نامجون با دیدن او روی مبل چرم مشکی مقابل میز قهوه در تریای شرکت چند لحظه مکث کرد و بعد با لبخندی محو جلو رفت.
تهیونگ نگاهش کرد و از جا بلند شد تا با او دست دهد: خیلی وقته ندیدمت.
نامجون او را مردانه در آغوش گرفت و گفت: خوش اومدی.
سپس او را به دوباره نشستن دعوت کرد و وقتی نشستند ساکت نگاهش کرد.
نمیدانست چه بگوید. تهیونگ را بعد مدتها میدید و دیدار منتظره ای هم نبود.
در دفترش مشغول بررسی یک سری اسناد بود که خبر دادند شخصی به اسم کیم تهیونگ قصد ملاقات با او را در تریا دارد.
مسلما دیداری بعد این مدت برای شروع حرف مناسبی میطلبید.
تهیونگ خودش سکوت را شکست: این مدت اوضاعت خوب بوده؟
نامجون پلک زد: میشه گفت خوب، نسبت به قبل سرم شلوغ تره.
لب خیساند: شنیدم که جونگکوک دیگه تو شرکت نیست.
_آره... بعد اون جریانا با پدرش و سکته ی اون، وکالت ریاست با وکیلشه، اداره داخلی با من و جین هیونگه.
قبل اینکه حرفی بزند دختر پیش خدمت با سینی و قوری قهوه آمد و حین ریختن قهوه برایشان پرسید: چیزی میل ندارید؟
نامجون سر به نفی تکان داد و رو به تهیونگ کرد. او هم دست به نشان نه بالا آورد و وقتی پیش خدمت قصد رفتن کرد خطاب به نامجون پرسید: جین هیونگ کجاست؟
وقتی پیش خدمت رفت نامجون جواب داد: نمیدونم، فکر کنم شرکته.
سر تکان داد و فنجانش را برداشت.
نامجون گفت: شایدم نباشه، این اواخر یکم درگیره با یونسو شی.
نگاهش کرد: برای چی؟
_مشکلات زوجین... چیز طبیعیه. تو کی برگشتی؟
_مدت کوتاهیه. میخواستم بهت سر بزنم... تنها کسی هستی که فکر کردم باید بهش سر بزنم. جین هیونگم میشد ببینم ولی انگار نیست.
_در ارتباط نیستین؟
_هفته های اول هر از گاهی احوالمو میپرسید. ولی بعد دیگه نه. حق داره.
_حق؟
_اون برادر یسوله، حق داره.
_نه. اینطور فکر نکن. خیلیا به تفاهم نمیرسن و تموم میکنن، این دلیلی برای دشمن شدن دوستای دو طرف باهم نیست.
ساکت ماند. پس نامجون نمیدانست. از آن جمع خودی هیچ مانده بود. بهتر... دلش نمیخواست هیچکس از حقیقت یسول بداند. حس میکرد خودش زیر سوال میرود. غرورش...
نامجون قبل نوشیدن از قهوه اش گلو صاف کرد: کار خاصی تو کره داری؟ یا اومدی سر بزنی؟
_قراره یه فیلم بازی کنم.
لبخند زد: چه خوب، سریال یا سینمایی؟
_سینماییه. فیلمنامشو خوندم و فکر کردم قبول کنم.
نامجون مشتاق لبخند زد: فایتینگ... جیمین چطوره؟
_خوبه... کبکه، دانشگاه تدریس میکنه و تو آکادمی باله دوست پسرشم تفریحی باله یاد گرفته.
لبخند نامجون ملایمت گرفت: یه چیزایی از هوسوک شنیدم... خوشحالم براش. که اوضاعش اوکیه.
با مکث پرسید: اوضاع جونگکوک چطوره؟
نامجون ابروهایش را بالا برد: باید ببینیش، فکر نکنم بشناسیش!
تهیونگ لبخندی محو زد: ظاهرش؟
_همه چیزش...
