Part 12 | فصل دوم

1.3K 125 16
                                    

جیمین در ماشین خودش نشسته بود و یونجون  روی صندلی کنارش.
یونجون بعد مختصر صحبتی موبایلش را طرف جیمین گرفت و جیمین با گرفتن آن گفت: بله؟!
چانهو عصبی  گفت: معلومه کجایی جیمین؟؟؟
_الان بیرون محوطه آکادمی توی ماشینم.
_مگه نگفتم تمرین تعطیل؟؟ به زبون کره ای گفتم مگه نه؟
اخم کرد: تمرین نمیکردم، داشتم برای تعادل قدم میزدم، همین.
_دیروز چی؟!
جیمین نگاهی به یونجون کرد و او با خجالت شقیقه خاراند و نگاه به بیرون داد.
جیمین بی حوصله گفت: میخوام برم خونه چان.
چانهو با مکث گفت: خوبه... یونجونم باهات میاد.
_چی؟!
_امشب خونه میمونه تا فردا خودمو برسونم... شاید زودتر برگردم.
جیمین متوجه چرایی آن بود. اما نمیخواست سوالی بپرسد. جونگکوک به آنها خبر نداده و برگشته بود سئول؟
حوصله بحث برای اینکه چرا یونجون همراهش بیاید نداشت. هنوز گیج بود.
_خیلی خب، شب بخیر چان.
موبایل را به یونجون داد و او با نگاه به نیمرخ عصبی جیمین که مشغول راه انداختن ماشین شد گفت: میتونیم پوکر بزنیم!
جیمین غضبناک نگاهش کرد و او با نگاه به روبرو گفت: شایدم نه!
لب جوید و با نگاهی طولانی به دروازه، اجبارا پا روی پدال گذاشت.
به خانه که رسید بی توجه به اینکه یونجون چه خواهد کرد به اتاقش رفت و روی تخت نشست.
نگاه گیج و مضطربش را به ساعت و بعد به موبایلش که در خانه جا گذاشته بود داد.
پنج میس کال از چانهو داشت و دوازده تا از شماره ای که میشناخت و سیو نکرده بود...
تماس های جونگکوک برای قبل از آنجا در انبار بودند...
موبایل را بی رمق کنارش رها کرد و در آینه قدی پایین تخت به خودش زل زد.
دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت و آهسته به سمت گردن و چانه اش بالا برد و لبهایش را لمس کرد... اتفاقی که افتاد را نمیتوانست برای خودش توجیه کند. فقط حسی داشت مثل خماری... اینکه عصبی و آزرده شده بود...
مثل دیدن خواب شیرینی که ناگهان بابت اجبار های بیرونی مجبوری از آن بپری...
دلش میخواست برگردد... اما جونگکوک هم حتما به خودش آمده و رفته بود.
آن لحظات، هردو میخواستند ادامه اش دهند، اما چقدر معنادار بود؟ برای جونگکوک چه معنایی داشت؟
نگاه از آینه گرفت و به پشت روی تشک فرود آمد.
میان همه سوال ها و تردید و مجهولات از بابت یک چیز مطمئن بود، که امشب خواب به چشمش نخواهد آمد.
***
با دیدن تماس های بی پاسخ از تهو و سونگسو کلافه موبایلش را خاموش و سمتی پرت کرد.
تن بی حالش را روی طاقچه کشاند و پشت به دیواره آن تکیه داد...
ماه پشت شیشه میدرخشید... چشم بست و پشت تاریکی پلکهایش روشنایی تن جیمین را تصور کرد... سرخی لبها و برق مرطوب چشمهایش را...
و بعد چشم باز کرد و سرش را چند بار به دیوار کوبید. و به خودش لعنت فرستاد.
چه مرگش شد...
از یاد برد جیمین دیگر مال او نیست... از یاد برد چه شبهایی به همین ماه زل زد و به شبهای جیمین با معشوق جدیدش فکر کرد و چنگ به ساعد فشرد.
او دیگر جیمینِ جونگکوک نبود... خبر داشت جونگکوک همان جونگکوکِ جیمین است؟ که جسم و احساسش باهم گرفتار آن دو هلال نگاهش مانده؟
با وجود آن همه حس سرزنشگر بعد سر رسیدن یونجون و شنیدن حرفهایش و به یادآوردن موقعیت رابطه ی جیمین، هنوز نمیتوانست میل  شدیدی که آن لحظات داشت را فراموش کند.
سرکوب کردن خودش به اندازه گذشته سخت شده بود... حالا میترسید که به هیچ طریقی نتواند افسار خودش را دست بگیرد.
طعم لبها و تن جیمین هنوز زیر زبانش بود... حس بچه ای را داشت که سراغ کسی رفته آبنباتش را دزدیده و فرار کرده و بعد چشیدن طعمش، صاحب اصلی آن سر رسیده و آبنبات را از چنگش بیرون کشیده...
چه توصیف احمقانه ای... کاش درد از دست دادن جیمین به اندازه از دست دادن یک آبنبات بود. آن وقت که انقدر درد نمیکشید.
دوباره پنجه به موهایش فرو برد و آنقدر عقب کشیدشان که شاید بشود سرش را دو نیم کند و کمی هوا به آنها بفرستد...
به اندازه تمام گذشته عطش و درد داشت. از اینکه احساس پشیمانی نمیکرد از خودش،متنفر بود.
اما نمیتوانست اعتراف نکند، که اگر به عقب برگردد بازهم تکرارش خواهد کرد.
اگر فرصت داشت جیمین را میدزدید و تا آخر دنیا فرار میکرد.
اما احساس جیمین چه بود؟ چه پشت آن چشمهای زیبایش میگذشت وقتی خودش را به او سپرد... یعنی حالا پشیمان بود؟ احساس گناه میکرد، یا ممکن بود مثل جونگکوک دلش بخواهد تکرارش کند؟
اصلا او نتوانست جلوی خودش را بگیرد. جیمین چرا نتوانست...
پلکهایش را برهم فشرد.
نای بلند شدن و برداشتن سیگار هم نداشت.
نای فکر کردن به فردا... آینده... چیدن پلن برای حفظ ظاهر و باید و نباید ها... نای هیچ چیز.
***
از خواب که بیدار شد ساعت حدود یک ظهر بود.
نمیتوانست خانه بماند، هرچند مطمئن نبود کجا و چطور، اما میخواست برود به طریقی جونگکوک را پیدا کند. ترجیح میداد مثل دیدارهای آکادمی طوری ببیندش که نیاز نباشد عذر و بهانه بیاورد. اما نمیتوانست مطمئن باشد چه زمانی دوباره تمرین با فیلمبرداری خواهند داشت. پس باید یک کاری میکرد.
بعد دوش گرفتن و پوشیدن لباسهای بیرون،از اتاق بیرون رفت بعد اطمینان از حضور نداشتن یونجون، خواست سمت در و سوییچش روی جاکفشی برود که صدای چانهو متوقفش کرد.
_کجا میری؟
جیمین رو سمت او که از اتاقش بیرون آمد کرد: سلام... تو کی رسیدی؟
چانهو که هنوز لباسهای بیرون به تن داشت سمت کاناپه که پالتویش روی پشتی آن بود رفت: صبح زود...
_من میرفتم یه دوری بزنم.
چانهو پالتویش را برداشت و سمت او آمد. با نگاه اجزای صورتش را کاوید: خوبی؟
_خوبم.
_موبایلتو جواب نمیدادی.
_جا مونده بود تو خونه.
_نباید میرفتی تمرین. پات چطوره؟
_پام خوب شده. دیگه هم سرماخوردگی ندارم. میدونم نگران شدی چون جواب تلفن ندادم، ولی لازم نبود.
چانهو پلک زد: یکم زیاد حساس شدم انگار... دارم میرم آکادمی. نمیای؟
_تمرین دارن؟ چون من بیرون کار دارم.
