بعد شام همه نشستند تا دور هم نوشیدنی به مناسبت پایان یافتن مجردی سوکجین با نامزدی احتمالی اش بزنند.
جونگکوک یک لیوان بزرگ آبمیوه آورد و بدون حرف مقابل جیمین گذاشت.
جیمین زیر چشمی او را تا نشستن روی مبل کنار سوکجین دنبال کرد. توجهاتش... نباید امیدوار کننده میبودند.
لجوجانه لیوان آبمیوه را جلو سر داد: چیزی نمیخوام.
جونگکوک حینی که لیوانهای بقیه را از نوشیدنی پر میکرد گفت: نخوردن اون باعث نمیشه بتونی مشروب بخوری. میدونی که.
جیمین اخم کرد: عایش واقعا چه رو مخی هستی!
جونگکوک محلش نداد و ریزخندهای بقیه را با جمله اش قطع کرد: به سلامتیه جین هیونگ.
جیمین چپ چپ نگاهش کرد و هوسوک لیوانش را بالا گرفت: به سلامتی سوکجینی که داره یه کار خیلی بالغانه میکنه.
نامجون هم به تقابل لیوان بالا گرفت: بلاخره!
همه با خنده لیوانشان را به سلامتی بالا گرفتند و بعد نوشیدن یونگی که کنار جیمین نشسته بود به تهیونگ اشاره کرد و او گفت: من یچیزی میخوام بهتون بگم.
جیمین آب میوه اش را مزه کرد و کنجکاو گفت: چی؟
تهیونگ لبخند زد: خب من... دارم برای دبیو آماده میشم.
همه خوشحال شدند و جیمین هیجان زده سمت او رفت، روی مبل نشست و با دست انداختن دور شانه اش سر روی سرش گذاشت: بهت افتخار میکنم رفیق.
نامجون روی پای تهیونگ زد: به سلامتی موفقیتت!
هوسوک با هیجان گفت: طاقت ندارم که بدونم موزیک دبیوت چیه.
یونگی لبخند زد: موزیکش رو قبل اینکه درباره دبیو مطمئن شه آماده کردم، تمرین هم همون موقع کرده فقط ضبط نهاییش مونده و انجام یسری کارای مربوط به پروسه این کار و نهایتا ضبط ام وی.
سوکجین گفت: واو، از این بهتر نمیشه. شما قراره بمب منفجر کنید.
جونگکوک به تهیونگ نگاه کرد: تبریک میگم هیونگ... قدم خیلی بزرگیه. ستاره میشی.
تهیونگ قدردان و مهربان نگاهش کرد و جیمین نگاهش چند لحظه در نگاه جونگکوک قفل شد. اما سریع چشم گرفت و دوباره صورت روی موهای تهیونگ گذاشت. وقت فکر کردن به اینکه جونگکوک هم میتوانست به این روز برسد و حسرتش در دلش نباشد نبود. میخواست از شوق چنین تغییر خوبی در مسیر زندگی تهیونگ شاد باشد.
از یونگی پرسید: چقدر زمان میبره هیونگ؟
یونگی زبان بین لبهایش کشید و با تاملی گفت: امم، یک ماه! روز دبیو تعیین شده.هیجدهم فوریه انجام میشه.
جیمین موهای تهیونگ را بهم زد: باید بهم زودتر میگفتی!
_میخواستم ببینمت و بگم. اینجوری بهتر شد... شاید همتونو باهم خوشحال کردم.
هوسوک نچ کرد: شاید؟! تو شبمونو ساختی تهیونگی.
یونگی گفت: نامزدی سوکجین هیونگ آخرین باریه که تا روز دبیو همو میبینیم. بعدش میتونیم موفقیت تهیونگو جشن بگیریم.
تهیونگ لبخند زد: موفقیتمون هیونگ.
یونگی به او لبخند زد و جونگکوک با لبخندی به لیوانش خیره شد. از ته دلش برای تهیونگ خوشحال بود. و برای یونگی... که بلاخره یک آدم جسور و لایق برای اینکه پروازش دهد پیدا کرد.
او نتوانست آن کار را انجام دهد... حتی حالا آن اشتیاق قدیم را برایش نداشت. اما این برایش سوال بود که اگر فقط ترس را کنار گذاشته و انجامش داده بود. حالا چه حسی داشت؟
نگاهش سمت جیمین که با خنده چیزی تعریف میکرد و نگاهش بین نامجون و هوسوک میچرخید کشیده شد... اگر از این روزها گذر میکرد، پارک جیمین هم مثل آرزوی خوانندگی برایش مثل یک خواسته ی قدیمی که به آن نرسیده و آنقدر هم بابتش افسوس ندارد میشد؟
با خودش میگفت خب جئون جونگکوک... حالا چهل و پنج سالته و همسر و یه بچه داری. پارک جیمین فقط یه حس و وابستگی بچگونه برای تویی که فرصت نکردی بچگی کنی و رابطه های نوجوونیو بچشی بود.
آیا این را میگفت؟!
پدرش به کنار، اگر فقط جسارت نترسیدن از غیرمعمول زندگی کردن داشت، مسلما آنقدر خجالتی و بی زبان نبود که به او بگوید چه احساساتی را تجربه میکند. ریسک کردن برای شروع رابطه و امتحان کردنش...
اما اگر ... فقط اگر این احساسات گذرا میبودند، آن وقت چه؟
او پسر همان پدر و نوه همان هایی ست که با سنت ها زندگی کردند و مردند. اگر کم می آورد و با فرمان آنها جلو میرفت و جیمین را آزار میداد نمیتوانست خودش را ببخشد... افکار گوناگونِ لعنتی... مثل گلی که رایحه سمی پخش کند، هزار و یک ترس و خیال به جانش می انداختند.
نمیفهمید اینها اعترافات ذهنی اند یا فقط تعدادی فکر روان پریشانه... نهایت هرچیز میگفت مهم نیست به چه نتیجه ای برسد. او هرگز و هرگز نمیتوانست با جیمین یک رابطه درست و طولانی بسازد... پس بهتر بود ترس های خودش را در برابر ترس از واکنش پدرش ناچیز ببیند و در خودش خفه شود... و سعی کند جیمین را... با کنار خودش نگه داشتن فراموش کند؟ چنین چیزی میشد؟ چرا دلش میخواست دوباره توجه او را داشته باشد وقتی نمیتوانست چیزی که او میخواست به او بدهد... او فقط یک خودخواه عوضی بود که نمیدانست چه میکند و این ندانم کاری اش حالا حالاها ادامه داشت.
چند روز بعد، یک شب جیمین زودتر از بقیه به اتاقش برگشت و هوسوک هم بعد دیدن یک فیلم با جونگکوک به اتاقش رفت.
جونگکوک هم که حس میکرد اصلا خوابش نمیبرد نیمه های شب برای نوشیدن آب راهی آشپزخانه شد، اما نزدیک کانتر که رسید خشکش زد. جیمین با بالاتنه برهنه کف آشپزخانه نشسته و به کابینت تکیه داده بود. سرش را عقب برده و رو به سقف با پلک های نیمه باز نفس های عمیق میکشید و بطری نیم خورده ی وودکا درست کنارش روی زمین بود.
با حس سایه ای نگاهش سمت جونگکوک چرخید و او با چشمهای گرد شده لب از لب باز کرد اما چیزی برای گفتن نداشت.
چهره اش مبهوت بود و نمیدانست دقیقا چه واکنشی نشان دهد.
جیمین بعد طولانی نگاه کردن به او و مطمئن شدن از اینکه قصد حرکت کردن یا نفس کشیدن ندارد دستهایش را ستون کرد و ایستاد. پلکهای کشداری زد و سعی کرد چشمهایش را باز نگه دارد. همین را کم داشت که در مستی با جونگکوک روبرو شود... لعنتی آن هم در چه وضعیتی، حتی جنبه اینکه بدن جذاب و عضلانی اش را با پوشش آن تاپ خاکستری رنگ ببیند نداشت... بازوهایش چرا انقدر خوشفرم و جذاب بودند؟ دلش میخواست همین حالا با دندان به جای جای بدن او حمله کند... پلک فشرد و چنگ به موهایش برد و سعی کرد خودش را سرزنش کند. مست بودن نمیتوانست به او فائق بیاید.
بازهم در سر دلش کوبید که خفه شو پارک، خفه شو پارک، جمع کن خودتو مستِ بدبخت.
نگاه جونگکوک خواه و ناخواه از صورت جیمین روی گردن و شانه هایش سر خورد و از ترقوه ها تا سینه و شکمش پایین آمد. تن او را اولین بار بود بدون لباس میدید. ظریف و لاغر اما خوشتراش... و کمرش چطور میتوانست آنقدر باریک باشد؟!
متوجه مسخی طولانی اش بود اما از شوک حتی کنترل روی نگاهش نداشت چه برسد بخواهد بابت نوشیدن جیمین را سرزنشش کند.
جیمین جلو آمد و خواست از کنارش بگذرد که پایش به تک پله مابین آشپزخانه و حال گرفت و سکندری خورد.
جونگکوک سریع دست دور کمرش گرفت و او را سمت خودش کشید و از لمس تن داغ جیمین با بازو و بدنش نفس در سینه حبس کرد.
همه احتمالات دست به دست داده بودند همینجا سکته اش دهند.
جیمین که درحال خودش نبود نفسش را بیرون فرستاد و به صورت شوکه ی او خیره شد: الان بغلم کردی؟
جونگکوک گر گرفت. نیاز بود این سوال را بپرسد؟!
_داشتی میفتادی...
جیمین سعی کرد پلک های سنگینش را باز نگه دارد: آره... در غیر این صورت ریسک نمیکنی بغلم کنی هاه؟
جونگکوک متوجه شد مدتی گذشته و نفس حبس کرده برای همبن آهسته نفس بیرون فرستاد و گفت: مستی هیونگ.
لجش گرفت از اینکه چیزی که عیان است را به رویش می آورد. معلوم بود که مست است! حتی متوجه اینکه تا گند زدن نیم قدمی فاصله دارد بود، برای همین گفت: میخوام برم بخوابم.
جونگکوک خیره به نگاه خمار او با اخمی ظریف گفت:چرا الکل خوردی؟! مگه نگفتم باید رعایت کنی؟
جیمین نگاه بین دو چشم سیاه او گرداند: به، تو، چه؟! هوم؟!
جونگکوک از لحن غیردوستانه او خشک گفت: میخوای باهام بحث کنی؟!
جیمین به چشمهای او زل زد و فکر کرد چرا او باید چشمهای به این زیبایی داشته باشد؟ این انصاف نبود که مجبور باشد با غصه ی نداشتن چنین تیله های زیبایی كنار بیاید.
لب تر کرد: معده ی من مشکل نداره...
بعد دستی که بین بازوی جونگکوک به تنش قفل نشده بود بالا آورد و با اشاره به شقیقه اش زد: از اینجا... میزنه بهش...
جونگکوک به لبهای او خیره شد: چرا؟ چی ناراحتت کرده؟
جیمین رک لب زد: تو... تو تنها عامل اذیت شدن منی... من جز تو هیچ مشکلی ندارم. تو همش عذابی... از وقتی شناختمت جئون جونگکوک... فقط باعث دردسرمنی...
جونگکوک با قلبی شکسته نگاه از او گرفت و سعی کرد تن او را از خودش جدا کند تا بگذارد به اتاقش برگردد اما جیمین خواب آلود با صورت میان قفسه سینه او فرو رفت و جونگکوک دوباره دستش را پشت او گذاشت تا هوایش را داشته باشد و مانع زمین خوردنش شود.
حالا بدتر هم شد. صورت لطیفش درست بین قفسه سینه اش جا خوش کرده بود. و نفس های ضعیفش از لبها به پوست جونگکوک میخوردند.
لبهای جیمین میخواستند درست آنجا روی جناغ سینه اش را ببوسند. خوشبوترین رایحه جهان عطر تن جئون جونگکوک نبود؟ چقدر میخواستش همین حالا...
کمی صورت بالا گرفت و به گردن او زل زد.
اگر همین لحظه لباسهایش را در تنش پاره میکرد جونگکوک حاضر میشد همراهی اش کند؟
توی سر دلش کوبید که خفه شو جیمین... فقط خفه شو و حتی فکرشم نکن.
جونگکوک به موهای او زل زده و امیدوار بود او از این تماس طپش های قلبش را احساس نکند. موهای بلوند ابریشمی او زیر گلویش را قلقلک میدادند و عطرشان دیوانه کننده بود.
نه دیگر بس بود. این تماس به طرز عمدی ای داشت کشدار میشد.
اگر چند لحظه بیشتر او را در آغوش میداشت کار جبران ناپذیری میکرد پس فقط دست زیر بغل او گرفت. بازویش را دور گردن خودش انداخت و سمت اتاقش برد.
پشت در اتاق او دستگیره را گرفت اما در قفل شده بود. گیج چندبار بالا و پایینش کرد و بعد اطمینان از اینکه باز نمیشود نگاهی به جیمین که گیج و مست چشمهایش را بسته بود داد.
فرصت پرسیدن اینکه چه به سر قفل اتاقش آمده نبود.
در اتاق خودش را باز کرد و جیمین را سمت تخت برد و روی آن خواباند.
خواب بود و نفس هایش آرام و سبک.
جونگکوک بی کنترل دوباره نگاه روی سینه و شکم او که آهسته از تنفس بالا و پایین میشد کشاند و با سرزنش خودش لحاف را تا گردن او بالا کشید.
حالا فقط صورت معصوم و فرشته گونه ای میدید که بی خبر از همه جا به خواب رفته. آهسته موهای روشنش را از پیشانی کنار زد و خیره به پلکهای پفکی زیبای بسته اش فکر کرد نمیتواند اینجا بماند... تختش آنقدر بزرگ بود که به اندازه دو تن فاصله کنار جیمین بخوابد اما توانش را نداشت. برای همین آهسته اتاق را ترک کرد.
**
هوسوک صبح درحالی که دکمه سوم پیراهنش را میبست از اتاق بیرون آمد و جونگکوک را روی کاناپه درحال خمیازه کشیدن دید. با تعجب از پتویی که هنور روی شانه هایش بود گفت: دیشب اینجا خوابیدی؟
جونگکوک پشت گردنش را مالید و گردن عقب کشید:عاه آره.
هوسوک با دست موهای که به سمت بالا فرم داده بود مرتب کرد و سمت آشپزخانه رفت: چرا؟!
_جیمین شی تو اتاق من خوابه.
هوسوک سمت قهوه ساز رفت و چشم باریک کرد: مگه جیمین خودش اتاق نداره؟
_در اتاقش قفل شده. باید بگم درستش کنن.
هوسوک ماگش را دست گرفت و با لبخند جلو آمد: چرا همونجا پیشش نخوابیدی؟
جونگکوک گیج نگاهش کرد: یعنی چی...
به قصد قلقلک دادن جونگکوک گفت: خب اگه در اتاق من قفل میشد میومدم اتاقت نمیذاشتی پیشت بخوابم؟
نیاز نبود فکر کند. اجازه نمیداد؟؟ چرا باید اجازه نمیداد؟!
گونه اش را خاراند: اون فرق میکنه.
_چه فرقی؟
_باهام راحت نیست... همیشه هم ازم بیزاره! خودت که وضعمونو میبینی، اگه پیشش میخوابیدم با بالش خفم میکرد.
هوسوک خندید: قهوه میخوای؟
جونگکوک سر به نفی تکان داد و همین لحظه جیمین با تی شرتی گشاد و خاکستری رنگ از لباس های جونگکوک از اتاق او در آمد.
همینطور که پنجه در موهای آشفته اش تکان میداد و برای زدودن باقی مانده خواب چشمهایش پلک میزد جلو آمد و نگاهش روی جونگکوک که روی مبل نشسته بود قفل ماند.
لعنتی... هنوز همان رکابی تنش بود.
با یادآوری دیشب و فکرهایش حین مستی آب دهانش را بلعید و گیج پرسید: چرا من اونجا خواب بودم؟
جونگکوک نگاه از او که در لباس گشاد خودش خواستنی بنظر میرسید دزدید و با برداشتن پتو از شانه هایش گفت: قفل اتاقت مشکل پیدا کرده. میسپرم الان بیان درستش کنن.
سخت چشم از جونگکوک و بدنش گرفت و هول رو به هوسوک گفت: هیونگ میتونم امروز از لباسای تو بخورم؟ چیز... یعنی بپوشم
هوسوک زد زیر خنده و جیمین با اخم به جونگکوک که اصلا نمیخندید نگاه کرد و بعد گفت: میتونم یا نه؟
هوسوک کمی از قهوه اش خورد و خنده اش را کم کرد: مگه اجازه هم میگیریم؟!
جیمین لب خیساند: ها؟ نه من... الان میرم.
جونگکوک گفت: هیونگ الان میتونن درو باز کنن...
جیمین سر به نفی تکان داد و راهی اتاق هوسوک شد.
هوسوک هم با لبخند مسیر رفتنش را نگاه کرد و گفت: خب جونگکوکی، توهم برو لباس بخور تا بریم.
جونگکوک با لبخندی محو پتو را تا کرد و چیزی نگفت.
جیمین بعد ده دقیقه با شلوار پارچه ای قهوه ای و ترنچ کت کاراملی که روی یقه اسکی شیری رنگ پوشیده بود آمد و هوسوک با دست لایک نشان داد: این استایل به ذهن خودم نرسیده بود.
_شلوارای دیگت برام بلند بودن یکم... هیونگ من موبایلم تو اتاقمه!
_جونگکوک سپرد بیان بالا در رو باز کنن. ولی گویا کارمند تعمیرات امروز نیست.
جیمین لب جوید و با یادآوری اینکه دیشب بین بازوهای جونگکوک چه حالی داشت گونه هایش داغ شدند. هوسوک چشم باریک کرد: عجیب شدی!
_اگه بدونی دیشب چه فاصله کمی با از دست دادن کنترلم داشتم...
هوسوک ابرو بالا داد و تا خواست بپرسد چه شده جونگکوک آماده برگشت و گفت: بریم؟
هوسوک نگاهش کرد: موبایل جیمین تو اتاقشه.
جونگکوک لبخندی کج زد: چه اهمیتی داره.هرکی کارش داشته باشه به ما زنگ میزنه. نه جیمین شی؟
جیمین با چشمهای گرد شده به او که موهایش را بالا برده و نفسگیر شده بود زل زد. کم کم اوضاع داشت برایش ترسناک و غیرقابل مدیریت میشد.
جونگکوک از نگاه او دچار طپش قلب شد و حینی که با شست گوشه ابرویش را میخاراند سمت در رفت: تا غروب که برگردیم اوکیه. دیرمون میشه... امروز هرکاری داشتی موبایل منو بردار.
با بیرون رفتن جونگکوک جیمین با غیض گفت: موبایل اون؟ آره هرکی کارم داشته باشه به اون زنگ میزنه،چه چرت و پرتی میگه آخه؟
هوسوک به رفتار تهاجمی او که این اواخر به طرز ضایعی زیاد شده بود خندید: جیمینا...بس کن. بیا بریم.
جیمین پشت چشمی نازک کرد و همراه هوسوک راهی شد.
هوسوک با ماشین خودش به ست فیلم برداری رفت. جیمین و جونگکوک هم راهی شرکت شدند و جونگکوک بابت جلسه ای که داشت به اتاق کنفرانس رفت. اما قبل رفتنش موبایلش را به جیمین داد تا اگر کاری داشت انجام دهد.
وقتی از اتاق بیرون رفت جیمین نگاهی به موبایل او روی میز کرد و با خودش گفت نه جیمین این کار خیلی بده. اما هرچه کلنجار رفت نتوانست به آن کنجکاوی پلیدش غلبه کند. اگر جونگکوک و سومین رابطه شان در حد سکس رفته بود، حتما داخل چت ها چیزی که اثباتش کند پیدا میکرد!!!
هرچند سند حال خرابی اش با دیدن آن محتویات امضا میشد اما بازهم ترجیحش اطمینان پیدا کردن بود.
از این بابت موبایل را از روی میز قاپید و روی صندلی گردان نشست. موبایلش رمز نداشت! البته نیازی هم نبود. چه کسی به موبایل جئون جونگکوک دست میزند؟
پارک جیمین! خودش جواب خودش را داد.
وارد اس ام اس هایش شد و دنبال اسم سومین گشت. جز پیامک هایی برای تنظیم قرار در کافه و سینما هیچ آنجا نبود.
داخل لاین هم صحبتها خیلی دوستانه بنظر میرسیدند و اکثرشان از جانب سومین بودند. پس یعنی آنها رابطه ای که او فکر میکرد نداشتند؟؟ اسم خودش را سرچ کرد اما چیزی به اسم جیمین آنجا ندید. متعجب ابرو بالا داد و لب زد: عوضی... چطور میتونی انقد...
همین لحظه بجای اسم شماره اش را سرچ کرد و از بالا آمدن ایموجی جوجه ی زرد بجای اسمش چشم گرد کرد. ناخواسته خنده اش گرفت و بعد چت های لاین را باز کرد. جونگکوک هرچه قبلا گفته بودند را نگه داشته و پاک نکرده بود. عکسهایی که برای هم فرستاده بودند. آهنگها.. حرفهای خودش که به طرز ضایعی رنگ علاقه و توجه و عشق داشتند.
از دیدنشان دچار حس خلاء شد و بی لبخند موبایل را کنار گذاشت. به تحمل این وضع محکوم بود. جونگکوک نه مال او میشد نه از زندگی اش میرفت.
**
درست فردا غروب نامزد میکردند و هنوز با یونسو حرف نزده بود. این چند روز چندبار خواست با او صحبت کند اما یونسو هربار او را میدید به حالت قهر میگذاشت و میرفت. سوکجین هم حس کلافگی میکرد که صحبت کردن با یونسو مثل فتح اورست سخت شده!
آخر شب حدودا ساعت دو وقتی همه خواب بودند فهمید واقعا دیر شده و نمیشود بدون صحبت بگذارد اوضاع به آنجا بکشد. برای همین راهی اتاقش شد و در زد. هیچ جوابی نگرفت. فکر کرد یعنی توی اتاقش نیست؟!
تاملی کرد و یادآشپزخانه افتاد، بعید نبود داخل آشپزخانه باشد! چون قبل آمدن پدرش آخر شبها باهم در آشپزخانه چیزی میخوردند.
درست هم حدس زد. اما یونسو مشغول خوردن نبود. پشت کانتر سیار وسط آشپزخانه نشسته و سرش را به یک دست تکیه داده و مسته مست مشغول نوشیدن بود.
سوکجین بهت زده جلو رفت: داری چیکار میکنی؟
مثل کسی که نمیتواند درست ببیند چشم ریز کرد و گفت: عاااا... کیم سوکجین... جذاب ترین مرد دنیا...
بعد بطری اش را بلند کرد و کمی دیگر نوشید و قطرات الکل از کناره های لبش بر چانه اش روان شدند.
سوکجین بطری را از دست او گرفت و او شل و ول روی میز وا رفت و سر به دستش گرفت.
سوکجین با اخم کنارش نشست و گفت: یاااه، با توام. میخوای بمیری؟ شبیه ولگردای خیابونی الکلی شدی...
یونسو انگشت هایش را به حالت شمردن مقابلش نگه داشت: لک لک... زشت... دراز... بی عرضه... ولگرد خیابونیه الکلی...
سوکجین دست او را پایین گرفت: هی...
یونسو لبخند زد: واه... دست کیم سوکجین دست ائون یونسوی کسل کننده رو گرفته!
سوکجین خجالت زده دستش را پس کشید و یونسو خندید و آه کشید: تو... باعث شدی هیچوقت اعتماد به نفس نداشته باشم میدونی؟ حرف کسی که برات مهمه خیلی روت اثر میذاره کیم سوکجینِ احمق.
لب گزید. حقیقتا حالا که در موفعیت قرار داشت تمام چیزهایی که فکر میکرد میتواند بگوید پر کشیده بودند.
اگر حرف میزدند شاید از در درک و فهم وارد میشد و میگفت قبول، همه چیز را بهم بزنیم. و این را نمیخواست.
مردد گفت: من... متاسفم... ولی تو الان باید استراحت کنی.
یونسو نفسش را غمناک بیرون داد: فردا دارم باهات نامزد میکنم... تا آخر عمر تحقیر میشم... تو بهم خیانت میکنی و میگی این زنیه که خانوادم برام در نظر گرفتن، انتخاب خودم نیست... تو مثل فیلمای درام غیرعاشقانه میشی... عوضی!
سوکجین چشم گرد کرد: هان؟!
یونسو مشتی حواله قفسه سینه او کرد: یاااه، دهنتو ببند... اون لبای خوشگلتو جلوی من تکون نده.
سوکجین که توقع شنیدن این را نداشت با شرم نگاه پایین انداخت و یونسو زار زد: خدای من... ائون یونسوی بدبخت... چرا سرنوشت من اینه... تو داری باهام نامزد میکنی و حتی دوسم نداری. توی عوضی همیشه بهم گفتی کسل کننده... و من همیشه هرجا خواستم حرف بزنم ترسیدم نکنه چیزی كه میگم بنظر بقیه احمقانه بیاد و نگفتنش بهتر باشه؟ حتی نتونستم قرار بذارم... چون مدام فکر میکردم تنها دلیلشون ثروت پدرمه... و البته مثل احمقا به تو فکر میکردم و اینکه کل نوجوونی تو رویاهام میدیدم یبار میای و میگی یونسویااا... من اذیتت کردم ولی بخاطر این بود که نفهمی دوستت داشتم، تو قشنگترین دختر دنیایی و من دوستت دارم...
سوکجین خیره به صورت ماتم زده ی او ماند و نرم لبخند زد.
یونسو با ظن گفت: چیه؟ داری بهم میخندی؟
سوکجین سر به نفی تکان داد و ساکت به دست او روی میز نگاه کرد.
دقیقه ای به سکوت گذشت تا سوکجین فکر کند چه بگوید. هنوز جملاتش را نچیده بود که یونسو گفت: من... آرومم... گاهی خجالتی ام... سعی کردم...خیلی وقتا خواستم توجهتو جلب کنم عوضییییی...اون شب تو کارناوالِ هان وقتی اونهمه الکل رو خوردم فکر کردی خجالت نمیکشیدم؟ تو جمع با اون وضع... عاااع خدا. من میخواستم توجهتو جلب کنم که بفهمی میتونم باحال باشم... ولی بازم مثل احمقا بنظر رسیدم.
سوکجین انکار کرد: نرسیدی...
_گاهی فک میکم چرا نظرت مهمه؟ من نمیخوام باهات ازدواج کنم.. ولی میخوام.. نمیخواما... ولی انگار میخوام...
زد زیر خنده و کم کم خنده اش به گریه تبدیل شد. یقه سوکجین را گرفت و تکانش داد: اگه ازم متنفری... فقط بذار تموم شه... من میرم و دیگه لازم نیست نگران تک تک حالتام باشم تا تو قضاوتم نکنی.
سوکجین به اشک هایی که از چشمهای زیبا و معصوم او روان میشدند نگاه روی لبهای لرزانش کشاند و آهسته مشت های یخ زده یونسو روی یقه خودش را گرفت و گفت: خداروشکر، الان دیگه خیالم راحته.
یونسو گیج پلک زد. آنقدر مست بود که او را تار میدید که برسد بفهمد چه میگوید یا بفهمد خودش چه گفته. دستهایش را آهسته کشید و سر روی میز گذاشت و چشم بست: من... عااایش تو یه احمق دوست داشتنی ای... ازت متنفرم... از اینکه نمیتونم ازت بدم بیاد متنفرم.
سوکجین لبخند زد و بازوی او را گرفت: پاشو.
اما یونسو مثل پنیر کش آمد و به عقب داشت از صندلی میفتاد که سوکجین گرفتش و غر زد: عایش... یه دختر شب قبل نامزدیش باید انقدر بنوشه؟
یونسو هیچ نگفت و سوکجین به زور او را کول کرد و موهای بلندش روی شانه او روان شدند. یاد فیلم حلقه و دختری که از چاه در می آمد تا قربانی بگیرد افتاد و خنده اش گرفت. شاید رمانتیک بودن برای یونسو کمی سختش میشد، اما آیا همه چیز رمانتیک بودن بود؟ یا اینکه بتوانی ساده از ته دل کسی را بخندانی و بخندی؟ که شاد و آسوده باشی و به عبارتی حال قلبت خوب باشد.
صورتش را کمی تکان داد تا موهای یونسو که گونه اش را قلقلک میدادند کنار بروند و گفت: هی ساداکو! عاه خدا... چطور دیگه اذیتت نکنم آخه...
یونسو که گیج بود هیچ نگفت و سوکجین با لبخند سمت پله ها رفت تا نامزد مستش را به اتاقش برگرداند!
***
تهیونگ نگاه به اطراف پیاده روی کنار پارک گرداند و ساعت موبایلش را چک کرد. هشت و شش دقیقه را نشان میداد.
لب خیساند و دستی به موهایش برد تا از وضع مرتبشان اطمینان حاصل کند.
یسول همینطور که دستهایش را در جیبهای کاپشن مخملش فرو برده بود با دیدن او که مشغول مرتب کردن ظاهرش بود لبخند به لب نشاند و قدم هایش را بلند تر برداشت: کیم تهیونگ!
تهیونگ از صدا شدن اسمش چشم گرد کرد و نگاه سمت او که از سوی دیگر خیابان می آمد برد. با آن کاپشن سرمه ای و تل کشبافت قرمز رنگ شبیه کاراکتر کارتونی سفیدبرفی به نظر میرسید.
مقابل تهیونگ قرار گرفت و لبخند زد: حالت چطوره خوشتیپ؟ درخششت از دور خیره کنندست!
تهیونگ لب به لبخند روی هم فشرد: توهم شبیه سفید برفی شدی.
نچ کرد: من بیشتر شبیه مالفیسنتم!
بعد متفکر اخم کرد و به زمین خیره شد: البته اون جادوگر زیبای خفته بود!
تهیونگ خندید: بیا بریم.
یسول کنارش قرار گرفت و با صدای نه چندان پایینی گفت: بریم کیم تهیونگ.
تهیونگ هیش کرد: چرا انقدر بلند اسممو صدا میزنی؟
_وقتی دبیو کنی دیگه خبری از چنین بیرون رفتنایی نیست. نه با دوستات، نه با پارتنرت. فکر میکنی چرا دو روز قبل نامزدی داداشم با اون همه مشغله خواستم باهم بریم بیرون؟
تهیونگ نگاه به سنگفرش مسیر سرپایینی که از باران قبلی نمناک و زیر نور تیرهای چراغ برق میدرخشید داد: چون دلتنگم بودی؟
یسول نچ کرد: چون میخوام خاطرات یه زندگی عادی قبل معروف شدن بیشتری داشته باشی. و چندتاییشم من بسازم. نظرت چیه؟
تهیونگ لب کج کرد و کنجکاو پرسید: این به بلند صدا زدنم هم مربوطه؟
یسول سرتکان داد: معلومه! بعد اینکه معروف شی کی میتونه تو خیابون بلند صدات بزنه و آدما نریزن سرت؟
_اینجوری که میگی فکر کنم دلم برا عادی بودن تنگ بشه و پشیمون بشم از دبیو!
یسول به بازوی او زد: یاه! پشیمونی ای درکار نیست. تو به دنیا اومدی تا ستاره بشی! امشب رو شبیه یه سینگل پارتی فرض کن. مثل دامادی که مشتاقه برای اتفاق فردا که عروسیشه، مشتاقه برای زندگی ای که قراره با یکی دیگه بشه، و همچنین حس خوبی نسبت به نوستالژی های مجردیش داره. اوکی؟
تهیونگ خندید: اوکی.
یسول لبخند رضایتمندی زد: یکی از کارایی که من میگم کنیم. و یکی از کارایی که تو میگی! و سومیش یه نظر مشترک باشه.
تهیونگ با تاملی گفت: تو دوست داری چیکار کنیم؟
لبخند پرشیطنتی به لب نشاند: تا ایستگاه اتوبوس بدوییم؟ هرکی زودتر رسید اول کاری که اون میگه میکنیم؟!
_چی؟!
_بدو!!
این را گفت و جلوتر از تهیونگ دوید و تهیونگ با خنده به دنبالش.
یسول زودتر به ایستگاه رسید و از دویدن ماند و فاتحانه رو برگرداند.
تهیونگ نفس زنان مقابلش ایستاد و پوف کرد: تو پنج سالته؟
یسول دست به سینه ماند و عاقلانه نگاهش کرد: نوتلا کوچولو! اگه من پنج سالم باشه تو اصلا به دنیا نیومدی!
_من که ازت بزرگترم!
یسول لپ او را گرفت: جدی؟
تهیونگ به لبخند او خیره ماند و با رسیدن اتوبوس انگشت اشاره آن سمت گرفت: اتوبوس اومد...
یسول با زدن چشمکی لپ او را رها کرد و آستین کاپشنش را گرفت: خب من بردم، میریم سینما فیلم ترسناک ببینیم!
تهیونگ لب تر کرد و دنبال او راه افتاد. از عجایب با یسول بودن این بود که فرصت فکر کردن نداشته باشد. یعنی مابین وقت گذراندن با او نمیتوانست چیزی را پردازش کند. که حالا چه فکری دقیقا در سر دارد، چه حالی دارد. نمیدانست این خوب است یا بد. اما به محض پایان یافتن قرارشان میفهمید کلی چیز برای فکر کردن وجود دارد و جسارت غرق شدن درشان را ندارد.
مثل چشمهای کشیده و چهره نافذش، اخلاق خاص و قدرتمندش، بی پروا بودنش، و عطر بنفشه...
شاید فقط یک نکته ی منفی وجود داشت. که حالا نمیخواست به آن فکر کند. فقط داشت از کنار او ایستادن و باهم گرفتن میله آویز اتوبوس و گوش کردن به صدایش، بدون فهمیدن حتی یک کلمه از حرفهایش لذت میبرد. اینکه نفهمی یک نفر چه میگوید اما از حرف زدنش لذت ببری یعنی چه؟
سینما فوق العاده بود. یسول هر از گاهی نگاه سمت تهیونگ برمیگرداند تا آثار ترس را در چهره اش ببیند اما بابت خنثی بودن نگاهش به اسکرین خنده اش خنده به لبش می آمد.
دانه ای پاپ کرن سمت لبهای تهیونگ برد و آهسته گفت: شل کن! فهمیدم شجاعی مستر خفن!
تهیونگ چپ نگاهش کرد: فیلم اسلشر بهتر از سبک روح نبود؟ لااقل یکم هیجان داشت!
_عاه نه، من از اونا بیشتر میترسم و باید بغل دستیمو بغل کنم و چندتایی از دنده هاشو بشکونم. برا همین بهتر بود همینو ببینیم.
تهیونگ مات نگاهش کرد و یسول با ریزخنده ای چانه او را گرفت و صورتش را سمت اسکرین برگرداند تا ادامه فیلم را ببینند.
بعد از سینما تهیونگ ساعد یسول را گرفت و با راه افتادن در پیاده روی شلوغ گفت: حالا کاری که من دوست دارم میکنیم.
یسول با لبخندی که از شوق بود به دست کشیده و استخوانی تهیونگ دور ساعدش نگاه کرد: لابد وسط پیاده رو دراز بکشیم و به آسمون شب زل بزنیم، هوم؟
تهیونگ رو سمتش کرد و وقتی یسول نگاهش کرد گفت: بریم گیم نت! میتونه آخرین دفعه ای باشه که میتونم تو محیط عمومی با همین چهره بدون اینکه حضورم برای کسی مهم باشه بازی کنم نه؟
یسول پلک به موافقت زد: پایه ام. دلم یه بازی مث استریت فایتر میخواد!
_خب نظرت راجب خود استریت فایتر چیه؟
_نه! تیکن! تو جین باش من آسوکا!
_تو کاراکترا رو از رو قیافه انتخاب میکنی؟
_هوم!
_خواهر کیم سوکجینی دیگه، طبیعیه! من هیهاچی میشیما رو انتخاب میکنم.
یسول دستش را به نشان تهوع مقابل دهانش گرفت: عق! باشه!
تهیونگ ساعد او را رها کرد و به سوپرمارکت کناری اشاره زد: خوراکی میخرم، وقتی ازم باختی ممکنه فشارت بیفته.
یسول لبخندی ملیح زد و رفتن او را نگاه کرد: ازت ببازم کیف میکنم احمق جون!
تهیونگ سمتش برگشت: چیزی گفتی؟
یسول سر تکان داد: شیرکاکائو بگیر برا من!
تهیونگ حله ای گفت و داخل مغازه رفت.
باهم به گیم نت رفتند. بعد چند دست بازی تهیونگ با اخم دسته را روی میز انداخت و برای خودش نوشیدنی باز کرد: میدونی چرا ایندفعه بهت باختم؟
یسول منتظر نگاهش کرد: چرا؟!
_چون جین کازاما رو انتخاب کردم!
_خب تو دست اول و دوم هم جین بودی!
_خب اون مهارت بالای خودم بود! چون نمیخواستم دلتو بکشنم و با جینی که دوس داشتی ببازم.
یسول لب جلو داد و موهای او را بهم رد: عاییی چقد سوییت! عیب نداره که یبارم تو باختی، اگه حریفت همش ازت ببازه دیگه دلت نمیخواد باهاش بازی کنی.
تهیونگ لب و لوچه کج کرد و نگاه به مانیتور داد: بهرحال میخواستم دست بعدی ازت ببازم، ولی این دست بهم رکب زدی!
یسول خندید و گفت: یعنی میخواستی ازم ببازی که مایل باشم بازم باهات بازی کنم؟
تهیونگ چند لحظه با استیصال نگاهش کرد و با تک سرفه ای گفت: بریم به کار سوم فکر کنیم.
_تو دوست داری کجا بریم؟
با تاملی گفت: جای سومی که میریم باید یه علاقه مشترک باشه؟
_هوم.
لب خیساند و به پایین نگاه داد. چیزی در ذهن داشت که نمیشد عملی اش کنند... جایی که یسول هم دوستش داشت اما باهم رفتنشان حالا ممکن نبود.
_میشه جای سومی که باید بریم باشه برای بعد؟
یسول کنجکاو نگاهش کرد و تهیونگ گفت: بعدا... بهت میگم چرا.
یسول مهربان پلک زد و به چهره زیبای او خیره ماند.
نبش همان پارک همیشگی باید جدا میشدند.
یسول دست در جیبهایش برد و شانه بالا داد: خب... فکر کنم دیگه شب بخیر؟
تهیونگ لبخند زد: سوار اتوبوس شو.
_نگران نباش. تو این سرما پیاده نمیرم.
تهیونگ نگاه بین چشمهای او گرداند: امشب خیلی بهم خوش گذشت... اگه بعدا نتونم تو یه سینما یا گیم نت بشینم و خودم باشم. به امشب فکر میکنم.
یسول با مکثی گفت: نگران نباش بعد دبیو، من تو خونه پای تی وی باهات گیم میزنم. شاید محل بازی عوض شه ولی همبازیت نه...
تهیونگ لبخند مشتاقش را خورد و یسول با تکان دادن دست خداحافظی لب زد و سمت ایستگاه راه افتاد.
تهیونگ رفتن او را تماشا کرد تا وقتی سوار اتوبوس شود.
تنها نکته منفی این بود. که بعد رفتنش یادش می آمد آن دختر چقدر با خودش فرق دارد. فاصله شان هزاران هزار بود و تنها اشتیاقش برای از بین بردن این فاصله را در موفقیتش میدید. اگر معروف و ثروتمند میشد دیگر نیاز نبود بعد رفتن یسول به هرچه کنارش فراموش میکند فکر کند... بعد میتوانست تصمیمات جدیدی بگیرد. و جرعت جور دیگر فکر کردن راجب چهره، افکار، رفتار و تک تک جزعیات خلقی کیم یسول را پیدا کند.
***
ساعت دوی عصر جیمین و هوسوک به عمارت کیم رفتند تا سوکجین را برای مراسم آماده کنند.
از صبحش جونگکوک را ندیدند چون تا ساعت دو با نامجون در شرکت درگیر بود و قرار بود همه در مراسم یکدیگر را ببینند.
یونسو همراه یسول و مادرش به آرایشگاه رفته بود و سوکجین نتوانست بازهم با او حرف بزند ، که البته برایش مهم هم نبود. کاری که میخواست بکند یک ساعت قبل مراسم هم امکان پذیر بود.
جیمین پالت کانتورینگ را مثل پالت نقاشی دست گرفت و با قلمو به حالتی نمایشی ژست گرفت: سلام، ما اینجا یه داماد معمولی داریم که باید تا دو ساعت دیگه جذاب بشه.
سوکجین لبخند مسخره واری زد: هاه، بامزه! من صورتمو به شما دوتا نمیسپرم. بعدشم من همینجوری جذابم!
هوسوک پالت را از دست جیمین گرفت و گفت: موقع انجام کار خیلی جدی ام هیونگ، پس لطفا تا آخرش سعی کن ساکت باشی!
سوکجین با انگشت او را نشان جیمین داد: واه.. ببینش. وقتی اخم میکنه چطور انقدر ترسناکه! روتو کن اونور... عایش موهای دستمو ببین! سیخ شدن!
جیمین خندید: اینکه چیزی نیست، هوسوک هیونگ قابلیت داره یجاهای دیگه ای رو سیخ کنه!
سوکجین زد زیر خنده و هوسوک با پا لگدی حواله کمر جیمین کرد. او هم با خنده از دست او در رفت و گفت: جنبه تعریف نداره!
سوکجین صاف نشست و از داخل آینه به هوسوک که کنارش مشغول ترکیب رنگها بود کرد: خب دیگه آمادم!
_ماسکتو که برداشتی صورتتو با تونر پاک کردی؟
سوکجین با تل حوله ای موهایش را بالا داد: بله!
_چون پوستت خشکه.این کانسیلر برات بهتره.
جیمین موبایلش را برداشت و روی تخت لم داد: منم آماده میکنی هیونگ؟
هوسوک که مشغول صورت سوکجین بود جواب داد: وقت تنگه، خودت انجامش بده.
جیمین چپ نگاهش کرد: لباسارو آوردم همینجا بپوشیم! وقتمون کافیه!
_خیلی خب، یه موزیک بذار و ساکت باش.
جیمین خندید و موزیکی پلی کرد.
هوسوک بعد اتمام کار صورت سوکجین موهایش را بیگودی پیچید و تا آماده شود سراغ جیمین رفت. کل آماده شدنشان تا ساعت چهار و نیم طول کشید و بعد طبق برنامه با راننده راهی سالن مراسم که در هتلی مجلل بود شدند.
بیرون در سالن سوکجین رفت تا یونسو را پیدا کند و جیمین و هوسوک وارد سالن شدند.
جونگکوک و نامجون و سومین سر یک میز نشسته بودند و پنج صندلی خالی برای بقیه هم گذاشته بودند.
جونگکوک از حضور پدرش که سر میزی با مادر یونگی و پدر یونسو و مادر سوکجین نشسته بود احساس خوبی نداشت. برای همین دست به سینه و با اخم نشسته بود و فقط نامجون بود که گاهی با سومین صحبت میکرد تا معذب نباشد.
نامجون با دیدن جیمین و هوسوک برایشان دست تکان داد و خطاب به جونگکوک که پشتش به ورودی بود گفت: هوسوک و جیمین اومدن.
جونگکوک ناخودآگاه سر چرخاند و نگاهش روی جیمین که با آن لباس خاص کنار هوسوک جلو می آمد ثابت ماند.
یک اورال کت و شلوار فرم بدون آستینِ مشکی رنگ با یقه انگلیسی تن داشت و زیرش پیراهن حریر ضخیم مشکی رنگ که آستین های بلندش دور مچ تنگ میشدند و تا روی انگشت ها چین داشتند. خیره کننده تر از این نمیتوانست ظاهر شود! خصوصا با آن لبخند جذاب و موهای نرم و صافی که با فرق وسط به دو طرف حالت خورده بودند.
جیمین تا چشمش به جونگکوک و سومین در کنارش برخورد لبخند کم کرد. بهرحال توقع دیدن سومین را باید میداشت.
بعد نشستن دور میز نامجون پرسید: سوکجین هیونگ همراهتون اومد؟
هوسوک سر تکان داد: آره، جذاب ترین داماد جهان!
سومین رو به جیمین کرد: لباست خیلی خاص و زیباست جیمین شی.
جیمین لبخند زد و جونگکوک نگاهش خیره اش را از او گرفت و به دستش روی میز داد.
هوسوک خندید: لباسش برای یه آیدل طراحی شده بود! ولی گویا برنامش کنسل شد. طراحش دوستمه، سایز جیمین بود و گفتم همینو بگیره.
سومین لبخند زد: محشره... انگار یه استایلیست همشو برنامه ریزی کرده. اکسسوری ها هم حسابی به لباس اومدن.
جونگکوک نگاه بین گوشواره های زنجیری جیمین و لباس جذابش گرداند و بعد روی صورتش متوقف شد. در نگاهش هیچ مرد و زنی اینجا نبود که با او قابل قیاس باشد. نه مردها و نه زنها.
جیمین قدردان گفت: ممنونم.خجالت زدم میکنی.
سومین خندید: رو این میز همه ی مردا حسابی خوشتیپن... لباس جونگکوک هم انتخاب منه.
جیمین نگاه به کت یقه دیپلمات و بسته ی جونگکوک کرد. چنان به تنش خوش نشسته بود که میشد کاملا ورزیدگی عضلات خوشفرم بازو و تنه اش را حدس زد. تمام موهایش را باز بالا و مایل به سمتی برده بود و با نشان دادن پیشانی و ابروهای جذابش قصد کشتن جیمین را داشت حتما. اصلا از چشم و ابروهای این پسر زیباتر وجود داشت؟
با حرف هوسوک به خودش آمد: اوه پدر جونگکوکم اومده؟ من میرم سلام کنم بهش.
از جایش که بلند شد جیمین معذب گفت: منم باید بیام؟
جونگکوک ناخواسته از برخورد جیمین با پدرش دچار اضطرابی بی معنا شد و گفت: همه باهم بریم...
بعد از پشت میز در آمد و لعنتی... حتی پاهای عضلانی و خوش تراشش در آن شلوار خوش دوخت میدرخشید. جیمین نگاه به ظاهر بی تفاوتش را زود از او گرفت و از جا بلند شد.
همه باهم سمت میز بزرگترها رفتند.هوسوک با احترام و لبخند به جمع سلام کرد و بعد رو به مین شیک گفت: حالتون چطوره؟
مین شیک لبخند کمرنگی زد: ممنونم جانگ هوسوک شی. حال پدر و مادرت چطوره؟
_اونا خوبن،از لطفتون مچکرم.
جیمین هم ادای احترام کرد و سلامی گفت. بوآه با خوشحالی گفت: جیمینا...خوشحالم اینجا میبینمت. توهم همینطور هوسوک شی. چقدر خوشتیپ شدید.
جیمین لبخند زد: حالتون چطوره؟
_من خوبم پسرم.
نگاه جیمین به مین شیک برخورد و از نگاه عجیبش حس خوبی نگرفت.انگار چشمهایش ترازو داشتند...
جونگکوک آب دهانش را بلعید و بازو از دست سومین درآورد و رفت کنار جیمین. اصلا نفهمید چرا ولی نمیخواست او را حتی مقابل نگاه پدرش تنها بگذارد.
مین شیک به جونگکوک نگاه کرد و پرسید: دستیارت ایشونه درسته؟ من دربارش فقط از نامجون شنیدم.
نامجون سرتکان داد و جونگکوک با تلاش بر لکنت نگرفتن گفت: بله پدر...
نامجون افزود: البته دایی جان، جیمین شی پزشکه.موقتا از سر دوستیمون قبول کرده تو کارا بهمون کمک کنه.
مین شیک به چهره معصوم و متعجب و چشمهای جیمین نگاه کرد: پزشک؟ شما چند ساله ای؟
جیمین سعی کرد لبخند بزند: سی سالمه جناب جئون.
مین شیک به کنار بقیه حاضرین میز هم تعجب کردند.
نائه جون گفت: من فکر میکردم از جونگکوک و یسول کوچیکتر باشی.
بوآه لبخند زد: تو خیلی جوونتر بنظر میای.
جیمین لبخند زد: ممنونم.
هوسوک خطاب به چانگجون ادای احترام کرد و گفت: شما باید پدر یونسو شی باشید، تبریک میگم بهتون.
چانگجون لبخند زد: ممنونم پسرم.
جیمین هم متقابلا ادای احترام کرد و تبریک گفت.
با حس دست جونگکوک بر کمرش نگاهش سمت او مایل شد. جونگکوک رو به جمع گفت: با اجازتون ما دیگه میریم.
و بعد دستش را به کمر جیمین فشرد تا اول او راه بیفتد و خودش پشت سرش راه افتاد تا پدرش با آن نگاهی که جونگکوک خوب معنایش را میفهمید جیمین را حین راه رفتن هم تماشا و قضاوت نکند.
اما جونگکوک اشتباه نمیکرد. مین شیک حس خوبی به جیمین نداشت. متعجب بود از اینکه چرا پسری که چهره اش تا این حد ظرافت دارد باید با آرایش خودش را زیباتر از زن ها کند! و لباسش... حتی لباسش با بقیه متفاوت بود. جوانان امروز با مد روز دیگر کاملا خودشان را باخته بودند. به اینکه موهایشان را رنگ کنند یا تا حدی میکاپ داشته باشند عادت کرده بود اما صورت آن پسر مثل هوسوک یا نامجون نشده بود، حتی شبیه زن ها هم نبود. لابد توقع داشت با دختری هم بتواند ازدواج کند!
با صدای همسرش از فکر جیمین در آمد و حواس به صحبتهای چانگجون داد.
جیمین سرجایش نشست و جونگکوک کمی همانجا کنارش ایستاد تا با صدای سومین به خودش آمد و سمت صندلی اش رفت. نگاهش را به پدرش داد و از اینکه چشمش این سمت نبود نفس آسوده ای کشید.
سومین نگاهش را بین جیمین و جونگکوک گرداند و لبش را از داخل جوید. نمیفهمید علت این همه توجه جونگکوک به جیمین چیست ولی هرچه بود خیلی شدید بنظر میرسید. شاید هم یک نگرانی با دلیل بود.
**
یسول با اخم چانه ی یونسو را آرام گرفت و گفت: باز که لب جویدی کل رژتو خوردی!!
یونسو اما اهمیت نمیداد.نه دیگر نمیشد. وقتی دید سوکجین اصلا قصد بهم زدن نامزدی را ندارد به بیخیالی زد و فکر کرد چرا که نه. همیشه دوست داشته با سوکجین باشد اما حالا که باید تا بیست دقیقه دیگر وارد سالن میشد. با این لباس ماکسی گران قیمت نباتی رنگ و موهای شینیون شده و جواهرات ظریفی که مادر سوکجین به عنوان عروسش به گوش و گردن او آویخت. دیگر نمیتوانست تحمل کند... اینها تماما پوشالی بودند و میخواست مثل دیوانه ها به محض اینکه از دست یسول خلاص شد فرار کند. یا همانجا داخل مراسم وقتی پشت میز مخصوصی که با گل تزیین میشد نشستند پشت میکروفن اعلام کند «من غلط کردم!»
نمیتوانم... چون این مرد مرا دوست ندارد.
همین لحظه یسول موبایلش را چک کرد و با خواندن پیام مادرش گفت: یه لحظه اینجا وایسا. فرار نکنی.
رنگ از روی یونسو پرید و یسول خندید: قیافشو! زودی میام.
وقتی یسول از اتاق رفت یونسو عصبی دسته گلش را سمت در پرت کرد و با کندن گوشواره هایش شروع کرد به قدم زدن در اتاق. نه فرار منطقی نبود. اما اینکه همانجا همه چیز را بهم بزند هم احمقانه بود! چرا قبلش این جسارت را پیدا نکرد؟
سوکجین وارد اتاق شد و از دیدن دسته گل پیش پایش و گوشواره های افتاده روی زمین متعجب به یونسو نگاه کرد.
یونسو دامن بلندش را کمی بالا کشید تا زیر پایش گیر نکند و حینی که سمت در میرفت گفت: بریم... بریم تا بتونم با بابام و مامانت حرف بزنم. میگیم اشتباه کردیم و اونا جمعش میکنن.
سوکجین بازوی برهنه اورا گرفت و نگهش داشت: وایسا.
یونسو با دلهره نگاهش کرد: وایسم؟ متوجه ای چی شده؟
سوکجین سر تکان داد: کاملا.
بعد با برداشتن گوشواره ها مقابل یونسو ایستاد و شروع کرد به انداختن آنها در گوشش.
یونسو فقط گیج نگاهش میکرد. سوکجین گفت: یونسویا... من میخوام باهات نامزد کنم. واقعا میخوام.
نتوانست به گوشهایش اعتماد کند. گیج گفت: چی داری میگی؟
سوکجین گونه او را لمس کرد. یونسو زیبا شدن بود. یک زیبای مضطرب. حداقلش خود او حالا پر بود از جسارت، پس لبخند زد: من ازت خوشم میاد. بنظرم تو باحالی، زیبایی و مهربونی... و مطمئنم که میخوام بیشتر بشناسمت. اگه همه چیز فراهمه برای اینکه متعلق به من بشی. چرا باید خرابش کنم؟
یونسو ناباورانه گفت: کیم سوکجین... تمومش کن.
سوکجین جدی تر شد: من کاملا جدی ام. اگه تو از من خوشت نمیاد... بازم لطفا نامزدیو بهم نزن. بذار این فرصتی بشه تا منو بیشتر بشناسی... و بفهمی متاسفم بابت گذشتمون... میخوام بهت بفهمونم برام ارزشمندی.
سر تکان داد: تو... دیوونه شدی؟
دیگر نیاز به فکر کردن نبود. مثل کارهای همیشه و معمولش که لازم نبود برایشان حساب و کتاب بچیند. ساده دست پشت کمر او انداخت و لبهایش را نرم و کشدار بوسید. یونسو از شوک فقط به چشمهای بسته او خیره ماند. حتی فرصت درک موقعیت را نداشت، چه برسد به فکر به اینکه ناراحت شده با مایل است همراهی کند.
سوکجین لب از لب او جدا کرد و خیره به چشمهایش گفت: فکر میکردم نخوای اما بابت مستی دیشبت ممنونم. فکر کنم دیشب بهم فهموندی منم اینو میخوام... که باهات ازدواج کنم.
یونسو سرازیر شدن گرما به قلبش را حس کرد. با نگرانی کمتری مجدد پرسید: خودت اینو میخوای؟
_خودم اینو میخوام.
_تلقین، ترحم، یا جوگیر شدن نیست؟ سرت ضربه نخورده؟ یا نکنه فکر کردی این یه بازیه؟!
سوکجین از پرحرفی او چشم باریک کرد: خودم میخوام و چیز دیگه ای برام مهم نیست... پس دیگه زبون به دهن بگیر و منو ببوس!
یونسو لب گزید و خجالت زده نگاه پایین انداخت. سوکجین با لبخند به لبهای او نگاه داد و یونسو آهسته چشم بست و لبهایش را به لبهای دردسر جذابش سپرد.
سوکجین دست پشت گردن او گذاشت و پلک بست. پس ایده اش برای انجام این مکالمه در دقیقه ی نهایی آنقدر هم احمقانه نبود... فکر میکرد در زندگی واقعی چنین چیزی جواب ندهد اما انگار اتفاقات رویایی برای او هم میتوانست بیفتد.
لحظاتی بعد یونسو خواست کنار برود که سوکجین با مک ملایمی از لب پایینش رهایش کرد و گفت: چیه؟
یونسو با گونه های سرخ شده گفت: بسه دیگه... میکاپمو نابود کردیم...
سوکجین سرتکان داد: چون لبات تو کوچولو ان!
یونسو ابرو بالا داد و سوکجین خندید: عا نه، لبای من خیلی بزرگن! تا چونه تو دهنم بودی ، میدونی...
یونسو بیشتر خجالت کشید و سوکجین با لبخند بوسه ای به پیشانی او نشاند: میگم یسول درستش کنه بعد بریم... هوم؟
یونسو سرتکان داد و سوکجین گفت: راستی خیلی خوب شدیا! لباست و موهات، و صورتت... قشنگن!
یونسو با دل گرم شده لبخند زد و وقتی سوکجین کمرش را رها کرد تا بیرون برود گفت: سوکجین شی...
سوکجین نگاهش کرد و یونسو گفت: تو... جذاب شدی... کت و شلوار خاکستری بهت خیلی میاد.
سوکجین سرتکان داد: خیلی، خصوصا که موهامو دادم بالا. اینجوری خیلی جذاب ترم نه؟
یونسو خندید و سوکجین هم از خنده او خندید: و میتونی منو سوکجینی یا سوکجینا یا چاگیا صدا بزنی! از خوشتیپ یا هندسامِ منم خوشم میاد! ولی سوکجین شی نه.
یونسو با خنده سر تکان داد و وقتی سوکجین با زدن چشمکی از در بیرون رفت دستی به گونه داغش کشید.
**
یسول نزدیک میز جایگاه برای یونسو و سوکجین ایستاد و به در ورودی نگاه کرد. بعد مرتب کردن آرایش یونسو حالا وقتش بود هردو باهم وارد شوند. با حس سنگینی نگاهی چشمش سمت میز پسرها رفت و نگاه خیره تهیونگ را دید. یکی از همان نگاه هایی که در حین بی معنا بودن میتوانست هزاران معنا در خود جای دهد. بی لبخند و حالت اما عمیق.
تهیونگ داشت فکر میکرد یسول با آن کت چهاردکمه بسته و شلوار بنفش رنگ و موهایی که تمامش را بالای سرش جمع کرده شبیه یک بنفشه ی وحشی بنظر میرسد. شاید توصیف ملموسی نبود اما یسول عطر بنفشه هم داشت... چندبار خواست از او بپرسد اما خجالت کشید. معمولا خجالت نمیکشید اما برابر این دختر گاهی واقعا خجالت زده میشد!
میخواست بپرسد آن عطر بنفشه از چیست، عطر شامپو یا یک کرم آرایشی، یا ادکلن. احتمالا حالا هم همان عطر را داشت، اما دورتر از آن بود که هوایش به تهیونگ برسد.
یسول کوتاه نگاهش کرد اما سریع چشم گرفت. همیشه در برخوردهای اولیه بی تفاوت بود و هربار تهیونگ فکر میکرد تمام صمیمیتهایشان را فراموش کرده. این فکر را میکرد تا با او حرف میزد و میفهمید نه، یسول از آفتاب تابستان هم گرمتر است.
شاید هم او فکر میکرد تهیونگ بی تفاوت است.
با ورود یونسو و سوکجین دست در دست هم همه نگاه ها سمتشان چرخید.
بعد اینکه سرجایشان نشستند مراسم شروع شد و نامجون که قرار بود بعنوان دوست داماد صحبت کند به جایگاه مخصوص رفت. جیمین با لبخند به او که حرف میزد نگاه کرد و گفت: هیونگ واقعا عالی صحبت میکنه.
هوسوک خندید: راحتم مخ میزنه!
یونگی چهره کج کرد: هرچیزیو به اونچیزا ربط نده سوک!
_اوه چیه بهت برخورد؟ میخوای بگم تو بهتر مخ میزنی؟
یونگی لبخند زد: کاش یادت بیاد سر این میز فقط ما هفتا ننشستیم.
سومین خندید: راحت باشید...
تهیونگ لب خیساند: درواقع. الان پنج نفریم! نامجون هیونگ داره صحبت میکنه. و جین هیونگم داماده.
سومین رو به جونگکوک کرد: من چند دقیقه دیگه میام.
جونگکوک که نگاهش به سوکجین و یونسو بود سرتکان داد و سومین با لبخندی به بقیه جمع را ترک کرد.
هوسوک با نگاه به تهیونگ در جواب حرفش لب جمع کرد: عا، سوکجین هیونگ واقعا داماده... دلم گرفت.
یونگی دست به سینه به پشتی صندلی اش تکیه زد: چرا باید دلت بگیره. به قیافش نگاه کن. انگار تو یجاهاییش پارتیه.
_عاه بهرحال... از خوشحالی براش دلم گرفته.
یونگی چشم ریز کرد: بیا دلتو نوازش کنم!
هوسوک و جیمین خندیدند و تهیونگ گفت: جیمینا...اون وونهو نیست؟
اولین کسی که به حرف تهیونگ ری اکشن داد و ری اکشنش هم درهم رفتن اخمهایش بود جونگکوک بود. وونهو همه جا باید حضور میداشت. همه جا!
یونگی نیم نگاهی سمت میزی که مادرش آنجا بود کرد. حوصله ی من شیک را اصلا نداشت اما نمیتوانست به مادرش بی تفاوت باشد برای همین صندلی اش را عقب داد و گفت: من برم به خانوم کیم تبریک بگم.
تهیونگ سر تکان داد: منم میام.
جیمین با دیدن آنها که بلند شدند از جا بلند شد و گفت: پس منم یکم برم پیش وونهو شی، الان میام.
بعد رفتن یونگی و تهیونگ، رفتن جیمین با برگشت سومین همزمان شد.
سومین با دیدن اخمهای درهم جونگکوک با تعجب سرجایش نشست. بنظر میرسید هوسوک یا متوجه حالت جونگکوک نیست، یا برایش فرقی ندارد و عادیست!
جیمین با وونهو دست داد و گفت: فکر نمیکردم توهم بیای.
وونهو از تماشای ظاهر جذاب جیمین با دستهایش به او اشاره کرد: واو!
جیمین خندید: نخند بهم.
_بخندم؟! این محشره، شبیه.. امم بالرینا شدی. خیلی بهت میخوره.
_جدی؟ پس خوبه.
جونگکوک به پشت سرش نگاه کرد تا آنها را ببیند و پرسید: وونهو چرا دعوت شده؟!
نامجون سر میز آمد و حین نشستن گفت: هوم؟
هوسوک حین نوشیدن سوال جونگکوک را تکرار کرد: میگه لی وونهو رو کی دعوت کرده.
نامجون نشست: مادرش با مامان سوکجین دوستای صمیمی ان.
جونگکوک رو برگرداند و ابروهایش را بالابرد: هاه، جالبه! نسبت نباشه هم همش تولید میشه !
سومین متعجب به نیم رخ او خیره شد و خواست بپرسد مشکل چیست اما صلاح ندید.
تا آخر مهمانی دیگر جونگکوک مثل قبل نشد. حتی وقتی جیمین برگشت سر میز، حتی وقتی یونسو و سوکجین سرمیز آمدند و پسرها ورد شوخی و شادی گرفتند.
مدام به این فکر میکرد از وقتی جیمین را اینطور افسون کننده و جذاب دید این به ذهنش آمد که چه خوب وونهو او را اینطور نمیبیند. و حالا وونهوی احمق آمد و اورا از نزدیک دید و حتما دیگر قطعا تورش را برای او بافت!
گاهی میخواست از این افکار سمی شرم کند اما نمیشد.
موقع رفتن در پارکینگ هتل نامجون گفت: خب پس تا بعد دبیو؟
تهیونگ با لبخند سر تکان داد و نامجون دست به شانه اش زد: فایتینگ.
هوسوک هم پلکی زد و گفت: ماه دیگه موفقیتتو جشن میگیریم تهیونگی.
_ممنونم ازتون. امیدوارم همینطوری بشه و خوشحالتون کنم.
جیمین با لبهای آویزان تهیونگ را بغل کرد و گفت: مراقب خودت باش بچه.
_فقط یک ماهه!
_یک ماه خیلیه احمق!
تهیونگ خندید: خیلی خب باشه.
بعد نگاه به جونگکوک داد که از اول غروب چهره اش ناراضی بنظر می آمد و او با دیدن نگاه تهیونگ گفت: به خودت خیلی سخت نگیر.
تهیونگ لبخندی به او زد و نگاه به اطراف گرداند تا شاید یسول که از اول مهمانی نتوانسته بود با او حرف بزند را ببیند. حتما با خانواده و سوکجین و یونسو برای شام خانوادگیشان رفت.
یونگی از گل انداختن حرف بین پسرها استفاده کرد و ساعد جونگکوک را گرفت و او را سمتی برد. حالت عصا قورت داده اش داشت روان یونگی را بهم میزد.
با اخم گفت: از وقتب وونهو رو دیدی اینی.. نمیتونی انقدر بهش حساسیت ندی؟
ورد انکار برداشت: من بهش حساسیت...
_خفه شو جونگ! اگه راه داشته باشه جرش میدی.
به زمین نگاه کرد و زبان روی دندانش کشید: نه هیونگ.
_بسه دیگه... یک ماهی که نیستم خودت این مسخره بازیو تمومش میکنی. یا میذاری جیمین بره، یا عذر این دختر بیچاره رو میخوای و با جیمین شروع میکنی.
_بس کن هیونگ، من کی گفتم میخوام با جیمین شی...
جمله اش را همینجا قطع کرد و در جواب اخم یونگی گفت: بیا برگردیم پیش بقیه.
خودش جلوتر سمت جمع برگشت و یونگی نگاهش کرد.
میخواست بابت دبیوی تهیونگ دوباره با او حرف بزند و بگوید اگر فقط بخواهد میتواند موسیقی را شروع کند اما بنظر میرسید تنها دغدغه برادر کوچک احمقش این است که نمیپذیرد عاشق یک مرد شده. و خودش را از همه بیشتر عذاب میدهد.
**
به خانه که برگشتند هوسوک گفت: خب اینم از جین هیونگ.
جیمین حین در آوردن گوشواره هایش گفت: نشد باهاش صحبت کنم که چی شد. ولی بنظر هم خودش و هم یونسو شی راضی و خوشحال بودن.
هوسوک کراواتش را شل کرد و سر تکان داد: خیلی زیاد. بهم میان... جونگکوک چرا نیومد بالا؟
جیمین سمت اتاقش رفت تا لباس عوض کند: عا، نمیدونم.
همین لحظه جونگکوک داخل آمد و هوسوک گفت: لباس عوض کنیم برای شام بریم بیرون.
بی میل سرتکان داد: باشه... جیمین شی کو؟
_رفت لباسشو عوض کنه.
جونگکوک فکر کرد چه فایده. الان اگه با همان لباس به رستوران می آمد هم و کل سئول میدیدنش فرق نداشت. آنکه نباید میدیدش دید!
باید یک دوش آب سرد میگرفت تا دیگر به این مسئله مزخرف فکر نکند.
هوسوک پرسید: عصبی ای؟
_چرا باید عصبی باشم؟
_نمیدونم! چرا؟!
هوفی کرد و درحالی که دکمه های کتش را باز میکرد با اخم گفت: نیستم! یه دوش میگیرم میام، زیاد طول نمیدم.
هوسوک به پشت سر او نگاه کرد و لب زد داره از دست میره!
**
جیمین با هودی و کاپشن از اتاق بیرون آمد و حین گذاشتن کلاه هودی اش روی سر گفت: هیونگ بیا با اتوبوس بریم!
هوسوک عاقلانه نگاهش کرد: از هیونگ گشادت توقع داری تا ایستگاه اتوبوس پیاده بیاد؟!
جیمین چپ نگاهش کرد: از اینجا تا خیابون سر جمع سه دقیقه راهه! هیونگ گشادم میتونه یکم جمع کنه خودشو!
هوسوک دست داخل جیپ کاپشنش برد، سوویچ را در آورد و روی میز انداخت: باشه!
جیمین با لبخند موهای مرتب اورا بهم زد و صدای اعتراضش را در آورد.
جونگکوک با سوییشرت لانگ ضخیمش از اتاق در آمد و هوسوک گفت: جیمین هیونگت میگه با اتوبوس بریم! فاز دراماش زده بالا!
جونگکوک یاد دفعات قبلی که اینکار را با جیمین کرده بود افتاد و با نگاهی به او گفت: خیلی خوبه. پس بریم؟
جیمین جلوتر افتاد و گفت: میبرمتون یجای خفن که دلتون بخواد آشپزشم بخورید!
هوسوک با خنده گفت: فک نکنم دلم بخواد جایی از آشپزه رو بخورم!
جونگکوک لب فشرد تا لبخندش خیلی گشاد نشود و جیمین گفت: هیونگ! امشب بخاطر جونگکوک شی مودب باش. جمع من و تو و تهیونگ نیستا!
_تو فکر کردی جونگکوک خیلی پاستوریزس؟! اون روشو ندیدی! این داداش مین یونگیه!!
با خروج از دروازه وارد جاده شدند و راه خیایان را پیش گرفتند. جیمین لبخندی کج زد و گفت: نیاز به توضیح نیست من اون روی گستاخشو خوب دیدم!
جونگکوک چشم گردتر کرد: روی گستاخ من؟! دقیقا کجامه؟؟
_جای مخصوصی میذاریش؟
_شاید! میخوای ببینیش؟!
_به حد کافی دیدمش! خیلی زیادیه.
جونگکوک اخم کرد: مختص من نیست. مال آدمای مختلف تو موقعیت مناسب خودشو نشون میده.
هوسوک مشت جلوی دهانش گرفت: شما هنوز دارین راجب گستاخی حرف میزنین، یا من باز منحرف شدم؟!!
جونگکوک چپ چپ نگاهش کرد و بعد رو سمت جیمین کرد: من بهت بی ادبی کردم جیمین شی؟
جیمین شانه بالا انداخت: بی ادبی که حتما فحش نیست!
جونگکوک با حرص گفت: من همیشه بهت احترام گذاشتم!
جیمین پوزخند زد و با برداشتن کلاه هودی از سرش گفت : آره، درسته!
جونگکوک با تعلل گفت: کلاهتو سر کن هوا خیلی سرده.
_من سردم نیست!
_ گوشات یخ میزنن.
_گوش خودمه، شاید دلم بخواد یخ بزنه!
_هاه! آره لابد میخواستی تنتم یخ بزنه که تمام مدت تو پارکینگ هتل بعد مراسم پالتوتو رو دستت انداخته بودی! سرما مهم نیست وقتی پای خودنمایی وسطه حتما!
_آره! لباسم انقدر قشنگ بود که از نگاه و تحسین آدما گرم میشدم!
جونگکوک اخم کرد و هوسوک کلافه میانشان آمد و یک دست دور شانه جونگکوک و دست دیگرش را دور شانه جیمین انداخت و با لبخند گفت: فقط محض کنجکاوی میپرسما، این بحثای بچگونه رو از کجاتون در میارین؟
جونگکوک لب جوید: بحثی نیست.
جیمین فقط پوزخند زد و چیزی نگفت. اصلا نمیتوانست در کلام و برخورد با جونگکوک میانه روی کند. عشق همین است دیگر... درصد معمول ندارد، یا صفری یا صد. یک لحظه حس میکرد میتواند نرمال طی کند و بعد فقط گند میزد. جونگکوک هم همینطور بود؟ یا فقط یک حس مالکانه از روی خودخواهی را دنبال خودش میکشید؟
به اینها فکر میکرد و بعد فقط بابت بی حاصل بودن پسشان میزد. بازهم همین کار را کرد تا شروع کننده نباشد و واکنشی هم از جونگکوک نبیند. اینطور دیگر به حدس و گمان های دل خوش کن راه نمیداد.
با اتوبوس تا جایی که جیمین گفته بود رفتند. یک تقاطع با پارک و ساختمان و دکه های سیار.
جیمین به سمتی راهنماییشان کرد و گفت: امیدوارم دکش هنوز اونجا باشه... عا اوناهاش. همون!
هوسوک با نگاه به عنوان غذاخوری پلاستیکی که جیمین نشان میداد گفت : گالبیِ گومیهو!! اینجا فقط گالبی دارن؟
_گالبی غذای اصلیشونه،رامیون و دوکبوکی و یه نون خیلی مخصوص هم درست میکنن.
هوسوک متعجب به جیمین نگاه کرد و کنار گوشش گفت: که اینطور!!
جیمین واکنشی نداد به اینکه هوسوک انقدر باهوش بود که فهمید بخاطر ذائقه جونگکوک به اینجا آوردتشان. جونگکوک از نان و غذاهای آردی خوشش می آمد و گالبی هم مورد علاقه اش بود. این اواخر کم غذا شده بود و جیمین نمیتوانست بی تفاوت بماند. حداقل در عمل پنهان میتوانست مراقبش باشد.
وارد غذاخوری شدند و جیمین به صاحب آنجا که مردی مسن و چاق بود ادای احترام کرد: آجوشششـی، حالتون چطوره؟
مرد خندید: آیگو، پارک جیمین شی، خیلی وقته تو و دوستتو اینجا نمیبینم.
_فرصت نشده بود بیایم. الان دوتا از دوستای دیگمو آوردم که حسابی به غذاهاتون عادتشون بدم! ما دوتا گالبی میخوایم و... جونگکوک شی تو چی میخوری؟
جونگکوک سرتکان داد: همین که شما میخواین...
جیمین دوباره رو به آشپز کرد: سه تا گالبی، سه تا نون مخصوصتون و سوجو.
جونگکوک که به بودن در چنین فضاهای عمومی و افراد صمیمی ای عادت نداشت. مثل لاکپشت پشت سر جیمین و هوسوک سر میز پلاستیکی سفید رنگ رفت و روی یکی از صندلی هایی که جیمین برای او و هوسوک عقب کشید نشست.
هوسوک کنار جونگکوک جای گرفت و جیمین میز را از سمتی که به دیواره پلاستیکی نچسبیده بود دور زد و مقابلشان نشست.
هوسوک نگاهی به لامپهای حبابی داد و گفت: خوبه اینجا گرمم هست. چندماهی میشه نیومدم غذاخوری.
جیمین چینی به دماغش داد: باید هرازگاهی بیای! اینجا غذاخوردن یه حال دیگه ای داره، جونگکوک شی تو تجربشو نداری ولی توهم عادت کن و یه چندباری بیا اینجا با دوستت.
جونگکوک متعجب پرسید: دوستم؟
جیمین که دید او منظورش که سومین بود را نفهمیده بیخیال طعنه زدن شد و گفت: درکل، عالیه. همینجوری که کلاه بذاری کسی نمیشناستت.
جونگکوک لبخند زد و خیره به جیمین که روی میز با انگشت ضرب گرفته و به سمت آشپزخانه نگاه میکرد ماند. دلتنگ این بود که همراهش باشد و خدا میداند حال الانش چقدر خوب بود... شاید این وصل بودن حال خوب به جیمین باید میترساندش اما وقتی او را آرام میدید، برای چند ساعت هم شده، حداقل تا پایان کنارش بودن میتوانست فکر کند آن جیمین سرد با اخم و نگاه بی تفاوت رفته و جیمین شیرینی که قبلا بودبرگشته... همان جیمینی که دلش برای او لک میزد.
مرد آشپز با غذاها آمد و آنها را روی میز چید.
جیمین هیجان زده به غذاها نگاه کرد: عااااه آجوشی مثل همیشه همه چیز عالیه. من فردا چاق میشم.
مرد خندید: تو هربار همینو میگی و همیشه دفعه بعد که میبینمت لاغرتر شدی!
هوسوک و جیمین خندیدند و جونگکوک نگاه زیرچشمی به مرد و سپس به غذاها داد. تابحال در کل زندگی اش چنین جایی غذا نخورده بود. حتی در گذشته! با اینکه یونگی زیاد به اینجور جاها میرفت او نرفته بود.
جیمین یا دیدن تردید جونگکوک چاپستیکی باز کرد و گفت: بخور جونگکوک شی، مشکلی نداره، آجوشی بهداشتو رعایت میکنه.
انگار فقط شنیدن تایید جیمین برایش بس بود. چاپستیکی باز کرد و جیمین به هوسوک که داشت تکه گوشتی را فوت میکرد گفت: تازه میخواستم بگم توهم شروع کن هیونگ.
هوسوک تکه گوشت را داخل دهان گذاشت: من از خودم پذیرایی میکنم.
جیمین خندید و شروع کرد. بنظرش جونگکوک از طعم غذا خوشش آمده بود و این باعث رضایتش شد.
جیمین سه شات روی میز را با سوجو پر کرد و تکه گوشتی از غذایش با چاپستیک برداشت و داخل سس تند فرو برد : میخوام یچیز باحال بهتون یاد بدم.
هوسوک و جونگکوک کنجکاو نگاهش کردند. جیمین گفت: این گوشت الان زیادی تنده...
آن را داخل دهانش گذاشت و بعد جویدنش گفت: بعد کل شاتو هم میریزید تو دهنتون و باهم قورتشون میدید.
خودش این کار را کرد و بعد بلعیدنش چشم ریز کرد و لیوانش را روی سرش برگرداند: اخخخخ عالیه! امتحان کنین!
هوسوک دودل گفت: دیوونگیه! تلخی و تندی الکل و گوشتی که انقدر تنده؟! بگو میخوام مجاری گوارشیمو به فاک بدم! دیگه چرا قضیه رو آموزشی میکنی؟
جیمین سر تکان داد و لاقید گفت: فقط امتحانش کن.
جونگکوک نگاه بین آنها گرداند: من امتحان میکنم.
جیمین منتظر نگاهش کرد و جونگکوک بعد گذاشتن گوشت تند داخل دهان شاتش را بالا داد و با چشمهای همیشه متحیرش به جیمین نگاه کرد و محتویات دهانش را جوید. جیمین خندید و جونگکوک بعد قورت دادنش نفس فوت کرد: عاه! این... خیلی باحاله!
جیمین سرتکان داد و برای تحریک هوسوک گفت: مسیرو تا بره پایین نوازش میکنه! بده بالا جانگ، نترس گازت نمیگیره!
جونگکوک تکه گوشت دیگری داخل سس فرو برد.
جیمین هم خواست بعدی را انجام دهد اما جونگکوک گفت: تو دیگه اینکارو نکن. معدت اذیت میشه.
جیمین به حرفش گوش کرد اما به رو نیاورد، تکه ای از نان برداشت و گفت: گفتم معده من سالمه! اون شب تو آشپزخونه بهت نگفتم؟!
جونگکوک که دهانش از الکل پر بود با شنیدن این حرف و یادآوری وضعیت آن شب و مستی جیمین و تن برهنه اش سوجو به گلویش پرید و به سرفه افتاد.
جیمین با چشم های گرد شده به هوسوک اشاره زد و هوسوک با چندبار زدن به پشت جونگکوک گفت:خوبی؟
جونگکوک مشت جلوی دهان گرفت و با سرفه مقطع گفت: خوبم. خوبم.
خیال جیمین راحت شد و جونگکوک خجالت زده با چاپستیکش غذا را هم زد. مجبور بود به آن شب اشاره کند؟ اصلا چرا آن شب برای خودش انقدر عجیب غریب و خجالت آور بود؟
هوسوک کمی سوجو برای خودش ریخت و حین جویدن گفت: من به تهیونگ مشکوکم! بنظرتون تو نخ یسول نیست؟
جونگکوک از خداخواسته بابت تغییر جو و افکارش گفت: واقعا؟
جیمین ابروهایش را بالا داد: تهیونگ خودمون؟!
هوسوک عاقلانه نگاهش کرد: نه تهیونگ اونا!
جیمین لب کج کرد: اون شب که گفت از طریق یسول فهمیده هیونگ داره نامزد میکنه سر به سرش گذاشتیم برا خنده، ولی اگه واقعا چیزی بود بهم میگفت!
_پس درست متوجه نشدی؟ تو چی جونگکوکی؟
جونگکوک سر به نفی تکان داد و هوسوک با ابروهای بالا داده حینی که لیوان سمت لبهایش میبرد زیر لب گفت: خب البته که شما دوتا نمیفهمین! اینچیزا حواس آزاد میخواد.
جیمین متفکر گفت: اون داره برا دبیو آماده میشه، وقت اینکاراش نیست!
هوسوک لیوان خودش و آنها را مجدد پر کرد: البته که یونگی هیونگ نمیذاره فعلا فکر گل و بلبل باشه.
جونگکوک لیوانش را سمت خودش کشید و گفت: یسول که امشبت نتونست بیاد پیش ما.
هوسوک جواب داد: اتفاقا چون نیومد مطمئن شدم، نگاه سرگردون تهیونگِ احمق ضایعمون مدام دنبالش بود. تو پارکینگم انگار همش منتظر بود!
جیمین خندید: هیونگ ازت یچیزی در میادا، بابابزرگ منم حدس زیاد میزد بابت کراشش رو مادام مارپل. اون که به رحمت خدا رفت، الان میتونم تورو با مارپل شیپ کنم.
هوسوک خندید: گمشو. تهیونگ ضایعست!
جیمین هومی کرد: باید ازش بپرسم. ولی فعلا نمیخوام ذهنش درگیر شه.
_ذهنش درگیر هست. امیدوارم آهنگ دبیوش سولا چشمات مثل آسمون شبه، دل من تو آسمونت میتپه نباشه!
جیمین و جونگکوک خندیدند و جیمین گفت: اسم شیپت با مارپل رو میذارم مارسوک!
هوسوک گفت: یاه! مارسوک چیه، هورپل! من باید اول بیام.
جونگکوک خندید: چه فرقی میکنه!
هوسوک دست به سر او کشید: همیشه معصوم بمون!
جونگکوک سر پس کشید و گفت: قضیه تاپ بودن؟! حس برتری میکنی؟! این فقط کلماته، حساس نباش!
هوسوک قهقهه زد و جیمین لب گزید تا نخندد: اینچیزا اهمیت نداره هیونگ، هیچکدوم نشونه برتری نیست.
هوسوک خندید: میدونم، این جهت لاس و شوخیه. و الا من زن رویاهامو پیدا کنم میذارم اون منو بنمائه اصن!
جیمین بلند و جونگکوک آرامتر زدند زیر خنده. کمی بعد جیمین گفت: الان جین هیونگ داره شام نامزدیشو با اشتها میخوره.
هوسوک با شیطنت گفت: قطعا، باید انرژی داشته باشه.
جیمین خندید: عاایش این فقط نامزدی بود، بس کن!
_پارک جیمین هارابوجی! داری کلاسیک فکر میکنی؟
_نه، ولی اونا کلی راه دارن. نوع نامزدیشون کلاسیک بوده... راستی از این بگذریم. نامجون هیونگ توی همون مهمونی با سخنرانی سکسیش مخ زدا !
جونگکوک متعجب ماند و هوسوک گفت: واه! تو چجوری فهمیدی؟
_یه دختره موقع رفتن تو پارکینگ رفت سمتش باهاش حرف بزنه، فکر کنم شماره رو داد به هیونگ!
_چشم جیمین، چشم عقاب! متوجه تهیونگ نشدی بعد اونو فهمیدی؟
جیمین لیوان سوجو را سر کشید و نچ کرد: شرم زدم نکن. من واقعا حواسم به اطراف نبود هیونگ، من فقط تو پارکینک چون نامجون هیونگ آخر همه ازمون جدا شد متوجه قضیه شدم!
_بیخیال، نامجون فاک شانسه، هرجا میره کراش میزنن روش!
جونگکوک با لبخند گفت: رو توهم میزنن.
هوسوک خندید: رو داداش گند دماغتم میزنن، رو توهم میزنن، رو تهیونگ که از این ببعد زیاد زیاد میزنن تمام رنج سنی!
بعد با شیطنت به جیمین نگاه کرد: رو جیمینم میزنن!
جونگکوک لب فشرد و نگاه به ظرف غذایش داد: تهیونگ هیونگ خیلی خوشقیافست. قطعا طرفداراش همه خیلی ازش خوششون میاد.
هوسوک بابت عوض کردن ناشیانه بحث توسط جونگکوک با خنده ای که میخورد نگاه به جیمین داد و جیمین سعی کرد اهمیتی ندهد.
ساعتی بعد هوسوک که خیلی سوجو خورده بود پوکر با چهره گرفته زل زده بود به یکی از شیشه های خالی وسط میز و جیمین ته بطری اش را نوشید: عاه، تموم شد!... آجوشــی؟
جونگکوک که اندازه آن دونفر نخورده بود گفت: جیمین شی بسه.
مرد جواب جیمین را داد: بله؟؟
جونگکوک دست بالا رفته جیمین را پایین آورد و روی میز نگه داشت: هیچی آقا، عذر میخوام.
جیمین با اخم به دست بزرگ جونگکوک که پشت دستش را گرفته و چیزی از دست خودش معلوم نبود نگاه کرد: دستت دستمو غیب کرده! دست احمقت به چه جرعتی دست منو خورد؟!
جونگکوک سعی کرد نخندد: هیونگ حالت خوبه؟
جیمین دستش را از زیر دست او کشید و بند کلاه هودی اش را آنقدر کشید که لبه هایش دور صورتش را تا بینی و لب قاب کردند: هوم! من عالی ام! عالی! الانم که نمیتونم ببینمت! خوشحالم!
بعد زد زیر خنده و جونگکوک سمت او خم شد و کمی کلاهش را عقب داد تا چشمهایش پدیدار شوند. بعد به صورت کیوتش زل زد و آب دهانش را بلعید. خدایا این پسر... قابل وصف نبود.
جیمین نگاه به چشمهای جونگکوک داد و گفت: ها؟ مرد خوشگل ندیدی؟ بشین سرجات، چشای گندت ازین فاصله ترسناکه خرگوش دراز !
جونگکوک گیج از توصیفات او چندبار پلک زد و سرجایش نشست. بعد لب خیساند و خطاب به هوسوک گفت: تهیونگ شی یبار نگفته بود اون ظرفیتش بالاست؟
هوسوک همانطور بی حوصله سر تکان داد: بالاست.
جیمین دستهایش را زیر چانه زد.گونه هایش بالا رفتند و گوشه چشمهایش هلال شد: ظرفیت من خیلیم بالاست! مثلا الان میتونم کنترل کنم و چیزایی که نبایدو نگم!! ولی دوس دارم بگم.
جونگکوک متعجب گفت: چی؟
انگشت تهدید سمتش گرفت: سعی نکن با اون چشای گندت ازم حرف بکشی! من بازم سوجو میخوام. آجووووشی...
جونگکوک به پشت سرش نگاه کرد و رو به مرد که پشت میزش آمده بود گفت: اون مسته لطفا بهش توجه نکنید.
جیمین از زیر میز لنگ دراز کرد و به کناره زانوی جونگکوک زد: یاه! به من توجه نکنن؟ پس به تو توجه کنن؟!
جونگکوک چپ نگاهش کرد: هان؟
_خودم میرم میارم!
جیمین خودش را عقب کشید و خواست بلند شود که جونگکوک بلند شد و با گرفتن شانه هایش با فشاری اندک سرجایش نشاندش و اخم کرد: یاه پارک جیمین!
جیمین چشم گرد کرد:یاه؟!؟ میخوای دفعه بعد لگدو بزنم بالاتر لای پات تخماتو جوجه کنم ها؟!
جونگکوک آب دهانش را بلعید و کلافه نگاه به اطراف داد و بعد اطمینان از خلوت بودن اطرافشان نگاه به هوسوک که روی دستش چرت میزد داد. عصبی نچی کرد و رو به سقف گفت: عایش چرا شنیدن این حرفا از تو باید انقد خجالت آور باشه! چرا انقدر بی شرمی پارک جیمین ؟
جیمین دستی در موهایش برد و مستانه خندید: آه گفتی بی شرم... حالا که رومون تو هم وا شد، من الان میخوام پورن ببینم... هوسوک هیونگ بیا بریم خونه پورن ببینیم. میخوام جَـ...
جونگکوک سمتش خیز گرفت و دست روی دهانش گذاشت: هیونگ بس کن!
لبهای جیمین پشت دستش به خنده کش آمدند و جونگکوک آهسته اما با احتیاط دستش را کنار کشید. صورت جیمین که با لبخندی ملایم نگاه خنگ و خسته اش را به میز داده بود را از آن فاصله نزدیک که میدید قلبش تند میزد. امیدوار بود نگاهش بالا نیاید و بیچاره اش نکند. آهسته گفت: هیونگ پاشو بریم... اگه بشینم و باز بخوای حرف بزنی آبرومون میره!
جیمین با لبخندی مغموم همانطور خیره به پنجه دستهای جونگکوک که روی میز ستون شده بودند گفت: هوم... باید بریم... میخوای منو ببری تو خونت حبس کنی بعد بری دور دور کنی نه؟
جونگکوک لب از لب باز کرد و گیج ماند. جیمین نگاه بالا آورد و به چشمهای او دوخت و جونگکوک فهمید اشتباه کرد که زودتر ننشست. آب دهانش را بلعید و سخت نگاهش که سمت لبهای جیمین میرفت را گرفت و با عقب رفتن سرجایش ایستاد و موبایل برداشت: زنگ میزنم راننده بیاد.
جیمین کش و قوسی به تن و دستهایش داد و همینطور که به پشتی صندلی اش فشار می آورد ناگهان عقب رفت و تا جونگکوک به خودش بیاید با صندلی افتاد!
جونگکوک نگران سمتش رفت و با صندلی نشاندش اما او داشت میخندید.
صندلی کنار صندلی او کشید و پیشش نشست: باید مراقبت باشم بلایی سر خودت نیاری؟
جیمین سر تکان داد: نه...تو از من مراقبت نمیکنی.
جونگکوک دست دور جیمین گذاشت و او را به خودش تکیه داد و بدون اینکه نگاهش کند سر او را روی شانه اش چسباند: بخواب تا راننده بیاد.
جیمین گیج چشم باز و بسته کرد و خیره به دست آزاد جونگکوک روی پایش گفت: الان فهمیدم سردم بود...
جونگکوک بازوی او را ماساژ داد و سعی کرد فکرش را از اینکه این آغوش چقدر ضربان قلبش را تند کرده و گرمایی که جیمین میگوید از حالش است منحرف کند.
راننده که آمد هوسوک بیدار شد و گیج به جونگکوک و جیمین که در آغوشش خواب بود نگاه کرد.
جونگکوک پرسید: خوبی هیونگ؟
هوسوک سر تکان داد: عاه، آره، خوابیدم پرید.
راننده خواست جیمین را بگیرد که جونگکوک گفت: من میارمش، شما ماشینو روشن کن لطفا.
راننده سر تکان داد و رفت. هوسوک بلند شد و گفت: من میرم حساب کنم. تو ببرش.
جونگکوک سر تکان داد و جیمین را چون خواب بود کول کرد. جیمین بین خواب و بیداری با حس حرکت کردن گفت: بابا؟ منو آوردی اسب سواری؟ آیگو... اسب سواری این شکلیه؟
جونگکوک با خنده لب فشرد: دیوونه ی کیوت...
هوسوک به او رسید و کنارش راه افتاد: چرا کولش کردی، بیهوش که نبود.
_نخواستم بیدارش کنم... در رو باز میکنی هیونگ؟
هوسوک در ماشین را برایش باز کرد و جونگکوک با گذاشتن جیمین روی صندلی عقب گفت: مراقبش هستی؟
هوسوک به نگرانی او لبخند زد و سوار شد: هستم، بشین.
جونگکوک در جلو را باز کرد و نشست. اما نگاهش از آینه مدام به جیمین بود که به شانه هوسوک تکیه کرده و خواب بود.
میخواست خودش کنار او بشنیند و باز بغلش کند... با تمام وجود میخواست، و چون میخواست نباید اینکار را میکرد. اعتیاد پیدا کردن به لمس تن و گرمای جیمین اگر به اعتیاد حضورش اضافه میشد، جونگکوک بیچاره میشد...
YOU ARE READING
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...