کمی متفکر به نامجون نگاه کرد و پرسید: زود تونست جیمینو فراموش کنه؟ یا خیلی اذیت شد...
نامجون لب فشرد و نفسی کشید: زود نه، خیلی سخت... دوباره تودار شد و فقط یونگی میتونست ببینتش. هرچند الانم ما آنچنان نمیبینیمش. ولی به یونگی نزدیکه.
نسبت به شنیدن اسم یونگی بی تفاوت شد و پرسید: جیمین زود وارد رابطه شد ... راستش منم یجورایی راضی نبودم چون از همه چیز خبر داشتم ولی اگه فقط میخواستم جیمینو ملاک قرار بدم، نیاز داشت یه راه برای فراموش کردن پیدا کنه و چانهو واقعا آدم خوبیه...
_نمیدونم جونگکوک درباره این موضوع چه ری اکشنی داشته... بهرحال الان دیگه گذشته و حال هردوشون خوبه.
با پوزخندی غمگین به جایی خیره شد: درسته... نمیشه گفت کاش اینطور نمیشد. سرنوشتِ حرومزاده...
نامجون متاسف و ناراحت نگاهش کرد و چیزی نگفت.
سوکجین همینطور که از کنار نرده های طبقه بالا ایستاده بود، از تهیونگ که کنار نامجون نشسته بود نگاه گرفت و سمت تراس راه افتاد.
در خبرهای فضای مجازی خوانده بود که تهیونگ برای بازی در یک فیلم به کره برگشته.
و میدانست آن فیلم متعلق به همان کمپانی است که یسول آنجا کار میکند. باید با یسول حرف میزد و میفهمید او چه فکری درباره این جریان دارد.
ترجیح میداد اهمیتی ندهد آنجا چه خواهد شد... اما میداد. خیلی هم اهمیت میداد. نمیتوانست تحمل کند خواهرش با تهیونگ هر روز رو در رو شود و دروغ ها برای مخفی نگه داشتن چیزهایی که به تهیونگ نگفت بیشتر شود.
میدانست رو در رویی آنها جالب نخواهد بود..
قطعا تهیونگ با او خوش رفتاری نمیکرد. قطعا مثل دو آدم بالغ درحد همکار طی نمیکردند.
حق داشتند؟
هزاران بار از خودش پرسیده بود که حق با کدام است.
تهیونگ یسول را رها کرد. با وجود اینکه اوایل میلش نبود. اما بعد ناگهان ناپدید شد. درست وقتی که لازم بود یکبار دیگر برای برگشت اصرار کند دیگر پیدایش نشد. اما چطور؟ او که چیزی نمیدانست.
گاهی فکر میکرد نکند میدانست و نخواست؟ و بعد زود خودش را از این فکر پشیمان میکرد...
کلافه صورت رو به آسمان گرفت و چشم بست تا خنکی باد افکارش را التیام دهد.
همیشه حس شرم داشت نسبت به یسول. چه به جا چه بیجا، همیشه گوشه ی ذهنش خودش را سرزنش میکرد.
از اینکه بانی بهم خوردن رابطه شان باشد حس عذاب وجدان داشت. هرچند یسول میگفت ربطی به او ندارد، اما اوایل چه؟ اوایل اینطور فکر نکرد. سوکجین معتقد بود بی تقصیر نیست.
روز آخری که تهیونگ را قبل رفتن دید یادش می آمد.
( تهیونگ بی رمق بنظر میرسید. شبیه کسی که از حمل کوهی روی شانه هایش خسته باشد.
به فنجان قهوه ی سرد از دهن افتاده اش خیره بود و حرفی نمیزد.
خودش بلاخره لب زد: به یسول گفتی؟
بدون اینکه نگاه از فنجان بگیرد جواب داد: گفتم...
با تعلل نگاه مرددش را به سوکجین داد: باهام بهم زد...
لبهایش از هم باز ماند. فکر این را نکرده بود.
