یونگی فنجان قهوه اش را درون پیش دستی گذاشت و گفت: به هرحال عاقلانه تصمیم گرفتن لازمه، نمیتونه تا آخرش با احساسات و کورکورانه برای شرکت و اموال تصمیم بگیره.
سوکجین نفسش را بیرون فرستاد: میخواستم با جیمین صحبت کنم که راضیش کنه ولی کار درستی بنظر نمیاد... الانم که نامجون درگیر دادگاهه. اگه جونگکوک تو روند پرونده دخیل شه زودتر نتیجه میگیریم.
_سر جریان مسموم کردن مین شیک؟!
_نه، سر ادعای اموال... اگه ثابت شه ایل جه اون سمو خورونده میره زیر ذره بین و هر غلطی هم کنه انگشت اتهام سمتشه. حواسمونم بهش هست. جونگکوک فقط باید بخواد اموال رو حفظ کنه و وکالت بده به نامجون.
_ بنظرم... میشه که با جیمین صحبت کنین.
سوکجین معتجب نگاهش کرد و او شانه بالا انداخت: خب... یه مسائلی هست. جیمین و جونگ میتونن برگردن به هم اگه بخوان.
سوکجین متعجب گفت: مگه جیمین دوست پسر نداره؟
یونگی نگاهش کرد و دست به سینه در پشتی مبل فرو رفت: من تو تعریف کردن وقایع خوب نیستم، درکل اینکه از من بخواین جونگکوکو راضی کنم اونقدر جواب نمیده که از جیمین بخواین... شاید این بهانه ای شه باهم حرف بزنن و مشکلاتشونو حل کنن.
با گفتن این حرف متفکر به زمین خیره ماند. نمیدانست سونگی کی میخواهد مشکلاتش را همراه چانهو و گذشته، تمام کند... حل شدن مقوله ای جداست.
سوکجین با دست روی میز کوبید: خب حالا مین یونگی بعد قرنی برای غذا هم نه، برای یه قهوه اومدم خونت!
_مگه من چی گفتم؟
_نمیدونم، دلم خواست یهو این حرفو بزنم! از فکر دربیا...
یونگی با لبخند پیشانی اش را مالید: در اومدم... میخوای ناهار درست کنم؟
سوکجین با برداشتن موبایلش خندید: نه، باید برم پیش یونسو. باشه یه وقت دیگه... الان برام تعریف کن قضیه جیمین و جونگکوک چیه؟
یونگی سر تکان داد: خب راستش...
_عا عا یه لحظه وایسا اول یه زنگ به نامجون بزنم!! فکر کنم دادگاه تموم شده باشه.
یونگی منتظر نگاهش کرد و او با گرفتن شماره نامجون منتظر پاسخش ماند.
***
نامجون با دیدن ایل جه که از پله های دادگاه پایین می آمد ابرو درهم کشید.
ایل جه هم با اخم مثل خودش پله ها را طی کرد و سمت ماشینش که راننده برایش آورده بود قدم برداشت. نردیک نامجون که رسید گفت: خب... برای دادگاه بعدی برنامت چیه؟
_باور کن هرچی که باشه ثابت میکنم به دایی سم خوروندی.
_میدونم آدم بی برنامه ای نیستی. ولی من عاشق دور زدنم. شاید این میون که بخوای غرقم کنی، همراهم غرقتون کنم.
نامجون پوزخند زد: نمیترسی حرفاتو علیهت استفاده کنم.
ایل جه خندید: من خودم یه وکیلم کیم نامجون... روزت بخیر.
این را گفت و سوار ماشین شد.
نامجون با ترشرویی پشت فرمان جای گرفت و پوست لبش را جوید. ایل جه ی عوضی بلد بود چطور اعصابش را بهم بریزد.
با زنگ خوردن موبایلش، از فکر درآمد و جواب تماس سوکجین را داد: بله هیونگ؟
_چی شد؟
_تمام مدت اظهار داشت که اصلا تو باغ نیست. و انقدر زرنگ بوده که دادن اون چای رو به یکی سپرده که بقیه نمیتونن شهادت بدن که اون این چای رو از ایل جه میگرفته، اون خدمتکاره هم مدعیه که دستورو از ایل جه نگرفته و اون چای رو خودش میداده چون فکر میکرده تقویتیه.
_آیش سگ عوضی!! شهادت دروغ؟!
_حتما انقدر بدبخت و گرفتاره که حاضره بره زندان ولی ایل جه بهش کمکی کنه. نمیدونم...
_خب الان باید چیکار کنیم؟
_فقط،باید اون زن شهادت دروغش ثابت شه، جز این راهی نیست.
_خب، این علنا راه نیست...
_ منم همین فکرو میکنم...
سوکجین سکوت کرد و نامجون با مالیدن پیشانی گفت: یه کاری میکنم... هرچند مطمئنم کارش به زندان نمیکشه.
_یونگی میگه از طریق جیمین میتونیم راضیش کنیم.
_چطور؟
_میگه بنظر میتونن برگردن به هم... حالا بذار برام بگه چی به چیه، میگم برات.
نامجون با مکث گفت: خیلی خب، پس فعلا.
تماس را قطع و ماشین را روشن کرد. برگشت جیمین و جونگکوک به هم برای روحیه جونگکوک خیلی خوب میشد.از طرفی مین شیک دیگر مانع نبود.
اما نسبت به ایل جه نمیتوانست احساس امنیت داشته باشد. به هیچ عنوان...
***
جیمین رمز در را زد و با عوض کردن ونس هایش با دمپایی داخل رفت. نگاه در هال چرخاند اما چانهو را ندید.
وقتی از آپارتمان جونگکوک بیرون آمد و سوار ماشینش شد، یادش آمد موبایلش را داخل ماشین جا گذاشته بوده. دو تماس بی پاسخ از چانهو داشت و وقتی به او زنگ زد، جوابی نگرفت. حالا هم خانه نبود.
به اتاقش رفت و بعد دوشی سریع با حوله تن پوش بیرون آمد و مقابل آینه ماند.
موهایش را نشست چون عطر شامپوی جونگکوک را دوست داشت، فقط لازم بود آبی به تن بزند که این کار را کرد.
نگاهش روی کبودی های گردن و ترقوه اش ماند. بعضی ارغوانی روشن بودند و دوتا از آنها که کنار گردنش نزدیک شانه و یکی کنار سیبک گلویش بود به کبودی میزد.
با لبخندی محو موبایلش را برداشت تا عکسی از خودش بگیرد و برای جونگکوک بفرستد که تقی به در خورد و او گفت: بیا چان...
چانهو با چهره ای سرد داخل آمد و نگاهی به سرتاپایش کرد.
جیمین یقه اش را جمع تر کرد و گفت: ببخشید من گوشیم دم دستم نبود.
چانهو با همان چهره سرد، خیره به صورتش جلو آمد. نگاهش مات و سرزنشگر بود.
جیمین نگاه پایین انداخت و او گفت: آماده شو بریم تالار.
_الان؟
_آره الان، سریع یچیزی بخور بریم.
سر تکان داد و نگاه چانهو روی گردنش چرخید.
اگر این کبودی ها را نمیدید، میشد به طرزی ساده لوحانه فکرهای دیگری برای تمام دیروز غیب شدن و جواب ندادن تلفنش کند. اما حالا، انگار بوی جئون جونگکوک را از او حس میکرد.
یقه حوله که جیمین در مشت گرفته بود را با دست کنار زد تا عمق فاجعه دستش بیاید و با مکثی نه چندان کوتاه سمت کمد او رفت.
جیمین متعجب و ساکت سرجایش ماند و چانهو با لباس تمرین یقه بلندی جلو آمد و آن را روی تخت انداخت: بپوش.
با خجالت زدگی از رفتار سرزنشگر چانهو نگاه روی زمین انداخت و او بی حرف از اتاق بیرون رفت.
نمیدانست دقیقا باید چطور موضوع را بگوید. چانهو بنظر شاکی می آمد.
لباس هایش را پوشید و از اتاق بیرون رفت.
چانهو پشت پیانو نشسته بود اما نگاهش به جایی بیرون پنجره بود.
جیمین مردد گفت: اجازه نمیدم فعلا همسرت بفهمه که من و تو باهم نیستیم. قول دادم بهت... تا موقعی که هنوز درگیر این مشکلی، من...
بدون اینکه نگاه از پنجره بگیرد حرف او را قطع کرد: اگه اون هرگز راضی نشه میخوای تا کی سر قولت بمونی؟
_میدونم که میتونی حلش کنی.
چانهو نگاه سمتش برگرداند. وقتی نگاهش میکرد خشمی عجیب زیر پوستش میدوید و خونش در رگها میجوشید. دلش میخواست سیلی توی صورتش بکوبد... بدون هیچ منطق مشخصی.
جیمین از سکوت و نگاه برزخی طولانی او لب خیساند تا حرفی بزند اما او اجازه نداد و گفت: نه قرار نیست چنین مکالمه ای داشته باشیم. اگه میخوای چیزی بخوری بخور، اگه نه، زودتر بیا پایین من منتظرتم.
حرفش را زد و با رفتن سمت راهرو و برداشتن پالتویش از رخت آویز، از در بیرون رفت.
جیمین با مکث از در نگاه گرفت و با پوشیدن پالتو که روی ساعد انداخته بود بیرون رفت.
***
یو تخته شاسی اش را به دست منشی صحنه داد و با لبخند به یسول نگاه کرد: این یه مرخصیه. از پروژه بعدی دوباره منیجرمی... مگه نه؟
یسول محو لبخند زد: بله... ممنون بابت درکتون.
یو لب خیساند و سر تکان داد: برو سول. قبل رفتن به چیزایی که دلت میخواد برس. چیزی تو دفتر من جا نذاشتی؟
یسول سر به نفی تکان داد و با ادای احترام به رییسش صحنه فیلمبرداری را ترک کرد.
نگاه به اطراف نچرخاند تا تهیونگ را پیدا کند. نمیخواست او را ببیند که هنوز لبخند میزند و مثل آدمهای فراموشکار رفتار میکند.
ورودی راهرو مانند را طی میکرد که صدای تهیونگ باعث شد از قدم بماند.
تهیونگ با چند قدم خودش را به او رساند و یسول رو برگرداند تا ببیندش.
طبق عادت لب خیساند: داری میری خارج کشور؟
_یه مدتی...
تهیونگ کوتاه نگاه پایین انداخت: این بغل یه کافه دیدم... یه قهوه باهم بخوریم؟
چند لحظه ساکت به او نگاه کرد: میخوای قهوه بخوری؟
_اگه قبول کنی باهام بیای.
یسول مردد نگاه پایین انداخت و بعد تاملی موافقت کرد.
باهم به کافه رفتند و پشت میزی نشستند.
کافه خلوت بود و بزرگ و تهیونگ بابت فاصله زیاد میزها فکر میکرد حرف زدن برایش راحت تر میشود اما حالا که روبروی یسول نشسته بود تمام واژه ها پرکشیده بودند.
یسول صبورانه نگاه به دستهای قفل شده اش روی میز داده بود. اما از درون آشوبی عجیب داشت و نگران که بعد از این قرار است چه شود.
تهیونگ به جان کندن نفس عمیقی کشید و گفت:
تمام این مدت... امیدوار بودم بدونی که بی تفاوت نیستم و منتظر فرصت مناسبی ام تا حرف بزنیم.
_امیدوار بودی بدونم؟ بنظرت توقعی باقی مونده بینمون؟
_جیمین میگفت توقع چیزیه که هیچوقت از بین نمیره. بنظرم راست میگفت.
_ولی گاهی بعد یه سری چیزا از بعضی هیچ توقعی نداری.
با آرامش نگاهش کرد: متوجه تموم اونچه بینمونو کدر کرد هستم... میدونم مقصر من بودم که همراه جیمین رفتم.
_بعد فهمیدن حقیقت به این نتیجه رسیدی؟
تلخ لبخند زد: میدونی که قبلش رسیده بودم... همون اوایل که از کره رفتم. اما تو نادیدم گرفتی... میدونستی همیشه دو دل بودم که تا همیشه فکرت این میمونه که برات انتخاب درستی ام. با اون کدورتا... و بعد اون جواب تست بارداری... منو خیلی اذیت کرد.
یسول لب جوید: باور کردن حرفای یه نفر دیگه برات راحت بود...
_متاسفم که بیشتر نیومدم دنبالت... متاسفم که با خودت در میون نذاشتم. بعد فهمیدنش این چیزا دائم تو سرم میچرخید. که بخاطر من این اتفاقا افتاد.
_تاسفت بخاطر بچه ایه که از دست رفت؟
_تاسفم بخاطر زندگی خوبیه که از دست رفت... بچه بهانه شد تا بیشتر از خودم ناامید شم... خشمم از تو کمتر از خشمم نسبت به خودمه. نفرت از تو کمکم کرده بود که گناه خودم برای ترک کردنت رو ناچیز بشمرم و فکر کنم خواسته درونیت این بوده که جدا شیم و رفتن من برات معضلی نبوده که انقدر سریع کنار اومدی... ولی وقتی فهمیدم بچمونو حتی اون شبی که گفتم میخوام با جیمین برم و متوجه نشدم چقدر اذیتت میکنم باردار بودی... باعث شد از خودم متنفر شم و احساس حماقت و بی لیاقتی حتی نذاره بهت اعتراف کنم چقدر حالم بده و از خودم بیزارم... من همیشه بچه ی خودمونو میخواستم. بچه ای که مادرش تو باشی...
یسول پلک زد و نگاه به میز دوخت. بغضی بد در گلو داشت... بغضی که امیدوار بود بمیرد اما میخواست آنقدر گلویش را فشار دهد که یا بشکند یا باعث مرگش شود.
تهیونگ با تلاش برای راه ندادن لرزش به صدایش گفت: توصیفش سخت تر از اونیه که فکر میکردم... معذرت میخوام.
پشت دست جلوی لبهایش نگه داشت تا یسول لرزش لبهایش را نبیند اما دستش میلرزید. مثل کسی که سرما به جانش نشسته.
یسول سخت با خودش کنار آمد تا حرف بزند. چیزی که غرور نمیگذاشت اعترافش کند.
پلکهایی که برهم میفشرد را رو به میز باز کرد: من... نمیخواستم بچه بمیره... وقتی فهمیدم باردارم... وقتی دیدم تنهام، ترسیدم.
نمیخواستم اولویت دومت بعد رفتن با جیمین بشه بچت و اولویت سومت من، چون فقط مادر بچتم... من اون زندگی رو نمیخواستم.
_تو اولویت اول من بودی... ولی من انقدر احمق بودم که بابت تموم صبوریا و مراقبتات فکر کردم یه گوشه صبور و آروم میمونی تا من به جیمین کمک کنم و برگردم... فکر میکردم احساسات من احساسات توئه. ولی وقتی اون شب عصبی شدی... بخاطر مشکلات اون اواخرمون و سردیات، فکر کردم...
_سردیام؟ اصلا فکر کردی که چرا؟
تهیونگ ساکت ماند و یسول لب فشرد: گفتنش چه فایده ای داره...
_بذار همشو بگیم. لطفا بگو...
مردد ماند تا کمی افکارش را جمع کند. دلش نمیخواست بیان این چیزها شبیه تمنایی برای بازگشت بنظر برسد.
_چون اولویتت نبودم... اون شب فقط تموم ناراحتیای سرکوب شدمو ابراز کردم. اما تو گفتی باید با جیمین برم، بازم انتخابت جز من بود... درد داشت که تورو قبل همه چیز جا میدادم و تو برای من دنبال فرصت مناسب میگشتی.
نگاه تهیونگ غمگین تر شد: بهش فکر کرده بودم... کاش بهم میگفتی، که چی اذیتت میکنه... گاهی لازمه به اونی که بهش نزدیکیم بگیم تا انجام بده. من ساده لوحانه و بچگانه رفتار کردم... کاش راهنماییم میکردی.
_گدایی توجهتو میکردم؟
_من گدای توجهت بودم که مدام میومدم سمتت تا آرومم کنی؟ که همیشه گوینده میشدم؟ همیشه شنونده بودی... دلم میخواست توهم حرف بزنی.
_چون تو روزای سختی داشتی، نمیخواستم اذیتت کنم...
تهیونگ دلخور نگاهش کرد و یسول نفس از سینه خارج کرد: آره... من خیلی اهل تکیه کردن نبودم. شاید عزت نفس مردونتو سرکوب کردم با رفتارای قدرت طلبم...
تهیونگ نگاه پایین انداخت: اینطور نیست... سکوت و نگفتن فقط تقصیرتو نبود. منم باید ازت میپرسیدم؛ وقتی اون برگه ها رو دیدم باید ازت میپرسیدم.
یسول پوزخندی تلخ زد: بهرحال... گذشته برنمیگرده.
تهیونگ نگاهش کرد: یسول شی...
یسول با قلبی به دردآمده به نگاه پراز غم او نگاه کرد و تهیونگ گفت: میدونم قرار نیست گذشته رو جبران کنم... فقط میخواستم منو ببخشی... قبل رفتنت، و قبل رفتنم.
_رفتنت؟
_فکر کنم وقتی برگردی من اینجا نباشم و پروژه تموم شده باشه... میخواستم بذارم برای بعد تموم شدنش ولی وقتی فهمیدم میخوای مرخصی بگیری، نتونستم صبر کنم.
یسول برخلاف میلش نپرسید که او قصد دارد کجا برود. فقط آهسته گفت: فکر کنم دیگه وقتشه همه چیز رو، هم خوبیا و هم بدیا رو... فراموش کنیم.
تهیونگ با نگاه پر شده به میز زل زد و پرسید: ازم متنفر بودی؟
یسول با احساساتی که خودش هم نمیفهمید سر به نفی تکان داد:فکر میکردم هستم، ولی فقط عصبانی بودم... همین.
_منم همینطور...
_اگه منم با افکار مسمومی که تو داشتی سر میکردم، قطعا حس نفرت میکردم.
_فکر کردن به چیزی که باورش داشتم،باعث میشه بازم از خودم ناامید شم.
بغضی که میخواست بالا بیاید را دوباره بلعید: دیگه نباش. همه چیز تموم شده...
_فیلم یک روز یادته؟ اما به دکستر گفت عاشقتم... خیلی زیاد... فقط دیگه ازت خوشم نمیاد.
اشک از چشمهای یسول روی دستهای یخ زده برهم گرفته زیر میز چکید. تهیونگ انقدر نمیشناختش که خیانتش را باور نکند، اما انقدر میشناسدش که حالش را بفهمد و بفهماند که حالش را میفهمد...
لب باز کرد و کمی نفس برای زدن حرفش گرفت : بهتره احساسات همو کنکاش نکنیم. تو نه ازم متنفری نه دلخور... منم همینطورم. بیا ساده از کنار هم رد شیم... اگه دوباره همو دیدیم، دوتا آشنای بی کینه ایم.
تهیونگ لبخندی تلخ زد و نگاهش را به تابلوی نقاشی روبرویش بر دیوار داد: ممنونم که باهام حرف زدی. لازم بود این حرفا رو بزنیم تا منم بتونم سعی کنم به زندگی بعد اون گره های ذهنی و عاطفی ادامه بدم... امیدوارم روزای بهتری رو تجربه کنی، هم نسبت به اون هشت ماه... هم نسبت به این سه سال.
این را گفت و با نگاهی به معنای خداحافظی به او نگاه کرد. یسول لبخندی بی رنگ زد و از جا بلند شد.
تهیونگ هم ایستاد تا با نگاه بدرقه اش کند. اینکه یسول اول برود بهتر بود... تصویر رفتن این بار باید در ذهن خودش میماند.
یسول نگاه خیره اش را با پلکی گرفت و با خداحافظی از پشت میز در آمد و سمت در کافه رفت.
تهیونگ به در کافه پشت سر او نگاه دوخت و بعد دوباره پشت میزی که قهوه ای روی آن نیامد نشست. امیدوار بود یسول بتواند خوشبختی واقعی اش را پیدا کند. او دختر فوق العاده ای بود. و تنها زنی که تهیونگ حقیقتا دوستش داشت...
***
اعضای تیم فیلمبرداری مقدمات را چیده و منتظر جونگکوک بودند، اما هیچکس اندازه جیمین که از ردیف اول صندلی های سمت چپ سالن تالار منتظر به در خیره بود انتظارش را نمیکشید.
تهو هم متوجه این بود. ته قلبش امیدوار بود آن دونفر باهم حرف زده باشند و اتفاقات خوبی میانشان افتاده باشد. هرچند ته قلبش درد خفیفی حس میکرد اما خوشحال بود که احساس پاکش را به بهانه برهم زدن احساس دوطرفه به آن زیبایی لکه دار نکرده. کافی بود مثل بقیه تیم، با همین فاصله ی معمول با جونگکوک کار کند و بعد اتمام پروژه با ایده ی جدیدش پایان نامه ای بی نظیر ارائه کند.
چانهو که مشغول چک کردن آمادگی رقصنده ها بود نگاهی سمت جیمین که نشسته بود کرد. از نگاه خیره اش به در نمیشد سر از افکارش درنیاورد.
با اخم نگاه از او گرفت. آنقدر تمرین کرده بود که حالا بشود کمی بنشیند و استراحت کند. نمیخواست بابت عصبانیتش سر موضوعی دیگر ، با تمرین اضافی که نیازش نداشت تنبیهش کند.
جیمین نگاه سمت رقصنده ها و چانهو برد و او بی تفاوت نگاه از جیمین گرفت وخطاب به رقصنده ها گفت: همتون میدونین هفتم ژانویه اولین اجرا توی همین تالاره. بنظر من آماده این و مشکلی وجود نداره... اما همیشه یادتون باشه صحنه بهترینتونو میخواد. چه موقع فیلمبرداری، چه تمرین ، چه اجرای اصلی. این فیلمبرداری آخر از تمریناتتونه، پس دقیقا اونچیزی که قراره روی صحنه اجرا باشین نشون بدین.
همه چشم گفتند و جیمین روسمت در که باز شد و جونگکوک که داخل آمد چرخاند.
چانهو طوری که صورت جیمین آینه باشد و در آن تصویر جونگکوک آن سوی سالن را ببیند نگاهش کرد.
جونگکوک سلام و خسته نباشیدی به همه گفت و با نگاهی کوتاه اما عمیق سمت جیمین که آنجا نشسته بود سمت جایگاهش رفت.
چانهو چشم از جیمین گرفت و با فاصله از او روی صندلی در همان ردیف نشست.
جیمین نگاه به چپ مایل کرد اما چانهو کاملا جدی نگاه به روبرو داده بود و توجهی به او نداشت. لازم بود بعدا با او صحبت کند... باید به او میگفت جونگکوک آن آدمی که رهایش کرده باشد نیست.
سونگسو با صدایی رسا اعلام کرد: لطفا رقصنده ها آماده شن. به محض آمادگیشون روی صحنه برداشت شروع میشه، موفق باشین.
جونگکوک نگاه سمت جیمین که از بلند شد و طرف پشت صحنه رفت برد. نگران بود که تمام روز چیزی نخورده باشد. چند ساعت پیش که با پیام از او سوال کرد جواب درستی نگرفت. جیمین فقط نوشت «نگرانم نباش». و این لزوما به معنای «حالم کاملا خوبه» نبود.
نگاهش سمت چانهو رفت و نگاه هایشان در هم گره خورد.
نگاه سیاه چانهو مات و نگاه سیاه جونگکوک پر سوال بود.
با ورود مردی که سمت چانهو رفت اتصال نگاهشان قطع شد.
مرد مقابل چانهو خم شد و نزدیک گوشش گفت: خانم هان تو دفتر مدیریتن. گفتین اگه دیدمشون خبر بدم.
چانهو با مکث سر تکان داد و با نگاه کوتاهی سمت صحنه که هنوز به اجرای جیمین نرسیده بود از سالن بیرون رفت.
***
سونگی از دفتر بیرون آمد و میخواست بی سر و صدا ساختمان را ترک کند که چانهو از پشت سر مقابلش سد شد و گفت: داری کجا میری؟
بی تفاوت نگاهش کرد: بیرون از اینجا.
_فکر کردم قراره صحبت کنیم.
سونگی طوری که بخواهد بحث را فیصله دهد نگاهش کرد : اجازه نامه اجرات رو به سهم خودم امضا کردم. هر وقت هم برگه های طلاق رو بفرستی امضا میکنم. پس از سر راهم برو کنار.
چانهو ساکت نگاهش کرد. نمیفهمید چرا هربار میچرخند و به همان نقطه اول میرسند.
_اجازه نامه و طلاق؟ تو فکر میکنی مشکل من اینه؟
_ژان والژان خیرخواه، مشکلت اینه من رها شم و برم پی زندگیم. بفرما... دارم اینکارو میکنم.
_ هان سونگی... من ازت خواستم فرصتی بدی که باهات صحبت کنم.
_منم کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم گوش دادن بهت ممکنه باعث التهاب تموم سرکوب شده هام شه. پس ترجیح میدم بیخیال همه چیز شم.
چانهو نگاه بالا برد. دیگر نمیفهمید باید چکار کند. چیزی که میخواست این بود، اما نه به این شکل.
سونگی پوزخند زد: میبینی؟ تو بخشیده شدن رو میخوای... چیزی که نمیتونم بهت بدمش.
_من ازت میخوام اجرا رو ببینی... و بهم گوش بدی. بعد رسما جدا میشیم و قول میدم هیچوقت سراغ جیهوا نیام.
_میخوای یبار ببینیش مگه نه؟
نگاه غم زده اش در نگاه سونگی دو دو زد. سر به طرفین تکان داد: حرف زدن با تو برام مهم تره...
سونگی اخم کرد: تضمین میکنی که بعدش حالم بد نمیشه؟
چانهو ساکت تر از دفعات قبل ماند و این بار حتی با گذشت ثانیه ها هم لب از لب باز نکرد.
آنقدر که انتظار از نگاه سونگی پر کشید و با گرفتن نگاه از نگاه ماتش از کنارش رد شد و رفت.
چانهو رو برگرداند: باید براش قوی باشی... ولی قول میدم اونی که گناهکاره همچنان منم.
سونگی که لحظه ای سرجا مکث کرده بود، با اتمام حرف او سمت در ورودی پا تند کرد و چانهو با کشیدن نفسی خسته به دیوار تکیه داد.
باید با سونگی حرف میزد. اما نمیدانست بعد حل کردن گذشته با سونگی، قرار است چه با زندگی خودش کند... زندگی خودش شامل چه چیزی میشد؟ بجز آکادمی، هنرجوها و متاسفانه؛ جیمین...
***
جونگکوک قبل ورود جیمین به صحنه کات داد و با سپردن چیزهایی به هیونسو و سونگسو راهی پشت صحنه شد.
تهو با نگاه دنبالش کرد و لبخندی محو به لب نشاند. فقط امیدوار بود جیمین فعلا درباره فلش چیزی نگفته باشد. چون میدانست خیلی شرمنده میشود اگر جونگکوک سرزنشگر و معنادار نگاهش کند. با صدای شین به خودش آمد و مشغول کارش شد.
جیمین جدا از چند دنسر فرعی روی صندلی نشسته بود. کمی احساس سرگیجه و کسالت میکرد اما آنقدر نبود که بشود اهمیت داد.
کمی از لیوان آب قندی که درست کرده بود نوشید و با ورود جونگکوک و دیدنش از جا بلند شد.
اما جونگکوک طرفش آمد و وادار به نشستنش کرد و مقابلش زانو زد. نگاهش نگران بود.
_حالت خوبه؟
لبخندش شیرین شد: معلومه که خوبم. چرا کات دادی؟
_که بیام بهت سر بزنم قبل ورودت.
_من خوبم قندک.
_چیزی خوردی؟
به همین آب قند فکر کرد و اینکه اگر بگوید آره دروغ نیست.
_آره.
لب خیساند و نامطمئن نگاه بین چشمهای او چرخاند: مطمئنی؟ انگار چشمات بی حالن.
_بی حالیم که عادیه، بعد اجرا میرم و میخوابم.
_میخوای... بیای خونه من بخوابی؟
ریز خندید: اونوقت که نمیخوابم.
اما جونگکوک نه خندید، نه لبخند زد. از ذرات ریز عرق که از پوست پیشانی جیمین پیدا میشد نمیتوانست حال خوبش را برداشت کند.
_جیمینا... اگه حالت بده...
میان حرفش آمد: برو و ادامه بده. نگرانم نباش. فقط خستم، بعدش استراحت میکنم و خوب میشم.
جونگکوک نگاه کوتاهی سمت رقصنده ها برد و از جا بلند شد: مراقب باش خب؟
جیمین پلکی برای راحت کردن خیال او زد و جونگکوک از پشت صحنه و پله ها پایین رفت و برگشتنش سمت جایگاه با ورود چانهو هماهنگ شد.
چانهو سمت صندلی های ردیف اول و چپ رفت و جونگکوک پشت دوربین قرار گرفت و دستور حرکت داد.
جیمین وارد صحنه شد و رقصش را شروع کرد.
چانهو با اخم نگاه از او به جونگکوک که بجای اسکرین دوربین خیره ی جیمین بود داد. برایش سوال بود که نگاه جونگکوک از اول همینقدر مسخ بوده؟
اوایل فکرش را هم نکرده بود او همان آدمی باشد که باعث آن حال جیمین در سه سال گذشته باشد.
نگران جیمین بود. نگران احساسات حل نشده اش با آدمی که ترکش کرده بوده. اینکه باز برگردد و باز شکست بخورد.
جیمین از یونجون جدا شد تا حرکت چرخشی فردی اش را انجام دهد. اما سر گیجه اش به بیشترین حد رسیده بود. از همین بابت حرکتش کند شد و از حرکت ماند.
همه متعجب به او نگاه کردند و جونگکوک نگران از جا بلند شد.
چانهو هم با اخم خیره ی جیمینی ماند که نگاه گیجش را بین عوامل آن پایین چرخاند و با سیاه شدن همه چیز پیش چشمهایش بر زمین افتاد.
جونگکوک سراسیمه از صحنه بالا رفت تا او را بغل کند اما قبل اینکه دست زیر تن و زانوهای جیمین ببرد دو دست دیگر این کار را کردند و جیمین مقابل نگاهش از زمین کنده شد.
همه چیز خیلی ناگهانی اتفاق افتاد. هنوز همهمه کنجکاو و نگران عوامل و رقصنده ها در سالن موج های خفیف می انداخت.
جونگکوک بدون اینکه بلند شود نگاه بالا برد و چانهو را دید که با چشم های تیره و کدرش نگاهش میکند.
جیمین بیهوش روی دستهایش بود.
قبل اینکه او را ببرد لب زد: خودم میبرمش.
جونگکوک گیج و مستاصل به چانهو که جیمین را از سالن برد زل زد. ذهنش از کار افتاده بود.
تهو نگران کنارش خم شد و شانه اش را گرفت: هیونگ... هیونگ بلند شو.
به چهره نگران تهو نگاه کرد. باید میرفت تا بفهمد چه به حال جیمین آمده.
از جا بلند شد و بدون گفتن چیزی به عوامل متعجب از سالن بیرون رفت.
تهو نگاه سمت سونگسو که پرسشگرانه نگاهش میکرد برد و لب خیساند: فکر کنم... برای امروز کافی باشه نونا.
سونگسو مردد سر تکان داد و با کشیدن پوفی رو به عوامل گفت: جمع و جور کنیم... نمیشه ادامه داد.
***
با زدن زنگ استودیو منتظر ماند تا یونگی در را باز کرد.
سونگی لبخند زد: خسته نباشی. مزاحمت که نشدم؟
یونگی شقیقه خاراند و نگاه کوتاهی به داخل کرد: عا نه... فکر نمیکردم یهو ببینمت. بیا داخل.
سونگی داخل رفت و با دیدن بهم ریختگی و ظرف های بیرون بر غذا و فلاسک های اطراف میز اصلی آهنگسازی اش گفت: اینجا زندگی کردی این مدت؟
یونگی جلو آمد و ظرف های یکبار مصرف خالی را داخل سطل آشغال سر داد: نه، دیشب رفتم خونه. اینا از قبل موندن و امروز ناهار... باید جمعشون کنم.
سونگی روی مبل نشست و گفت: راحت باش.
یونگی پشت صندلی نشست و به سونگی خیره ماند.
او هم ابروهایش را بالا برد: چی شده؟
_بنظر ناراحتی.
_من؟
_خود تو.
_نیستم.
_پس اشتباه میکنم؟
_مشکلی که بخوام دربارش حرف بزنم نیست.
یونگی پلک به تایید زد: معمولا اصرار نمیکنم بهم بگن چی شده...
سونگی با لبخند به او نگاه کرد. چهره سرد یونگی مهربان و نگاهش پر از اطمینان از اهمیت دادن بود. صادقانه و زیبا... قبلا فکر میکرد چشمهای زیبا لزوما چشمهای درشت و خیلی کشیده باشند اما حالا نگاهش زیبایی را طور دیگری معنا میکرد.
نگاه پایین انداخت: میخوام ازش جدا شم. طلاق رو انجام میدم.
_صحبت کردین؟
سر به طرفین تکان داد: احتیاجی نیست بهش گوش بدم. مهم حال خودمه که فکر میکنم دیگه انتقام نمیخوام... دلم نمیخواد زندگی خودمو از دست بدم.
_پس، فکر میکنی نیازی نیست حرفاشو بشنوی؟
_نه، این فقط به نفع اون و خیالشه که راحت شه. اهمیتی نمیدم آسوده باشه یا تو عذاب وجدان بمیره.
_بنظر نمیاد نفرتت کنار رفته باشه... فکر نمیکنی با یبار حرف زدن قضیه برات بهتر تموم میشه؟
_نه یونگی، میخوام ازش طلاق بگیرم و زندگی کنم. جیهوا هم یا یه روز بیدار میشه... یا نمیشه. اگه بیدار شد میتونه انتخاب کنه که بره دنبال اون. من دیگه جلوشو نمیگیرم.
_پس... الان اجازه دیدن اونو به جانگ چانهو میدی؟
پوزخند زد: فکر نکنم لازم باشه... یونگیا، دوست پسر هوان... قبلا با برادر تو بوده؟
با نگاه تایید کرد: متوجه شدی که رابطشون فیکه...
_بنظرت هوان دست از سرش برمیداره؟
یونگی سکوت کرد. هیچ ایده ای نداشت.
سونگی نگاه به نقطه ای داد: فرق بین من و هوان اینه که من خودخواهی آشکار دارم، اما اون یه خودخواه انکارگره... الان میتونه بیخیال اون پسر شه. نمیدونم هنوز بهش گفته که میتونه این بازیو تموم کنه؟
یونگی نگاهش کرد و گفت: راستش... باید صبر کرد و دید که میخواد چیکار کنه. اما تو... تصمیمتو حمایت میکنم اگه بهترین راهه برات.
سونگی لبخند زد: دیگه نمیخوام جادوگر بدجنس رابطه شاهزاده و زیبای خفته باشم... میخوام قصه ی خودمو داشته باشم.
یونگی با حس خوب، امیدی که در چشمهایش میدرخشید را تماشا کرد: سونگیا...
سونگی منتظر نگاهش کرد و یونگی لب خیساند و با گرفتن دستش گفت : من کنارتم...
سونگی بالارفتن ضربان قلبش را احساس کرد و تابش گرمایی دلچسب مثل آفتاب زمستانی به تمام وجودش را.
یونگی لبخندی به لبخند زیبای او زد. برای شروع رابطه مقدمه نیاز نداشت اما مطمئن بود سونگی نیاز دارد.
برای سونگی، میخواست همه چیز طوری باشد که تمام تجربه نکرده هایش را برایش تجربه کند.
یک برنامه ی خاص ترتیب دهد و او را تماما از گذشته اش بیرون بکشد و هیچوقت دستش را رها نکند و یادش دهد کنار هم قدم برداشتن چه رنگی دارد.
***
بعد اینکه پرستار سرم تقویتی را به جیمین زد. به چانهو گفت میتواند بعد تمام شدن به خانه ببردش.
او هم تشکر کرد و بعد بیرون رفتن پرستار به جیمین که روی تخت خواب بود خیره ماند. پرستار گفت ضعیف شده و نیاز به تغذیه و تقویت دارد.
بابت رژیم جیمین احساس تاسف و ناراحتی میکرد. هیچوقت از او نخواسته بود چنین سختی به خودش دهد. اما انگار جیمین دچار بی اشتهایی عصبی شده بود.
فکر کرد شاید خیلی به او سخت گرفته...
آهسته موهایش را از پیشانی کنار زد و سمت در رفت.
جونگکوک که پشت در، بی آرام و قرار در راهرو قدم میزد، با دیدن چانهو سرجا ایستاد.
اجازه نداشت داخل برود چون پرستار گفت فقط یک همراه.
چانهو در را بست و جلو آمد: چرا اینکارو کردی؟
جونگکوک نگاه از در گرفت: چی...
_جلوی جمع، اومدی جلو که کمکش کنی... فکر کردی حقشو داری؟
جونگکوک ساکت به او نگاه کرد. انقدر نگران جیمین بود که بحث با چانهو برایش اهمیتی نداشته باشد.
_میخوام ببینمش.
چانهو با نگاهی نامنعطف و بی اعتماد گفت: من سه سال ازش مراقبت نکردم که تو بازم بیای و فرسودش کنی... وجودت یبار بهش آسیب زده. فکر میکنی قرار نیست تکرارش کنی؟
جونگکوک سرد اما از درون آشوب نگاهش کرد: تو کی هستی که مقصر بودن دیگرانو قضاوت کنی؟
چانهو با همان خونسردی تحقیرآمیز گفت: تو زندگیم در حق خیلیا اشتباه کردم... ولی برای جیمین، نه بهش آسیب میزنم، نه میذارم کسی بهش آسیب بزنه. تو دلواپس ضعف و درد بدنیش میشی و به باله خرده میگیری... ولی تاحالا به دردای درونی که باعث شد به باله پناه بیاره و آسیب رو به جون بخره تا بتونه ازشون فرار کنه چقدر فکر کردی؟
اخم های جونگکوک محو نشدند اما نگاهش لرزید... وقتی در موضع ضعف بود، اینکه کسی مقصر بودنش را بر سرش پتک کند بیشتر خرابش میکرد.
_اونقدر که من باهاش زندگی کردم، تو نکردی... الانم ولش کن تا استراحت کنه و سرمش تموم شه.
چانهو این را گفت و مقابل نگاهش سمت سالن رفت.
جونگکوک به در خیره ماند و روی نیمکت روبرویش در همان راهرو نشست.
چیزهای مختلفی در سرش میچرخیدند. اینکه نکند شب قبل باعث این حال جیمین شده باشد؟ که نکند درست و عاقلانه رفتار نکرده...
هرچه سعی کرد مراقبش باشد بازهم به این نقطه رسید که اینجا از حال برود.
ناامیدانه به زمین زل زد.
چانهو حقی نداشت. اما بی راه نمیگفت... جونگکوک اندازه ی چانهو با جیمین نبوده. وقتی اذیت میشده... وقتی درد میکشیده و عشق بی ثمر او باعث آزارش میشده، چانهو مرهمش شده...
چانهو به او گوش کرده... هرچند در لفافه و ناکامل، چانهو محرم سخت ترین روزهایش شده...
چانهو برای جیمین به منزله ی جیمین سه سال قبل برای جونگکوک شد که بعنوان دستیارش آمد و زندگی اش را بهتر کرد؟
اگر هم چانهو زندگی اش را بهتر نکرده، قابل تحمل تر کرده...
کاش این مسئله تا این حد غیرقابل انکار نبود.
که جانگ چانهو، برای جیمین اهمیت دارد.
***
نامجون از شرکت خارج شد و مسیر پیاده رو را پیش گرفت.
روزهای بدون ایل جه شرکت در وضع بهتری به سر میبرد. قطعا بعد دادگاه فردا بازهم ایل جه قرار بود سنگ پیش پایش بیندازد. اما امید داشت بتوانند با خود جونگکوک این بازی را برای همیشه تمام کنند.
اگر ایل جه به زندان میرفت بهتر میشد... اما فرستادنش به آنجا محال بنظر میرسید.
ایل جه ای که رگ خواب و آشوب جونگکوک را میشناخت. میتوانست تا همیشه در آزادی خطرناک باشد.
در همین افکار بود که ناگهان کسی دست در بازویش انداخت.
_آجوشی... دلت برام تنگ شده بود؟
متعجب نگاه به کنار چرخاند و لبخند یومی را دید. قلبش ناخواسته آرام گرفت.
یومی همانطور که سفت بازویش را چسبیده بود با از قدم ماندن او ، روبرویش آمد و گفت: نتونستم صبر کنم تا تو دادگاه فردا ببینمت.
نامجون به چهره او زل زد: از اینور رد میشدی؟
_فکر کن یه درصد... من بخاطر تو اینورا میپلکم...
_یعنی همیشه اینکارو میکنی؟ زندگیت همینه؟
یومی خندید: اگه بگم آره رمانتیکه، اما راستش امروز یه حسی میگفت بیام اینور... تو اخیرا معمولا اینجا قدم نمیزنی و ماشین میاد در شرکت. پس فکر میکردی منو ببینی نه؟
_نه...
یومی با لب آویزان مشغول بازی با انگشتهایش شد: تو ناخودآگاهت دلتنگم بودی.
نامجون لبخند زد: خودت بودی؟
نگاهش کرد: گفتم که بودم. احیانا... یکم آشفته نیستی؟
نامجون نگاه سمت آسمان که دیگر تیره شده بود برد: بابت دادگاهه... میدونم نتیجه ای که میخوام رو نمیگیرم.
یومی دستش را گرفت و آرام کنارش قدم زد: میخوای کفتار بدجنس بره زندان؟
_آره. اما نمیشه.
_برای چی میخوای حتما بره زندان. چون بهرحال اگه وارث راضی بشه همه چی از دست اون خارج میشه.
نامجون که خیلی چیزها بر دلش سنگین بود بی پروا گفت: بابت اینکه نگرانم به کسی آسیب بزنه. برای انتقام یا تهدید...
_تهدید؟ کیو؟
_جونگکوک رو... پسرداییم. نگرانم با کسی که دوستش داره تهدیدش کنه تا بتونه کنترلش کنه.
_قبلا اینکارو کرده؟
_کرده... اگه فقط یه بهانه داشتم که بتونم بندازمش زندان دیگه جای نگرانی نمیموند.
یومی دلداری دهنده گفت: خیلی بده که بگم کاش یکاری کنه که بتونی به جرم زدن آسیب به همون آدم یا خانوادتون بندازیش زندان... چون ممکنه صدمه ببینین.
نامجون متفکر به مسیر سنگفرشی که زیر پا میگذاشتند زل زد. چیزی در ذهنش بود که اگر معنا میداشت...
آهسته لب زد: تصادف جیمین...
یومی متعجب نگاهش کرد: هوم؟
_قبلا یبار بعد تهدید جیمین تصادف کرد... اما پیگیری نشد...
_چرا نشد؟
با خود فکر کرد. چون اگر حقیقت داشته، جئون مین شیک پشت ماجرا بوده ... اما حالا، میشد با تحقیق در آن باره و شماره پلاک و یافتن راننده بیشتر تحقیق کرد تا فهمید ماجرا واقعا چه بوده؟ باید با خود جیمین حرف میزد تا جزعیات بیشتری بفهمد.
یومی به نیمرخ متفکر او زل زد: حالت خوبه عزیزم؟
نامجون با لفظ عزیزم او از فکر در آمد و متعجب نگاهش کرد. یومی لبخند زد: بعد حل شدن همه اینا، میتونیم باهم یه رابطه جذابو شروع کنیم! باور کن بهترین دوست دختری میشم که تاحالا داشتی. کیوت، جذاب، سکسی...
نامجون نگاه برگرداند و گفت: تمومش کن!
یومی ریز خندید: باور کن خودتم دلت میخواد... آجوشی؟ میای همینجور قدم بزنیم و آهنگ گوش کنیم؟ بعد بریم باهم شام بخوریم و بعد تو اتوبوس رو شونت خوابم ببره؟ اگه یه دوست دختر کیدرامایی میخوای من بهترین گزینه ام!
خنده خورد: خیلی خب، اما جمله آخرتو ندید میگیرم.
یومی مشغول زیر و رو کردن پلی لیستش شد: پس آهنگ، شام ، بعدم تو اتوبوس رو شونت خوابم میبره و باهات میام خونت یه شب هات داشته باشیم که یه دوست دختر به سبک هالیوود بشم برات! به لاغر بودنم با این لباسای گشاد نگاه نکن، منم انحناهای جذابی دارم!
نامجون بجای تعجب فقط سمت آسمان نفس بیرون فرستاد. این دختر قصد داشت با این رک حرف زدن ها در عین بانمک بودن دیوانه اش کند! از طرفی به طرزی وسوسه انگیز دلش میخواست چرت و پرت های او را جدی بگیرد...
یومی آهنگی کره ای پلی کرد و موبایلش را داخل جیب پلیورش گذاشت و همانطور که بازوی نامجون را گرفته بود سر به آن تکیه داد و اجازه داد به آهنگ گوش کنند.
***
جیمین کمربندش را باز کرد و با نگاه به چانهو که در ماشین را برایش باز کرد پیاده شد.
کیسه دارو های تقویتی را به دست جیمین داد و با دست گذاشتن پشتش گفت: سرت گیج نمیره؟
همانطور که کنار او سمت آسانسور پارکینگ میرفت تلخ گفت: نه...
چانهو دکمه را زد و با وارد شدنشان دکمه طبقه شان را فشرد.
تا رسیدن به خانه به جیمین نگاه کرد اما او حالت غم و قهر داشت.
سمت اتاقش که رفت چانهو صدا زد: جیمین؟
رو سمتش کرد و چانهو پرسید: از من ناراحتی؟
فکر کرد چرا باید از او ناراحت باشد. تنها چیزی که ناراحتش بود ندیدن جونگکوک و نگرانی بابت احوالش بود.
وقتی که اثر آرامبخش سرم کم شد و چشم باز کرد داخل ماشین چانهو بود و اصلا نمیدانست جونگکوک چه شد. وقتی چانهو گفت از حال رفتی و بردمت درمانگاه؛ فقط به این فکر کرد که لحظه آخر وقتی گیجی و استیصال بر حواس و تنش غالب میشد، جونگکوک را دید که دلواپس از جا بلند شد، با یک جفت چشم سیاه نگران معصومش...
چانهو جلو رفت و با بازکردن در اتاق او را سمت تخت برد و رویش نشاند.
سپس نگاهش کرد: بگو بهم چرا ناراحتی.
جیمین نگاه روی زمین نگه داشت: گفتی دربارش حرف نزنیم.
نفسش را بیرون فرستاد. باید میشنید...
_الان بزنیم.
_من و جونگکوک... قبلا باهم بودیم.
چانهو طوری که چیز جدیدی به دانسته هایش اضافه نشده باشد ساکت نگاهش کرد.
جیمین گفت: دیشب... پیش اون بودم.
_جونگکوک همون آدمیه که ولت کرد؟ آدمی که بخاطرش روز و شبت بهم ریخته بود؟
_ولی اون منو ول نکرد... دلایل خودشو داشت چان، برای صلاحم این کارو کرد.
_صلاح؟!
_چیزایی هست که نمیدونی...
_من بر اساس چیزایی که میدونم، بهش اعتماد نمیکنم. اونوقت تو انقدر سریع خودتو باختی که...
جیمین با اخم نگاهش کرد: گفتم که نمیذارم همسرت بفهمه.
نگاه چانهو کدر شد: من اینجا اسیرت کردم؟
_چی میگی؟
_سونگی میخواد طلاق بگیره... دیگه نیاز نیست نقش بازی کنی... اگه فکر میکنی باید بخاطر لجبازی اون کنارم بمونی و تظاهر کنی، باید بگم که تمومه...
_پس... چرا خوشحال نیستی؟
لبخندی تلخ زد: چیزایی هست که تو نمیدونی.
جیمین به دستهایش نگاه داد: چان... دست از تظاهر برداشتنم به معنی اینکه رفاقتمون تمومه نیست. فقط دیگه مثل قبل بنظر نمیایم.
_پس فعلا اینجا بمون... تا وقتی هردو مطمئن شیم اون آدم الان توان دادن امنیت عاطفی بهت رو داره یا نه.
به چشمهای جدی چانهو نگاه کرد. اصلا لزومی نداشت قبول کند. اما چانهو را در آشفتگی اش ناگهان تنها گذاشتن، این احساس را میداد که به او اعتراف کند افکارش درباره اسیرش بودن، دیدگاه حقیقی خودش است.
_اجراها نزدیکن... تا اون موقع همینجام. تا ببینم کارای طلاقت چی میشن... تا مطمئن شم تونستی جیهوا رو ببینی.
نگاه از جیمین گرفت و به زمین خیره شد. جیمین ادامه داد: کم کم میفهمی جونگکوک آدم خوبیه... اون همونیه که من عاشقش بودم. اصلا هم عوض نشده... فقط جدا شدیم چون...
نگاهش کرد: بعدا برام بگو... الان استراحت کن. برات غذا میارم. همشو بخور و استراحت کن خب؟
پلک به تایید زد و چانهو قبل بیرون رفتن گفت: نگران اون هم نباش... الان باید استراحت کنی.
جیمین به بیرون رفتن او نگاه کرد و با آهی از ته دل نگاه سمت پنجره و پرده های نکشیده برد... اتاق دلگیر بود.
موبایلش را برداشت و شماره جونگکوک را گرفت. در دسترس نبود. دلش بیشتر گرفت...
ناچارا شماره تهو را گرفت. با اینکه دلش نمیخواست این کار را کند.
با چند بوق تهو جواب داد: جیمین شی؟
_سلام... ببخشید مزاحمت شدم.
خجالت زده گفت: نه، حالت خوبه؟ بهتری؟
_ممنونم. تو بعد کار، جونگکوک رو ندیدی؟
_خب میدونم که اومده بود دنبالت... بعد که ما جمع کردیم بریم دیدم که استاد جانگ زیر بغلتو گرفته و سوار ماشین کردت. بنظر هنوز گیج خواب بودی.
_جونگکوک چی شد؟
_نمیدونم. بهش زنگ نزدی؟
نگران لب جوید: در دسترس نیست.
_وقتی حالت بد شد... هیونگ خیلی ترسیده بود. نگران نباش، خودش بهت زنگ میزنه.
بی اینکه دلش آرام شود لب زد: ممنونم... دیگه قطع میکنم.
_مراقب خودت باش. امیدوارم زود بهتر شی.
ممنونی لب زد و تماس را قطع کرد.
چانهو با سینی و کاسه ای پر از خوراکی از تکه های گوشت و هویج و سیب زمینی داخل آمد و گفت: لباساتو عوض کن اینو بخور و بخواب.
قرصای تقویتی هم کنارشن تو سینی.
لبخندی غمگین زد و چانهو با مکث از اتاق بیرون رفت.
کمی بعد صدای پیانو به گوش جیمین رسید. بازهم یکشنبه ی غم انگیز...
***
سوکجین با بسته های مواد غذایی وارد خانه شد و صدا زد: یووووون؟
جوابی نگرفت و سمت سالن اصلی و بعد آشپزخانه راه افتاد.
بسته ها را روی کانتر گذاشت و ضمن در آوردن پالتو و کتش دوباره صدا زد: کجایی؟!!!
یونسو با چهره ای خسته از در داخل آمد و حینی که پیشانی اش را میمالید گفت: چرا انقدر بلند صدام میزنی تو خونه به این گندگی صدات میپیچه؟!!
سوکجین دکمه بالایی یقه اش را باز کرد: انگار یه نفر پریود شده!!
روی کاناپه نشست و سر به پشتی گذاشت: نخیر اتفاقا...
_پدرت خوابه؟ صداهای پایین بالا نمیره آخه!
_برای اون نمیگم.
_خب ما اینجا خدمه هم نداریم که!
به سوکجین نگاه کرد و به بسته ها اشاره زد: اونا چی ان؟
_یکم چیز میز خریدم گوپجانگ درست کنم. پدر هم دوست داره.
یونسو پلک زد: خیلی کسلم...
سوکجین جلو رفت و کنارش نشست. دست به پیشانی اش گذاشت: مریض شدی؟ تب که نداری.
_نه ندارم...
سوکجین دست سمت یقه او برد: دمای این قسمت چک شه بهتره!
یونسو عاقلانه نگاهش کرد و سوکجین با دست گذاشتن بر قفسه سینه او گفت: گرمای طبیعیته. چقدرم خوبه!
پشت ساعد سوکجین زد: یاه، یقم گشاد شد.
سوکجین با چشمهای گرد شده دست درآورد: عزیزم! یکم تند شدی! این حالت نرمالت نیست.
یسول وارد سالن شد و گفت: سلام به همه.
یونسو بی حال همانطور سر روی پشتی مبل به کنار کج کرد: سلام سول.
سوکجین نگاهش کرد: سلام. اون چیه دستت؟
یسول چمدان بزرگش را دنبال خودش کشید: تو فروشگاه قدم میزدم، یه چمدون نو گرفتم... بجای چندتا همین یدونه رو میبرم.
_انگار کمده!
_آره، جاداره... اونی خوبی؟ انگار مریضی.
یونسو به حالتی زار گفت : خوبم، چرا میخواین منو مریض جلوه بدین؟
سوکجین دست دور شانه او گذاشت و سرش را به شانه خود گذاشت: آروم باش، آروم باش...
یسول متعجب نگاه بینشان چرخاند: من فردا صبح میرم... بعد شما دوتا قراره ناز کن و نازکش بازی در بیارین؟
سوکجین چپ نگاهش کرد: پریوده.
یونسو لب فشرد: گفتم نیستم!!!
سوکجین بی محل به حرف او به یسول اشاره زد و بی صدا گفت: ولش کن.
یسول پالتویش را در آورد: من شام درست میکنم. همین الانشم دیره، باید درست میکردین!
سوکجین گفت: دیرتر اومدم خونه، صبح یونگیو دیدم، تو بری برگردی دیگه من از شرکت رها شدم. اون کله خر رو برمیگردونیم.
_جونگکوک؟
_آره، جونگ دیک هد!
یونسو به سینه اش زد: فحش نده ممکنه بابا بشنوه.
سوکجین دست او را گرفت و گفت: خداحافظیاتو کردی؟
سمت آشپزخانه رفت و حین چک کردن بسته ها گفت: با کی باید خداحافظی میکردم... فقط به یونگی شی پیام دادم.
یونسو سر از سینه سوکجین برداشت و معنادار نگاهش کرد. و سوکجین با گرفتن معنای نگاه او پرسید: با تهیونگ صحبت نکردین دیگه؟
دست از کارش کشید و گفت: آره، چیزایی که لازم بود گفتیم... لازم بود اینجوری تموم شه. بدون کینه.
سوکجین محو لبخند زد: آره خب... سو تفاهم بهتره حل شه.
یسول سمت سینک رفت تا تکه های گوشت گاو را بشوید. اینکه خودش از تهیونگ بابت نگفتن از بچه که حق طبیعی اش بود معذرت خواهی نکرد کمی فکرش را درگیر نگه داشته بود...
اما اگر فردایی باشد، این کار میکرد. یا شاید هردو انقدر غرق زندگی های خود میشدند که تمامش فراموش شود.
**
روی تخت دراز کشیده و به پنجره ای که هنوز پرده هایش کشیده بودند نگاه میکرد.
صدای پیانوی چانهو قطع شده بود و دیگر صدایی از بیرون نمیشنید.
غذایش را نصفه خورده و کنار گذاشته بود، دلهره اجازه نمیداد.
جونگکوک هنوز زنگ نزده بود و این باعث احساسات منفی مختلفی درونش شده بود.
میترسید او بابت چانهو احساس بدی داشته باشد و نگوید. او همان جونگکوکی بود که آن زمان بابت وونهو کلی ناراحتی را تجربه کرد و در خودش ریخت.
از طرفی هم دلخور بود که چرا زنگ نزده.
چشم در تاریکی اتاق بست و لحاف بر سرش کشید. موبایلش کنارش روی تشک بود که صفحه اش روشن شد و اسم جونگکوک را دید.
سریع سرجایش نشست و موبایل را برداشت.
صدای ملایم جونگکوک را شنید.
_جیمینی... بیداری؟
_بهت زنگ زدم. کجا بودی؟
_معذرت میخوام. موبایل کنارم نبود. میخواستم استراحت کنی. خوب استراحت کردی؟
لبخندی ملایم زد: آره، خوب استراحت کردم.
_حالت خوبه؟
_من خوبم.
_نگران بودم که تقصیر من باشه...
_چرا؟
_خب... فکر کردم دیشب سخت گرفتم. معذرت میخوام.
اخم کرد: جونگکوکاااا... اینجوری نگو. تقصیر خودمه... ببخش که درست از خودم مراقبت نکردم.
_چیزی خوردی؟
_یه خوراک سنگین هست که نصفشو خوردم.
_چرا بقیشو نخوردی؟
میخواست بگوید دلواپس تو بودم. اما حالا همه نگرانی ها به یک باره دود شده و جا به خوشحالی کوچک و شیرینی داده بودند.
مشغول بازی با چروک پارچه ی لحاف شد: میخورم.
جونگکوک کمی سکوت کرد و او صدا زد: جونگکوکا؟
_بله.
_از اینکه الان اینجام... ناراحت نیستی؟
_من میخوام تو خوشحال باشی.
_من کنار تو خوشحالم... مطمئنم چانهو مشکلی با اینکه از اینجا برم نداره. فقط تا شروع اجراها فرصت بده. بعد میام پیش تو.
_فرصت؟
_یکم مشکلات حل نشده داره... وقتی مطمئن شم حل شدن، با خیال کاملا راحت میام. ولی...
_ولی چی؟
_اگه تو ازم بخوای همین الان بیام، میدونی که اینکارو میکنم مگه نه؟
جونگکوک بعد از مکثی کوتاه، با لحنی شیرین گفت: میدونم جیمین من.
جیمین لبخند زد و جونگکوک ادامه داد: میدونم اون جایگاه ارزشمندی برات داره. منم بهش مدیونم که هواتو داشته... پس با خیال راحت برگرد پیش من.
_ولی میدونی که طی همین مدتم هروقت بخوام و بخوای، اونجام.
_هوم، چون باید پیشمون باشی.
_پیش تو و؟!
_من، چیکو، و تخت.
جیمین زد زیر خنده و جونگکوک از صدای خنده او با شوق همراهی اش کرد: فقط همیشه بخند، و هیچوقت مریض نشو. انقدر از خودت مراقبت کن که دیگه هیچوقت نبینم اینجوری از حال بری خب؟
_قول میدم. ایندفعه واقعا قول میدم خوب غذا بخورم و از خودم مراقبت کنم.
_پس الان بقیه غذاتو بخور و بخواب باشه؟
با حس کردن پایان مکالمه لبخندی محو زد و روی لحاف هلال های فرضی کشید: باشه...
سپس هردو همزمان دو جمله گفتند که در یکدیگر گم شد.
جونگکوک گفت: کاری نداری؟
و جیمین گفت: دلم برات تنگ شده...
هردو بعد گفتن جمله هایشان و شنیدن جمله طرف مقابل ساکت شدند و جیمین این سکوت را شکست: عا نه... فردا اگه شد میبینیم همو.
جونگکوک با تعلل، با لحنی نوازشگر گفت: جیمینا.
_بله؟
_بیا دم پنجره اتاقت.
جیمین متعجب به پرده های کشیده زل زد و سریع با کنار زدن لحاف سمتش رفت.
پرده ها را کنار زد و با باز کردن پنجره سر بیرون برد و پایین را نگاه کرد.
جونگکوک را در پیاده رو پایین ساختمان دید که موبایل به دست، با لبخند و چشم های پرستاره نگاهش میکند.
نگاهش هلال شد: از اول مکالمه این پایین بودی قندک؟
_آره، مطمئن نبودم این پنجرت باشه. پس خوش شانسم که درست بود نه؟
با عشق تماشایش کرد: جذاب من... کاش میشد از همین ارتفاع بپرم تو بغلت.
_هنوز سوپرمن نشدم! جفتمون ترک میخوریم بیبی.
جیمین خندید و او با ذوق از خنده اش گفت: دل منم برات تنگ شده. همیشه دلم برات تنگه.
به جونگکوک زیبایش که زیر نور چراغ های پیاده رو میدرخشید خیره ماند: تاحالا ویوی این پنجره انقدر قشنگ نبوده.
_خوشحالم که اومدنم انقدر خوشحالت کرده...
_خیلی زیاد. ولی هوا سرده، لطفا اونجا نمون خیلی.
جونگکوک آهسته کنار دهنی موبایلش زمزمه کرد: آدم تورو میبینه گرمش میشه.
جیمین خندید: یاح، برو تو ماشینت.
_پیاده اومدم. همینجوری تا خونه قدم میزنم.
_پیاده اومدی منو ببینی؟
_پس باید برای کی اینکارو کنم؟
_جونگکوکی... یه لحظه صبر کن.
جونگکوک سر تکان داد و جیمین از قاب پنجره کنار رفت.
جونگکوک نگاه از پنجره اش گرفت و پشت گوشی گفت: داری چیکار میکنی؟
_صبر کن.
جونگکوک با لبخند نگاه به آسمان شب که به بنفش میزد داد و جیمین دوباره سر از پنجره در آورد: قندک؟
جونگکوک نگاهش کرد و جیمین با خنده شال گردنی راه راه با رنگ های آبی نیلی و نارنجی تیره را مثل طناب پایین انداخت و گفت: بگیرش.
جونگکوک سر دیگر شال را گرفت و گفت: تو بلاخره آفرودیتی، یا اودیل یا راپونزل؟!
جیمین شال را رها کرد تا جونگکوک تمامش را بگیرد: فقط آفرودیت تو ام. اینو دو دور بپیچ دور گردنت تا خیالم راحت شه سرما به گردن و گوشات نمیخوره.
جونگکوک با لبخند موبایل را داخل جیب گذاشت و شال ضخیم را همانطور که جیمین میخواست دور گردن و چانه پیچید.
بعد گوشی را از جیب برداشت و با پایین کشیدن شال از روی لبهایش گفت: خیالت راحت شد؟
آرنج هایش را لبه گذاشت: شد.
_پس دیگه برو داخل، خودت سردت میشه.
جیمین دلگرم پلک زد: باشه. توهم زود برو.
_اوهوم، دارم میرم. با بوی تو.
و به شال اشاره کرد و جیمین لب فشرد: لاس نزن جئون. میپرم روتا!
جونگکوک خندید: قطع میکنم. شب بخیر؟
_شب بخیر.
جونگکوک موبایل را پایین برد و دست روی لب گذاشت و بوسه ای بر انگشتها گذاشت و دست سمت او گرفت.
جیمین با لبخند ادای گرفتن بوسه او را درآورد و سرانگشتهایش را به لبهای خود چسباند.
جونگکوک پلکی زد و اشاره کرد پنجره را ببندد و جیمین با بستن پنجره به او خیره ماند.
جونگکوک آهسته قدم زنان از کنار ساختمان گذشت و در امتداد پیاده رو مسیرش را پیش گرفت.
از غروب که جیمین در درمانگاه بود، بالای سرش رفت و موهایش را نوازش کرد.
بابت تاثیر سرمش حتی وقتی باید به خانه میبردنش هم خواب و بیدار بود. چانهو زیر بغلش را گرفت تا جیمین را ببرد و او میانه راه آمد و بی تفاوت به چانهو او را بغل کرد و خواست در ماشین را باز کند.
چانهو در را باز کرد و با اخم منتطر شد تا او جیمین را بنشاند و کمربندش را ببندد.
چانهو با نگاهی کوتاه گفت حواسم هست، احتمالا فعلا بخوابه همینطور. خستگیاش زیادن.
و جونگکوک با خودش فکر کرد باید بگذارد او خوب استراحت کند.
به خانه اش رفت، به چیکو غذا داد و کلی فکر کرد... فکر هایی که نمیخواست باز هم کنکاششان کند.
موبایلش را که چک کرد دید جیمین تماس گرفته و او متوجه نشده. پس راهی خانه چانهو شد. نمیخواست به شنیدن صدایش پشت تلفن بسنده کند باید لبخند و صورتش را میدید تا مطمئن شود حالش خوب شده.
جانگ چانهو حتی اگر حسی پنهان از محدوده تصور جیمین نسبت به او داشته باشد، بازهم برای احساسات جیمین آنقدر ارزش قائل بود که یا فرصتی برای خداحافظی با دوست سه ساله اش به او بدهد؛ یا فرصتی برای فهمیدن حسی که ممکن است چانهو به او داشته باشد...
در هر صورت، جیمین مال جونگکوک بود، تمام قلب و روحش. باید این جمله را تبدیل به قرصی میکرد و روزی چند وعده به خورد قلب بی قرار و مغزش میداد.
***
نزدیک آپارتمان نامجون پارک کرد و پیاده شد.
صبح نامجون زنگ زد و گفت باید درباره موضوع مهمی باهم صحبت کنند و جیمین بعد خوردن ناهاری که چانهو قبل رفتن برایش گذاشته بود پیامکی برایش فرستاد و از خانه بیرون زد.
هنوز مطمئن نبود شب پیش جونگکوک بماند یا نه، بستگی به خواست جونگکوک داشت. برای همین چیزی از بیرون ماندن نگفت.
جدای میل زیادش به بودن کنار جونگکوک بابت دلتنگی های طولانی و سه ساله، میخواست روزهای آخر خاطرات خوبی از خودش باقی بگذارد. چانهو مدتها روحیه سرد او را دید، حالا وقتش بود این چند روز باقی مانده را با او بگذراند. چون به هرحال، چانهو قرار بود تنها به کبک برگردد. او فقط یک بار میرفت تا خانه اش را تحویل دهد و وسایلش را بردارد. همین.
به واحد نامجون که رسید و زنگ زد.
نامجون در را باز کرد: اومدی، سلام.
_سلام هیونگ.
نامجون به داخل دعوتش کرد: بیا داخل.
جیمین داخل رفت و نگاهی به فضای خانه نامجون کرد. همه چیز شبیه قبل بود. و این میشد یکی از نشانه هایی که او در این سه سال فرصتی برای خودش نداشته باشد.
نامجون به آشپزخانه رفت و با دو لیوان بزرگ هات چاکلت آمد: اینم از این.
جیمین با لبخند یک لیوان برداشت: چه بوی خوبی.
نامجون هم روی مبل کناری نشست: فکر کردم نوشیدنی گرم بجز قهوه ، این بهتره.
جیمین کمی به مایع شکلاتی لب زد:خوشمزست. چه خبر هیونگ؟
_از تو چه خبر؟ حالت خوبه؟
لبخند زد: خیلی خوبم.
_خوشحالم... یونگی هیونگ یچیزایی درباره تو و جونگکوک میگفت.
متعجب پرسید: چی؟
_که میتونین به هم برگردین.که جانگ چانهو دوست پسرت نبوده.. راستش من نگفتم بیای که مجاب به اینکارت کنم، که برگردی سمت جونگکوک.
جیمین لب خیساند: خب، نیازی نیست اینکارو کنی.
نامجون با درک سر تکان داد: درسته... بهرحال آدمایی که جدا شدن، صرفا بخاطر اینکه هردو تنهان نمیتونن بهم برگردن.
جیمین خنده خورد: هیونگ...
نگاهش کرد: هوم؟
_خب، برنامه ای برای اینکه تنها و بدون اطلاع اون اینو بگم نداشتم. ولی چون الان تو موقعیتشیم نمیتونم ازت مخفی کنم.
_چیو؟ بدون اطلاع کی؟
_من و جونگکوک حرف زدیم. هردومون دلمون میخواد همه چیزمونو برگردونیم.
نامجون چند لحظه بهت زده نگاهش کرد و وقتی برق شوق را در نگاهش دید روی زانویش زد: عا جیمینااا... باورم نمیشه.
جیمین لبهایش را برهم سایید: آره... تو اولین نفری از بچه ها.
_که میدونم؟!
_آره.
_عا فکر میکردم قبل من یونگی و تهیونگ و هوسوک بدونن!
خندید: نه دیگه تویی.
نامجون لبخندی رضایتمند زد: خیلی خوشحالم... ببینم تو از همه چی میدونی؟!
_راجب اتفاقای سه سال قبل؟ آره...
نگاه نامجون شرمنده شد: معذرت میخوام از پنهان کاری...
_برام حل شدست. خودتو نگرانش نکن.
نامجون با رضایت گفت: پس حالا خیالم راحته.
جیمین قدردان نگاهش کرد و پرسید: اوضاع شرکت چطوره؟
نامجون نگاهی به لیوانش روی میز کرد: خب، میخواستم درباره یچیزی باهات حرف بزنم. راجب تصادف سه سال پیشت.
_درباره ی چیش؟
_دقیقا چی شد؟ رانندش کی بود؟
_خب من تو یه جاده خارج شهر بودم. اون کنترلشو از دست داد و از پشت زد بهم و من با یه سمت از جلوی ماشین خوردم به درخت. یه مردی بود حدودا پنجاه ساله. تقریبا داشت گریه میکرد از نگرانی و ترس... منم دلم براش سوخت و چون هردو سالم بودیم موضوعو با بوکسل کردن ماشینا و بردن به تعمیرگاه حل کردیم.
نامجون که با اخم به حرفهایش گوش میداد گفت: شماره پلاک یا شماره تلفن ازش نداری؟!
جیمین متفکر نگاه روی زمین چرخاند: نه.
_اگه تاریخ و ساعت درست بدیم ممکنه بتونم پلاکشو پیدا کنم. فقط باید بهم بگی کدوم جاده و کدوم قسمتش بوده.
جیمین سرتکان داد: ولی... چرا انقدر مهمه هیونگ؟
_دنبال راهی ام تا جو ایل جه رو بندازم زندان.
_فکر میکنی تصادف من عمدی بوده؟!
_راستشو بخوای امیدوارم باشه... اون آدم باید شرش از این خانواده کنده شه. نگرانم کاری علیهتون کنه. باید مراقبتون باشم... خصوصا حالا که برگشتین به هم.
نگاه نگرانش را به نامجون داد: ممکنه توی خطر باشیم؟
_نگران نباش، ما حواسمون هست... فقط شاید بهتر باشه فعلا خیلی با جونگکوک دیده نشی. چون بعید نیست با برگشتن جونگکوک به شرکت زیر نظربگیرتت.
_جونگکوک میخواد برگرده؟
نامجون که تازه یادش آمد اصل مطلب را نگفته لبهای نیمه بازش را برهم سایید گفت: جیمینا، یچیزی ازت میخوام.
جیمین با دقت منتظر حرف او ماند و نامجون گفت: لطفا جونگکوک رو راضی کن که اداره اموالشو دست بگیره... اگه نخواست مدیریتش کنه بسپره به من و سوکجین هیونگ ولی حتما از دست ایل جه درش بیاره... چون دادگاهمون خوب پیش نرفته، با اثبات بی گناهیش مجدد میاد شرکت و ایندفعه ممکنه کارای بدتری کنه.
_ازش شکایت کرده بودی؟
_به دایی سم میخوروند... ولی راهی برای اثباتش نذاشته. اون پرستار بدبخت با گردن گرفتن همه چی رفت زندان.
جیمین که شوکه شده بود با چشمهای گرد پرسید: نمیشد راضیش کرد حقیقتو بگه؟
_نه... ایل جه حسابی زهرشو ریخته. بالای پول، پول بیشتر هست. فکر کنم با تهدید مجبورش کرده باشه.
_هیونگ هرکمکی از دستم بر بیاد میکنم. چه درباره اون تصادف، چه درباره راضی کردن جونگکوک...
نامجون با لبخند نگاهش کرد: و؟
جیمین با لبخندی کمرنگ لیوانش را برداشت تا حین خوردنش ناراحتی خود از این ماجرای تکراری را نشان ندهد : و فاصلمو تو اجتماع با جونگکوک حفظ میکنم... مثل قبل.
_قول میدم کوتاه باشه. خیلی کوتاه.
جیمین چند جرعه نوشید و با لبخند سر تکان داد: میدونم. من بهت اعتماد کامل دارم.
نامجون هم آسوده خاطر به پشتی مبل تکیه داد. حالا میتوانست رسیدن اولین نفس راحتش بعد سه سال آزگار را تصور کند.
***
جونگکوک با زدن کلید داخل آمد و چیکو را دید که خوشحال از جا پرید.
دسته کلید را در قسمت داخلی قفل گذاشت و با کندن کاپشنش سمت کابینت رفت: الان غذا میدم بهت.
چیکو آمد کنار پای او نشست و بالا را نگاه کرد.
جونگکوک خسته از فیلمبرداری پروژه تبلیغاتی امروز پشت گردنش را مالید و با گذاشتن ظرف غذای چیکو کنار قالیچه اش. سمت کمد رفت تا لباس عوض کند.
داخل جیب کت تابستانه ای که داخل کمد بود نگاهش به پاکتی سیگار برخورد و آن را برداشت. داخل سطل آشغال انداخت و با شلوار و تی شرت راحتی سمت تخت رفت که زنگ درش به صدا درآمد.
متعجب سمت در رفت و بازش کرد که جیمین را خنده به لب پشتش دید.
جیمین دست تکان داد: سلام نامچین.
جونگکوک با ابروهای بالا رفته دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما با رد شدن چیکو از بین پاهایش و چسبیدن به زانو های جیمین شوکه نگاه پایین برد.
جیمین با خنده خم شد و حین نوازش سر و گوش او گفت: وای بیبی من، بیبی کوچولوم.
جونگکوک کیف او را از دستش گرفت و وقتی جیمین قدم داخل گذاشت در را بست: چرا قبلش خبر ندادی؟ اگه پشت در میموندی و سردت میشد چی؟
جیمین که حواسش به او نبود با فرو بردن صورت در گردن چیکو مشغول ماساژ دادن دور تنش شد: چقدر تو شیرینی هوم. منو خیلی دوست داری نه؟ منم دوستت دارم کیوت کوچولو.
جونگکوک دست به سینه عاقلانه نگاهشان کرد: خیلی خب!
جیمین چیکو را سمت ظرف غذایش برد و گفت: غذاتو بخور من همینجام بچه کوچولوم.
جونگکوک با گرفتن همان نگاه کیف او را روی مبل گذاشت: جیمینا؟
جیمین با همان لبخندی که به چیکو میزد نگاهش کرد: بله؟
از داخل کشو میزش کلیدی در آورد و داخل جیب کیف جیمین گذاشت: اینو بذار تو دسته کلیدت. کلید اینجاست... اگه یه وقت خونه نبودم پشت در نمونی.
با لبخند پالتویش را در آورد: میخواستم سورپرایزت کنم.
_درسته، ولی خودت از دیدن چیکو سورپرایز شدی!
جیمین با خنده سراغ کمد او رفت و یک ست شلوار و تی شرت برداشت: خیلی شیرینه.
جونگکوک با لبخند نگاه به چیکو که خوشحال غذا میخورد کرد: درسته.
جیمین سریع شلوارش را عوض کرد و وقتی تی شرت میپوشید جونگکوک گفت: ناهار که پرسیدم و گفتی خوردی، الان وقتشه یچیزی بخوری.
_ولی برای شام زوده.
_شام رو یکم بعد تر میخوریم... کاش خبر میدادی برات غذا بپزم.
_عیب نداره یچیزی باهم میخوریم.
جونگکوک سمتش آمد و با دست انداختن دور کمرش او را سمت خودش کشید. نگاه در صورتش دواند: چه خوب شد که اومدی.
جیمین لبخند زد و او صورتش را در گردنش فرو برد و نفس عمیق کشید.
جیمین با آرامش چشم بست و دستهایش را دور تن جونگکوک حلقه کرد که چیکو سریع خودش را میانشان جا داد و جیمین با خنده از جونگکوک جدا شد: عای اینجارو ببین.
جونگکوک چپچپ به چیکو خیره شد و گفت: برو غذاتو تموم کن!
جیمین روی کاناپه نشست و چیکو را بغل گرفت: دعواش نکن!!! اون خیلی سگ آرومیه.
_اتفاقا هرچی وقت صرف تربیتش میکنم یونگی هیونگ با زیادی لوس کردنش خراب میکنه!
جیمین با خنده چیکو را که آرام چانه روی پاهایش گذاشته بود نوازش کرد: بذار یکم ازم سیر شه. بعد میام تورو بغل میکنم.
جونگکوک با خنده سمت آشپزخانه رفت: ممنون که نوبتم بعد سگمه!
_قندک، بیا اینجا ببینم.
جونگکوک کمی اسنک و میوه داخل سینی گذاشت و دو لیوان برای شیر برداشت.
_صبر کن.
جیمین با لبخند مشغول ناز کردن چیکو شد تا جونگکوک با سینی برگشت و آن را روی میز گذاشت.
حینی که خودش لبه تخت مینشست صدا زد: یاح چیکو، جیمینو اذیت نکن. برو خودت بازی کن.
چیکو مطیع سر از پای جیمین برداشت و سمت اسباب بازی هایش کنار قالیچه رفت.
جیمین نگاهی به سینی کرد و بیسکوییتی برداشت: انقدر میخورم تا دیگه حرف از خوردن و نخوردنم نمونه.
_آفرین.
جیمین لیوان شیر را برداشت با گاز زدن به بیسکوییتش گفت: امروز چیکارا کردی؟
_از صبح سر یه پروژه کلیپ تبلیغاتی بودم.
_منم تا ظهر خواب بودم!
جونگکوک لبخند زد: خوبه.
_بعد ناهارم رفتم دیدن نامجون هیونگ.
جونگکوک متعجب نگاهش کرد و جیمین با تمام کردن بیسکوییتش یک جرعه از شیر خورد: درگیر دادگاه و شکایت از اون وکیلست.
جونگکوک اخم کرد و جیمین با دیدن اخم غلیظ او توت فرنگی کوچکی برداشت و سمتش رفت: و متاسفانه شکست خورده.
جونگکوک نگاهش کرد و جیمین با گذاشتن توت فرنگی بین لبهایش و خم شدن، مقابل صورت او ماند.
جونگکوک نگاه بین توت فرنگی بین لبهای او و چشمهایش چرخاند: دقیقا داری چیکا...
جیمین نیمه دیگر توت را بین لبهای او فرو برد و جونگکوک با گاز زدن نیمه آن دست او را گرفت. جیمین با گرفتن دو طرف شانه او عمیق بوسیدش و بعد با جویدن و بلعیدن توت فرنگی گفت: میخواستم امتحان کنم ببینم تو فیلما که اینکارو میکنن چجوریه.
_چجوری بود؟
جیمین به لبهای او خیره ماند: لبای خودمون بدون هیچی بینش خوشمزه تره.
_راجب لب خودتم نظر میدی؟؟ من باید نظر بدم.
جیمین خندید و پشت او نشست و با گرفتن سر شانه هایش گفت: ماساژت بدم خستگیت در بره.
جونگکوک دست او را حینی که شانه هایش را ماساژ میداد نوازش کرد: خب... داشتی میگفتی.
جیمین آهسته عضلات نزدیک گردن او را فشرد: نامجون هیونگ حقش نیست انقدر اذیت بشه جونگکوک... اون خیلی داره برای شرکت زحمت میکشه.
_اون شرکت برای من ارزشی نداره.
_میدونم، حداقل بخاطر هیونگا انجامش بده. فقط امضا و مهر بزن پای مدارک و واگذار کن به نامجون هیونگ. انقدر زحمت کشیده که حد نداره. باور کن اون وکیله تلاش میکنه نامجون و سوکجین رو بیرون کنه. یا عوامل داخلیو به نفع خودش کنه. درسته نامجون هیونگ جئون نیست. ولی بیش از حد زحمت کشیده.
اخم کرد: جئون بودن چه اهمیتی داره؟! جز بدبختی و عروسک دست بزرگتر بودن؟... بسه عزیزم ممنون.
جیمین با لبخند دست از ماساژ کشید و با کشیده شدن دستش توسط او جلو و روی پاهایش رفت: بخاطر نامجون هیونگ و سوکجین هیونگ اینکارو بکن. یا بخاطر من.
_بخاطر تو؟
_جو ایل جه بره زندان به نفع هممونه.
_بس کن جیمین. چجوری باید نوچه درجه یک جئون مین شیکو فرستاد زندان؟
جیمین انگشت روی یقه تی شرت او کشید: اون سعی کرده باباتو با خوروندن سم بکشه.
جونگکوک ساکت به جایی روی تی شرت او نگاه دوخت: خب... به من چه؟
_نامجون هیونگ اینا بهت نگفتن که شاید عصبانی شی و همینو بگی... ولی... بیبی من...
دست زیر چانه جونگکوک گذاشت و با بالاتر آوردن صورتش وادارش کرد نگاهش کند و گفت: اون آدم، یه سو استفاده گر بزرگه... همش تقصیر اونه.
گارد گرفت: همش تقصیر اون مرتیکه ی...
_میدونم... میدونم باباتم مقصره.
_اون بابام نیست.
جیمین صورت او را بین پنجه هایش گرفت: جونگکوک من... خودت میدونی جو ایل جه چقدر از آب گل آلود ماهی گرفت. خواهش میکنم، بخاطر من برو دیدن نامجون هیونگ. بذار اون و سوکجین هیونگ حلش کنن.
_مگه قبلا تونستن...
_الان من و تو پشت همیم و رازی نداریم. جو ایل جه نمیدونه باهمیم و نمیذاریم بفهمه تا نامجون هیونگ گیرش بندازه و تموم... فقط کافیه ثابت شه اون تصادف عمدی بوده.
_اگه نشه؟
بوسه ای ملایم و دلگرم کننده به لبهای جونگکوک گذاشت و زمرمه کرد: ما تموم تلاشمونو میکنیم... شاید مجبور شم بیشتر پیش چان بمونم. اگه لازم باشه تحمل میکنیم. ما مدت طولانی سختی کشیدیم برای این آرامش.
نگاه بین چشمهای جیمین چرخاند: نمیذارم کسی حتی فکرشم کنه بهت آسیب بزنه.
لبخند زد: میدونم. ازش مطمئنم.
جونگکوک به پشت روی تخت رها شد و خیره به سقف فکر کرد دلیل دیگری برای جدا زندگی کردنشان پیدا شد.. چقدر همه چیز با آن ها یار بود. دلش میخواست ایل جه را طوری بکشد که نام و نشانش هم باقی نماند.
جیمین روی پاهای او بالا آمد و روی شکمش نشست: هی... اخم نکن.
پلک زد و نگاهش کرد : نمیکنم. خوبم.
جیمین با آرامش دستهایش را روی سینه برهم گذاشت و چانه رویشان تکیه داد: هرچی که شد، به این فکر کن ما حالا همو داریم. چی از این بهتره؟
جونگکوک خیره نگاهش کرد: پس حالا اگه خودمم بخوام نمیای اینجا بمونی؟
لبخند جیمین کمرنگ شد: اگه بخوای به بهای هرچیزی از بغلت جدا نمیشم.
جونگکوک دست روی لبهای او گذاشت: هیش... اینجوری نگو. زود همه چیزو درست میکنم خب؟
جیمین با آرامش پلک زد: من به تو اعتماد دارم.
جونگکوک با لبخند ساکت ماند. جیمین بعد تمام آن سست بودن ها... هنوز با اطمینان میگفت اعتماد دارد. و وقتی این را میگفت، دلش میخواست هرکاری برای مراقبت از رابطه شان بکند. هر کاری...
_پس میری پیش نامجون هیونگ؟
نگاه به نگاه او که حسابی در متقاعد کردنش حرفه ای بود داد: میرم.
جیمین با رضایت لبخند زد: خوبه.
جونگکوک دست زیر سر برد و نگاهش کرد: خب؟
جبمبن دوباره صاف نشست: برم بقیه خوراکیامو بخورم و با چیکو بازی کنم.
جونگکوک سر تکان داد: اگه میتونی برو.
_نمیتونم؟
_نه، نمیذارم.
_ولی من هنوز مریضم.
رنگ نگاهش تغییر کرد و دست ستون کرد تا بنشیند: عا... راست میگی.
جیمین با زدن تخت سینه او هلش داد تا دوباره روی تخت دراز شود: آخ از دست تو و نگرانیات.
جونگکوک ساکت نگاهش کرد و جیمین با شیطنت کمی سمت پایین تنه او عقب رفت: من حالم کاملا خوبه...
لبخند زد: جای جالبی ننشستی.
_اتفاقا جای گرم و نرمیه.
_چیکو قطعا داره نگاهمون میکنه. پس جاتو همینجور نرم نگه دار.
جیمین با خنده کمی تکان خورد: نیاز نیست کاری کنم. خود به خود سفت میشه.
مچ دستهای جیمین را گرفت: خود به خود اسمش جیمینه! حداقل صبر کن چیکو رو بذارم تو حموم.
_ناراحت نمیشه؟
جونگکوک نشست و دست دور کمرش انداخت تا او را کنار بنشاند: در اونجارو میبندم که همش اونجا نباشه و وسایلو بهم نزنه.
جیمین لب به دندان گرفت: الان اگه اونجارو منفجر کنه هم...
جونگکوک پوزخند زد و حینی که میخواست بلند شود گفت: به...
جیمین قبل اتمام حرف او با خنده یقه اش را گرفت و لبهایش را با بوسه ساکت کرد.
ESTÁS LEYENDO
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...