_باید دنسرای فرعی رو یه تمرین کوتاه بدم. با تو هم یه کاری دارم ولی میشه بمونه برای بعد.
جیمین با مکث گفت:خیلی خب پس تو برو... اگه خواستم بیام زنگ میزنم.
چانهو سر به موافقت تکان داد و جیمین گفت: زود از گیونگجو برگشتی.
_دیروز جئون جونگکوک یهو غیب شد، جواب تلفنشم نمیداد.
سعی کرد تعجب کند: چرا؟
چانهو حین پوشیدن پالتو سمت در رفت: نمیدونم. منتظر خبرم... صبح به اون دختری که منشی صحنست... منیجرش، فکر کنم سونگسو بود، به اون زنگ زدم و اونم هنوز نتونسته بود پیداش کنه.
جیمین لب جوید. دلهره به جانش چنگ میزد. جونگکوک چه شده بود؟
چانهو از کنار او رد شد و سمت در رفت. همین حین موبایلش زنگ خورد و با نگاه به اسم آن ابروهایش بالا رفت و جواب داد: جونگکوک شی...
توجه جیمین جلب شد و تمام حواسش را جمع مکالمه چانهو کرد. صدای جونگکوک را نمیشنید.
چانهو گفت: همه نگرانت شدن...
_عذر میخوام. اتفاقی افتاد که مجبور شدم برم و نشد خبر بدم.
_جدی؟ امیدوارم مشکل بزرگی نبوده باشه...
جونگکوک با مکث گفت: من امروز با یه تعداد از بچه ها میام آکادمی برای فیلمبرداری از رقصنده های فرعیتون. قبلا گفته بودی روزای فرد تمرین دارن... اونجا صحبت میکنیم.
چانهو نگاه سمت جیمین که چشمهایش روی زمین میچرخید برد: خوبه، منم دارم میرم آکادمی.
_و خوب میشه رقصنده های اصلی هم باشن. برای یه شات بهشون احتیاجه... تایمشم عصر ساعت چهار. میخوام هوا سمت تاریکی بره.
_خوبه، هماهنگ میکنم.
_ممنون... پس فعلا.
چانهو تماس را قطع کرد و خیره به موبایلش گفت: پیدا شد... فیلمبرداری هم ست کرد... آدم عجیبیه.
جیمین پوست لبش را دندان زد و منتظر ادامه حرف او ماند. چانهو نگاهش کرد: هرجا میری تا عصر خودتو برسون.
این را که گفت خواست در را ببندد که جیمین صدایش زد: چانا... صبر کن منم بیام.
_گفتی کار داری.
بی دلیل دلش دوباره جوشید و گفت: بعد بهش میرسم. تو برو پایین من وسایلمو بردارم.
چانهو مخالفتی نکرد و جیمین به اتاقش رفت و سریع لباس و کفشهای باله اش را داخل کوله اش جا کرد.
در راه چانهو در ترافیک ماند و جیمین متفکر به روبرو خیره بود...
تصور اینکه چه برخوردی باهم خواهند داشت باعث دلهره اش میشد. بعد آمدن یونجون جونگکوک آن پشت دیگر نگاهش نکرد. یادش می آمد که چشمهایش به زمین بود.
یونجون که آمد در قفل بود؟؟ یعنی جونگکوک در را قفل کرد...
انگار هردو میدانستند چه میخواهند... چه خودش که منتظر بود جونگکوک دنبالش بیاید و چه جونگکوک که آمد و...
در سرش مرور شد که اسمش را صدا زد و او گفت« از قبل دیوونه ترم میکنی»
با به یادآوردن لحن جونگکوک و بوسه های خیس و داغش  پنجه به موهایش برد: عایششش...
چانهو متعجب نگاهش کرد و جیمین با تکیه سر به شیشه سمتش سکوت کرد و واکنشی نداد.
برایش عجیب بود و درباره علت برنامه ریزی ناگهانی جونگکوک برای فیلمبرداری آن هم دقیقا بعد بی خبر گذاشتن و رفتن و معطل کردن چندین آدم، هزاران گمان در سرش میچرخید.
همانقدر که از رو دررویی ترس داشت، منتظر هم بود.
با رسیدن به آکادمی چانهو به سالن تمرین برای کار با رقصنده ها رفت و جیمین بعد تعویض لباسهای خودش، در سالن شیشه ای منتظر ماند.
از پشت شیشه به مسیری که سمت ورودی محوطه میرفت زل زد و صبر کرد.
اعضای تیم جونگکوک را میدید که می آمدند و سمت دریاچه میرفتند. اما خود او هنوز نیامده بود.
ساعتی بعد چانهو داخل آمد و وقتی او را نشسته دید پرسید: تمرین میکردی؟
متوجه شد که تمام مدت همانجا منتظر مانده و کاری هم نکرده.
چانهو جلو آمد و با درآوردن پالتو از تن مقابل او نشست: میخواستم یه کاری بهت بسپرم...
_چه کاری؟
چانهو با موبایلش به سیستم سالن وصل شد و موسیقی در فضا جریان گرفت.
جیمین با گوش کردن به آوای خاص آن پرسید: این چیه؟
_آهنگی که سپردم مین یونگی بسازه. این ورژن نهاییش نیست، ولی میخوام یه رقص براش طراحی کنی که توی مستند بیاد‍.
جیمین متعجب پرسید: من؟!
لبخند زد: تو. اینکارو میکنی؟
جیمین با تامل نگاهش کرد: سعی میکنم.
چانهو از جا بلند شد و دست سمتش گرفت: پس منتظرم ببینمش. و یچیز دیگه‌...
جیمین دست او را گرفت و بلند شد.
چانهو موسیقی اصلی اجرای دریاچه قو را پخش کرد و دو قدم از او فاصله گرفت و دستش را با انگشتهای باز از هم بین صورت هایشان نگه داشت.
جیمین متوجه منظور او شد و با گرفتن نگاه از چشمهایش، آهسته پنجه اش را مماس با پنجه او گرفت و با موسیقی هردو از چانهو و جیمین تبدیل به شاهزاده و اودیل شدند.
چانهو حین رقص با او متوجه قدرت خاصش در عین ظرافت میشد... محک زدن مهارت جیمین همیشه برایش جذاب بود.
جیهوا هم همینطور بود، تابع قوانین اما به شیوه خودش. چنان رقص را متعلق به خود میکرد که گمان کنی پیش از او رقصی وجود نداشته.
تهو با پیدا کردن فندک در اعماق کیفش سریع خودش را کنار جونگکوک که کمی جلوتر میرفت رساند: ایناهاش... پیداش کردم. البته میشد از فندک تو استفاده کنیم!! اونوقت بعدش نمیشد سیگار بکشی.
جونگکوک لبخند محوی زد و نگاه به مسیر سنگفرش آکادمی داد.
تهو نگاه مشتاقش را از نیم رخ او گرفت و به شعله فندکش زل زد. صبح زود از فرط نگرانی به آپارتمان جونگکوک رفت و وقتی او را خانه دید خیالش راحت شد... هرچند آشفته بنظر میرسید. اما بازهم برای تهو کافی بود. کلی سوال درباره غیب شدن ناگهانی دیروز ذهنش را مشغول کرده بود اما به خودش اجازه پرسیدن نداد.
بعد اطمینان از اینکه او خوب است قصد رفتن کرد که جونگکوک پیشنهاد فیلمبرداری داد و او را متعجب کرد‌.
قرار شد طبق ایده ای که تهو داشت، در محوطه آکادمی از رقصنده ها  فیلمبرداری کنند. و اینکه جونگکوک پیشنهاد او را بخاطر سپرده بود باعث تند تپیدن قلبش میشد.
با لبخند لب خیساند: هیونگ... ممنون که با پیشنهادم موافقت کردی.
جونگکوک خواهش میکنمی لب زد و نگاهش به روبرو ماند.
تهو مسیر نگاه او را گرفت و متوجه چانهو و جیمین در سالن رقص شیشه ای شد.
اولین بار بود که رقص آن دونفر باهم را میدید. برای دیدن واکنش جونگکوک نگاه سمتش برگرداند اما او با راه افتادن سمت دریاچه گفت: بیا تهو...
چانهو جیمین را بلند کرد، او را در آسمان چرخاند و او با نوک پنجه نرم و آهسته فرود آمد.
جیهوا همیشه میگفت «یه روز باعث میشم نتونن از رقصم چشم بردارن. میخوام همونجوری که تو یه جهان جدید بهم نشون دادی، یه سبک و جهان  بشم تو نگاهت هیونگ. بعد میتونیم باهم رقص طراحی کنیم»
و حالا... جیمین این کار را کرده بود. ذره ذره...
جیهوا چرخید و رو در روی چانهو از حرکت ایستاد و چانهو خیره به چشمهای او ماند... پلک زد و جیهوا جیمین شد و پرسشگرانه نگاهش کرد.
چانهو لبخندی تلخ به لب نشاند: عالی بودی...
جیمین نفس عمیقی کشید و چانهو با جدا شدن از او و برداشتن پالتویش، نگاه سمتش مایل کرد: من میرم سمت دریاچه. پالتو بپوش بیا.
جیمین پلکی به موافقت زد و وقتی چانهو رفت، پالتویش را تن کرد و با نگاهی کوتاه به خودش در آینه از سالن بیرون رفت.
هوا سرد بود اما خوشبختانه باد نمیوزید.
با نزدیک شدن به صحنه رو باز متوجه نورهای نارنجی رنگ شمعهایی که روی ردیف های گرداگرد صندلی های خالی تماشاگران چیده شده بودند شد.
نیمی از رقصنده ها با لباسهای سفید و تاج های پر دور سرشان. و نیمی دیگر با لباسهای سیاه و پرهای تیره روی صحنه آماده ایستاده بودند.
اعضای تیم فیلمبرداری هم جایگاه روبرو صحنه را اشغال کرده و با چیدن وسایل و دوربین ها مشغول حرف زدن و خنده بودند.
قبل اینکه آنقدر نزدیک شود که متوجه اش بشوند با نگاه دنبال جونگکوک گشت و او را دید که مشغول بررسی چیزی در مانیتور دوربین بود.
قلبش شروع به تند تر زدن کرد. جونگکوک بلوز مشکی یقه اسکی به تن داشت که آستین هایش ساعد بالا زده و کاپشن جین دودی رنگی روی شانه هایش بود.
پشت موهایش هم بسته و طره های جلویی پریشان دوطرف شقیقه  هایش را پوشانده بودند.
تهو کنارش نشسته و نگاهش مث جونگکوک به مانیتور بود و آهسته با نشان دادن چیزهایی داخل آن، به جونگکوک چیزهایی میگفت.
سونگسو  با طعنه ای نمایشی گفت: صحنه امروز تماما سلیقه و پیشنهاد تهوئه. اگه من ایدشو میدادم کارگردان رد میکرد!!!
جونگکوک بدون اینکه نگاهش کند ریزخندی زد: شمعای اون سمت خاموش شدن...
_یعنی من برم روشنشون کنم؟ عجب خفتیه منشی صحنه بودن!! اصلا من...
نگاهش به جیمین افتاد و گفت: سلام.
نگاه جونگکوک سمتش چرخید و دوباره دلش ریخت... منتظر دیدنش بود. میخواست به طریقی همین امروز ببیندش. هرطور که شده...
اما حالا، بعد دیدن رقصش با چانهو دوباره نگرانی های دیشب به سراغش آمد. میخواست صبر کند. کمی بیشتر.
جیمین نگاه از او گرفت و سلامی به تمام عوامل کرد.
نگاه جونگکوک روی چانهو که پشت سر جیمین آمد و با دست گذاشتن پشتش او را به جلو و پیشروی هدایت کرد چرخید.
از جا بلند شد و سمت آن ها رفت. جیمین با نفسی حبس شده به او که سمتشان می آمد خیره ماند و جونگکوک مقابلشان ایستاد و بعد سلامی خطاب به چانهو گفت: بابت دیروز متاسفم.
چانهو پلک زد: اشکالی نداره جونگکوک شی. گاهی ممکنه یچیزایی پیش بیاد.
جونگکوک سر تکان داد و با اشاره به رقصنده ها گفت: آمادشون میکنی؟
بعد نیم نگاهی به جیمین کرد و گفت: رقصنده های اصلی هم آماده شن‌... لیان و یونجون اون سمتن.
و با شست به پشت سرش اشاره کرد.
جیمین از درون حسابی گیج بود... نسبت به رفتار عادی و کنترل شده او داشت دچار گیجی شدید میشد. و نمیتوانست یادآوری دیشب را به خودش متوقف کند. اما انگار جونگکوک عادی بود...
آسمان کم کم رو به رنگ سرمه ای میرفت و تیم رقص شروع به رقصیدن و تیم مستند در پی آنها فیلم برداری را شروع کردند.
جیمین کنار لیان و یونجون نشسته بود و بی توجه به حرفهای آنها درباره رقص تیم و ... نگاهش خیره به جونگکوک بود که کاملا جدی مشغول کمک به هیونسو که دوربین اصلی را هدایت میکرد بود.
حتی یکبار هم نگاهش سمت جیمینی که گاهی از سوزش چشمهایش میفهمید مدتیست پلک نزده نمی آمد.
همه چیز را لحظه به لحظه برای خودش بیشتر معنا میکرد.
جونگکوک رو سمت جایگاه اعضا برد و با اشاره دست تهو را صدا زد و او سریع خودش را به جونگکوک رساند و به حرفهایش گوش سپرد.
با صدای سونگسو نگاه اخم آلودش را از جونگکوک کند.
_بچه ها، پنج دقیقه بعد اول یونجون بره روی صحنه بعد جیمین و لیان از دوطرفش بیان...
هه ری رژ لب را سمت لیان آورد: یکم رژتو تمدید کنم.
جیمین بی تفاوت منتظر زمان مشخصش ماند و سر صحنه رفت.
جونگکوک دوربین را به هیونسو سپرد: خودت انجامش بده.
هیونسو چشم گفت و جونگکوک کمی عقب رفت.
نمیتوانست روی بقیه فوکس کند... جیمین که میرقصید مدام تصویر چانهو را کنارش میدید و بهم میریخت... از تمامی افکار ضد و نقیضش...
نفس عمیقی کشید و خطاب به سونگسو گفت: مدیریت کن تا برگردم.
بعد با نگاهی اجمالی به صحنه راهی محوطه اصلی شد.
به ساختمان قدیمی رفت و وارد اتاق رختکنی که وسایل اضافی تیم آنجا بود شد.
سراغ کیفش رفت و با برداشتن نخی سیگار و آتش زدنش لبه میزی نشست و به زمین زل زد.
دیشب مثل دزدی که از نبود نگهبان مطمئن باشد سراغ جیمین آمد و امشب همه چیز فرق داشت. حتی به خودش جرعت نگاه کردنش را نمیداد.
مدام با خودش حساب میکرد جانگ چانهو چند به هیچ از او پیش تر است؟
تنها چیزی که میخواست بداند این بود که جیمین چه احساسی دارد. اصلا چانهو را دوست دارد؟  اگر دوستش نداشت، جونگکوک توان پذیرش همه چیز و دوباره تلاش کردن برای برگرداندنش را داشت؟ تمام آن شعارها پوچ بودند... که دیگر جیمین را نمیخواهد. کسی که مال دیگری شد را نمیخواهد.
انگار قدرت تصمیم گیری دست او نبود ...
نگاه خشک شده اش سمت در چرخید و جیمین را دید که داخل آمد و با تکیه به در بسته خیره نگاهش کرد.
