Part 9 | فصل دوم

814 115 10
                                    

با نگاهی دقیق به حرکات قوزک پای لیان با اخمی ظریف جلو رفت: ملایم تر.
لیان از حرکت ماند و منتظر نگاهش کرد اما چانهو با نچ کردن، دستهایش را زیر آرنج های در هوا مانده او نگه داشت: با سه دور اول چرخش دستات ثابتِ ثابت باشه.
لیان متعجب گفت: ثابتن استاد.
سر به نفی تکان داد: وقتی تمرکزت میره به بی نقص حرکت کردن روی پاها، دستاتو یادت میره لیان‌.
لیان نگاهی اجمالی به بومی که مسئول بوم، شین بالای سرشان گرفته بود گفت: حق با شماست استاد. یکمم بابت فیلم برداری بدعادتم.
شین سرخ شد و کمی عقب رفت تا احساس راحتی را از او صلب نکند.
چانهو نگاه از بوم گرفت: صحنه رو با تمام تشکیلات که متصور شی، نمیتونی بگی بدعادتی. اونجا باید درست طوری اجرا کنی که تو خلوتت یا سالن تمرین انجامش میدی.
لیان پلک زد و تمام تلاشش را برای بهتر از سر گرفتن رقص به کار برد.
جونگکوک به سالن برگشت و سمت سونگسو رفت و بدون کات دادن زمزمه کرد: همین بخش تموم که شد با جانگ چانهو میرم برای بیوگرافی.
سونگسو موافقت کرد و جونگکوک دست به سینه کناری ایستاد. جدیت جانگ چانهو حین تمرین دادن به رقصنده اش به نوعی بود که انگار دیگر مقابل دوربین ها و دیگران حضور نداشت. بنظر میتوانست به راحتی توجهش را تفکیک کند.
با اشاره از سونگسو خودکاری گرفت و مشغول یادداشت کردن این نکات برای سوال پرسیدن حین مصاحبه ها شد تا حرفهایش را روی این لحظات در فیلم بیاورد.
نگاهی به تشکیلات کرد و سمت می کیونگ رفت و با آهسته زدن به شانه اش گفت: الان فلورسنتا رو مایل تر کن به چپ.
_درسته، فکر کردم یذره دیگه صبر کنم.
جونگکوک سر تکان داد و چشمش به جیمین که با تعویض لباسهایش از اتاق رختکن بیرون آمد برخورد.
در جواب می کیونگ که پرسید: فردا برای فیلم برداری فضای باز، رفلکتور کافیه درسته؟
جونگکوک با مکث نگاه از جیمین که متوجه نگاهش شد گرفت: برنامه ریزی های فردا بمونن برای بعد از شوتینگ امروز!
می کیونگ خجالت زده چشم گفت و مشغول ترتیب دادن لوازم نورپردازی شد.
جیمین بی پروا سمت جونگکوک آمد و گفت: من دارم میرم، با من کاری نداری؟
_چه کاری؟
_آدرس رستوران، فروشگاه و اینا، شاید چیزی لازمتون باشه. چان خواسته کمکتون کنم اگه چیزی خواستین.
جونگکوک نگاه سمت چانهو که رفع اشکالات لیان را تمام کرده بود برد و طوری که تیمش بشنود کات داد و گفت: ما میتونیم بریم برای بیوگرافی.
چانهو سمتشان آمد و خطاب به او گفت: تا پنج دقیقه دیگه حاضرم... تو داری میری جیمین؟
جیمین گلو صاف کرد: آره... بند کمربندت انگار شل شده چان.
جونگکوک نیم نگاهی به کمربند کرستی و سیاه رنگ او داد و چانهو گفت: درستش میکنم... لیست آدرسای ضروری رو برای جونگکوک شی بفرست. هوم؟
جیمین پلک زد و نگاه به جونگکوک کرد: همینکارو میکنم.
چانهو پلکی زد و با تا زدن آستین هایش سمت رختکن راه افتاد و جونگکوک نگاه به جیمین داد.
جیمین موبایلش را سمت آنلاک کرد و سمت او گرفت: شمارتو بزن.
بدون اینکه نگاه به صفحه موبایل او کند گفت: شمارم تغییر نکرده.
_ندارمش.
جونگکوک کمی به چشمهای یخ زده و نگاه کنایه آمیز او خیره ماند و موبایل خودش را از جیبش در آورد.
جیمین ساکت به حرکت انگشت او روی صفحه موبایل خودش نگاه کرد و با لرزیدن موبایلش در دست نگاه به صفحه آن و شماره ناشناسی که رویش نقش بست داد.
