Part 17 | پارت پایانی

2K 196 51
                                    


یونگی پریشان و شوک زده راهرو را طی کرد و به طرف بقیه که قبل او آنجا نزدیک اتاق عمل منتظر بودند آمد.
نگاه بینشان چرخاند: چی شده...
نامجون با شرمندگی نگاه از یونگی گرفت و سوکجین لب زد: فعلا یه دکتر هم از اتاق بیرون نیومده.
یونگی چند بار پلک زد و با حس سستی دست به دیوار گرفت.
هوسوک کنارش رفت و دستش را گرفت: بشین...
یونگی بی توجه گفت: جیمین کجاست؟
_جونگکوک خیلی خون از دست داده بود، جیمین رو بردن ازش خون بگیرن... گروه خونیش o منفیه.
یونگی روی صندلی نشست و آشفته سر میان دستهایش گرفچت. برای جونگکوک غمگین و خشمگین بود. از اینکه حتی بعد مرگ پدرش هم خطر و آسیب رهایش نکرد متنفر بود.
نامجون که به در اتاق عمل نزدیکتر ایستاده بود بدون گرفتن نگاه از دیوار روبرو گفت: بادیگاردا هم سمت در پشتی، هم در اصلی کشیک میدادن... انگار این دوتا اجیر شده بودن و با لباس پیک رفتن بالا. و فکر میکردن جیمین اونجاست...
یونگی دندان برهم سایید: خب؟ چی شد؟ تموم شد یا باید نگران باشیم بیان برادرمو تو بیمارستان خفه کنن؟ البته اگه اتفاقی براش نیفته...
سوکجین اخم کرد: یونگیا... اتفاقی برای جونگکوک نمیفته.
_ما چقدر تونستیم اینو ضمانت کنیم؟ الان بجای اون سگ زاده جونگکوک زیر تیغه.
نامجون گفت: جو ایل جه یک ساعت قبل این قضیه خودشو تحویل داد، انگار میخواسته اینو هماهنگ کنه که ضربشو  درست وقتی تو دست قانونه بزنه.
یونگی نگاهش کرد: چطوری؟ تو گفتی مراقبت میکنی...
سوکجین جواب داد: بادیگاردا وقتی متوجه دیر بیرون اومدن مامورای پیک شدن، با اسلحه میرن داخل و زنگ میزنن به نامجون.
یکی از اونام انگار  صدای بادیگاردارو میشنوه و سعی میکنن فرار کنن ولی گیر میفتن... درکل، این یه اتفاقه. و همه حالمون بده، پس بیاین تحمل کنیم.
هوسوک سر تکان داد: بیاین فقط امیدوار باشیم یه نفر با خبر خوب از این در بیاد بیرون.
یونگی که هنوز عصبی و پریشان بود سر به دیوار تکیه داد و دیگر حرفی نزد.
پرستاری با تجهیزات و خون از انتهای راهرو آمد و سریع وارد اتاق عمل شد.
یونگی آهسته لب زد: جیمین... خودش خواست خون بده؟
هوسوک هم مثل او سر به دیوار چسباند: منم مثل جونگکوک A+ ام. ولی جیمین امون نداد... پریشون بود ولی حواسش بود که باید اون لحظه ها چیکار کنه. تهیونگ میگه پیراهنشو کند تا خونریزی رو بند بیاره.
اینجا هم که رسیدیم قبل اینکه بگن خون لازم داره خودش اقدام کرد. وحشت کرده... حواسش به هیچ چیز اطراف نبود. مثل دیوونه ها شده بود.
_الان کجاست؟
_تو بخش عمومی... تهیونگ پیششه، گفت بلاخره خوابش برد یکم، قبلش دائم میگفت من باید اونجا میبودم و اینطور میشدم و گریه میکرد...
یونگی پلک رو به سقف بست و رو به در اتاق عمل باز کرد. حالش آشوب بود اما تصور اینکه اگر به جای جونگکوک جیمین آنجا صدمه میدید تحمل درد کشیدن جونگکوک حتی بیشتر از حالا آشوب و خرابش میکرد باعث میشد مغزش یخ بزند.
***
جیمین آهسته چشم باز کرد و سفیدی سقف و نور چشمش را میزد.
تهیونگ از صندلی کنار تختش بلند شد و نگاهش کرد: جیمینا‌...
جیمین چندبار پلک زد و آهسته سر به کنار گرداند تا تهیونگ را ببیند. گیجی به طرز بی رحمانه ای سریع کنار رفت و دوباره وحشت از اتفاقاتی که میدانست افتاده اند به وجودش هجوم آورد.
دستهایش را تکیه گاه کرد و بی توجه به سر گیجه نیم خیز شد: جونگکوک... جونگکوک کجاست؟ چی شد؟
تهیونگ نچ کرد و غمگین اشکهای او را با دست پاک کرد: جیمین تو کلی خون دادی، لطفا یکم دراز بکش سرم تقویتیت تموم شه.
جیمین اما بی توجه به او سرم را از دستش کند و پاهایش را پایین گذاشت. تهیونگ فکر میکرد در این لحظه تقویت خودش برایش اهمیتی دارد؟!
تهیونگ نچ کرد و به ساعد و جای سوزن سرمش که خونی شد نگاه داد، اما جسارت اینکه جلویش را بگیرد نداشت... اصلا چه کسی حق داشت به جیمین بگوید آرام باش؟
مگر میشود وقتی دلیل آرامشت نزدیک مرگ رفته آرام باشی؟
جیمین از اتاق بیرون رفت و تهیونگ فقط دنبالش كرد تا اگر ضعف و سرگیجه بر تنش غالب شد مانع زمین خوردنش شود.
جیمین سست و بی رمق خودش را به راهروی منتهی به اتاق عمل رساند و بدون اینکه نگاه از در آن و جمله ورود ممنوع بگیرد همانطور جلو رفت.
بقیه نگاهش کردند و تهیونگ پشت سرش آهسته می آمد. هوسوک جلو رفت ساعدش را گرفت: جیمینا...
جیمین دستش را بیرون کشید و به نشان اینکه بگذارند تنها باشد تکانش داد.
روی نزدیک ترین صندلی به در اتاق نشست و با بغضی که گلویش را میخراشید به آن خیره ماند.
اگر اتفاقی برای جونگکوک می افتاد باید چه میکرد؟
بدون امید به دیدن چشمهای او مگر میشد صبح از خواب بیدار شد...
اصلا بدون دانستن اینکه جونگکوک در گوشه ای از این دنیا نفس میکشد میشد تحمل کرد؟
وقتی کنارت نیست، امید اینکه روزی کنارت قرار بگیرد هست اما وقتی در این دنیا نیست. باید امید به زندگی بعدی ببندی؟
سرش را به دیوار فشرد و پلکهای پر شده اش را بست...
اصلا نمیخواست زندگی بدون جونگکوک را تصور کند اما این ذهن پریشان و منفی اجازه نمیداد.
انگار تمام وجودش را توموری بدخیم گرفته بود که لحظه به لحظه بدتر میشد و او از کندن و بیرون انداختنش عاجز مانده بود.
چشمهای خیسش را باز کرد و نگاه مظلوم و بی پناهش را بین همه آنهایی که در راهرو بودند چرخاند. تهیونگ روبرویش به دیوار تکیه داده و نامجون و سوکجین با فاصله کم کنارش.
هوسوک با دو صندلی فاصله کنار یونگی نشسته بود.
بیشتر گریه اش گرفت...
حضور هیچکدام باعث تسلایش نمیشد.
هیچکدام نمیتوانستند آرامش کنند.
چرا جونگکوک نباید اینجا کنارش مینشست؟ اصلا چرا باید چنین روز نحسی را دچار میشد و پشت در چنین اتاق شومی منتظر خبر از ادامه تپیدن قلب زخمیِ انگیزه تپش های قلبش میشد.
بقیه غمگین به هق هق بی صدای او نگاه کردند اما جلو نرفتند. اینکه چه عذابی میکشد برایشان آشکار بود و جسارت اینکه حرفی به او بزنند نداشتند. جیمین نمیتوانست آرام باشد...
هوسوک پالتوی جیمین که از قبل روی صندلی بود برداشت و روی شانه هایش انداخت: سرده جیمینی...
جیمین پشت دست به بینی کشید و هوسوک دست دور شانه اش گرفت و سرش را به سر خود تکیه داد.
زنگ موبایل جیمین که دست تهیونگ بود بلند شد و او با بستن صدا و دیدن اسم چانهو سمت انتهای راهرو رفت تا جواب دهد.
موج جدیدی از اشک در چشمان جیمین جوشید و با گرفتن تکیه از هوسوک سر به دیوار گذاشت و چشم بست.
دکتری با گان و پوشش سبز از اتاق بیرون آمد و جیمین برخلاف بقیه جرعت پرسیدن نداشت. فقط به او خیره مانده بود.
یونگی جلو رفت و پرسید: عملش تموم شد؟
دکتر سر تکان داد و با پایین کشیدن ماسک گفت: جراحت شدید بطن چپ قلب داشت و چون به موقع رسوندینش شد که سریعا پارگی ترمیم و جلوی خونریزی گرفته شه.  معدش هم دچار پارگی  شده بود.
باید به ICU منتقل شه و دائم چک بشه، چون امکان شوک سپتیک وجود داره، و امکان داره عمل مجدد لازم باشه.
نامجون پرسید: نمیشه راجب ثبات وضعش فهمید؟
_ فعلا باید تحت مراقبت ویژه باشه و مشخص شه عمل مجدد نیازه یا نه، بعد میشه درباره پایداری وضعیتش صحبت کرد‌.
لبهای جیمین لرزیدن گرفتند و بر هم فشردشان تا هق نزند.
دکتر قبل رفتن گفت: الان منتقل میشه... پس لطفا راه رو خلوت کنید.
جیمین مضطرب از جا بلند شد. توان اینکه او را ببیند و نتواند نزدیکش شود نداشت.
تهیونگ کنارش آمد و دست بر شانه اش گذاشت: جیمینا... عملش موفق بوده بیا صبور باشیم.
جیمین انگار حرف او را نشنید به زمین زل زد و وقتی در باز شد و کادر اتاق تخت چرخدار را بیرون آوردند، نگاهش آنقدر اشک آلود بود که وقتی بالا آورد جز تصویری لرزان و تار هیچ‌ندید.
یونگی و بقیه دو قدم پشت آنها رفتند اما او مظلومانه همانجا خشک شده و پاهایش بر زمین میخکوب بودند.
تهیونگ هنوز شانه اش را به دلداری ماساژ میداد.
پرستاری سمتشان آمد و گفت: بهتره تو لابی منتظر باشید. یک تا دونفر بیرون lCU باشن اشکال نداره.
تهیونگ لب جوید و نگاه به یونگی کرد.
یونگی نگاه روی زمین چرخاند: جیمین بمونه... و هوسوک همراهش. بقیه بریم پایین.
هوسوک سر به نفی تکان داد: تو و جیمین بمونید.
تهیونگ همانطور هوای جیمین را داشت تا قدم بردارد و تا نزدیکی ICU  رفتند.
جیمین را روی صندلی آبی رنگ نشاند و یونگی نگاه از رفتن بقیه گرفت و دست به سینه روبروی جیمین به دیوار تکیه داد.
جیمین اشکهایش را پس زد. چشمهایش سرخ و پلکهایش متورم بودند.
نگاه یونگی روی تی شرت سفیدش که لکه های خون داشت چرخید.
پالتویی که روی شانه هایش بود عقب رفته و درحال افتادن بود.
جلو رفت و پالتوی او را نگه داشت: دستاتو بنداز داخل.
جیمین بی حوصله لب زد: سردم نیست...
یونگی اصرار نکرد و پالتو را روی شانه هایش انداخت. کنارش نشست و گفت: میخوای تا وقتی خوب میشه با این تی شرت خونی اینجا بشینی؟ پالتوتو بپوش و بندشم ببند.
اشک از پلکش چکید: این خون باید مال من میبود ... جونگکوک انقدر بخاطر مراقبت از من خودشو سرزنش کرد که آخر اینطوری بشه...
_اگه برعکس میشد اون اینجارو میذاشت رو سرش... پس فکر نکن کدومتون باید اون داخل میبودین.
جیمین با حسرت پلک بست.
جونگکوکش... عزیزترینش... چرا باید این اتفاق برایش می افتاد. مگر جز آرامش و زندگی عادی با او چه میخواست که مستحق این درد باشد.
تصویر جونگکوک غرق خون از پیش چشمهایش کنار نمیرفت، هرگز چنین عذابی به خود ندیده بود، انگار تمام جانش بالا آمد و فریاد شد که اعتراض کند و صدایش را برساند که نرو... با تمام خواهش و خشم و غم و ترس.
اما جونگکوک چشمهایش را بست... و او تمام زمانی که با کندن پیراهنش و مچاله کردنش تلاش میکرد مانع خونریزی شود به خود میلرزید که مبادا دیر شده...
و آن میان، میان ضجه و اشک با دیده ی تار کتاب آفرودیت را روی زمین کنار جونگکوک دید...
چرا آفرودیت آن لحظه کنارش روی زمین افتاده بود؟
جونگکوک داشت آن را میخواند؟
نکند مثل پادئوس بخواهد برود؟ فکر این را نمیکند که ونوس هم همراه پادئوس شد و رفت؟
چقدر احمق بود که چند شب پیش به او گفت جدایی مان رد شد و دیگر از پایان آفرودیت و تشبیه کردنمان به آنها هراسی ندارم.
نکند آن سرنوشت لعنتی که جونگکوک به آن باور داشت، برایشان با جدایی نوشته شده باشد؟
اگر جونگکوک میرفت، بدون شک خود به خود تلف میشد...
مثل پایان فیلم نوتبوک، مثل تمام زوج های پیری که فاصله مرگشان به سال نمیکشد.
یونگی آهسته دست دور شانه او گذاشت و به خودش تکیه اش داد. جیمین میلرزید و تا به حال هرگز او را اینطور بی پناه ندیده بود.
با بغض نالید: اگه چیزیش بشه من چیکار کنم هیونگ‌‌... کی منو میبره پیشش؟ اون عوضی بی همه چیز که دیگه نمیاد جون منو بگیره... من بدون جونگکوک با این درد چجوری زندگی رو تحمل کنم.‌.‌.
یونگی بازویش را ماساژ داد: هیچیش نمیشه. خوب میشه... همه چی مرتب میشه.
_نباید منو تنها بذاره... من خیلی تنها موندم. اونم تنها مونده... ما باید باهم زندگی میکردیم.
_زندگی میکنین... جونگکوک قید هرچی رو بزنه، قید تو رو نمیزنه.
جیمین لب به دندان فشرد و دیگر هیچ نگفت. ترس مدام بالا می آمد و جانش را به لب میرساند.
فقط ای کاش این لحظات کذایی زودتر میگذشتند.
دست روی سینه اش گذاشت و هردو حلقه انتهای دو زنجیر در گردنش را با لباس در مشت گرفت و صبر کرد تا کسی بیاید و بگوید نگران نباشید، خطر رفع شد... حالش سریع خوب میشود و بعد او با انرژی بنشیند به توصیه ها برای زودتر درمان شدن زخم و بخیه اش گوش کند.
ذهنش خود به خود میچرخید...
به خاطرات گذشته...
شیرین ترین لحظه ها آن نزدیکی بعد از دوری بود، بعد هر اختلاف، بعد از سفر کاری جداگانه، بعد چند روز مشغله و رسیدن به فرصتی برای باهم بودن...
سفر به هاوایی... قدم زدن در ساحل هنگام طلوع و غروب...
شبانه دراز کشیدن روی ماسه ها و خیره شدن به آسمانی که طوری از ستاره پر بود که انگار آسمان جزعی از آنها باشد نه آنها جزعی از آسمان...
بعد غلتیدن جونگکوک و گذاشتن سرش بر شکم او به بهانه اینکه بالش نیاز دارد.
در خانه... همان عمارت آشنا و پرخاطره.
وقتی هوس خوابیدن در اتاق زیر شیروانی میکرد و جونگکوک با غر اینکه اینجا جای خواب نیست همراهش می آمد...
باهم شبانه در خیابان ها پرسه زدن و خوردن غذاهای دکه ای و مست کردن هایی که حاصلش میشد کول شدن توسط جونگکوک و تا رسیدن به ماشین هذیان گفتن و خنداندن او...
