخندی کج زد: ولی اون میخواد که بکنم!
جونگکوک خمار نگاهش کرد: کاری نمیکنیم.
جیمین با اخم دستش را بیرون کشید. روی شکم او پرید و روی عضوش نشست: من میخوام انجامش بدیم!
چشم از پریدن جیمین روی خودش تنگ کرد: نه انجامش نمیدیم، حداقل تا پسفردا.
اخم کرد و دستهایش را روی سینه او گذاشت: برای چی؟؟ تازه اولشه!! نکنه تو هوشیاری تحریکت نمیکنم؟!!!
جونگکوک سر جایش نشست و دست دور کمر جیمین که روی پاهایش نشسته بود انداخت: تو منو تو هوشیاری و مستی و همه حالت دیوونه میکنی، اینکارو نمیکنم چون فعلا درد داری.
جیمین لب کج کرد: عاااا جونگکوکا، بس کن! اون طبیعیه.
جونگکوک لبهای اورا بوسید و گفت: نه نیست.
لب جلو داد: خب پس ولم کن برم تو هال، پیشتم هوایی میشم.
ریز اخم کرد: پس من چیکارم؟
جیمین پرسشگر نگاهش کرد و او روی تخت خواباندش.
تی شرت بلندش را تا شکمش بالا داد و کش لباس زیرش را آهسته گرفت : اونکارو نمیکنیم، ولی یکارای دیگه میکنیم.
جیمین کجخند زد: با دهن خوشگلت؟
جونگکوک اخم بانمکی کرد و آهسته به رانش زد: پرحرفی نکن. بی شرمی هم نکن.
_ بی شرم دوسم نداری؟
نگاه به او که لب به دندان گرفته و منتظر جواب بود کرد و لباس زیرش را سمت ران هایش پایین کشید: بی شرمیاتو بذار برا وقتی که درد نداشتی، اونموقع جواب بزرگی میگیری.
جیمین دست روی بازوی او کشید: چطور بدون هیچ تجربه ای اونقدر خوب بودی؟ حس کردم یبار دیگه عاشقت شدم.
جونگکوک لب جمع کرد: تو چطور بدون تجربه اونقدر بلد بودی؟
جیمین خندید: پورن؟!
جونگکوک لب فشرد تا نخندد. سمت پایین تنه او خم شد و بوسه ای به شکمش زد: نمیخوام راجبش حرف بزنم.
جیمین با خنده سعی کرد صورت او را بالا بکشد: عاااا نه بگو بهم... نگو که گی پورن دیدی! باور نمیکنم!
_خب نبایدم باور کنی! تا دیشب مقاومت میکردم. توقع داری دیده باشم؟
جیمین پوزخند زد: اگه از قبل هیزی منو کرده باشی و ذهنت به اون سمتا رفته باشه چرا که نه!! ندیده باشی و جای من و خودت تصورشون نکرده باشی عجیبه! ضمنا دیشب قشنگ نشون دادی چقدر برات جذابه همه چیم!
جونگکوک عضو او را دست گرفت و خودش را بی تفاوت به حرفش نشان داد: الان وقت حرف زدن نیست. سرتو تکیه بده به بالش.
با شیطنت نچ کرد: نخیر من میخوام بدونم!
جونگکوک دست دراز کرد و انگشتهایش را روی لبهای او گذاشت و ساکتش کرد.
جیمین هم آهسته سر به بالش تکیه داد، پلکهایش را خیره به جونگکوک بست و خودش را به گرمای دهان او سپرد..

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now