نگاهش روی سیگاری که بین دو انگشت جونگکوک میسوخت چرخید و دوباره روی صورت متعجبش.
همانطور که گله مند نگاهش میکرد منتظر ماند. منتظر اینکه جونگکوک حرفی بزند.
او تا اینجا آمد. همین که خودش برای شنیدن جلو آمد بس بود. جونگکوک کمترین کاری که میشد بکند حرف زدن بود و انگار قصد نداشت بهتش را کنار بگذارد.
کم کم تردید تتمه توانش را بلعید و پشت کرد تا در را باز کند و برود اما جونگکوک جلو آمد و با دست ستون کردن روی در آن را بست و خیره به صورتش ، چشم میان چشمهایش چرخاند.
جیمین لب فشرد: جز سکوت کردن ازت برنمیاد نه؟
جونگکوک با شنیدن صدای او ناخواه نگاهش نوازش شد: چی باید بگم...
_من باید بگم؟ تو شروعش کردی‌...
جونگکوک دست از روی در برداشت و به آن تکیه داد: آره... من اومدم.
_برای چی اومدی؟
جونگکوک سیگارش را روی موزاییک انداخت و لگد کرد: نفهمیدم... فقط انجامش دادم.
جیمین پوزخند زد: و الان... بعد دیشب... داری نادیدم میگیری؟!
جونگکوک به چشمهای او زل زد: من نادیدت نمیگیرم... فقط یه لحظه فراموش کردم تعهدی داری... اون مردو یادم رفت.
_تا یونجون سر برسه برات یه لحظه بود؟
سر به نفی تکان داد. میشد فقط یک لحظه باشد؟ تمامش را بارها با پذیرش گناهش مرور کرده بود... زندگی کرده بود‌.
جیمین ادامه داد: تعهدم تموم اون مدت یادت نبود؟
_خودتم یادت نبود... چرا؟
جیمین سکوت کرد. زبانش را زیر دندان فشرد و نگاه به زمین دوخت: موضع تو اصلا تعهد نبود... فرقی نمیکرد.
ابروهای جونگکوک پرسشگرانه در هم رفت و جیمین نگاهش کرد: اگه یونجون نمیرسید چی... اگه پیش میرفتیم. قرار بود تهش بگیم خوش گذشت و هرکدوم بریم و مثل الان طوری رفتار کنیم انگار هیچی نشده. بیای جلو به چانهو بگی متاسفی  که رفتی و به من بگی آماده شم برا فیلمبرداری...
جونگکوک ناباورانه از تفکر او سر تکان داد: چی داری میگی جیمین؟؟ معلومه که نه...
جبمین بغضش را پس زد: دیشب هرچی هم میشد الان همین بود. انقدر لاقید شدی... تموم این مدت همین بودی؟ با منم میتونی اینطور باشی؟؟ میتونستی دیروز تموم منو داشته باشی و امروز فراموش کنی؟
جونگکوک با غم بازو های او را گرفت و آهسته سمت دیوار برد.
یک دستش را کنار جیمین ستون کرد و خیره به چشمهایش گفت: تموم این مدت... منو چی تصور کردی؟ دیشب اگه اون سر نمیرسید ادامش میدادم... بدون اینکه حس پشیمونی کنم. بدون اینکه یه لحظه فکر کنم مال کی هستی... پس آره، شاید انقدر عوضی شده باشم... ولی تو تنها گناهمی.
قطره اشکی که در ساحل نگاه جیمین جمع بود آهسته به گونه اش موج زد.
برای جونگکوک سخت ترین کار ممکن آن لحظه برای او نمردن بود... برای اشکی که طاقت ریخته شدنش را نداشت.
با بغض شست به اشک او کشید: نکن...
جیمین لب زد: اگه الان نمیومدم میخواستی همونجوری ادامه بدی...
جونگکوک به زمین زل زد و گفت: هرچی میشد هم نمیخواستم ولت کنم...
جیمین تلخ خندی زد و به چشمهای او که نگاهش نمیکردند خیره ماند: نمیتونستی ولم کنی جونگکوک... چون قبلا کردی...
قلب جونگکوک به ترکی شکست و از کار ایستاد.
با نگاهی مرطوب به چشمهای مردد غمگین جیمین خیره شد و جیمین گفت: نمیخوام بازنده باشم که تو ببری.
جونگکوک قوسی ملایم به لبهایش نشاند و با لذتی اندوهناک نگاه بین اجزای صورت زیبای او گرداند: من خیلی وقته باختم...
_چی از جونم میخوای.
جونگکوک آهسته یقه او را کنار زد و با دیدن چسب ضد درد روی شانه اش گفت: جیمینا من چنین زندگی برات نمیخواستم. که انقدر آسیب ببینه تنت...اون مرد... قدرتو نمیدونه. اونقدر که باید مراقبت نیست...
با گلایه ای پر درد گفت: تو که مراقبم بودی چی شدی... چندماه برام موندی؟
اشکی از نگاه جونگکوک فرو افتاد. کاش هرگز رهایش نمیکرد بدون اینکه درصدی ترس پرکشیدن او سمت دیگری را نداشته باشد.
آهسته گونه جیمین را نوازش کرد و او چشم بست.
جونگکوک لبهای اشکی او را با لبهایش نوازش کرد و جیمین دستهای یخ زده اش را دوطرف گردن او گرفت. لحظه عجیبی بودی... از همیشه دلگیر تر و گله مند تر بود و از همیشه به آغوش او محتاج تر... نمیدانست بعد این باید در چه جهنمی آرزوی یک لحظه نفس کشیدن بدون درد مداوم کند.
بوسه های مقطع و نرمی که جونگکوک به لبهایش میگذاشت قطع کرد و بی پناه سر روی شانه او گذاشت.
جونگکوک او را میان بازوانش حبس کرد و بی صدا عطر موها و گردنش را نفس کشید. چشمهایش را بسته و ذهنش را از هرچه جز او و عطر و گرمایش خالی کرده بود که جیمین میان شانه اش خفه لب زد: جئون جونگکوک...
آهسته از آغوش او درآمد و نگاهش کرد: مستقل شدن رو تنها، بدون تعهد دست و پاگیر تجربه کردی... دلت برای هیونگت تنگ شده؟
سر به نفی تکان داد و جیمین گفت: چرا ولم کردی... اگه اینا معنایی غیر هوس دارن... چرا ولم کردی که حالا اینطور بشه؟
جونگکوک ناتوان و خاموش نگاه در چشمهای او دواند... چه میتوانست بگوید...
جیمین مصمم خیره اش مانده بود. میخواست بشنود... انتظار هر جواب و توجیهی درباره اینکه رهایت کردم چون احمق بودم... چون فکر نکردم دلتنگ میشوم و ... داشت.
فقط لازم بود چیزی بشنود و بعد از میل او برای برگشتش مطمئن شود.
اما جونگکوک با شست زیر چشمهای او را لمس کرد و گفت: برو... هر لحظه ممکنه هرکدومشون بیان برای لباس عوض کردن.
جیمین لبهایش را برهم فشرد و جونگکوک ناتوان از نگاه کردن به چشمهای او کیفش را برداشت و دستگیره را پایین کشید.
اما جیمین ساعد او را گرفت و تهدیدوار گفت: اگه الان بری...
جونگکوک نگاهش کرد و جیمین با لبهای نیمه باز نگاه روی زمین انداخت. چه میکرد؟ چکار میتوانست بکند؟ مگر سه سال پیش وقتی او خواست برود توانست کاری کند...
دستش را رها کرد و جونگکوک به سختی جان کندن از او چشم گرفت و با حالی خراب از اتاق بیرون رفت.
***
چانهو از راه سنگفرش میان افراها و چراغ های پایه دار، سمت ساختمان های قدیمی می آمد که صدای دختری توجهش را جلب کرد.
دختر بند کیف ویالونش را روی شانه مرتب کرد و با هیجان سمتش آمد: استاد جانگ... سلام. منو یادتونه؟
چانهو چندی به دختر جوان مو کوتاهی که مقابلش بود نگاه کرد و با لبخندی شرمزده سر تکان داد: سلام، ولی نه...
_گویونم، یازده سال پیش شاگرد ویالون سل بودم پیشتون‌‌... ده سالم بود.
_بتهووِنیا؟!
گویون زد زیر خنده: بله بله، پس منو یادتونه؟
_سعی میکنم هنرجوها یادم بمونن... معذرت میخوام فراموش کردم.
_بهرحال بچه بودم... از بس بتهوون دوست داشتم شما اسممو گذاشتین بتهوونیا، دلم برای کلاستون خیلی تنگ شده.
چانهو کنار او سمت ستختمان ها قدم زد: الان ویالون یاد میگیری؟
_بله، تو چندتا اجرای سمفونیک بودم، آرزوم بود دوباره شمارو ببینم. میدونستم اینجا تیم باله تمرین میدین ولی نشد ببینمتون تا الان...
چانهو با نگاهی به زمین گفت: این خیلی عالیه که انقدر موفق شدی.
_در جریان فیلم برداریاتون هستم. دیروزم رقصندتونو لب درباچه دیدم. خداااای من اون محشررر میرقصه استاد.
چانهو متوجه اینکه منظور او جیمین است شد و لبخند زد: همینطوره. ولی گفت فقط تمرین تعادل میکرده...
_عا نه من تمریناتشو قبلا تو سالن شیشه ای دیدم‌. نباید تمرین میکرده؟ آخه دیدم دونفر از تیمتون دنبالش میگشتن.
چانهو با تعجب پرسید: دونفر؟!
_ما کلاسامون شبونست. دوستم گفت یکی از دنسراتون دنبالش میگشته. منم قبلش به اون کارگردانتون که موهای بلوند خاکستری داره گفتم اونطرفه.
چانهو سکوت کرد و گویون گفت: اونم کارش محشره، من فیلمای تبلیغاتی و تیزرای هنریشو دیدم، واقعا انتخابتون برای همه چیز حرف نداره استاد.
چانهو بهتش را کنار زد و با رسیدن به پله های ساختمان  گویون گفت: کلاس من تو ساختمون D هستش... خوشحال شدم استاد. خیلی زیاد.
چانهو لبخندی به او زد: منم همینطور. موفق بمون.
گویون با ذوق سر به احترام تکان داد و مسیرش را تغییر داد.
چانهو با محو کردن لبخند از پله ها بالا رفت. پس جئون جونگکوک دیشب اینجا دنبال جیمین میگشته؟!
طرح این سوال برایش عجیب بود. اینکه جیمین اشاره ای به این جریان نکرده عجیب تر.
آهسته به راهرو قدم گذاشت و با ذهنی درگیر راه اتاقش را پیش گرفت.
جیمین را دید که با لباسهای بیرون درحالی که پالتوی بلند سیاهش را روی شانه ها میگذاشت از روبرو می آمد.
با دیدن چانهو لحظه ای مکث کرد و جلوتر آمد.
چانهو نگاه روی او ثابت کرد: آماده شدی...
_دارم میرم دیدن دوستم. فیلمبرداری تموم شد؟
سر تکان داد: رفتن...
جیمین متفکر سر تکان داد و وقتی سکوت چانهو طولانی شد گفت: پس فعلا...
_نمیخوای برسونمت؟
جیمین بی تردید سر به نفی تکان داد: با تاکسی میرم.
چانهو چیزی نگفت و فقط پلک زد. نمیخواست سوالی بپرسد، با پرسیدن درباره تردیدهایش، آن هم به این سرعت میانه خوبی نداشت.
رو برگرداند و به قدم برداشتن جیمین در سکوت خیره شد.
***
دکتر به سالن پذیرایی آمد و سوکجین و نامجون با برخاستن از جا او را به نشستن دعوت کردند.
دکتر سو روی مبل نشست و نگاه به چهره منتظر نامجون کرد: اوضاع از اونچه فکر میکردم بهتره.  آقای جئون واکنش های خوبی میده... شاید برای تکلم نتونم قولی بدم ولی عصب های حرکتی و ماهیچه هاش واکنشای مثبتی دارن.
سوکجین نفسش را با آسودگی خارج کرد و نگاه به نامجون که او هم چهره اش آرام تر شد بود داد.
بیونگ سوک با خوشحالی گفت: پس حال برادرم خوب میشه؟
دکتر لبخند زد: جا داره که بهتر بشن.
نامجون از جا بلند شد و گفت: مادر با آقای دکتر صحبت کنید ما یه لحظه بریم بیرون.
بیونگ سوک سر تکان داد و سوکجین دنبال نامجون رفت.
باهم به کتابخانه رفتند و نامجون گفت: وکالت نامه تبصره هایی هم داره. وقتی مالک در قید حیاته، وکیل حق سرپیچی از قواعدو نداره.
_خب؟ بنظرت ایل جه ردی از خرابکاریاش به جا میذاره؟
_باید علیهش مدرک جمع کنیم و با شکایت اونو عزل کنیم. دایی هنوز نمیتونه چنین تصمیمی بگیره و ما هم حق استفاده از مهرشو نداریم.
سوکجین متفکر لب جوید: باید یه نقشه براش بکشیم. حداقل ما الان مهرو داریم و بابت از دست دادن شرکت نگرانی وجود نداره...
_اگه دایی بمیره به طور خودکار اموال به جونگکوک میرسه و ...
سوکجین سر تکان داد: همه چیو نابود میکنه؟
نامجون اخم کرد: تا دایی خوب شه و جونگکوک دست از لج برداره، باید از شر ایل جه خلاص شیم.
سوکجین پوفی کرد و روی شزلون کنار قفسه کتاب های قدیمی و پنجره نشست: جونگکوک بنظر دست از نفرتش برنمیداره... تنها راهش اینه داییت اموالو به نام تو کنه که بتونی مراقبشون باشی، بلکه یه روز جونگکوک بپذیرتش.
نامجون نگاهی به بیرون و باغچه کرد: ولی حق داره، جیمینو از دست داد... وقتی دیدمش خیلی احساس بدی داشتم هیونگ.
_چرا... جیمین دوست پسر داره و اوضاعش خوبه.
_ولی جونگکوک چی... اونا نباید جدا میشدن. اگه امکانش وجود داشت، مطمئنم جیمین تنها کسیه که روی جونگکوک اثر میکنه.
_دوست پسر سابقی که با یکی دیگست؟ فکر نکنم...
_یونگی هیونگ میگه اون هنوز جیمینو فراموش نکرده. همشم در ارتباطن.
_خب که چی؟ نامجونا... نمیشه بعنوان دوست یا هیونگش بیاد بگه جونگکوکی، اموالتو به باد نده. و جونگکوکم بگه چشم هیونگ...
نامجون سر به افسوس تکان داد: ذهنم شلوغه.
_اگه علیه ایلجه مدرکی تو شرکت نباشه... صبر کن ببینم.
نامجون منتظر نگاهش کرد و سوکجین گفت: عایش نامجونا... تو کی انقدر احمق شدی؟
_چرا؟!!!
_مهر دستمونه و نگرانی وجود نداره، کافیه بابت اون دارو که توش سم بود ازش شکایت کنیم. سعی کرده مالک شرکتو بکشه!! تازه اگرم دادگاهش زمانبر بشه بازم به نفعمونه چون بهرحال وکالت به تو منتقل میشه بابت اتهامی که روشه.
_اما اون سمو به جای دارو میداده به پرستار، خود پرستار هم نمیتونه شهادتی بده.
_اون داروی مثلا تقویتی، تو نسخه پزشک خانوادگی بوده؟!! نه... این جرمه.
نامجون ناباورانه نگاهش کرد: پس... این ریسکو کنیم؟
_البته، ایلجه هیچی نیست. برگ برنده ای هم نداره... ولی...
نگران به نامجون نگاه داد: فکر کنم باید مراقب جیمین باشیم. میدونی که...
نامجون لب گزید: جونگکوک توی این جریانا نیست...
_بهرحال، من به ایل جه حس خوبی ندارم. خودم مراقب اوضاع میشم.
نامجون با اطمینان خاطر سرتکان داد: ممنون هیونگ...
سوکجین لبخند زد و موبایلش را از جیب درآورد. باید برای این جریان نحس با وجود تمام ترسها یک خاتمه میساختند. تنها راه همین بود.
***
هوسوک وارد بار شد و جیمین را پشت میز بار دید. لیوان ویسکی اش را روی سطح میز میچرخاند و متفکر به آن زل زده بود.
هوسوک با چرخاندن نگاه اطراف بار که خلوت بود جلو رفت و کنار او روی صندلی نشست: تنها میخوری؟
جیمین رو سمتش برگرداند: اومدی هیونگ...
هوسوک ظرف میوه را هل داد و آرنج روی میز گذاشت: چه خبر؟ جای شام الکل میخوری؟
جیمین با لبخند باقی نوشیدنی اش را فرو برد و لیوان را روی میز گذاشت: خیلی وقته اینجوری نخوردم... تموم مدت ترجیح میدادم کاملا هوشیار باشم. با همه فکرا و دردام.
این را که گفت اشاره کرد تا پیشخدمت برای هوسوک هم نوشیدنی بریزد.
هوسوک به لیوانی که پر شد نگاه دوخت و جیمین گفت: سه سال پیش... تموم گلایه هام از حسی که داشتم و نمیشد پیش تو بود... انگار خیلی گذشته...
هوسوک به او خیره ماند و لب جوید: جیمینی... چند روز پیش با تهیونگ بودم، بهم یچیزی گفت.
جیمین که ذهنش از هرچه جز جونگکوک خالی بود منتظر نگاهش کرد و هوسوک گفت: گفت سه سال گذشته فقط تظاهر کردی با جانگ چانهویی.
جیمین با خنده ای بی صدا گفت: تهیونگ دهن لق...
_نه‌... برای گفتنش دلیل داشت.
سر به طرفین تکان داد و با برداشتن بطری و نگاه به پیشخدمت که سمت دیگر مشغول دستمال کشیدن لیوان ها بود گفت: عیب نداره... توه‍م میدونی دیگه.
هوسوک با اینکه میدانست ناباورانه به او که لیوانش را پر میکرد زل زد. پس حقیقت داشت.‌. تمام این مدت هردویشان تنها بودند. هم جیمین، هم جونگکوک.
لیوانش را سر کشید و پیشانی به پنجه تکیه داد: خدای من‌‌‌...
جیمین لیوان خودش را هم سرکشید و گفت: هیونگ... دیشب من و جونگکوک همو بوسیدیم.
هوسوک اینبار شوکه اما غمگین نگاهش کرد. جیمین لب جوید: از رو هوس اینکارو کرد؟ جونگکوک من... هوسباز نبود.
_چی شد...
_اون که نمیدونه من با چان نیستم... منم بوسیدمش. الان درباره من چه فکری میکنه؟ که هوسشو همراهی کردم؟
_نه جیمینی... جونگکوک چنین آدمی نیست.
گله مند نگاهش کرد: فکر میکردم آدمی که قولاشو بشکنه هم نیست... قرار بود همیشه عاشق من بمونه... ولی ولم کرد.
لب فشرد: بهت چی گفت...
_نمیدونم... فقط چشماش، مثل قبل بودن و نتونستم مقاومت کنم... جوری بودن که انگار هنوز عاشقمه... ولی باورش ندارم. قبل اینکه دوباره همو ببینیم هیچ دردیش نبوده و الان اینجوری...
هوسوک لیوانش را پر کرد و کمی نوشید. نیاز داشت خودش را جمع و جور کند تا بتواند حرف بزند.
جیمین دست زیر سر گذاشت و آرنج به میز تکیه داد: نمیتونم برای احساسی که داشتم مثال بیارم... تو که میدونی... من اهل هیاهو بودم ولی آرامش اون منو بند خودش کرد... دیگر مهم نبود اگه یه مدت بین مردم نباشم. همه چیز رفت کنار و لذت بخش ترین کار ممکن شد با اون توی خونه موندن. هیجان زندگیم شد آرامش اون و هیاهوم شد سکوتش. اون منو از دنیای شلوغم کشید بیرون و گذاشتم یه گوشه ی دنج مثل بغلش... گرم، امن و قابل اعتماد. سخته یکی به چیزایی عادتت بده و یهو همشو ازت بگیره.
ولی اینکارو کرد. دقیقا چیزی که حتی ترسشو نداشتم سرم آورد... توقع نداشتن آدمو نابودتر میکنه.
هوسوک نگاه غمگینیش را به چشمهای او دوخت و جیمین بعد تامل و سکوتی طولانی لب زد: بهم بگو... چرا قید همه چیز جئون بودنشو زده؟! چند سال پیش وکیلشون... بهم گفت جونگکوک به زودی ولت میکنه چون نمیتونه قید پدرشو بزنه. گفت تورو هم مثل یونگی ناامید میکنه‌... بهم بگو هیونگ، چرا پدرشم ول کرد؟
_جیمینا، اوضاع اونجوری که میدونی نبوده...
جیمین ساکت ماند تا بشنود. میدانست چیزهایی هست که نمیداند. باید جوابی برای این گیجی عذاب آورش وجود میداشت.
هوسوک تردیدش را پس زد و گفت: ببین... ممکنه از هممون ناامید بشی...
جدی لب زد: بگو هیونگ‌‌‌.
هوسوک با مکث کوتاهی جرعه ای از تلخی ویسکی گرفت و با گذاشتن لیوان روی میز گفت: پدرش... موضوعو فهمیده بود ولی واکنشش طبق انتظار ما نبود. جونگکوک همیشه گفته بود اگه روزی رابطتون برملا شه قید همه چیزو میزنه و پدرشو ترک میکنه.
ولی آقای جئون... بهش گفت چه همه چیز رو ول کنه و گوشه خیابون بخوابه، چه تو شرکت و خانواده بمونه... باید تورو ول کنه. تهدیدش کرد... با تو...
جیمین گیج ماند. طوری که هوسوک شک کرد حرفش را شنیده باشد.
آهسته ادامه داد: زیر سر وکیلش بود... جونگکوک ترسید و خواست ازت محافظت کنه... یونگی هیونگم خبر نداشت. من و تهیونگ خواستیم بهم زدن فرمال باشه ولی جونگکوک...
همونموقعا وضعیت انقدر بهمم زد که فقط دلم بخواد برم.
جیمین ناباورانه با چشمهای سرخ شده به او خیره مانده و زبانش به سقف دهان چسبیده و فلج شده بود...
آنچه را که نمیخواست حتی فکرش را کند میشنید.
هوسوک دست پشت پنجه یخ زده و بی حرکت او روی میز گذاشت: جیمینا... جونگکوک اون زمان مجبور شد.
لب هایش را سخت از هم فاصله داد: و شما مجبور شدین ازم پنهان کنین...
_گفت اگه بهت بگیمم فرق نمیکنه و در هر صورت میخواد تمومش کنه. گفت اینجوری راحت تر میری... ترسی که از پدرش داشت، هنوز قوی بود. متاسفم، خیلی زیاد جیمینی... ولی تهیونگ و من ته وجودمون میترسیدیم اگه بدونی بیشتر آسیب ببینی که جونگکوک میخواد بخاطر ترس از پدرش جدا شین و فکر میکردیم کنار نمیای... و دروغ چرا... هممون ترسیدیم. خیلی زیاد‌...
میدونی که باباش چقدر مقید و سنتی و نامنعطف بود... و قدرت زیاد، آدم وقتی داشته باشتش برای به کرسی نشوندن حرفش از هر‌چیزی استفاده میکنه.
جیمین ناباورانه و عصبی گفت: ولی احمقانست... زندگی من یت درامای آبکی نبود که سر چنین چیزی بترسه و گند بزنه به رابطمون.
_آبکی بنظر میاد... ولی خب ترسناک بود. همون موقعا، اواسط آگوست... اون تصادف کوچیکت...
جیمین با همان چهره درهم نگاهش کرد. بدون حتی یک کلمه.
هوسوک سر به تاسف تکان داد: چون دقیقا بعد تهدیدا بود... نمیشد ندید گرفتش.  تو چیزیت نشد ولی جونگکوک... داشت دیوونه میشد. ماهم ترسیدیم.
جیمین که دیگر گنجایش این حقایق اعصاب خردکن را نداشت نگاه پایین انداخت: پس... از مردن من میترسید؟
هوسوک نگران خیره به چهره سرد او ماند. جیمین اینطور که میشد، میترساندش.
_جیمینی... چیزای زیادی هست که باید بشنوی‌...
دو ماه دووم نیاورد. اومد دنبالت...  اینو یونگی هیونگ بهم گفته.
جیمین پلک زد: خب؟
_ولی تو با جانگ چانهو بودی... اونم برگشت و سعی کرد بیخیال بشه.
_اونموقع دیگه ترس مرگمو نداشت؟!
_بعد اینکه اومد دنبالت و برگشت، پدرش سکته کرد... ایل جه هم دیگه کاریش نداشت. وکالت نامشو داشت و راحت بود، دیگه نیاز نبود جونگکوکو کنترل کنه. جونگکوک کاملا کنار کشید... از همه چیز. حتی اون عمارت. دوباره شروع کرد. خودش تنها...
جیمین که خود را در فضایی پر از گیجی و خماری حس میکرد با دست پیشانی و شقیقه اش را مالید.
هوسوک برادرانه دست روی شانه او گذاشت: ببین... تو باید با یونگی هیونگ... یا حتی خود جونگکوک حرف بزنی.
پلک باز کرد و لب خیساند: آدرس خونه ی جونگکوک رو میخوام...
هوسوک نگاه در چشمهای جدی او گرداند: دقیق نمیدونم.
_از یکی بپرس... الان.
_میخوای بری اونجا؟
جیمین سکوت کرد و هوسوک پرسید: ازمون ناامید شدی؟
با تامل سر به نفی تکان داد: شما؟ نه... اصلا... شما حق داشتین.
هوسوک کلافه آرنج هایش را روی میز گذاشت و سر میان دستهایش گرفت.
جیمین از صندلی پایین رفت و هوسوک پرسید: میری؟
دست به شانه هوسوک گذاشت و قبل اینکه برود گفت: آدرسشو برام بفرست...
***
دستهایش را زیر سر برده و ساکت و ساکن به تیرآهن سقف زل زده بود.
چیکو چانه روی تخت و کنار او گذاشت و مظلومانه نگاهش کرد. وقتی جونگکوک غمگین بود او هم حس میكرد...
سعی کرد با زدن نوک دماغش به پهلوی او توجهش را جلب کند اما جونگکوک در این عالم نبود.
فکرش میان گره ها و پیچیدگی ها و جیمین گیر افتاده بود. کاش میشد از آنجا ببردش... اما جواب سوالهایش را چه میداد. نای بیان سه سالی که سه قرن گذشت را نداشت. توان پاک کردن این جدایی را هم نداشت...
زنگ در به صدا آمد و چیکو سریع از تخت پایین رفت و ایستاده روی چهارپا به در خیره ماند.
با زنگ دوم جونگکوک بی میل  تن از تخت کند و قدمهای سنگینش را برای باز کردن آن برداشت.
انگشت از روی زنگ برداشت و به چشمی زل زد و طولی نکشید که در سبزخاکستری جایش را به چهره جونگکوک داد.
جونگکوک ناباورانه به جیمینی که پشت در، در راهروی نیمه تاریک مانده بود چشم دوخت و او گفت: میشه بیام داخل؟
جونگکوک به سختی حیرتش را کنار گذاشت و برای ورود او قدمی عقب رفت.
جیمین نگاه در هوای مه آلود خانه از دود سیگار چرخاند...
چیکو سریع سمت او دوید و مقابل پاهایش نشست و با چشمهای مشتاق خیره نگاهش کرد.
جونگکوک غمگین از چیکو چشم گرفت و جیمین بدون توجه به فضای خانه رو سمت او برگرداند.
نگاهش پر از احساسات مختلف بود و جونگکوک توان پردازشش را نداشت.
جیمین سمت او قدم برداشت و نگاه بین دو چشم گرد و سیاهش چرخاند... این چشم ها را سر چه از او دریغ کرد؟ برای چه گرما و درخشش شان را پشت توده های یخ پنهان کرد و او را دور انداخت؟
امنیتش... این آدم امنیت و باورش بود. حس میکرد دچار فروپاشی شده. دوباره. با یک دلیل جدید و بدتر.
جونگکوک لب از هم باز کرد که چیزی بگوید اما با چرخش نگاه جیمین روی لبهایش انگار مهر سکوت رویشان زده شد.
جیمین با گره کمرنگی میان ابروهایش گفت: قبلا، بهم گفتی من شجاعتتم... دلیل نترسیدناتم.
جونگکوک همانطور نگاهش میکرد که باعث ضعفش میشد. اما حالا... درونش پر از باروت بود. باروتی که به جرقه ای همه چیز را بر سر خودش و جونگکوک آوار کند.
_جئون جونگکوک، من برات حکم چی داشتم؟ یه عروسک؟
نگاه جیمین برایش غیرقابل تحمل شده بود اما توان چشم گرفتن نداشت.
_منظورت چیه...
جیمین سر به تاسف تکان داد: توی قطار، تو مسیر بوسان وقتی اولین بار میرفتیم دیدن پدر مادرم، آفرودیت رو برات تموم کردم... گفتی چرا پادئوس ونوس رو نفرستاد بره تا تو امنیت باشه. گفتم بعضیا فکر میکنن عشق اینه که برای صلاحش رهاش کنی اگه توی خطره و بعضیا هم هر طور شده نگهش میدارن.
پرسیدی تو فکرت کدومه؟ نشد جواب بدم انگار...
جونگکوک وا رفت و نگاهش مات شد... دیگر نیاز نبود بشنود تا بفهمد چه شده. نگاهش روی زمین افتاد و جز سکوت کاری از زبانش بر نیامد‌.
جیمین ادامه داد: وقتی تو در معرض خطر باشی، میتونی روحتو از جسمت جدا کنی و بذاریش تو قفس که جسمت صدمه نبینه؟ نه ، مجبوری یه راهی پیدا کنی، یا فرار یا مقاومت‌ ولی نمیتونه دو تیکه بشی.
من و تو ، دوتا آدم که تو رابطن هم همین بودیم‌. نمیشد بخاطر خطر و ترس منو پرت کنی کنار که صدمه نبینم. باید مثل تیکه جدا نشدنی از خودت باهام رفتار میکردی. باید با تحکم و رک میگفتی اوضاع اینه، مراقبتم، مراقبم باش.
کجای جدایی نشونه عشق بیشتر بود برات؟
جونگکوک نگاه حیرانش را برآورد: نمیتونی احساس منو زیر سوال ببری...
_تو خودت احساستو زیرسوال بردی... وقتی تونستی تو چشام زل بزنی بگی رابطمون برات تمومه و دیگه دوستم نداری.
_من مجبور بودم. ولی دلیل به فیک بودم احساساتم نبود...
_نبودی... هیچکس مجبور نیست.
_سعی کردم بیام دنبالت... ولی تو چی؟ چقدر عشقت موندگار بود بعد جدایی؟؟؟ دوماه؟ کمتر؟
جیمین از شدت تنفری که روی عشقش سایه می انداخت پوزخند زد: که اومدی دنبالم... من تموم اون هشت ماهی که باهم بودیم چی بودم برات؟ قبلش چی؟ چقدر بهت اطمینان دادم که جونگکوکا... من همیشه کنارتم. همیشه میتونی روم حساب کنی و تا تهش دستتو ول نمیکنم. انقدر منو ضعیف فرض کردی؟؟؟
جونگکوک با ابروهای درهم و بغض و خشم گفت: ترجیح میدادم ازت مراقبت کنم. جئون مین شیکو اونقدر جدی نگرفتم. ولی تورو چرا... اگه نود و نه درصد همه چیز امن بود. من بابت یه درصد احتمال آسیب دیدنت حاضر بودم از زمین محو شم تا سالم بمونی. پس آره... من مثل پادئوس نبودم نگهت دارم که بمیری...  اگه باز برگردم عقب و اون حس ترس از دست دادنتو داشته باشم همون کارو میکنم....
_پس چرا اومدی دنبالم؟ دوماه بعد...
تمام برافروختگی اش به لحظه ای خاکستر شد. و قلبش غرق حس بازنده بودن. میخواست بگوید چون از شدت دلتنگی و کم آوردن دل به دریا زدم و با خودم فکر کردم باهم بمیریم.
اما این تناقض احمق جلوه میداد جونگکوک سه سال پیش را...
پس آهسته تر گفت: دلیل خودمو داشتم...
جیمین دستهایش را کنار ران مشت کرد. آنقدر که ناخنهایش به گوشت دستش فرو رفتند.
جز خشم و ناامیدی حسی غالب بر وجودش نبود. جونگکوک بد ناامیدش کرده بود...
خیره به او گفت: من زیاد بهت اعتماد کردم و قول گرفتم که تحت هیچ شرایطی دستمو ول نکنی. ولی تو توی حس خطر اولین راهی که به ذهنت رسید همیشه دوری کردن و جدایی بود
چه وقتی عاشقم شدی، چه وقتی ترسیدی تو خطر باشم. اولش بجای اعتماد به خودت که میتونی شجاعانه نگهم داری و باهام باشی دورم کردی، و بعد اینکه هشت ماه باهم زندگی کردیم سر ترس احمقانت بجای اینکه به خودت اعتماد کنی که میتونی مراقبم باشی، فقط تصمیم گرفتی جدا شیم.
قبل شروع رابطمون...اون شب... با میل و لجبازی بچگانت منو کشیدی تو بغلت که منو میخوای و حق ندارم برم...
و دفعه دومی که ولم کردی... بازم پشیمون شدی اومدی کانادا دنبالم تا بازم منو مثل یه اسباب بازی برداری بکشی تو بغلت؟!
من چی ام؟ کسی که فریز میشه تا تو تردیداتو بذاری کنار؟ تا تو با خودت کنار بیای؟
جونگکوک با ناراحتی بی انتها دست بالا آورد تا به او بفهماند با زیر سوال بردن عشقش دارد هویتش را زیر سوال میبرد: داری تماما از دید خودت به قضیه نگاه میکنی...
جیمین دست او که حین هشدار دادن میلرزید را پس زد: آدم هیچوقت نمیدونه از دوست نداشته شدن بیشتر دردش میاد یا مورد اعتماد واقع نشدن...
فکر میکردم اگه بدونم دوستم داشتی و با دلیل دیگه ای ولم کردی حس بهتری خواهم داشت اما... الان... از قبل هم بیشتر ناامید و زده ام ازت... ازت زده شدم. چون اعتماد به نفسی که باعث میشد به خودم افتخار کنم یه آدم رو از ترساش جدا کردم از دست بدم... اگه قید کار روان درمانی رو قبلا نزده بودم... بعد این چیزایی که امشب فهمیدم حتما میزدم... تا این حد داغونم کردی. بلد نبودی منو...
جونگکوک پرسید: من که تو همه چیزش بودی، بلدت نبودم؟
شجاعانه تایید کرد: بلدم نبودی که یادت رفت اعتماد داشتن و تکیه کردن متقابل برام مهمه. تو یادت رفت رابطه یه جاده دوطرفست...
جونگکوک سر به نفی تکان داد: تو بلد نیستی منو... درکم نمیکنی.
_نه، نمیخوام یه آدم ترسو رو درک کنم... دیشب، امشب ... امیدوارم احساسی بهم نداشته باشی. چون دیگه نمیتونم تحملت کنم... از حد درکم خارجی.
این را گفت اما تردید داشت. زیر تمام لایه های خشم توقع اینکه جونگکوک فریاد بزند هنوز میخواهدش کاملا زنده بود.
جونگکوک نگاه پایین انداخت... از شکاف روحش تمام احساساتش سرازیر و بعد تهی شد.
بی آنکه نگاهش کند گفت: گذشته رو نمیتونم برگردونم...
جیمین بی توجه به اشکی که از چشمش چکید با صدایی که سعی بر گرفتن لرزشش داشت گفت: خوبه، چون نمیخوامش... و نمیخوامت... همینجا همین لحظه، برام تمومی...
جونگکوک نگاهش کرد: سه ساله که تمومه...
با قلبی فشرده سر تکان داد: به خودت حق دفاع از خودتم میدی؟
_دفاع سر چی؟ من سه سال پیش باختمت... الان چیکار میتونم کنم؟؟ اگه بخوامت مال منی؟؟ نه... مال من بودنت خیلی وقته تموم شده. پیش من شعار از عشق واقعی و اینکه من بلدش نبودم نده پارک جیمین. به خودت نگاه کن.
با غضب یقه جونگکوک را گرفت و با نفرت به چشمهایش خیره شد تا فریاد بزند هرگز با چانهو نبوده. اما منصرف شد... اصلا جونگکوک لیاقت شنیدنش را داشت؟ بینشان آنقدر آوار بود که دیگر هیچ‌ چیزی معنا نداشته باشد.
جونگکوک نگاه بین چشمهایش چرخاند و دستهای جیمین به یقه اش شل شد... اشک دوباره به چشمهایش نیش زد و با لبهای لرزان گفت: کاش اینجوری که فکر میکردی میبودم... شاید اونجوری خیلی راحت تر میگذشت.
جونگکوک آهسته مچ های او را گرفت و همانطور که دستهای جیمین وا رفته دوطرف گردنش بود خیره به چشمهایش گفت: بابت مراقبت بودن به بهای عذاب کشیدن دوریت پشیمون نیستم... و اگه الان ازم متنفری، نمیتونم کاریش کنم.
بی مقدمه گفت: من با چان نیستم... هیچوقت نبودم.
جونگکوک مات به نگاه او ماند و جیمین صورت به صورتش نزدیک کرد و بی رحمانه گفت: حالا بیشتر عذاب بکش... میخوام ببینم ذره ذره چطور بابت تک تک کارای احمقانت پشیمون تر میشی.
جونگکوک را هل داد و سریع سمت در رفت و با بیرون رفتن آن را برهم کوبید.
چیکو سمت در دوید و ناامیدانه پشت آن نشست و زوزه کشید.
جونگکوک مات و مبهوت به در زل زده و توان پردازش جمله های آخر جیمین را نداشت...
جیمین آدم زدن حرفهای این چنینی از روی لجبازی نبود... جیمین اهل گفتن دروغ های مضحک نبود...
جیمین خواست او را به شعله بکشد و در آتش تنهایش بگذارد و برود.
بودنش با چانهو درد بی پایان بود... اما نبودنش با او... حس حماقت بی پایان به جونگکوک میداد.
حس نابود کردن زندگی اش... زمانش... زمانشان...
جیمین ترسناک ترین حقیقت ممکن میشد را توی صورتش کوبید و او را با آواری که برسرش خراب کرد گذاشت و رفت.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang