پلکهایش را رو به نور صبح پشت پرده حریر و سفید اتاقش باز کرد. انگار هوا ابری بود و جز قاب پنجره و قسمت کمی از تخت باقی اتاق در همان حالت کم نور بود و این چقدر وقتی در تخت باشی به آدم میچسبد.
هوای سرد و ابری بیرون، و گرمای خورشیدی که پشتش خواب بود و دستش همچنان محکم و مالکانه دور کمرش حلقه شده و پنجه اش را روی بالش در انگشتهای او قفل کرده بود.
و نفس هایش هم گرمتر از آفتاب به پشت گردنش میخوردند و اثبات میکردند این یک خواب نیست...
جونگکوک، دیشب، حرفهایش...
لبخندی در نگاهش شکل گرفت و سعی کرد زیر دست او طوری بچرخد که بدون بیدار کردنش روبرویش قرار بگیرد و صورت زیبایش را ببیند.
چشمهایش را از درد کم پشتش بست و آهسته سرجایش چرخید و رو به او قرار گرفت.
جونگکوک با غلت زدن او، تکان کمی خورد و با گذاشتن دست زیر سرش به خوابش ادامه داد.
دست راستش هنوز روی پهلوی جیمین بود.
جیمین عاشقانه پلکهای بسته و پف دارش را تماشا کرد.
انگار که در ذره ذره اکسیژن اتاق آرامش جای گرفته باشد، دلش میخواست همینطور فقط او را تماشا کند.
جونگکوکش طوری آرام خواب بود که انگار صدسال خواب به چشمش نیامده.
دلش میخواست محکم بغلش کند وتمام صورتش را بوسه بزند اما دلش نمی آمد بیدارش کند.
چشم روی عضلات سینه و شکم او پایین برد و لب گزید. باور نکردنی بود...
دیشب... این پسر دیوانه کننده بود. چطور میتوانست آنقدر معرکه و دور از توقع باشد؟
نگاه بین لکه های ارغوانی رنگی که روی سینه و گردن جونگکوک بجا گذاشته بود گرداند.
دلش میخواست دیشب را تکرار و تکرار کند.
گذشته از همه ی این ها... جونگکوک حالا مال او بود و او متعلق به جونگکوک؟
هنوز باورش سخت بود وقتی هنوز چمدان بسته شده اش کنار میز کنج دیوار خودنمایی میکرد و میدانست که امروز میخواسته برود.
جونگکوک مانع رفتنش شد... این شروع رابطه شان بود؟ جونگکوک دیشب گفت مال منی... قبلش هم گفت اگر او پسش بزند میمیرد.
یعنی الان که بیدار میشد با لبخند نگاهش میکرد و میپرسید خوب خوابیدی؟
پس دیگر جای نگرانی وجود نداشت و پسرکش مرد شده بود؟
آخ که اگر میدانست جیمین چه پشتوانه ای میخواهد برایش باشد هرگز اسم ترس را نمی آورد.
آهسته تار موهای او را نوازش کرد و در دلش گفت«از این لحظه مسئولیت هر لحظه دلهرت با منه، نه بعنوان یه دکتر... به عنوان همه کس و کارت فقط و فقط باید به من تکیه کنی»
لبخند به لب نشاند، اصلا فرضیات غیر از این مهم نیستند.
حالا مهم همین چشمهای بسته و نفس های آرامند.
وقتی بیدار شود کلی حرف برای گفتن دارند.
خودش را سمت او کشاند و نرم و ملایم لب روی لبهایش چسباند و بوسه های ریزی به آنها زد.
جونگکوک دستش را دور او سفت تر کرد و جیمین با لبخند صورتش را به گردن و سینه ی او چسباند. پس بهشت همین بود. بهشت برای جیمین جز آغوش جونگکوک، آرامش جونگکوک چه میتوانست باشد؟
با خودش فکر کرد «این لحظه تموم نشه، لطفا»
با آلارم موبایلش بی تعلل و سریع دست دراز کرد و صدایش را برید. با اخم نچی کرد و با اطمینان از اینکه این صدای مزاحم جونگکوک را بیدار نکرده موبایلش را چک کرد.
تماسی از دست رفته از وونهو داشت.
و کلی پیامک.
چه شده بود؟!
با احتیاط دست جونگکوک را از روی خودش برداشت و نشست.
با چشم دنبال لباسهایش گشت و یادش آمد فقط حوله پوشیده بوده. با دردی که اندک حس میکرد پاهایش را روی زمین گذاشت و ایستاد. همان حوله سفید رنگ که جونگکوک گوشه اتاق پرتش کرده بود پوشید و با موبایلش از اتاق بیرون آمد.
وونهو برای چه به او زنگ میزد؟ دیشب چنان شوکه بود از حرکتش و همان لحظه چشمش به در و رفتن جونگکوک افتاد که اصلا نفهمید سرجایش بی حرکت خشک شده.
وونهو لب بر لبهایش چسباند و او با غلبه بر شوک لحظه ای سریع دست تخت سینه او گذاشت و پس رفت.
توقعش را نداشت.
به شوکش که فائق آمد واضح به او گفت نمیتواند قبولش کند. حرف بیشتری برای زدن نداشت. تمام ذهنش پیش جونگکوک و رفتنش مانده بود. آنقدر احساس کرختی و سستی از بی تفاوت رفتن او داشت و عصبانی بود که حتی نخواست به وونهو توضیح بیشتری دهد.
خیلی سریع برگشت پیش جمع و با خداحافظی سرسری به بهانه ای که یادش نمی آمد از آنجا بیرون زد.
و حالا انگار وونهو بعد جواب نگرفتن پیام هایش بلاخره اراده کرده و زنگ زده بود.
با خواندن پیام جدیدی که همین لحظه فرستاد و درونش اصرار داشت جوابش را بدهد نفسش را فوت کرد و خودش با او تماس گرفت.
و وونهو سریع جواب داد:جیمینا...
خونسرد و آهسته گفت: سلام.حالت چطوره؟
با مکثی گفت: نمیدونم چی بگم... ببین... اه خدای من.
سکوت کرد و جیمین منتطر ماند تا کلماتش را بچیند.
وونهو گرفته گفت: میشه همو ببینیم؟
_کِی؟!
_الان...لطفا... من نزدیک خونه جونگکوکم...
پوست لبش را جوید و قاطع گفت: من الان نمیتونم بیام بیرون... بذار باشه برای فردا.
لحنش پر خواهش شد: من صبح یه پرواز داشتم. فقط برای اینکه بتونم باهات حرف بزنم تونستم بذارمش برای ساعت دو. لطفا جیمین... بذار قبل رفتنم صحبت کنیم وگرنه میدونم از همین لحظه همه کارامو خراب میکنم تا آخر سفرم. لطفا بذار الان حرف بزنیم.
مردد شد. وونهو چه تقصیری داشت؟
او که حدس میزد وونهو حسی دارد، پس با کش دادن دوستیشان از سر تنهایی و افکار نسیه درباره اینکه آیا میتواند با کنار گذاشتن حسش به جونگکوک راجب او فکری کند، به طریقی مقصر خودش بود.
وونهو تقصیری نداشت، حتی اگر جونگکوک از او متنفر باشد.
آن مرد لایق یک توضیح بود. باید به او میگفت جونگکوک را دوست دارد آن هم به طرزی غیرعادی.
باید میگفت حالا من جونگکوک باهمیم و به صلاح است که دوستی من و تو کش پیدا نکند.
پیامی تایپ کرد و با دو دلی گزینه ارسال را زد.
به اتاق برگشت و کوتاه دوش گرفت و لباسی گرم و یقه دار پوشید. کبودی های گردنش آنقدر زیاد بودند که حتی اگر فرصت داشت با کانسیلر هم پوشانده نمیشدند.
چشمش از آیینه به چمدانش افتاد. منظره قشنگی نداشت... حس خوبی به او نمیداد و احتمالا جونگکوک هم از دیدن آن و یادآوری اینکه قرار بوده برود خوشش نمی آمد. پس آن را زیر تخت کشاند تا بعدا خالی اش کند.
برای جونگکوک دستی از لباسهای خودش از اتاقش آورد و مرتب نزدیکش گذاشت. البته امیدوار بود زودتر از برگشتنش بیدار نشود که لباس بخواهد.
با لبخند سمت تخت رفت و روی جونگکوک خم شد.
بوسه ای به شقیقه اش، بوسه ای روی ابرو و سپس به گونه اش زد و در دلش گفت سریع میام عزیزکم.
تصمیم داشت داخل ماشین با وونهو حرف بزند و سریع برگردد.
دلش نمیخواست جونگکوک بیدار شود و تنها باشد.
از اینکه دیشب تقریبا پنج صبح خوابیدند و او خسته است میشد خیالش راحت شود که فعلا خواب میماند.
لحاف را تا روی بازوی جونگکوک بالا کشید، انگار دل کندن از او را نداشت، اگر مجبور نبود ترجیح میداد همانجا در بغلش دراز بکشد تا بیدار شود.
آخرین بوسه را روی سرشانه او کاشت و از اتاق بیرون رفت.
هوا حسابی گرفته و ابرها تیره و کدر بودند. میشد باران شدیدی را پیش بینی کرد.
لبه های بافتش را کشید و سنگفرش نمناک را سمت دروازه قدم زد.
وونهو در کوچه، کمی بالا تر از در داخل ماشین منتظر بود.
چهره اش گرفته بنظر می آمد.
آهسته سمت ماشین رفت و وونهو با دیدنش قبل اینکه خودش دستگیره را بگیرد در را باز کرد.
جیمین بی سر و صدا نشست و نگاهی به او کرد.
زیر پلکهایش به بنفش میزد و نشان میداد بی خوابی داشته.
با شرمندگی گفت: ببین جیمین، من واقعا خیلی متاسفم. انگار که حرکتم شدیدا عجولانه بود و ...
میان حرفش آمد: اشکالی نداره، تقصیر تو نیست.
از آرامش نگاه و لحن جیمین احساس پوچی کرد.
سر پایین انداخت و همانطور که با ناخن شصت فرمان را میخراشید گفت: فکر میکردم... نمیدونم. ولی فکر کردم توهم ازم خوشت بیاد. برای خودمم عجیب بود که ازت خوشم اومده، ولی اومده بود.
چشم به بارانی که بر شیشه میخورد داد:متاسفم که اینطور شد.
_بیا فراموشش کنیم. نمیخوام ارتباطمون لکه دار شه جیمین.
لب جوید و سر تکان داد: کاش میشد... ولی فکر نکنم بشه دوست بمونیم وونهو شی.
_چرا؟ خدای من... انقدر برات اذیت کننده بود؟ لطفا بیخیال شو جیمین، اتفاقی نیفتاده بینمون.
لبخند زد: متوجهم که اتفاقی نیفتاده و برای من مسئله ای وجود نداره. ولی بخاطر جونگکوک... بهتره فاصله بگیریم.
گیج نگاهش کرد: جونگکوک؟
_من دوستش دارم. و الان میشه گفت باهمیم، و اون روت حساسه من نمیخوام حتی یه درصد احساس ناامنی کنه.
ناباورانه به جیمین خیره شد: جئون جونگکوک تورو دوست داره؟ ولی تو دکترش بودی...
_خیلی زیاد... اون دیگه بیمار من نیست، خانوادمه.
انگار باور نمیکرد. گیج پرسید: پس هردو عاشق همین؟
لبخندی محو به لب نشاند و ساکت پلک زد.
وونهو پوفی کرد و خیره به روبرو گفت: پس برای همین اون روز تو بیمارستان... اوه، داره منطقی تر میشه...
با تعللش جیمین گفت: اگه باعث ایجاد حس اشتباهی برات شدم. لطفا منو ببخش. من روزای سختی داشتم و نمیدونستم ممکنه باعث اذیت تو بشم. من و جونگکوک روند سختیو طی کردیم.
