عصر روز بعد همه تقسیم و راهی سئول شدند.
قبل حرکت جیمین چند استوری که شامل عکس و فیلمهای دسته جمعی و آن سلفی دونفری توی بازار روستا میشد آپلود کرده بود و حالا با ذوق به آنها نگاه میکرد و ریپلای های همکاران و دوستانش را جواب میداد.
نامجون پشت رل بود و تهیونگ کنارش.
جونگکوک هم کنار جیمین عقب نشسته و حواسش را معطوف بیرون کرده بود.
وقتی جیمین با ذوق مشغول تماشای استوری های خودش شد و تهیونگ هم با چک کردن اینستاگرامش گفت: عا این عکستونو کجا گرفتین؟ باحاله!
جیمین گفت: تازه چک کردی؟ دیشب گذاشتمش...
جونگکوک سرکی به گوشی جیمین کشید و با دیدن عکس دونفرشان لبخندی روی صورتش شکل گرفت.
جیمین پرسید: نمیخوای اکانت بسازی جونگکوک؟ فقط تورو تگ نکردم.
نامجون گفت:اون اکانتشو دی اکتیو کرده.چون فعالیتی نمیکرد.
جونگکوک لب کج کرد و چیزی نگفت. از زمانی که از دیده شدن فراری شد اکانت اینستاگرامش با یک ملیون فالور که اصلا معلوم نبود منتظر چه هستند، بدون پست و فعالیت رها کرده بود. آن را هم بخاطر مشاورین روابط عمومی شرکت جهت شناساندن وارث جی کی تدارک دیده بودند اما جونگکوک بعد از رها کردن فیسبوک و توییتر که قبل رفتن یونگی درش فعال بود خودش را به اینستاگرام عادت نداد.
جیمین با چک کردن موبایلش گفت: عا، هیونگ؟ تو استوریمو ری شر کردی؟!
نامجون سر تکان داد: قبل حرکتمون.چطور؟!
_وونهو شی فالوم کرده. واه! با سی و پنج ملیون فالور فقط پنجاه نفر فالوینگ داره و من شدم پنجاه و یکمی؟!
جونگکوک سرکی به موبایلش کشید و زیر لب گفت: چی؟
با دیدن صفحه وونهو و عکسهای جذابش و همچنین استوری که از تمرین در باشگاه گذاشته بود اخم کرد و لب فشرد. جیمین پیج وونهو را زیر و رو کرد و گفت: اون واقعا خیلی معروفه! چطور نمیشناختمش.
جونگکوک گفت: مگه منو میشناختی؟
جیمین کوتاه نگاهش کرد اما حواسش به پیج وونهو بود: سی و پنج ملیون فالورر داره!
_خب که چی؟ من بدون هیچ فعالیتی یه میلیون فالور داشتم. میدونی اگه فعال بشم چقدر میشن؟ حتی آیدل هم نیستم.
تهیونگ همانطور که جاده را نگاه میکرد گفت: تو وارث مرد اول اقتصاد کشوری، و مرد پنجم اقتصاد جهان! بنظر منم اگه باشی فالورات از وونهو بیشتر میشن.
جیمین دهان نیمه بازش را جمع کرد:هرچند نمیشه منو ملاک کرد. چون من نه پیگیر کیپاپ بودم نه بیزینس و ماشینا! ولی اینجا الان دارم کامنتاشو میخونم. چقدر فن داره! چقدر دارن بهش ابراز علاقه میکنن!!
جونگکوک نگاهش را به بیرون داد و گفت: بسه دیگه، جی کی آیدلای بزرگتری هم داره!
جیمین بی حرف با موبایلش به سیستم پخش ماشین نامجون کانکت شد و موزیکی پخش کرد: بذار ببینم چیا میخونه.
جونگکوک پشت چشمی نازک کرد و تا آخر آهنگ بی حرف به بیرون خیره ماند.
داخل شهر بودند که نامجون با اشاره هوسوک کنار زد. یونگی دست بالای سقف ماشین سمت تهیونگ گذاشت و گفت: بیا هوسوک ببرتمون خونه من.بعد با ماشین خودم میریم استودیو.
تهیونگ نگاهی به جیمین و بقیه کرد: خداحافظ بچه ها، مراقب خودتون باشین.
یونگی رو به جونگکوک کرد:باهام در تماس باش.گاهی بیا پیشم.
جونگکوک سرتکان داد و یونگی مشت به مشتش زد و رو کرد به جیمین: جیمینا... پیاماتو چک کردی؟
جیمین پرسشگر نگاهش کرد: چی؟
تهیونگ پیاده شد و یونگی با خداحافظی از هر سه نفرشان سمت ماشین هوسوک رفتند.
جیمین با باز کردن پیام صوتی یونگی هندزفیری داخل گوشش گذاشت و لبخند روی لبش ثابت شد.
«جیمینا، فرصت نشد دوتایی صحبت کنیم ولی بزودی حتما مفصل راجبش حرف میزنیم. گفتی جونگکوک درگیر افسردگی پنهان و اضطراب و وسواس فکریه. شاید درست خاطرم نباشه چون زیاد تو اینچیزا خوب نیستم. این دو روز دیدنش و باهاش وقت گذروندن بهم یچیزایی فهموند. اون یا اصلا افسرده نبوده. یا به طرز عجیبی خیلی سریع خوب شده. درباره وسواسشم باید بگم از نظر بهداشتی در حد آزاردهنده نیست. این دو روز یه لحظم مضطرب ندیدمش تا بفهمم اون موقع وسواسش چه شکلی میشه.
جونگکوک همون پسر سابقه. با همون اخلاقای خاص و یکم پخته تر.شاید تنها ایراد الان همون اضطراب و گاردش درباره پدرش و قوانینش باشه، که به اون حد نشونم نداده. اما جدا از اون، بشدت خوشحاله. به هر دلیلی که قطعا تو درش تاثیر زیادی داری. اون بهم خیلی وابسته بود ولی الان میبینم جای منو گرفتی. چون هرکاری میکرد یاد تو میفتاد و میگفت جیمین اینکارو دوس داره.
اون خیلی بزرگ شده و درباره زندگی فعلیش و تو چیزایی بهم گفت.درباره جایگاهت تو زندگیش.ممنون که انقدر هواشو داری و ممنون که اصرار کردی تا بهش برگردم. شاید نتونم بهش بفهمونم ولی میخوام بدونه واقعا دلتنگش بودم و مهمه برام. هوای همو داشته باشید»
جیمین خریدارانه به نیم رخ جونگکوک که حواسش به او نبود نگاه کرد و فکر کرد میتواند تا آخر دنیا هوای همین آدم را داشته باشد. چه از او بخواهند چه نخواهند و میخواست تک تک لحظاتش را بهشت کند. تک تک لحظات هردویشان را.
نامجون که رساندشان و رفت وارد عمارت شدند و به طبقه دوم رفتند. جیمین نگاهی به محیط خانه گرداند و گفت: خب ما برگشتیم.
جونگکوک چمدان ها را دنبالش کشید:به کی میگی؟
_به خونه!
جونگکوک لبخند زد و راهی اتاقش شد: برو لباساتو عوض کن و استراحت کن.
جیمین روی مبل لم داد و جونگکوک بعد دوش گرفتن و پوشیدن لباس از اتاق خارج شد و در اتاق جیمین را زد: جیمین شی؟
صدای جیمین را از آشپزخانه شنید: بله؟
متعجب سمت هال رفت. فکر میکرد جیمین هنوز با آن لباسها آنجاست اما موهای نمناک و بلوز صورتی روشنی که به تن داشت نشان میداد چقدر سریع به کارهایش رسیده.
جیمین دو لیوان هات چاکلتی که آماده کرده بود روی کانتر گذاشت و گفت: بریم پایین شام بخوریم؟
_من گشنم نیست.اگه شد هم بگو بیارن بالا.
جیمین روی کانتر نشست و لیوان قرمز رنگ را دست گرفت، آهسته فوتش کرد سمت لبهای جونگکوک که پایین ایستاده بود برد: امتحانش کن.
جونگکوک چشم از لبهای جیمین که بابت فوت کردن محتوی لیوان غنچه شده بودند گرفت و دستش را روی دست جیمین دور بدنه لیوان گذاشت و جرعه ای خورد.
جیمین کنجکاو پرسید: چطوره؟
_خیلی خوشمزست.
جیمین از همان لیوان و جای لبهای جونگکوک نوشید و گفت: هوممم.خیلی خوبه. لیوان خودتو بردار. بریم...
با گفتن این حرف پایین پرید و راه افتاد.
جونگکوک با تعللی کوتاه لیوان آبی رنگ را برداشت و پشت سر جیمین پایین و به کتابخانه رفتند.
جیمین آفرودیت را برداشت و دوباره آمد سرجای همیشگی کنار پنجره قدی مقابل جونگکوک نشست.
لب هایش را بهم مالید و گفت: یادم رفت بالم بزنم،الان ترک ترک میشه...
جونگکوک خیره به لبهای صورتی رنگش ماند و بعد به پلکی چشم از آنها گرفت و نگاه به کتاب که بین دستهایش روی پایش ورق میخوردند داد. اما با لغزیدن چشمش روی انگشتهای کوتاه و بانمکش لبهایش قوس گرفت.
جیمین با صدا چند خط قبل از جای مشخص شده را زمزمه کرد و بعد انگشت روی کلمه ای گذاشت: از اینجا. آماده ای؟
جونگکوک دستهایش را تکیه گاه کرد. سر تکان داد و گوشهایش را به صدای بهشتی جیمین بخشید.
«حاکم میخواست بپرسد کیستی؟ چیستی؟ اما آفرودیت دست بالا آورد تا گونه او را لمس کند و کاری که برایش حاکم را تعقیب کرده بود انجام دهد و با لمس او را مطیع فرمان کند. اما نتوانست. چیزی در چشمهای آهوگونه آن انسان زمینی مانع شدند که آفرودیت از قدرت برایش استفاده کند. چیزی که انگار فقط خود الهه میخواست ببیند.
دست پایین آورد و گفت: من... ونوس هستم.
حاکم گیج گفت: تابحال چنین اسمی نشنیدم.
_چون قبل از من کسی ونوس نیست.بعد من شاید این اسم برای نسل های شما مرسوم بشه.
حاکم باز سوالش را تکرار کرد:تو کی هستی؟
_من همون اشتیاقی ام که میون چشمهای آدمهای شَهرت نیست... همون گرمایی که از قلباشون رفته و همون زیبایی که بخاطر اولویت های دیگه از خودشون دریغ میکنن.
حاکم نگاه بین دو چاه عسل نگاه او جابجا کرد و پرسید: چی میخوای؟
_میخوام مردمت گرسنه نباشن. میخوام حاکم خوبی باشی و دربارت حرفهای خوب بگن. مردم تا وقتی لازم باشه از خوبی و زیبایی بگن خلاصش میکنن تا زود تموم شه و به بقیه زندگیشون برسن، اما تا وقتی بدی و زشتی و ایراد موضوع صحبتشون برای گفتنه، هیچوقت از تکرار صحبت دربارش خسته نمیشن.
حاکم لب جوید: ولی من فقط حاکم این شهرم...تمام حاکمین از امپراطور دستور میگیریم.چطور میتونم متفاوت عمل کنم؟
آفرودیت فقط نرم گفت: اینکارو بکن...
حاکم خواست چیزی بگوید اما صدای افرادش باعث شد نگاهی به پشت سر کند و در همان یک لحظه غفلت کافی بود تا بعد از برگرداندن نگاهش ببیند آن مرد عجیب دیگر مقابلش نیست.
ابتدا فقط گیج بود و کنجکاو، اما به محض برگشت به کاخ و گذر ساعات فهمید میخواهد اورا ببیند. آنقدر مشتاق بود که دستور داد سراسر شهر را زیر و رو کنند و با نشانه هایی آفرودیت را از مردم جستجو کنند. اما انگار همچین شخصی هرگز وجود نداشته.
برایش پاداش بزرگی گذاشت. برخی که او را دیده بودند هم فقط میدانستند چنین شخصی با آن ظواهر در شهر بوده اما هیچ درباره اش نداشتند برای ارائه و نمیشناختنش.نشانی از او نبود.
تمام این اتفاقات در عرض چهار روز رخ داد و آفرودیت شاهد تمامش بود. بعد روز چهارم حاکم گوشه گیر شد و حکیمان کاخ هیچ کاری نتوانستند برایش بکنند. وزیر اعظمش دستور داد حکیمی توانا برای برگردان سلامت روحی حاکم بیاید و در ازای آن پاداش بزرگی در نظر گرفتند. و آن حکیم از رعیت و خارج شهر هم باشد مهم نیست.
این اعلامیه سراسر شهرهای همسایه و مجاور هم دست به دست شد. حکیمان زیادی می آمدند اما حاکم به محض دیدنشان دستور میداد بیرون بروند.
بهترین موقعیت برای آفرودیت محیا بود، بدون اعمال جادو و سحر وارد کاخ حاکم میشد و میتوانست او را به هر تغییری مجاب کند.
پس به کاخ رفت و گفت حکیمی از شهری دور است و میتواند به قطع حال حاکم را بهبود بخشد.
وزیر اعظم که از رفت و آمد اشخاص مختلف با چنین ادعاهایی خسته بود.برای همین فقط اجازه داد او هم داخل برود و مثل بقیه بیرون شود.
آفرودیت داخل رفت و حاکم را که کنار پنجره نشسته و سر به دیوار تکیه داده بود دید.
لبخندی زد و گفت: چی به روزت اومده؟
از شنیدن صدای آشنا و خاص او سر برگرداند و ناباورانه به آن چشمهایی که در نور غروب از پنجره چون طلای نایاب میدرخشیدند زل زد. خودش بود... همان مردی که نمیتوانست بفهمد چرا آنقدر محتاجش شده.
آفرودیت جلو رفت و کنار او نشست. لبخند زیبایی نشانش داد و گفت: سرورم من حکیم شما ونوس هستم.»
جیمین از خواندن ماند و نگاه به جونگکوک که خیره و متفکر نگاهش میکرد داد.
خندید: چی شده؟
جونگکوک ماگ قرمز رنگ را برداشت و گفت: حاکم چش شده؟
جیمین فقط به لبخند اکتفا کرد و با بستن کتاب و کنار گذاشتنش گفت:من از اون ماگ خوردم... دهنیه.
جونگکوک بی تفاوت از آن خورد و گفت: من میتونم دهنیتو بخورم.
دل جیمین ضعف رفت. جلوی او کمی خم شد و سر روی شانه اش گذاشت و همینطور که گردنش جلوی چشمهایش بود گفت: دفعه بعد میفهمی حاکم چشه.
جونگکوک از لغزش مژه جیمین روی پوست گردنش قلقلکش شد اما بی تفاوت تا ته شکلاتش را سر کشید تا واکنشی ندهد.
جیمین خودش را عقب کشید و نگاه بین قفسه های بلند بالای کتابخانه چرخاند: جونگکوکی؟
_بله.
_اجازه میدی یه کوچولو تو دکور خونه و اینجا دست ببرم؟
برای تاکید انگشت شست و اشاره اش را بهم چسباند و چشم ریز کرد: همینقد!
جونگکوک به حالت کیوت او لبخند زد و فکر کرد آخرین باری که روی وجود رنگ اطرافش حساس بوده و احساس بی نظمی میکرده کی بوده؟
شاید هنوز هم گاهی چنین حسی میداشت اما نه جایی که جیمین حضور داشته باشد.
تمام نظم روزمره زندگی اش بند حضور پسر موسیاه مقابلش بود. با همان چثه کوچکش.
پس ساده سرتکان داد: مشکلی نیست جیمینا.. یعنی ، هیونگ...
گل از گل جیمین شکفت و ماگ آبی رنگ را برداشت و خودش را روی پای جونگکوک انداخت و همانطور که سرش روی زانوی او بود گفت: جیمین اینجارو باحال میکنه! مثل خودش!
جونگکوک به صورت وارونه او روی پایش با خنده خیره شد: درسته...
***
جونگکوک آخرین امضا را پای قرارداد مربوطه زد و گفت: ممنون آقای بک. ارائتون برامون خیلی ارزشمنده.
بک تعظیمی به حضار و جونگکوک کرد و بعد خاموش کردن پروژکتور سرجایش نشست. مسئول بخش تایید کیفی برگه های مقابلش را روی میز مرتب کرد و گفت :باید بیشتر روی تایید قابلیت ساخت دقت داشت.بخش ایده نباید طرحایی که قابل اجرا نیست رو تحویل بدن.
نامجون خواست جوابی دهد اما جونگکوک با فکری گفت: من فکر میکنم اینطور نیست. اونا آرمانگرا هستن و بنظرم طراحایی با چنین توقعاتی بشدت لازمن برای جی کی. ما در لول جهانی هستیم آقای وانگ، آیا واقعا باید از اجرای ریسکی اجتناب کنیم؟! اونم با وجود داشتن تیم بررسی و تست خبره؟!
وانگ ابرو بالا داد: یعنی میفرمایید بسازیم و بودجه و امکاناتو صرف چیزی که به قطع قابل ارائه به بازار نیست کنیم؟
جونگکوک سرتکان داد: از نظر من ایرادی نداره.
نامجون گلو صاف کرد و گفت:نظراتتون مورد بررسی قرار میگیرن جناب وانگ. ممنون از همه. خسته نباشید.
وانگ لب فشرد و با تعظیم متقابلی خسته نباشید گفت. بعد خروج از سالن. جونگکوک که شانه به شانه با نامجون راهی اتاقش بود با اخم گفت:درسته... من سر در نمیارم تو بیزینس چی بهتره.
_اتفاقا نظریت کاملا به جا بود جونگکوک. تو سوادشو داری. به خودت شک نکن. فقط خواستم دهن وانگ رو ببندم. نظراتش برای جی کی نوین زیادی کهنه ان.چیزی به بازنشستگیش نمونده پس بهش فکر نکن.
پوزخند بی حوصله ای زد. فکرش را نمیکرد. هیچ چیز اینجا آنقدر برایش ارزش نداشت که فکرش را خیلی درگیر نگه دارد. بجز کسی که توی دفترش منتظر بود. تا با او بعد یک روز کاری خسته کننده از این فضا فرار کند و میدانست حالش فقط با یک دقیقه ی او زیر و رو میشود.
مسیرش از نامجون جدا شد و با جواب سلام دادن به چندتن از کارکنان از پیششان رد شد به اتاقش رفت.
جیمین با کلاه بافت نیلی و پلیور یقه دار خاکستری و یک پالتوی مشکی که تن داشت مشغول نگاه کردن دکوری های داخل قفسه بود.
با دیدن جونگکوک لبخند بزرگی زد: اومدی؟
جونگکوک سرتکان داد و سرتاپا تماشایش کرد: فکر نمیکردم لباس عوض کرده باشی.
جیمین ساک سفید رنگی از صندلی او برداشت و گفت:رفتم خونه لباس عوض کردن و برات لباس آوردم.بپوش بریم که کلی کار داریم.
این را گفت و با دادن ساک دست جونگکوک چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت.
جونگکوک پلیور سرمه ای رنگی که جیمین برایش گرفته بود و حالا داخل ساک بود را با جین مشکی تن کرد و بعد پوشیدن پالتو و پا کردن بوت هایش. ماسک سیاه رنگ را داخل جیب پالتو انداخت و از اتاق بیرون رفت.
جیمین با دیدنش سوت بلند بالایی کشید با دیدن خالی بودن راهرو دست دور بازوی جونگکوک انداخت و هیجان زده گفت: راننده لباساتو میبره خونه. خب دیگه بریم؟!
جونگکوک ساعتش که شش را نشان میداد نگاه کرد و سر تکان داد.
بعد خروج از راهرو جیمین دست جونگکوک را رها کرد و شانه به شانه هم مقابل نگاه های کنجکاو و خیره پرسنل از محوطه شرکت خارج شدند.
قبل وارد شدن به پیاده رو جونگکوک ماسکش را زد و گفت :مطمئنی نمیخوای با ماشین بریم؟
جیمین با اعتماد به نفس سر بالا گرفت و با اشاره به خیابان و شلوغی اوایل شب گفت:به سئول واقعی سلام کن!
بعد ساعد او را گرفت و سمت ایستگاه اتوبوس دویدند. اینطور در شهر دویدن برای جونگکوک تازگی داشت. تابحال در شلوغی دست کسی را نگرفته بود که به پایش بدود.
به محض رسیدن جلوی جایگاه آبی رنگ اتوبوس متوقف شدند و جیمین با سوار شدن و کشیدن کارت اعتباری اتوبوس دست جونگکوک را گرفت و سمت ردیف آخر برد.
جونگکوک کنار شیشه نشست و جیمین کنارش و با لبخند گفت: حالا میریم!! آخ جون!شهرررربازی! میخوام سوار چرخ و فلک شیم. اصن میخوام تا آخر شب تو چرخ و فلک زندگی کنیم!
جونگکوک از پشت ماسک خندید و گفت: خیلی خب هیونگ! هنوز به کودک درونت عادت نکردم.
جیمین موبایلش را از صورت هاشان فاصله داد و حین فیلم گرفتن گفت: اینو قرار نیست جایی بذارم ولی این اولین باریه که جونگکوکی با جیمینی سوار اتوبوس شدن و دارن میرن شهربازی!
جونگکوک گفت: قبلنا با یونگی هیونگ سوار شدم.
جیمین با نگاه توجیه کرد: ولی با جیمین هیونگ نشدی! اولین بارمون تو اتوبوسه!
جونگکوک با نگاه به دوربین سر تکان داد و جیمین با لبخندی فیلم را قطع کرد.
با توقف اتوبوس و پیاده شدن باقی مسیر تا شهر بازی را در پیاده راه بزرگ میانگ دونگ قدم زدند.
با ورود به شهر بازی جیمین کف دستهایش را بهم زد و گفت: این شهربازی مورد علاقمه! رو چرخ و فلکش همه رنگی چراغ داره! میرم پشمک بخرم. دلم میخواد پشمک سیب سبز بگیرم!
جونگکوک نگاه اطراف گرداند. شلوغی با وجود محوطه عریض و فواصل وسایل از هم زننده نبود و کل شهربازی پوشیده از رنگ و نور و موسیقی بی کلامی با تم مناسب جعبه های موسیقی بچه ها بود .
سمت باجه رفتند و جیمین گفت: سلام آقا، ما دوتا بلیط چرخ و فلک میخوایم.
مرد بلیط فروش سر تکان داد: سلام مشتری عزیز، دقیقا دوتا بلیط چرخ و فلک مونده و تا نیم ساعت دیگه آخرین دور رو میچرخه.
جیمین متعجب پرسید: آخرین دور؟؟ برای چی!
کرد خندید: جوونای عاشق و پولدار!! یه پسر از یکی از خانواده های مطرح برای خاستگاری از دوست دخترش کل تایم از هشت تا دوازده شب چرخ و فلکو رزرو کرده.
جیمین لبخند زد و گفت: چه جالب! خب پس گفتین یبار میتونیم سوار شیم و دوتا بلیط دارین درسته؟
مرد بلیط ها را سمت او گرفت و گفت: بله اینم سرنوشت شما بوده.
جیمین با خنده بلیط هارا گرفت و مبلغشان را پرداخت و گفت: ممنون آقا.
اینبار جونگکوک زودتر از جیمین تعظیم خداحافظی را انجام داد و باهم راه افتادند. جیمین با خنده گفت: از هشت تا دوازده میخوان توی چرخ و فلک باشن برای خاستگاری؟ کاش یکی بگه تو این تایم میتونن بچه هاشونم به دنیا بیارن!
جونگکوک با خنده ملایمی گفت: میخوای الان پشمک بخرم؟ نیم ساعت دیگه باید سوار شیم.
جیمین سرتکان داد: آره، ولی قبلش میخوام برم دستشویی! نمیخوام اون بالا همش احساس ابری با احتمال بارشو داشته باشم.
جونگکوک با خنده همراه جیمین از کنار ردیف وسایل بازی شانسی گذاشتند و سمت سرویس رفتند. جونگکوک بیرون منتظر جیمین ماند و اطراف را تماشا کرد. بچه ها و سر و صدای شادشان، زوجهای زیادی که دست در دست قدم میزدند، دانش آموزهای دبیرستانی با فرم مدرسه.
موبایلش را در آورد و زمزمه کرد: باید دوربینمو ازین ببعد همراهم کنم.
عکسی از منظره پیش رو گرفت و با نگاه به آن فکر کرد چقدر زیباتر میشوند اگر جیمین درست مرکز این عکس با چشمهای هلالی اش لبخند بزند.
با خروج پسری از در سرویس بهداشتی که خوشحال و سرمست سمتی میدوید نگاه به ساعتش کرد و با سرک کشیدن به داخل دنبال جیمین گشت.
با خروج جیمین که لبخند به لب داشت و با چشم دنبال کسی میگشت گفت: بریم سمت چرخ و فلک، یه ربع دیگه حرکت میکنه.
جیمین هیجان زده دستش را گرفت و گفت: دنبالم بیا...
جونگکوک بی حرف دنبال جیمین پا تند کرد و وقتی او کنار دکه ای ایستاد و نگاه به زوجی که دست در دست سمت چرخ و فلک میرفتند داد جونگکوک گفت: اونا کی ان؟
جیمین بدون اینکه چشم ازشان بردارد با شوق گفت: کاپلن!
جونگکوک لب کج کرد: خب! بیا بریم سوار شیم دیر میشه...
دست جیمین را به آن سمت کشید و جیمین بعد چند قدم او را نگه داشت: ما نمیتونیم سوار شیم جونگکوکی...
جونگکوک نگاهش کرد: چرا؟!
جیمین با اشاره سر به آن دو که حالا داشتند توی کابین جا میشدند گفت: بلیطامونو دادم به اون پسره.
جونگکوک کنجکاو شد:برای چی؟
جیمین با شست پره بینی کوچکش را مالید و گفت: تو دستشویی بودم که از راهروش صدای صحبت یکیو شنیدم. همون پسره بود. داشت از دوسته دوست دخترش میپرسید چیکار کنه. چون دیگه بلیط چرخ و فلک نیست و اون نمیدونه باید چیکار کنه. فهمیدم اون و دوست دخترش پنج ساله باهمن و از طریق دوسته دختره فهمیده رویاش این بوده تو چرخ و فلک همین شهربازی ازش خاستگاری کنه. امشبم تولد دخترست و اون قصد داشته همین امشب اینکارو کنه ولی خب بلیطا تموم شدن و تایم هم محدوده. برای همین من بلیطامونو دادم بهش.
جونگکوک مات و مبهوت به جیمینی که با اشتیاق و شادی از ته دلی که در نگاهش موج میزد اینهارا تعریف میکرد زل زده بود.
اصلا نفهمید چطور اما به یک لحظه آن موجود دوست داشتنی نایاب را توی آغوش کشید.
خوش قلبی اش به کنار، اینکه انقدر با اشتیاق راجبش حرف میزد و انگار شادی اش از اینکه خودش سوار چرخ و فلک شده باشد بیشتر بود جونگکوک را احساساتی میکرد.
جیمین که خشکش زده بود و چانه اش روی شانه جونگکوک بود بلاخره دستهایش را پشت او گذاشت و گفت: جونگکوکا... خوبی؟
جونگکوک بدون اینکه رهایش کند به خوشقلبی فرشته میان بازوهایش فکر کرد و بعد لحظاتی او را از خودش جدا کرد و با گرفتن بازوهایش گفت: اشکال نداره. قول میدم یه شب من چرخ و فلکو برای تو رزرو کنم هیونگ... اصلا یه روز کامل. هرچقدر خودت بخوای.
جیمین با گونه های گرم شده و قلبی که داشت تند میتپید و پرواز میکرد لبخند زد و بازوی او را گرفت و کنارش ایستاد: اصلا مهم نیست. چرخ و فلک همیشه اینجاست. بیا بریم پشمک سیب برام بخر ، هوم؟
جونگکوک بی تعلل سمت دکه راه افتاد و گفت: تموم دکه رو میخوای؟ یا همه پشمکای سیب دکه های دیگه ی اینجارو؟
جیمین خنده سر داد و جونگکوک خنده های از ته دل و خالصش را برای بار هزارم در خاطرش ثبت کرد.

KAMU SEDANG MEMBACA
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fiksi Penggemar▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...