جیمین به جونگکوک که کنارش ایستاده بود هیس گفت و بعد اطمینان حاصل کردن از روشن بودن شمع روی کیک اشاره کرد جونگکوک در را باز کند.
با لبخند دستگیره را پایین آورد و اول خودش و بعد جیمین وارد شدند و با نگاهی به هوسوک که غرق خواب بود، هماهنگ گفتند: توووولدت مباررررک هوسوک هیووووونگ.
هوسوک با شنیدن صدای بلندشان از خواب پرید و میخ سرجایش نشست و از همه جا بی خبر گیج نگاهشان کرد.
جونگکوک با خنده دوربین را روی او تنظیم کرد و حین فیلم گرفتن چند عکس گرفت: این قیافه باید ثبت شه!
جیمین با خنده کنار هوسوک لبه تختش نشست و کیک را مقابلش گرفت: تو سر صبح با قیافه پف کرده هم هات و خفنی جانگ!
هوسوک لبخند به لب نشاند و حین مالیدن چشمش گفت: عاه دلم ترکید! شما دوتا واقعا سورپرایزم کردین.
جونگکوک لبخند زد: این مقابل خوبیات هیچه. زود فوتش کن دست جیمین خشک شد.
جیمین کیک را با یک دست بالاتر گرفت و با دست دیگر یقه کج شده لباس خواب هوسوک و موهای آشفته اش را مرتب کرد.
هوسوک با تاملی شمع را فوت کرد و جیمین با گذاشتن کیک روی تخت هوسوک را محکم بغل گرفت و گفت: تولدت مبارررک رفیق.
هوسوک پشت جیمین را مالید و دست دیگرش را برای جونگکوک باز کرد: خیلی خوشحالم کردین بچه ها.
جونگکوک دوربین را روی پاتختی گذاشت و کنار جیمین نشست و هوسوک را بغل کرد: تولدت مبارک هیونگ.
هوسوک از آنها جدا شد و گفت: چه حس خوبی که روز تولدم با دیدن شما دوتا شروع شد.
جونگکوک به جیمین اشاره کرد: من گفتم اینجوری ممکنه جفت کنی ولی جیمین هیونگ میخواست اینشکلی سورپرایزت کنه.
هوسوک خندید: جیمین هیونگ؟ اوه خدا!
جونگکوک پشت گردنش را خاراند و از جا بلند شد: من میرم لباس بپوشم. حاضر شید بریم.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. جیمین با خنده گفت: خوشم میاد وقتی بهم میگه هیونگ!
_به فانتزیات احترام میذارم.
جیمین شانه هایش را بالا داد و با خنده دندان نمای ذوق زده ای گفت: ممنون.
هوسوک نچ نچ کرد: بیا بریم همین کیکو بعنوان صبحونه بخوریم و بریم شرکت.
_من میرم پیش تهیونگ، شرکت نمیام.
_خب پس من با جونگکوکی میرم. تو راهم راجب تو بهش کلی اخطار میدم که مراقب جونش باشه!
جیمین چپ نگاهش کرد: دسیسه علیه من؟! دهنتونو سرویس میکنم.
_آره، دوبار!
همینطور که موهای آشفته هوسوک را صاف میکرد گفت: راستی هیونگ دیشب گفتی میخوای بری؟
_آره چمدونارو گذاشتم تو ماشین.دیگه شب میرم خونم.
جیمین لب جلو داد: حیف،من به حضورت اینجا عادت کردم.
هوسوک موهای روشن او را بهم زد: خونم که خیلی وقته آمادست بخاطر شما مونده بودم. الانم بخاطر شما میرم که راحت نقطه به نقطه خونه رو مکان کنید!
لب کج کرد: خیلی کثیف فکر میکنید،و متاسفم چون کاملا درست فکر میکنید! من بعد عمری آکبند موندن دوست پسر دارم، بذارید راحت مصرفش کنم خب!
لبحندی ملیح زد: خاک تو سرت، خب دیگه کونتو از رو پتو بردار میخوام پاشم!
جیمین با خنده کیک را برداشت و سمت در رفت.
بعد صبحانه، هنگام رفتن جونگکوک قبل اینکه سوار ماشین شود سوویچ ماشین جیمین را دستش داد و گفت: از این ببعد هرجا میری ماشینتو بردار برو.
جیمین با لبخندی لوند سوویچ را گرفت و در جیب بافت چند رنگش گذاشت: نکنه با جی پی اس چکم میکنی هوم؟
جونگکوک نگاه بین او که ابرو بالا انداخته بود و هوسوک که با خنده سمت ماشین خودش رفت گرداند و گفت: اوکی برو دیگه. تو پارکینگه. شب میبینمت.
جیمین انگشت اشاره اش را روی لب پفکی اش گذاشت: بوسم نمیکنی؟!
جونگکوک نگاهی به راننده که ماشین را روشن کرده بود و باغبان که به باغچه میرسید کرد و با تک سرفه گفت: جیمین شی!
جیمین با خندید سوویچ را از جیبش در آورد و به هوا پرت کرد و دوباره گرفت: شوخی کردم. حواست به خودت باشه نامچین!
جونگکوک خنده به لب رفتن او سمت پارکینگ را تماشا کرد و سوار ماشین شد.
جیمین ریموت ماشین آبی رنگش را زد و با نفس عمیقی سوارش شد. انرژی فوق العاده ای وجودش را پر کرده بود انگار که بعد گذراندن یک دوره ی بارانی طولانی آفتاب سر زده و آسمان آبی پر از ابرهای سفید پنبه ای شده؛ و جونگکوک مثل خورشید، زرد وطلایی تراز همیشه یک نور خوشرنگِ طعم دار به زندگی اش تابانده. خورشیدی که نورش شیرین است، مثل آبنبات عسلی.
داخل کوچه پارک کرد و سمت خانه رفت. تهیونگ آشفته با یک تی شرت و شلوار مشکی وسط هال دست به کمر مانده بود و به اطراف نگاه میکرد.
با ورود جیمین گیج نگاه مبهوتش را رویش ثابت کرد: ترسوندیم!
جیمین عاقلانه گفت: ترس؟! مگه آدم کشتی؟!
سرش را خاراند: وسایلو جمع و جور کردم بیا بریم فقط.
_صبحونه خوردی؟؟ بنظر میاد لباسم نپوشیدی! با این قرار نیست بیای که!!
تهیونگ پالتوی خاکستری اش را از روی دسته مبل برداشت و گفت: همین بسه، بریم!
نگاه جیمین روی بارانی بنفش و بلند زنانه ای که روی پشتی همان مبل بود ثابت ماند : اون مال کیه!؟
تهیونگ طوری به بارانی نگاه کرد که انگار وجود ندارد: چی؟! بیا بریم بابا. تو برو منم الان میام.
_من با ماشین اومدم.
_خب خوبه پس اون ساک رو بذار تو ماشین خودت و پشت سر من بیا. باقی وسایلو تو ماشینم گذاشتم.
جیمین مشکوک چشم باریک کرد: چته تهیونگ؟! عجیب شدی!
_عجیب شدم؟!
سر تکان داد: بودی، عجیب تر شدی! داری یچیزو مخفی میکنی.
تهیونگ آهسته گفت: برات میگم فعلا بریم.
همین لحظه یسول با شلوار گشاد و هودی گشادتر که مال تهیونگ بودند از اتاق بیرون آمد و گفت: لباسام...
متوجه جیمین شد و دست تکان داد: سلام جیمین شی!
جیمین با چشمهای گرد شده نگاهش را از یسول به تهیونگ که دست در جیب به زمین و تکه نخی که با شصت پا روی فرش گلوله اش میکرد داد و گفت: چه خبره؟!
تهیونگ زیر چشمی نگاهش کرد و یسول گفت: خب... فکر کنم باید زودتر میرفتم. البته الان که ساعت تازه نه و نیمه! تو زود اومدی فکر کنم!
جیمین که متوجه اوضاع بود لبهایش را بهم فشرد و به تهیونگ که زبان به لبهایش میکشید نگاه کرد و سعی کرد موضوع را ندید بگیرد: بله! صبحونه که خوردین هان؟؟ یچیزی آماده میکنم.
یسول سمت بارانی اش رفت و حین پوشیدنش روی همان هودی و شلوار گفت: نه، نه من میرم! شما خودتون بخورین...به تهیونگ چیزای مقوی بدهجیمین شی ... خداحافظ نوتلا، لباسامو پیدا کردی جمع و جور کن ببر بعد ازت میگیرم.
این را خطاب به تهیونگ که با چشمهای گرد نگاهش میکرد گفت و قبل گرفتن واکنشی از سمتش، بیرون رفت.
جیمین با لبخندی کشیده و ملیح رفتن اورا نگاه کرد و بعد دست به سینه رو به تهیونگ گفت: خسته نباشی قهرمان! فکر کنم قصد داشتی وقتی اولین تولت به دنیا اومد بهم بگی!
تهیونگ اخم کرد: گمشو، فکر کردی چند وقته؟!!
_همین دیشب؟!
تهیونگ لب فشرد و جیمین با خنده گفت: تو به من وصلی؟! داری با من میای جلو؟!
_این یه اتفاق بود. من میخواستم همه چیز جور دیگه بره جلو...
_چجوری بره جلو؟ کاندوم نداشتی؟
چپ چپ نگاهش کرد: میشه الان نکنی توم؟ داری تلافی شوخیای دیروز بقیه رو سر من در میاری؟
_خفه شو بابا! برات خوشحالم. ببینم، دوستش داری دیگه؟
لبخند زد: اینم شد سوال؟
با خنده پرسید: بهم گفت بهت چیزای مقوی بدم؟!
تهیونگ اخم کرد و سمت آشپزخانه رفت: یکم زیاد راحته. درستش میکنم!
جیمین با خنده دنبالش رفت: هیچ غلطی نمیتونی بکنی، همینه که هست. خیلی باحاله!
بسته قهوه فوری را با دندان باز کرد و لبخند زد: خودم میدونم.
جیمین نچ نچ کرد: میخواستی منو دک کنی که نبینمش؟! همینو بکنم توت؟!
و چاقوی آشپزخانه را دستش گرفت.
تهیونگ کمی آبجوش توی ماگ ریخت و گفت: فکر کردم راحت نباشه با دیدن تو از خونه بره، چه میدونستم اصلا براش مهم نیست!
جیمین روی کانتر نشست: الان تو رابطه این؟
پلک زد: حرف زدیم.
_عالیه، خوشحالم برات پسر.
لب خیساند: نمیدونم چجوری به یونگی هیونگ بگم!! از سوکجین هیونگم خجالت میکشم.
_نیاز نیست خجالت بکشی. یسول خودش همرو ردیف میکنه! امشب که برا هوسوک هیونگ تولد بگیریم یجوری اعلامش میکنیم.
چشم گرد کرد: کجا میخوای تولد بگیری؟! تولد هوسوک هیونگه؟ من یادم رفته بود!
جیمین شیطانی نگاهش کرد: منم جات بودم یادم میرفت.
باز لب خیساند: کجا تولد میگیری؟
_خونه ی جدید تو! میگیم بعد کار همه بیان همونجا. یه جشن کوچولو میگیریم.
با تامل گفت: من نمیتونم بگم. اصلا چجوری باید گفت.
_احمق قرار نیس بگی دیشب چیکار کردین! فقط میگین ما تو رابطه ایم. همین!
_نمیتونم بگم!
_عایشششش رو اعصابمی! یونگی هیونگ نمیکشتت که.
_ نکنه بفهمه دو روز بعد دبیو رفتم تو رابطه فکر میکنه کارو جدی نگرفتم؟
_همچین کسی نیست. مطمئنم.
_گفته روابطم خیلی بسته بمونه.
_آره خب، قرار نیس وسط خیابون زبون کنی تو حلق دختره!
تهیونگ کمی از لاته شیرینش نوشید: زودتر بریم که خونه رو آماده کنیم. میخوای خرید کنیم؟
_یکم بادکنک و ریسه میخریم. صبح با جونگکوک براش کیک بردیم تو اتاقش، ولی خب همه ی برنامم اون نبود. یونگی هیونگ و بقیه هم باید باشن.
تهیونگ سر به تفهیم تکان داد: پس کلی کار داریم. از یه فروشگاه سر راه خرید کنیم و بریم خونه.
_تو وسایلو ببر من یه سر برم بیمارستان و بیام. لوکیشن خونتو برام بفرست خب؟
تهیونگ سر تکان داد: اوکیه.
جیمین با لبخند از کانتر پایین آمد و سمتش رفت: بیا اینجا.
تهیونگ ماگ را روی کانتر گذاشت و او را در آغوش گرفت. جیمین با خوشحالی قلبی گفت: بابت تموم تغییرات قشنگ زندگیت برات انقدر خوشحالم که حدشو نتونی تصور کنی... لطفا از این ببعد فقط شاد باش.
تهیونگ او را فشرد و آهسته پشتش را ماساژ داد: منم برای تو، همیشه دلم میخواست یکی باشه که مراقبت کنه از خوبیات. همونجور که تو همیشه به فکر بقیه ای به فکرت باشه. جیمینی، هر روز هم شده باشه به جونگکوک یادآوری میکنم مراقبت باشه.
جیمین از او جدا شد و با بهم زدن موهایش گفت: حواس منم بهته، بریم؟
تهیونگ سر تکان داد و جیمین با لبخند از آشپزخانه بیرون رفت.
***
نامجون بعد اتمام جلسه و خالی شدن سالن پوشه مربوط را مقابل جونگکوک باز کرد و گفت: پایین این برگه و پشتش رو امضا کن، کنار امضای من.
جونگکوک خودکارش را برداشت و مشغول شد.
نامجون با مکثی گفت:جیمین كجاست؟
همانطور که نگاهش روی مفاد قرارداد بالا و پایین میشد جواب داد: پیش تهیونگ شی.
_بهم گفت شب تو خونه تهیونگ برای هوسوک جشن میگیره.
_هوم، میدونم.خود هیونگ خبر نداره.
_جونگکوکا...
جونگکوک امضای دوم را زد و نگاهش کرد. نامجون لبخند زد: الان خوشحالی؟
جونگکوک با لبخند پلک زد: چطور؟
_برات خیلی خوشحالم... هواتو دارم نیاز نیست نگران دیگران و دایی باشی.
لبخند جونگکوک کم شد: قبلا خیلی نگران تر بودم. الانم هستم ولی کمتر... به این فکر میکردم من انقدری که با جیمین زندگی میکنم بابا رو نمیبینم. ارزششو داره گاهی دیدنش و مضطرب شدن به بهای وجود داشتن جیمین.
نامجون لبخند پررنگی زد: حق با توئه... بهرحال من حواسم به همه چیز هست. فقط خودتونم مراقب باشید. میدونی که گاهی خبرنگارا برات کمین کردن.
متفکر گفت: خیلی وقته این اتفاق نیفتاده.
_مدتیه، ولی از رفت و اومدت از ماشینت و شرکت همین چند ماه اخیر هم یسری عکس گرفتن بهرحال. از طرفی فکر کنم هوسوک داره یه پروژه رسانه ای رو هماهنگ میکنه. فردا خودش اعلام میکنه.
_چه پروژه ای؟
_به منم دقیق نگفته. ولی فکر کنم یجور مستند موفقیته راجب جی کی. هم راجب اینور کنجکاون هم با دبیوی تهیونگ و چهره محبوبش برای جذب مخاطب به تب و تاب افتادن.
جونگکوک سر تکان داد و گفت: ممنون هیونگ، که حمایتم میکنی...
نامجون با لبخند از جا برخاست و با برداشتن پرونده گفت: پاشو باهم بریم برای هوسوک هدیه بخریم.هنوز چیزی نگرفتم.
جونگکوک پلک زد و با برداشتن موبایلش و گرفتن شماره جیمین گفت: الان میام.
***
یسول جعبه های کادو را از صندلی عقب برداشت و یونسو بعد پیاده شدن و قفل کردن درهای ماشین گفت: نمیدونم چرا بجای تو من خجالت میکشم.
_چرا باید خجالت بکشم؟؟ فقط ناراحتم که نمیدونستم جیمین شی و جونگکوک باهمن. تهیونگ باید دیشب بهم میگفت! که صبح بهش تبریک میگفتم.
یونسو چپ چپ نگاهش کرد و بعد گرفتن جعبه ها از دستش هیس کرد: دیگه حرف نشنوم ازت لطفا!
یسول با خنده بازوی یونسو را گرفت و گفت: تو خودت بعد رابطه از داداشم خجالت میکشیدی؟
یونسو سمت آسانسور راه افتاد: چیششش چرا باید از اون خجالت میکشیدم؟!! منظور من خجالت از تهیونگ نیست، از جیمینی که صبح با اون وضع دیدته!
دکمه طبقع مربوط را زد و جعبه بزرگتر را از دست یونسو گرفت: خب من وضعم بد نبود. کلی لباس تنم بود.
_منظورم از وضع لباسه؟! برگشتی بهش گفتی به تهیونگ چیزای مقوی بده؟؟ فکر خجالت و غرور تهیونگو نکردی؟!؟
_شوخی نکن بامن، اون و جیمین باهم این حرفا رو ندارن؟
_اون و تهیونگ، تو کجای کاری آخه؟!
_چرا از جیمین خجالت بکشم، اونم با جونگکوکه باید از من خجالت بکشن؟؟؟
یونسو بی محل به او به طبقه شمار نگاه کرد و یسول خونسرد پرسید: یونسو اونی، تو پررو تر بودی یا داداشم؟
یونسو چپ چپ نگاهش کرد: اون داداشته!!! نمیتونم درباره چجوری بودنش تو اون جریان باهات حرف بزنم.
_خب باشه!! فکر کردی نمیدونم چه قمپزیه؟! من با این پسرا بزرگ شدم.
یونسو خنده خورد و از در بیرون رفت: برو زنگ واحدشو بزن انقدرم حرف نزن!
_نمیشه باهات حرف زد، یبس!
زنگ را زد و تهیونگ در را باز کرد. یسول لبخند زد و یونسو او را کنار زد: سلام تهیونگ شی.
تهیونگ با خوشرویی گفت: سلام نونا. بیاید تو... جیمینا؟؟؟
صدای جیمین از سمتی آمد: بله؟؟؟
_یونسو شی و یسول اومدن.
_عاااا دوست دخترت و نامزد جین هیونگ؟!
تهیونگ چشم سمت سقف چرخاند و یونسو ریز خندید: جعبه های هدیه رو باید کجا بذاریم؟
_تو اتاق مهمون. جیمینم اونجاست.
یونسو سر تکان داد و با گرفتن جعبه از یسول سمت اتاقی که تهیونگ نشان میداد رفت.
با رفتن یونسو یسول لپ تهیونگ را گرفت و صورت او را سمت خودش کشید و گفت: تدی بر نوتلایی من چطوره؟
تهیونگ چهره جمع کرد: آخ!
یسول لپش را ول کرد: اینجا جای آخ و اوخ کردن نیست.
_از صبح دارم فکر میکنم چجوری دهنتو ببندم.
_با دهنت! بیا ببندش!
تهیونگ خندید و گفت: لاس نزن، یونسو نونا اینجاست!
یسول حین کندن کاپشن بلندش گفت: چه خونه خوشگلی!
یونسو و جیمین از اتاق بیرون آمدند و یسول رو به جیمین کرد: چطوری جئون جیمین؟!
جیمین خندید: خوبم کیم یسول!
ابرو بالا داد: من کیم یسول بودم!
_خب پس کیم کیم یسول!
تهیونگ عاقلانه نگاهشان کرد و سمت بادکنک هایی که میخواست انتهایشان روبان ببندد رفت: مسخره ها!
یسول با خوشحالی سمت جیمین رفت و با دست انداختن دور شانه اش گفت: چقدر خوشحالم که تو و جونگکوک باهمین. شما خوشگلترین زوجی هستین که میشد ببینم براشون صافت شم! کیووووتا!
جیمین خندید: میدونم! ما خیلی باهم مچیم.
یونسو نچ نچ کرد و حین بالا دادن آستین هایش برای رفتن به آشپزخانه گفت: اینا آثار رفاقت با سوکجینه!
تهیونگ با تکان سر تایید کرد: ولی سوکجین هیونگ حق داره به خودش بنازه اون خیلی جذابه.
یونسو لبخند زد و یسول گفت: حواست باشه چی میگی، من یه روی سگ هم دارم که فعلا غلافش کردم.
جیمین با خنده کنار تهیونگ نشست و حین باز کردن ریسه ها گفت: دهنت سرویسه ته!
تهیونگ ابرو بالا داد: عیب نداره خودش میدونه منم چیزایی دارم که غلاف کردم.
یسول چشم گرد کرد و جیمین با پا به پای تهیونگ کوبید و او که متوجه موقعیت شد سکوت و بستن گره روبان را ترجیح داد.
یونسو با کنترل خنده اش گفت: برای شام کاری کردین؟ من آمادش میکنم.
جیمین گفت: مواد غذایی گرفتیم نونا، ولی تصمیمی برای چی پختن نداشتیم.
یونسو پلکی زد: میرم ببینم چیا میشه آماده کرد، سولا... بیا کمک!
یسول آستین های پلیورش را بالا داد و با نگاهی به ظاهر پر سرزنش به تهیونگ دنبالش رفت.
جیمین با دیت به سر تهیونگ زد: خاک بر سرت!
تهیونگ چپ چپ نگاهش کرد و جیمین ریز خندید.
با تاریک شدن هوا، ابتدا سوکجین، سپس نامجون و جونگکوک باهم آمدند.
با ورود نامجون تهیونگ سمتش رفت تا جعبه ها ی هدیه را از او بگیرد.
نامجون نگاهی سمت جیمین که درحال گذاشتن ریسه های چراغ زن روی پشتی و دسته مبلی که میخواست هوسوک آنجا بنشیند کرد: چه باحال شده.
جیمین با لبخند گفت: سلام هیونگ. آره برای هوسوکِ درخشان مناسبه این چراغا!
جونگکوک نگاهش کرد: سلام.
جیمین جواب داد: سلام. تهیونگا اون نوشیدنی رو چشیدی؟ یونسو شی گفت توهم امتحانش کنی.
تهیونگ سر تکان داد و سمت آشپزخانه رفت: الان میرم.
جیمین با متوجه شدن اینکه موهای جونگکوک کمی بیشتر هاله قهوه ای گرفته و مجدد مرتب و کوتاه شده و نامجون هم موهایش کمی تغییر کرده سمت نامجون رفت و گفت: واه موهاتو دوباره رنگ کردی چقدر خوب شده!
_همون نسکافه ایه، یکم ریشه هاش بلند شده بود رفتم دوباره تمدید کردم. جونگکوکم موهاشو یکم مرتب کرد و همون رنگو روش پیاده کرد.
جیمین انگشت شست و اشاره اش را بهم چسباند و سمت او گرفت: عالی شدی.امروز رفتم بیمارستان و کارمو اوکی کردم، روزای دوشنبه و چهارشنبه اونجام پس فکر یه منشی برا این دو روز رو بکن هیونگ.
جونگکوک لب خیساند و جلو آمد : من ساعت چهار بهت زنگ زدم.
جیمین سرتکان داد: همون موقع بیمارستان بودم. اوکیه هیونگ؟! منشی رو میگم.
نامجون سرتکان داد: پیداش میکنم.
جونگکوک خواست چیزی بپرسد که همین لحظه یونسو صدا زد: جیمینااا. پس کجان این جلبکا؟!
جیمین خطاب به یونسو گفت: الان میام نونا.
بعد با برداشتن ظرهای روی میز به آشپزخانه رفت.
جونگکوک پالتو و کتش را در آورد و رو به یسول که پالتو و کت نامجون را میگرفت گفت: اینارو کجا ببرم؟
یسول با لبخند پالتو و کت او را هم گرفت: واو! رنگ و روت باز شده پارک جونگکوک!
جونگکوک گیج نگاهش کرد: پارک جونگکوک؟
_ تو و جیمین خیلی بهم میاین.
جونگکوک سر تکان داد: میدونم.
_گمشو، من باید از بقیه میشنیدم با جیمینی؟
با لبخندی کج گفت: تا بفهمم چی شده بقیه خبر رو برای بی بی سی هم فرستادن. چیز اضافی ای اگه میخوای بدونی از داداشت بپرسی کامل بهت میگه.
_دهنت سرویسه...
_بدجور.
یسول نچ نچ کرد و با کت ها راهی اتاق شد. سوکجین از سرویس بهداشتی خارج شد و یونسو که از آشپزخانه در آمده بود نگاهش کرد: تا الان اونجا بودی؟!؟
سوکجین آستینش را پایین داد: به خودم تو آینه نگاه میکردم و به حال خوبت از داشتنم غبطه میخودم یون! اوه نامجون و جونگکوک اومدن؟!
نامجون سر تکان داد: سلام! هوسوک کی میاد؟!
جیمین از آشپزخانه در آمد و لامپ های رنگی را روشن کرد: به یونگی هیونگ زنگ زدم، داره هوسوک هیونگو میاره.
سوکجین جلو آمد و نگاهی به مبل و تزیینات کرد: جالب شد. اون لوگوی اسمش که تو اتاق بود چی شد؟
جیمین سرتکان داد: الان میارمش.
طرف اتاق رفت و لوگوی اسم هوسوک را از کنار جعبه ها و پلاستیکهای خالی وسایل برداشت.
سمت در که رفت جونگکوک را دید که داخل آمد و در را بست و با اخمی کمرنگ نگاهش کرد. جیمین لب کج کرد: چی شده؟
جونگکوک با تعلل گفت: میخواستم اتاقو ببینم. تو میتونی بری.
این را گفت و سمت پنجره اتاق رفت. جیمین گیج خندید: چی؟ چت شده؟
جونگکوک نگاهی به بیرون کرد و گفت: هیچی.
جیمین لوگوی کاغذی را روی تخت انداخت و سمتش رفت. از پشت دست دور تنه اش حلقه کرد و عطر لباسش را فرو برد: هوم؟؟؟
_خوب بلدی از آدم تعریف کنی، موهای نامجون سریع چشمتو گرفت.
جیمین با خنده صورتش را به میانه دو کتف او فشرد و دستهایش را روی سینه عضلانی اش محکم تر کرد:اوهوم، خوب بلدم.
_ولی جواب زنگ موبالتو دادن بلد نیستی.
_چون بد موقع زنگ زدی من داشتم با پروفسور هان حرف میزدم، بعدشم یادم رفت. تو خونه یادم اومد ولی دیگه غروب بود و فکر کردم خودت میای دیگه چه کاریه!
خیره به نمای بیرون پنجره گفت: توجیه خوبیه، منم همین کارو میکنم.
بویه ای به پشت گردن او زد: شوخی کردم.میخواستم بهت زنگ بزنم ولی اینجا زیاد باهام کار داشتن و فرصت نشد. ازین ببعد حواسمو جمع میکنم و تا اسم نامچین افتاد رو صفحه گوشی زود جواب میدم تا ناراحت نشه.
_خوبه، منم اگه یبار ایموجی جوجه رو دیدم جواب نمیدم که بی حساب بشیم.
جیمین ریز خندید و صورت به میان دو کتفش فشرد: میتونی؟ شرط میبندم کل روز به من فکر میکردی.
جونگکوک لبخند زد چون جیمین دقیقا درست فکر میکرد.
سمت او چرخید و سرتکان داد : خوش گذشت دکتر پارک، برو لوگو رو وصل کن.
جیمین دستهایش را دور گردن او انداخت و حین نوازش موهایش گفت: از نامجون هیونگ تعریف کردم ولی چشمام اول تورو دید.
پلک زد: اوکی باور میکنم.
_ اگه اونجا ازت تعریف میکردم حرفام زیاده روی میشد.چون حسابی دهنمو آب میندازی! نگاهت کردم و فکر کردم چه لذتی داره دوست پسر تو بودن!
با لبخند مو ها و گونه جیمین را نوازش کرد و جیمین پرسید: چرا اسمم تو گوشیت ایموجی جوجست؟
_چون شبیه جوجه ای، اولین باری که تو آسانسور دیدمت یه هودی زرد تنت بود. فکر میکردم شونزده سالته.
لبخند زد: یادمه باهام غیررسمی حرف زدی.
_الانم باهات غیر رسمی حرف میزنم. سر و تهمون یجوره. نه؟
جیمین دستهایش را دور او حلقه کرد و با لذت محو تماشایش شد: چرا انقدر خوردنی هستی هوم؟ میخوام اول اون چشارو بخورم و بعد...
این را گفت و حریصانه به لبهای جونگکوک خیره شد.
جونگکوک از دیدن چهره اغواگر او پهلو هایش را گرفت و برش گرداند تا پشت جیمین به او باشد و گفت: خب دیگه برو واقعا.
جیمین با خنده خواست بچرخد سمتش: یاه، چرا پشت و روم کردی؟!!
جونگکوک همانطور نگهش میداشت گفت: برو به کارات برس الان هوسوک هیونگ میاد.
جیمین خنده کنان سعی کرد بازوهایش را از دستهای او خلاص کند و بچرخد: یه بوس کوچولو به جوجه خب!
خنده خورد: من نمیتونم بوس کوچولو کنم. میگیرم همینجا ترتیب جوجه رو میدم!!!
_خب من که بدم نمیاد.
_شوخی هم حالیت نیس. برو، زود!
این را گفت آهسته جیمین را سمت لوگو که روی تخت بود جلو فرستاد و خودش زودتر از اتاق بیرون رفت.
هوسوک که همراه یونگی آمد دوباره با همان جریان صبح مواجه شد و اینبار پشت سر جیمین غیر از جونگکوک بقیه هم بودند و تولدت مبارک میخواندند.
سر میز شام سوکجین که راس میز نشسته بود با خوردن سوپ گفت: سبزیای این سوپ چقدر خامن! کدوم اسکلی از شما اینو پخته؟
یسول و تهیونگ و جیمین بهم نگاه و سپس به یونسو که قاشق توی دهانش نگه داشت و مات به سوکجین خیره شد نگاه دادند و سوکجین که متوجه شد با لبخند گفت: تو درستش کردی یون؟! خیلی خوشمزست.
یونگی کمی از سوپش خورد و گفت: سبزیاش به اندازه پختن.
سوکجین نچ کرد: فکر کردم یکی دیگه درستش کرده خواستم اذیتشون کنم! سبزیاش خیلیم خوب پختن.
هوسوک با سر کشیدن سوپ جلبکش که برای تولدش بود با لبخند گفت: خیلی ممنونم. امروز هم سوپ جلبک مادرمو خوردم هم اینو. واقعا خوشمزه بود یونسو شی.
یونسو لبخند زد: نوش جونت، امیدوارم تولدای بعدیتم بتونیم جشن بگیریم.
هوسوک لبخند زد و یسول گفت: من میخوام یچیزی بگم.
تهیونگ نگاهش کرد و جیمین با لبخند گفت: بگو.
یسول خواست چیزی بگوید که تهیونگ پیش دستی کرد: جین هیونگ، من با یسول قرار میذارم!
همه متعجب به تهیونگ که بی هوا و ناگهانی این را گفته بود نگاه دادند و یسول حین هم زدن سوپش زیر لب گفت: کدوم قرار آخه.
تهیونگ که روبرویش نشسته بود شنید و چپ چپ نگاهش کرد.
یونگی و نامجون و هوسوک و جونگکوک که نمیدانستند متعجب به تهیونگ و یسول نگاه کردند و سوکجین چند لحظه ساکت به یسول خیره ماند و بعد گفت: جدی؟!
تهیونگ به یونگی نگاه کرد و گفت: آره... ما رعایت میکنیم که خصوصی بمونه، بهرحال شرایط خاصی دارم.
سوکجین لب خیساند و متفکر به غذایش نگاه کرد. یونسو از زیر میز آهسته به پایش زد و وقتی توجهش جلب شد به او لبخند زد: جینا... خوشحال نشدی؟
سوکجین لبخندی به او زد و بعد نگاه به تهیونگ داد: معلومه که نه، تو عقلتو از دست دادی کیم تهیونگ؟!
تهیونگ زبان به لبهایش کشید و گفت: خب... من...
سوکجین میان حرفش آمد و به یسول اشاره کرد: کی با این قرار میذاره؟؟؟ تو فکر اینکه من چقدر برات آرزو دارمو نکردی؟!
تهیونگ گیج نگاهش کرد و بقیه زدند زیر خنده، یسول همانطور که به کاسه سوپش نگاه میکرد قاشقی از آن چشید: میدونستم سر راهی ام.
سوکجین ادامه داد: کیم یسول، قدرشو بدون اون پسر خوبیه!
و با لبخند به هردویشان نگاه کرد. تهیونگ لبخند زد: ممنون هیونگ، قول میدم اذیتش نکنم.
سوکجین چشمکی به او زد و هوسوک با خنده گفت: خب!! اول جین هیونگ، بعد جیمین و جونگکوک، بعدم تهیونگ! این وسط من و یونگی و نامجون باید بشینیم به در نگاه کنیم؟!
نامجون سر تکان داد: نگران نباش تو همین الانشم بی دوست دختر موندنت زیاد طول کشیده، حتما قراره پشت هم بیان!
هوسوک چینی به دماغش داد: یجوری نگو یونسو نونا و یسول فکر کنن من هولم!!
یسول گفت: من مطمئنم چقدر جنتلمنی.
یونگی با پوزخند به هوسوک نگاه کرد: سه نفریم، تو با من باش. نامجون یکیو پیدا میکنه.
هوسوک خندید: مراقب شوخیات باش، جدی بگیرم گرفتار میشی هیونگ!
تهیونگ فکر کرد درباره ارتباطش در کنار کار باید چیزی بگوید. پس به یونگی نگاه کرد: هیونگ من حواسم به حرفات هست.
یونگی پلکی زد با لبخند گفت: حرف میزنیم.
جونگکوک نگاه از یسول گرفت و با چاپستیک تکه ای غذا به دهان برد: توهم بلد بودی مخ بزنی؟
یسول پوزخند زد: البته، تو که بلد نبودی ولی جیمین شی خوب بلد بود!
و به جیمین نگاه کرد. جیمین نگاه پر معنایی به جونگکوک که نگاهش را به غذایش داد کرد و گفت: اون بی اینکه بفهمه مخمو زد.
جونگکوک لبخند زد و جیمین آهسته زیر میز پا دراز کرد تا پای او را لمس کند.
همانطور که توقع داشت واکنش متعجب و بانمک جونگکوک را ببیند شست پا از مچ تا ساقش کشید.
نامجون دست از جویدن غذا برداشت و متعجب نگاه به جیمین که خیره به جونگکوک بود کرد. جونگکوک نگاه برآورد و با دیدن نگاه عجیب جیمین ابرو بالا داد.
جیمین با شیطنت برایش ابرو بالا انداخت و جونگکوک همانطور ساکت نگاهش کرد.
نامجون گلو صاف کرد و خودش را جلو کشید و آهسته گفت: اون پای منه احمق!
جیمین چشم گرد کرد و سریع پا پس کشید. جونگکوک چاپستیکش را داخل ظرف گذاشت و گفت: چی؟!!!!
نامجون سر جایش مرتب نشست و حین هم زدن غذایش گفت: امیدوارم اینکاراتون به حضور همین جمع محدود شه!
جیمین شرمزده خندید و خطاب به بقیه که توجهشان جلبش شده بود گفت: نوش جان، من برم یکم چیز بیارم... آب!
از جا بلند شد و نامجون با نگاه سرزنشگر دنبالش کرد: انگار هیجده سالشه!
جونگکوک کمی آب در لیوان او ریخت: حرص نخور هیونگ.
نامجون سر به تاسف تکان داد و گوش به حرفهای سوکجین سپرد.
***
بعد از شام یونگی و جونگکوک به تراس هال خانه رفتند.
جونگکوک به درخت بلندی که شاخه های جوانه زده اش به تراس میرسید نگاه کرد و نفس عمیقی از هوای سرد گرفت.
یونگی دستهایش را لبه شیشه ای تراس گرفت و نفسش را بیرون فرستاد: چی شد که تصمیم گرفتی نگهش داری؟
جوونگکوک آرنجهایش را به حفاظ زد و با لبخند محوی خیره به آسمان گفت: بهم گفتی بذار یکی باشه که تنها نترسی... به حرفت گوش کردم.
_چه حسی داری؟ نمیترسی؟
_خیلی میترسم... ولی از نداشتنش بیشتر میترسم... نمیخوام بخاطر ترس از چیزی که معلوم نیست اتفاق بیفته یا نه اونو از زندگیم بگیرم و شب و روز فکر کنم الان کجاست، با کیه و چیکار میکنه.
_بنظر نمیاد بترسی.
_وقتی هست نمیترسم... اون مثل من نیست. مثل یه پرنده ی آزاده.
_پرنده تویی جونگ... اون بالِ پروازته.
نگاهش سمت یونگی و چهره پر اطمینانش چرخید و لبخند زد: دیشب قبل خواب به چهرش نگاه میگردم و فکر میکردم وقتی نزدیکمه ته دلمم ترسی پیدا نمیکنم.
یونگی آهسته خندید: گفته بودم. دوست داشتن یه نفر نمیذاره زیاد به چیزای دیگه فکر کنی. سرتو پر میکنه.
جونگکوک لب جوید: نمیدونم... شاید همینه.
با تکان سر نگاه از خیابان خلوت پایین گرفت : جونگکوکا... هرجای مسیر مشکلی برات درست شد فقط کافیه منو در جریان بذاری. میدونی که زورم به بابات میرسه. فقط تو باید جبهه خودتو مشخص کنی که نتونه بگه پسرش پشتشه.
جونگکوک لبخند زد: تو همیشه پشت من بودی...
_نه همیشه نبودم، چون نخواستی. ایندفعه چه بخوای چه نخوای حواسم هست. نه فقط بخاطر تو. بخاطر جیمین، اگه اون بچه نبود من الان پیشت نبودم...هردوتون برام مهمین.
جونگکوک دست روی شانه یونگی گذاشت و یونگی ادامه داد: برنامه ای که چیدی... کی انجامش میدی؟
_اوایل مارچ، میخوام برای تولدت اینجا باشیم.
_اشکال نداره اگه اینجا نباشید.
_ولی من میخوام اینجا باشم. سه روز قبلش اون برنامه رو انجام میدم.
_درباره فیلمبرداری چقدر فکر کردی؟ محدود به همین که نمیشه؟
_فعلا در حد تفریح بهش نگاه میکنم.
یونگی سرتکان داد و نگاه به خیابان دوخت. جونگکوک گفت: میدونم دلت میخواد برم تو اون مسیر هیونگ... اینکارو بلاخره میکنم.با همون دوربینی که تو بهم دادی.
_اون دیگه قدیمی شده احمق جون، یه دوربین جدیدتر بهت میدم. فقط بگو کی آماده ای.
جونگکوک لبخند زد و نگاه به چراغ های شهر داد: زود... فکر میکنم زود
جیمین بعد دوش گرفتن حوله پوشید و از رختکن در آمد. جونگکوک در این فاصله هوس کرده بود بوم و رنگ و قلمو ها را آماده کند تا فردا بعد از برگشتن از شرکت کشیدن یک نقاشی را شروع کند.
جیمین حینی که یا آستین حوله اش نم زیر گوشش را میگرفت گفت: چیکار میکنی؟
جونگکوک با چیدن رنگ ها را روی چهارپایه چوبی کوچک کنار پایه بوم گفت: میخوام نقاشی بکشم.
_هوم، الان؟ چون من خوابم میاد. امشب بچه ها خیلی شلوغ کردن.
جونگکوک سرتکان داد: نه، فردا.
جیمین روی تختشان نشست و پرسید: چی میخوای بکشی؟
جونگکوک متفکر قلموها را به ترتیب نمره روی میز چید: فردا يکم تو پینترست میچرخم سوژه در میارم.
جیمین موبایلش را دست گرفت: بیا اینجا یه چالش بهت نشون بدم تو تیک تاک. دلم میخواد اجراش کنیم.
موبایل را رو به جونگکوک گرفت و ویدیو را پخش کرد. جونگکوک سر تکان داد: هوم، جالبه.
جیمین سر تکان داد و گفت: هی نقاش! گفتی میخوای تو پینترست دنبال سوژه بگردی؟؟
_هوم.
جیمین لبخندی کشیده زد: وقتی یه پری اینجا داری؟! تو باید منو بکشی! میتونم برات مثل نقاشی های رنسانس بشم. نگاه.
بعد به پهلو روی تخت دراز کشید و یک پایش را روی پای دیگر از زانو خم کرد و از حوله بیرونش آورد. دستش را هم تکیه گاه سرش کرد: فقط یه خوشه انگور کم دارم!
جونگکوک با خنده نگاهش کرد: شاید بعدا!
جیمین نگاه خمار کرد: چی بعدا؟! نمیخوای منو بکشی؟ میتونم لخت هم بشم. منو لخت بکش و رو قسمتای سانسوریمم گل بکش!
جونگکوک با خنده گوشش را خاراند و جعبه خالی قلمو را داخل کشو انداخت.
_هی جونگکوکا!
_بله؟
جیمین با شیطنت لبخند زد: خواستم بدونی من دیگه درد ندارم.
جونگکوک لب فشرد و با ابروهای بالا رفته گفت: خوشحالم برات.
جیمین با لبخندی ملیح گفت: دیوث!
بعد بلند شد و سمت کمد رفت تا لباس عوض کند، یک باکسر و یک رکابی راحت از کشو برداشت و به رختکن رفت.
رکابی اش را که تن کرد کرم آب رسان را به دستهایش مالید و روی گونه ها و گردنش زد که جونگکوک در را باز کرد و با لبخند سمتش آمد و از پشت دستهایش را دورش انداخت. چانه روی گونه شانه اش گذاشت و گفت: دیشب میگفتی عادت داری شبا بالاتنت لخت باشه.
_میخوای لخت باشه؟
لبهایش را به گردن او چسباند و گفت: فرق نمیکنه... دیگه کاری اینجا نداری؟
جیمین متعجب گفت: ها؟
جونگکوک او را بلند کرد و روی دوشش گذاشت و بیرون برد. جیمین با خنده پرسید: احساس گونی دارم!
جونگکوک اورا روی تخت گذاشت و شروع به بوسیدن گردنش کرد: گونی؟ تو بیبی منی!
_زبونت باز شده.
_تاثیرات خودته.
_چقدر سریع!
_دوزت بالاست.
جیمین نگاه خمار کرد و سر بالا کشید تا جونگکوک راحت تر باشد و نجوا کرد: چیکار میکنی؟
_سوژمو آماده میکنم.
جیمین دستهایش را دور شانه جونگکوک گذاشت و پلک بست: سوژه؟!
جونگکوک نرمه گوش او را بوسید: سوژه ی نقاشیم.
جیمین خندید:هوم چی شد؟ میخوای منو بکشی؟
جونگکوک دستش را از ران های او بالا کشید و پشتش برد.باسنش را گرفت و او را سمت خودش کشید و به تنه خودش چسباند: از اولم قصدم همین بود. ولی الان مبخوام با دهنم رو تنت نقاشی بکشم.
این را گفت و با مکی به گردنش رد ارغوانی رنگی به جا گذاشت.
جیمین لبخند به لب نشاند و خیره به لبهای او گفت: جونگکوکی...
جونگکوک منتظر نگاهش کرد و جیمین با شیطنت گفت : منو میخوای؟
جونگکوک دستش را از پشت داخل باکسر او برد و پوستش را نوازش کرد و لب روی لبهایش گذاشت: خیلی.
جیمین لبهایش را بوسید و بعد صورتش را کمی فاصله داد: ولی خیلی خوابم میاد! پس باشه برای فردا شب!
جونگکوک گیج نگاهش کرد. جیمین خندید و میان دست او که رویش بود چرخید و پشت به او کرد. دست جونگکوک را دور خودش محکم کرد و گفت: همینجوری سوژتو بغل کن و بخواب. محکم بغلم کنا، خیلی محکم!
جونگکوک دماغش را به پشت موهای او چسباند و گفت: خیلی خب!
جیمین پلکهای خسته اش را روی هم گذاشت:جونگکوکی!
_بله؟
_تو زیباترین پسر دنیایی.
جونگکوک لبخند زد و بوسه ای روی شانه او کاشت: تو زیباترین آدم دنیایی...
دستهایش را دور جیمین محکم کرد و لحاف روی خودشان کشید تا عشق زندگی اش راحت بخوابد.
هوسوک نزدیک میزی که نامجون و جونگکوک و یونگی دورش بودند آمد و صندلی خالی را عقل کشید: دیر که نکردم؟!
نامجون سر به نفی تکان داد: ده دقیقست جمع شدیم.
هوسوک نگاه بین یونگی و جونگکوک گرداند: خب در جریان پروژه که هستید؟
جونگکوک گفت: نامجون هیونگ یچیزایی گفته.
یونگی کاتالوگ مقابلش را بست و گفت: بازش کن.
_یه پروژه دو ماهه داریم که با فاصله های یک هفته در میون تا اواخر ماه می انجام میشه و قراره طی اش مستند سازی بشه راجب جی کی و مشتقاتش برای پخش . که شامل اینترتیمنت هم میشه و طرف مشتاق بوده تهیونگ و یونگی هم باشن و اپیزودای مشترک و جداگونه بزنن برای جی کی اینترتیمنت و جی کی موتورز.
یونگی پرسید: طرف کیه؟ از طرف کی؟
هوسوک نگاهش کرد: یه تهیه کننده آزاد به اسپانسری یه سهامدار گنده به اسم جان وایت از یه کمپانی آمریکایی به اسم فرست لوک.
یونگی چشم باریک کرد: میشناسم این کمپانیو. چی شده فوکس کردن رو جی کی؟
_قبلا برای فعالیتای جی کی موتورز مشتاق بودن. الان برای تهیونگم مشتاقن. اینا آدمایی ان که دلشون میخواد مستند بسازن و بعد شاید کتابش کنن.
جونگکوک لب جمع کرد: از زندگی پدرم؟!
_تمرکز اصلیشون پیشینه جی کیه و مسیری که تا جهانی شدن طی کرده. شامل پدرت و تو هم هست.
جونگکوک سرتکان داد و لبهایش را برهم سایید: نمیدونم این قضیه باید چطور پیش بره.
هوسوک لبخند زد: این به عهده منه، وقتی توافقات لازم انجام شد و آقای جئون رضایتشو کتباً اعلام کرد یه جلسه بین اعضای بخش روابط عمومی میذارم و ترتیب کارا رو میدم. نامجونی به تو کمک میکنه. یونگی هیونگم تهیونگو آماده میکنه.
نامجون سرتکان داد: این موضوع به رشد تهیونگم خیلی کمک میکنه.
یونگی متفکر گفت: چندان فرقی نداره، جونگکوکا اگه دلت نمیخواد انجام شه...
هوسوک میان کلامش آمد: جناب جئون خواسته انجام شه، فقط قرارداد رو کتباً امضا نکرده.
یونگی پشت چشم نازک کرد و جونگکوک با لبخند گفت: کار جالبی بنظر میاد... منم موافقم.
نامجون لبخند زد و به یونگی گفت: هیونگ... لطفا همراهمون باش.
یونگی پلکی زد: هستم. استارتش کیه؟
هوسوک نگاهی به برگه هایش کرد: اوممم، حدودا از اواخر مارچ.
یونگی سر تکان داد: اوکیه. موزیک بعدی تهیونگ هفته دیگه در میاد.
نامجون گفت: چه عالی.
جونگکوک و هوسوک تایید کردند و یونگی گفت: بعد میبینمتون رفقا.یکم کار دارم.
هوسوک پرونده هارا مرتب کرد و بلند شد: منم دارم میرم پایین.باهم بریم.
نامجون پرسید: چیزی نمونده؟
هوسوک سر به نفی تکان داد: چیزی نیست که نشه هرموقع بخوایم گفت.هماهنگ میشیم.فعلا بچه ها.
نامجون مسیر رفتن یونگی و هوسوک نگاه کرد و جونگکوک پرسید: الان جلسه داریم با معاون توسعه و بخش حسابداری؟!
نامجون نگاهی به ساعتش کرد: نیم ساعت دیگه.
جونگکوک سر تکان داد و موبایلش را دست گرفت و مشغول چک کردنش شد.
نامجون بعد چند لحظه سکوت گفت: جونگکوکا. میخواستم یچیزیو باهات در میون بذارم.
جونگکوک کنجکاو نگاهش کرد و نامجون گفت: حادثه روز مانور یادته؟ وقتی ماشین خاموش شد و با جیمین و تیم پشتیبان خارج شهر گیر افتادین؟
جونگکوک سرتکان داد: چیز جدیدی فهمیدی؟
_هنوز درگیرشم. حالا به یکی شک دارم.
_به کی هیونگ؟
_وقتی هنوز نیومده بودی اینجا آقای لی دو هوان مشاورمالی پدرت و شرکت بود. درست دو ماه قبل اومدنت روی کار تونستم کسری حساب و پولشوییشو ثابت کنم به پدرت و اونم فقط بابت دوستی و همکاری قدیمیشون تصمیم گرفت ازش بخواد استعفا بده. بابت اینکه اخراجش نکرد بدون سو پیشینه تو رزومش رفت تو شرکت رقیب مشغول شد. البته فرقیم نمیکرد... بنظرم یوکاموتورز دنبال بهانه برای پایین کشیدن جی کیه. دوهوان براش عروسک دست شد.
_هیونگ تو مطمئنی کار اوناست؟
_شک دارم. ولی احتمال زیادی میدم... حیف که مدرکی ندارم.
_مدرک نداری ولی علت اصلی شکت چیه؟
_دوهوان اون اواخر همش سعی داشت بگه ماشینای جدید کمبود دارن و بودجه بیشتر از مصرف و کاربرد براشون میگرفت. وقتی واقعا ماشینا رو عمدی دچار اختلال میکردن تو ذهنم نشسته بود. بعدشم ما رقیب زیاد داریم ولی دشمن اونیه که خودشو نشون میده. ازون ببعد فقط چشمت رو همونه.
_میخواد از طریق اثبات پایین بودن درجه کیفی کارا شرکتو پایین بکشه؟
_ممکنه هرکاری کنن... جونگکوکی من با کلی وکیل گردن کلفت از ایجاد شایعات زرد برات جلوگیری کردم. کسی جرعت نداره برای جی کی و جئون شایعه بسازه. ولی وقتی از نظر کیفی بریم زیر ذره بین و جز موفقیت ازمون چیزی بره تو روزنامه و اخبار مجلات زرد و خبرنگارای تشنه ی حاشیه فعال میشن. پس لطفا ازین ببعد نه فقط خودت. جیمین و هرکسی باهاش وارد اجتماع میشی رعایت خیلی چیزا رو بکنن.
_جیمینو مجبور کنم مثل من بره پشت نقاب؟
_مجبور؟ اون بخاطر تو هرکاری میکنه. خودم باهاش صحبت کردم... قبل اینکه بهت بگم.
جونگکوک پوست لبش را گزید و به میز خیره ماند.
نامجون با اطمینان گفت: احتیاج نیست نگران باشی. تا الان اتفاق خاصی نیفتاده. وگرنه اون دوره که با سومین قرار میذاشتی باید چیزی میشد. من دارم محض احتیاط میگم.
جونگکوک سرتکان داد.زندگی محافظه کارانه به حد کافی برای خودش مشکل بود. حالا جیمین را هم باید لای پوشش نگه میداشت. اگر این چیزها جیمین را خسته میکردند؟ او آزاد بود. راحت بود. اهل تفریح و گردش و چرخیدن در مکان های عمومی، کسی که هوس کند با اتوبوس برود به دکه های غذاخوری، توی فروشگاها و کلاب های عمومی و شهربازی ها بچرخد، چقدر میتوانست کم کردنش آن هم با پوشش را تحمل کند؟
جیمین بعد اتمام کارش در بیمارستان غذا خرید و به عمارت برگشت.عادت نداشت مدام به آشپز بگوید برایشان غذا آماده کند، خودش هم که چیز زیادی بلد نبود. یا باید جونگکوک غذا میپخت یا باید خودش غذا میخرید.
ظرف های سوسیس تند و دوکبوکی را روی کانتر گذاشت و گالبی را داخل قابلمه ریخت تا گرم کند بعد عوض کردن لباسهایش روبروی تلوزیون منتظر برگشتن جونگکوک ماند.
روی کاناپه دراز کشید و زانوهایش را توی دلش جمع کرد. همینطور که چشمش به تلوزیون بود خوابش برد.
جونگکوک از در داخل آمد و تلوزیون روشن را دید. مبل پشت به در بود و نمیتوانست جیمین را که رویش خوابیده ببیند. سمت آشپزخانه رفت که نگاهش متوجه او شد. با لبخند سمتش رفت و نگاهش کرد. از فرط خستگی خوابش برده بود، حتما جیمین هم روز کاری شلوغی داشته.
از تماشا کردن او دل کند و سمت اتاق رفت. لباس عوض کرد و دوربینش را برداشت. بالای سر جیمین ایستاد و کادر دوربین را روی صورت بانمکش تنظیم كرد. گونه اش بخاطر زیر صورت بردن دستش پف کرده و لبهایش جمع شده بود.
جونگکوک از او عکس انداخت و با لبخند و چشمهای پرستاره نگاهش کرد. حس میکرد جدا از داشتن دوست پسر یک بچه ی پنج ساله هم کنارش وارد زندگی کرده. رویش خم شد و با لذت بوسه ای روی گونه اش گذاشت و مشغول چک کردن عکسی که گرفته بود شد.
ده دقیقه بعد وقتی جونگکوک قهوه آماده میکرد جیمین بیدار سد و سرجایش نشست. نگاهی به جونگکوک داخل آشپزخانه کرد و گفت:سلام، کی اومدی؟
جونگکوک نگاهش کرد: سلام بیبی...
جیمین خندید: بیبی؟ ببینم داری پیجا و کلیپای کاپلی رو دنبال میکنی؟
_نیاز نیست دنبال کنم. اینجوری متولد شدم!
_اوه جئون داره لاس میزنه؟
جونگکوک ماگ ها را پر کرد و خندید: سعی میکنم برات دوست پسر رمانتیکی باشم.
جیمین از جا بلند شد و سمت کانتر رفت: بوی فرند متریال. روزت چطور بود؟ دلتنگ من نشدی؟
جونگکوک ماگ ها را دست گرفت و خیره به چشمهای منتطر و جذابش گفت: بریم کتابخونه!
آرنج هایش را به کانتر زد:چرا؟!
_آفرودیتو بخونیم.
جیمین کمر راست کرد:هوم. باشه. برم بالشا رو بچینم روشون بشینیم.
_چیدم.
جیمین چشم باریک کرد و لبخند زد: کاش تو آماده کردن تخت اینجور عمل میکردی!!
جونگکوک کانتر را دور زد و سمت در رفت: آمادش میکنم. بهرحال وقتی خوابت بیاد باید روش بخوابی هان؟
جیمین با خنده پشت بلوز او را داخل مشت هایش گرفت و پشت سرش حرکت کرد: آره، تخت من جئون جونگکوکه!
جونگکوک ریز خندید و حین پایین آمدن از پله ها صورت سمت سقف برد: عای خدا، بس کن ممکنه کارمندای خونه صداتو بشنون.
جیمین بلوز او را ول کرد و در کتابخانه را باز کرد. با صدای زیری گفت: بیا داخل تخت عضله ای من!
جونگکوک در را پشت سرش با پا بست و سمت پنجره رفت. ماگ ها را کنارش گذاشت و اشاره کرد: بیا اینجا.
جیمین با شوق سمتش رفت و کنارش نشست: خب؟
جونگکوک با چشم به کتابی که پشتش بود اشاره کرد و جیمین با برداشتن کتاب و باز کردنش سر روی پای جونگکوک گذاشت و گفت: هممم، تا اینجا خونده بودیمش... ایجا که پادئوس خواست براش سرزمینشو تداعی کنه.
جونگکوک به بالشی که به شیشه چسبانده بود تکیه داد و با عقب راندن موهای توی پیشانی جیمین با پنجه به صورتش نگاه کرد: هوم.
جیمین شروع کرد به خواندن و جونگکوک به او گوش سپرد.
جیمین از لحظه های شیرینشان بیشترخواند تا مواضع جدیدی در خلال داستان جای گرفت...
« مدتی بود مردم شهر از تغییرات حاکم میگفتند.
از بهتر شدن امور و وضع عموم.
بشدت از وضع جدید راضی بودند و منتظر فرصت تا از حاکم تشکر کنند. اما این به مذاق «واران» مشاور ارشد پادئوس خوش نمی آمد. کسی که به دنبال فرصت برای پایین کشیدن پادئوس در چشم امپراطور و تصاحب جایگاه حاکمیت آن شهر بود.
پادئوس بشدت سعی در مخفی نگه داشتن الهه اش از همه داشت و نمیخواست کسی بفهمد رابطه شان عاشق و معشوقیست.
اما واران در جریان چیستی آفرودیت در زندگی پادئوس قرار گرفته بود.
حس میکرد آن پسر موطلایی زیبا اصلا عادی نیست.
نه صدایش، نه حرفهایش، نه چهره اش. انگار هاله ای عجیب و مسخ کننده دورش را فرا گرفته بود. قدم هایش آنقدر نرم بود که صدایی ایجاد نمیکرد... و چهره اش آنقدر ملیح و مهربان بود که بدون لبخند میتوانست بفهماند نیتش همیشه زیباست.
با زیر نظر گرفتنشان فقط به رابطه آنها پی نبرد، بلکه فهمید ونوس الهه آفرودیت است. در قصه ها همیشه او را زن میپنداشت اما حالا با جسم یک مرد به واقعیت تبدیل شده بود. واران مدت زیادی در شوک وجود یک موجود غیرزمینی در قصر نماند. چون بهترین شانس ممکن را برای به زیر کشیدن پادئوس از تخت پیدا کرده بود. مردم آنقدر که از رابطه حاکمشان با یک مرد شوکه میشدند از رابطه اش با یک موجود افسانه ای تعجب نمیکردند.
حتی دیگر احتیاجی به تحت تاثیر قرار دادن امپراطوری نداشت. قدرت مردم درصورتی که تعصبات و ترس حقیقی پیش چشمشان را بگیرد میتوانست کوه را جابجا کند. مردمی که جسارت اعتراض به اوضاع اقتصادی شهر را نداشتند از بابت رابطه پادئوس با یک همجنس میتوانستند طغیان کنند. مردمی که هیچ از عشق سرشان نمیشد و فقط دنبال تابوهایشان بودند. تابوهایی که حتی به چرایی شکل گیری اش فکر نمیکردند.
جهل مردم بهترین راه حل برای واران بود تا تمامش کند. هم پادئوس را، هم حاکمیتش، و هم رابطه اش با آن پسر افسونگر... »
جیمین لب تر کرد و نگاهش را از کتاب به جونگکوک که از بالا نگاهش میکرد داد و با نوازش صورتش گفت: به چی فکر میکنی؟
_چی میشه؟
جیمین لبخند زد: نمیخوای بقیشو بعد بخونم؟
_الان فقط یکم بگو چی میشه...
جیمین سر از پای جونگکوک برداشت و با کنار گذاشتن کتاب ، رخ به رخ روی پاهایش نشست و دستهایش را دور شانه او حلقه کرد.
جونگکوک خیره نگاهش کرد و جیمین دست نوازش به موهای پشت گردنش کشید: واران بین مردم شایعه میکنه که حاکم با یه مرد میخوابه و معشوقشه. یه مدت جو رو شک برانگیز میکنه و پچ پچه هاشونو در میاره... و بعد یه روز وقتی پادئوس داشت با درباریاش از مرکز شهر رد میشد و ونوسم همراهش بود واران باعث میشه اسب ونوس رم کنه و اون از روش بیفته. واران میدونسته آفرودیت بدن ضعیفی داره و پادئوس هم بشدت روی این موضوع نگران و حساسه پس چیزی که واران میخواد میشه... پادئوس بدون هیچ توجهی به اطراف و مردمی که منتظر بودن شایعات بهشون اثبات شه آفرودیتو توی بغلش میگیره و حال پریشونش به مردم یقین نسبی میده...
آفرودیتو پادئوس که برای گردش میرن سمت دریاچه و جنگل و باغ گیلاس تحت پوشش محافطان و کسی نمیتونه متوجهشون شه اما واران کسایی از بین مردمو مجاز میکنه تا تعقیبشون کنن و گزارش کاراشونو بین مردم پخش کنن.
جونگکوک پرسید: براشون بد میشه؟
_اونا انقدر غرق قشنگی و شیرینی رابطشون بودن که اهمیتی به اینچیزا ندن...
_ولی نمیتونه رو اینکه براشون بد شد اثر کنه... بد شد؟
جیمین لب جوید و لبخند زد: چرا منتظر نمونیم و با داستان پیش نریم.. هوم؟
جونگکوک سرتکان داد و با پلاک گردنبند جیمین بازی کرد: جیمینا...
عاشقانه نگاهش کرد: همم.
_دفعه قبلی که داشتی برام آفرودیت میخوندی... وقتی میخوندی پادئوس ترس از دادن ونوس رو داشت. خودم رو جاش تصور میکردم.
جیمین انگشت به موهای پیشانی جونگکوک برد و کنارشان زد: نباید خودتو جای پادئوس تصور کنی... تو قرار نیست بترسی منو از دست بدی. من اگه الهه بودمم هیچوقت برای برگشتن به سرزمینم تنهات نمیذاشتم و برنمیگشتم.
نگاه به چشمهایش داد: ولی داشتی میرفتی.
_چون تو ازم خواستی. من تا وقتی خودت نخوای هیچوقت تنهات نمیذارم.
تا وقتی نخواهد؟
از هر جهت به این موضوع فکر میکرد بنظرش محال بود که بخواهد جیمین تنهایش بگذارد. چیزی میتوانست باعث شود زندگی بدون او را ترجیح دهد؟
بی تردید لب زد: غیرممکنه بخوام تنهام بذاری...
جیمین با لبخندی پرشور گفت: مطمئنم. چون ما یکی ایم. مگه میشه یه آدمو نصف کرد و زنده بمونه بدون نیمه دیگش؟ یا میشه روح از جسم جدا شه و جسم به زندگی ادامه بده؟
_من جسمم، تو روحی...
_من روحتم؟
_فراتر از روحمی...
جیمین با خنده نوک بینی به بینی او چسباند و روی لبهایش زمزمه کرد: من توام، تو منی...
_هیچکس از آینده خبر نداره، سال پیش نمیدونستم امسال قراره زندگیم با یکی مثل تو عوض شه.
همانطور که پیشانی به پیشانی او چسبانده بود به یقه و قفسه سینه اش زل زد: منم فکر کردم نمیتونی منو بپذیری. و اینکه از مردا خوشت نمیاد.
لبخند خسته ای به لب نشاند: نمیاد... از زنا هم خوشم نمیاد. من فقط از تو خوشم میاد. هرچی که باشی فرق نداره... برای همین میگم پادئوسو فهمیدم.
به شوخی پرسید: پس برات مهم نیست کچل یا چاق هم بشم؟
جونگکوک با لبخند به چشمهایش زل زد: وقتی همه چیز برام توی تو خلاصه میشه... شاید گاهی ترسناک باشه و نگرانم کنه ولی بیشتر خوشحالم میکنه.
لب جلو داد و موهای جونگکوک را بهم زد: نگران چی هستی؟ میدونی که چقدر دوستت دارم. تو اولویت منی. نیاز نیست نگران چیزی باشی که اتفاق نمیفته. من مال توام.
جونگکوک لبخند محوی زد و جیمین گفت: یکم دیگه از رابطمون بگذره میخوام چند روز باهام بیای بوسان...
_برای چی؟
_میخوام به خانوادم معرفیت کنم.
جونگکوک چند لحظه ساکت نگاهش کرد و بعد سر به زیر شد و به فکر فرو رفت.
جیمین نچ کرد: چی شد؟
_اونا قبول میکنن؟
_من بهشون میگم چون اونا خانوادمن و براشون احترام قائلم و دوستشون دارم... قبول کردن؟ اونکه باید قبولت کنه منم. من دارم باتو میگذرونم.
_ فکر میکنی عصبانی بشن؟ یا شوکه؟
_به ایناش فکر نکن... مهم اینه من میخوام بدونن تورو دارم.
جونگکوک شرمنده گفت: معذرت میخوام...
جیمین دست زیر چانه او گذاشت:چرا بیبی من؟
_نامجون هیونگ بهم گفت... که بهت گفته باید رعایت چه چیزاییو کنی.
جیمین لبخند آرامش بخشی زد: فکر کردی جار زدن پیش دیگران برام مهمه؟ مهم اینه با آرامش بدون انجام دادن هرچی که نگرانت میکنه بابت رابطمون، اینجا توی بغلم دارمت. اجازه نمیدم پچ پچ و قضاوت دیگران رومون سایه بندازه و تورو بترسونه.
نگاه جونگکوک پر شد از آرامش و جیمین گفت: با من میای بوسان؟ میذاری فقط خانوادم بدونن من چه گنجی دارم؟
جونگکوک خندید و جیمین خیره به دندان هایش گفت:خرگوشکم، چرا انقدر دوست دارم هوم؟!
جونگکوک غرق عشق به چشمهای او خیره شد و جیمین با همان لبخند و نگاهی که رنگ تهدید داشت ادامه داد:و اینکه همش من دارم بهت ابراز عشق میکنم!! تو زبون نداری؟! هنوزم بهم نگفتی عاشقمی!!! فکر کردی هیونگت خنگه و حواسش نیست؟
جونگکوک خندید: خودت میدونی.
_بگو!! میشنوم!
_بریم شام بخوریم؟
با حرص ساختگی گفت:عایش عوضی!!!
جونگکوک دست دور کمر او سفت کرد و بلندش کرد: همینطوری بغلت کنم ببرمت؟
جیمین پاهایش را دور کمر او حلقه کرد و گفت: خیلی تخس شدی! بذارم پایین.
_میخوای بذارمت پایین که پاهاتو دورم حلقه کردی و داری خودتو بهم فشار میدی؟ میخوای بجای شام مستقیم بریم اتاقمون؟
جیمین خندید: شیطون شدی...ولی میدونی جلوت کم نمیارم. منو هوایی نکن!
جونگکوک بوسه ای به گونه او چسباند و پایین گذاشتش: بریم.
_اتاق؟
_شام جیمین شی!
جیمین شانه لاقیدی بالا انداخت و جلوتر حرکت کرد: اوکی... حسرت به دل میذارمت.
جونگکوک عضلات سرشانه اش را از پشت گرفت و گفت: یعنی، اول شام!
جیمین خندید و با گرفتن آستین او سمت راه پله حرکت کرد.
***
آقای بک مونجه کارگردان پروژه مستند خیره به تصویر مرد بور سفید پوست که روی مانیتور بزرگ انتهای میز جلسه نقش بسته بود به انگلیسی گفت: پس استارت کارمون از سیزدهم مارچه.ممنون آقای وایت بابت حضورتون تو جلسه.
جونگکوک و بقیه که شامل نامجون، یونگی، هوسوک بودند هم از مرد خداحافظی کردند و هوسوک با خاموش کردن مانیتور گفت:این عالیه، فیلم برداری به چه صورت خواهد بود آقای بک؟
بک مونجه که مردی با موهای بلند جوگندمی بود و تمامش را بالای سرش جمع کرده بود و عینکی فرم مشکی به چشم داشت آرنجهایش را روی میز گذاشت و گفت:ما با یسری فیلم برداری از شرکت شروع میکنیم.بعد میریم منزل جناب جئون بزرگ تا شجره نامشون رو ببینیم و صحبتاشون رو درباره جی کی ضبط کنیم.و لازمه که آقای جونگکوک هم اون روز باشن.
نامجون به جونگکوک نگاه کرد و گفت: بله حتما.
مونجه رو به یونگی کرد: انجام ضبط بخش اینترتیمنت جدا از این انجام نمیشه. ما بسته به چطور پیش رفتن اوضاع و وقت داشتن هرکدوم از شما آقایون ضبط رو باهم پیش میبریم. تهیونگ سرش شلوغه؟
یونگی جواب داد: اواسط هفته آینده کار بعدیش منتشر میشه. بعد اون تا اواسط آوریل آزادتره.
همین لحظه تقی به در خورد و جیمین سرکی به داخل کشید و گفت: اجازه هست؟!
جونگکوک لبخند زد و نامجون گفت: بیا داخل آقای پارک.
جیمین داخل آمد و با لبخند سلام کرد. نامجون گفت: ایشون دکتر پارک جیمین هستن، اینجا دستیار مدیرعامل جئونن.
جیمین روی صندلی خالی نزدیک هوسوک نشست و گفت:خوشبختم.مزاحمتون که نشدم؟
نامجون سر به نفی تکان داد: آقای بک مونجه کارگردان پروژه مستندمون هستن.
جیمین ادای احترام کرد و مونجه سرتکان داد: خوشبختم. خب پس آقای جانگ شماهم بعنوان چهره جی کی باید باهامون مصاحبه کنید. میخوام تمامی ابعاد رو در این پروژه جا بدم.
_حتما، و اینکه بزودی قراره یه شوتینگ تبلیغاتی همراه تهیونگ داشته باشم. میشه فیلمبرداری از اونم صورت بگیره.
نگاه جیمین چرخید روی جونگکوک که نگاهش میکرد و بابت خیرگی اش چشمکی به او زد.
نامجون که متوجه شد اهمی کرد و با نگاه سرزنشگری به جیمین خطاب به بک مونجه گفت: بله برای تبلیغ بهترین ماشین سال. امسال جی کی پنج تا کار پرفروش ارائه کرد.
جیمین به میز چشم دوخت تا از نگاه نامجون فرار کند.
میدانست کسی جز خود جونگکوک و نامجون که نگاهشان به مونجه بوده، شیطنتش را ندیده اند.
بعد رفتن مونجه نامجون با لبخندی ملیح رو به جیمین گفت: کرم نریز بچه!
_کرم نریختم هیونگ، اون سمت من بود تو سمت جونگکوک، وقتی تو داری حرف میزنی و اون نگاهت میکنه که منو نمیبینه!
یونگی گفت: تقصیر جونگکوکه.
جونگکوک چشم گرد کرد: من که کاری نکردم.
یونگی بی تفاوت سر تکان داد: نه، فقط مثل آدمای ندیده زل زده بودی بهش.
هوسوک گفت: اوایل اینجوریه، بعدا بهتر میشن.
جونگکوک لبهایش را بهم فشرد:بس کنید. من فقط داشتم فکر میکردم قرار بوده امروز تا غروب بیمارستان باشه.
جیمین جواب داد: یکم زودتر تموم شد کارام.
جونگکوک مشغول چیدن برگه ها روی هم شد: چه اشکالی داره.
نامجون از جا بلند شد و با اخم گفت: خلاصه که حواستون باشه ازین به بعد بک مونجه بیخ گوشمونه. نه فقط اون، یه ارتش آدم! واقعا نمیتونم مدام حواسمو جمعتون کنم.
جیمین با لبخند سر تکان داد و با مظلوم نمایی گفت: کارم تو بیمارستان زودتر تموم شد و خواستم بیام اینجا که باهم برگردیم... اگه میدونستم کارتونو خراب میکنم نمیومدم. عصبی نشو هیونگ.
جونگکوک با اخم به نامجون نگاه کرد: نامجون هیونگ.
نامجون پست به کمر نگاه سمت سقف برد: عایش وضعیت مارو! به وقتش حسابتو میرسم جیمین!
جیمین ریز خندید و از جا بلند شد: من دیگه میرم. تو ماشین منتظرتم جونگکوک، به راننده بگو بره.
نامجون گفت: برید منم یه ساعت دیگه میام. یکم کار داریم جونگکوک.
جیمین سر تکان داد: خیلی هم عالیه. بقیتون چی؟
و به هوسوک و یونگی نگاه کرد.
یونگی کمی از قهوه اش خورد: من کلی کار دارم. باشه برای دفعه بعد.
هوسوک هم تایید کرد: دفعه بعد جیمینی.
جیمین لبخند زد و با اشاره به جونگکوک از اتاق جلسه بیرون رفت.
به عمارت که برگشتند جیمین بعد انجام چندکار جزعی راهی حمام شد و جونگکوک مشغول پختن غذا.
پسفردا روزش بود. و همین امشب به جیمین میگفت که خودش را آماده کند. کلی برنامه چیده بود و برایش هیجان خاصی داشت. از تصور واکنش جیمین غرق شوق میشد.
داشت تره های خرد شده را داخل مایع سوپ درحال جوشیدن میریخت که در باز شد و سوکجین داخل آمد: سلام مرد چطوری؟
جونگکوک سر برگرداند سمتش:سلام. چه خبر؟
سوکجین با لبخند داخل آشپزخانه آمد و به کانتر کنار گاز تکیه زد: خبرا دست توئه!! ببینم، چطور پیش میرین؟
_خوب پیش میریم.
_خوب؟ ببینم ترفندایی که بهت گفتم پیاده میکنی؟ همیشه که آویزونش نمیشی نه؟
جونگکوک چپ نگاهش کرد: نه!
_وقتی کنار هم دیدمتون معلوم میشه.
جونگکوک در قابلمه را گذاشت و سمت مبلمان رفت: شام پیشمون میمونی؟
_نه فکر نکنم، یونسو داره غذای ایتالیایی درست میکنه.یکم دیگه برم ببینم چه گلی داره به سرمون میزنه.
_یسول چطوره؟
_خیلی احمقه! میدونم آخرش تهیونگو به یه دختر خوشگل میبازه!!
_این چه حرفیه میزنی؟ هیونگ یسول خواهر واقعیته؟
سوکجین روی مبل کناری نشست و گفت: نه از تو شکم ماهی درش آوردیم!! منظورم از احمق بودنش اینه که دیروز تهیونگ بهم زنگ زد گفت وقت خالی داره و دلش میخواد با من و یسول و یونسو شام بخوره. ولی یسول خیلی راحت گفت با دوستاش دورهمی دخترونه دارن و زشته قولشو بشکنه و برنامه از پیش تعیین شدشو کنسل کنه!
_خب؟
_خب و زهرمار! بجای تهیونگ با دوستاش رفت بیرون.
_هیونگ تو از داخل رابطشون خبر نداری شاید بعدش همو دیدن.
سوکجین لبخندی عاقلانه زد: بعدش دیگه آخر شب بود ... الان میخوای بهم تصورات سمی بدی عوضی؟!
جونگکوک لبهایش را جمع کرد: عا، معذرت!!
_ولی تو گاهی ازینکارا بکن که جیمینو تشنه خودت نگه داری! شما هردو مردین باید سیاست رو هم اعمال کنید.
_چه ربطی داره . اینا همه کلیشه های اشتباهن. چون به خورد مغزتون رفته آدم باید دستش برای پارتنرش بسته بمونه تا براش جذاب باقی بمونه فکر میکنید همه ی آدما تابع همینن.
سوکجین با اطمینان سر تکان داد: همه آدما تابع همینن! جیمین کجاست؟
_حموم.
_تازه سرشب؟
_اون دوبار در روز دوش میگیره.
_اوه، خودشو برات ترگل ورگل میکنه؟
جونگکوک خنده خورد: این دوطرفست!
_تو که الان شبیه یه احمق بیش نیستی، کجات ترگل ورگله!... ببینم، اون الان اوکیه؟
_اوکی؟
_دفعه قبل یادم نیس ولی دفعه قبل تر که برا بار اول دیدمتون بعد شروع رابطتتون طفلک لنگ میزد!!
چپ نگاهش کرد: هیونگ شرم کن، هم سن و سالات دارن بچه تربیت میکنن!
سوکجین با کوسن توی سر او کوبید: سرت تو ماتحت من نباشه، جوابمو بده!
جونگکوک لبخند زد و سر به تفهیم تکان داد: حالش خوبه! از اولشم خوب بود! من که جلاد نیستم.
_جلاد نیستی ولی خنجر کردی به اون طفل مظلوم... نچنچنچ.
جونگکوک با تعلل و تاسفت گفت: خودتو اصلاح کن!!
همین لحظه نامجون در زد و داخل آمد: سلام.
سوکجین نگاهش کرد: به به، هربار میام اینجا باید تهش جمع ایجاد شه. آهن ربا دارم؟
نامجون با گذاشتن پالتویش در رخت آویز ایستاده سمت مبلمان آمد و گفت: ممنون از خوش آمد گوییت، منم خوشحالم میبینمت هیونگ.
جونگکوک هم سلام کرد و گفت: براتون قهوه میارم.
جیمین با دورس و شلوار پنبه ای سفید رنگ از اتاق در آمد و گفت: من میام... سلام به همه.
سوکجین نگاهش کرد: جیمینا، چطوری مرد کوچک!
جیمین با خنده سمت آشپزخانه رفت: مرد کوچک؟!
_در برابر این نره غول مرد کوچکی، جانگ هوسوکم مرد کوچکه میتونید جوخه تشکیل بدید.
جیمین مشغول ریختن قهوه شد و با پوزخند شیطنت واری گفت: جین هیونگ، بزرگی به جثه نیست، به چیزای دیگست!
نامجون سر تکان داد: به مغز.
جیمین لب کج کرد: هوممم اونم هست.
نامجون تاکید کرد: فقط همون! مغز!!!
جیمین گفت: مغز، منش، روح، قلب ،بخشندگی...
سوکجین خندید و پس کله ی نامجون زد: خاک برسرت!
جونگکوک نچ کرد: بحثای بچگانه نکنید خواهشا.
جیمین سر به نفی تکان داد و حینی که با طمانینه کف شیر داخل قهوه ها میریخت گفت: بحثای بچگونه نیست عزیزم، بحثای خاک برسری مردونست!
نامجون سرتکان داد: یه نفر اینجا اصلا منحرف نیست. خاک بر سر من؟! سر تا پای اون بچه انحرافه!
جیمین با سینی قهوه ها آمد و روی میز گذاشتش: دوست پسرم منو اینطور پذیرفته، مگه نه جونگکوکی؟
جونگکوک با چهره ای پر افسوس چشم باریک کرد: بشین!
جیمین روی کاناپه ای که او نشسته بود نشست و پاهایش را هم بالا برد وبه دسته کاناپه تکیه داد: خب چه خبرا جین هیونگ؟ یونسونونا چطوره؟
_داره غذا میپزه!
_چه جالب جونگکوکم داشت غذا میپخت، انگار بوهای خوبی میاد. چی پختی؟
به جونگکوک نگاه کرد و او گفت: سوپ صدف و سبزیجات... عا یادم نبود نامجون هیونگ نمیخوره.
نامجون سرتکان داد: من برای شام نیستم.
سوکجین پوزخند زد: خوبه، منم که نیستم. میتونید زودتر دوباره تنها شید و به کارای خاک برسریتون برسید.
جیمین گفت: فکر کنم تا آخر عمر قراره این صحبتا رو از تو بشنوم هیونگ! همه هم بکشن بیرون تو از این موضوع در نمیای!
_نه نمیام. اگه جونگکوک با یه دختر یا با یه پسر که رفیقمون نمیشد رابطه میگرفت نمیتونستم اینجور خودمو تخلیه کنم. خوشحالم!
نامجون لبخند زد: اگه حرفای مفیدتون تموم شد من صحبت کنم!!
جونگکوک نگاهش کرد: بگو.
نامجون توضیح داد: یکم از حسابای کارخونه بهم خورده. انگار یه سری مواد اولیه که قرار بوده با بار برن به کارخونه توی مسیر گم شدن... دقیقا همون محموله که کار تنظیم قراردادش با دخالت تو بوده. بازم مطمئنم کار همونه که ماشینو روز مانور دستکاری کرد. این یارو انگار میخواد صلاحیت تورو ببره زیر سوال و همچنین منو.
جونگکوک ابرو درهم کشید: پدر اینارو میدونه؟
_میدونه و بشدت درگیر فهمیدن چراییشه. میخوام قبل اینکه خودش و وکلاش سر در بیارن ما سر در بیاریم...
_فرقش چیه؟
_میخوام اعتبار کادر مدیریت داخلی شرکت بره بالا.
جونگکوک لب خیساند: اعتبار منو میخوای ببری بالا...
_درسته، بهتره فوکس دایی رو اینکه شرکتو درست مدیریت میکنی باشه و کنجکاو زندگی خصوصیت نشه.
جیمین سرتکان داد: به نامجون هیونگ گوش بده.
جونگکوک به نامجون نگاه کرد و گفت: باید چیکار کنیم؟
_باید برای اون خرابکار تله ترتیب بدم.
_کِی؟
نامجون که از برنامه جونگکوک برای پسفردا باخبر بود گفت: از هفته آینده باهات هماهنگ میشم. بلاخره میفهمم کیه.
سوکجین دست به سینه تکیه داد: اوضاع خطرناک نشه.
نامجون مخالفت کرد: نه نمیشه، فکر همه جاشو میکنم... فعلا ذهنتونو درگیرش نکنید.
جونگکوک پلکی زد و نگاه به میز داد. تایید پدرش برایش ارزشی نداشت. نمیشد بفهمد دقیقا از کِی، اما این موضوع خلل در شرکت به حدی مهم نبود که نگرانش کند... تنها نگرانی اش میتوانست این باشد که پدرش به زندگی اش سرک بکشد. اما به نامجون و اینکه قادر است همه چیز را درست حل کند ایمان داشت. پس ترجیح میداد فعلا ذهنش را درگیر خودش و جیمین و برنامه شان کند.
نامجون بحث را عوض کرد: درباره اون فیلم برداری هم یچیز بگم و دیگه کم کم برم.
جیمین پاهای سردش را به کناره لگن جونگکوک چسباند و کم کم سمت پهلویش بالابرد.
سوکجین گفت: همون مستنده؟
نامجون گفت: آره، دربارش شنیدی؟
_دیروز تو گروه آمارشو از هوسوک درآوردم.
نامجون سرتکان داد: از تفریحات مورد علاقه دایی سوارکاریه.کارگردان بک گفت ترتیبی بدم از ایشون و جونگکوک تو مزرعه اسبداری هم فیلمبرداری بشه.
جیمین انگشتهای هردوپایش را از زیر لباس جونگکوک داخل برد و به پهلوی گرمش چسباند و وقتی او از سرمای پاهایش چشم ریز کرد جیمین لبخند بزرگی زد.
نامجون عاقل اندر سفیهانه نگاهشان کرد و وقتی جیمین متوجه قطع شدن حرف او شد نگاهش کرد: جوراب پام نیست، تازه از حموم اومدم و سردمه، شما به بحثتون برسید و به من توجه نکنید.
تغییری در حالت نگاه نامجون ایجاد نشد و سوکجین نچ کرد: دهنت سرویسه نامجونی...
جیمین خواست پاهایش را از پهلوی جونگکوک بردارد که او با دست از روی لباسش پنجه های پایش را گرفت و نگه داشت: گفتی سوارکاری کنیم؟
جیمین لبخند خورد و نامجون نگاه به جونگکوک داد: آره یه شات اونجا میگیریم. بیشتر مربوط به خود داییه.
جیمین گفت: چه جالب، مزرعه اسب با باشگاه سوارکاری فرق داره؟
نامجون جواب داد: اونجا چمنزاره و بزرگتره.
_من فقط یبار سوارکاری کردم که سرش دستمو به فاک دادم!
جونگکوک با سرزنش نگاهش کرد و سوکجین با کجخند گفت: مطمئنی فقط یبار سواری کردی؟
بعد با شیطنت به جونگکوک نگاه کرد و جونگکوک با به دندان گرفتن لب پایینش سعی کرد نخندد.
جیمین ملیح لبخند زد: تو دهنمو سرویس کردی!
نامجون سر به تاسف تکان داد و از جا بلند شد: خب من دیگه برم. توهم پاشو برو هیونگ. تولید سمِت بالا رفته.
جونگکوک دست از پاهای جیمین برداشت و جیمین پاهایش را از زیر لباس او بیرون کشید: برای شام پیشمون بمون. رامیون میپزم... جونگکوک میپزه!
نامجون پالتویش را برداشت و منتظر به سوکجین نگاه کرد تا بلند شود: دفعه بعد.
جونگکوک بدرقه شان کرد و وقتی رفتند به آشپزخانه رفت : میز بچینم؟
_نه جونگکوکی بیار همینجا رو میز قهوه شام بخوریم. رو زمین میشینیم.
جونگکوک مشغول شد و جیمین پرسید: کمک میخوای؟
جونگکوک همه چیز را داخل سینی چوبی چید و گفت: نه بیبی تو به تنبلیات برس، آخرش از زور نداشتن تحرکت و خوردن دستپخت من چاق میشی!
_نداشتن تحرک؟! من؟!
جونگکوک سینی را روی میز گذاشت و روی زمین پشت آن نشست: تو!
جیمبن از مبل پایین رفت و روی زمین نشست: تحرکمون که باهمه! انقدری هست که چاق نشم هوم؟
_به بی شرمیات عادت میکنم! غذاتو بخور.
جیمین قاشق برداشت و کمی از سوپ صدف چشید: چاق بشم هم باید بیشتر دوستم داشته باشی، چون ازم چند کیلو بیشتر داری!
جونگکوک قاشق برنجش را داخل سوپ فرو برد و لبخند زد: جیمینا... عزیزم..وقتی غذا میخوریم لاس نزن.
جیمین قاشقی برنج به دهان برد: ممکنه غذا بپره تو گلوت؟
جونگکوک با لبخند نگاهش کرد و چیزی نگفت. جیمین با مکث پرسید: جونگکوکا... حرفای نامجون هیونگ که نگرانت نکرد؟
_نه اصلا. بهش فکر نکن.
_مطمئنی؟
همینطور که حواسش به غذایش بود جواب داد: آره.
جیمین با چاپستیک یک تکه کیک ماهی برداشت و گفت: بهت اعتماد میکنم.
جونگکوک کمی بعد به او که آهسته سوپش را میخورد نگاه کرد: سه روز آینده، یه روزشو بیمارستانی؟
جیمین همانطور که نگاهش به ظرفش بود گفت: هوم، چطور؟
_مرخصی بگیر.
_چرا؟
_داریم میریم مسافرت.
جیمین قاشقش را بین راه نگه داشت و نگاه به او داد: مسافرت؟
جونگکوک با لبخند چهره متعجبش را تماشا کرد: میریم ژاپن.
جیمین هیجان زده گفت: ژاپن؟ کِی؟
_پسفردا صبح پرواز داریم. چون قبل رفتن به خود توکیو یه برنامه ای داریم با جت شخصی میریم.
جیمین شوق زده ابروهایش را بالا برد: چه خفن. تو میخوای منو ببری سفر؟
_معلومه، چیش عجیبه؟
جیمین چهاردست و پا سمت جونگکوک رفت و با حلقه کردن دستهایش دور او گونه به گونه اش چسباند: عجیب نیست. محشره. میخوام بخورمت از شدت خوشحالی.
جونگکوک خندید:خوبه، حداقل خوردن من چاقت نمیکنه!
جیمین بی تفاوت گونه اش را بوسید: قندِ من.
جونگکوک دست پشت او گذاشت و با لبخند پلکهایش را بست.
****
YOU ARE READING
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...