وونهو کمی ساکت ماند و گفت: درک میکنم... خیلی ممنونم که بهم فرصت این صحبتو دادی. هرچند میدونم در ارتباط نبودنمون ناراحتم میکنه. ولی درکت میکنم. فقط برام سواله... چرا وقتی انقدر دوستت داشت که اون واکنشو داد. تا الان مشکل داشتین؟
جیمین با لبخند نگاهش کرد: برات توضیح میدم. آخرین صحبت دوستانمون قبل خداحافظی.
وونهو با لبخند جواب لبخند مهربانش را داد و منتظر نگاهش کرد.
***
جونگکوک چشم باز کرد و چند لحظه به بالش و رو تختی چروک شده و سفید زیر صورتش زل زد... اینجا اتاق خودش نبود... بالش بوی نارگیلی شامپو بدن جیمین میداد و عطر تلخ خودش...
دیشب...
گیج روی تخت نشست و به جای خالی جیمین زل زد. شلوار و باکسرش با یک بلوز سفید تمیز تا شده گوشه تخت بودند و پیراهنش که دکمه هایش کنده شده بودند هم روی کنسول بود.
جیمین کجا بود؟
نگاهش دنبال ساعت رفت. این وقت صبح، جیمینی که معمولا از او بیشتر میخوابیده چرا اینجا خواب نیست؟
آب دهانش را بلعید.
نه... جیمین نرفته بود. غیر ممکن بود رفته باشد.
با وجود دیشب نمیتوانست اینطور بگذارد برود.
سمت حمام رفت و ناامیدانه نگاه داخلش چرخاند. حمام نبود.
سمت کمد رفت و بازش کرد. خون در تنش یخ بست.
بقیه لباس هایش کجا بودند؟
او انقدر کم لباس نداشت...
بدون بستن در کمد، تند و عجولانه لباس هایی که آماده برایش گذاشته بود را تن کرد و به هال رفت و صدا زد: جیمینا...
در اتاق خودش و اتاق خالی هوسوک هم باز کرد اما جیمین آنجا هم نبود.
با اخمی غلیظ سمت پالتویش که روی دسته مبل بود رفت و موبایلش را بیرون آورد و زنگ زد.
جوابی نگرفت... دوباره و سه باره زنگ زد اما جیمین جواب نداد.
عصبی شد. خونش به جوش آمده بود و دلش میخواست خانه را بهم بریزد و همه چیز را بشکند.
شدت عصبانیتش از چه بود... نماندن و رفتن جیمین؟
اینکه توقع داشت وقتی چشم باز میکند او را در بغل خودش ببیند؟
تمام دیشب را به اطمینان اینکه صبح بهتری از روزهای قبل در راه است گذراند.
احتیاج شدیدی داشت به محض بیدار شدن با جیمین درباره هرچه شد حرف بزند.
بنشیند و هرچه تمام این مدت مانع اش بوده را برای جیمین بگوید و او گوش کند.
بعد بگوید کمک میکنم بی نگرانی با هم باشیم...
بگوید وقتی تو نگهم داشتی، منم هواتو دارم.
ولی حالا حتی نمیدانست جیمین کجا رفته.
نمیتوانست سرجایش بماند. نا آرام تر از همیشه بود.
صدای باران آن بیرون هم انگار روی آتش نا آرامی اش نفت میریخت.
حالا که این اتفاق افتاد و بلاخره با تمام وجود جیمین را در آغوش گرفت، او رهایش کرد؟ پس واقعا دیر شده بود؟
یعنی اینبار جیمین فهمید او بدردش نمیخورد و منصرف شد؟
از پله ها پایین رفت و منشی چا که از بیرون می آمد را دید. روی آخرین پله ماند و با اخم پرسید: جیمین شی رو ندیدین؟
منشی چا چترش را بست و متفکر گفت: ایشون همین بیرون دروازه ان. تو ماشین آقای لی وونهو... فکر کنم تازه برگشتن چون انگار میخواستن پیاده بشن.
مات و بی حس از منشی چا که متعجب نگاهش میکرد چشم گرفت و به زمین خیره ماند.
انگار او با حرفش آب یخ ریخت بر سرش.
آب دهانش را سخت بلعید و هرلحظه آن یخ زدگی جایش را به شعله های خشم داد.
با دندان های کیپ شده و نگاه به خون نشسته از پله ها بالا رفت.
آنقدر احساس بیزاری میکرد که حتی نمیخواست فکر کند.
افکار مخرب و کشنده در سرش موج میدواندند و همه چیز را سخت تر میکردند.
کنار پنجره ایستاد و از شیشه به دروازه زل زد. باور کردنی نبود؟! اصلا چرا نباید باورش میشد؟ دیشب همه چیز میتوانست برای جیمین یک هوس زودگذر باشد... جیمین میتوانست یک عوضی دروغگو باشد. از اینکه قلبش از اینطور خطاب کردن او مچاله میشد هم حالش بهم میخورد.
پس انتقام و تلافی اش این بود؟ آیا از این بدتر میتوانست غرور او را نابود کند؟
جیمین خردش کرد و قطعه هایش را زیر پا انداخت.
پشت به پنجره کرد تا ورود احتمالی او را نبیند. نمیخواست مثل یک احمقِ چشم به راه بنظر برسد.
جیمین ارزش اینکه بخاطرش یک عمر با آدمهایی مثل پدرش دچار کلافگی و مشکل شود نداشت.
اشتباه کرد...
او ارزش اینکه قضاوت ها را به جان بخرد و با یک پسر باشد نداشت.
اصلا از کجا معلوم عاشق جونگکوک میماند؟
عاشق؟ نه او نمیتوانست عاشق باشد...
کدام عاشقی صبح معشوقش را در تخت رها میکند و به دیدن رقیب او میرود؟
همین لحظه حقیقتی وحشتانک مثل پتکی آهنی بر سرش کوبید...
او جیمین را مجبور کرد...
او دیشب جیمین را مجبور کرد، تحریکش کرد... جیمین نمیخواست...
جیمین پسش زد. هزار بار پسش زد و او هربار بیشتر تلاش کرد تا سستش کند.
همین بود... از این بدتر نمیشد خودش را نابود کند.
جئون جونگکوک گور خودش را با دستهای خودش کند.
تمام شد...
جیمین فقط دچار هوس شده بود.
و صبح بیدار شد و سراغ وونهو رفت تا اشتباهش را فراموش کند.
جیمین اندازه ی او درگیر نبود. جیمین میتوانست راحت بگذاردش کنار و درگیر دیگری شود.
و جونگکوکِ احمق همیشه درگیر یک جیمین بماند و دیگر هیچ.
**
جیمین در را باز کرد و او را کنار پنجره دید.
اندام جذابش در آن تی شرت حسابی خودنمایی میکرد.
وسوسه شد برود و صورت میان آن دو کتف عضلانی اش بفشارد و عطرش را ببلعد.
لبهایش را جلو داد و با صدایی با نمک گفت: بیدار شدی...
جونگکوک نگاهش نکرد و فقط به روبرویش زل زده بود. میخواست چه کند که لوس میشد؟! دلسوزی؟! یا تلاش برای احمق فرض کردنش؟
جیمین سمت آمد و از پشت بغلش کرد. انگار در همین مدت کوتاه هم دلش برای او یک ذره شده بود. بینی به میانه دو کتفش فشرد : حالت خوبه؟
دندان هایش را برهم سایید. دستهای جیمین را از دورش باز کرد و بازویش را گرفت و نامهربان و ناملایم او را مقابل خودش کشاند.
جیمین متعجب از این رفتارش، با حفظ تعادل لحظه ای برای زمین نخوردن روبروی او ماند و به چشمهای بی فروغش نگاه داد: چیزی شده؟
با خشم پرسید: دیشب بین ما چی شد پارک جیمین؟
جیمین گیج از سوالش و پارک جیمین خطاب کردنش پلک زد: منظورت چیه؟
_دیشب باهم رابطه داشتیم. من مست بودم... تو هوشیار بودی درسته؟
جیمین بی حرف فقط آب دهانش را بلعید. جونگکوک از هروقت دیگری به نظرش ترسناک تر بنظر میرسید. جدیتش برای جیمین غریب بود.
جونگکوک همانطور که به چشمهای پرسوالش نگاه میکرد گفت: مجبورت کردم... نمیخواستیش. تو نمیخواستی... بخاطر اجبار من تحریک شدی نه؟
از گیجی ابروهایش بالا رفتند: چی داری میگی؟؟
_سوال میپرسم... جوابم یه کلمست. آره یا نه؟
عصبی شد: سوال؟ معلومه که نه.
کلافه به تمسخر گفت: معلومه که نه؟ و الان... باید باور کنم؟
نچکرد: معلومه چته؟
آنقدر دندان بر دندان فشرد که ناله فکش در آمد.
ترک قلبش هر لحظه عمق میگرفت. قلبی که شکسته چطور باز میتواند ترک بردارد؟
بی رحمانه گفت: فراموشش کن. همشو...
جیمین احساس کرد قلبش از جا کنده شد و روی زمین افتاد. منظورش چه بود که فراموشش کن. نیم ساعت داشت به وونهو میگفت عاشق جونگکوک است و مشکلاتشان تمام شده. گفته بود میخواهد با جونگکوک باشد. گفته بود آنقدر دوستش دارد که حتی دیگر نمیتواند ارتباطش را با او بعنوان دوست حفظ کند. و حالا جونگکوک توی چشمهایش زل زده بود و میگفت دیشب را فراموش کن؟
لب خیساند و با تاملی گفت: یجور بگو منم بفهمم چی میگی.
جونگکوک پوزخندی عصبی زد: بفهمی؟ الان نمیفهمی؟!؟
با لکنت گفت: چیو نمیفهمم؟!
_حالم داره ازت بهم میخوره... وقتی زل زدی تو چشمام و مثل یه عوضی حق به جانب منتظر توضیحی.
جیمین چشم گرد کرد. نمیفهمید... نمیفهمید چرا.
لبهایش را برهم فشرد و دست به کمر گرفت و نگاه روی زمین چرخاند و ناباورانه گفت: داری میگی دیشب مست بودی و اشتباه کردی جئون جونگکوک؟
داشت دست پیش میگرفت؟ میخواست باز همه چیز را گردن او بیندازد. عصبی پوزخند زد: انگار تو اشتباه کردی... که صبحش پاشدی با اون عوضی که دیشب خودمو کشتم و بهت گفتم دیوونه میشم وقتی پیشش باشی رفتی... منو تنها گذاشتی، تو تختت... بعد اولین رابطه ی هردومون... چی شد؟ اشتباه کردی و رفتی درستش کنی؟ جونگکوکه عوضیِ مست مجبورت کرد و تو فقط نتونستی کنترل کنی و پشیمونی؟
جیمین بابت فکرهای دردناک جونگکوک با دنیایی غم نگاهش کرد.
دلش میخواست بمیرد از اینکه او با این افکار انقدر عذاب کشیده.
باید توضیح میداد. باید خودش را به آب و آتش میزد تا جونگکوکش را از این افکار مخرب بیرون بکشد.
دستهایش را سمت صورت او برد و عاجزانه گفت : عزیزدلم...
جونگکوک با پس زدن دستهایش هلش داد: نه خفه شو... به من نگو عزیزدلم... حق نداری هیچی بهم بگی.
جیمین با بغض گفت: جونگکوکا من عاشقتم. تو همه ی زندگی منی. همه چیز منی. من باید خیلی عوضی باشم که دلتو بشکنم.
جونگکوک توی پرش زد: مگه نیستی؟ عوضی نیستی؟؟ حتی ارزششو نداری بزنم تو گوشت... دیشب بهت فهموندم اونو دیدنت منو له میکنه.
خسته نباشی... لهم کردی. موفق شدی تلافی کنی.
دلش میخواست زمین و زمان را بهم بزند که جونگکوک اینطور فکر کرده.
سر به انکار تکان داد انگار حرف کم آورده بود. فقط توانست بگوید: بین من و اون هیچی نیست.
با حرص داد زد: وقتی لخت از بغل من پا میشی میری دیدنش فکر کنم یچیزی بیشتر از هیچی بینتونه.
با پس زدن بغضش صدا بالا برد: من نمیخواستم دلتو بشکنم. بذار توضیح بدم.
_که دروغ بگی؟.... نمیخواستی دلمو بشکنی؟!؟ کار خوبی کردی... چون بهرحال ایجاد این رابطه برام وحشتناک بوده. تو فقط کارمو راحت کردی...
باورش نمیشد جونگکوک بازهم این را بگوید، با بغضی که صدایش را بازهم خفه میکرد گفت: چطور میتونی اینو بهم بگی؟ دیشب برات هیچ معنی نداشته؟
جونگکوک دوست داشت فریاد بزند برای تو معنی نداشته. برای تو ارزش نداشته که پا روی نقطه ضعف من گذاشتی. حتی نمیتونم دیگه بهت اعتماد کنم که اگه بهت تکیه کنم و بخاطرت قید همه نگرانیامو بزنم چقدر پشتم میمونی.
اما فقط بی رحمانه گفت: میتونستی جلومو بگیری. من مست بودم... نمیتونی سرزنشم کنی. هرچی شد دوطرفه بود.خودت جلومو نگرفتی... و صبحش پاشدی با یکی دیگه رفتی... خوشحالم که با اینکارت نشون دادی ارزشت فقط یه شب بوده...
جیمین با دهان نیمه باز خیره اش ماند و جونگکوک با اخم نگاه از او گرفت.
نه جونگکوک توی حال خودش نبود. او نباید جا میزد. باید به او میفهماند دارد اشتباه میکند. پس به شوک و بغضش غلبه کرد تا بتواند حرف بزند: خیلی خب...تو عصبانی ای بخاطر اینکه رفتم. حق داری من باید فکر میکردم ممکنه بیدار بشی و نیاز داشته باشی منو کنارت ببینی. ولی من فقط رفتم بهش گفتم که دیگه نمیتونم باهاش در ارتباط باشم چون با تو ام. چون عاشق جئون جونگکوکم و اون اولویتمه توی همه چیز... اشتباه کردم جونگکوکی.. منم گاهی اشتباه میکنم. خواهش میکنم اینجوری حرف نزن خب؟ اینجور که حرف میزنی غریبست برام. من اگه یبار دیگه مثل اون روز تو بیمارستان برنجونمت میمیرم.
ترس و وحشت برش داشته بود.
اینبار نه از خودش، از جیمین میترسید...
از اشتباهی بودن تکیه گاهش وحشت داشت.
خون پیش چشمهایش را گرفته بود و نگرانی سراسر وجودش را.
نمیتوانست به کسی که به ارزش و خواسته اش بها نداد و دقیقا در بدترین موقعیت ممکن همان کاری که او از آن بیزار بود را کرد اعتماد کند.
بدون اینکه نگاهش کند گفت: اهمیت نمیدم... دلمم نمیشکنه چون ارزششو نداری...
بغضش سنگین و خفه کننده شد: اینکه قلبم بشکنه برات ارزشی نداره؟
به یخ بستن و ترک خوردن قلبش از شنیدن این حرف بها نداد و گفت: نداره... دیشب اشتباه بود. مطمئنم تو سریع کنار میای، ثابتش کردی که چقدر همه چیز برات سطحیه. بعید نیست همین الان وونهو منتظرت باشه که باهاش بری. شاید ارزش اونم برای تو یه شب باشه.
جیمین بغضش را قورت داد و نگاه از او کند و طرف اتاقش رفت.
جونگکوک همانطور که دستش را داخل جیبش مشت کرده بود سرجایش ماند.
جیمین چمدانش را دنبالش کشید و از اتاق بیرون آمد. ماندن جایز نبود. به هیچ وجه نمیتوانست بماند وقتی علنا او داشت پسش میزد.
جونگکوک متوجه او و چمدانی که دنبالش میکشید بود، اما حتی لحظه ای نگاهش نکرد.
جیمین به او زل زد و حرفهای آخرش را گله مند و عاصی بر زبان آورد : خودتم میدونی من آدمی نیستم که هرشبمو با یکی بگذرونم که با وجود اینهمه عصبانیت باز گفتی رابطه ی اول هردومون، پس بهم اعتماد داری...فقط دنبال بهانه بودی نه؟ حواسم بود دیشب وقتی گفتم دوستت دارم... جوابمو ندادی. نگفتی منم دوستت دارم...
از خدات بود یه بهانه درباره جیمینی که نمیتونی ازش دست بکشی بیاد دستت و بگی آره حالم ازش بهم میخوره و ... ترسوی بزدل... ناخودآگاه تو فقط دنبال به بهونه برا دور کردن منه... من هیچ غلطی نمیتونم برای یه آدم ترسو مثل تو بکنم.
لبهایش را بهم فشرد و با مکثی رو به جونگکوک که نگاه اخم آلود و نامنعطفش را به زمین داده بود ادامه داد: میدونی چیه؟ ازت خسته شدم... ایندفعه دیگه واقعا میرم. سراغم نیا، جوابتو نمیدم. خودمم بهت زنگ نمیزنم... حتی اگه از دوست داشتنت بمیرمم ایندفعه من دیگه نمیخوامت. هرغلطی دلت میخواد با زندگیت بکن.
این را گفت و در را بهم کوبید و رفت.
جونگکوک همانطور که سرجایش ایستاده بود از صدای بلند در پلکهایش را برهم زد و حس کرد سوز سردی تمام تنش را در بر گرفت.
رفت؟ بازهم آخرش مغرور و حق به جانب گذاشت و رفت؟! چطور توانست به او بگوید ترسو؟
مردمک هایش میلرزیدند و دیدش هر لحظه تارتر میشد.
جیمین اشتباه میکرد؟
بله اشتباه میکرد...
جونگکوک از همان دیشب تصمیمش را گرفت.
بله هنوز میترسید... خیلی زیاد.
ولی نه بیشتر از نداشتن او.
جیمین حق نداشت این دلخوری و اعتراض و خشمش را پای ترسش از بودن با او بگذارد.
حداقل حقیقت را حدس میزد... او که درکش بالا بود باید میفهمید ترس جونگکوک این لحظه خود او بود.
اویی که کارش اشتباه بود و آنقدر مغرور بود که برای توجیه خودش بیشتر تلاش نکند.
به خودش آمد و دید بازهم دارد در تناقض افکار و خواسته هایش دست و پا میزند.
چرا انقدر بدبخت و ناتوان بود؟
و جیمین چطور میتوانست انقدر محکم باشد، وقتی جونگکوک داشت کم کم بغض میکرد؟
نگاهش آهسته سمت در چرخید و با همان اخمی که داشت پلک زد تا رطوبت نگاهش را پس بزند.
یعنی سرنوشت همین بود؟
اینکه هم را نفهمند؟ اینکه با حرفهایش قلب جیمین را بشکند و خودش بمیرد از یادآوری آن حرفها؟
اینکه دو دقیقه نتواند روی موضع خودش بماند؟
خشم، از او یک آدم نفهم و غیرقابل نفوذ بسازد و... عزیزترینش را با آن حال غمگین مجبور به رفتن کند؟
نگاه روی زمین دواند.
چرا، چرا دائم بابت تمام مسائل خودش را مقصر تمام و کمال میدید تا بتواند جیمین را پرستیدنی و بی عیب ببیند؟
الان به کدام حالش اتکا کند؟
خودش را بخاطر نبخشیدن جیمینی که از آغوش او جدا شد و به دیدن وونهو رفت محق ببیند؟
یا خودش را سرزنش کند که عجول بوده و این دلیل بر گناه جیمین نیست. او که گفت فقط رفته بوده توضیح دهد او را میخواهد. جئون جونگکوک احمق را...
با شنیدن رعد و شروع بارش باران روی مبل نشست.
خب حالا باید چکار میکرد؟
مثل یک آدم محکوم به پذیرش عواقب کارش تلاش میکرد دیشب و جیمین را فراموش کند؟
اصلا توانش را داشت؟
جیمین اگر در عرض یک ماه فراموش میکرد او یک عمر حتما لازم داشت برای کنار آمدن.
با غرش رعد بعدی، حرفهای آخر او در گوشش زنگ زد.
دیشب به جیمین دوستت دارم نگفت؟
تمام مدت داشت فکر میکرد زندگی اش در او خلاصه شده.
از سرانگشت های دستش تا آخرین تار موها و کف پاهایش.
اما چرا نگفت دوستش دارد؟ چرا نگفت او را میپرستد؟
یعنی او حق داشت که گفت تو دنبال بهانه ای؟
آنقدر به چشم جیمین غیرقابل اعتماد آمده بود؟
فکر اینکه جیمین عاشقش باشد اما بداند که او قابل تکیه گاه بودن نیست باعث میشد قلبش مچاله شود.
پس جیمین اینطور فکر میکرد... که جونگکوک یک ترسوی بزدل است و عشق او برایش اولویت نیست؟
یعنی ترسهایش انقدر میچربیدند به وجود کسی که قلبش فریاد میزند تمامش در او خلاصه شده؟
چشمش روی دیوار ها و مبلمان چرخید.
رنگ هایی که جیمین با تغییر تابلو ها، گلدان ها و کوسن ها به خانه اضافه کرده بود حالا بنظر خاکستری می آمدند.
همه چیز این خانه و زندگی خاکستری بود... بدون جیمین هیچ نداشت.
بدون جیمین روزی که فقط بیست دقیقه از رفتنش گذشته و صبحش اینقدر ترسناک باشد میتواند شب شود و روز بعد و روز بعد؟
حرف یونگی در سرش تکرار شد. هزار بار...
«وقتی حالت با یه نفر خوب باشه، اون آدم مخدر میشه و تو معتادش. دیگه حاضری استخونات بشکنه، شب و روز درد بکشی و عذاب به جون بخری بلکه بچشیش و نئشگیش بچربه همه حال بدیات. اگه طرف بهت حال خوب بده، عذاب و ترس و روزای سخت و دعواهاتون همش با یه بوسه فراموش میشه.خاصیتشه. تو نمیدونی... وقتی تو زندگیت دلیل برای ترسیدن زیاده، بهتره بذاری یکی باشه تا تنهایی نترسی»
نمیدانست؟ خوب میدانست آن مخدر چیست... خوب میدانست درد خماری نداشتنش بدتر از روزهای بد و بارانی و دعوا با خود اوست. و میدانست طعمش چیست... آرامش بعد بوسیدنش چیست.
با صدای رعد بلندی یک لحظه لرز بد به تنش افتاد.
گند زد... گند زد به تمام زندگی خودش.
به جیمین چه گفت؟ اشتباه بوده؟ ارزشش فقط یک شب بوده؟ او تمام عمرش هم جیمین را میداشت کمش می آورد... یک شب؟
سوال: جونگکوک احمق، میتوانی بدون او نفس بکشی؟
جواب:حتی یک دقیقه.
وحشت زده از جا بلند شد و موبایلش را از روی میز چنگ زد. همینطور که سمت راه پله میدوید شماره او را گرفت. کاش جواب دهد. کاش این یکبار تصمیمش برای دیگر جواب او را ندادن قطعی نباشد. وگرنه باید خبر مرگ جونگکوک را بشنود.
**
همینطور که چتر روی سرش گرفته بود چمدان را پشت سرش میکشید و نمیتوانست اشکهای سرد شده روی گونه هایش را پاک کند.
دلش میخواست سرش را به کف آسفالت بکوبد. توقع این ضربه را نداشت.
توقع اینکه بعد دیشب ، بعد آن شیرینی این تلخی مثل زهر به زور توی گلویش چکانده شود را نداشت.
همه چیز با یک روز تاریک بارانی و کذایی تمام شد.
جونگکوک به او اعتماد نداشت... بخاطر ترسهای احمقانه اش ترجیح داد فکر کند او یک آدم هرزه است.
از این بدتر نمیشد برایش اتفاق بیفتد.
حتی توانایی متقاعد کردن او را نداشت.
همین بود... جونگکوک فقط دنبال بهانه بود.
زنگ موبایلش را میان صدای تند باران شنید و از جیب بافتش درش آورد.
اسم جونگکوک را دید... چرا زنگ میزد؟!
حرفهای تلخش تمام نشده بودند؟
عصبی قطعش کرد و به راهش ادامه داد. به ثانیه نکشید که دوباره زنگ خورد.
در ایستگاه تاکسی ایستاد و عصبی جواب داد: گفتم بهم زنگ نزنی.
صدای متفاوت و لرزان جونگکوک اخمهایش را از هم باز کرد: جیمینا... معذرت میخوام. منو ببخش...
برایش در لحظه این وضع قابل هضم نبود.
او واقعا داشت گریه میکرد. آب دهانش را بلعید و گفت: زنگ زدی بگی ببخشمت؟
جونگکوک هق زد: میخوام بیام پیشت... کجا رفتی؟
باز پا روی غرور و عصبانیتش گذاشت و قلبش را روی سر گرفت.
نمیتوانست به گریه او بی تفاوت بماند.
نگاهی به تاکسی که برایش نگه داشته بود کرد و دست تکان داد تا برود: تو ایستگاه تاکسی ام.
_دارم میام... تورو خدا نرو... نرو.
جیمین نچی کرد و بدون قطع کردن تماس دوباره برگشت سمت جاده فرعی که به عمارت میرسید و به میانه راه نرسیده او را دید.
بدون چتر خیسِ خیس با همان لباس نازکش موبایل به گوشش چسبانده بود...
جیمین را که دید موبایل را پایین آورد.
جلو آمد و بی فایده باران و اشک را از چشمهایش پاک کرد و به زمین زل زد،اما نمیدانست چه بگوید. تنش به جهنم، قلبش داشت یخ میزد.
جیمین موبایلش را که مانع راحت گرفتن چتر میشد داخل جیبش انداخت و دسته چترش را در مشت سفت گرفت و آهسته پرسید : چیه؟
جونگکوک با لبهای لرزان همانطور که نگاهش به زمین بود گفت: برگرد خونه... معذرت میخوام.
رنجیده خاطر گفت: خونه؟! گاهی نمیتونی هر حرفی بزنی و بگی معذرت میخوای.
بی صدا اشک ریخت اما اشکش در باران گم شد: نرو، قول میدم این آخرین باری باشه که میگم معذرت میخوام.
جیمین زد تخت سینه اش و هلش داد: بهم گفتی اشتباه کردی... گفتی من باید جلوتو میگرفتم... شاید الانم مستی. نباید جدیت بگیرم.
جونگکوک قدمی بابت ضربه جیمین عقب رفت و لبهایش لرزیدند: من تمامشو مست نبودم... من دیشب متوجه کارم بودم...
_ولی ترجیح میدی که اینکارو نمیکردی... نمیتونی انکار کنی.
ناباورانه و عصبی از دست خودش سر تکان داد: نه، نه... من پشیمون نیستم...
_چرا باید بهت اعتماد کنم؟ توی ترسو فردا زیر پامو خالی میکنی... هر شبمو با ترس اینکه فردا نظرت عوض شه و منو بزنی زمین نمیگذرونم.
تو بهم اعتماد نداری.
چقدر دردناک... جیمین فکر میکرد او تکیه گاه محکمی نیست... و شاید حق داشت.
تمام این مدت چه تلاشی برای اینکه محکم جلوه کند کرد؟ جیمین با چه تضمینی باید این فکر را نمیکرد؟
نکند جیمین همیشه باید در اضطراب اینکه او ترسهایش را به عشق او ترجیح میدهد میماند؟ چرا اینطور فکر کرد. تا کی قرار بود این فکر را کند؟ پس او کی میخواست برای جیمینش محکم باشد؟
تلاشش را برای توجیه خودش به کار برد: من بخاطر عوض شدن نظرم بابت دیشب... اون حرفارو نزدم... من فقط...
بغض خفه اش کرد و باقی جمله در دهانش ماسید.
جیمین گفت: ارزش یه آدم اشتباهی یه شبه... بابت اینکه زدی زیر همه چی عذاب نکش.
_نه، نه، فکر نمیکنم که تو اشتباهی.. من..
_پس چرا گفتی ایجاد این رابطه برات وحشتناک بوده و من کارتو راحت کردم؟
نمیدانست چه بگوید. بگوید که من ترسامو کنار نذاشتم فقط میخوام کنارم داشته باشمت و بترسم؟
عصبانی نمیشد؟
داشت یخ میزد، تکلمش هم از سرما هم از ناتوانی در دادن جواب مختل شده بود.
با همان حال لب زد: مـ من... خب.. من...
جیمین لب گزید: برو خونه... اینجا یخ میزنی.
خواست پشت کند و برود که جونگکوک ساعدش را گرفت و التماس کرد: نرو ...
اخم کرد و حرصی و بغض دار گفت: اگه هربار بخوای اینجوری بهم حرف بزنی... بدون اینکه بهم گوش بدی حرفای خودتو بزنی و یه لحظم فکر نکنی که شاید اشتباه میکنی. فکر کردی مجبورم تحمل کنم؟ روز اولمونو زهرمارم کردی... بازم ترس و بی اعتمادیتو به صورتم کوبوندی.
تلاش کرد آرامش کند، با تمام نا آرامی خودش توضیح داد: گفتم که اینجوری نیست. من ترسو نیستم.. من میخواستمت. من تورو میخواستم و از کارم پشیمون نیستم.
_ولم کن... باید تنها باشم و فکر کنم که احساسی تصمیم نگیرم. نمیتونم تشخیص بدم رابطمون واقعا غلط هست یا نیست.
ساعدش را از دست او بیرون کشید و خواست رو برگرداند اما جونگکوک مقابلش زانو زد و دست دورش حلقه کرد.
صورتش را به شکم او چسباند و با گریه گفت: من فقط ترسیدم برات کافی نباشم. فکر کردم مجبورت کردم و صبح ازم فرار کردی...
فقط میترسم کسیو به من ترجیح بدی... وگرنه من جز تو توی زندگی هیچی نمیخوام.
جیمینا... نمیخوام بری.
نمیخوام مال من نباشی.
میدونم بدون تو نمیتونم زندگی کنم...
حتی اگه تو شب و روز عذابم بدی، اصلا اگه تو این دعوا حق با من بوده و تو مقصر بودی، بازم اونی که بیچارست منم، منم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
تو اینو میدونی و میتونی علیهم استفادش کنی، ولی ازم کاری برنمیاد چون حتی اگه شب و روز شکنجم بدی بازم زندگی بدون تو رو نمیتونم...
شاید الانم ازم زده بشی که چقدر مقابلت ضعیفم...
اشکهای جیمین بر گونه اش راه گرفتند و صورتش را خیس کردند.
دستها و تن خیس و یخ زده جونگکوک، هرچند لرزان، چنان محکم تنش را احاطه کرده بودند که نمیتوانست تکان بخورد.
قلبش فرو ریخت، برای بار هزارم... مقاومتی وجود نداشت. نمیتوانست و نمیخواست... جونگکوک چرا باید تمنا میکرد برای ماندنش؟
مگر دل خود او با رفتن بود؟
چرا جونگکوک فکر میکرد این آدم توان بی رحمانه گذشتن از او را دارد وقتی تمام وجودش تشنه ی اوست؟
بخاطر ضعفش از او زده شود؟ کدام آدمی از آرزوی درست خودش زده میشود که جیمین دومی باشد؟
پلک برهم فشرد تا اشکهایش خالی شوند و دیدش را تار نکنند.
دسته چمدان را ول کرد و پنجه به موهای خیس و سرد جونگکوک فرو برد. با نوازش سرش به او فهماند که گره محکم دستهایش را از کمرش باز کند. که ترس غیب شدنش را نداشته باشد.
جونگکوک مردد دستهایش را شل کرد، اما باز نه... نمیتوانست سر او ریسک کند.
اما جیمین مقابلش زانو زد.
به چشمهای خیس او که نگاه به زمین داده بودند زل زد و دست برگونه اش گذاشت: تو فکر میکنی من بدون تو میتونم؟ فکر میکنی احساساتتو اسلحه میکنم برای عذاب دادنت؟
لبهای جونگکوک بیشتر لرزیدند و چشمه اشکهایش باز جوشیدند. کاش همینطور که میگفت باشد. کاش جیمین هم بدون او نتواند.
جیمین بی طاقت از دیدن خیسی و برق چشمهای او چتری که روی هردویشان سایه انداخته اما دستش را گرفتار خود کرده بود رها کرد.
دستهای را دور او حلقه کرد و با بغض تماشایش کرد.
جونگکوک به چشمهای تر او زل زد و با کمیاب ترین بی پروایی اعتراف کرد: تو اومدی توی زندگی بی معنای من خاطرات معنادار ساختی، چیزایی که با تو تجربه کردم بهترین تجربیاتم تو این بیست و هشت سال زندگی بوده و بعد تو، بدون تو... نمیتونم راحت تو فروشگاها بچرخم و حوصله کنم که تو شلوغیا بمونم، نمیتونم بی تو رو صندلیای آخر اتوبوس بشینم، نمیتونم بدو ام و روی اون تپه به موزیک گوش بدم، که برم بیرون و غذاهای خیابونیو امتحان کنم... نمیتونم بعد تو به برف نگاه کنم جیمین... تو تک تک لحظه های معنا دار من تو بودی و بدون تو هیچی مفهوم نداره. نمیتونم بذارم بری... حتی اگه منو بشکنی، باید از رو تیکه هام رد شی که بتونی بری...
صدایش لرزان اما لحنش قاطع بود. ابر میبارید و اشکهایش را میشست اما توان شستن غم نگاهش را داشت؟ درد میان آن چشمها قلب جیمین را میشکست.
شست هایش را نوازش وار بر گونه های جونگکوک کشید: جونگکوکا...تو گریه کنی من چجوری زندگی کنم؟ میدونی برام چه معنی داری؟ خاطرات منم با تو معنا گرفتن... تو جون جیمینی...
پلکهای خیسش را روی هم فشرد اما جوابی نداد.
جیمین آغوشش را تنگ تر کرد و چانه روی شانه او گذاشت: آروم باش قندکم... من نمیرم... نمیرم، قول میدم.
انگار زندگی به وجودش برگشت. وحشت رفتن او را کنار گذاشت. دستهایش را محکم دورش حلقه کرد و تن ظریفش را به خود فشرد و صورتش را میان شانه او فرو برد تا بتواند از عطرش نفس بکشد.
جیمین بوسه به گردن او زد و پشتش را ماساژ داد: پیشت میمونم عزیزدلم.
دیگر سرما را حس نمیکرد.
آغوش جیمین گرم بود. حرفهایش گرم بودند. حالا فقط یک چیز میخواست...
خودش را عقب کشید و به صورت زیبای او زل زد. بدون جیمین حتی نمیتوانست یک ساعت بگذراند پس یک عمر با او حتی با ترس به همه چیز می ارزید، جز خود او هیچ چیز آنقدر مهم نبود.
نگاهش از چشمهای خیس او روی لبهای تر از بارانش افتاد.
لب بر لب او گذاشت. تشنه و بی طاقت. مثل کسی که یک قدمی مرگ از خفگی لب باز میکند و حریصانه هوا را میبلعد.
از جا بلند و شد، بدون وقفه دادن به بوسه شان او را با خودش بلند کرد تا بایستد.
جیمین از بوسه محکم و ناگهانی جونگکوک بی نفس شده بود اما هوا از بینی گرفت و مشتاقانه دستهایش را دور شانه و گردن او حلقه کرد و پنجه به موهایش برد.
جونگکوک با دستهایش دور بدن او حصار ساخت و آغوشش را چنان به او تنگ کرد که بین بدنهایشان هیچ هوایی جریان نگیرد.
نفس کم نمی آورد... هوایش همین پسر بود.
شیشه ی عمرش بود.
لبهای او تشنه و سیرابش میکردند.
زیبا یا دلهره آور، حقیقت این بود، که جونگکوک با تمام پیچیدگی ها و مسائل بی نهایت، در وجود جیمین ساده میشد.
و انگار تا بی نهایت جونگکوک در جیمین خلاصه میشد.

KAMU SEDANG MEMBACA
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fiksi Penggemar▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...