جونگکوک دکمه قرمز رنگ را زد و موبایلش را در جیبش فرو برد: حالا داریش... آدرس ضروری هم لازم ندارم. اما به هرحال ممنون.
جیمین که هنوز در بهت حرکت او بود آب دهانش را بلعید و دست خشک مانده اش با موبایل را داخل جیب بارانی اش فرو برد و نگاه از او گرفت: خداحافظ فعلا.
جونگکوک بدون اینکه برگردد نگاه سمت مسیر رفتن او از کنارش مایل کرد و جیمین با اخم های درهم از در بیرون رفت.
***
دستگیره را فشرد و در اتاق کارش را باز کرد.
سونگی که آنجا روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداخته بود نگاه برآورد و به یونگی لبخند زد: بلاخره اومدی. چهل دقیقست منتظرتم.
کمی سر جایش ماند و بعد سمت میزش رفت: بهت گفتم امروز وقت ندارم برای کار.
سونگی صورت بالا گرفت: میدونم، من میخواستم بیام.
یونگی پرسشگرانه به او نگاه کرد: برای چی؟
لبخند کمرنگش از بین رفت. از شب مهمانی تا الان موضوعی ذهنش را درگیر کرده بود و وقتی یک سوال ذهن هان سونگی را درگیر میکرد، اصلا نمیتوانست صبورانه آن را در خود نگه دارد و باید مطرحش میکرد. و وقتی میدید طرف مقابل آمادگی شنیدن ندارد احساس عصبانیت و کلافگی میکرد. مثل الان که یونگی حتی یکبار هم لبخند نزده بود و بنظر نمیرسید بتواند حرفش را به او بزند.
_دلیلی ندارم. اومدم بهت سر بزنم.
یونگی حرفی نزد و سونگی از جا بلند شد و سمتش آمد. با دقیق شدن روی صورتش گفت: بنظر ناراحت میای... چیزی شده؟
بی حوصله سر به نفی تکان داد: چیزیم نیست.
اما سونگی اصرار کرد: بهم بگو. وقتی ناراحتی باید صحبت کنی. همونطور که من صحبت کردم.
_من چیزیم نیست.
_ولی ناراحت بودن که بی دلیل نمیشه. من باهات حرف زدم، اگه الان باهام حرف نزنی حس بدی بهم دست میده.
جدی نگاهش کرد: من مشکلی ندارم.
نیاز نمیدید حال خرابش از حرف های هوسوک راجب تهیونگ را برای کسی توضیح دهد.
سونگی نگاه بین چشمهای او گرداند و با تامل نگاه به زمین داد: خب، پس من حرف میزنم. الان میریم غذا بخوریم.اونجا میگم. زود باش بیا بر...
یونگی میان حرفش آمد: میشه بمونه برای بعد؟
سونگی با مکث، قاطع گفت: ولی من الان باید حرف بزنم!
_سرم شلوغه. میشه بعد همو ببینیم.
سونگی پوزخند زد: من صبر نمیکنم!!منشی وانگ گفت امروز تا شب اینجا با یکی از بندا کار داری و...
نگاه به ساعت روی میز انداخت: تا شروع کارت باهاشون دقیقا یک ساعت باقی مونده.
یونگی اخم کرد. از اینکه کسی وقتی روحیه و اعصاب درستی ندارد به او پیله کند بیزار بود.
_منشی وانگ منیجر منه، قرار نیست اینکه الان بخوام تنها باشم رو تو برنامه کاریم براش شرح بدم... لطفا برو، من خودم بهت زنگ میزنم تا جلسه بعدی ترانه نویسیو ست کنیم‌.
سونگی کج خندی زد: جلسه ترانه نویسی... پس حدسم درست بود.
چشم باریک کرد: حدس؟
سونگی از جا بلند شد و کیفش را برداشت: میخوای برای کار همو ببینیم... این رو رک گفتن خیلی بالغانه تره تا برام ادا بیای مین یونگی.
یونگی اخم کرد. قصدش این نبود...
سونگی با انگشت اشاره به سینه او کوبید: تو... درست مثل همون بی مصرفایی هستی که میشناسم. آدمایی که موقت برام دلسوزی کنن فقط حالمو بهم میزنن.
چند لحظه چشم بست و باز کرد: دلسوزی؟! دیوونه شدی؟
خنده ای عصبی به صورت نشاند: وقتی بهم یچیزایی راجب مادرت و رفتار فامیل همسرش گفتی... باید حدس میزدم سعی کردی مثل یه خَیر که میره آسایشگاه تا چند ساعت دل یه نفرو شاد کنه باهام رفتار کردی! ولی یه چیزیو نمیدونی، من بهت احتیاجی ندارم‌. تو دقیقا یادآور اینی که هیچکس در سطحی نیست که بشه بهش اعتماد کرد.
لحن قاطع و طلبکار و نگاه تحقیر آمیز سونگی را نادیده گرفت : خداحافظ.
_توهم... مثل همه ای.
سونگی این را گفت و سنگینی درون گلویش را بلعید و با قدمی پس رفتن نگاه ناراحت و غمگینش را از او گرفت و سمت در رفت.
یونگی نفسش را فوت کرد و نگاه سمت در که بهم کوبیده شد برد.
پلک بست و شقیقه اش را با دست فشرد.
سونگی زیر باران ریز و ملایمی که میبارید با دستهای مشت شده سمت ایستگاه اتوبوسی که راننده دنبالش می آمد راه افتاد.
در ایستگاه ایستاد. اما نه زیر سایبان.
همانطور زیر نم باران ایستاد و با پشت دست اشکهای درشت و غلتان روی گونه هایش را به محض تجاوز از حد مژه هایش با خشونت پس میزد.
اشکهایی که نمیخواست بریزد و ضعیف نشانش دهند. چهره سرد و اخم آلودش نباید با اشکهای بیچارگی و خفت همنشین میشدند.
یونگی چند قدمی اش ماند و برخلاف او که به روبرو زل زده بود، به نیم رخ او نگاه دوخت‌.
در آن سرما فقط یک پیراهن کوتاه سفید رنگ با آستین های بلند پفی تنش بود.
و یونگی آنقدر با عجله آمد که دقت نکرد در اتاقش از او پالتویی جا مانده یا نه.
ژاکتش را از تن در آورد و با شدت گرفتن باران روی موها و شانه او نگه داشت.
سونگی با همان اخم، خشک و سرد چشم سمت او مایل کرد اما نگاهش نکرد.
یونگی با تعلل طوری که مطمئن نبود در صدای برخورد باران با پیادن رو و سقف ایستگاه به گوش سونگی میرسد یا نه گفت: تو فکر بودن و ناراحتی من ربطی به تو نداره. امیدوارم باور کنی.
سونگی جوابی نداد و یونگی افزود: اگه حرف نزنم بخاطر این نیست نخوام به تو گوش بدم. فقط... امروز یکم...
سونگی بدون اینکه نگاهش کند میان حرفش آمد: برام مهم نیست چه مرگته. فقط خفه شو و برو...
یونگی صبورانه ژاکت را کمی جلوتر نگه داشت تا صورت او خیس نشود و سکوت کرد.
سونگی با پس زدن آخرین قطرات اشکش و دادن فحش بی صدایی زیر لب به خودش در ناتوان ماندنش از کنترل اشک ها، بی محل به نگاه خیره و منتظر او با رسیدن ماشین و باز شدن در توسط راننده سمت ماشین رفت و سوار شد.
راننده نگاهی کوتاه به یونگی که زیر باران خیس مانده بود کرد: شما...
یونگی گفت: ببرش خونه.
راننده با تعلل سوار شد و سونگی همانجا سر به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست.
آن جملات لعنتی از هوان در سرش تکرار و تکرار میشدند.
« هان سونگی.. واقعا غیرقابل تحمل و عصبی و خودخواهی.
گاهی خیلی سطحی و اعصاب خورد کنی.
با این رفتارت آخرش فقط تنها میمونی. »
***
ماگ چای داغش را روی میز چوبی نزدیک پنجره ی تراس گذاشت و رم را به لبتاپ زد.
سپس با زدن عینکش پشت صندلی نشست و به فیلمهایی که از چانهو گرفته بود نگاهی انداخت.
در بیوگرافی، وقتی در راهروهای آکادمی قدم میزدند از تاریخچه آکادمی و زمان آمدنش به کبک میگفت.
روی قسمتی از حرفهایش زمانی که پشت پنجره انتهای راهرو مانده بود ماند و پخش کرد.
چانهو خیره به خیابان گفت: شروع کردن یه مبحثه. ادامه دادن یه مبحث دیگه. وقفه و کوچ از کشور و یه سری شرایط خاص باعث شد هفت ماه از سال اول که اومدم اینجا رو تو یه خلاء بگذرونم. اما گاهی فکر میکنیم هیچ کاری نکردن و پوچ نگه داشتن زمان در طول روزامون یجور اعلام خستگی و نیاز به استراحت برای بهتر شدنه. اما اشتباه میکنیم. اینکه کل روز زمانی برای مرور کردن هرچیزی که باعث شد دلت بخواد کاری نکنی داشته باشی که اسمش خالی کردن زندگی نیست... دردآور تر و سخت تر کردن زمانه. برای همین با وجود تموم معضلات روحی و ذهنی حل نشده بلند شدم و خودمو دوباره درگیر آموزش پیانو و ویالون سل کردم... و بعد مدت کوتاهی آکادمی رو باز کردم و درسی که قبلا گرفتم اما به کسی ندادم رو شروع کردم آموزش دادن... باله رو.
جونگکوک ماگش را برداشت و جرعه ای از چای فرو برد.
از درک کردن کسی مثل چانهو بیزار بود. اما وضعیتی که گفت، دقیقا او را یاد خودش انداخت.
روزهایی که درد کشیدن برای نداشتن و از دست دادن جیمین را پیش گرفت و کنج خانه زانو بغل زد و مدتها جز هیچ؛ کاری نکرد، به خیال خودش داشت کار درست را میکرد.
چون نه رمق داشت، نه دلیل برای ادامه دادن، نه دلیل برای شروع چیزی، نه توان تمام کردن گذشته را.
مثل یک تکه آهن گوشه خانه زنگ میزد و روز به روز هیچ چیز تغییر نمیکرد. نه درد  کم شد، نه دلش سرد شد. زیرا وقتی مدام وقت داشت، میتوانست مرور کند.
هشت ماه را ریز به ریز هزاران بار مرور کند، کلی عکس و فیلم ببیند و فکر و خیال کند که اگر اینطور نمیشد، اگر آنطور نمیشد، اگر و اگر و اگر...
و اینها فقط دیوانه تر ش میکردند. پس دیگر نتوانست. هیچ کاری نکردن بهترش نکرد. لااقل انجام کاری باعث میشد فکر نکند، پس انجامش داد. رفت سراغ فیلمسازی و برای خواب قرص خورد.
و عادت کرد... عادت.
فیلم را بست و با برداشتن عینک و مالیدن چشمهایش، موبایل و پاکت سیگار را برداشت و از در تراس بیرون رفت.
آرنجهایش را لبه حفاظ گذاشت و به پنجره اتاق جیمین زل زد.
پاکت سیگارش را باز کرد و زیرش زد تا یکی بردارد و بعد ناخودآگاه موبایلش را چک کرد.
شماره اش را سیو نداشت اما حفظ بود. آن لحظه هم مطمئن نبود هنوز آن خط در گوشی اش باشد که زنگ زد...
اما وقتی گوشی جیمین زنگ خورد، خودش هم تعجب کرد.
موبایل را روی حفاط گذاشت و با برداشتن نخی سیگار دوباره نگاهش سمت پنجره رفت و دیدش.
جیمین آنجا در قاب باز پنجره ایستاده و با تکیه دادن کف دستهایش به لبه نگاه به پایین و پیاده رو دوخته بود.
جونگکوک رد نگاه او را گرفت و به چند پرنده که آنجا روی زمین، زیر نور چراغ برق دانه میخوردند نگاه انداخت.
جیمین نفس عمیقی کشید و نگاه بالا آورد. جونگکوک هم نگاهش را نگرفت و به هم خیره ماندند.
نگاه جونگکوک از آن فاصله هم همانقدر گیرا بود. حتی بدون آن معصومیت و شور سابق، بازه‍م همان ترکیب را داشت.
جونگکوک با ناخن شست بدنه نخ سیگار در دستش را آنقدر خراشیده بود تا ذرات درونش را لای ناخن حس میکرد.
چرا آنجا لب پنجره میماند؟ انگار میخواست تا وقتی چانهو به اتاق بیاید کمی هوا بخورد.
وقتی میدانست تراس اتاق او روبروی ساختمانشان است چرا این کار را میکرد؟ دیدن جونگکوک قبل به خواب رفتن کنار دوست پسرش، تا این حد برایش معمول و عادی بود؟
سیگار در دستش از کمر نصف شد و قسمت بالایی اش زیر پایش روی زمین افتاد...
جیمین همانطور که به جونگکوک نگاه میکرد نگاهش به پشت سر او و داخل اتاقش افتاد.
تهو با دفتر و دوربینش داخل آمد و با دیدن جونگکوک در تراس، آنها را روی میز کنار لبتاپی که روی تصویر نیمرخ چانهو پاز خورده بود گذاشت.
جونگکوک با گرفتن رد نگاه جیمین که حالا به پشت سرش بود آهسته رو برگرداند و تهو را که وارد تراس شد دید.
تهو نگاه به نصفه سیگار شکسته درون دست او داد و آهسته پرسید: مزاحمت شدم هیونگ؟
جونگکوک قبل اینکه جوابی دهد نگاه سمت پنجره برد اما جیمین دیگر آنجا نبود و پنجره هم بسته شده بود.
دندان هایش را برهم فشرد و سیگار را کنار انداخت و نخ دیگری برداشت: نه... سوالی داشتی؟
تهو معصوم و با آرامش نگاهش کرد: میخواستم فیلمامو ببینی.
_میبینم... داخل بشین الان میام.
تهو لبخند زد: میمونم تا سیگارت تموم شه.
جونگکوک فندک به سیگار زد و نگاهش را به پایین داد.
تهو هم خیره به رهگذری که با سگش از پیاده رو رد میشد گفت: راستش رقص اون مرد باعث شده احساسات تحسین انگیز عجیبی داشته باشم... مدام فکر میکنم کاش میشد از اون فیلم بگیریم و کاش اون رقصنده اجرا بود.
جونگکوک با تعلل پکی به سیگارش زد: برای چی؟
_بهش حس خوبی دارم.
_بی دلیل؟
_نمیشه؟
_میشه، اما سعی کن عمیق تر باشی.
تهو ساکت به نیم رخ او خیره ماند. به چهره جذاب و جدی اش وقتی دود سیگار از بین لبهایش به هوا میرفت.
_هیونگ... من احساس میکنم تو خوشحال نیستی.
_از چی؟
_این پروژه...
کمی نگاهش کرد و گفت: از چهره بی لبخند من حسمو قضاوت نکن. اینطور نیست. هرچی هم باشه، تو باید خودتو رشد بدی، این پروژه یه میدون برای توئه.
تهو با لبخند ته مانده سیگار را از او گرفت: بیا بریم داخل. هوا سرده.
جونگکوک چشم از سیگاری که او گرفت و داخل گلدان خاموشش کرد گرفت و سمت اتاق رفت: بیا‌.
چانهو برای سر زدن به او آهسته در زد و نگاهی داخل انداخت.
جیمین لبه تختش نشسته بود و به پرده های کشیده پنجره زل زده بود.
چانهو کنار او نشست و با خیره شدن به پرده و نور خفیفی که از تار و پودش به اتاق می آمد گفت: ذهنت داره چه تصویری روی این پرده میبینه؟
لبخندی بی حالت زد و نگاه سمت او مایل کرد: نخوابیدی؟
_میخواستم برم ولی قبلش میخواستم اوضاعتو بپرسم. خوبی؟
_خوبم.
_جاییت درد نداره؟ تمرین یهویی برات سخته.
_یکم عضلاتم خستس ولی درد ندارم.
_از فردا ژائو هست... ممنون که کمک کردی.
نگاه به چشمهای سیاه و براق چانهو در تاریکی کم اتاق داد.
چانهو لب زد: ذهنت درگیره.
دوباره نگاه به پرده های کشیده داد، اما تهو را میدید کنار جونگکوک، در تراس. و نمیخواست فکر کند که آمدن او نیمه شب به اتاق جونگکوک معنا دارد یا نه‌.
بی هوا صدا زد: چان؟
_بله.
_پیش نیومده نگاهت، یا حست درگیر یکی دیگه بشه بعد اون؟ حتی در حد یه توجه و درگیری ذهنی...
چانهو متفکر به زمین چشم دوخت و ذهنش از جیهوا پر شد. بعد کم کم نگاه سمت جیمین برگرداند و دید که او منتظر نگاهش میکند. نمیدانست چه بگوید.
بعد از جیهوا یعنی جیهوا تمام شده باشد...
جیهوا به کنار، او حقی برای تمام شده دیدن هیچ‌چیز وقتی هنوز حلشان نکرده برای خود نمیدید.
پس لحظه به لحظه بی جواب تر شد و نگاه جیمین تهی تر.
جیمین با بیرون فرستادن نفسش لبخند زد: فردا فیلم برداری تو فضای بازه. منم بیام؟
_دلت میخواد بیای؟
_آره. میام.
_پیامک آدرسا رو برای کارگردانه فرستادی؟
یادش بود. اما نفرستاده بود. نخواسته بود...
_میفرستم.
چانهو با تکان سر از جا بلند شد: بخواب. برو زیر پتو و انقدر به پرده های کشیده زل نزن.
_پشت پلکامم به افکارم زل نمیزنم. میخوام بخوابم، خیلی خستم.
چانهو پلکی زد و با گفتن شب بخیری از اتاق او بیرون رفت‌.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora