با ماشینهایی که دنبالشان آمد برگشتند.نامجون گفت خودش پیگیر خواهد شد و از آنها خواست به عمارت برگردند و استراحت کنند. آنها هم مخالفتی نکردند. جیمین سوویچ را از راننده گرفت و خودش پشت رل نشست.
با روشن کردن ماشین نگاهی به جونگکوک که چشمش به روبرو بود کرد و لبخند زد: بریم یچیزی بخوریم؟
_نه.
_یه سر بریم پیش تهیونگ و یچیزی دورهم درست کنیم بخوریم؟
_نه.
جیمین متعجب نگاهش کرد. اما جونگکوک چشم از روبرو نمیگرفت. بعد برخورد با آن زوج که حالا از نظر جیمین خنده دار می آمد جونگکوک عجیب شده بود و جیمین دوست داشت از خجالتی بودنش فقط بخندد.
سعی کرد بحث را باز کند و جونگکوک را از مودی که دچارش بود بیرون بکشاند.
_جونگکوکا، میخوام ماشین بخرم. کدوم یکی از ماشیناتونو پیشنهاد میکنی ؟
جونگوک پرسید:چرا میخوای؟
جیمین لب جمع کرد و متعجب گفت: خب میخوام یه ماشین بگیرم! عجیبه؟
_تا وقتی پیش منی چرا باید ماشین بخری. هرجا میری با یکی از ماشینای من برو.
جیمین خندید: دونسنگ بخشنده و مهربون من! باید ماشین بگیرم.شاید بخوام گاهی به کارای شخصی برسم نمیتونم از ماشین تو استفاده کنم.
جونگکوک با چشمهای درشتش نگاهش کرد:کارای شخصی؟؟؟؟؟
جیمین فرمان را چرخاند و وارد مسیر فرعی شد: هوم، وقتی طولانی مدت پشت فرمون یه ماشینی باید مدارکش به اسمت باشه.
_قرار نیست که طولانی پشت فرمون ماشین باشی. ما اکثرا باهمیم.
جیمین متعجب از اصرار او نگاهش کرد و جونگکوک با مکثی فهمید باز دارد عجیب رفتار میکند. به او چه که جیمین ماشین شخصی میداشت یا نه؟! اصلا منطقی پشت این افکار بود؟ پس فقط رو از جیمین گرفت و سر تکان داد: حق با توئه، باشه فقط بدون مجبور نیستی جیمین شی.
جیمین سرتکان داد: میدونم جونگکوکی، وقتی بخرم میدم دست تهیونگ باشه اکثرا.چون من که پیش توئم. هوم؟
و با لبخند خودشیرینی نگاهش کرد.جونگکوک با تلاش برای لبخند نزدن نگاه از او برداشت و تا عمارت حرف دیگری نزدند.
جونگکوک با ورود به هال زیپ سوییشرتش را پایین کشید و سمت یخچال رفت.
جیمین به اتاق رفت. سوییشرتش را درآورد و متوجه پیامی از سمت همکارش مین سوهو شد.
«پارک ،وقت داشتی یه سر به بیمارستان بزن. یه صحبت کوتاه دارم باهات. البته تو کافه بغل بیمارستان.لطفااااا، خیلی به کمکت احتیاج دارم»
متعجب چند لحظه پیام سوهو رو مرور کرد و جوابی برایش تایپ کرد«همین الان میام اونجا »
دلش نمیخواست تا وقتی برای دیگران از دستش برمی آید به بعد موکولش کند یا کوتاهی کند. پس بهتر بود همین حالا به او برسد.
پلیور گرم شیری رنگ و کاپشن زیتونی توکرکش را تن کرد و کلاه گوش دار کرم رنگ را برداشت.
بعد پا کردن بوتهای خزدار از اتاق بیرون رفت.
جونگکوک از سرتا پا نگاهش کرد و پرسید: داری میری بیرون؟
جیمین بالم به لبهایش کشید و همینطور که آن ها را بهم میمالید گفت: با دوستم یه قرار دارم. شامتو بخور.منتطر من نمون.
جونگکوک نگاه از لبهای براق او به حرکات عجله ای اش برای رفتن داد و گفت: چه یهویی.
_الان بهم پیام داد و گفت كار مهمی داره. شامتو بخور باشه؟
جونگکوک تا رسیدنش به در با نگاه دنبالش کرد: کدوم سمت هست؟
_یه کافه کنار بیمارستان هانسول...
جونگکوک زبان روی دندان عقبش کشید: هواشناسی گوشیم نشون داده از نیم ساعت دیگه کاهش درجه دما داریم.هوا سردتر میشه. لباس گرم پوشیدی؟
سوالش بیخود بود و خودش میدانست.چون جیمین درحد اسکیموها لباس به تن داشت.
جیمین با اشاره به وضعیتش و کلاه توی دستش گفت: معلوم نیست؟ بخصوص این کلاهو تو روسیه هم سر نمیکنن! بالمم زدم که لبام خشک نشه... عای خیلی مزخرفه خشک شدنش. مراقبم.
بعد با خنده خداحافظی گفت و بیرون رفت.
جونگکوک چند لحظه پوکر به در زل زد و بعد با چشم غره ای گفت: بالم لب اختراع آشغالی بود...
این حرف را جونگکوکی میزد که خودش همیشه از بالم استفاده میکرد.
شاید چون لبهای جیمین را بیشتر به چشم می آورد! یا شاید چون خودش زیاد داشت به لبهای او نگاه میکرد. و الا همه از بالم استفاده میکنند!
بطری آب جویی از یخچال برداشت و سمت مبلمان راحتی رفت و روی کاناپه ولو شد.
باید مثل یک بیزینس من حرفه ای به نامجون زنگ میزد و پیگیر اختلال پیش آمده ی امروز میشد. اما فقط و فقط داشت به اتفاق ایستگاه اتوبوس فکر میکرد! یک پسر و یک پسر!!! شاید موضوع خیلی عجیبی نباشد. اما قطعا عجیب هست. لااقل اگر کل مردمِ عموما سنتی کشور کره را در نظر نگیریم، خانواده هایی مثل آنها که بشدت سنت گرا هستند ،گی بودن برایشان چیزی ورای عجیب محسوب میشود.
با یادآوری حرفهایشان احساس کرد سرش داغ شده.کمی از آبجو نوشید.
وقتی با جیمین سمت سوپرمارکت رفتند لحظه کوتاهی از سر کنجکاوی رو برگرداند تا چهره هایشان را ببیند. پسر دومی که داشت بابت مود سکسشان گلایه میکرد لاغرتر بود و دیگری کمی ورزیده تر.
میشد گفت دومی مثل جیمین بود. البته او بینی به کوچکی جیمین نداشت. چشمهایش گرد و کمی مورب بودند. مثل چشمهای جیمین کشیده نبودند.
دهان کوچک و لبهای باریکش هم با لبهای قلوه ای و جوجه اردکی جیمین شباهت نداشتند! حالت صورت جیمین و فک و چانه باریک و تیزش هم شبیه صورت او نبود. جیمین قطعا زیباتر بود خیلی هم زیباتر . و اینکه آن پسر استخوانی بنظر میرسید. دستهایش تپل و انگشتهایش کوتاه و پفکی نبودند. پاهایش هم خیلی باریک بودند و مثل جیمین در عین ظرافت توپر بنظر نمیرسیدند.
و قدش تقریبا بلند بود.مثل جیمین کوچولو و خواستنی نبود...
به خودش آمد و فهمید دارد خیلی جدی آن پسر را با جیمین مقایسه میکند و برای جیمین برتری سوا میکند. و حتی خواستنی خطابش میکند!بهت زده به سقف خیره ماند و نوشیدنی اش را تا آخرین قطره بالا داد.
این افکار و آن افکار قبلی بشدت دیوانگی بنظر میرسیدند! چند لحظه متفکر به تابلوی نقاشی روی دیوار آن سمت دقیق شد. حتما همین بود. جیمین آنقدر زیبا و جذاب بود که امکان داشت برخی مردها هم درباره اش فکرهای عجیب کنند. حتما علت حساسیتش این بود. چون نمیخواست هیونگش بابت فهمیدن همچین فکری از کسی صدمه ببیند.
با توجیه منطقی اش سرتکان داد و بار دیگر بطری خالی اش را سر کشید.
اما... چرا حالش کنار او جوری بود که تابحال نبوده. نکند خودش یکی از آن مردها باشد...
اگر حس عجیبش معنایی میداد که سعی میکرد به آن فکر نکند چه؟
***
جیمین کمی از کف شیرین لاته گرمش با لب نوشید و فنجان روی میز برگرداند و دستش را برای توضیح بالا گرفت: خب صبر کن مرور کنم، تو تمام مدت از شین دایونگ خوشت میومده؟
سوهو عاجزانه سرتکان داد.
_و تمام مدت جوری رفتار کردی که اون دقیقا نمیپسنیده و همیشه هم میگفته چقدر با مودت مشکل داره؟
سوهو با همان حالت شرمگین مشتاقانه سرتکان داد و جیمین با لبخند گفت: و الان میخوای ازش بخوای که باهات قرار بذاره؟
سوهو با لبخندی پر شوق گفت: دقیقا!
_عذر میخوام بایت لحن غیر رسمیم ولی ... ریدی!
_جیمین شی!!
_معذرت میخوام سوهو ولی شین دایونگ درست نقطه مقابلته. جدی، قانونمند.
_یعنی من شوتم؟
_من همچین حرفی نزدم سوهو شی، دارم میگم کارت سخته.
_خب برای همین از تو کمک میخوام. تو همیشه بین خانوم دکترای بیمارستان نمونه یه مرد با درک و فهمی.همیشه میگن قدرت خوبی توی صحبت و متقاعد کردن داری و همشون بارها مسائل کاریشونو با مشورت تو حل کردن! خدایا !! تو حتی رو من و کانگجون هم موثر بودی بارها.
جیمین به حرفهایش گوش داد و سعی کرد آرامش کند: خیلی خب، بگو چیکار میتونم برات انجام بدم.
_یه شام سه تایی بخوریم. عا نه ،چهارتایی. من و تو دایونگ و جیون. به هوای تجدید دیدار همکارا و تو هی از من تعریف کن!
جیمین خندید: این خیلی ضایعست سوهو شی.
سوهو کلافه دست زیر چانه گذاشت: پس میگی چیکار کنم؟
_موافق قرار شامم.اما بسپرش به خودم.خب؟
سوهو خوشحال از لحن دلگرم کننده جیمین با شوق پنجه اش را صمیمی فشرد و گفت: برات جبران میکنم دکتر پارک.
جیمین متقابلا دست او را با محبت فشرد و همین لحظه موبایلش روی میز شروع به لرزیدن کرد. با دیدن اسم جونگکوک جواب داد: بله؟
_جیمین هیونگ، الان کجایی؟
جیمین با نگاهی اجمالی به فضای کافه گفت: کافی شاپم.
_کارت تموم نشده؟کدوم کافی شاپ؟
_کارم تموم شده تقریبا و میخوام برگردم.
_جیمین شی من روبروی بیمارستان هانسولم. داخل همین کافه کناریشی؟
جیمین با چشمهای گرد سعی کرد از پنجره بیرون را ببیند:اینجایی؟!
_آره، همینجا منتظرت میمونم. اگه قرارت تموم نشده بخاطر من عجله نکن.
جیمین دهنی گوشی را گرفت و رو به سوهو گفت: سوهو شی، باید برگردی بیمارستان؟
سوهو که روپوش سفیدش تنش بود سرتکان داد: آره همین ساعت یه بیمار دارم.
جیمین کلاهش را سر کرد و گفت: پس من میرم. بهم خبر بده. هروقت بخوای آماده ام باشه؟
سوهو کلی تشکر کرد و جیمین سمت در پا تند کرد و با رسیدن به پاگرد جلوی کافه چشم در پیاده راه گرداند و توی گوشی گفت: جونگکوکا... کجایی؟
جونگکوک که کنار یک گلدان سنگی وسط پیاده راه ایستاده بود و بجای ماسک یقه بلند پلیور سیاهش تا زیر گوش و بینی اش گرفته بودند چشم سمت در کافه برد و با دیدن جیمین که کلاه به سر داشت آهسته گوشی را پایین آورد و سمتش رفت.
بهترین راه حل برای مقابله با افکار عجیبش همین بود که همه چیز را عادی ببیند. نمیخواست از جیمین فرار کند و بهترین دوستش را بخاطر ذهن عجیبش از دست بدهد. اما هرقدم که به او نزدیک تر شد طره موی بیرون از لبه کلاه روی پیشانی اش، چشمهای براقش با آن لنزهای خاکستری، جثه کوچکش بین آن پلیور و کاپشن گشاد و کلاه بانمک روی سرش موجب تند شدن طپش های قلبش شدند.
مقابل جیمین ایستاد و جیمین با لبخند پرسید: چرا اومدی دنبال من؟
جونگکوک نگاه خیره اش را با پلک زدن تعدیل کرد و با دست بردن توی جیبهای پالتویش گفت: خواستم کلاب بریم و باهم بنوشیم. یه شب مردونه ی دوتایی! مثل دوتا رفیق!
جیمین با دقت به حرف او گوش کرد.جونگکوک منتظر واکنشش ، خصوصا به کلمه «رفیق» ماند اما جیمین با برخورد حجم کوچک یخی به نوک بینی اش چندبار پلک زد و چشم سمت آسمان برد.
جونگکوک هم متوجه بارش نرم و ناگهانی برف شد. مردم حاضر در پیاده راه همه با شوق شروع به همهمه هایی با هم قدمِشان کردند.
جونگکوک به جیمین نگاه کرد و جیمین با تعجبی زیبا و لبهای باز از هم سر عقب و نگاه به آسمان داده بود: داره برف میاد...
همین لحظه رشته های لامپ رییسه ای که دور تندیس میدان، کاج توی گلدان ها و آویزان شده از ساختمان های دو سوی بالای پیاده راه روشن شدند و صدای شادی مردم با خنده جیمین و درخشیدن صورتش در نور طلایی روشن تماشایی ترین صحنه ممکن برای جونگکوکی شد که یک لحظه هم از آن صورت چشم نگرفته بود.
جیمین با شوق به جونگکوک نگاه کرد و گفت: اولین برفه... اولین برف امساله!!
جونگکوک ساکت پلک زد و جیمین ساعدش را گرفت و گفت: بیا بریم. بدو!
جونگکوک چند قدم دنبال او که میکشیدش تلو خورد:کجا؟؟
جیمین هیجان زده گفت: یجایی نزدیک آ آسمون...نامسان!ماشینت کجاست؟ بدو وگرنه شلوغ میشه توی مسیر.
جونگکوک از هیجان خالص جیمین لبخند زد و اورا سمت جایی که پارک کرده بود برد.
جیمین راه میرفت و منگوله آویزان گوش های کلاهش بالا و پایین میشدند. هیجان خاصی برای این لحظه داشت. اینکه جونگکوک امشب، درست قبل بارش اولین برف کنارش حاضر شد برایش مثل قصه هایی درباره سرنوشت بود. ایرادی نداشت که همین یکبار بخواهد عقیده اش را پاز بزند و از این فکر شیرین لذت ببرد. همیشه توی دراماها همچین لحظه ای میدید که زوج داستان با بارش برف باهم به نامسان میروند. میخواست همان بالا کنار جونگکوک آرزو کند که جونگکوک متعلق به او باشد. ایرادی نداشت که آرزو کند؟
بعد پارک کردن ماشین در پارکینگ با رسیدن به لابی برج ان سئول جونگکوک از جیمین که با چشم دنبال جایی میگشت پرسید: میخوای بریم موزه؟ رستوران یا رصد خونه؟
جیمین ابرو بالا داد و جونگکوک حدس بعدی اش را زد: خرید؟
جیمین به اینکه او چه خوب میشناستش خندید و فکر کرد دریاچه آرزو بنظرش برای برف آنقدر جالب نیست برای همین گفت: تراس طبقه دوم. اونجا که سه تا درخت قفل هست.
جونگکوک درباره آن درختها شنیده بود. درختهایی که سراسرشان پر از قفل های رنگی بود و به قفل عشق معروف بودند.
جیمین جونگکوک را سمت اطلاعات برد و گفت: اون بالا از تراس میشه خیلی خوب سئول و طبیعت اطراف برج و برف رو دید.
جونگکوک مخالفتی نکرد و همراه جیمین از ورودی مخصوص وارد تراس شدند. جالب بود که آن بخش خیلی شلوغ نبود و فقط چند نفر در طول عریضش با فاصله حضور داشتند.
جیمین سمت حفاظ شیشه ای رفت و غرق تماشای آسمان سرمه ای و بنفشی که دانه های ریز رقصان از آن میریختند شد.
دستش را باز نگه داشت تا دانه های یخی کف آن بنشینند.
جونگکوک یقه بلوزش را تا چانه پایین کشید، زود نگاه از آسمان گرفت و به نیم رخ جیمین داد. انگار میتوانست انعکاس بارش برف را در چشمهای او ببیند.
جیمین دست به لبه حفاظ گرفت و گفت: این یکی دیگه از چیزاییه که تو سئول دوستش دارم.
جونگکوک بدون اینکه از تماشای مردمک های متحرک او که میخواستند تمام اطراف و پایین را ببینند بگیرد لب زد:من زیاد اینجا نیومدم.
_سومین باریه که میام. ولی اون دوبار تو همچین هوایی نبودن.
بعد رو برگرداند سمت درختها و به مرد قد بلندی که قفل را به نوک درخت میزد نگاه کرد و آهسته گفت: چه قد بلندی داره! اگه من بودم باید یه چهارپایه میذاشتم! شایدم دوتا چهارپایه!
جونگکوک سرتکان داد: شایدم یه نردبون!
جیمین دست به کمر سرتا پایش را نگاه کرد و معترض گفت: هی تو نباید تایید کنی! باید بگی جیمین هیونگ قدت خیلی هم مناسبه!
جونگکوک خنده به لب گفت:ولی تو خودت گفتی چهارپایه لازمه!
جیمین منگوله های کلاهش را پشت شانه انداخت و کمی لبه کلاه را بالا داد تا بهتر به جونگکوک چپ نگاه کند: یاه جئون جونگکوک! فقط تاییدم کن!
_من تایید کردم که به یه وسیله برای اونکار نیاز داری.
کلافه خندید و با ابروهای بالا برده سمت جونگکوک اشاره کرد: منظورم اینه خوب بودنمو تایید کن! ما باید بهم اعتماد به نفس بدیم!
جونگکوک با لبخندی عمیق و نگاهی خیره گفت: تو فوق العاده ای جیمین شی.
جیمین لب فشرد تا هیجان نشان ندهد و با غروری ساختگی سرتکان داد: مچکرم!
بعد با زمرمه آوازی زیر لب آرنج به حفاظ تکیه داد و به پایین زل زد: تو برف مشروب خوردن کنار خیابونم خیلی خوبه ، دکه های پلاستیکی با رامیون داغ و شاید سوجو شایدم آب جو، اونقد فرق نداره...
جونگکوک اما نگاه به زوج دیگری که سمت درخت آمده بودند داده بود. دختر روی شانه های دوست پسرش نشست و پسر بلند شد و دختر با خنده و استرس از افتادن گفت: نگهم داریا! وای الان میفتم.
پسر بدون اینکه ذره ای تکان بخورد به استرس او لبخند زد: فقط اون قفلو بزن اون بالا عزیزم. من نمیذارم بیفتی.
جیمین چهره جمع کرد: البته تهیونگ اون شب بالا آورد و بابام فرداش قبل برگشت به بوسان بردش دکتر، چون معتقد بود معدش زیاد ضعیفه و من خیلی...
وقتی متوجه سکوت طولانی جونگکوک شد گیج رو کرد سمتش و با دیدن نگاهش به آن سمت گیج سر چرخاند و آن زوج را دید.
جونگکوک فکر کرد مگر وزن جیمین با آن دختر چقدر تفاوت داشت، دفعه پیش که توی پاساژ پایش پیچ خورد و جونگکوک کولش کرد بنظرش جیمین خیلی سبک می آمد.جیمین نیاز به چهارپایه یا نردبان ندارد. او میتواند روی شانه اش بنشاندش تا قفل را به نوک درخت ببندد.
اما آن درخت قفل عشق بود... جیمین باید دوست دخترش را به همان حالت بلند میکرد تا او قفل را بزند... اما در آن صورت خود او اینکار را که دوست داشت نمیکرد!
جیمین دستش را جلوی صورت جونگکوک تکان داد تا او را از فکر بیرون بکشد: جونگکوکا!!
به خودش آمد و به جیمین که تعجب کرده بود نگاه کرد : چی؟
_هپروت؟ کج رفتی یهو؟
جونگکوک آرنج به حفاظ زد و با نگاه دادن به چراغ های ستاره نمای پنجره ساختمان های سئول گفت:هیچی.
جیمین بازوی او را گرفت و گفت: گفتی بریم کلاب؟ میخوای بریم؟
نگاه از انگشتهای او روی بازویش به چشمهای مظلوم و دوست داشتنی اش داد و سر به نفی تکان داد: دیگه دلم نمیخواد...
جیمین قوس قشنگی به لب نشاند و خیره به تیله های شبرنگ و براق جونگکوک گفت: آرزو نمیکنی؟
_آرزو؟
جیمین سرتکان داد: همینجوری... یه آرزو کن!
جونگکوک با تاملی گفت: آرزو ندارم.
_میذاری جای تو آرزو کنم؟!
خنده به لب نشاند: چه فرقی میکنه! باشه بکن!
جیمین کلاهش را کمی عقب برد و گفت: فرق میکنه... چون من برات آرزو دارم، وقتی که خودت میگی نداری.
جونگکوک لبخندی عمیق به او زد و جیمین گفت: خب بذار جدی برم تو حس!
بعد با صورتی جدی چشمهایش را بست و پنجه هایش را بهم قفل کرد.
جونگکوک به پلکهای بسته او زل زد و موبایلش را در آورد تا ثبتش کند. آنقدر آرام و ساکت چشم بسته بود که جونگکوک میتوانست ساعت ها فقط نگاهش کند و تک به تک مژه های کوتاه و صافش را بشمرد. چشم از تصویر جیمین در صفحه گوشی گرفت.
او همینقدر که جونگکوک میدید زیبا بود یا فقط به چشم او شبیه الهه می آمد؟ اصلا چرا پارک جیمین باید به چشم او زیباترین خلق حال حاضر زندگی اش می آمد؟ از گذشته تا حال، هیچوقت نسبت به چهره ای انقدر میل تماشا نداشته. هرگز کنار کسی انقدر حس دلگرمی یا گاها طپش نمیکرده. چرا باید لبهایش،تنش انقدر کشش ایجاد میکردند و دستهایش گرفتنی بنظر میرسیدند؟ آن فکر های داخل خانه را نمیتوانست روی خودش هم متصور شود. آدم هوسبازی که با دیدن یک جذابیت، دیگر برایش اهمیت ندارد با چه کسی روبروست.
جونگکوک آنطور فکر نمیکرد... نمیتوانست. جیمین را قلبا، تماما ، کاملا و زیاد دوست داشت. بیشتر از یونگی، بیشتر از تمام دوستانش،بیشتر از آرزوهای از دست رفته اش... و انگار بیشتر از خودش... و انگار این حد دوست داشتن و وابستگی تمام مرزها را برایش بی معنی کرده بود و متوجه نبوده.
باید به خودش می آمد و دست از این حالت میکشید. اما حالا نه، شاید بعدا.
حالا فقط دستش را آرام سمت گونه او برد تا نوازشش کند اما با باز شدن چشمهای جیمین دستش در هوا و نزدیک صورتش ماند.
جیمین نگاه بین دست جونگکوک و صورتش چرخاند و آب دهانش را بلعید. طوری احساس خجالت داشت که انگار که آرزویش به گوش جونگکوک رسیده باشد که اینطور عجیب نگاهش میکند.
جونگکوک به لبهای بی حالتش لبخند داد و با پایین کشیدن لبه کلاه جیمین روی چشمهایش تا نوک دماغش گفت: یک دقیقه آرزو؟ داشتی برای کل دنیا آرزو میکردی؟
جیمین کلاهش را عقب برد و غر زد: میخواستی چون حواسم نیست کلاهو بکشی رو چشمام ولی مچتو گرفتم و از رو نرفتی و باز اینکارو کردی؟!؟ تو دیگه زیاد داری به هیونگت بی احترامی میکنی!
ابدا این قصد را نداشت. میخواست نوازشش کند و حتی با فکر کردن به این و چرایی آن خجالت میکشید. پس گذاشت فقط فکر کند میخواسته شوخی کند وگفت: شام خوردی؟ با دوستت؟
_عا،نه فقط قهوه خوردیم.
_بریم رستوران؟ مهمون منی.
جیمین اخم باز کرد و با خنده به سمت در اشاره کرد:بفرمایید جونگکوک شی.
عجیب بود برایش با وجود این اضطراب و افکار ناشناخته کف دستهایش عرق نمیکردند. شاید بودن کنار جیمین مثل اوقات قبلی و تمام اوقاتشان باعث آرامش میشد. شاید اگر در خلوت و جمع و هرجا که جیمین نباشد به وضعش فکر میکرد اضطراب جانش را به لب میکشاند اما حضور مخدر مانند آن پسر عجیب رگهای جونگکوک را رقیق و سرش را سبک میکرد.
**
یسول هوای سرد و مرطوب را داخل ریه فرستاد و قدم دیگری روی پیاده روی نمناک پارک گذاشت.
از بی خوابی همیشه بهترین کارش راه افتادن و آمدن تا این پارک بود. باید ذهنش را از مادرش خالی میکرد و برمیگشت تا کل روز کج خلقی هایش را سر کارمندان خانه و برادرش پیاده نکند.
مادرش، آن زن سرد و جدی که همیشه برای یسول بی عاطفه بنظر میرسید میخواست خیلی بی دلیل برگردد کره. هرچند نه همیشگی اما حضور موقتش هم برای یسولی که همیشه محکوم به تحمل غر زدن و طعنه های او بود اعصاب خرد کن بنظر میرسید.
آن زن با آن نگاه تیز و قضاوتگرش و توقعاتش از دختری که همیشه سرزنشش کرده بود...
علت اصلی صمیمیت یسول و جونگکوک در کودکی شباهت مسخره ی مادرش و پدر او بود.
شاید پدر جونگکوک سنتی تر بود اما مادر یسول و سوکجین در نهایت مدرن پوشیدن و مدرن گشتن عقاید خاص خودش را داشت. خوشبختانه سرزنش هایش متوجه پسر دردانه اش نمیشد. اما یسول همیشه باید با لبخندی حرفهای مادرش را تحمل میکرد. حتما اینبار هم قصد داشت روانش را بهم بریزد و برود. شاید هم بدتر...
از حرکت ماند و با حرص قوطی جلوی پایش را شوت کرد. نگاهش روی چمن های کنار چرخید و بهت زده در نگاه عاقلانه تهیونگ که آنجا دراز کشیده بود قفل شد.
تهیونگ دستهایش که روی معده اش بودند زیر سرش فرستاد و با نگاه به آسمان گفت: درستش اینه آشغال میبینی برداری و بندازیش توی سطل.
هنوز از شوک خارج نشده بود. چند لحظه نگاه به وضعیت تهیونگ روی چمن هایی که با لایه نازک برف پوشیده شده بودند داد و بعد کلاه بافتنی اش را روی گوشهایش کشید: تو اینجا، این وقت شب، دقیقا داری چیکار میکنی کیم تهیونگ؟
_روی برف طرح فرشته میندازم.
یسول پوزخند زد: عاه، یعنی فرشته ای؟
بی تفاوت گفت: نه، اون حرکت توی کارتونا.
یسول دست به سینه قدمی جلو رفت و پا روی برف ها گذاشت: انقدر حرفات و طعنه هات فضایی هستن که جدی و شوخیت معلوم نیست.ولی این برفا کمن. برای همین اینجایی؟ واقعا؟
پلک روبه آسمان بست:تو فکر کن واقعا. خودت چرا اینجایی؟ بازم ساعت چهار صبح!
یسول چشم به بالا چرخاند و گفت: چون خوابم نمیبرد.
_میخوای همینجوری مثل فرشته مرگ بالا سرم وایسی؟
یسول نگاهش کرد و با لبخندی کج طعنه زد:فرشته ی اینجا خودتی، طرح قشنگی بنداز رو برفای خیالیت خوشگله. شبت بخیر.
این را گفت و سمت پیاده رو قدم برداشت که تهیونگ گفت: میتونی همینجا دراز بکشی. تاثیر خوبی رو آروم شدن اعصاب داره.
یسول مردد نگاهش کرد: واقعا؟
_برای من داره.
یسول کنار تهیونگ نشست و کم کم روی لایه برف دراز شد و چشم به آسمان تیره و ابرآلود داد: تو اعصابتو اینجوری آروم میکنی؟
_گاهی، گاهی هم خستگیمو در میکنم.
یسول دستهایش را روی دلش بهم قفل کرد و پرسید: اوضاع با یونگی شی چطوره؟
_اون بهترین استاده. اصرار داره تا اواسط بهار آمادم کنه...
_ببخشید من نمیتونم از حالت چهرت بفهمم! الان ناراحتی یا خوشحال؟
تهیونگ سر کج کرد و با نگاه به چشمهای درشت و کشیده ی یسول گفت: ممکنه آمادگی نداشته باشم. هیترا منتظر سوژه ان.
_ولی من صداتو دوست دارم.بنظرم این صدا طرفداراش بیشتر از هیتراش خواهند بود. پس به خودت و بعد به یونگی شی اعتماد کن.
حرفش را که زد دوباره نگاه به آسمان دوخت و تهیونگ همانطور به نیم رخ او نگاه کرد و پرسید: چرا ناراحتی کیم یسول؟
_من؟
_کیم یسول تویی طبیعتا!
نفسش را از سینه خارج کرد:یکی داره میاد خونمون که حوصلشو ندارم.
_کی؟
بی تفاوت گفت: مامانم.
تهیونگ ابرو بالا برد و با لحنی پر تعجب پرسید: حوصله ی مادرتو نداری؟
_هوم.
_ولی اون مادرته!!
خندید: بهم اعتماد کن پسر خوبِ مامان و بابات، اگه گوم نائه جون مامان توهم بود حوصلشو نداشتی.
چشم باریک و دقیق کرد:پسر خوب مامان و بابام؟! تو از کجا میدونی؟
_چون وقتی سفر بودیم دوبار باهاشون حرف زدی.
_یادم نمیاد تو جمع بوده باشه!
یسول سرخ شدن گونه هایش را حس کرد اما سر کج کرد و توی نگاه اعتراف گیر تهیونگ زل زد: من بهت زیاد دقت کردم. مشکلش چیه؟
تهیونگ سعی کرد لبخند نزند: تو خیلی پررویی!
یسول خندید: اتفاقا مامانمم همینو میگه. میگه متانتی که یه خانوم باید داشته باشه ندارم.
تهیونگ بی تامل گفت: خب نداری.
یسول مات نگاهش کرد.تایید تهیونگ برایش خوشایند نبود.
تهیونگ دست جلو برد و با برداشتن برگ خشکی که به کلاه او چسبیده بود چشم به نگاهش داد: و همین تفاوتته که قشنگت میکنه. نذار قضاوت هیچکس راجب خصوصیاتت ناامیدت کنه.
یسول نگاه از دست مردانه او که برگ را برداشت سمت چشمهای نافذ او برد: توقع نداشتم تو همچین حرفای قشنگی بلد باشی کیم تهیونگ.
تهیونگ برگ خشک را کنار انداخت و لبخندی ژکوند زد: چیزای قشنگ زیادی بلدم.
_تو واقعا از برادرم خوشت نمیاد نه؟!
تهیونگ چند لحظه گیج چشم باریک کرد و بعد زد زیر خنده.
یسول خیره به خنده مستطیل فرم او از نیم رخ گوشه آستین کاپشنش روی بازویش را گرفت و تکان داد: هی، ایندفعه جواب بده، نخند!
تهیونگ لبخندش را کم کرد و گفت: من حدودا چندتا بچه میخوام!
_چه ربطی داشت!
_بچه ی خودم!
_خب؟!؟
سر تکان داد: بچه ی خودم و همسرم!
_خب که چ... اوه...
با تعجب به نگاه پدرخوانده فرم تهیونگ خیره ماند و بعد مکثی طولانی گفت: گفتی چندتا؟ از کدوم دوره اومدی؟ چوسان؟ هیچ زنی حاضر نیست اونقدر بچه بدنیا بیاره!!
_هیچ زنی برای هیچ مردی؟ من بچه های خوشگلی میسازم!
یسول با چشمهای گرد شده به چهره جدی او زل زد: الان داری شوخی میکنی مگه نه؟!
تهیونگ نگاه به پشت سر یسول داد و متفکر گفت: شاید!اگه بچه ها از مادرشون برن شاید نتونم تضمینی بگم. نمیدونم!
یسول به آسمان زل زد: به الکل نیاز دارم!!!!
تهیونگ خنده به لب نشاند و متقابلا صورت سمت آسمان چرخاند: کیم یسول! نگران مادرت نباش. شاید با یکم لبخند و یه غذا پختن و یه صحبت بتونی مشکلتونو حل کنی... حرف زدن همیشه بهتر از حرف نزدنه.
یسول یکبار پلکهایش را روی هم گذاشت و رو به نیم رخ تهیونگ کرد: ممنونم... امتحان میکنم.
***
جیمین كتاب را بست و بیرون دادن نفسش و نگاه به اطراف گفت: دیگه هوا داره خیلی سرد میشه. باید روزای آفتابیشو برا دوییدن انتخاب کنیم... اوه جونگکوکا! فردا بریم خرید.مهمونی عید تو خونه ی توئه! جین هیونگ گفت میخواد همه همونجا جمع شیم خودشم شام بپزه.
جونگکوک با دقت به حرفهای جیمین گوش کرد و سرتکان داد اما ذهنش درگیر آفرودیت و پادئوس بود. بجای اینکه به جریان اختلال فنی ماشین دیروز فکر کند و اینکه نامجون بعد بررسی ها گفت کسی عمدا آن کار را کرده،ذهنش درگیر داستان عاشقانه ای که جیمین میخواند بود. آنها عاشق هم شده بودند در صورتی که آفرودیت با چهره و بدن یک مرد به زمین آمده بود. همه چیز را از حقیقت تا ماموریتش برای پادئوس گفت و از دست دادن قدرت خدایانی و برگشت های موقتش به جهانش را به جان خرید.
و حالا پنهانی از دربار و مردم باهم رابطه داشتند و عاشقانه های یواشکی شان جلو میرفت و وقتی جیمین ازشان میخواند ناخودآگاه تمام مدت به او و لبهای جنبنده اش زل میزد.
جیمین خیره به پایین تپه و شهر ادامه داد: بنظرم کیوته کریسمس رو باهم باشیم و به هم هدیه بدیم. اگه فردا شب زیاد بخورم بعد تعطیلات میرم باشگاه، اگه چاق...
با نگاه به جونگکوک که با لبهای نیمه باز به او زل زده بود و بنظر نمیرسید حرفهایش را بفهمد حرف قطع کرد و با مکث گفت: جونگکوکا...
جونگکوک از تک و تا نیفتاد: بله؟
_متوجه شدی چی گفتم؟
جونگکوک توضیح داد: که اگه چاق بشی ...
جیمین لب کج کرد:تو باشگاه خوب سراغ داری؟
_معلومه که دارم. من ورزش میکنم!
_مدتی که اینجا بودم بنظر نمیرسید جایی به اسم باشگاه بری!
_از وقتی کارمو تو شرکت شروع کردم کم کم نرفتم. ولی ادامه میدم. همین بعد تعطیلات.
جیمین بازوی جونگکوک را گرفت و عضلاتش را کمی فشرد: هوم. بنظر هنوز اثرش مونده. اگه تنبلی کنی ممکنه تحلیل برن.
_نمیرن، چرا باید تحلیل برن!
جیمین نسبت به حساسیت او لبخند پهنی به لب نشاند: درسته.
_امروز که بیکارم.اگه توهم بیکاری بیا همین امروز بریم! امروز آخرین روز قبل تعطیلاته.
_ولی جونگکوک،نباید یه سر به شرکت بزنی؟ نامجون هیونگ گفت بررسیاش تموم شده.
_تایم باشگاه عصره.بعد سرزدن به شرکت میریم اونجا.
_زوج و فرد نیست؟ بازه؟
_چون خصوصیه همیشه بازه.
جیمین استقبال کرد: موافقم. پاشو بریم. وسایلمونو میذاریم تو ماشین بمونه.
جونگکوک کیف جیمین را برداشت و باهم سمت عمارت برگشتند. از برف دیشب چیزی باقی نمانده بود. هوا هم ابری اما روشن بود.
جیمین ستی برای ورزش سوا کرد و با گذاشتن کوله پشتی روی دوش از اتاق بیرون آمد. جونگکوک هم ساکش را روی شانه انداخته بود. از دیدن جیمین در ژاکت چهارخانه آجری و پلیور یقه اسکی نیلی رنگ و عینک شیشه ای گرد با آن کوله پشتی روی دوشش لبهایش را از خنده روی هم فشرد.
جیمین عینکش را روی بینی کمی بالا داد: چی شده؟
خیره به کیوت ترین موجود دنیایش گفت: شبیه دانش آموزا بنظر میرسی!
جیمین خندید: باز خوبه موهامو زدم کنار! بریم.
جونگکوک کنار جیمین راه افتاد و با پایین رفتن از پله ها گفت:تاحالا ندیده بودم برای شرکت لباس غیررسمی بپوشی.
_عا! آره، روزایی که جلسه داشته باشی کت و شلوار میپوشم.
خدمتکاری با رد شدن از کنارشان تعظیم کرد و جیمین مودبانه متقابلا بعد رفتن او به پشت سرش تعظیم کرد.
جونگکوک متعجب گفت: چرا؟
_باید به بزرگتر احترام بذاریم.
جونگکوک لبخند زد و با رفتن سمت ماشین که راننده از پارکینگ بیرون آورده بود گفت: من بهت احترام میذارم جیمین شی!
جیمین گونه او را گرفت: میدونم دونسنگ خوب من!
جونگکوک لبخند زد و با زدن عینک آفتابی اش سوویچ را از راننده گرفت: امروز خودمون میریم.
راننده مودبانه تعظیم کرد و رفت.
هردو همزمان سوار شدند و جونگکوک با تنظیم آینه و چک کردن ظاهرش داخل آن راه افتاد.
جیمین کمربندش را بست و کوله را پشت صندلی انداخت: همیشه بجای ماسک عینک بزن.
_حتی شبا؟
_عینک فرم مشکی یا عینک شب بزن.
جونگکوک سرتکان داد و نگاهی به نیم رخ جیمین کرد تا با آن عینک بانمک از این زاویه هم در ذهن ثبتش کند.
با ورودشان به شرکت جونگکوک توجه و نگاه همه کارمندان لابی را روی خودشان دید و برای اولین بار چیزی عجیب حس کرد. از توجه و نگاه مردم دیگر عصبی نمیشد. انگار دیگر اهمیتی نداشت که به چشم جئون جونگکوک نگاهش کنند. اضطراب نداشت. حسی شبیه اعتماد به نفس داشت. مسلما هنوز دلش نمیخواست هرجا میرود همه بشناسندش اما در حد معمول دیگر باعث عرق کردن دستهایش نمیشد. این توجهات و خونسردی او از سمتی مثبت بنظر میرسید. و از نظری هم باعث میشد طبق عادت لپش را از داخل بجود چون فردی به اسم پارک جیمین کنارش بود که همه نگاه ها را خیره خودش میکرد و همه با خودشان فکر میکردند او دستیار جئون جونگکوک است. فقط دستیار!
دلش خواست در طول مسیر رفتن سمت آسانسور که همه به آن ها نگاه و سلام میکنند دست جیمین را بگیرد یا دست پشتش بگذارد. و بعد دلش خواست بابت همچین میلی خودش را دار بزند!
نرسیده به آسانسور نامجون از سمتی به آنها پیوست و بعد احوالپرسی جونگکوک گفت:چی شد هیونگ؟ چیز جدیدی نیست؟
نامجون با نگاه به جمعیت حاضر در لابی دست پشت جیمین گذاشت و گفت: بریم داخل آسانسور.
وارد که شدند ادامه داد: فیلمای پارکینگی که ماشین داخلش بود رو بررسی کردیم. دقیقا از ساعت چهار تا پنج صبح هک شدن و چیزی ضبط نکردن.
جیمین پرسید: ایده ای درباره اینکه کی با جی کی مشکل داره نیست؟
نامجون سر تکان داد: اگه بخوایم اینطور فکر کنیم حتی رقبای اینتر هم میتونن اینکارو کرده باشن!
جیمین اوه گفت و جونگکوک پرسید: باید چیکار کرد؟
آسانسور باز شد و با خروج از آن و راه افتادن در راهرو نامجون گفت: این بحث کوتاهه چون چیز زیادی نداریم.ولی بریم دفتر من یکم پرونده و پروژه برای تحلیل هست.
نزدیک در اتاق نامجون بودند که هوسوک با ورود به راهرو و دیدنشان گفت: اوه شما اینجایین؟
جونگکوک و جیمین به او سلام کردند و نامجون گفت: بیا بریم داخل.
هوسوک دست تکان داد: عا نه به کارتون برسین.اگه جیمین کاری نداره میتونم ببرمش؟
جونگکوک کنجکاو شد: کجا؟!
هوسوک: میخوام برا سال نو یه کت بخرم.سلیقه جیمین خوبه.
جبمین متعجب نگاهش کرد و نامجون گفت: خب برید دیگه. اوکیه.
جونگکوک گیج به جیمین نگاه کرد و او گفت: تا عصر میام که بریم باشگاه.
جونگکوک سر تکان داد و گفت: ناهار چی؟
هوسوک ساعد جیمین را گرفت و گفت: من به دونسنگم ناهار میدم! بریم؟ جیمینا؟
جیمین لبخند زد و گفت: خداحاظ هیونگ. فعلا جونگکوکی.