مست بود اما تمرکزش روی صدای خنده های او کامل و بی نقص بود... آن خنده های زیبا و از ته دل‌.
صدایش... صدای دوست داشتنی اش... آواز خواندن هایش برای او قبل خواب و آرامش محض.
یا وقت هایی که جونگکوک خواب بود و او به لبهای نیمه بازش خیره میشد. نفس هایش ، ریتم تپش های قلبش، جریان زندگی در وجودش و همین موضوع به نظر ساده برایش شگفت آور ترین میشد... چیزی که بابتش احساس خوشبختی و آرامش میکرد.
و از تمام اینها ذهنش به آن شب قبل اجرا در پاریس که هردو رو در روی هم قبل خواب حرف میزدند چرخید.
دست زیر سر گذاشته بود و با لبخند به چشمهای خسته جونگكوک نگاه میکرد.
جونگکوک میگفت: قبلنا... بهت گفته بودم ترس از دست دادنت برام شده یه ذکر روزمره که باید یه لحظه هایی بیاد و یه زخم بزنه به روحم؟
_نگفته بودی...
_پس از همون حرفا بوده که وقتی خواب بودی تماشات میکردم و تو ذهنم میگفتم‌...
_مثلا چجور حرفایی؟
_مثل اون مونده حرفایی که نشده بود همون روز بگم. مثلا اینکه امروز لبخندت تو فلان ساعت یبار دیگه منو عاشقت کرد... اینکه ببخشید فلان جا یکم صدام رفت بالا، ببخشید حسود بودم و اذیتت کردم، که تو همه چیزمی، بهشت کوچیکمی...
_این چیزارو تو بیداری هم شنیدم ازت قندکم...
_اونا فقط یذره اش بود، بیشترش میموند تو دلم.
_چرا تو بیداریم نمیگفتی که هنوز میترسی از جدایی...
_از محکم بودن زیادت میترسیدم... چون من که محکم نبودم مثل تو، نمیشد بگم زنده میمونم نباشی... یه پرنده آواره بودم که پناهش تویی.
فرقمون همین بود... پرنده و آسمون‌.
همه ی قوی نبودنامو، همه ی بی تو محال بودنامو وقتی خواب بودی بجای خیره شدن تو نگاهت خیره به پلکای بستت و بجای صدام، با سکوتم پشت ذهنم زمزمه میکردم...
_حداقل تو میدونستی که بی من نمیتونی... من نمیدونستم، تا وقتی که نتونستم...
ضربه خوردنم اونجایی بود که فهمیدم شبا بدون حس کردنت اون سمت تخت خوابم نمیبره. بدون نفس کشیدنات تو گودی شونم و دستات که میشدن یه پناهگاه گرم دور تنم... نقطه امنی که برای خودم نگه داشته بودم توهم بود، امنیت من تو بودی، خودتو که ازم گرفتی، منم آواره شدم. آواره دلخوشی های بزرگ و کوچیکی که نه تکرار میشدن، نه فراموش...
و حقیقت داشت. این را گفت... اعتراف کرد چقدر وجودش برایش حیاتیست...
نکند این را شنید و فکر کرد رسالتش تمام شده.
نکند بخواهد تنهایش بگذارد...
دوباره اشک در چشمش جوشید و همانطور خوابش برد.
یونگی نگاه از او گرفت و ساکت به موزاییک های سفید چشم دوخت.
نمیخواست اتفاق بدی را متصور شود. اصلا نباید چیزی میشد.
صبر کرد و وقتی پرستاری از اتاق بیرون آمد و گفت چند لحظه به اتاق دکتر برود.
پیامی به تهیونگ داد که بیاید و مراقب جیمین باشد.
تهیونگ که آمد و با او جابجا شد یونگی سمت اتاق دکتری که پرستار نشانی داده بود راه افتاد.
مدت کوتاهی گذشت که جیمین چشم باز کرد و صاف نشست. بدبین به تهیونگ نگاه کرد و او گفت: هیونگ رفت دکترو ببینه.
_کی رفت.. کی میاد؟
_یکم صبر کن. زود برمیگرده.
جیمین از جا بلند شد و لحظه ای چشم هایش سیاهی رفتند.
پیشانی اش را مالید و پلک فشرد.
تهیونگ نگران گفت: بیا بریم یچیزی بخور...
طوری که حرف تهیونگ را نشنیده باشد پالتویش را تن کرد و بندش را بست و راه افتاد.
تهیونگ پشت سرش رفت: کجا میری؟
_اتاق دکتر...
_ما که نمیدونیم کجاست.
_میپرسم...
خواست قدم بردارد که با آمدن یونگی سر جا خشک شد.
یونگی اجازه ترس بیشتر نداد و حین جلو آمدن گفت: دکتر الان گفت وضعش بهتره و نیاز به عمل مجدد نیست...  پس... جای این حد نگرانی نیست‌.
جیمین چشم بست و انگار نیمی از آن سنگینی غیرقابل حمل از وجودش پر کشید.
تهیونگ پیش آمد و با گرفتن دو طرف بازوهایش گفت: حالش خوب میشه جیمین. خطر رفع شده.
جیمین بی حرف نگاه روی زمین چرخاند و یونگی گفت: برو خونه، لباس عوض کن و برگرد...
جیمین سر به نفی تکان داد: همینجا میمونم... میخوام برم پیشش... صبر میکنم تا اجازه ملاقات بدن.
تهیونگ لب جوید و به یونگی نگاه کرد: پس من برم براش لباس بیارم.
یونگی مخالفتی نکرد و تهیونگ سمت آسانسور راه افتاد.
وارد لابی شد و سمت بقیه رفت: دکتر گفته عمل مجدد نیاز نیست. فقط باید تحت مراقبت بمونه.
هوسوک نفس راحتی کشید و نامجون آسوده دوباره روی صندلی نشست: خیالم راحت تر شد...
سوکجین نگاهی به ساعتش کرد: سه صبحه... تو برو، باید صبح بری اداره پلیس و کارا رو انجام بدی.
هوسوک گفت: تو ام برو، یونسو شی نگران میشه.
سوکجین متفکر نگاه به زمین داد و کلافه پوف کرد: اینجا آدم میفهمه هیچ غلطی ازش برنمیاد... از بیمارستان متنفرم.
تهیونگ نگاهشان کرد: من دارم میرم برای جیمین لباس بیارم.
هوسوک نگاهش کرد: تو ام برو، من میرم لباس برمیدارم، باید به سگ بیچاره هم غذا بدم... بعد میام پیش جیمین و یونگی هیونگ میمونم. خبری شد بهتون زنگ میزنم... همتون کلی کار دارین.
نامجون از جا بلند شد: جو ایل جه باید توی زندان بمیره... قرار نیست بیاد بیرون.
هوسوک بدرقه شان کرد و خودش هم با ماشینش راهی خانه خودش شد تا لباس بردارد.
ورود به خانه ی جونگکوک فعلا از جهت وقوع جرم و حمله ممنوع بود.
روز بعد چانهو به بیمارستان آمد تا جیمین را ببیند.
وقتی فهمید بابت افت قند و فشار در بخشی بستری شده، به آنجا رفت و کنار تختش ماند‌. رنگ به رو نداشت و چشمهایش بسته بود. و سرمی که تا نصف خالی شده به پنجه اش که از قبل چند جای سوزن و کبودی داشت وصل بود.
غمگین دست روی پیشانی اش گذاشت و جیمین چشم باز کرد. شوکه گردن راست کرد که چانهو شانه هایش را بر بالش فشرد: چیزی نشده... منم.
_جونگکوک چی شد؟ ساعت چنده؟
_جونگکوک تحت مراقبته و ساعت هم ده صبحه... 
جیمین به سقف زل زد و لبهای خشکش را برهم فشرد: میخوام برم ببینمش...
_سوال کردم، گفتن از عصر اجازه ملاقات میدن... میتونی ببینیش.
نگاهش لرزید اما از سقف کنده نشد.
هنوز حتی یک روز هم نگذشته... همه چیز مثل جهنم شده بود.
آنچنان متوجه اطراف و وقایعی که به سرعت میگذشتند نبود.
آمدن و رفتن چانهو و حرف هایش...
رسیدن پدرش و جیهیون به سئول و آمدنشان به بیمارستان...
پچ پچ های نامجون و بقیه درباره اتفاقاتی که در دادگاه و برای ایل جه خواهد افتاد.
فقط بیرونِ درِ ICU منتظر ماند تا اجازه پوشیدن گان و ماسک و دیدن جونگکوک را پیدا کند.
کنار تخت جونگکوک رفت و نگاه از قامتش زیر پوشش ملحفه سمت سینه پانسمان شده و گردنش برد...
ماسک اکسیژن صورتش را پوشانده و موهایش زیر کلاه آبی رنگ بودند...
با لبخندی که ضمیمه نگاه تار و اشک آلودش میشد و پشت ماسک مخفی بود به پلکهای بسته و ابروهای کمانی و بلندش خیره ماند.
زیبا ترین چشم های دنیا که پشت پلکهایش پنهان بودند.
اما این بار مثل وقت هایی که خواب بود، این پنهان شدگی موجب رضایتش نمیشد.
دلش میخواست زودتر آنها را ببیند... دلتنگ بود.
پشت دست به پلکهای خیسش کشید تا اشک ها را کنار بزند و جونگکوکش را واضح تر ببیند.
اما لنزهایش را هم نینداخته بود و هنوز خیلی واضح نمیدید.
با حسرت به دستش که کنار تن قرار گرفته و دستگاه و سرم وصلش بود نگاه کرد.
دلِ گرفتن دستش را نداشت... میترسید حتی نفسش به جونگکوک بخورد و اتفاقی بیفتد.
خطوط ناهماهنگ و دهانه دار ضربان قلبش بر مانیتور و آن پانسمان سفید رنگ روی سینه اش مدام یادآور میشدند آن قلب آسیب دیده... قلبی که میپرستید و قول داده بود مراقبش باشد.
از اینکه در مراقبت از جونگکوک ناتوان ماند و کاری از دستش بر نیامد تا اجازه ندهد زخم بر تنش بنشیند خجالت میکشید.
مردد سر انگشتش با پوشش دستکش را بر ساعد او روی طرح های تتو شده اش کوتاه و نوازش وار کشید : قند هیونگ... هنوز بیست و چهار ساعت نشده چشماتو ندیدم و دلم براشون تنگ شده.
دیروز تا رسیدم چشماتو روم بستی... دلت اومد؟
نسخه اصلی کتابو کنارت دیدم... چرا کنارت بود؟
مطمئنم خودت هم چاپش کردی... با اینکه هنوز نگفتی...  قبلا قرار بود این کارو کنی...
یادته پایانشو؟ من گفتم تلخه و خوشایند نیست. ولی تو گفتی اونا باهم رفتن... حداقل جدا نموندن... عشقشون زنده موند.
جونگکوکا من نمیخوام عشقمون زنده بمونه و خودمون جدا، میشنوی؟ من میخوام بغلت کنم... بتونم صداتو بشنوم و دائم تماشات کنم.
خودتم تجربه کردی که جدایی چقدر درد داره... پس منو زیاد منتظر نذار...
هق هقش را سخت در خودش ریخت و سعی کرد ترس ها و نگرانی هایش را هم کنار بزند.
آهسته گفت: میدونم نگران من بودی...
حس کردم زندگیم از تنم بالا اومد و از سرم پرکشید... ولی حالا که قلبت هنوز ضربان داره، یکم بهترم. بهتر هم میشم... قول میدم بهتر شم فقط زودتر بیدار شو. ما قراره بازم باهم بریم توکیو...  بهم قول داده بودیم.
برنامه های زیادی برای باهم تجربه کردن دارم... میخوام باهات زندگی کنم. من بیشتر از هرچیزی که الان حتی متوجه اهمیتشون نیستم به تو نیاز دارم...
عاشقانه صورت او را برانداز کرد و با اتمام وقتش از آنجا بیرون رفت‌.
اینکه در وضعیتی باشد که برای دیدن جونگکوک نیاز به زمان بندی و‌ پوشش خاص داشته باشد هم درد داشت. اصلا انگار خودش درد بود و زمان یک بستر که او به جانش افتاده باشد...

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant