Part 32

1.1K 163 25
                                    

جیمین پشت کانتر میوه هایی که با شکل های ستاره و قلب قالب زده بود وارد سیخ های چوبی میکرد و توی تنگ شیشه ای میچید و همین حین نگاهش  با لبخند به جونگکوک که در هال قدم میزد و با تهیونگ تلفنی صحبت میکرد بود.
جونگکوک دست به کمر نزدیک تلوزیون از قدم ایستاد و گفت: کیک سبز با گلای آفتابگردون چه سنخیتی با تم دیزاین ساکورای ما داره؟!!
تهیونگ پشت خط خونسرد گفت: داره! هیونگ خوشش میاد.
به حالت بی خبر گفت: تو اینهمه سالی که برادرم بوده یبار نشنیدم از دهنش چنین علاقه ای رو!!! دقیقا کی گفت ؟
_نگفته، ولی من فکر میکنم خوشش میاد، انقدر رو حرف من حرف نزن جئون جونگکوک!!
جونگکوک پیشانی اش را ماساژ داد: عایش، بادکنکا سفید و قرمزن! قرار گذاشتیم تم ساکورا باشه چون بهار نزدیکه!!
تهیونگ برخلاف مصر بودن قبلی با مکث گفت: یعنی میگی کیک آفتابگردونو برگردونم و یه ساکورا بگیرم؟؟
_اگه بتونی گیرش بیاری! من از قبل گفتم ساکورا، و تو قرار بود کیکو اوکی کنی!
_فکر میکردم کیک آفتابگردون رنگاش بهترن!
_تهیونگ شی! یک کیک سفید با طرح ساکورای قرمز . باشه؟
_خیلی خب، تا شب میرسه دم در عمارت.منم تو راهم!! پس لطفا کارارو تنها انجام ندین تا برسم!! وگرنه به جیمین میگم حسابتو برسه.
نگاهی سمت جیمین برد: حساب منو نمیرسه!
_اگه من بگم میرسه.
_خودتو ضایع نکن هیونگ، زودتر برس فقط.
جیمین با خنده از جونگکوک که با تهیونگ بحث میکرد نگاه گرفت تا خوراکی ها را بچیند.
بعد اینکه به کره برگشتند و یک روز کامل استراحت کردند نامجون و هوسوک در شرکت بحث تولد یونگی را پیش کشیدند و این پرسش مطرح شد کجا و چه کسی میخواهد جشنش را ترتیب دهد و آنچه پیش آمد حاصل مکالمه وسواس گونه این چند روز بین جونگکوک و تهیونگ بود. بعد کلی بحث سر اینکه هرکدام خودشان میخواهند تولد بگیرند بلاخره زور جونگکوک چربید که مهمانی در خانه آنها باشد و تهیونگ شرط گذاشت تزیینات و کیک باید انتخاب خودش باشد! که البته در نهایت بابت خصلت مشورت خواهی تهیونگ همه چیز باب میل جونگکوک جلو رفت.
با رسیدن تهیونگ دونفری چیدمان را شروع کردند و جیمین روی مبل نشست و با خوردن لیوانی قهوه تماشایشان کرد. ترجیح میداد چندان دخالت نکند تا طرفداری هیچکدام را نکرده باشد، اگر بازی میکرد، قمارِ دو سر باختی بود!
تهیونگ انتهای بادکنک سفید رنگ را بست و گفت: بیشترشون سفیدن! قرمزا کم نیستن؟
جونگکوک سر تکان داد و دسته ای بادکنک به حلقه فلزی بست و روی زمین گذاشت: اینطوری شیک تره.
_شیک؟! انگار جشن روحه!! هیونگ خودش سفیده، بین اینا گم میشه!
_نگران نباش، لباس تنشه.
_بهرحال بادکنکای رنگی بهتر بود!
_با اون کیک؟!
_دقیقا!
با دندان چسب را نصف کرد و پارگی کوچک کنار روبان را پوشاند: شاید سلیقه تو زیاد عجیبه! وگرنه دوست دخترت یسول نبود !
_عااایش عوضی، اتفاقا من خاص پسندم که اون دوست دخترمه!! خودت خیلی خوش سلیقه ای؟ با این انتخابت!
بعد جیمین را که با چشمهای گرد قهوه در دهانش،ماند و با لبهای فشرده ساکت نگاهشان کرد نشان داد.
جونگکوک اخم کرد: بهترین دوست خودته، میخوای کلا بذار کنار من بدسلیقه باشم.
_عمرا، آدم بچش بدرد لای جرزم نخوره نمیندازتش توی جوب.
_جیمین بچته؟!  فکر کنم باید آموزش چطور پدر شدنو تو کتابای راهنمایی مرور کنی، قاطی کردی.
تهیونگ رو به جیمین کرد: چشاتو گرد نکن، یچیزی بهش بگو.
جونگکوک با لبخندی کج به جیمین نگاه کرد: جرعت داره به من چیزی بگه؟
جیمین قهوه مانده در دهانش را قورت داد: لطفا کونتونو بردارین برین یجا که من نیستم همو تیکه پاره کنید! خدانگهدار!
بعد پا روی پا انداخت و مشغول موبایلش شد.
تهیونگ چشم از او گرفت و مشغول باز کردن لامپ ریسه ای شد: بیخیال، بهتره ما فکر هم باشیم.
جونگکوک لب فشرد: رنگ لامپا چیه؟
_زرد!
چپ چپ نگاهش کرد: گفتم سفید باشه.
_نداشتن !! یکاری نکن با همینا دارت بزنم !
جیمین موزیکی که با استریو پخش میشد زیادتر کرد و گفت: دیگه حوصله بحثاتونو ندارم!
بعد برای اینکه مانع حرف زدنشان شود همراه موزیک خواند:
No matter what I do
All I think about is you
Even when I’m with my boo
Boy, you know I’m crazy over you

جونگکوک جدی و بعد چپ چپ به جیمین نگاه داد و تهیونگ با لبخند و حس همراهی اش کرد و باهم خواندند:

No matter what I do
All I think about is you
Even when I’m with my boo
You know I’m crazy over youuuu

تهیونگ خواست ادامه دهد که جونگکوک با نگاهی سرزنشگر رو به جیمین گفت: به معنی آهنگی که میخونی توجه داری؟
جیمین ابرو بالا داد: پس چی؟! انگلیسیه، روسی که نیست!!
جونگکوک با لبخند اخم کرد: من تموم مدت تو فکر توام حتی وقتی با دوست پسرمم!؟
جیمین خندید: موزیکش باحاله، فیلترای مغزیتو عوض کن!
جونگکوک به تهیونگ گفت: دلیل این گستاخیش توییا، شر اعظم!
تهیونگ گفت: آره منم! حتی وقتی باتوئه به من فکر میکنه! اولویتش منم. توهم برو لامپای سفیدتو بیار!
جونگکوک سر تکان داد: اوکی تورو کاریت نمیتونم کنم، میرم پیداشون کنم. اون روبانا رو به بادکنک قرمزا ببند تا بیام.
تهیونگ با خنده سرتکان داد و جیمین جونگکوک که سمت اتاق اضافی میرفت را صدا زد: جونگکوکا...
صدای جونگکوک آمد: با رفیقت صحبت کن، تنبیهت محفوظه!
تهیونگ زد زیر خنده و  جیمین با چشم چرخاندن سمت سقف صدای موزیک را بیشتر کرد و آواز خواندن را از سر گرفتند.
اوایل شب بقیه هم به جمعشان پیوستند و فقط ماند خود یونگی که ساعت دورهم جمع شدنشان را به او دیرتر گفته بودند تا وقت کافی برای آمادگی داشته باشند.
نامجون موبایلش را کنار گذاشت و پرسید: کیک چه شکلیه؟ کنجکاو شدم.
یسول بین تهیونگ و سوکجین نشست و گفت: من الان یخچالو دیدم و کیکی نبود.پایینه؟!
سوکجین چپ نگاهش کرد: الان بین منو تهیونگ نشستی که چی؟ میخوای بینمون فاصله بندازی؟ فکر کردی توانشو داری؟
تهیونگ به او اشاره زد : نداره!
یسول بی تفاوت اسنکی از ظرف روی میز برداشت: محلتون نمیدم! کیک کجاست؟
تهیونگ دست به سینه پا روی پا انداخت و با پوزخند گفت: یه نفر باعث شد سفارش اولیه بره کنار و سفارش جدید داده شه، اگه دیر بشه هم تقصیر اونه!
جونگکوک با لبخند ابروهایش را بالا برد: الان تماس گرفتم، تا پنج دقیقه دیگه اینجاست، سفارش اولیه هم بدرد سیرک میخورد!!!
تهیونگ چپ نگاهش کرد: سلیقش افتضاحه!
جیمین که روی مبل دونفره کنار یونسو نشسته بود و او داشت با دستگاه ویو موهایش را درست میکرد معترض شد: یاه!!!
یونسو اخم کرد: تکون نخور!!
سوکجین چپ چپ نگاهشان کرد: وسط هال داری موهاشو ویو میکنی مو بریزه تو خوراکیای روی میز؟!!!
جونگکوک گفت: نمیریزه.
سوکجین پوزخند زد: بریزه هم که برای تو فرق نداره.پشم معشوق لابد پشمکه!!
بعد رو به بقیه کرد: بر و بچ، لطفا بهش بگید به یه ور ما نیست!!
هوسوک مقابل آینه قدی کنار پنجره موهایش را مرتب کرد و با خنده گفت: مو، موئه! نباید تو غذا باشه.
یسول بی خیال گفت: شماها زیادی وسواسید! فقط کافیه اگه موی بلوند رو غذاتون دیدین بدینش جونگکوک بخوره!
یونسو دستگاه را کنار گذاشت: انقدر غر زدین تا تموم شد! مراقب باشید نشینین روی دستگاه، داغه.
سوکجین گفت: عزیزدلم نظرت چیه ببریش یجایی که کسی نشینه روش؟
با دست فرهای جیمین را باز کرد: موافقم، ببرش یجایی که خطرناک نباشه!
جیمین با دست زدن به موهایش از یونسو تشکر کرد و نامجون گفت: یونگی هنوز نرسیده! اگه زودتر از کیک رسید برنامتون چیه؟
تهیونگ دوباره پوزخند زد و با چشم و ابرو به جونگکوک اشاره کرد.
جونگکوک نچ کرد: یسولا، ویژنت تو پیدا کردن مرد، یکی مثل داداشت بود؟ غرغرو؟
سوکجین و تهیونگ دهان به اعتراض گشودند و
همین لحظه با شنیدن صدای در ، جونگکوک از جا بلند شد و سمتش رفت.
تهیونگ پرسید: هیونگه؟!
جونگکوک بعد چک کردن چشمی سر به نفی تکان داد و در را برای منشی چا که جعبه کیک دستش بود باز کرد.
جعبه را از او گرفت و گفت: رسید.
تهیونگ از جا بلند شد و کنجکاو سمت او که پشت کانتر جعبه را باز میکرد رفت: ببینمش!
هوسوک که لب پنجره بود با نگاه به پایین گفت: اوه یونگی هیونگه! اومد!
تهیونگ سریع سمت شمع ها رفت و بعد اینکه جونگکوک کیک را در آورد آنها را رویش گذاشت: فندک کو!
جیمین رو برگرداند و با اشاره گفت: تو کشوی اون کابینت کبریت بلند هست.
تهیونگ و جونگکوک باهم آماده اش کردند و بعد  با بمب کاغذرنگی و فشفشه و بقیه نزدیکشان دم در ماندند.
یسول لامپ ها را با ریموت خاموش کرد و فقط لایت های بنفش رنگ سقفی را روشن گذاشت.
یونگی که در را باز کرد از آغوش تهیونگ و خنده جونگکوک با کیک و شمع مقابلش دهانش باز ماند.
همه تولدت مبارک خواندند و تهیونگ گفت: تولدت مبارک هیونگ کیوتم!
از بغل تهیونگ در آمد و همینطور که نگاه بین جمع میگرداند گفت: تولد من؟ ولی اونکه سه روز دیگست.
سوکجین با تکان سر گفت: خب خاصیت سورپرایز همینه مین!
یونگی لبخند زد و جونگکوک با دادن کیک دست یسول یونگی را بغل کرد و گفت: تبریک میگم هیونگ.
یونگی او را در آغوش فشرد و دست دور شانه تهیونگ هم انداخت: ممنونم بچه ها... دوستتون دارم.
نامجون و سوکجین باهم واوووو گفتند و هوسوک و جیمین هم به بغل سه نفره یونگی و جونگکوک و تهیونگ پیوستند.
وقتی بلاخره جدا شدند جیمین یونگی را بغل کرد و گفت: خب من باید تنها بغل شم، کلا خاصم! تولدت مبارک هیونگ عزیزم.
یونگی با خنده رو به جونگکوک که با لبخند به جیمین و او نگاه میکرد گفت: ممنون جیمینی.
سوکجین جیمین را از یونگی جدا کرد و دست دور شانه اش انداخت و سمت جایی که برایش آماده کرده بودند برد: بیا متولد، بیا بشین!
یونگی وسط مبل دونفره ای که اطرافش با بادکنک تزیین شده بود نشست.
یسول کیک را مقابلش گذاشت و گفت: خب، آرزو و فوت!
یونگی متفکر به شعله شمع زل زد و نامجون گفت: لطفا برای خودت آرزو کن هیونگ، مربوط به کارآموزا نباشه.
یونگی نگاهش کرد: از کجا میدونی برای خودم نمیکنم؟
تهیونگ با لبخند نگاهش کرد: میشناسیمت.
یونگی لبخند زد: چیزی نیست که برای خودم بخوامش. همشو بدست آوردم... حتی توان زدن کمپانی شخصی رو دارم.
یونسو لبخند زد: نمیشه آرزوها احساسی باشن؟
یونگی متفکر به او نگاه کرد.
سوکجین دست دور شانه اش گذاشت: هوم، مثلا آرزو کن یه دوست دختر پیدا کنی مردک فسیل!
یونگی لبهایش را برهم مالید: یونسو شی رو آرزو کرده بودی؟
سوکجین با لبخندی کج به نیمرخ یونسو نگاه کرد: اون منو آرزو کرده بود!
یونسو چپ چپ نگاهش کرد و یونگی با تامل کوتاهی شمعهایش را فوت کرد و در جواب تبریکات مجدد بقیه گفت: ممنونم از همتون بچه ها.
تهیونگ کنجکاو گفت: آرزوت چی بود!
هوسوک خندید: اگه بگه برآورده نمیشه.
یونگی به تهیونگ نگاه کرد: آرزو کردم هوسوک نیمه گمشدشو پیدا کنه!
هوسوک متعجب گفت: اگه بگی برآورده نمیشه!
_دقیقا!
چپ چپ نگاهش کرد: مسخره نکن هیونگ.
_سرتون تو آرزوی من نباشه.
جیمین خندید و با برداشتن کیک گفت: بعد شام میارم ببُریش.
یونگی سرتکان داد: نه دیگه خودت ببرش.
جیمین به آشپزخانه رفت و هوسوک گفت: تدارکات این جشنو تهیونگ و جونگکوک دوتایی دیدن.
نامجون سرتکان داد: بعد کلی اختلاف نظر موفقیت خوبی بود!
جونگکوک دست دور شانه تهیونگ انداخت: درسته.
تهیونگ هم متقابلا دست پشت او گذاشت: همکاری خوبی بود. هرچند آبمون تو یه جوب نمیره ولی اشتراکاتی هم هست.
یونگی سرتکان داد: اوکی، از جلو روم برید کنار نمیتونم نامجون و هوسوکو ببینم!
تهیونگ با خنده کنار یونگی نشست و جیمین با نگاه به شیشه سس که دستش بود صدا زد: جونگکوکا ، میشه بیای کمکم؟
جونگکوک به آشپزخانه رفت و جیمین شیشه را دست جونگکوک داد: اینو باز کن عزیزم.
جونگکوک در شیشه را برایش باز کرد و جیمین لبخند زد: ممنونم.
_سفت نبود!
با شیطنت ابرو بالا انداخت: منم نگفتم سفته، گفتم بازش کنی، که بیای اینجا کنار من.
جونگکوک نیشگونی از گونه او گرفت: بیا میزو بچینیم.
_تو میتونی بشینی، من میچینم.
جونگکوک سر به نفی تکان داد: معنی نداره تنهایی انجامش بدی.
جیمین خریدارانه تماشایش کرد: انقدر بوی فرند متریال نباش لعنتی، کنترلمو ازم نگیر.
حین آماده کردن ظرفها برای بردن سر میز گفت: کنترلت پیش بقیه عالیه. الانم قپی نیا جیمین شی!
یسول سمتشان آمد و گفت: خب مرغای عشق کمک نمیخواین؟
جونگکوک جیمین را با ملایمت کنار کشید تا از کابینتی که جلویش ایستاده بود چیزی بردارد: تو برو پیش دوست پسرت بشین، کار خاصی
نداریم.
یسول دستهایش را روی کانتر گذاشت: دوست پسرم وقتی هیونگاشو میبینه منو ایگنور میکنه! همه که مثل شما نیستن. هوم؟
جیمین اخم کرد: تهیونگ بیخود کرده، اگه اذیتت میکنه بگو تا باهاش صحبت کنم.
یسول خندید: نه بابا شوخی کردم. یکم زیاد رفیقاشو دوست داره، که مسئله ای ندارم باهاش. کاری برای من نیست؟
جیمین سرتکان داد: ظرفارو میچینی؟
یسول پلکی زد و با برداشتن بشقابها و کاسه های رویشان گفت: شما انقدر خوشگل رفتار میکنی که آدم نمیتونه به حرفت گوش نده.
جیمین لبخند زد و جونگکوک گفت: خودشیرینیت فایده نداره سول.
_خود شیرینی نیست. دوست پسرت مثل فرشته هاست. خیلی هم خوشگله. تو دهنت سرویسه. میگن مردایی که پارتنرشون خوشگله زود پیر و داغون میشن!
جونگکوک اخم کرد: پس لازم نیست نگران تهیونگ باشیم نه؟
_خیلی بیشعوری!
جیمین با خنده جونگکوک را سمت میز هدایت کرد: بسه دیگه عه!
یسول تکه ای کدو در دهان گذاشت و با ظرفش سمت میز رفت: ما زیاد تو مغز هم کوبیدیم، تو جدی نگیر.
جونگکوک گفت: هنوزم دلت خوشه که شوخی دارم باهات؟
_زانوم هوس زیر دلتو کرده جئون جونگکوک!
جیمین ظرف سوپ را روی میز گذاشت: بسه دیگه خطرناک نشید. بچه هاااا، بیاین شام. هیونگ بیا سوپ تولدتو بخور. جونگکوک پخته.
کم کم همه دور میز جمع شدند  و جونگکوک باقی غذاها را هم آورد و خودش کنار جیمین نشست.
بعد از شام حین صرف کیک و چای نامجون گفت: از آهنگ جدید تهیونگ استقبال خیلی خوبی شد. واقعا عالیه.
هوسوک با تحسین به تهیونگ نگاه کرد: آفرین تهیونگ. عالی بود.
یسول لبخند زد و به تهیونگ که کنارش نشسته بود نگاه کرد و او گفت: خوشحالم خوشتون اومده. یکم قبلش نگران بودم.
یونگی فنجان چایش را سمت لب برد: این کار بجز تنظیم نهایی همش کار خودش بوده.
تهیونگ خجالت زده گفت: عا اینجوری هم نیست هیونگ تو خیلی کمکم کردی.
جیمین که روی یکی از مبلهای تک نفره کنار هوسوک نشسته و پا روی پا انداخته بود لیوان چایش را برداشت و گفت: راحت بگو عالی هستی تهیونگ، چون هستی.
تهیونگ لبخند  زد. سوکجین تکه ای کیک خورد و گفت: بهرحال که عالی شد. میرم کامنتاتو میخونم کلی برا یسول نگران میشم.
یونسو ابرو بالا داد: چطور؟!
_اونجا پر دخترای خوشگله! که البته بنظر بقیه ی اینا خوشگل میانا، من خوشگل نمیبینمشون، میدونی؟
یونسو با پوزخند سر تکان داد: آره میدونم!!
تهیونگ نگاه به نیم رخ یسول که بی تفاوت چای مینوشید کرد. طرفدارها اگر دوستش داشتند دوستشان میداشت، به نوعی مشخص. اما درباره یسول، بجز او کسی حتی نگاهش را جلب نمیکرد. راجب او با یونگی صحبت کرد و گفت همینطور پنهان نگهش میدارد و مراقب است برای زندگی هنری اش مشکلی ایجاد نشود. ولی اين دختر را تا جایی که شبیه پایان بنظر نمیرسید میخواست. یسول برایش مثل یک چتر بود، یک پناهگاه امن. پیش او میتوانست علاقیاتش را با اشتیاق مطرح کند و مطمئن باشد واکنش مشتاقی دریافت میکند. یسول طوری بود که حتی اگر به علاقیاتش علاقمند نباشد. سعی کند به خوبی درکشان کند و تجربه کند و دنبالش برود. و او میدانست، این نشانه این است که یسول واقعا خیلی دوستش دارد. حتی اگر شب و روز ابرازش نکند.
یسول که متوجه نگاهش شد نگاهش کرد و تهیونگ لبخند زد و رو به سوکجین گفت: نگرانش نشو هیونگ اون از پس همه بر میاد!
سوکجین لبخند زد: خوبه، هوای همو داشته باشین.
یسول دست به موهای تهیونگ کشید: نگران نباش من مراقبشم. گاهی بچست ولی خب بزرگش میکنم! نه تهیونگ؟!
بقیه که خندیدند و تهیونگ با شرم لبخند زد: واقعا که!
_من گفتم گاهی!
یونسو ابروهایش را بالا داد و کمی از چایش نوشید: طبیعیه، منم دارم هیونگتونو بزرگ میکنم!
سوکجین با مکث گفت: طبیعیه که بهم برنمیخوره و خوشحال میشم؟!
نامجون با خنده جواب داد: راحت باش، درباره تو طبیعیه.
هوسوک موافقت کرد: درکل طبیعیه، آدما تو رابطه سالم روح همو پرورش میدن.
یونگی لبخند زد: که تو نداریش!
هوسوک لبخند زد: رابطه سالمتو نشونم بده داداش!
_ممنون که با نظر تخصصی دادنت راجب رابطه درست باعث خنده جمع میشی.
جونگکوک نگاهش کرد: تو خودت نداری ولی کلی تخصص داری توش.
یونگی لبخندی ملیح به او زد و سوکجین گقت: یاه! گفتم راجب رابطه سوال داری از من بپرس!!!
جونگکوک سر تکان داد: اوکی خامه کیک رو از لبت پاک کن.
یونسو با انگشت لب او را تمیز کرد: شماها نمیدونین ولی ساید جدی سوکجین خیلی جذابه.
جیمین سر تکان داد: من میدونم.
تهیونگ هم تایید کرد: منم!
یسول رو به جونگکوک کرد: آدم ربای حرفه ای بخوایم استخدام کنیم باید چقدر دنگ بدیم؟
سوکجبن پرسید: چرا؟؟
_چون احساس خطرو میدی بهم. نه فن گرلاش!
همه خندیدند و سوکجین گفت: جز یونسو هیچی تو دیدم نیست! نگران نباشین!
هوسوک لب جمع کرد: اوه! چه رمانتیک!
سوکجین همانطور که به داخل فنجانش نگاه میکرد گفت: جدا از شوخی، تو همین جمع اعتراف میکنم یونسو بهترین اتفاق امسال من بود.
همه لبخند زدند و یونسو به سوکجین که هنوز نگاهش به فنجانش بود خیره شد: برای منم.
سوکجین به شوخی گفت:برای خودتم خودت بهترین اتفاق امسال بودی؟! چه خود پسند، خجالت نمیکشی؟!!!!
_نه، از خودت یاد گرفتم!
یسول با خنده گفت: عااااه چه رمانتیک، تولد یونگی اوپاست، لطفا قلب ول ندید تو هوا!
تهیونگ لب خیساند: به نظرم ابراز عشق کار خیلی خوبیه! بلد بودنشم خوبه!
یسول ابروهایش را بالا برد: وایسا بینم! داری به من تیکه میندازی؟ مگه من کم بهت ابراز میکنم؟!
تهیونگ جواب سوالش را نداد و گفت: نه، قلب ول نده تو هوا!
_میخوای تو کنسرتت بیام رو استیج و اعلام کنم دوست دخترتم؟! یا از طریق کمپانی خبر بدم؟!
یونگی خیره به زمین لبخند زد: اگه میخوای هردوتونو بهم گره بزنم و بندازم جلو سگ اینکارو بکن!
تهیونگ و یسول چشم گرد کردند و تهیونگ گفت: اون گاهی بی ملاحظه حرف میزنه تو جدی نگیرش!
یسول سر تکان داد: سندرم زبون بی قرار دارم!
تهیونگ خنده خورد و از گوشه چشم نگاهش کرد.
هوسوک با نگاه به جونگکوک که کنار یونگی نشسته بود پرسید: نظر تو چیه جونگکوکی؟
_راجب چی؟
هوسوک لبخندی معنادار زد: اینجا سه تا کاپل داریم، یه تکونی به خودت بده!
جونگکوک خنده به لب نشاند: لزومی نداره.
جیمین که نگاهش میکرد ابرو بالا برد و هوسوک سر نزدیک او آورد: اوضاعتون چطوره؟
_شاید باورت نشه چقدر تو خلوتمون رمانتیک و کیوته! الان اونجا نشسته نگاهمم نمیکنه!
هوسوک خندید: ولی اون دوستت داره. تو چشاش قلب میبینم. نگرانشم!
جیمین خندید:میدونم! خیلی هم داره. خلقش اینجوریه. دلم میخواد سر به سرش بذارم!
سوکجین با نگاه به جونگکوک گفت: چه خبر از توکیو؟
_مردمش از تو خوش قیافه تر بودن!
سوکجین چپ نگاهش کرد: جیمین باعث شده زبونش حسابی باز شه و حاضرجوابی کنه! قبلنا بیشعور بود ولی انقدر زیاد نه!
جیمین خندید: داری میگی من روش موثر بودم؟!
سوکجین سرتکان داد: یحتمل!
جیمین لیوانش را روی میز گذاشت و آه کشید: هعی، چی بگم! درواقع منم که تحت تاثیر اونم. اون بهم اونقدرا محل نمیده.
جونگکوک متعجب نگاهش کرد: چی؟!
جیمین لب کج کرد: آره... خلاصه که اینجوریاست ، البته این قابل پیش بینی بود چون بهرحال اونکه بهش علاقمند شد من بودم. طبیعیه که کم محلم کنه و لذت ببره.
نامجون نگاه عاقلانه اش را به میز داد و چند جرعه از چایش نوشید و سعی کرد صبور و ساکت بماند و هوسوک که شیطنت جیمین را میدانست نچ کرد: اشکال نداره، همه اونقدر ابراز نمیکنن.
جونگکوک با اخمی ظریف رو به جیمین گفت: اونکه گفتی دلیل منطقی ای نیست.
جیمین پرسید: کدوم؟!
_همون...
جیمین ابرو بالا داد: اینکه چون اول من عاشقت شدم بیشتر دوستت دارم؟
جونگکوک لب جوید: هوم، همون.
_خب همینه!
_نخیر نیست!!!!
هوسوک خنده خورد: پس جیمین رو دوست داری؟
جونگکوک سریع گفت: خب معلومه دارم. اگه نداشتم اینجا چیکار میکرد پس؟
جیمین پنجه دور زانویش قلاب کرد و گفت: عا، تو فقط جلوی جمع میگی دوستم داری بهرحال...
جونگکوک چشم گرد کرد: چت شده؟!
جیمین زد زیر خنده و بقیه هم همراهی اش کردند. هوسوک گفت: اون داره سر به سرت میذاره، اهمیت نده.
جونگکوک چپ چپ به جیمین نگاه کرد و تهیونگ گفت: بیاید هدیه هامونو به هیونگ بدیم  بچه ها، ولنتاین یک ماه پیش بود!
جیمین مظلومانه به جونگکوک نگاه کرد: آه ولنتاین... ما که نداشتیم! بعد ولنتاین اوکی شدیم...
نامجون چپ چپ به جیمین نگاه کرد: لطفا بس کن! وگرنه از من بد کتک میخوری!
جیمین خندید و جونگکوک بی حرف از جا بلند شد: من هدیه ها رو میارم.

بعد باز کردن هدایا وقتی همه گرم صحبت بودند جونگکوک از یونگی خواست به اتاق بیاید.
باهم که وارد اتاق شدند جونگکوک روی صندلی پشت میز دونفره ی کنار پنجره رفت و یونگی که نشست ، او هم نشست و گفت: هیونگ یه چیزی ذهنمو خیلی مشغول کرده.
یونگی با سکوتش به او فهماند که گوش میکند و جونگکوک با تاملی گفت: جیمین میخواد بریم بوسان تا منو به خانوادش نشون بده.
یونگی با مکثی گفت: کِی؟
_هنوز نگفته کی، ولی من فکر میکنم بعد اتمام اون پروژه، یا وسطاش.. نمیدونم.
_نگرانیت از چیه جونگ؟
_یجورایی... از خانوادش خجالت میکشم. از اینکه ازم راجب خانوادم بپرسن... یا اینکه جیمین بخواد بهشون توضیح بده خانوادم چطورن و خجالت بکشه از بیان کردنش... دلم نمیخواد باعث خجالت جیمین بشم. میدونی که عمه ها و اقوام پدریم تو بوسان چقدر شبیه بابامن... از اینکه خانواده دوست پسرم درباره چنین خانواده ای بدونن خجالت میکشم، قبلا فکر میکردم وارث جی کی بودن یعنی دلیل اینکه همه بهت به چشم برتریت نگاه کنن اما الان که میبینم چقدر سطح باورای خانوادگیمون غلط و پسته... خیلی خجالت میکشم.
یونگی سرتکان داد و نفسش را از سینه خارج کرد: درک میکنم... تو انتخاب نکردی که تو اون خانواده متولد شی، اما انتخاب کردی که شبیهشون نباشی و این دلیلیه که جیمین بابتش پیش خانوادش سربلند بشه بابت پارتنری که داره... هیچ چیز اندازه آزادی عمل و عقیده به انسان شان نمیده جونگکوک. بعلاوه، طرز فکر پدرت و خانوادش تو کشور رایجه. اونا تعجب نمیکنن.
جونگکوک ساکت به او نگاه کرد و بعد چند ثانیه گفت: نمیدونم جیمین چی فکر میکنه... اون خیلی جسوره و میخواد بهشون بگه. شاید میدونه که خانوادش درک میکنن که اون حق انتخاب داشته توی رابطش.
_اون قرار نیست ازشون اجازه بگیره، اون فقط داره در جریان میذارتشون... اون انتخابشو کرده. توهم همینطور.
_من که نمیتونم اونو به کسی معرفی کنم... اگه پدرم بخواد اصرار کنه که ازدواج کنم... هیونگ... من آمادگی اینکه قید همه چیو بزنم دارم.
_منظورت چیه؟
_اگه پدرم بخواد بیشتر از این طبق میل اون پیش برم، از فامیلیش دل میکنم. از جی کی هم میرم.
یونگی لبخند محوی به لب آورد: من حمایتت میکنم... بلاخره دیر یا زود پدرت اینو ازت میخواد. اگه ای وجود نداره.
جونگکوک لبخند زد: سختمه ولی رو پای خودم وامیستم... فکر میکنم دیگه تعلقی به رابطه خونیم با پدرم برام باقی نمونده، ما خیلی غریبه ایم...
من خانواده دیگه ای دارم... شماها خانوادمین... جیمین خانوادمه... حاضر نیستم بخاطر هیچ چیزی اونو بذارم کنار...
_چقدر سریع همه چیز تغییر کرد...
جونگکوک لبخند زد: تغییر نکردم، دارم سعیمو میکنم.  مدیون جیمینم، و اونو... مدیون توام.
_من که کاری نکردم، خودت تصمیم گرفتی.
_با حرفای تو تونستم اشتباهی که نزدیک بود مرتکب شم رو دور بزنم...
یونگی با اطمینان نگاهش کرد: نگران ملاقات با خانوادش نباش... قبل اینکه برید اونجا یکاری میکنم.
_چه کاری؟
_به موقعش میفهمی... حالام بیا برگردیم پیش بقیه.
جونگکوک سر تکان داد و لبخند زد. یونگی همیشه به او حس اعتماد میداد، حس اعتماد میداد اما کافی نبود چون از خودش میترسید و نمیتوانست با او حرکت کند.
حالا، مطمئن بود از اعتماد به برادرش در کنار عمل خودش حتما جواب میگیرد. بدترین چیزی که میشد اتفاق بیفتد هرچه که بود، از نداشتن جیمین سخت تر که نمیشد.

***

فیلم برداری های مستند کلید خورده بودند. هوسوک با دقت تایم کادر شرکت و تیم فیلمبرداری را هماهنگ و سازمان دهی میکرد. قرار بود فیلمبرداری های ابتدایی طبق روال برنامه های جونگکوک و کادر مربوطه در روزهای هفته انجام شوند و اضافه کاری مصنوعی ای برای فیلمبرداری صورت نگیرد.
بعد فیلمبرداری از کارخانه و مسئولان ساخت، و فیلم برداری از چند بخش داخلی اداری شرکت روز سه شنبه در سالن کنفرانس اصلی که مثل یک پلاتو تئاتر بنظر میرسید و جیمین دفعه اول ورودش به شرکت هوسوک را درحال توضیحات راجب ماشین جدیدشان آنجا دید تجمعی با تیم داخلی شرکت و برخی مسئولین کارخانه و چند خبرنگار بود و تیم فیلمبرداری و کارگردان بک حضور داشتند.
بعد از صحبتهای اولیه ی هوسوک، جونگکوک روی سن رفت و پشت تریبون ایستاد و صحبتهایش را آغاز کرد.
جیمین با لبخند از ردیف اول به او و محکم صحبت کردنهایش قفل شده بود و نمیتوانست لبخند و اشتیاقش از تماشای دوست پسر جذابش را پنهان کند. جونگکوک با کت و شلوار فیت تنش و موهایی که به بالا حالت میداد حسابی تحمل از کفش میبرد.
جونگکوک برگه های زیر دستش را بررسی کرد و بعد نگاهی به جیمین که برگه های مورد نیازش دست او مانده بود انداخت و در میکروفن گفت: دستیار پارک لطفا گزارش عملکرد بخش ایدئولوژی رو برام بیارید.
نامجون به جیمین که کنارش نشسته بود نیم نگاهی کرد: همین پوشه آبی که دستته.
جیمین سر تکان داد از بین هوسوک و نامجون بلند شد و سمت پله های سن رفت.
جونگکوک منتظر نگاهش کرد و جیمین نزدیک تریبون که رسید با لبخند پوشه را برایش باز کرد و روی میز گذاشت و با اشاره انگشت قسمت هایی که باید راجبشان حرف میزد اجمالی نشانش داد .
جونگکوک با نگاهی به او سر به تایید و تشکر تکان داد و جیمین با نگاه به جمعیت زیاد داخل سالن خواست سمت پله ها برگردد که پایش به سیم ها گرفت و کم مانده بود سکندری بخورد که جونگکوک بازویش را سریع و محکم گرفت و با کشیدن او سمت خودش مانع شد.
همه چیز آنقدر سریع بود که جونگکوک جز مانع افتادن او شدن به چیزی فکر نکند.
جیمین از برخورد به تن جونگکوک هول لبخند زد و با عذر خواهی و جدا شدن  نگاه از او گرفت و پایین رفت.
جونگکوک مسیر رفتنش را تا وقتی از پله ها به سلامت پایین برود ساکت نگاه کرد.
نامجون با افسوس سر پایین گرفت و پیشانی اش را به پنجه اش تکیه داد.
هوسوک با لبخندی مصنوعی سعی کرد به او بفهماند بیخیال باشد. نگرانی های نامجون را درک میکرد.
جیمین همینطور که در دلش خودش را سرزنش میکرد سرجایش برگشت و هوسوک زیر گوشش گفت: اوکیی؟
با اخمهای درهم گفت: آره، یه عمر سمینارای پزشکی جلوی سیصد نفر دادم و هیچی نشد، اونوقت دقیقا امروز باید پام رو سن کنفرانس جی کی حین فیلم برداری پیچ میخورد ولو میشدم تو بغل رییسم!!!
_اشکال نداره فیلم برداری زنده نیست اینا کات میشن.
نامجون با اخم سر سمتشان کج کرد و همینطور که نگاهش به جونگکوک و صحبتهایش بود گفت: خبرنگارا چی جانگ هوسوک؟!
جیمین لب جوید و هوسوک گفت: این نهایتا یه سوتی کارمند و رییسی باشه. کسی قرار نیست تئوری بسازه نامو.
نامجون نچی کرد: جیمین افتاد تو بغلش ،اونم هول شده بود و چشاش داشت پرت میشد بیرون!! عادی نبود!!
هوسوک لبخندش را حفظ کرد: چون ما میدونیم برامون غیرعادیه، بقیه مثل ما نگاه نمیکنن.
نامجون با تاملی گفت: یکاریش میکنم.
جیمین نگاه شرمنده اش را از نیم رخ نامجون گرفت و تا پایان سخنرانی نگاهش را به دستهایش دوخت.
بعد اتمام کنفرانس هوسوک تیم فیلمبرداری و کارگردان را راهی کرد تا بعد ملحق شدن تهیونگ بهشان به پروژه مدل تبلیغاتی دونفره شان برسند.
و نامجون بعد راهی کردن جونگکوک و جیمین سراغ تیم خبرنگاران حاضر رفت تا حد و حدود  پخش و حقوق کمپانی را برایشان مشخص کند.
وقتی کارش تمام شد به دفتر جونگکوک رفت و او را پشت میزش تنها دید. جلو رفت و پرسید: جیمین چی شد؟
_رفت سر شوتینگ هوسوک و تهیونگ.
نامجون سر تکان داد و جونگکوک گفت: اونجا رو سن، جیمین پاش به سیما گیر کرد. یکم ناراحت بود. گفت احساس تاسف کرده بخاطر ناراحت شدنت.
_کوتاهی کادر آماده سازی سالن هم بوده... ولی جیمینِ تو جلوی پاشو نمیبینه!!
جونگکوک سعی کرد نخندد: متاسفم.
نامجون جلوی لبخندش را گرفت: خیلی خب... به کارات برس من دیگه میرم.
_نمیخواستی چیزی بگی؟
نامجون متفکر نگاهش کرد: دوتا کنفرانس دیگه تو راهه یکیش مراسم اهدای لوح برند برتر سال، یکیشم سخنرانی تو دانشگاه هانیانگ برای دانشجوها.
_دانشجوهای اقتصاد و مکانیک؟
_بازم هستن... تو هردوشونم فیلمبرداری داریم. هم تیم مستند هم تلوزیون و خبرگذاریا.
جونگکوک سرتکان داد: متوجهم.
_و بعد یه مصاحبه با مجله ی بیوگرافی داری و گزارششم از تلوزیون پخش میشه.
_اینارو که میدونستم هیونگ...
_میدونم که میدونی. میخوام براش حسابی آماده باشی. تموم سخنرانیات رو سپردم منشی خودم تنظیم کنه. تا شب برات ایمیل میکنم. پرینت بگیر و تمرینش کن.
جونگکوک بی حرف سرتکان داد و نامجون گفت: میدونی که تاکیدم برای چیه... نمیخوام دایی روت فوکس کنه و...
جونگکوک لبخند زد: میدونم هیونگ... نیاز نیست برام توضیح بیاری، من قبولت دارم.
نامجون پلکی به آسودگی زد و با مرتب کردن کرواتش گفت: مراسم برند برتر پسفرداست. جایزه به ما اهدا میشه بعد اون یه جشن با کارمندا و مدیریت تو هتل سوجون داریم... پدرتم هست.
جونگکوک پلکی زد: برای مراسم زود آماده میشم. منتظر ایمیلتم.
_خب پس من فعلا برم. میبینمت.
از اتاق جونگکوک بیرون آمد و با درآوردن موبایلش برای انجام یک سری هماهنگی مهم راهی آسانسور شد.
**


جیمین بعد اتمام عکاسی هوسوک و تهیونگ برای شام همراهشان نشد و برای انجام دادن یک سری کار مربوط به پرونده بیمارانش به خانه برگشت.
لباس عوض کرد و با زدن عینک روی تخت نشست و با تکیه به بالش ها مشغول ساخت و ویرایش پرونده ها و افزودن گزارشات اولیه و تکمیلی داخل لبتاپش شد.
جونگکوک که به خانه برگشت بعد تعویض لباسهایش از رختکن درآمد و با نگاه به جیمین که جدی مشغول کار بود سمت میزکار خودش و لبتاپش رفت تا از فایل ارسالی نامجون پرینت بگیرد.
جیمین نیم نگاهی به او که پشت به تخت مقابل لبتاپش بود کرد و گفت: بابت اینکه پام گرفت به سیم اعصابم کلی خورد شد!
جونگکوک برگه های خروجی از دستگاه پرینت را برداشت و حین مرتب کردنشان گفت: مهم نیست، گفتم که دیگه بهش فکر نکن.
جیمین نچ کرد و حین تایپ گفت: فردا بیمارستانم.حداقل فردا از خرابکاریم خبری نیست!
جونگکوک برگه ها را پانچ و داخل جلد مخصوص جای داد: فرقی نمیکنه، فردا کار مهمی انجام نمیدیم تو شرکت!!
جیمین حرصی نگاهش کرد: ممنون از دلگرمیت!!!
جونگکوک خندید و بلند شد و سمت میز کنار پنجره رفت تا سخنرانی مراسم را تمرین کند.
جیمین از کارش فارغ شد و با مرتب کردن عینک روی دماغش نگاه به او داد. وقتی جونگکوک را غرق مطالعه دید لب کج کرد: کار من تموم شده.
جونگکوک متن را ورق زد: مال من تازه شروع شده.
جیمین برای شیطنت گفت: چه کاری از من مهم تره؟ چهار روزه سرت شلوغه!
_تایم زیادی که نیست!
جیمین چهره اش را ناباور کرد: مشخصا به تو بد نگذشته!
جونگکوک نچ کرد: بازم بدجنس شدی؟
جیمین لب جلو داد و با تعلل پرسید: خیلی کار داری؟
_پسفردا باید اینارو بعد دریافت جایزه جلو دویست نفر بگم.
جیمین سرتکان داد: هوم... اگه کمک خواستی بهم بگو. میتونم باهات تمرین کنم. میدونی که کنفرانس زیاد دادم.
جونگکوک سرتکان داد: ممنونم، حتما.
لب خیساند: پس من میرم تو هال که حواستو پرت نکنم. یک ساعت دیگه میگم شاممونو بیارن. خوبه؟
جونگکوک دوباره سر تکان داد و جیمین با برداشتن موبایلش کیوت گفت: دلتم برام تنگ نشده؟
جونگکوک با لبخند طوری نگاهش کرد که جیمین سر تکان داد: اوکی میرم.
از اتاق در آمد و سمت مبل رفت مشغول گشتن در اینترنت شد تا حوصله اش سر نرود.
هنوز ذهنش بابت اتفاق روی سن و بهم ریختن اعصاب نامجون درگیر بود. قول داده بود تمام تلاشش را برای جلب نکردن هیچ گونه توجهی روی خودش و جونگکوک بکند و پیچ خوردن پایش و اتفاقاتی از این قبیل و بعد عذرخواهی کردن هم فایده نداشت. باید کاملا عقلانی جلو میرفت. چه در فضای مجازی، چه در زندگی حقیقی.
نمیخواست برای رابطه اش هیچ مشکلی ایجاد شود. جونگکوک را حفظ کردن سخت بود و او باید این سختی را به جان میخرید.
نفهمید چقدر گذشت که جونگکوک آمد کنارش نشست و از پشت بغلش کرد.
متعجب موبایل را پایین گرفت و صورت سمتش مایل کرد: چی شد؟!
جونگکوک در گودی گردنش نفس کشید: هیچی.
_مگه کار نداشتی؟
با آرامش پلک زد و خیره به انگشتهای جیمین که بین دستهایش با آنها بازی میکرد گفت: دارم.
جیمین به او تکیه داد و دست روی ساعد او که دور شکمش بود گذاشت و بانمک گفت: دلت برام تنگ شد؟!!! هوم؟ هوم؟؟
جونگکوک لبخند زد و با مکث گفت: میشه کمکم کنی سخنرانیمو درست ارائه بدم؟ میخوام ببینم شیوه بهتر ارائش از نظر دکتر پارک جیمین چطوره!
جیمین چشم باریک کرد: فقط برا همین اومدی؟!
جونگکوک با خنده او را سمت خودش چرخاند و خیره به چشمهایش گفت: گفتی کمکم میکنی.
جیمین دمغ نگاهش کرد و بعد سر تکان داد: معلومه که کمکت میکنم. برگه هات کو؟
جونگکوک متن را از دسته کاناپه برداشت و گفت: اینه.
جیمین با لبخند آن را ورق زد و گفت: بعدش پاداشم چیه؟!
_چی میخوای؟!
جیمین پلید نگاهش کرد و جونگکوک گفت: اوکیه.
_چی اوکیه؟ مگه میدونی چی میخوام؟!
_مشخصه!
جیمین ابروهایش را بالا برد: فکر کردی منو ازبر شدی؟!
جونگکوک با تعلل پرسید: چی میخوای؟
جیمین لبخند زد: منو ببری باشگاه بوکست! میخوام باهم بوکس کار کنیم!
پلک زد: بلدی؟!
_دوست پسرم بلده، یادم میده! منم قراره بهش تو سخنرانیش کمک کنم. گیو اند تیک!!
بعد با لبخند بانمکی تند تند پلک زد و دست زیر چانه خودش گرفت.
جونگکوک خندید: قبول! بعد این مراسما و مصاحبات فشرده انجامش میدیم.
جیمین چینی به دماغش داد و با مرتب کردن عینکش گلو صاف کرد: خیلی خب، حالا جدی میشیم و روی متن کار میکنیم جونگکوک شی.
جونگکوک از جدی شدن آنی او لبخند جمع کرد و سر تکان داد: خیلی خب.

**

مراسم انتخاب برند برتر سال در سالنی بزرگ و مجلل برگزار میشد و جونگکوک، نامجون، جیمین و هوسوک دور میزی نزدیک تریبون میزبانی مراسم نشسته بودند.
کمی با فاصله از آنها نمایندگان و مدیرعامل یوکا موتورز و لی دوهوان دورمیزی جمع بودند و نگاه هر از گاه مرموز توام با پوزخند محو دوهوان پنجه به اعصاب نامجون میکشید.
مطمئن بود آن آدم بیکار ننشسته و تمامی دردسرهای اخیر جی کی زیر سر خودش و کمپانی یوکاست.
جیمین آهسته نزدیک گوش جونگکوک گفت: آماده ای برای سخنرانی؟
_آماده ام.
جیمین لبخند زد و او نگاهش کرد: مربی خوبی داشتم نه؟
جیمین ریز خندید و نامجون اهمی کرد و با نگاه به جیمین فهماند که از جونگکوک فاصله بگیرد.
جیمین کمی از او فاصله گرفت و نامجون گفت: جونگکوکا پاشو یه لحظه بریم آقای چوی کارمون داره قبل سخنرانیت.
جونگکوک از جا بلند شد و همراه نامجون رفت.
جیمین تا جایی با نگاه دنبالشان کرد و بعد با چشمهای گرد خیره به میز گفت: نامجون هیونگ از اول مراسم انگار عصبیه.
_بخاطر نماینده های برند یوکاموتورزه... اون سمت. اون میزو ببین.
هوسوک داشت بدون اینکه به جهتی نگاه کند او را متوجه میز پشت سرش که در دیدرس جیمین بود میکرد.
جیمین کمی به مرد و زنهای دور آن میز نگاه داد و گفت: اونا دقیقا کی ان؟!
_اون آقایی که موهای سیاه کم پشت داره لی دوهوانه.قبلا تو جی کی کار میکرد. با نامجون اصولی اختلاف داشتن و نامجون بابت اختلاس دستشو رو کرده ولی آقای جئون بجای شکایت ازش فقط گذاشت محترمانه استعفا بده. نامجون هنوز با این کنار نیومده هروقت میبینتش اعصابش بهم میریزه.
جیمین با تاملی سرتکان داد: متوجهم... ولی چرا هیونگ فقط نادیده نمیگیرتش؟
_چون شک داره خرابکاریای اخیر زیر سر اون باشه.
_خرابکاریای اخیر... قصد اون مرد چیه؟
_پایین كشیدن نامجون و اثبات نالایقی جونگکوک! ولی کور خونده... کافیه علیهش چیزی پیدا کنیم اون نمیتونه غلطی کنه، آدمی که پاشو کج بذاره پر از نقطه ضعفه.
جیمین بدون حرف نگاه به دوهوان داد و او هم خیلی سریع متوجه نگاه جیمین شد. احساس بدش نسبت به نگاه آن مرد قابل انکار نبود. مثل نگاه کسی که درحال بافتن تور و کندن چاله برایت باشد ، فقط دلش میخواست جونگکوک به او دقت نکند.
مراسم به حضور کامل نمایندگان نامزد شده رسیده بود و میزها پر بودند و آهنگی برای پوشش دادن همهمه اندک فضا و سر و صداهای کادر خبری و فیلم برداری درحال پخش بود.
جونگکوک جایی در سالن نزدیک تریبون ماند تا برای اهدای لوح صدایش بزنند و نامجون بدون جونگکوک راهی سرویس بهداشتی شد تا دستهایش را بشوید.
وقتی داشت دستهایش را با دستمال خشک میکرد با صدای آشنای مردانه ای که تُن بدجنسانه اش قابل تشخیص بود نگاه سمت آینه آورد و دوهوان را پشت سرش با پوزخند دید.
دوهوان با نگاه مرموز و موذیانه اش به او در آینه نگاه کرد: چه خبر از احوالت کیم نامجون؟
نامجون عینکی که به چشم داشت  را برداشت و بی توجه به او مشغول تمیز کردنش شد: چیزی شده آقای لی؟
_میخواستم ازت بپرسم بعنوان نوچه ی جی کی بودن بهت خوش میگذره؟ اما فکر کنم بد نمیگذره... خوب داری میری جلو.
نامجون پوزخند زد و برگشت سمتش ، دلیل نداشت عصبی شود چون این حرفها بصورت صرفا کلمه و جمله ازجانب دوهوان اگر تازگی داشتند از نظر مقصودی قبلا در رفتارهایش بیداد میکردند پس نیازی نبود با حرفهایش مثل شنیده های جدید برخورد کند.
_ برو سر اصل مطلب.
دوهوان نگاهش را جوکر وار و پر تمسخر کرد: چه اصل مطلبی؟
_اینکه بعنوان نماینده یوکا میای تا نماینده جی کی رو به خیال خودت تحقیر کنی ، میخوام فکر کنم حتما بابتش دلیلی داری، چون یه آجوشی مثل تو براش دیره که پی لج در آوردن و کل انداختن با من باشه، درسته؟
_هنوزم همون آدم سرسختی... میدونی، آدمایی مثل تو قابل تحسینن...
دست در جیب چند قدم جلو آمد و مقابل سینک روشویی ایستاد: اما همیشه توی سایه ای، هیچوقت قرار نیست از یه حدی فراتر بری... پسر بی عرضه ی مین شیک وارث همه چیزه و خواهرزاده همه چی دونش قراره اون بی عرضه رو تر و خشک کنه.
نامجون اخم کرد: حرفای احمقانت برام مهم نیست اما ، درباره جونگکوک... خفه شو لطفا. تو بی لیاقتیت رو ثابت کردی و دور انداخته شدی. برچسب خودتو به اون نچسبون.
با نفرت نگاهش کرد: تو باعث همه چی بودی... توی احمق بالا کشیدن خودتو بلد نیستی. فکر نمیکنی ریاست لایق توئه؟ حتی اون کیم سوکجین که توی امور دخالتی نداشته از این بچه ی نادون بیشتر کار میدونه... جئون جونگکوک فقط عروسک دست توئه. حرفای تو و ترفندا و شیوه کاری توئه.
_از اینکه شیوه کاری من به اسم جئون جونگکوک اعمال بشه و هرسال جوایز و رتبه های جهانیو کسب کنیم که همچین مراسمی بشه کم اهمیت ترینش خوشحالم میکنه، در همون حد که داره تورو میسوزونه.
دوهوان زد زیر خنده، کریه و اعصاب خرد کن. آستینش را کمی بالا برد و مشغول شستن دستهایش شد: نذاکت مدیر کیم رفت کنار... جالبه...  خب پس قراره جایزه رو امسال هم با خودتون ببرین ها؟
نامجون با تحقیر پوزخند زد: کمپانی درجه دومی مثل یوکا همینکه پاش به این مراسم رسیده باید شکرگذار باشه و فقط زیپ دهنشو بکشه... متوجه ای؟
دوهوان مثل روباه چشم باریک کرد: عاااا آقای کیم، من اینطور فکر نمیکنم...
نامجون حرفی نزد و دوهوان با بیرون کشیدن چند دستمال کاغذی گفت: با وجود نقصان اخیر، فکر میکنید کمپانیتون لایقه؟ و فکر میکنی... دیگه قرار نیست نقصی ببینین؟!
نامجون دندان برهم فشرد و بعد با لبخند خونسردی گفت: یاه عوضی... اگه تا الان دست رو دست گذاشتم برای اینه که آره، تمیز کارتونو کردین و فعلا مدرکی برای اثبات گندایی که به امور شرکت ما زدین ندارم... شایدم پیدا نکنم. ولی خوب میدونی کافیه انگشت تکون بدم تا آبروی تک تک اونا که همراهتن به انضمام خودت  رو برای کل کره هیچ کنم. پس با من در نیفت.
حینی که دستش را خشک میکرد گفت: هووو ترسیدم... میخوای چیکار کنی نامجون شی؟!
ابروهایش را بالا داد: همسرت  خوشحال نمیشه وقتی بفهمه منشی بیست و هفت سالت سقط جنین داشته... نه؟
پوزخند دوهوان محو شد و نامجون سرد و جدی نگاهش کرد، با صدای بمش تفهیمی گفت: برای درباره امثال تو مدرک فساد پیدا کردن مثل آب خوردنه. حدتو بدون دوهوان... من اون کیم نامجون بانذاکتی که هرکاری کنی سکوت کنه نیستم.
عینکش را به چشم زد و خواست برود که با حرف دوهوان لحظه ای سرجایش ماند.
_شاید اونکه نباید با من درگیر بشه تو باشی کیم نامجون... حتی موقع خواب هم چشماتو نبند.
نامجون توجهی به او نکرد و از سرویس بیرون رفت.

جیمین پنج دقیقه بعد اینکه نامجون با چهره جدی و خشک برگشت، آمدن دوهوان و رفتنش سر میز کمپانیشان را دید. نگاه به نامجون داد و لبخند زد : هیونگ، حالت خوبه؟
نامجون از دلگرمی لحن و نگاه جیمین لبخند زد: من خوبم.
هوسوک با لبخند گفت: جیمین میخواست بیاد دنبالت، الاناست که جونگکوک رو برای سخنرانی صدا بزنن.
نامجون سرتکان داد: حواسم بود... خوشحالم وقتی میبینم برای ارائه صحبتاش هیچ اضطرابی نداره. اون کاملا اوکی شده.
لبخند جیمین عمق گرفت و همین لحظه زنی پشت تریبون بعد خوش آمد گویی مجدد صحبتها را به نماینده رسمی وزیر کار سپرد و او ضمن صحبت درباره خلاقیت و کار و اقتصاد و جوانان برند برتر را جی کی اعلام کرد و بعد تمجید از جونگکوک، او را برای سخنرانی و دریافت لوح دعوت کرد.
نامجون و هوسوک و جیمین با افتخار به ورود جونگکوک در آن کت شلوار خوش دوخت نگاه کردند و جیمین صدها بار از ته قلب برایش مرد و زنده شد. پسرکش چنان با اعتماد به نفس و جذاب لوح را گرفت و پشت تریبون به صحبتهای رسمی پرداخت که پاک هوش و حواسش را برد.
جونگکوک در انتهای صحبتهایش جدا از متن تمرینی گفت:نمیگم امیدوارم هر سال این جایزه نصیب برند ما شه، بلکه میگم امیدوارم کشور پر شه از برندهایی که رشد جهانی به همراه دارن و جی کی به بهای پیشرفت اقتصاد کره رقبای سرسخت کسب کنه، در اون صورت این باعث افتخار ماست.
سالن پر شد از صدای دست و تشویق و شات دوربین ها و نور فلش زدن هایشان روی جونگکوک.
جونگکوک با لبخند سمت میز خودشان و بقیه نگاه و روی جیمین مکث کرد. جیمین پلکی به اطمینان زد و بی صدا لب زد: بی نظیری.
مسئول اجرایی اعلام کرد که خبرنگاران میتوانند سوالاتشان را مطرح کنند و جونگکوک به هرکدام با حوصله جواب میداد.
دوهوان با پوزخند به جو حاکم و جئون جونگکوکی که با قبل خودش زمین تا آسمان فرق داشت زل زد.
میدانست آن پسر کلی برای این حالت تلاش کرده و این تسلط و جایگاه در خونش نیست. خاطرش بود او هرگز علاقه ای به این کار نداشته و مطمئن بود حالا هم تحت تاثیر نامجون و کلی دویدن است.
نامجون با غرور و تمسخر نگاهی سمتش انداخت. دوهوان را جدی میگرفت، اما به خود او مضحک نشانش میداد. او نباید حس میکرد که علیه جی کی از دستش کاری برمی آید.
بعد مراسم هرچهار نفر راهی جشن اختصاصی جی کی در هتل سوجون شدند. جشنی در تالار بزرگ هتل که کادر عظیم شرکت و چند نماینده از بخش سرگرمی درش حضور داشتند.
به محض ورود پرسنل شروع به تبریک گفتن به جونگکوک، نامجون و هوسوک کردند و جیمین به خواست هوسوک سمت میزی که مختص خودشان بود رفت و نشست.
طولی نکشید که بقیه هم سر میز آمدند و هوسوک با نگاه به جمعیت و میزی که اعضای کمپانی سرگرمی دورش بودند گفت: حدس میزدم یونگی هیونگ نیاد.
جونگکوک به حضور یافتن پدرش فکر کرد و همین لحظه سه نفر از اعضای تیم ایدئولوژی که با جونگکوک صمیمی شده بودند با همان شر و شوری خودشان سمت میز آمدند تا تبریک بگویند.
سوبونگ با خوشحالی گفت: من این جایزه رو به هممون تبریک میگم. ممنون مدیرعامل جئون، داشتیم لایو آنلاین مراسمو میدیدیم شما عالی صحبت کردین.
هیون بین سر تکان داد: محشر بود! احساس غرور میکردم واقعا! این دونفر روتون کراش زدن!
سوبونگ چپ چپ نگاهش کرد و نامجون پرسید: پس لایوو میدیدین؟
هیون بین گفت: البته، منتظریم گزارششو از تلوزیونم ببینیم. من که ضبطش میکنم میذارم اینستاگرام!
مین یانگ با ذوق موهای ویو شده اش را پشت گوش زد و گفت: وای شماها همتون بشدددت خوشتیپ و جذاب حاضر شدین. هیچ برندی چنین نماینده های کراشی نداشت!
سوبونگ گفت: خدای من، عذر میخوام از حضورتون. مین یانگ شی داره شوخی میکنه.
مین یانگ که دختر شلوغتری به نسبت سوبونگ بود بی اهمیت به او نگاه به جیمین داد: جیمین شی میشه با من قرار بذاری؟ تو جذاب ترینی، میتونی دهن دوستا و فامیلامو برای همیشه ببندی!
جیمین و نامجون خندیدند و هوسوک خنده به لب زل زد به جونگکوک تا واکنشش را ببیند. جونگکوک خنده ای مصنوعی و نچسب به لب نشاند و گفت: نمیشه ، اون منشی منه.
مین یانگ شانه لاقیدی بالاداد: خب منشی شما میتونه دوست پسر من باشه! خیلی به هم میایم!
جیمین با خنده ای خجالت زده به جونگکوک نگاه کرد و او سر به نفی تکان داد: نه نمیتونه، وقت نداره.
مین یانگ گفت: ای بابا شاید خودش بخواد!! جیمین اوپا؟؟ بنظرت ما بهم نمیایم؟
جیمین با لبخند گفت: تو دختر خیلی خوشگلی هستی مین یانگ شی، باید با مردی که تو یه نگاه دیوونت بشه قرار بذاری.
ذوق زده از تعریف جیمین گفت: عایییی، خب من توی نگاه هزارم دیوونت میکنم!
جیمین خندید و سوبونگ بازوی مین یانگ را گرفت و با ادای احترام گفت: بازم بهتون یه دنیا تبریک میگم، ما دیگه میریم تا مین یانگ شی به کارای زشتش فکر کنه!
مین یانگ و هیون بین با خنده سر به احترام تکان دادند و باهم رفتند.
جونگکوک چپ چپ به جیمین نگاه کرد و هوسوک گفت: داشتن جیمینی رو ازت میدزدیدن!
جونگکوک ابرو بالا داد: چیزی که امکانش وجود نداره آدمو نمیترسونه هیونگ.
_چطور؟!
جونگکوک با نگاه جیمین را نشان داد: هرکی اینو بدزده برمیگردونه، کسی جز من باهاش کنار نمیاد.
جیمین چشم گرد کرد: عاااایش، دلت کتک میخواد؟
هوسوک خندید و نامجون گفت: ماهم نمیتونیم تحملتون کنیم.حداقل خودتون همو هندل کنین!
جونگکوک نگاهش به ورود پدرش و وکیلش ماند و لبخندش ماسید. مثل همیشه بود. خشک و جدی، با لبخند محوی که وجودش به چشم جونگکوک نمی آمد.
همه به احترام ایستادند و جونگکوک همراه نامجون به استقبال او رفت. مین شیک از نامجون پرسید: همه چیز خوب پیش رفت؟
نامجون تایید کرد: بله، سخنرانی جونگکوک مورد توجه همه قرار گرفت دایی جان.
نامطمئن سر تکان داد: بزودی از خبرگزاریا معلوم میشه.
جونگکوک که به زمین خیره مانده بود ترجیح داد چیزی نگوید و مین شیک با نگاه به او گفت: بهرحال آفرین بهت.
جونگکوک بی حرف سر به احترام خم کرد و مین شیک همراه وکیلش سمت میز سهام داران و شرکا رفت.
نامجون با لبخند رو به جونگکوک کرد: کارت عالی بوده.
جونگکوک لبخند زد: تایید کردن و نکردنش روی روحیه من تاثیر نداره هیونگ، دیگه نگران این چیزا نباش.
نامجون از عزت نفس او احساس خرسندی کرد و باهم سر میزشان برگشتند.
اواسط مهمانی جونگکوک بعد از نامجون سمت تریبونی که اطرافش پر از گل های هدیه بود رفت تا برای پرسنل هم صحبتی انجام دهد، و بعد نوبت ضیافت شد. وقتی جونگکوک و نامجون درگیر صحبت با شرکای تجاری مهمان بودند جیمین تصمیم گرفت برای سلام گفتن سمت مین شیک که دیده بودش برود تا بی ادبی نکرده باشد.
دو لیوان چای از میز سلف سرویس برداشت و با گذاشتنشان داخل سینی سمت میز مین شیک که حالا خلوت بود و فقط وکیلش کنارش بود رفت و با تعظیم کوتاهی گفت: سلام جناب جئون.
مین شیک که چهره او را بخاطر داشت و سر میز جونگکوک و نامجون نگاهش به او برخورده بود، چند ثانیه نگاهش کرد و گفت: سلام... دستیار پارک بودی؟
جیمین سینی چای را روی میز مقابل او و وکیل گذاشت و گفت: بله ، خیلی تبریک میگم بهتون بابت امروز.
مین شیک نگاه به چهره او دقیق کرد: متشکرم.
جیمین از نگاه مین شیک چشم پایین انداخت و با تعظیمی مجدد گفت: فقط خواستم عرض ادب کنم. دیگه رفع زحمت میکنم. لطفا به خانم جئون سلام برسونین.
مین شیک به رفتن او سمت میزشان نگاه کرد. جو ایل جه، وکیلش نگاهی به فنجان های چای کرد: تاحالا این دستیار رو ندیده بودم.
مین شیک نگاه خشکش را به مراسم داد: چون یه دستیاره، قرار نیست همه ببیننش.
_چون به همسرت سلام رسوند برام عجیب بود، گمانم اومد رفت و آمدی باشه.
مین شیک نگاهی به او که از فنجانش مینوشید کرد و به فکر فرو رفت. از بوآه نپرسیده بود چطور آن پسر را میشناسد. موضوع چندان مهمی هم نبود، حتما او را در خانه جونگکوک برای مهمانی دیده بود.
بنظرش آن پسر در این کت و شلوار امروز مردانه تر بنظر میرسید اما بازهم همان حس روز جشن نامزدی سوکجین را به او میداد. شاید موضوع فقط ظواهرش نبود. با وجود مودب بودنش هم احساس مطلوبی به این پسر حس نمیکرد.
جونگکوک که از آن سوی سالن رفتن جیمین سمت پدرش و مکالمه کوتاهشان و برگشت جیمین سر میز خودشان را دیده بود از جمعی که مشغول صحبت با آنها بود عذرخواست و سمت جیمین پا تند کرد.
جیمین که سرجایش نشست تند آمدن جونگکوک سمت میز را دید و متعجب شد.
جونگکوک بالای سرش ماند و مثل کسی که بخواهد سلامتی اش را وارسی کند نگاهش کرد: چی شده؟! چرا رفتی اونجا؟
_من فقط رفتم تا به پدرت سلام کنم.
_چیزی بهت نگفت؟ حرفی بهت نزد؟
_نه عزیزم... من فقط تبریک گفتم و اون تشکر کرد. همین.
نگرانی نگاه جونگکوک کم شد اما ناپدید نه و جیمین با اشاره نگاه از او خواست دنبالش بیاید.
جونگکوک پشت سر جیمین رفت و باهم سمت راهرو و یکی از اتاقهایی که برای مهمانان جشن رزرو شده بود  رفتند.
جیمین در را قفل کرد و رو به جونگکوک گفت: چی شده؟
جونگکوک لب خیساند و سر به هیچ تکان داد. جیمین با چند قدم به او نزدیک شد و دستهایش را دوطرف صورت او گرفت. خیره به چشمهایش گفت: بگو بهم... نگران چی هستی؟
مردد بود که چه بگوید. فکر میکرد نیاز به توضیح نیست و جیمین خودش میداند باید از پدرش دوری کند.
تردید را کنار گذاشت: جیمینا... نمیخوام اون هیچ نوع ارتباطی با تو بگیره.
_ولی اون پدرته...
عصبی گفت: پدر منه، ولی نمیخوام هیچ چیزی برای تو باشه. فکر کن من پدری ندارم...
_قرار نیست بدونه من برای تو چیزی جز یه دستیار و دوستم.
_حتی دلم نمیخواد فکر کنه دوست منی.
از اخم و سرعت جونگکوک در گفتن این جمله، ناخواسته و بچگانه دچار ذره ای سو برداشت و ناراحتی شد. نگاه به یقه او دوخت: تو... از من خجالت میکشی؟
جونگکوک ناباورانه و غمگین دستهایش را روی شانه های او گذاشت و پیشانی به پیشانی اش چسباند: چطور میتونی اینو بپرسی؟ تو افتخار منی، با ارزش ترینِ منی توی زندگیم. من فقط نمیخوام اجازه بدم آسیب ببینی. نمیخوام بذارم پدرم به خودش اجازه بده قضاوتت کنه...
جیمین پلکهایش را بست و گفت: میدونم اون توی نامزدی یجوری نگاهم میکرد انگار آدم فضائی دیده... بنظرش من خجالت آورم که حتی دوست تو باشم. میدونم خیلی سنتیه... برای همین میپرسم. خجالت میکشی که پدرت فکر کنه با پسری که با اون لباس و میکاپ دیده دوستی؟
دلش گرفت.
با غم صورت او را بالا آورد: ببین منو...
جیمین نگاهش کرد و او لب زد: خجالت میکشم. ولی نه از تو، از اینکه اون پدرمه خجالت میکشم. از اینکه تو دقیق تموم ابعادشو بشناسی در کنار اینکه میدونی که من بچه ی همون آدمم خجالت میکشم.
جیمین ناراحت پلک به دلداری زد: لازم نیست خجالت بکشی... بابات حتی از من متنفرم باشه، پسرش عاشق منه پس حتی از نظر حسی درست نیست مقایستون کنم. چه برسه عقلانی..
جیمین را در آغوشش گرفت و حین نوازش موهایش گفت: اون همیشه هزارجور فیلتر قضاوتی داره که درباره من شدیده... درباره توهم... درسته اون نمیدونه تو برای من چی هستی ولی جیمینا... نپرس و بدون که دلم نمیخواد بهش نزدیک بشی. خواهش میکنم ازت. فقط تا میتونی همیشه ازش دوری کن.
عطر موهای جیمین را نفس کشید و بوسه ای به سرش نشاند.
جیمین دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و گفت: هرکاری که تو بخوای میکنم.
جونگکوک به چشمهای او خیره شد و حین نوازش گونه اش گفت: اینجوری خیالم راحت تره. تو راز من باشی، تو قلبم ازت محافظت کنم... آرامش دارم.
جیمین محو لبخند زد. روزی که جونگکوک را نداشت فقط فکر میکرد که داشتن جونگکوک برایش بس است و اهمیتی به بی توجهی ، مخالفت، بی خبری یا حتی نفرت پدرش در صورت فهمیدن نمیدهد؛
پس حالا که این پسر را با این آغوش محکم و نگاه های عاشقانه تماما برای خودش داشت ناسپاسی بود که نظرش تغییر کند.
برای عوض کردن جو بوسه ای به کناره فک جونگکوک زد و ملایم گفت: فقط تو میتونی با من کنار بیای، هوم؟
جونگکوک لبخندی که از بوسه جیمین روی لبهایش شکل گرفته بود خورد و  با یادآوری مین یانگ اخم بانمکی کرد: میخواستم تنبیهت کنم.
معصوم نگاهش کرد: برای چی؟!
ادای جیمین را در آورد: تو دختر خیلی خوشگلی هستی مین یانگ شی... باید با کسی باشی که توی یه نگاه دیوونت شه!!
جیمین خندید و جونگکوک پرسید: جلوی چشمم لاس میزنی چون میدونی نمیتونم حرفی بزنم؟
_تو یه خرگوشک حسود خوردنی هستی. اونا هم شوخی بود.
_تو مال منی... اگه میشد میخواستم همشون بفهمن تا شوخیشون نیاد.
جیمین دستهایش را دور گردن او گذاشت و با بوسیدن لبهایش گفت: من مال توام و این با دونستن و ندونستن اونا تغییری نمیکنه. بقیه میتونن هر فکری کنن، حقیقیتو تغییر نمیدن.
_ولی خوشم نمیاد بهشون این حسو بدی که راه بازه اگه جدی تلاش کنن. بعدشم میشد فقط بگی خوشگلی، اونطور دلبرونه با بقیه حرف نزن.
جیمین قهقهه زد: آی خدا... باشه. دیگه پیش تو به کسی نمیگم خوشگل.
_این یعنی میخوای پشت سرم بگی؟
جیمین طبق عادت بوسه به چشمهایش زد و گفت: همه زیبان، ولی جونگکوک من زیباترینه... من برای چشماش زندگی میکنم. برای چشماشم میمیرم. از چشمای تو قشنگتر کجا میشه دید؟ مگه دیوونه ام؟
جونگکوک لبهایش را فشرد تا نخندد و سرتکان داد: باشه، کارتو خوب بلدی.
جیمین ابرو بالا انداخت: داری دلبری میکنی... نمیدونی من جنبه ندارم؟
_تو داری دلبری میکنی! همین الان ولم کن برگردیم به جشن تا کار دست خودمون ندادم!
جیمین بی توجه به حرفش خودش را بیشتر به او چسباند: مثلا چه کاری؟
جونگکوک پهلوهای جیمین را گرفت و او را کمی از تنه اش فاصله داد و با زدن بوسه روی موهایش گفت: بریم بیبی، بیا.
دست جیمین را گرفت و سمت در برد و بعد باز کردن قفل دستش را رها کرد و جلوتر از او بیرون رفت.
**


تهیونگ خیره به صفحه آیپد و چهره پدر مادرش خندید: منم دلم براتون تنگه.
دویون لب کج کرد: باورم نمیشه بعد اینهمه اتفاق خوب برای بچم باید تازه الان بیام سئول و ببینمش... تهیونگا، همش تقصیر باباته!
سانگیونگ سر تکان داد: بله تقصیر منه، ولی مادرت توجه نداره که این مدت چقدر فشرده مشغول بودی و دیدن ما فقط حواستو پرت میکرد.
تهیونگ با شوق گفت: پس، قراره فردا اینموقع اینجا باشین؟
دویون سر تکان داد: میایم، باید برات کلی غذا بپزم و فریزرتو پر کنم. ببینم، فریزرت بزرگه مگه نه؟
_خیلی بزرگه.
سانگیونگ گفت: خب دیگه ما کم کم بریم.
تهیونگ سرتکان داد و دویون پرسید: صبر کن، تو دوست دختر نداری؟
یسول با شنیدن این سوال از آشپزخانه نیم نگاهی سمت هال و تهیونگ کرد و تهیونگ با لبخند گفت: بهتون میگم! زودتر بیاین!
با پدر و مادرش خداحافظی کرد و مشغول بستن برنامه مربوط به تماس ویدیویی در آیپد شد. یسول با دو ظرف جاجانگمیون  و چاپستیک آمد و تهیونگ نگاهش کرد.
یسول تی شرت سیاه رنگ تهیونگ با نوشته های شلوغ که به تن داشت را زیرش مرتب کرد و روی مبل روبرویی اش نشست.
تهیونگ به پاهای برهنه او نگاه کرد و پرسید: سردت نیست؟
یسول بی تفاوت جوراب هایش را تا زیر زانو بالاتر کشید و مشغول هم زدن رشته های سیاهش با چاپستیک شد و گفت: فردا پدر مادرت میان؟
تهیونگ لبخند زد: آره.
یسول لبخند زد: خیلی خوبه، با یونگی شی و مدیر برنامه هات هماهنگ کن و کلی براشون وقت بذار.
تهیونگ چاپستیکش را برداشت و حین برداشتن رشته ها گفت: میخوام تورو بهشون نشون بدم.
یسول لقمه اش را در دهان نگه داشت و متعجب نگاهش کرد.
تهیونگ دست دراز کرد و کناره لب او را با شست پاک کرد: چی شده؟
یسول محتوی دهانش را بلعید: تو مطمئنی؟
_هوم... چرا نباشم؟
یسول چاپستیکش را داخل ظرف برد و بیشتر رشته برداشت: هیچی!
تهیونگ ابرو بالا برد: چرا قرمز شدی کیم یسول!
حین تند خوردن غذایش سر بالا برد: هیچی.
تهیونگ خیره و با لبخند تماشایش کرد: خجالت کشیدی انگار! بعیده ازت!
نگاهش کرد: نمیتونم بکشم؟
تهیونگ دست او را گرفت و سمت خودش کشید. یسول بلند شد و با هدایت تهیونگ سمتش رفت.
او را روی پایش نشاند و پنجه بین موهایش برد: چرا باید خجالت بکشی؟
یسول به یقه او زل زد: من کلا از تو کمی تا حدودی خجالت میکشم! چه برسه به خانوادت!
_از چیم خجالت میکشی؟
یسول نگاه به چشمهای او داد: نگاهت! یجوریه...
تهیونگ با خنده دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و گفت: چجوری؟
یسول لبخند زد: نگاهت لیزریه! به کسی جز من اینجوری نگاه کنی پارت میکنم، میدونی که؟!
_میدونم روحیه خیلی خشنی داری.
یسول موهای او را نوازش کرد: خوبه که بدونی.
لبخند زد: مطمئنم مامانم خیلی ازت خوشش میاد.
با تماشای چشمهای او و بازی با تک گوشواره ی حلقه ای داخل گوشش گفت: نمیدونم چه حرفایی باید بزنیم.
_مثلا ازت میپرسه حواست به پسرم هست؟ درست بهش رسیدگی میکنی؟
ابروهایش را درهم برد: آهان! بعدش؟
موهای یسول را از پیشانی از کنار زد: من میگم اون همش تی شرتای منو میپوشه که عطر بنفششو برام جا بذاره و وقتی پیشم نبود همش دلتنگم کنه نذاره به کارم برسم. خیلی دختر بی رحمیه مامان.
یسول لبخندی مهربان زد: این زیادی قشنگه ولی گفتنی نیست...
تهیونگ جواب لبخندش را داد: ولی این گفتنیه؛  انقدر زیاد درکم میکنه و انقدر کنارش بودن خوبه که نمیفهمم زمان چطور میگذره.
پنجه اش را از کنار گوش تهیونگ میان انبوه سیاه موهای مواجش برد و کنار گردنش بوسه زد: دیگه چی؟
_یچیزایی هست که نتونم بگم. راز خودمه.
نگاهش کرد: چیا؟
یسول را بیشتر سمت خودش کشاند و دست زیر ساق پا و زانوی خم شده اش برد: که خیلی زیاد سکسی و جذابه.
یسول چشم باریک کرد: این که واضحه!
_آه نه، خیلی چیزا واضح نیست و نبایدم باشه. فقط مال منه.
یسول پلک زد: این حس مالکیت کردن شما مردا چرا انقدر لذت بخشه؟
حین بازی با یقه گرد تی شرت یسول گفت: کیم یسول! تاحالا بهش فکر کردی که فامیلی من بصورت پیش فرض روته؟!
_تو حالا دقت کردی که میتونه فامیلی من بصورت پیش فرض روی تو بوده باشه؟
_تو دقت کردی از من کوچیکتری؟
_و تو دقت کردی من برادر بزرگتر از تو دارم و اون کیم بوده؟
_این چه ربطی به ما داره؟
_پس فامیلیه از سمت من اول بوده.
_کیم جزو فامیلی های رایج کشوره!
_به هیچجام نیست بقیه جریانا، تو کیم تهیونگِ یسولی! فهمیدی؟!
تهیونگ خندید: تو واقعا دیکتاتوری!
_هستم و تو بیبی، باید بهم گوش بدی!
_من به کسی گوش نمیدم!
یسول از پای او بلند شد و کنارش نشست. تهیونگ متعجب نگاهش کرد و یسول گفت: پاشو.
_چرا؟؟
_گفتم پاشو!
تهیونگ از جا بلند سد و یسول گفت: آفرین، دیدی حرف گوش کردی!
تهیونگ چپ نگاهش کرد : مسخره!
خواست بنشیند که یسول مچش را گرفت و او را سمت خودش کشید و روی پاهایش نشاند
تهیونگ بهت زده به چشمهای گرد شده او نگاه کرد و گفت: چیکار میکنی؟
یسول دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و با همان چشمهای گرد خیره اش ماند: چیه؟؟ تو نمیتونی رو پای من بشینی؟ تو بچه خرس کوچولوی منی.
تهیونگ لب فشرد: چجوری میخوام تورو به خانوادم معرفی کنم...
یسول گونه اش را محکم بوسید و با نفس گرفتن از گردنش گفت: دیگه برای پشیمونی دیره! من میخوام بابا و مامانو ببینم!
_نمیشه باز خجالت بکشی، ده دقیقه هم نشدا! نکنه دو قطبی ای؟
یسول با لذت به صورت او نگاه کرد: اینجوری متعجبت که میکنم خجالتام دود میشن میرن هوا...
بعد چند بوسه دیگر به گونه های او زد و گفت: تدی بر نوتلایی شیرین من.
تهیونگ لب خیساند و گفت: وقتی یهو مودت برمیگرده، نمیدونم باید باهات چیکار کنم!
_تو مثل بچه هایی، دلم میخواد بغلت کنم خب!
چشم باریک کرد: اگه انقدر بچه دوست داری بیا ازم بگیرش!!
یسول یکی از دستهایش را از کمر او باز کرد و کنترل تلوزیون را برداشت: خب دیگه بیبی ، بزنیم اخبار ببینیم مراسم جونگکوک اینا رو نشون میدن یا نه.
تهیونگ صورت او را سمت خودش چرخاند تا نگاهش را از تلوزیون به خودش برگرداند: دلت نمیخواد بچه منو به دنیا بیاری؟
چهره اش پر از ملالت شد: از تصور بچه دار شدن مور مورم میشه!
_ولی من عاشق بچه هام، نظرتو عوض کن!!
_حالا حالاها نیاز نیست نظرمو عوض کنم. پاشو... پاشو ببینیم چی نشون میدن.
تهیونگ کنار او نشست و دست به سینه به پشتی مبل تکیه داد: میبینم پنیک کردی!
یسول دراز کشید و سر روی پاهای او گذاشت: اوه جونگکوک سخنرانی کرده، چه خوشتیپ شده.
_بحثو پیچوندی ولی الان برت میدارم میبرمت و یه بچه میذارم توت تا ایگنور کردن یادت بره!
یسول با خنده رو به بالا دراز کشید و به صورت موذی او نگاه کرد: اینجوری نکن وگرنه یکی میزنم در کونت! تو میخوای منو بترسونی؟
_اوه چیه! تو از من نمیترسی؟!
ضربه ملایمی به گونه او زد: از چیت بترسم کوچولو!
_مثل اینکه باز هوس کردی کشتی بگیریم.
_تو که هربار تسلیم میشی!
_فکر کردی زورم بهت نمیرسه؟!
یسول سریع نشست و دست دور گردن او پیچاند و پرید پشتش: البته!!
تهیونگ چهره جمع کرد و بازوهای او را گرفت تا از گردنش باز کند: دختره ی خرفتو ببین! حالتو میگیرم.
یسول او را دمر روی مبل دراز کرد، روی کمرش نشست و دستهایش را پشتش قفل کرد: حالا میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ خندید: نمیتونم؟
یسول نچ کرد و تهیونگ به حرکتی دست پشت خودش برد و او را از کمر گرفت و مقابل خودش روی مبل نشاند و رویش خیمه زد: خب؟! کجا بودیم؟
یسول از سریع بودن او و قدرتش مات به چشمهایش خیره ماند: غلط کردم رو به زبون کره ای میپذیری؟
تهیونگ نگاه به چشمهای او دوخت و ابرو بالا انداخت.
یسول دستهایش را از زیر او بیرون کشید و دور گردنش انداخت: خب دیگه اجتناب ناپذیره.
_آره، چندتا میخوای؟ پنج قلو هم بلدم! ژنش توم هست، تو اجدامون بوده!
چشم گرد کرد: پنج قلو بلدی؟!؟ یاه! مرغ نیستم رو تخم بخوابم!
به لبهای او خیره ماند: میدونم. فقط کافیه کاندومو از پنجره پرت كنم بیرون و ...
نگاهش را پر از خواهش کرد و لب جلو داد: میشه اینبار منو ببخشی سرورم؟ در آینده به بدنیا آوردن توله خرسامون فکر میکنم.
تهیونگ خندید و عاشقانه نگاهش کرد. و یسول بوسه ای به نوک بینی او نشاند.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Onde histórias criam vida. Descubra agora