هوسوک دست دور شانه او انداخت و بی توجه به نگاه پرسوال او با لبخند سمت آسانسور بردش.
جونگکوک با غبطه به اینکه چرا خودش اینطور بی پرا نمیتواند دست دور شانه جیمین بگذارد و توی شرکت بچرخد لب روی لب فشرد و زودتر از نامجون داخل رفت.
نامجون با چهره ای متاسف نگاه از جای خالی جونگکوک گرفت و با فکر به اینکه دقیقا اینجا چه خبر است داخل رفت.
هوسوک با سلام و دست تکان دادن برای کارکنان داخل لابی عینک آفتابی به چشم زد و سمت در قدم برداشت. جیمین هم که پشت سرش پا تند کرده بود خودش را به او رساند و پرسید: هیونگ چه خبره؟! تو که همیشه درحال خرید لباسی الان یاد سلیقه من افتادی؟!
هوسوک شیطنت وار نگاهش کرد و با باز کردن درب ماشین سبز رنگش گفت: بشین بهت بگم!
جیمین با عجله نشست و پرسید: خب؟!
هوسوک با همان لبخند و خونسرد کمربند بست و با تنظیم آینه عینکش را بالای سر برد و گفت: خرید! ولی برای من نه! میریم برای جونگکوکی خرید کنیم!
_برای جونگکوک؟!؟
ماشین را از محوطه پارکینگ خارج کرد و توی خیابان انداخت: برای بقیه هدیه گرفتم ولی برای جونگکوک میخوام حدودا چندین دست لباس بخرم. ولی با سلیقه تو! که یجورایی بتونی باهاش خودشیرینی کنی.
جیمین دهان از تعجب باز کرد: وااااه هیونگ تو خیلی بلدی!
هوسوک لبخندی شیطانی زد: و لباساشم رنگی باشن! بنظرم عالی میشه! میخوام براش زیاد لباس بگیرم چون میدونم خودش لباس رنگی نمیخره. هدیه خودتو خریدی یا نه؟
_ سفارش دادم تا پکیجش کنن!
کنجکاو چشم گرد کرد: چی هست؟
_چیزای خوبیه! بذار همون شب بفهمین همتون! چون کادوهایی که براتون گرفتمو به هیچکدومتون لو نمیدم.
_از دست سیاستات! خیلی خب، میریم یه فروشگاه بزرگ. فکر کنم همه چیو از همونجا بخریم و جای دیگه لازم نباشه بریم! سایز جونگکوکو که میدونی؟
_از کجا باید بدونم؟
_کسی که بیست و چهار ساعته ازش آویزونه و به هر بهونه لمسش میکنه از کجا باید بدونه؟ جوک نگو جیمینی!
جیمین خندید و لپ هوسوک را گرفت: هیونگ! خجالتم نده!
هوسوک بهت زده نگاهش را بین مسیر و او گرداند: خجالت؟ عایش، این چی میگه!
جیمین سلفی از خودش و هوسوک گرفت و گفت: عای خدا عین عروسک میفتی! چهره درخشان جی کی !
هوسوک خندید: بس کن!
جیمین مشغول استوری کردن عکس شد و کپشنی که رویش مینوشت را بلند هجی کرد: با... بهترین.. بهترین... بهتررررین، هیونگِ حامیِ کل دنیا.
هوسوک لبخند زد و داخل خیابان بعدی پیچید.
باهم فروشگاه را زیر و رو کردند و با سلیقه جیمین کلی لباس شامل دورس،پلیور،پیراهن،تی شرت،کت و ژاکت گرفتند. بعد هم با رضایت از خرید خوبشان به رستورانی سنتی برای ناهار رفتند.
حین انتظار برای آماده شدن غذا هوسوک آرنجهایش را روی میز گذاشت و پنجه های قفل شده اش را زیر چانه زد:من فکر میکنم جونگکوک بهت خیلی وابسته شده.
_بعنوان دوست و برادر؟
_هیچوقت به ما با حتی یونگی اینجوری وابستگی نداشته... جیمینا... اون تو مستی ری اکشنای عجیبی بهت میداد.
جیمین کمی از لیوان آبش نوشید: هیونگ اون مست بوده.
_آدما تو مستی کارایی که ازشون برنمیاد نمیکنن. فقط جسارت میگیرن تا کارایی که ازشون برمیادو بکنن!
جیمین لب برچید: یعنی اون ازم خوشش میاد؟
_نمیخوام تز بدم. ولی اینجوری حس میکنم که شاید خودشم نفهمه ولی یجور عجیبی بهت نگاه و خاص باهات رفتار میکنه.
قلب جیمین به تب و تاب افتاد و لبخند زد: اگه واقعا اینجوری باشه... نمیدونم.
هوسوک با مهربانی خندید: اون حق داره. تو خیلی دوست داشتنی هستی. و توهم حق داری. جونگکوکی خیلی پسر خوبیه.
_هیونگ تو خیلی هوامو داری، من نمیدونم چجوری باید برات جبرانش کنم.
_جبران؟ چرت و پرت نگو. تو قدم بعدی برای تک تکشون آستین بالا میزنم که فکر نکنی باید جبران کنی!
جیمین با خنده گفت: برای تهیونگ اینکارو نکن چون هنوز کسی سر در نیاورده اون دقیقا از کی بدش نمیاد و قهوه ایش نمیکنه! همه دوست دختراش کوتاه مدت بودن!
_یونگی هم همینطوره، با این تفاوت که اون دوست دختر نداره هیچوقت!
جیمین ابرو بالا داد: چطور؟! دوست پسر داشته؟!
هوسوک خندید: نه، خب اون تایپ ایده آل نداره انگار، روابطش همه محدود و موقتن.
جیمین با شیطنت چهره ای تفهیمی به خود گرفت: عاه فهمیدم! مثل خودت؟!
چپ نگاهش کرد: من روابط عاطفی داشتم!
_میدونم، شبا عاشقی و صبحا فارغ!
هوسوک با خنده او را زد و گفت: مسخره!
جیمین با خنده جاخالی داد و منتظر پیشخدمت که غذاهایشان را می آورد شد.
YOU ARE READING
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...