Part 28

1.7K 212 21
                                    

لایک کردن یادتون نره♡

______________________

هوسوک در را با پا باز کرد و با دستهای پر از بسته های غذا غرزنان داخل آمد و گفت:همه بسته ها دست منه! یونگی هم زورش میاد یکمشو بگیره!
یونگی خونسرد پشت سر او داخل آمد: برو کنار جین هیونگ!
هوسوک چپ نگاهش کرد و تهیونگ بعد داخل آمدن سعی کرد بسته ها را از دست هوسوک بگیرد: بدش من هیونگ.
تمامش را از هوسوک گرفت و سمت کانتر برد.
هوسوک لبخند زد: از تهیونگی یاد بگیر یونگی شی!
یونگی موبایلش را روی میز گذاشت و بی تفاوت گفت : این دونفر کجان؟
هوسوک لب جوید: یعنی جیمین هنوز اینجاست؟
تهیونگ که با دستهایش به کانتر تکیه زده بود متعجب به جایی پشت سر هوسوک اشاره کرد: اون چیه!
یونگی و هوسوک به چمدانی که روی زمین باز بود نگاه کردند و هوسوک گفت: لباسای جیمینه!
یونگی همینطور که به چمدان نگاه میکرد زبان به لبهایش کشید : آمار کمد همه رو هم داری.
_جز جیمین کی قصد رفتن داشته که چمدون ببنده؟
_اینم منطقیه.
تهیونگ گیج نگاهشان کرد: لباسای جیمینه، دیگه کیه که لباساشو نشناسه.
یونگی روی مبل لم داد و گفت: من.
هوسوک سر تکان داد و صدا زد: جیمینااااا، جونگکووووکااا...

جیمین با شنیدن صدای هوسوک، هول شده عضو جونگکوک را از دهانش خارج کرد.
سر بالا آورد و با چشمهای گردشده به چشمهای بهت زده جونگکوک نگاه داد: اوه، هوسوک هیونگه!
جونگکوک سریع سر جایش نشست و شلوارش را بالا کشید:جوابشو بده!
_چی بگم؟ وایسا الان میرم بیرون.
از تخت پایین پرید و خواست سمت در برود که جونگکوک سمتش خیز برداشت و از پشت یقه تی شرتش را گرفت: اینجوری؟؟؟ میخوای کت واک بری؟!
جیمین نگاهی به پایین تنه اش کرد و بعد با خنده سمت جونگکوک برگشت: شلوارت کو؟
جونگکوک سمت کمد رفت و یک ست هودی و شلوار یاسی رنگ برای جیمین برداشت: اینو نپوشیدم تاحالا. بپوش.
جیمین لباس را گرفت و تی شرتش را از تن در آورد: اتفاقا دلم میخواد پوشیده باشیش! تن من باید بوی تورو بده!!
جونگکوک لب فشرد و گفت: بپوش دیگه. یقشم جمع و جور کن گردنتو بپوشون.
جیمین پلکی به تایید زد: هرچی تو بگی.
جونگکوک چشم از لوندی بی موقع او گرفت و خودش نزدیک در رفت و گفت: دارم میام هیونگ.
جیمین بازویش را کشید و با گرفت چانه و پایین کشیدن صورتش ماچ محکمی به لپش زد و گفت: اوممم...حالا برو. اون پروژه نصفه نیمه هم شب درستش میکنم! هنوز پسر کوچولومو آروم نکردم.
جونگکوک خنده خورد: صدای هوسوک هیونگ همه چی رو دود کرد. بعد از من بیا...
جیمین مشغول مرتب کردن لباسش جلوی آینه شد و جونگکوک از در بیرون رفت. اول چشمش به یونگی خورد و دست تکان داد: سلام!
یونگی حین اسکرول کردن لیست نتفلیکس با کنترل نگاهش کرد: سلام.خواب بودی؟
جونگکوک سرتکان داد: چرت میزدم.
از راهرو در آمد و به بقیه هم سلام کرد. تهیونگ گازی به سیبی که دست داشت زد و گفت: سلام. ظرفای توی سینکو گذاشتم تو ماشین! دوتا لیوان گنده که انگار دونفر توش شیرموز خوردن هم روی کانتر بود.
جونگکوک با انگشت بین موهای پیشانی اش را خاراند: آها اون... ممنون!
هوسوک پالتویش را روی مبل انداخت: جیمین اینجا نیست؟
با شست به عقب و راهرو اشاره زد: تو اتاقشه. کجا بودی هیونگ؟ دیشب نیومدی خونه!
هوسوک لبخند بزرگی زد: رفتم پیش یونگی هیونگ، چقدرم که سراغمو گرفتید! پرای رفاقتای کل دنیا ریخت!
جونگکوک خواست جوابی بدهد که یونگی گفت: هوسوک امروز روح جین هیونگو گرفته. اگه غر زدنات تموم شد یه قهوه دستمون بده!
تهیونگ گفت: نه بابا، هوسوک هیونگ خودشم غر میزنه گاهی.
هوسوک سمت او رفت تا دست دور گردنش بیندازد و خفه اش کند که جیمین به هال آمد و با لبخند بلند گفت: سلام به همه!
یونگی و تهیونگ سلام کردند و هوسوک گفت: این لباس همون نیست که برای جونگکوک خریدیم؟!
جیمین متعجب به سرتاپای خودش نگاه کرد: واقعا؟ یادم نبود!
جونگکوک رفت کنار یونگی نشست و گفت: نگفتی چرا دیشب نیومدی خونه هیونگ؟!
هوسوک نشست و گفت: یکم کار داشتم که انجام بدم.
تهیونگ هم آمد روی مبل تکی نشست: جیمینا، بعد از شام با من میای خونه ؟
ابروهای جیمین بالا رفتند و قبل اینکه حرفی بزند جونگکوک گفت: خونه؟!
تهیونگ سر تکان داد: خونه ی خودمون.
و یونگی افزود : برنامه ای که دیشب ازش حرف زد.
جونگکوک سرتکان داد: خونش همینجاست.
یونگی ابرو بالا برد و هوسوک چشم باریک کرد: یعنی چی!
جیمین آمد و آهسته کنار هوسوک نشست: فعلا اینجام.
جونگکوک سریع گفت: هتل که نیست فعلا اینجا باشی، خونته، همیشه اینجایی.
جیمین گفت: خب شامل فعلا هم میشه، یعنی الانم اینجام و این حرفا...
قبل اینکه یونگی و هوسوک و تهیونگ واکنشی بدهند در باز شد و سوکجین داخل آمد: سلام بچه ها! نامجون امشب تا شام نمیرسه بیاد ولی مهم نیست.مهم اینه من اومدم و شما اسکلا خوشبختین! میتونین پیش پام شامپاین وا کنین.
با دیدن چهره های متعجب آنها نگاه بینشان چرخاند: چرا مودید؟! تا منو میبینید لال میشید؟!
هوسوک سر سمت جونگکوک چرخاند: خونش؟!!! همیشه و فعلا ؟! همین الان بگو چه خبره!
جونگکوک نگاه به جیمین داد: فعلا و بعدا نداریم، اون حق رفتن نداره!
جیمین لب گزید تا لبخندش را جمع کند و تهیونگ گفت: حق رفتن نداره؟! یاه، اون هیونگته بچه جون... چرا داری اینجوری حرف میزنی؟!
... تو چرا سرخ شدی؟!
سوالش را رو به جیمین گفت و او گلو صاف کرد: بچه ها انقدر بهمون فشار نیارید.
یونگی دست به سینه به پشتی تکیه داد: اگه قراره بزنین به برق و تا اِ لانگ تایم حرف نزنین من یه چرت بزنم.
سوکجین خودش را به زور کنار تهیونگ جا کرد و گفت: جریان چیه؟!
جیمین بند هودی را دور انگشتش پیچید: من و جونگکوکی الان باهمیم!
جونگکوک که شنیدن چنین جمله ای برایش غريب بود لب جوید و به نقطه ای خیره ماند تا واکنش بقیه را نبیند. به هرحال امکان اینکه بابت  تغییر آنی اش کلی سوال پیچش کنند کم نبود.
سوکجین که چشمهایش تا نهایت امکان گشاد شده بود داد زد:چـــــی؟؟؟
تهیونگ با چشمهای گرد شده و دهان نیمه باز به جیمین زل زد و هوسوک اول کمی بهت زده نگاه بینشان گرداند و بعد با خنده گفت: ایسگامونو میگیرین؟؟؟؟
جیمین لب فشرد: ما سر این موضوع شوخی میکردیم؟ قیافشو ببین، معلوم نیست برام ضعف میکنه؟ چشاشو ازم برنمیداره!!
دلبرانه به جونگکوک نگاه کرد و او خجالت زده چپ چپ نگاهش کرد: فکر کنم بس کن باید بشه تکیه کلامم!
یونگی که به نیم رخ جونگکوک نگاه میکرد لبهای نیمه بازش را بست و لبخندی به لب نشاند. پس بلاخره اتفاق افتاد. بلاخره جونگکوک به چیزی که میخواست چنگ زد و این بهترین اتفاقی بود که میشد برای یونگی در رابطه با نگرانی هایش برای جونگکوک بیفتد.
دست او را گرفت و گفت: تبریک میگم.
جونگکوک خیره نگاهش کرد و کم کم لبخند به لب نشاند. واکنش ملایم یونگی چیزی بود که واقعا نیازش داشت.
هوسوک دست دور شانه جیمین انداخت و گفت: این بهترین خبری بود که میشد بهم بدی. بیا اینجا جونگکوکی.
جونگکوک از جا بلند شد و سمت دیگر هوسوک نشست. هوسوک با شوق دست دور گردن هردویشان انداخت و سرهاشان را سمت سر خودش کشید: دونسگای منن.
سوکجین که تازه از شوک خارج شده بود با لبخند سمتشان رفت و از پشت مبل دستهایش را دور هر سه انداخت و بغلشان کرد: خب من الان نمیدونم چی بگم ولی خوشحالم.
جیمین ساعد او را گرفت و مهربان گفت: دوستت داریم هیونگ.
جونگکوک از فعل «داریم» ، از این جمع بستن و مشترک دانستن احساسات بدون هماهنگی با رضایت لبخند زد و نگاهش را به صورت سوکجین و هوسوک و بعد جیمین داد. حال خوب از ته دل بدون در نظر گرفتن هرچیز دیگری قطعا همین بود.
جیمین به تهیونگ که هنوز گیج بود نگاه داد و با خنده گفت: قیافه خنگشو، بیا اینجا کیوت خر!
تهیونگ از جا بلند شد و سمتشان رفت و روی پای جونگکوک نشست و یقه اش را گرفت: از این لحظه حواست خیلی جمع باشه، پارت میکنم بچه!! اذیتش نمیکنی!
جونگکوک خندید: داری تهدیدم میکنی؟
تهیونگ اخم کرد: واضح نیست؟
جیمین با خنده ساعد او را کشید: یاااه همین روز اول دوست پسرمو فراری نده. شکوندی پاهاشو! خیلی سبکی؟
تهیونگ دست کشید و با سعی برای جدی ماندن گفت: تو حرف نزن بزمجه!
هوسوک گفت: چرا عصبی شدی؟
_چون بازم بهم نگفته! باید زنگ میزدی ازم اجازه میگرفتی، شاید من نمیخواستم این پسره رو تایید کنم!
جونگکوک گفت: همه چیز اتفاقی بود.
تهیونگ ابرو بالا داد: چه اتفاقی؟
جونگکوک خندید و جیمین سعی کرد بحث را ببندد: جونگکوک سعی میکنه مورد تاییدت باشه.
جونگکوک هم سر تکان داد: تمام تلاشمو میکنم.
تهیونگ با لبخند موهای جونگکوک را بهم زد: اگه جیمین اذیتت کرد به خودم بگو!
جیمین پا دراز کرد و با لگد به پهلوی تهیونگ او را از پای جونگکوک انداخت: دیکم تو سرعت تغییر مودت مرتیکه ی دورو!
سوکجین پوزخند زد و از بالا نگاهش کرد: دیکت؟ کدوم دیکت؟!
همه خندیدند و جونگکوک کمک کرد تهیونگ که پخش زمین بود از جا بلند شود.
جبمین با دهان باز نگاه بینشان گرداند: یااااه، باید بکشم پایین ببینید؟
سوکجین روی شانه جونگکوک زد: اینم شانس تو. میخواد به همه نشون بده.
جونگکوک با چشمهای باریک شده آرنجهایش را به زانوهایش زد و با لبخند مرموزی گفت: همچین اتفاقی نمیفته.
جیمین پرسید: مطمئنی؟
نگاهش کرد: مطمئن میشم.
تهیونگ بی توجه به نگاه خیره شان سمت یونگی که ساکت مانده و از بحث خارج شده بود رفت و
کنارش نشست. دستهایش را دور گردن او انداخت و با لبخند نگاهش کرد:نرو تو خودت هیونگ!
یونگی چهره جمع کرد و سعی کرد از بغل تهیونگ بیرون بیاید: وای  نه ، نــــه! نچسب بهم !
تهیونگ با خنده گفت: بهترین دوستم دیگه رل زده، بیا تو بهترین دوستم باش.
جیمین چپ نگاهش کرد: خودت نمیخوای بزنی؟
تهیونگ سعی کرد لبخندش را حفظ کند. امشب باید برای جیمین شاد میبود. کاملا شاد.
لبخند کم کرد و لب خیساند: بیاین شام بخوریم، من گشنمه.
یونگی سر تکان داد: ولم کن که برم آمادش کنم.
تهیونگ خنده به لب از جا بلند شد و سمت آشپزخانه رفت: آمادست، من میزو میچینم.
هوسوک بلند شد و سمت آشپزخانه رفت: کمکت میکنم... شما دونفر هم زوجای تازه این، استراحت کنین!
جیمین خندید و سوکجین آمد بین او و جونگکوک نشست : خب، تعریف کنین!
جیمین پرسید : چیو؟!
سوکجین کجخند زد: از اون بالا داخل یقتو میدیدم. جونگکوک این بلا رو سرت آورده؟
جیمین سرخ شد: ها؟
سوکجین دست دور شانه جونگکوک انداخت: دمت گرم، فکر میکردم بی بخاری و همیشه ناراحت بودم که از هیونگات نرفتی. ولی برای اولین بار بنظر خوب عمل کردی!
جونگکوک ابرو بالا برد و جیمین گفت: خب... اینا مال یچیز دیگن. چیزه...
سوکجین سر تکان داد: ببند دهنتو! فقط تو نیستی ؛ اوضاع جونگکوک بدتره حتی. زالویی؟! منو باش یه روز گفتم به دونسنگم چشم نداشته باش. نگو براش لب و دندون کنار گذاشته بودی! دستگاه وکیومی چیزی هستی؟
جیمین با خنده هول از جا بلند شد: من میرم دستشویی!
_داری منو میپیچونی؟
جونگکوک با کنترل لبخند نچ کرد: اذیتش کن.
جیمین پشت چشمی نمایشی برای سوکجین نازک کرد. جونگکوک با نگاه رفتنش را دنبالش کرد و سوکجین با دست سفت کردن دور گردنش گفت : نیاز نیس همش با چشات دنبالش کنی، آویزون نباش. آدما تو رابطه از گاهی سرد بودن خوششون میاد!
جونگکوک که ذهنش بابت درد جیمین درگیر بود  شقیقه خاراند: نه موضوع اون نیست.
سوکجین دوباره پوزخند زد: آره، موضوع اینه نگاهت به کجاش بود!! ای دیوث! به هیونگت بگو. تو... ؟؟؟
حرفش را نصفه گذاشت و چشمکی به جونگکوک زد.
جونگکوک متعجب به او خیره مانده بود: یعنی چی من؟؟؟
سوکجین سرتکان داد و یقه او را مرتب کرد: عیب نداره، میتونی نگی. میتونم حدس بزنم. طفلک خیلی آروم راه میره، یو نو؟
جونگکوک لب گزید: خیلی خرابی هیونگ... تو چشمام زل زدی داری ازم راجب اون موضوع حرف میکشی؟
_ولی، آره دیگه، تو انجام دادی دیگه!
جونگکوک لبهایش را بهم فشرد و سوکجین گفت: اوکیه جونگکوکی، ازین ببعد خیلی چیزا قراره یادت بدم! میتونی با هیونگ راحت باشی!
جونگکوک ابرو بالا داد: یاد بگیرم؟ از کجا میدونی نیاز به یادگیری دارم؟!
سوکجین چشم گرد کرد: اوه! یونگیا خاک بر سرت با این داداشت!
یونگی که نگاهش به تلوزیون بود گفت: چی باعث شد وسط پچ پچ یادت بیاد به من فحش بدی؟
_اینکه داداشت خیلی دیوسه، اینارو تو قبلا یادش دادی؟ چون من ندادم!
_چیارو؟
_مسائل جنسی، اینکه چجوری باید باشه!
یونگی عاقلانه نگاهش کرد: آره عملی جلوش انجام دادم یاد بگیره، چرا چرت و پرت میگی؟
سوکجین چپ چپ نگاهش کرد و بعد رو به جونگکوک که کلافه از این بحث به روبرویش خیره بود و گوشه لب میجوید گفت: یه ریز نکاتی هس که شاید ندونی، نه فقط راجب سکس احمق! این مین یونگی رو میبینی؟
یونگی از گوشه چشم نگاهش کرد و سوکجین سرتکان داد: آره همین یونگی، شاید تو بخش خاک برسری فول آپشن باشه، ولی بخش عاطفی رابطه رو درست بلد نیست مرتیکه گنده! اون هوسوکم همش درحال شکست خوردن و تفاهم پیدا نکردنه. پس میمونه کی؟! منی که الان دارم یه رابطه خوبو پیش میبرم! باید منو الگو کنی!
یونگی بی تفاوت گفت: نرینی!
پشت چشمی برایش نازک کرد: دقیقا با دخترا هم همینقد خری که همش یه عقاب تنهایی!
_بعد دویست سال، کجدار و مریز یه رابطه گرفتی، یبار سر مسائلت چسی نیا !
_آخرین رابطه جدیت کی بوده مین؟ شونصد سال پیش؟! مرتیکه ی فسیل!
یونگی خونسرد گفت: رابطه جدی یدونه داشتم، مثل هوسوک همش درحال عاشق شدن و فارغ شدن نبودم.
هوسوک به کانتر تکیه زد: من که تو بحثتون نیستم! چرا به من میرینید؟؟ به من چه آخه پفیوزا!!!
تهیونگ درحالی که کنار هر بشقاب چاپستیک میگذاشت گفت: بیاید شام!
یونگی بلند شد و حین رفتن سمت میز گفت: جین هیونگ، مخ جونگکوکو نفاک!
سوکجین ادایش را در آورد: فضول نباش! فسیل!
جیمین برگشت و با لبخند سمت میز رفت: شام آمادست؟ خیلی گشنمه.
سوکجین و جونگکوک هم سمت میز غذا رفتند و سوکجین پوزخند زد: من جات بودم توان خوردن یه گاو رو داشتم پارک!
جیمین سعی کرد نخندد و نگاهش نکند.
هوسوک صندلی کنار جیمین را برای جونگکوک خالی کرد: بیا جونگکوکی، اینجا بشین.
سوکجین چهره جمع کرد: عایش، بس کن، چرا باید همش اینارو بهم پیوند بدیم! بذار تو جمع عن موضوع در نیاد!
هوسوک با لبخند نشست و نگاهشان کرد: دلم میخواد باهم نگاهشون کنم همش! بلاخره حرص خوردنام تموم شده.
جونگکوک لبخندی به او زد و جیمین از جا بلند شد و سمت یخچال رفت: یکم کیمچی اینجا هم هست.
تهیونگ گفت:برای من یکم نمک بیار.
جیمین با ظرف کیمچی و نمکدان برگشت و خواست روی صندلی بنشیند که جونگکوک ناخودآگاه گفت: آروم بشین.
نگاه جیمین خیره به میز گرد شد و بقیه بهت زده به آنها نگاه کردند.
سوکجین انگشت اشاره سمتشان گرفت و مثل کسی که کشف بزرگی کرده بلند گفت: میدونستم!!!!
جیمین نگاه از سوکجین گرفت خودش را نسبت به حرف جونگکوک متعجب و بی خبر نشان داد: چرا؟
جونگکوک ساکت ماند و با نگاه گرداندن بین بقیه و سوکجین که هنوز مثل کسی که مچ گرفته نگاهش میکرد شروع به ریختن غذا توی ظرفش کرد و هیچ نگفت.
هوسوک با لبخند کشیده ای گفت: اوکی! اشکال نداره جونگکوکی همیشه اولش سخته.
سوکجین هم پوزخند موذیانه ای زد: آره، همیشه اولش درد داره! بعدش دیگه نیاز نیس نگرانش باشی.
جونگکوک چپ چپ نگاهش کرد و جیمین خندید: چتون شده؟؟؟؟
یونگی با نگاه به سوکجین گفت: فکر میکردم استریت باشی، ولی ایراد نداره، تجربیاتتو باهامون به اشتراک بذار.
سوکجین چشم غره ای به او رفت و گفت: من شنیدم که اینجوریه!! اصلا به ماها چه؟! این موضوع خصوصیه!!! نباید به روی این بچه ها بیاریم که چقدر ضایع و احمق و تابلوئن!
جونگکوک ابروهایش را بالا برد: اوه واقعا؟! تو متوجه اینم هستی که نباید به رو بیاریم؟؟ عجیبه!!!!
جیمین شروع به خوردن غذایش کرد: ضایع و تابلو جونگکوکه! من ترجیح میدم الان بشینیم و غذامونو بخوریم!
جونگکوک چپ چپ به سوکجین نگاه کرد: میشه تمرکزتو به ظرف غذات بدی؟ معذبش نکن.
جیمین با چشیدن سوپش چشم گرد کرد: من معذب شم؟ برای چی؟؟؟
هوسوک دست برد و یقه جیمین هودی جیمین را مرتب کرد: من میدونم چقدر پررویی عزیزم، ولی خب برات یه کانسیلر خوب میخرم!
برای جونگکوکم پوزه بند احتمالا!!
سوکجین و تهیونگ زدند زیر خنده و جیمین با لبخندی ملیح سر روی ساعدش روی میز گذاشت و فریاد کشید.
یونگی با خنده گفت: هوسوک خیلی بی فرهنگه!
جونگکوک پشت گردن جیمین که سر روی میز گذاشته بود را با خنده ماساژ داد و گفت: غذاتو بخور.
تهیونگ هم کلاه او را از پشت کشید و سرش را بالا آورد: بخور انرژیت برگرده. باید حواست به کمرت باشه به هرحال.
جیمین چپ چپ نگاهش کرد و تهیونگ لب خیساند: زهرمار!
سوکجین لقمه اش را قورت داد: هوسوکا، دیگه وقتشه بری و اینارو تنها بذاری. وگرنه اتفاقای خوبی برا چشم و گوشت نمیفته!
هوسوک سر تکان داد: هرچه سریعتر میرم!
جیمین همینطور که غذایش را میخورد گفت: ایگنورتون میکنم!
همین لحظه تقی به در خورد و نامجون داخل آمد: سلام.
همه به نامجون نگاه کردند. و همه بجز جونگکوک و جیمین زدند زیر خنده. نامجون متعجب سمت میز آمد و با نگاه کردن به پایین تنه اش گفت: زیپم بازه؟!
سوکجین لبخند کشیده ای زد: اگه باز بود که از خنده پاره میشدیم.
نامجون گفت: مطمئنی اگه باز بود گریه نمیکردین؟
تهیونگ بی مقدمه با دست جیمین و جونگکوک را نشان داد و گفت: اینا باهمن!
نامجون با چهره مات و پوکر چند لحظه به تهیونگ خیره ماند بعد نگاه سمت جیمین و جونگکوک برد: باهم کجان؟
هوسوک خندید: دوست پسرن!
نامجون ابروهایش را بالا داد: نه بابا...
جیمین با چرخاندن زبان در لپش خندید و سر بالا و پایین کرد: آرررره!
نامجون خنده به صورت نشاند و بهت زده مشت جلوی دهانش گرفت: بلاخره کار خودتونو کردین!؟
سوکجین سر تکان داد: آره اونکارم کردن، ببینین؛ حتی نامجونی که تازه از راه رسیده  فهمید!
جونگکوک عاقلانه نگاهش کرد و نامجون گفت: منظورم اون نیست. ای بابا تبریک میگم رفقا.
جونگکوک اشاره کرد سرجایش بنشیند: ممنونم هیونگ، بشین شام بخوریم.
نامجون پشت میز نشست و گفت:قابل حدس بود که اوکی بشید. هردو همو دوس داشتین.
جونگکوک غذایش را جوید: الان بیشتر داریم.
جیمین خندید و نامجون گفت: نچ نچ نگاهش کن توروخدا.
هوسوک با چشمهایی که هر آن ممکن بود شکل قلب شوند نگاهشان کرد: بنظرتون خیلی بهم نمیان؟
سوکجین بی تفاوت غذایش را هم زد: شبیه خاله جونا شدی! آیگووووو خیییلی بهم میاااان.
هوسوک اهمیتی نداد و با همان لبخند گفت: دلم میخواد بیشتر بمونم باهم ببینمتون. ولی میدونم همه چیز رابطه انقدر صافت و گوگولی و دیدنی نیست.
تهیونگ گفت: قراره دعوا کنن؟! همین اول راه داری بهشون سرنخ میدی؟!!!
هوسوک عاقلانه نگاهش کرد و یونگی گفت: منظورش دعوا نیست.
تهیونگ با همان چهره شاکی اش کمی مکث کرد و بعد رو به جیمین گفت: این که بحثامون تهش میره تو جاده انحرافات، مارو مشکل دار نشون نمیده؟
جیمین شقیقه اش را خاراند: اینم شانس منه از اکیپ دوستان !!
نامجون اجازه داد خنده و شوخی های جمع به حداقل برسد و بعد پرسید: خب قراره برگردی به بیمارستان؟
جیمین متفکر سرتکان داد: آره میرم.وقتشه.
تهیونگ پرسید: خونه چی؟
جیمین لب خیساند و نگاهی به جونگکوک کرد: خب ما هنوز فرصت نکردیم دربارش صحبت کنیم ولی فکر میکنم فعلا همینجا زندگی کنیم.
جونگکوک سرتکان داد و به تهیونگ نگاه کرد: تو چیکار میکنی هیونگ؟
تهیونگ رو به یونگی کرد: قراره از اونجا برم. فکر کنم باید خونه رو تحویل بدیم جیمین.
جیمین لبخند زد: اوووووه آقای سوپراستار قراره بره تو یه برج زندگی کنه؟
یونگی سر تکان داد: یه آپارتمان وابسته به کمپانیه. ازین ببعد نباید توی محل و جایی که تو چشم باشه زندگی کنه.
_کی باید بره؟
تهیونگ جواب داد: وسایلمو جمع کردم، فردا میرم، بعدا یه فکری برای خونه میکنیم.
جیمین با لبخند پلک زد: خیلی خوبه.
نامجون کمی آب نوشید و گفت:  پس برای جونگکوک یه منشی استخدام میکنیم.
جونگکوک سرتکان داد و جیمین گفت: ولی من در کل هفته ای دو روز میرم بیمارستان!
نامجون متعجب نگاهش کرد:خب؟
_میتونم فعلا اونجام باشم.
جونگکوک مخالفت کرد: خسته کننده میشه برات.
جیمین شانه بالا داد: من با این جریان اوکیم. حوصلمم سر نمیره وقتایی که بیمارستان نیستم.
بعدشم تو باید خوشحال باشی حتی سرکارم منو ميبینی!
جونگکوک چشم از نگاه خیره و پرشیطنت او گرفت و نامجون گفت: امیدوارم درست رو کار تمرکز کنین!
جیمین لبخند زد: من رو کار خیلی خوب تمرکز میکنم.خیالت راحت باشه هیونگ.
نامجون جدی گفت: منظورم به این نیست. میدونین که صلاح اینه رابطتون مخفی بمونه؟! جز آدمای معتمد خودتون به هیچکس ، همکار، آشنا و مردم نباید بفهمونید چیزی بینتونه.
جونگکوک لب جوید و جیمین زیر میز پنجه در پنجه اش قفل کرد، لبخند زد و با اطمینان گفت: خیالت راحت باشه هیونگ، قصد نداریم به زندگی خصوصیمون تنش بدیم. من با جونگکوک تو سایه هم زندگی کنم زندگیم روشنه.
تهیونگ و بقیه واو گفتند و خندیدند اما
جونگکوک دست او را محکم گرفت و به نیم رخش خیره ماند.
چطور باید هر لحظه برایش ضعف نکند؟ هرکسی او را در زندگی میداشت مدام درحال سپاسگذاری میبود، چه برسد به جونگکوکی که زندگی اش زیر و رو شد. انگار به یک عکس سیاه و سفید رنگ بخشیده باشد. درست چنین حالتی داشت.
با وجود چنین تکیه گاهی چطور میترسید؟ از همین ابتدای مسیر میتوانست از او قوت قلب بگیرد. آفرودیت کوچولوی شجاعِ جونگکوک.

***
تهیونگ بعد اینکه جیمین به او گفت فردا بعد رفتنش به آپارتمان جدیدش پیشش می آید زودتر از بقیه از عمارت بیرون زد و سمت ماشینی که یونگی از سمت کمپانی به او سپرده بود راه افتاد.
قبل اینکه پشت رل بنشیند نگاهی سمت عمارت کناری انداخت.
از دیشب بعد شام جواب پیامهای یسول را نداده بود و البته پیامهایش به دوتا محدود میشد. یکی همان دیشب، و دیگری امروز عصر.
برای همین توقع داشت امشب اینجا او را ببیند چون قطعا از طریق سوکجین میدانست دور هم جمع میشوند اما نیامد.
با این حرکت کاملا اثبات کرد چقدر به تهیونگ علاقه دارد. حالا حرفها و تعریفهایش بیشتر بنظر  اغراق می آمدند. بارها فکر کرده بود برای دختری مثل او نمیتواند جز یک سرگرمی کوتاه باشد. حتی بعد دبیو و پیشرفت کردن هم قطعا زمان میبرد تا به آن درجه اجتماعی و مالی که خانواده او داشت برسد، پس حرفی باقی نمیماند. احتمالا او فهمید زندگی واقعی شبیه فیلم های عاشقانه سیندرلایی نیست.
دیشب وقتی به سرویس بهداشتی رفت سوکجین و یونسو هنوز آنجا بودند و سوکجین داشت لکه لباس یونسو را تمیز میکرد.
انگار صحبتشان راجب جیمین بود تهیونگ میخواست جلو برود اما حرف بعدی یونسو باعث شد همانجا بماند و گوش دهد.
« بنظرت یسول با این پسره موافقه؟ مامانت که شدیدا راضیه »
سوکجین جواب داد: یسول با این پسره دوسته. ولی ازش بدش نمیومده، فک کنم همیشه میگفت جذابه و خفنه و اینا.
میدونی، پسره یه نمه مغرور بود. اکثر دخترام که کلا رو اینجور پسرا کراشن.
_خب؟
_دیگه پسره برای ادامه تحصیل از کره رفت تا الان که برگشته و خاستگار خانوم از آب در اومده.
_باهم ناهار خوردن! البته معنی علاقه نمیده، چون گفتی دوست بودن. بعد اینکه باهم قرار داشتن بهش دقت کردم، یذره عاشق میزنه، حتما به همین پسره فکر میکنه.
_بهرحال از این دوستش خوشش میومد، احتمال قبول کردنش بالاست. ولی من حس خوبی ندارم، پسره چندسال اونور بوده و الان اومده و یسولو میخواد؟ چرا قبلش نمیخواست؟
_خب شاید دلایل خودشو داره، شاید میخواسته درسش تموم شه... وارث یه شرکته، شاید میخواسته براش آماده شه بعد به احساسات فکر کنه. بهرحال من با یسول حرف میزنم.

تا همینجا شنید و برگشت سر میز. یسول داشت چیزی برای هوسوک و یونگی تعریف میکرد و آن حالت جدی و جذاب و از همه جا بی خبرش هم باعث آزار او میشد.
اما تحمل کرد تا دیشب به پایان برسد و بعد دیگر پیامش را جواب نداد. از اینکه با آن پسری که حرفش بود قرار داشته احساس بدی پیدا کرده بود. حس حماقت، حسی که حتی نمیتواست میزان بدی اش را توصیف کند.
پوزخندی عصبی زد و پشت رل نشست. از همین لحظه برای همیشه کیم یسول را از سرش بیرون میکرد و تمرکزش را به کارش میداد. بهتر شد...   یونگی مدام گوشزد میکرد هوش و حواسش روی کار باشد و به هیچ وجه راجب زندگی خصوصی آتو دست طرفدارها ندهد.اگر زندگی خصوصی وجود نمیداشت احتمال خطا هم کمتر بود... یا شاید این فقط یک بهانه برای دلخوش کردن خودش به این بود که یسول آنطور که میگفت نبوده.
***

بعد از رفتن همه هوسوک با لباس راحتی خواب از اتاقش در آمد و روبه جیمین که آشپزخانه را جمع و جور میکرد گفت: جونگکوک چیشد؟
_اتاقشه؟ عا نه، فک کنم یه سر با جین هیونگ رفت پایین.
_اتاقش؟! دیگه چیزی به اسم اتاقش وجود نداره. همین الان که بیکاریم بیا وسایلتو ببریم اونور.
جیمین ذوقش را مخفی کرد: بس کن هیونگ. کلی وقت هست.
هوسوک ابرو بالا برد: من کلی وقت ندارم، شب آخریه که اینجام. بدو!
سمت جیمین رفت و با لگد ملایمی به باسنش او را سمت راهرو هل داد.
همینطور که میخندید داخل اتاقش رفت و گفت: آخه چیکار کنم؟ وسایل اتاق جونگکوک همونجوری خوبن.
_بهرحال یه سری خنزر پنزر داری بذاری اونجا، بدو جمع کن.
جیمین نگاهی به اطراف کرد و سرتکان داد: اوکیه. میخوام چندتا شمع معطر بذارم رو کنسول کنار تخت، لباسامم بچینم تو کمد اونجا، لبتاپ و چندتا از وسیله هامم همینطور.
هوسوک لبخند زد: چه خوب شد که یهو رابطتون  درست شد.
جیمین روی تخت نشست: هیونگ مدتها بود چنین حسی نداشتم، انگار خیلی خوشبختم.
_نمیتونی فکرشو کنی چقدر برات خوشحالم.
جیمین با ذوق دستهایش را باز کرد و هوسوک کنار او ایستاد و با کمی خم شدن بغلش کرد.
همین لحظه جونگکوک در را باز کرد و با نگاه به آنها با تک سرفه ای گفت: هیونگ؟! اون مال منه.
هوسوک با خنده جیمین را رها کرد و با سمت او رفتن دست به شانه اش زد: معلومه که مال توئه وجب به وجبشم مهر کردی پسرم!
جیمین نچ کرد: شروع شد.
جونگکوک لبخند زد: نمیخوام به این بحث دامن بزنم، جین هیونگ رو با زور لگد از خودم کندم که بره تو ویلاشون!
هوسوک چمدان جیمین را برداشت و سمت در رفت: اینو میبرم اونور شمام باقی چیزا رو بذارید تو جعبه بیارید. شیطونی هم نکنید!
جونگکوک دست به سینه به در که پشت سرش نیمه باز رها کرد نگاه داد و جیمین با دراز کردن دستش سمت او گفت: بیا بلندم کن.
_خودت نمیتونی؟
پنجه هایش را باز و بسته کرد: میخوام تو بلندم کنی.
جونگکوک سمت او رفت و بجای گرفتن دستش روی صورتش خم شد و خیره به چشمهایش پرسید:  چیارو میخوای بیاری اونور؟
لب جمع کرد: خودمو!
جونگکوک با کنترل لبخند نگاه بین چشم و لب او گرداند: کاری نکن همینجا قورتت بدم.
لبخندی بانمک زد: لطفا همینجا قورتم بده.
صدای هوسوک آمد: بیام ببینم هیچی جمع نکردین درو روتون قفل میکنم!!!
جیمین نچ نچ کنان از جا بلند شد: داری اغفالم میکنی از کارام بمونم جئون، جای این اداها کمک کن جمع کنم.
جونگکوک با چشمهای گرد شده نگاهش کرد: من ادا در میارم؟
جیمین سمت میزش رفت و تنگ گرد شیشه ای که گلهای ریز خشک شده ژیپسوفیلا مثل مروارید تا نیمه پرش کرده بودند دست گرفت: اون شمعا رو بردار. رو تختی رو فردا عوض میکنیم. بهرحال فرش اتاقتم باید عوض کنیم، چندتا از عکسامونم به دیوارا و رو میزا بذاریم.
جونگکوک به تنگ میان دستهای او زل زد. جیمین لب خیساند: این گل خشک که شد ازریخت نیفتاد، فکر کردم قشنگه از شاخه جداشون کنم بریزمشون توی تنگ. دکور خوبیه.
جونگکوک پلکی زد و شمع ها را از روی کنسول برداشت: خوبه. قشنگن.
جیمین سمت او رفت و مردد پرسید: این گل... کار تو بود؟
جونگکوک نگاهش کرد اما ساکت ماند. تایید کردن برایش طور عجیبی بود. دقیقا چطور را نمیدانست اما دلش نمیخواست تایید کند.
جیمین تنگ را روی تخت گذاشت و دستهایش را دور گردن او انداخت: پس کار خودته... خیلی خوشگلن. هیچوقت از گرفتن گل انقدر خوشحال نشده بودم.
لبخند زد: پس دوستشون داشتی.
با عشق در عمق نگاه او غرق شد: کسی که برام گرفتشون رو بیشتر دوست داشتم.
_الان چی؟
_خیلی بیشتر از قبل.
جونگکوک بوسه به پیشانی او زد و آهسته گفت:  بیا بریم. باید حمومت کنم، خشکت کنم، لباس گرم بهت بپوشونم و بخوابونمت.
خنده اش گرفت: مگه بچه ام؟
جونگکوک عاشقانه خیره اش ماند و جیمین نگاهش را پر از افسون کرد: هرچی تو بخوای. باهم حموم میکنیم. عا، پروژه نصفه نیمه ی عصر هم یادمه!
هوسوک در را باز کرد: میدونستم باز رفتین تو حلق هم!
جونگکوک آب دهانش را خیره به چشمهای بی شرم جیمین بلعید و با همان دستهای پر با شمع کمی به عقب راندش و رو به هوسوک کرد: دارم میام من.
جیمین با همان لبخند و نگاه دنبالش کرد تا از در بیرون رفت. بعد تنگ را برداشت و هوسوک گفت: چه داری میکنی باهاش؟
جیمین با خنده طرفش رفت: فقط خودمم، کاری نمیکنم.
هوسوک نچ نچ کنان با نگاه تا اتاق جونگکوک دنبالش کرد و دم در اتاق او ایستاد.
دیدن جیمین و جونگکوک باهم، بهترین هدیه ای بود که میشد بگیرد. و انگار آن دو از پیش برای هم بودند و فقط زمان مناسب برای یکی شدنشان تازه رسید.  باهم حرف زدنشان و خندیدنشان.
زیباترین تصویر ممکن را ساخته بودند و هوسوک امیدوار بود این تصویر را تا همیشه تماشا کند.

***
یسول داخل ماشین به صندلی اش لم داده بود و با رد شدن هر رهگذر از کوچه حواسش از گوشی جمع بیرون میشد تا ببیند تهیونگ برگشته یا نه.
از سرشب مقابل خانه او پارک کرده بود و حتی شامش یک بسته اسنک آماده از سوپرمارکت بالاتر از خانه تهیونگ بود. اولش در زد اما جوابی نگرفت. دیشب را گذاشت به حساب خستگی، اما پیام امروزش را که سین کرد و جواب نداد، دیگر نمیشد بیکار بنشیند.
عادت به مدام زنگ زدن و پیام دادن نداشت، بعد فارغ شدن از یک سری کار که باید برای کسی انجام میداد و از صبح درگیرش بود، عصر هم که پیام داد و جواب نگرفت تصمیمش این شد بعد اتمام کارها بیاید ببیندش.
برای همین همانجا خیره مانده بود به خانه و راه تا برگردد.

تهیونگ ماشین را اواسط کوچه پارک کرد و پیاده سمت خانه راه افتاد. اهالی محل میشناختنش پس ماسک نزد.فردا هم برای همیشه میرفت و دیگر زندگی اش بعنوان تهیونگ قبلی تمام میشد.
نزدیک خانه که رسید دسته کلیدش را از جیب پالتو در آورد و مشغول پیدا کردن کلید در شد.
یسول با دیدنش چشم گرد کرد و سریع از ماشین بیرون آمد و صدایش زد: تهیونگا!!!
تهیونگ با شنیدن صدای آشنا نگاهی سمتش کرد و ساکت ماند. او اینجا چه میکرد؟
یسول جلو رفت و متعجب گفت:چرا جوابمو نمیدی؟
تهیونگ خونسرد کلید داخل قفل انداخت: چون نمیخوام.
یسول بهت زده نگاهش کرد: منظورت چیه؟
_منظورم کاملا واضحه.
جدا از اینکه روحش خبر نداشت این پسر دقیقا چه میگوید و چرا، داشت حرصش از اینکه حین حرف زدن حتی نگاهش نمیکند در می آمد. با غیض گفت: یاااه، وقتی باهام حرف میزنی به چشمام نگاه کن.
تهیونگ خشک و تیز نگاهش کرد و یسول حس کرد یخبندان نگاهش از خود این شب زمستانی سردتر است.
پورخند زد: چی شده؟ نکنه حالا که دبیو کردی یکی از اون طرفدارای کیوت و ملوس دلتو بردن؟
تهیونگ اخم کرد: چرت و پرت نگو.
_اگه اینجوریه رک بگو، من قرار نیست بشینم گریه کنم. کنار میام.
تهیونگ دلخور نگاهش کرد: رک؟! اونکه رک نیست تویی... رک میگفتی کیم تهیونگ برات کمه و قصد داری با وارث یه شرکت معروف قرار بذاری... یا ازدواج کنی.
یسول گیج شد: چی؟!؟ چه شر و وری داری میگی واسه خودت؟
سرتکان داد: دیگه فرقی نمیکنه. لطفا بیا کشش ندیم... فکر نکن بابت حرف یک ماه پیشت نسبت بهم دینی داری.
در را باز کرد و وارد خانه شد. خواست بی تفاوت ببندتش که یسول با فشار دست مانع شد: صبر کن ببینم. تو داری درباره چی حرف میزنی؟
تهیونگ همانطور سرد گفت: دیشب حرفای داداشتو نامزدشو شنیدم... یچیزایی میگفت. خودت میدونی، ولی بیخیال، نیاز نیست بگی بابت حرفای اون شبت تو سالن رقص پشیمونی... من درکت کردم.
خواست در را ببندد که یسول با حرص مانع شد: پشیمون؟ تو دیوونه شدی؟ باید حرف بزنیم.
_من نمیخوام کسی باشم که بخاطرش قید موقعیت بهترو بزنی... وقتی خودتم ازش بدت نمیاد.
عصبی گفت: من حرف دارم...بگو اینو از کجا شنیدی.
_مهم نیست. مهم اینه اون کسیه که ازش خوشت میومده و باهاش قرار ناهار داشتی... البته به من ربط نداره چون دوست پسرت نشدم نه؟ قرار بود بعد دبیو باشه... بهرحال یه قرار نوشته شده نبوده... اشکال نداره.
یسول نچ کرد: تهیونگ شی، موضوع اونطور که فکر میکنی نیست. مربوط به گذشتست.
تهیونگ سخت کنترل کرد که صدایش در محله بالا نرود: ولی من تو این یک ماه با کسی که مربوط به گذشتم بوده باشه قرار نذاشتم... فکر میکردم توهم اینکارو نکنی. لطفا برو من الان عصبی ام.
در رابست و یسول با مشت به آن کوبید: باز کن ببینم.حق نداری درو رو من ببندی.
اما تهیونگ هیچ جوابی نداد. یسول دوباره به در کوبید: باتوام... بذار بیام تو... بذار توضیح بدم.
تهیونگ اهمیتی نداد و خواست از پشت در برود که یسول گفت:اون فقط یه دوسته که چندساله ندیدمش و باهاش ناهار خوردم و بهش توضیح دادم که یکی دیگرو دوست دارم...
فکر کردم در مقام یه دوست حق داره اینارو ازم بشنوه، چون مادرم بی اطلاع من بهش امید داده بود که باهاش ازدواج میکنم. تو که مامانمو میشناسی نوتلا... برات ازش کم نگفتم.
تهیونگ همانجا پشت در تکیه داد و یسول از پشت قسمت مات شیشه ای میتوانست سایه اش را ببیند.
دست به شیشه چسباند و لب خیساند : ولی هیچوقت به خواست مامانم زندگی نکردم... اون همیشه دلش یه دختر ملوس میخواست که بره سالنای زیبایی و همش پیراهنای مارک بپوشه با کفشای پاشنه بلند... من هیچوقت دختر دلخواهش نبودم. دوست پسری داشتم که برخلاف تاییدات مامانم بود، یه دانشجوی هنر.
مامانم همیشه سرزنشم میکنه و میگه داداشم ازم بچه بهتریه. میدونم ترجیح میداد جای من یه پسر دیگه داشته باشه. من بخاطر همین ظاهری که همیشه باهاش شوخی میکنی کلی توسط مامانم تحقیر میشم. قبل آشنا شدن با تو هیچکس همینجوری دوستم نداشته...نه که رو ظاهرم گارد داشته باشم، شاید یه روز بخوام موهامو بلند کنم یا هرچیز دیگه، ولی اینکه سعی کنن با کم شمردن چیزی که الان هستم تغییرم بدن اذیتم میکنه. دوست پسرم بعد یه مدت بهم گفت یسول اگه موهات بلند شه بهت میاد، اون پیراهن چیندار صورتی بنظر تو تنت عالیه، لباسی که برای فلان مهمونی پوشیدی خیلی خوب بود اگه همیشه همونجوری بپوشی خیلی خوشگل میشی، نمیشه همیشه خانومانه بپوشی؟؟.... تهیونگ تو منو اینجوری قشنگتر میبینی. جوری که مامانم و بقیه نمیبینن...
تهیونگ به حرفهایی که او آهسته پشت در میگفت گوش سپرده بود و نگاهش خیره مانده بود به پادری زیر پاهایش.
یسول دست روی در کشید و گفت: دوستت دارم دیوونه... من تورو میخوام... منتظر تموم شدن این یک ماه بودم برای بوسیدنت.
تهیونگ لب خیساند و مردد دست روی دستگیره گذاشت. شاید زیاد حساسیت به خرج داده بود... او که تمام ماجرا را نمیدانست. هنوز کلی سوال از او داشت. نمیخواست همینطور تمام شود. دوستش داشت... بعد مدتهای طولانی ای که نتوانسته بود کسی را دوست بدارد.
یسول دستهای یخ زده اش را بهم مالید و دلخور گفت: ولی تو حتی بهم گوش نمیدی... نکنه دوستم نداری؟؟ چون زیادی زمختم میتونی منو تو سرما نگه داری؟ اصلا فکر نمیکنی منم به مراقبتت نیاز دارم؟ تو خیلی بی رحمی...
تهیونگ آهسته در را باز کرد و به یسول که از سرما چانه اش میلرزید خیره ماند. زمخت؟ چرا اینطور فکر میکرد؟ تهیونگ دخترهای زیادی دیده بود. خیلی ها فکر میکردند دوستش دارند اما همیشه یک جای کار میلنگید. خودش نمیتوانست با خیلی چیزها کنار بیاید. اما یسول فرق داشت... این حس را میداد که هرگز میانه شان یکنواخت و عجیب نشود. توقعاتشان از هم درگیر کلیشه ها نشود و احساسشان به هم درست پیش برود.
یسول بازوهایش را بغل گرفت و گفت: باورم نمیکنی؟ من برات میمیرما!!
تهیونگ به چشمهای کشیده او نگاه داد و اخم کرد: دوست پسر سابقت میخواست تغییرت بده؟
یسول سر تکان داد و تهیونگ فقط به یک چیز فکر کرد. آن لبهای جمع شده از ناراحتی را با تمام وجود ببوسد.
با گرفتن مچ دستش او را داخل و سمت خودش کشید و دست دور کمرش انداخت: بره به درک.
و قبل هر واکنشی از یسول در را بست و لبهای گرمش را به لبهای یخ زده او کوبید.
یسول از بوسه آنی تهیونگ نفس حبس کرد و دستهای مشت شده اش که روی سینه او بودند آرام باز کرد.
تهیونگ مک ملایمی به لب یسول زد و صورتش را فاصله داد و به چشمهایش زل زد:معذرت میخوام که بهت گوش نکردم...
یسول که هنوز از بوسه او شوکه بود آب دهانش را بلعید و خیره به چشمهای نافذی که حالا داشتند او را آب میکردند گفت: تو... به همه که اینجوری نگاه نمیکنی؟
_چجوری؟
_جوری که نفسشون بالا نیاد...
تهیونگ آهسته بغلش کرد و چانه روی سرش گذاشت: نفس بکش.
یسول گونه به گردن او فشرد و دستهایش را دور کمرش حلقه کرد: الان میکشم...
تهیونگ لبخند زد و با حس سرمای تن و لباس او آهسته رهایش کرد: بیا کنار شوفاژ،سردته.
یسول را کنار شوفاژ برد و پتویی دور شانه اش گذاشت.  پشت گردنش را خاراند و گفت: چیزی لازم نداری؟
یسول متعجب به او خیره ماند.انگار که تازه از چیزی شوکه شده باشد.
تهیونگ چشم گرد:خوبی؟
یسول دست روی لب پایینش گذاشت: ولی تو واقعا منو بوسیدی!! یهویی بوسیدی!
گیج پرسید: اشتباه کردم؟ خودت گفتی منتظرش بودی.
_فکر میکردم طور دیگه ای میشه! فکر میکردم اول من شروعش میکنم.
تهیونگ خنده خورد و مقابلش نشست. یسول ساکت به در و دیوار خانه نگاه گرداند و او بعد کلی کلنجار رفتن با خودش گفت: تو مطمئنی بودن با من چیزیه که میخوای؟
یسول اخم کرد: معلومه.
_من قطعا مورد تایید مامانت نیستم...
_خب برای همین عاشقتم. من به دنیا اومدم تا با مامانم مخالف باشم.
_ولی... رابطه با تو برای من الکی نیست سولی... نمیخوام خانوادت منو نپذیرن.
یسول لبخند زد: بنظرت برای من الکیه؟ شاید بخوام بابای بچه هام باشی!!
تهیونگ لبهایش را بهم فشرد: دارم جدی صحبت میکنم.
_منم جدی ام. مامان من سنتی فکر نمیکنه، بابت آیدل بودن بهت خرده نمیگیره... کلا بیخیال مامانم شو و دیدت روی من باشه که میخوامت!
_این بار چندمه که میگی میخوامت.
_یکی باید اینو بگه، تو که نمیگی.
تهیونگ لبخند زد: منم همینطور.
یسول دست روی گونه تهیونگ گذاشت و عطر بنفشه مشامش را پر کرد.
با آن بارانی بنفشش زیباترین و خوشبو ترین گل بنفشه دنیا شده بود. گلی که دلش میخواست تا همیشه در گلدان خودش از او مراقبت کند.
یسول نگاه از او گرفت و به ساعت موبایلش داد. و تهیونگ بی پلک زدن به مژه های افتاده ی او خیره بود. نمیدانست به چه فکر میکند فقط دوست داشت تماشایش کند.
کمی در سکوت  سپری شد که بلاخره یسول پرسید: امشب قراره اینجا بمونم؟
تهیونگ ابروهایش را بالا داد: چرا؟
_میخوای برم؟
نمیخواست، اما گیج لب خیساند و گفت: بهتره بری، چون من فردا باید از اینجا برم.
امیدوار بود یسول یکبار دیگر سوالش را تکرار کن  چون از همین حالا از جوابی که داد پشیمان بود.
لبخند زد و با درک سر تکان داد. پتو را از روی شانه هایش انداخت و بارانی بنفش رنگش را مرتب کرد: پس دیگه میرم. خوب استراحت کن. فایتینگ...
مشتش را به نشان موفقیت بالا گرفت و تهیونگ فکر کرد برای شروع رابطه شان شاید همینکه آهسته جلو بروند بهتر باشد. پس با لحنی قدردان گفت: توهم خوب استراحت کن.
یسول دستی روی گونه او کشید و چینی به دماغش داد: شبت بخیر تدی بر!
با گفتن این حرف سمت در قدم برداشت. تهیونگ قدم های او را شمرد و با کلافگی نچ کرد. دلش نمیخواست او برود.
آخرین شبش در این خانه و زندگی قبلی را میخواست با او قسمت کند.
طی تصمیمی آنی مچ دستش را گرفت و اورا سمت خودش برگرداند و با دست حلقه کردن دور کمرش از فاصله ی یک وجبی به چشمهای متعجبش زل زد.
اخم ریزی کرد: چرا مثل بقیه دخترا گاهی غیرمنطقی نمیشی و اصرار نمیکنی؟
یسول قوسی به ابروهایش داد: هان؟ در چه مورد؟
_هرچیزی. موندن.
_وقتی میگی برو چرا باید بمونم؟ نباید درک کنم؟!
_گاهی نباید درک کنی. باید احساسی بری جلو!
_خب من... زیاد ازین کارا بلد نیستم.
تهیونگ دلخور اخمش را پررنگ کرد و کمر اورا رها کرد و دست به جیبهایش برد: خیلی خب، موقع رانندگی مراقب باش.
یسول لبخند زد و دست هایش را دور گردن او قلاب کرد: بیا اینجا ببینم.
تهیونگ را سمت خودش کشید و با عشق تک تک اجزای صورت زیبایش را بوسید و بعد خیره به چشمهایش گفت:من یکم خنگم. اگه نفهمیدم باید چیکار کنم، فقط ازم بخواه...
تهیونگ پلک کشداری زد و یسول گفت: عاشق چشماتم...
چشمهای تهیونگ خندیدند و یسول گفت: خب، این اولین قرارمونه. بیا کارای مورد علاقتو انجام بدیم.
_مورد علاقه ی من؟
_دلم میخواد تک تک چیزایی که دوست داری رو بدونم. میخوام سلیقتو حفظ شم.
بارش باران شدید تر شده بود و صدایش در فضای خانه میپیچید. تهیونگ فکر کرد از کجا شروع کند.
کلی چیزها بود که بخواهد بگوید یا نشانش دهد.
دست از کمر او باز کرد و گفت: همینجا باش تا بیام. قهوه میخوری؟
یسول بند بارانی اش را باز کرد: ترجیح میدم شراب بخوریم! من میرم سرویس و برمیگردم.
بارانی اش را روی دسته مبل انداخت و با بالا کشیدن آستین های بلند هودی اش سمت دستشویی راه افتاد.
عمدا آنقدر آنجا ماند تا تهیونگ فرصت کافی برای انجام کارهایش داشته باشد.
در کنار آرامشی که حس میکرد کمی مضطرب بود.
به صورتش در آینه نگاه کرد و زیر پلکهایش را انگشت کشید تا اضافات میکاپش را بگیرد. رژ لبی باقی نمانده بود.
بالم لبی که پشت آینه بود برداشت و کمی به لبهایش مالید و بعد به هال برگشت.
با دیدن کاناپه و زیرپایی که تهیونگ بهم چسبانده بود و رویش را با کوسن پر کرده بود لبخند زد و جلو رفت.
روی میز سینی چوبی با خوراکی و بطری شراب سفید و دو گیلاس پایه دار گذاشته بود و بجای چراغها،  ریسه های سوزنی روشن و روی میز و دسته های کاناپه به زیبایی گذاشته و روشن کرده بود.
تهیونگ با کلی قاب سی دی در دستش از اتاق درآمد و یسول با ذوق نگاهش کرد: قراره فیلم ببینیم؟
لبخند زد و سمت تلوزیون رفت: میخواستم اجراهای موزیکای قدیمی که دوستشون دارم رو رندوم بذارم تا حین صحبت بهشون گوش بدیم.
_تو آهنگ قدیمی گوش میدی؟
_من جاز کلاسیک خیلی دوست دارم، بیشتر دهه چهل، پنجاه و شصت.
_هیجان انگیز بنظر میاد. منم فیلمای اون دوره رو میپسندم. Singin' in the Rain رو دیدی؟
تهیونگ هیجان زده گفت: محشره، من موزیکال زیاد دیدم. یعنی اول آهنگاشونو شنیدم، بعد که فهمیدم برا فیلمن فیلمشونم دیدم.
یسول پلک زد: زود موزیکو پلی کن.
تهیونگ مشغول شد و یسول روی کاناپه نرم نشست و بین بالشها فرو رفت. با لبخند پتوی نرم چانکی را باز کرد و روی پاهایش گذاشت: چه دوست پسر رمانتیکی! این نورا و فضا محشر شدن ته...
تهیونگ موزیک را پلی کرد و حین زمزمه کردن همراهش سمت مبل آمد و یسول که موزیک را میشناخت همراهی اش کرد:
You're just too good to be true. Can't take my eyes off you. You'd be like Heaven to touch.

تهیونگ هیجان زده کنارش نشست: بلدیش؟
یسول پتو را با او تقسیم کرد: راستش من کاورشو که یه موزیسین به اسم کرایمر خوند شنیدم. ولی خب کیه که این آهنگو بلد نباشه.
_فرانک سیناترا خداست. ولی بخاطر تو میزنم بعدی... منم اون کاورو دارم.
یسول مکث کرد و بعد پلی شدن همان موزیک با کاوری که میگفت لبخند زد: من یه آهنگ دیگه هم از سیناترا میشناسم. fly me to the moon.
مشغول ریختن شراب در لیوان ها شد و یکیشان را دست یسول داد: اون آهنگ نیست، یه شناسنامست.
یسول به محتوی لیوانش خیره شد و به پشتی لم داد و با آرامش پلک بست.
تهیونگ آرنج به پشتی مبل تکیه داد و به نیم رخ زیبای او زل زد. میشد بی هیچ حرف و کاری فقط تماشایش کند؟ انگار فراموش کرده بود چه حرفهایی میخواسته در قرار اولشان بزند.
آهسته صدایش زد: سولی؟
یسول پلک باز کرد و با آرامش نگاه به او داد. چشمهای کشیده و نگاه به ظاهر سردش چنان گیرا بودند که تهیونگ حس میکرد حرفهایش را کاملا فراموش کرده.
یسول لب زد: باید به نوع نگاهت عادت کنم.
تعجب کرد: نوع نگاهم؟
_نمیتونم بفهممش، گاهی فکر میکنم کاملا شیفتست، گاهی فکر میکنم فقط مرموز و عمیقه. باعث میشی دست و پامو گم کنم... من آدمی که دست و پاشو گم کنه نبودم.
_نمیدونم آدمی که دست و پاشو گم کنه بودم یا نه، ولی... منم به نگاهت همین حسو دارم.  لیوانش را به لیوان او زد و با فوت کردن نفسش آن را سر کشید : خب دیگه؟
تهیونگ بدون اینکه چیزی بنوشد لبخند زد: من خیلی فکر کردم... تو این یک ماه.
_به چی؟
_به اینکه رابطمون چطور پیش میره.
_قبل اینکه تجربش کنیم نمیتونیم بفهمیم.
به مژه های او که نگاهش به لیوان خالی اش بود خیره ماند: میدونم... ولی، اینکه نمیتونم برات یه دوست پسر نرمال باشم منو یکم نگران میکنه.
یسول نگاهش کرد: نرمال؟
_میدونی که نمیتونیم همه جا بریم و هرکاری کنیم... باید زندگیمو بسته نگه دارم و حتی نمیدونم تا کی.
یسول دست روی گونه او گذاشت و سر به پشتی مبل چسباند: من پشت درای بسته هم کنارتم عزیزدلم.
گرمایی که به قلبش سرازیر شد باعث شد نگاه از چشمهای یسول بدزدد و به لبهایش خیره شود.
یسول گونه و موهای شقیقه او را نوازش کرد: چشم من از زرق و برق و تفریحات لوکس و مهمونی و این چیزا سیره. میتونم کنار تو توی یه اتاق باشم و با همین موزیک حس کنم باهم وسط یه کنسرتیم، میتونم با تو همینجا فیلم ببینم و فکر کنم سینماییم.
باهم میشه حس کنیم هرجای شهر قرار داریم و به هرجای دنیا سفر میکنیم.
برات از رو کتابای آشپزی غذاهای خارجی میپزم که فکر کنی باهم تو همون کشوریم... و با پلی کردن یه موزیک همراهت برقصم و حس رقصیدن وسط یه مهمونی رو داشته باشم... مهم فضا و پوسته دورمون نیست. مهم تویی و من.
تهیونگ تمام مدت شیفته و محو به او زل زده بود و فکر میکرد چه میتواند بگوید تا بفهماند چقدر دوستش دارد.
یسول آهسته خندید: حرفامو شنیدی؟ میگن مردا میبینن اما گوش نمیدن.
_هم دیدم و هم گوش دادم. سعی کردم حواسمو جمع کنم ولی اگه حس کردی متوجه نشدم صدام بزن.
_برای چی؟
_چون گاهی نه میشنومت نه میبینمت، غرقت میشم. بعد نمیفهمم چی میگی.
با لبهای فشرده لبخند زد: غرق چی بشی؟
_اینکه وقتی حرف میزنی سمت چپ گونت کنار لبت چال برمیداره، اینکه حین حرف زدن پلک نمیزنی یا اگه بزنی دوتا میزنی و وقتی میخندی هر دو طرف گونه هات چال نه، یه حفره قشنگ برمیدارن... صدف دندونات کشیده ان و این خندتو قشنگتر میکنه. و بین تار ابروهات خطهای باریک و خالی وجود دارن که خیلی زیاد قشنگن و خوشم میاد از وقتایی با میکاپ توشونو پر نکردی...
یسول لب گزید: تهیونگ شی... تو انقدر جزعی نگر بودی؟
_نمیدونم ولی به تو دقت میکنم.
یسول با گونه های رنگ گرفته لیوانش را روی میز گذاشت و با فاصله دادن یقه هودی اش از گردن پوف کرد: آی گرمم شد.
تهیونگ با همان لبخند او را تماشا کرد و او هودی اش را از تن در آورد و بعد مرتب کردن بندهای تاپ سیاه رنگش، لیوانش را دوباره پر کرد: باید بغضمو با این قورت بدم.
تهیونگ ساکت ماند و تازه فهمید آهنگی که پخش کرده روی تکرار است اما دلش نمیخواست عوضش کند.
میگوید زوج ها میتوانند یک آهنگ مخصوص داشته باشند. از اینکه همین آهنگ بعدها در حرفهایشان، وسط یک جمع، در جایی دیگر پخش شود و در دهانشان بشود جمله ی « عه، این آهنگمونه » حتما لذت میبرد.
یسول نوشیدنی اش را مزه کرد و به تهیونگ نزدیک تر شد و سر کنار بازویش روی پشتی مبل چسباند و از فاصله چند سانتی به چشمهایش زل زد.
تهیونگ با دست موهای بهم ریخته ی او بخاطر کندن لباسش را نوازش کرد و لب زد: بهت گفته بودم از عطرت مست میشم؟
_نه، چون نمیشد قبلا بگیش.
تهیونگ بینی به گونه او چسباند و پرسید: یه شیشه ازش میخوام. اسمش چیه؟
یسول با حس قلقلک سر کج کرد: هیچوقت بهت نمیگم.
_برای چی؟
دستی که تهیونگ برای شقیقه اش تکیه گاه کرده بود گرفت و با فاصله دادن پشت خودش از مبل دور تنش انداخت و برای خودش آغوش ساخت: چون خودم هستم، این بو رو لباسات و وسایل خونت میشینه.
تهیونگ دست دیگرش را هم دور یسول گرفت و خیره به پلاک نگینی زنجیر ظریفش که روی ترقوه هایش افتاده بود گفت: اینجوری بهتره.
یسول سکوت کرد تا قسمت محبوبش از آهنگ را بشنود.
I love you baby
And if it’s quite all right
I need you baby
To warm the lonely nights
I love you baby
Trust in me when I say

تهیونگ آهسته دست نوازش پشت گردن و موهای کوتاه او کشید  و یسول آرام فاصله صورتهایشان را هیچ کرد و لب به لبهای او چسباند: میشه با این آهنگ برقصیم؟
تهیونگ روی لبهای او گفت: الان؟
دستهایش را دور گردن تهیونگ انداخت و همینطور که به پشت روی کوسن ها فرو میرفت او را سمت خودش کشید: بعدش...
تهیونگ بی حرف لبهایش را به لبهای او دوخت و آرامش و گرمایی که در قلب و تنش جاری بود را  در آغوشش برای یسول حل کرد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now