پشت در شیشه ای کافه عینک آفتابی اش را از چشم برداشت و پیامک یسول را چشمی خواند: «میز شماره ی پنج نشسته، اگه هم اون میز نبود نشونی ظاهریش اینه که صورت گرد و موهای تیره ی بلند داره، و واقعا به طرز عجیب و جذابی خوشگله»
از توضیح اضافه یسول چهره اش مات شد. لزومی نداشت چندین کاراکتر در پیام را صرف نوشتن از زیبایی طرف کند! از در رد شد و صدای آویز بادی بالای در با موسیقی ملایم محیط کافه ترکیب شد.
اکثر میزها خالی بودند.
چشم به اطراف گرداند تا پشت میزی که عددش را نمیدید زنی با کت و شلوار قرمز دید. هم نشینی سرخی لباس و رژلبش با آن موهای سیاه و شبق ظاهری کلاسیک به او داده بود.
نگاه از موبایلش گرفت و به یونگی که سمت در بود داد.
مردی با موهای خاکستری که تمامش را بالا برده و روشنایی پوستش اغراق آمیز بنظر میرسید. چهره سردی داشت و با آن ابروهای حالت دار خشک تر هم بنظر میرسید. قد خیلی بلندی هم نداشت. یعنی درکل قد بلندی نداشت.
عادت همیشگی اش توجه به قامت آدم ها بود! درباره اش کم و بیش میدانست، تهیه کننده موفقی که بعد سالها کار در جی کی حالا کمپانی خودش که در دوسال توانسته بود رتبه و رکورددار باشد راه انداخته بود.
بنظرش آن مرد در چنین سن و سالی موفقیت خاصی بدست آورده و با معیارهایش برای همکاری جور در می آمد، آدم های خاص و خبره. اما بازهم، قبل از صحبت نمیشد تصمیم گرفت.
یونگی قدم زنان جلو آمد و با رسیدن به میز نگاه به استند کوچک عدد پنج کرد : خانم هان، منیجر لایت؟
بدون اینکه لبخندی به لبهای سرخش بنشاند به مردی که حالا میتوانست چهره و چشمهای سردش را واضح تر ببیند پلک زد و به صندلی مقابل اشاره کرد: رییس کمپانی آگست، آقای مین؟
یونگی صندلی چوبی را عقب کشید و مقابل او نشست: درسته.
زن با تکیه آرنجهایش به میز پنجه های ظریفش را بهم گرفت و کنار صورتش نگه داشت و خیره به یونگی گفت: چرا رییس یه کمپانی باید شخصا برای قرارداد با ترانه نویس حاضر بشه؟ اونم مدیربرنامه ی ترانه نویس، نه خودش !
_چون قبل رییس کمپانی بودن پرودیوسرم و یه سری چیزا برام مهمه.
ابرو بالا داد: چی مهمه؟ فنِ لایت هستی؟
_من فنِ آثار خوبم. خود لایت معیار نیست.
زن لبخند کجی زد: نمیتونه هم باشه وقتی کسی نمیشناستش... خیلی خب، صحبتمون چیه؟
پنجه هایش را به هم گرفت: من میخوام لایت رو ببینم.
_ولی کسی اونو نمیبینه.
بدون واکنشی در ظاهرش گفت: من میبینم، امکانش نیست؟
گوشه لبش کج شد: اسمتون چیه؟
_اسممو گفتین...
_فامیلیتونو گفتم.
از تیز بودن زن لب فشرد: مین یونگی.
_هان سونگی!
_چی؟
_اسمم! هان، سون گی!
یونگی بی تفاوت به هجی کردن او با مکث پرسید: من باهاتون شوخی دارم؟
ابروهایش را بالا برد: شوخی؟ هان شبیه شوخیه یا سونگی؟
_ولی من اسمتونو نپرسیدم!
لبخند زد: باور کن میخواستی بدونی...
یونگی با نگاه دادن به سقف نفس عمیقی کشید و لیوانش را از تنگ آب روی میز پر کرد: خب هان سونگی شی، میخوام اول برای آلبوم یکی از رپرای زن کمپانی با لایت همکاری کنم.
_اون سرش یکمی شلوغه، ولی شاید بتونم راضیش کنم. شما مطمئنید کمپانیتون بابت اشعار اون هیت نمیگیره؟ معمولا کمپانیا باهاش همکاری نمیکنن. سولوهای آزاد اینکارو میکنن... میدونی گاهی خیلی دارک و گاهی بی ادبانست نسبت به جامعمون.
_هرکی فیلترای تابو شده رو میپسنده میتونه بره سراغ کارای کمپانیای دیگه، آگست آزاده.
_ولی بهرحال هیت حاشیه میاره یونگی شی، انگار میخوای دچار حاشیه بشی.
یونگی چند لحظه به چهره جدی و منتظر جواب او خیره ماند و گفت: لایت خودتی درسته؟
گوشه لب سونگی کش آمد: گفتم که میخواستی اسممو بدونی.
یونگی حسابی تعجب کرده بود. در انظار عموم زنی با این ظاهر رسمی و لباس ها، آخرین چیزی که میتوانست باشد یک ترانه سرا با لیریک های آنچنانی بود! بیشتر شبیه تک دختر یک خانواده اصیل بود.
جدی شد: یه مدیر برنامه این حرفارو نمیزنه... خودتخریبی رو دوس داری؟ که ارزش کارتو بکشی پایین و مشتری رو دو دل کنی؟
سونگی نسبت به لحن غیررسمی او متعجب شد و گفت: حالا که لایت حقیقی رو دیدی دو دل شدی؟
_چرا هویتتو مخفی میکنی؟
_از تو نخواستم مخفیش کنم، وگرنه اینجا حاضر نمیشدم. شنیدم مرد بزرگ منشی هستی، قبل اینکه بیام فقط دربارت شنیده بودم، چندسالته؟
یونگی گیج ماند و با پنجه موهایی که بالا برده بود به عقب راند تا طره افتاده روی پیشانی اش کنار برود و کلافه اش نکند : خب الان این صحبتا چه ربطی داره به موضع من!
_خواستم بدونی من نوناتم و داری باهام غیر رسمی حرف میزنی! ته تهش چند سالته؟ سی و پنج؟
متعجب به چشمهای گرد شده و توبیخگر او نگاه کرد: خب؟؟
_من سی و هشت سالمه!
سکوت کرد و خود سونگی انگشت سمتش گفت: ولی بهتره تایید کنی که معلوم نیست ازت بزرگترم. وگرنه حتی به همکاری باهات فکرم نمیکنم!!
یونگی ساکت به زن عجیبی که مقابلش نشسته و انگشت تهدید سمتش نگه داشته بود نگاه میکرد.
موقع حرف زدن لحن عجیبی داشت. انگار که نمیشود با او مکالمه جدی ای داشت.
اینکه سن او به چهره اش می آمد یا نه نمیدانست، یونگی در کل نظری در رابطه با اینجور مسائل سطحی نداشت. اصلا هم اهمیت نمیداد دقیقا او دارد درباره چه حرف میزند. اینکه حرفهایش بلکل پرت و بی ربط بود به کنار!
سونگی نگاهی به صفحه ساعت گران قیمتش کرد و کنجکاو گفت: خب؟ سوال بعد؟
_من آخرش نفهمیدم، میتونیم همکاری کنیم یا نه؟
چشم تنگ کرد: وقتی میگی یا نه، این حسو میده که برات زیادم مهم نیست اینطوره؟
_اگه مهم نبود شخصا اینجا نبودم.
_و لیریکیست مورد علاقتو دیدی، خوشبحالت!
یونگی لبخندی بی رنگ به چهره سردش داد. اشعار لایت پر بودند از اعتماد به نفس و دوست داشتن خود. از این رو طبیعتا میشد فهمید این زن خود اوست!
باید میدید آن جنبه استقلال طلب و اعتراضگر هم در وجودش دارد یا نه.
_چرا کار منو برای آرتیست زن کمپانیت میخوای؟ بیشتر به آلبوم بند دخترونه جزمین گوش دادی؟
_جالبه... هم لیریک فمنیستی نوشتی برای خواننده های زن، و هم لیریکایی برای سولوییست دونگهون و ریچارد... برای همین کنجکاو بودم بفهمم لایت کیه.
_حدس اولیه ت اینکه زن باشم نبود؟!
_روی چه حسابی؟
_چون زنا فکر میکنن همه چیز رو درک میکنن. و جنس تنها مونده میون سیل مذکرای بی تفاوتن و با اینوجود که میگن همه مردا شبیه همن، دنبال مردی میگردن که مثل یه زن فکر کنه!! ما موجودات عجیبی هستیم!
یونگی کنجکاو به او گوش داد و او ادامه داد: برام نوشتن و ریسه بافتن از افکار و حس هر جنسی راحته... گاهی میتونی کامل و درست راجب کسی و چیزی بنویسی و بهش معتقد نباشی. مثل تموم داستان نویسایی که هزاران کاراکتر خیر و شر خلق میکنن.
_خیلی خب... حدس اولیم زن بود.
سونگی لبخند زد: همین زن؟ فکر نکنم. توقع دیدن یه زن تو ظاهر بوهو یا یه حالت صوفی گرایانه نداشتی؟
شقیقه خاراند و بی علاقه گفت: یه پیرزن. شاید!
سونگی به وضوح یکه خورد و مطمئن بود یونگی متوجهش شده. آن لبخند کج گوشه لبش معنای دیگری نمیرساند.
نه چندان گرم خندید: شانس آوردی امروز رو مود خوبمم.
یونگی پرسید: چرا مدام به حاشیه میری؟
سونگی آینه ای از کیف دستی اش در آورد و داخل آن خودش را چک کرد تا از مرتب بودن رژلبش مطمئن شود: خب در واقع میخوام جدیتتو بسنجم، و فکر میکنم باید راجبت فکر کنم فعلا.
یونگی خونسرد نگاهش کرد: اینطوره؟
سونگی آینه را بست و سرتکان داد: درسته.
_هویتتو برام فاش کردی، بعد میگی میخوای فکر کنی؟
سونگی چشم به اطراف چرخاند و گیجی به چهره اش داد : عا، این واقعا سوال خوبیه... زیاده روی کردم، هوم؟
یونگی ابروهایش را بالا برد: چرا مخفیش میکنی؟
بی درنگ جواب داد: چون نخواستم کسی بفهمه من اون لیریکای گستاخانه رو مینویسم. میدونی من کی ام؟
_انقدر مهمه؟
به پشتی صندلی اش تکیه زد: البته! به وجهم اهمیت میدم.
_یعنی کاری که میکنی از نظر خودتم سخیفه؟ برای کارت ارزشی قائل نیستی؟
_بقیه قضاوت میکنن مین یونگی!
_مهمه؟ نظر بقیه؟
بی پروا سر تکان داد: من یه آدم سطحی و دهن بینم!!! خودم عاشق غیبت کردنم، و مطمئنم پشتمم حرف زیاده.
این را که گفت دستش را به حالت درگوش حرف زدن کنار دهانش گرفت و با صدا زیر کرد: ولی بین خودمون بمونه!
یونگی واقعا نمیدانست چه باید بگوید پس فقط لب خیساند و با گرفتن مشتش جلوی لبهایش به او نگاه کرد: قهوه نمیخوری؟ نونا !!
بی خیال نسبت به نونا گفتن یونگی که شبیه طعنه بنظر میرسید و نمیرسید سر به نفی تکان داد و گفت: برای داغش هوا گرمه و برای سردش علاقه ای نیست، و باید برم. کارتتو بهم بده یونگی شی.
یونگی کارتش را از جیب داخلی کتش در آورد و روی میز گذاشت.
سونگی سر جلو کشید و به کارتش نگاه داد: فکرامو میکنم! ولی تو بیشتر رو جواب مثبتم تمرکز کن. بدم نمیاد باهات همکاری کنم، فقط باید یه سری از برنامه هامو چک کنم و ازین بهانه ها محض کلاس گذاشتن!!! بهرحال اینم شماره ی من.
یونگی عاقلانه نگاهش کرد و سونگی با برداشتن کارت و گذاشتن آن داخل کیف دستی مشکی اش، کارت خودش را مقابل یونگی گذاشت و از جا بلند شد. با چشمهای باریک شده و لبخندی که بشدت مصنوعی میزد گفت: به امید دیدار!
بدون اینکه لبخند احمقانه اش را پاسخ دهد سرتکان داد: همچنین.
سونگی رفت و باریکه ای از عطرش در هوا ماند.
بیان صریح و رک او در ترانه هایش برای یونگی قابل تحسین بود و تا قبل این امیدوار بود طرفدار شخصی به این عجیب غریبی نبوده باشد. منتها انگار همه چیز طبق تمایلات او پیش نمیرفت.
آهنگ بعدی که در فضای کافه شروع به پخش شد افکارش را شکافت.
صدای تهیونگ جایگزین افکارش شد. انگار که همینجا حضور داشت و میخواند. شاید هم طبق عادت شنیدن صدای او با تکرار زیاد در استودیو هنوز به محض شنیدن کارهایش تفاوتی بین صدای ضبط شده و زنده ی او قائل نمیشد. یادش داده بود همیشه خودش باشد. با صدای خودش. بدون تغییر دادنش، فقط از بهترین حالت ممکن استفاده کند. و او این کار را بی نقص انجام میداد.
دوسال و نیم پیش میخواست وقتی کمپانی اش را افتتاح میکند تهیونگ کنارش باشد. اما همه چیز برخلاف آنچه فکر میکرد پیش رفت.
[ آن شب وقتی تهیونگ سر به زیر حرفهایش را زد یونگی مدتی فقط سکوت کرد. شاید هم فقط خودش گمان میکرد چند دقیقه طول کشیده، چون نمیتوانست بپذیرد چنین چیزی را از تهیونگ میشنود.
تهیونگ که زیر چشمی نگاهش کرد، بلاخره سکوت را شکست و گفت: دقیقا چه مزخرفی داری میگی؟ یعنی چی که باید با جیمین برم؟
طبق عادت لب خیساند: متاسفم هیونگ...
_من نخواستم متاسف باشی. دارم ازت توضیح میخوام. یهو همتون چه مرگتون شده؟
_من باید با جیمین از کره برم...
ناباور تک خندی عصبی زد: باهاش بری؟!! رد دادی؟ درست وسط تموم برنامه هایی که برات دارم نمیتونی کشورو ترک کنی. باید اینجا باشی و انجامش بدی، اونجوری کارت خیلی سخته و تقریبا غیرممکنه.
تهیونگ لب جوید و رو به جیمین چشم بست: هیونگ... من دارم کلا از کمپانی میرم. فعلا نمیتونم به کار ادامه بدم... خودم میدونم چون اونجام نمیشه انجامش بدم.
چند ثانیه ساکت ماند تا حرف های تهیونگ را هندل کند. وقتی نتوانست، پنجه به موهایش برد و کنار پنجره چند قدم برداشت و پوفی کرد.
سعی کرد خونسرد بماند و توجیهش کند. پس آرام گفت: تهیونگا، تموم رشدت، همه زحمتات با وقفه تباه میشه.
_میدونم...ولی الان اگه همراهش نرم و بمونم ازم چیز خوبی هم در نمیاد... همش پسرفت میشه.
_طرفدارات، سرمایه گذارا، تموم موسسات و برندایی که به بیشتر دیده شدنت کمک میکنن، میذارنت و میرن رو سوژه های بولد تر. اینارو میدونی؟
_میدونم، ولی باید برم... جیمین یه روزایی خیلی کمکم کرده، الان که وقشه جبران کنم نمیتونم تنهاش بذارم... اگه توهم بهم نیاز داشتی قید همه چیو میزدم تا کمکت کنم. میدونی که...
بین ابروهایش را فشرد و پلک بست. تهیونگ مصمم بود. خیلی مصمم؛ و تمام آن شرمندگی و سر به زیری اش بابت این بود بفهماند واقعا متاسف است.
تاسفش به درد یونگی نمیخورد. اما میخواست درکش کند. وقتی او تصمیمش را گرفته بود یونگی باید بی خیال برنامه هایش میشد و نمیگفت که برنامه بزرگی دارد و میخواهد وقتی انجامش میدهد اسم تهیونگ اولش باشد. بعنوان بهترین اکتی که مین یونگی معرفی کرده، روزی که جی کی را پشت سر گذاشت و کمپانی اش حرف اول را زد، اسم تهیونگ باید در آن اول باشد.
اما همه چیز تغییر کرد... تغییراتی ورای برنامه ریزی های بعدی یونگی.
فکر میکرد اگر جونگکوک نتوانست همراهی اش کند، تهیونگ همانیست که قرار است همیشه در این مسیر بماند. آن پسر بی انگیزه کم کم دیده شد، بالاتر رفت، در کره ستاره شد. و بعد مدت کوتاهی بلاخره مدعی پیشرفت شده بود و میگفت هیونگ من از پس جهانی شدن برمیام. و بر آمد... اما جای دیگری.
***
کلید را در قفل انداخت و در را باز کرد. چمدانش را پشتش کشاند و داخل، کنار در رهایش کرد.
کیفش، پلاستیک حاوی قرص و سیگار را روی میز گذاشت و با چشم چرخاندن اجمالی در خانه ای که آن پسر مرتب کرده بود راهی حمام شد.
هوای کره رو به خنکی میرفت اما آنجا در هند هنوز دیوانه وار گرم بود. از اینکه پروژه ساخت آن تیزر تمام شده و برگشته بود حس بهتری داشت.
با حوله ی دور کمرش از حمام در آمد و طرف کمد رفت. طبق عادت در خانه بودنش فقط شلوار پوشید و با برداشتن پلاستیک حاوی جعبه سیگار، فندکش و بطری آب جو از جعبه ی کنار کانتر، روی طاقچه کنار پنجره نشست. طوری که آن پسر بالش ها را مرتب کرده بود بهم زد و دو بالش را پشتش گذاشت.
ساعت دو و چهل دقیقه شب بود و بعد روزی خسته کننده و پروازی خسته کننده تر حالا خوابش نمی آمد.
لبتاپ را روی پایش گذاشت و روشنش کرد. وارد یوتوب شد، اعلان هزاران کامنت و لایک برای ویدیوهایی که آخرینشان دو ماه پیش آپلود شد.
ما بین کامنت ها چشمش به یک سوال برخورد.
«جونگکوک شی، کی ویدیوی بعدی رو آپ میکنی؟ من بی صبرانه منتظرم و دیگه طاقت ندارم»
نگاهی به کل ویدیوهای آپلودی یوتوبش کرد.
ویدیوهایی با موضوعات ناپیوسته از مردم، طبیعت، یونگی، آدمهای غریبه و گذرا و گاه از سفرهایش به کشورهای دیگر... ایده ای برای ویدیوی بعدی نداشت.
[روزی که JnotebooK را بعد سالها دوباره در یوتوب زد روی تخت نشسته بود و جیمین هم از پشت دست دور گردنش حلقه کرده بود. همانطور که چانه اش روی شانه ی جونگکوک بود و با دقت به مانیتور روی پاهای او نگاه میکرد گفت: خب الان کاملا ساخته شد؟
سر تکان داد: نه باید دیواراش رنگ شن و طراح داخلی بیاریم.
جیمین با دستهای آویزانش دور شانه او تخت سینه اش زد و لب و لوچه به نشانه اعتراض کج کرد: مسخره، خب اولین ویدیوت باید چی باشه؟
بازوهای جیمین را از گردنش باز کرد و او را کنار خودش کشاند تا بتواند نگاهش کند. جیمین کنجکاو به او زل زد و جونگکوک با لبخند و اشتیاق گفت: اینجا ممکنه خیلی چیزا آپلود کنم ولی نود درصدش باید تو باشی.
_نود درصد؟ حوصله ی سابسکرایبرا سر میره.
اخم کرد: اونا دارن قشنگترین موجود دنیا رو تماشا میکنن...
ذوق زدگی اش واضح بود. خجالت زده گفت: تو اینجوری فکر میکنی، بهتره ویدیوهات مساوی از چیزای دیگه هم داشته باشن تا چنلت رشد کنه.
موهای دو رنگ جیمین که از ریشه مشکی و امتدادشان طلایی بود نوازش کرد: این چنل آلبوم منه، و درش مهم ترین چیزامو میذارم. جز تو چی اونقدر مهمه که به طور مساوی کنارت قرار بگیره؟ من مطمئنم اگه از نگاه من بهت نگاه کنن ، همشون به زندگی امیدوار میشن...
جیمین لبخندش را سخت خورد و چشم از او دزدید: باید قدرتی کسب کنم که انقدر برای هر کارت ذوق نشون ندم ولی نمیتونم.
_چرا نباید نشون بدی؟ من به عشق خوشحال شدنت همه کار میکنم.
_میدونم، آه خدا من دیگه اون فضای امن و ذخیره رو ندارم.
متوجه ی منظور حرفی که جیمین زمزمه کرد نشد و گفت: فضای امن؟
دستهایش را دور جونگکوک حلقه کرد و سر روی بازویش گذاشت: برات کاملا رو ام جئون جونگکوک، تو دیگه ریز به ریز جیمینو میدونی... به همه جای وجودم رخنه کردی. لطفا مراقب قلب و روح جیمینی باش...
یادآوری آن جمله ی آخرش هنوز هم به دلش حس ضعف میداد.
آن لحظه او را بغل گرفت و با آرامش گفت: من یچیزی بیشتر از مراقبتم. میدونی که حسم چیه مگه نه؟
_میدونم، و فکر میکنم هیچوقت، هیچکس تو این جهان و زندگی های بعدی اگه وجود داشته باشن نمیتونه اندازه ی تو عاشقم باشه.]
مقدار قابل توجهی از بطری نوشیدنی اش فرو برد و وارد سایت خبرگذاری کانادا سئول شد.
اخبارش را زیر و رو نکرد، فقط اسمی که لازم بود نوشت و اینتر را زد.
« مدرس باله چانهو جانگ خبر از پروژه خاصی داده که میتواند انقلابی در هنر رقص باله باشد»
متفکر به تیتر زل زد و پایین تر آمد. تصویری از آن مرد و هنرجوهایش بود. و جیمین میانشان حضور نداشت.
سایت را بست، سیگاری آتش زد و با گرفتن کام عمیقی از آن به پنجره رو کرد. ماشین ها با شتاب از کنار هم میگذشتند و خیابان شلوغ و پرتردد بود.
لب تاپ را از روی پایش کنار زد و روی یکی از بالشت ها گذاشت. جانگ چانهو... اسمی که ترجیح میداد هیچوقت نداند.
دود سیگارش را به شیشه فوت کرد و به پخش شدن آن بر اثر ممانعت شیشه به اطراف خیره ماند.
احساسات، خودخواسته تماما کنار میرفتند و فقط حرف ها در سرش مرور میشد. یعنی اهمیت نداشت حس دو طرف مکالمه آن لحظه چه بوده. فقط حرفها... بدون توجه به لحن گفته شدنشان تکرار و باز هم تکرار...
تمام کشمکش ها، تمام سردی ها و تردیدها و بطن و ظاهر...
و در آخر، جدایی.
واژه ای که حالا شبیه یک فیلم ترسناک قدیمی بنظر میرسید. اسمش ترسناک است و آدم امروزی را دیگر نمیترساند...
آن روزی که صدایی از جنس سکوت مرگبار، از جنس حس و دیده در گوشش گفت «جیمین دیگه جیمینِ تو نیست. باور نکرد... آخرشم باور نکرد.»
و جیمین این بود. رویای کوتاه مدتی که میگفت باور دارد که محال است جونگکوک روزی از عشقش دست بکشد.
و حالا ...
پک آخر را به سیگارش زد و تتمه جان آتشش آن را با سرمای شیشه خفه کرد.
از ورق قرص داخل پلاستیک دوعدد کند و داخل دهان گذاشت.
اینطور همه چیز میرفت به جهنم. دیگر فرق نداشت جیمین یا هرکس دیگر چه بود و چه کرد.
حالا فقط کافی بود سر داغ شده اش را به سردی دیوار و قاب پنجره بفشرد، پلک ببندد و به فردا و کارهای زیادش فکر کند...
***
یسول شماره یونگی را گرفت و با بیرون کشیدن سبدی دستی از ردیف سبد ها و انداختن آن روی ساعدش بین قفسه های قسمت خوراکی فروشگاه رفت.
پاکتی کورن فلکس شکلاتی در سبد انداخت و بعد دومین بوق یونگی جواب داد: بله؟
یسول گوشی را بین شانه و گوشش نگه داشت و مشغول چک کردن قوطی های کنسرو شد: چی شد؟ با زنه حرف زدی؟
یونگی با اخم نیم نگاهی به صفحه موبایلش که روی داشبورد نصب بود انداخت و با تنطیم کردن هندزفیری اش گفت: منیجر، آره؟
_اوهوم. منیجر لایت دیگه.
یونگی فکر کرد به اینکه لزومی ندارد هویت او را کسی جز خودش بداند. خود هان سونگی اگر راضی بود زیر پوسته ی اسم مستعار و مخفی شدن نمیرفت.
یک دستش را به فرمان گرفت و آرنج دست دیگرش را به شیشه تکیه داد: حرف زدم. فعلا قطعی نشده.
با اخم دنبال بسته های شین رامیون که انگار تمام شده بودند بین بسته ها گشت: امیدوارم بشه، خیلی مشتاقش بودی.
ابرو بالا برد و فکر کرد اگر نشود هم آنقدر مهم نیست. اما فقط گفت: آها... کجایی؟
تنها بسته رامیون دلخواهش را برداشت و نچ کنان داخل سبد گذاشت: سوپر، یکم خرید دارم. میخواستم برم دیدن داداشم ولی طبق معمول وقت نداشت.
سمت ردیف قوطی های فلفل و خیارشور رفت و با برداشتن شیشه ای آنسوی قفسه نگاهش به نگاهی عسلی رنگ گره خورد. بهت زده چشم گرد کرد و گفت: ییهونا!
ییهون هم با تعجب لبخندی کج زد و یسول خطاب به یونگی گفت: یونگی شی من فعلا برم.
یونگی که اسم ییهون را شنیده بود خونسرد گفت: خیلی خب، فعلا.
یسول موبایل را پایین آورد و با دور زدن قفسه گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
ییهون شیشه ای مربای توت فرنگی برداشت و داخل سبد گذاشت: خرید!
یسول چشم تنگ کرد: ممنون از جوابت. نگفته بودی داری برمیگردی! کی رسیدی؟
ییهون با خوشرویی سبد او را از دستش گرفت و گفت: صبح رسیدم چون یه جلسه فوری داشتم. یکم طول کشید. بعدم اومدم اینجا برات خرید کنم و بیام پیشت... خیلی هم خستم.
یسول نچ کرد: از چشمات معلومه. من شام درست میکنم. تو یکم بخواب.
ییهون لبخند زد: فکر نکنم وقت بشه.
یسول نگاه به سبد او که پر از شین رامیون بود کرد: پس تو قفسه رو خالی کردی؟
_فرق نداره عزیزم بهرحال همش مال خودتن، چیز دیگه نمیخوای؟
سر به نفی تکان داد. ترجیح میداد خودش خرید کند ولی با ییهون مخالفت نمیکرد.
ییهون با اطمینان از اینکه دیگر چیزی نیاز ندارد سمت صندوق راه افتاد و یسول پرسید: امشب میمونی؟
_نه عزیزم، ساعت نه پرواز دارم.
_خب پس برای خواب و شام وقت نداری، الان ساعت هفته. دیرت نشه.
با لبخند مشغول گذاشتن خرید ها روی میز حسابدار شد: هر ساعتی باشه هم باید قبلش چک کنم یخچالت تا وقتی برگردم پره و بعد برم.
یسول ساکت در خالی کردن سبد کمکش کرد.
ییهون و مهربانی و مراقبت زیادش گاهی موجب حس ضعف میشدند. حس کمبود تمام آن الطاف و مهربانی ها در وجود خودش نسبت به او.
و بعد از انجام خرید ها یکی از پلاستیکها را آورد. باهم پیاده سمت آپارتمان یسول که چند قدمی بالاتر از سوپرمارکت بود راه افتادند.
ییهون با دست آزادش دست او را گرفت و گفت:
چه خبر؟ دیروز که صحبت میکردیم بنظر بی حال بودی.
با ثانیه ای فکر دوباره یادش آمد اما اخم هایش درهم نرفت. دوست نداشت به ییهون توضیح بدهد که دقیقا همان ساعات قبل مکالمه با او تماسی ویدیویی با مادرش داشته. گوم نائه جون ماهی یکبار با دخترش تماس تصویری داشت و همان یکبار شروع به نصیحتش میکرد و او را از هرچه زندگی زده میکرد.
نمیدانست قضیه ییهون چطور به گوشش رسیده. از همین شاکی بود. که با خوشحالی میگفت بلاخره سر عقل اومدی و با یه مرد مناسب قرار میذاری، سی سالته دیگه تعلل نکن و با همین ازدواج کن.
گفت: من هنوز مطمئن نیستم بخوام باهاش ازدواج کنم.
و او دست روی نقطه ضعفش گذاشت و گفت: از اون پسره ی ضعیف که فرق نون و کره رو نمیدونست مطمئن بودی چی شد؟ حلقه ی الماس گذاشت تو انگشتت؟ لیاقت همون کاری که میکرد هم نداشت. خوب شد آخر ناامید شدی؟
و او باز عصبی شد و بعد بحث و تذکر اینکه اشاره ای به تهیونگ نکند تماس را قطع کرد.
حالا که مادرش راجب ییهون میدانست بیشتر احساس کلافگی میکرد.
پلاستیک را به دست دیگرش داد: هیچی. خیلی خسته بودم و برای بستن دوتا قراداد برای فیلم جدید یکم زیادی دویدم.
انگشتهایش را در انگشتهای یسول قفل کرد و با بردن دستش سمت لبهایش بوسه ای به پشت آن زد: بعد برگشتنم از دوبی، باید بریم سفر.
نگاهش کرد: کجا؟
شانه بالا انداخت: هرجایی که تو دوستش داری.
یسول تنهایی و خانه و کار و روتین زندگی اش را ترجیح میداد اما سرتکان داد: خوبه. اگه کارا سنگین نباشن مرخصی میگیرم.
چپ نگاهش کرد: مرخصی نگیری دیوونه میشم کمپانی یو رو میخرم و انبار آهن میکنم!
با اینکه شوخی میکرد، یسول فقط به لبخندی محو اکتفا کرد. از حساسیت های ییهون بابت کارش با خبر بود. اما مشکل کار نبود. خود یسول دلش میخواست گرفتار و پایبند و مشغول باشد. داشتن یک دوست پسرِ تاجر که دائما در سفرهای کاریست برای زندگی بی هیاهو و آرام و یکنواختی که میخواست بس بود.
برای ییهون دلتنگ شدن را ترجیح میداد. دیر به دیر دیدنش دلتنگ کننده میشد. باعث میشد به او نیاز پیدا کند. معمولا هرکسی اینطور نیست. همه میخواهند شب و روز گرد پارتنرشان بگردند. یسول نه... یسول این حالت را؛ آرام آرام زندگی کردن و فرصت بیشتر داشتن برای فکر به پیشبرد رابطه را ترجیح میداد.
***
بر بلندی های دشت آبراهام، روی سبزه های پاییز زده اش نشسته و با حلقه کردن دستهایش دور زانو به آبهای رود سینت لورنس و قایق و کشتی ها نگاه میکرد. یکشنبه ها فرصتی برای تکرار این عادت بود. همینجا با لبتاپ و یک لیوان بزرگ آمریکن بنشیند و باد ملایم و غرق افکارش شدن صدای شلوغی آدمهای اطرافش که برای پیک نیک و تفریح به آنجا می آمدند از گوشهایش دور کند.
لبتاپ را روی پاهایش گذاشت تا سوال های امتحانی دانشجوها را تایپ کند.
به اینترنت موبایلش که کانکت شد صدای پیامی در ایمیل از هر دو بلند شد.
از طریق سیستم بازش کرد. کلارا بود. پیغام داده بود : «استاد، جلسه پیش بعد اتمام کلاس با حرفامون شلوغ کردیم؟ ببخشید اگه بحثمون نامربوط بود. آخه شما هیچوقت کلاسو زودتر از ما ترک نمیکردین»
فکر نکرد به اینکه او راجب چه صحبت میکند. منظورش همان بحث درباره کتاب آفرودیت بود.
همان نسخه بازنشر شده اش و غوغایش در جهان...
نفس عمیقی کشید و نگاه به کشتی که بوق کشید و از لنگرگاه حرکت کرد داد.
مردی آمریکایی خواسته آن را چاپ کند آن هم از کره؟! چرا باید اینکار را در کره میکرد...
تک دکمه بسته ی ژاکت قرمز رنگش را بست و آفرودیت را به کره ای سرچ کرد و نتایج را زیر و رو کرد.
نام حامی مشخص نبود و اطلاعاتی از کسی که باعث و بانی بازنشر آن شده وجود نداشت.
میخواست احساس عجیبش به این موضوع، و فکرش را نادیده بگیرد. از همان روز میخواست اما نمیتوانست.
جونگکوک پایان آفرودیت را تعبیر قشنگی کرد... اما یادآوری آن تعبیر باعث کدر شدن بیشتر خاطر جیمین میشد.
جونگکوک با اشتیاق میگفت دوست دارد آفرودیت را به چاپ برساند تا همه بخوانند. بدون در نظر گرفتن پایان غم انگیزش...
اما اطمینان به اینکه چاپش کار جونگکوک باشد زیاده روی بود. او چرا باید این کار را میکرد؟ آن هم بعد تمام آن مسائل.
آستین هایش را تا پنجه هایش کشید تا سرمای گزنده دستهایش را تعدیل کند.
نگاهش به اسم پادئوس روی مانیتور خشک شد.
او... او میگفت که اگر چاپش کند باید در صفحه اول بنویسند «از طرف تمام پادئوس های جهان»
لبتاپ را داخل کوله جای داد و یک طرف آن را روی شانه آویخت و با انداختن لیوان نیم خورده قهوه اش داخل سطل زباله، سمت داخل شهر راه افتاد.
بعد پیاده شدن از اتوبوس وارد خیابان سنت ژان شد و با طی مسیری به کتابفروشی معروف pantoute رفت.
در قسمت ادبیات داستانی و قفسه A دنبال اسم آفرودیت گشت و وقتی توانست پیدایش کند بهت تمام وجودش را گرفت. انگشت بالای جلد بنفش رنگ آن گذاشت و از بین ردیف کتابها بیرونش کشید.
طرحی از نیمه محو صورت مجسمه ای یونانی و کنارش بصورت عمودی با حروف لاتین آفرودیت بزرگ نقش بسته بود، و بالای آن هم عنوان کتاب به انگلیسی و نام نشریه.
سریع بازش کرد و ورق زد. برگه اول اطلاعات و شمارگان و ... و برگه دوم هیچ. چنین جمله ای آنجا نبود.
انگار وجودش تهی شده باشد. همانجا کنار قفسه روی چهار پایه چوبی نشست و به کتاب زل زد.
با دیدن آن مقدمه قصد داشت مطمئن شود این کار جونگکوک است و با ندیدنش هم مطمئن شود نیست.
اما حالا چه حسی داشت؟ با وجود نبودن آن نشانه بازهم جز اینکه این کار جونگکوک است به سرش خطور نمیکرد.
نباید این فکر را به سرش را میداد. اما اجازه ای وجود نداشت... او خودسرانه و بدون دعوت به افکارش می آمد و می رفت.
بی رمق ایستاد و کتاب را سرجایش برگرداند.
از بین قفسه ها در آمد و از در اصلی کتابفروشی بیرون رفت.
با فرو بردن دستهایش داخل جیب های بافت سرخ رنگ روی سنگفرش قدم برداشت و به هر قدمش چشم دوخت.
اگر کار خودش باشد... واقعا چه دلیلی وجود دارد؟
او... هنوز هم تنهاست؟
آخرین باری که خبر احوالش را بدون اینکه از کسی بپرسد، از طریق اینترنت و سوشال داشت انگار هنوز کسی در زندگی اش نبود.
میدانست که او سبک زندگی اش... همه چیزش دستخوش تغییر شده.
درک تمام آنچه جونگکوک قبل جدایی گفت حالا برایش ساده تر شده بود. بعد دیدن سبک زندگی اش، علاقه ای که دنبال کرد و جایگاه فعلی اش میتوانست بپذیرد حقیقتا تمام آن گذشته ی رویا نما دوره ی نقاهت یک فرد آسیب دیده بوده که بعد پر و بال گرفتن هوس پرواز به سرش زده بود... بدش نیامد از نبودن جیمین. حس زنجیر و قفس بودن جیمین را شکست.
از آن پسرک تودار و پیروی خط خانواده که رییس شرکت موروثی اش بود، حالا یک مرد بی ربط به تمام آن مسائل مانده بود که به اهداف اصلی اش رسید... اهدافی که گره شان از جیمین باز شد.
ستاره های نگاهش پشت غبار مخفی شدند. مثل شبی سیاه و ابری شدند چشمهایش.
راحت گذاشت و رفت. راحت گذاشت او برود.
احمقانه بود که بخواهد کتابی که میتواند برایشان پرمعنا باشد را چاپ کند.
با یادآوری آن روزها هوا در ریه هایش کم شد و سعی کرد آن را به سینه هایش برگرداند.
اگر حالا شاد و خوشحال و از تمام زندگی اش راضیست و لذت میبرد، چرا باید به آن کتاب اهمیتی میداد با وجود تمام خاطراتی که به آن گره خورده بود.
قدمهایش او را به آکادمی رساندند.
نیم رخش را سمت پله ها مایل کرد و کسی از اعماق درونش بر سرش کوفت که اصلا چرا میخواهد برای او هدفی پیدا کند... این حقیقت که دیگر ربطی به هم ندارند و هیچ از هم نمیدانند، با اینکه او آفرودیت را چاپ کرده یا نه عوض میشد؟!
YOU ARE READING
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...