_چرا باهات بهم زد؟!
_چون گفتم میخوام با جیمین برم... حتی حاضر نبود بهم فرصت بده تا خودمو جمع و جور کنم...
_خب تو باید بدونی چجوری مدیریت کنی. من نگفتم جوری بگیش که بهم بزنین.
_هیونگ... این موضوع الکیه... فکر کنم یسول دیگه دوستم نداره.
_چی میگی؟!!!
_خیلی راحت تمومش کرد... حتی نخواست مثل قبل بپرسه و بفهمه چرا.
_خب تو قرار نیست بهش بگی چرا باید با جیمین بری. اون نباید بدونه چرا نمیخوایم تنها بره.
_میدونم... ولی... قبلنا بیشتر بهم اعتماد داشت و درکم میکرد. الان انگار شک داشت که من دارم بهانه میارم یا جدی ام. فکر کردم خودشم بی میل نیست.
_الان بهم زدین؟!
_برای اون اینطوره... ولی من نه. بهم گفت یا من یا جیمین. منم عصبی شدم. نه فقط از اون، بیشتر از خودم... که اینطوری توی منگنه ام... نمیدونم چی برداشت کرد ولی من الان تو وضعی نیستم که بدونم چجوری حلش کنم.
_یکم به یسول زمان بده. بذار یکم ذهنتون آزاد شه. بعد که آبها از آسیاب افتاد میای همه چیزو درست میکنی.
_نمیخوام اگه براش صبر کردن بخاطر من سخته به زور تحمل کنه... شاید خیلی قبل تر از اوضاعم خسته شده.
_دیوونه نشو.
_آخه یسول همیشه درکم میکرد، توقع اینو ازش نداشتم. خیلی بهم ریختم...
با مهربانی به چهره درمانده او که ساکت به فنجانش نگاه میکرد خیره شد: من خودم باهاش حرف میزنم خب؟
از خداخواسته نگاهش کرد: میزنی؟
_آره... نمیتونم حقیقتو بگم ولی میگم که نمیشه جیمینو تنها بذاری. درست میشه.
تهیونگ با اطمینان از او تشکر کرد.
همان شب سراغ یسول رفت. طبق معمول هر زمانی که عصبی و ناراحت میشد مشغول ساختن مجسمه شده بود.
سراغش رفت و سر صحبت را باز کرد اما چه شد؟
یسول او را سرزنش کرد. جمله اش دقیقا در ذهنش مانده بود.
«گفت: تو برادر منی؟ دوست پسرمو تشویق کردی که بخاطر دوستش منو بذاره و بره بدون اینکه متاسف باشه؟ توقع داری الان بهت بگم ممنون؟
سوکجین نچ کرد: ببین سول، اوضاع روحی جیمین داغونه... نمیشه تنها بره.
_اصلا جیمین چرا باید بره؟
_ دلیلش صلاح خودشه. نپرس عزیزم، یکم تحمل کن تا وقتش.
_و تهیونگم حتما باید باهاش بره... نه؟
_این نظر تهیونگ نبود... گفتم که... درکت میکنم، ولی باید تو این شرایط بالغ باشی. به تهیونگ فرصت بده. اون که نخواست بهم بزنید. سول، رابطه شما الکی نیست.
یسول پوزخندی تلخ زد: داداش تو منو میشناسی نه؟ میدونی تصمیم که بگیرم... دیگه عوض نمیشه.
_خب؟
_نمیخوام... تهیونگ پاش رو از کره بذاره بیرون دیگه هیچ چیز من نیست... اولویتشو انتخاب کرد. من جیمینو دوست دارم، خیلی هم برام مهمه. ولی تهیونگو نمیبخشم... تورو هم نمیبخشم... میشد تصمیم دیگه ای بگیرید.
اخم کرد: بس کن، انقدر کله شق نباش.
_زیاد پیشش کوتاه اومدم... دیگه نمیخوام تحمل کنم ریز به ریزمو به پاش ریختم و اون... اصلا اشتباه کردم. اون لیاقت منو نداره... مامان راست میگفت. که یه روز به حرفش میرسم.
_چطور دلت میاد اینو بگی؟ تهیونگ همیشه برای کامل بودن برات تلاش نکرد؟
کلافه دستهای گلی اش را به خمیره ای که روی میز استوار کرده بود گرفت: بسه دیگه... من دیگه برای کسی خودمو توضیح نمیدم. »
این را گفت و دیگر ادامه نداد. حتی بعد تر، بعد فهمیدن وضعیت، همچنان پایش درون یک کفش ماند.
شد یک دختربچه لجباز غیرقابل درک.
هنوز گاهی فکر میکرد اگر تهیونگ طور دیگری مطرح میکرد... اگر بجای باید برم میگفت موافقی مدتی برم، چیزی تغییر میکرد؟
یسول را جدی نگرفت، به تهیونگ قبل رفتنش قول داد که او را به راه می آورد و مدتی بعد این هوای لجبازی از سرش میفتد. تهیونگ مردد پرسید: مراقبش هستی هیونگ؟ یه مدت بهش فضا میدم... ولی برمیگردیم پیش هم... لطفا مواظبش باش.
و او با اطمینان گفت: هستم، اون عاشقته. ازت نمیگذره. قول میدم.»
کاش هرگز آنقدر مطمئن نمیبود.
شاید وقتش بود عذاب وجدان همیشگی اش را بگذارد یک گوشه ی دیگر و سعی کند از نامزدش مراقبت کند... تنها چیزی که هنوز کاملا خرابش نکرده بود.
***
جونگکوک روی صندلی تاشو نشسته و پا روی پا انداخته بود. گاهی که از توانایی فیلمبردار کمکی و اینکه زاویه مورد پسند او را درک کرده مطمئن میشد مینشست تا او فرعیات را انجام دهد و در صورت نیاز راهنمایی میداد.
همینطور که چیزهایی یادداشت میکرد متوجه روشن شدن صفحه موبایلش که سایلنت روی میز کوچک کنارش بود. یونگی بود.
جواب داد: بله؟
_امشب شام بیا پیش من، گالبی درست کردم.
_عا نمیشه، باید برم خونه یه سری ویرایش دارم که تا صبح تموم کنم.
_خب پس حیف شد.
_حیف نشد، برام ازش نگه دار!!! شاید بیام بگیرم ازت فردا. گوشتش زیاد باشه.
_فردا بیای یه گوشت دیگه میدم دستت!! انگار من بیکار تو خونه ام هرساعتی بیای یچی بدم دستت.
_ببین، عصبی میشی چقد دهن خراب میشی. بعد به من گله نکن!
_چند روز پیش کجا بودی اشک مسئول پروژتو درآوردی؟
بی صدا خندید: باز چغلی منو پیشت کردن؟
_با وضعیتت تا ابد محکومم، همه نکات منفیتو میذارن پای من. مرتیکه.
_بوسان بودم.
_خونه عمت؟!
لبخند جمع کرد: نه، من به جئونا سر نمیزنم.
_عا، منم خیلی دلم میخواد به جئون جماعت سر نزنم. کدوم گوری رفتی پس؟
_چه هیونگ تلخی! رفتم یه جایی.
_نگران نمیشی این حجم اطلاعاتی که میدی مغزمو رگ به رگ کنه؟ یه جایی!
_کار خاصی نکردم.
یونگی سکوت کرد و بعد لحظاتی گفت: نمیخوام بدونم کیو دیدی، چون ممکنه عصبی شم. میدونی که...
جونگکوک بی حرف لب خیساند و نگاهش به تهو که با کوله پشتی و دفترچه یادداشت بزرگ زرد رنگی که تخت سینه گرفته بود و داخل آمد جلب شد.
تهو دور از هیاهو فیلمبرداری ایستاده بود و با لبخندی شرم زده نگاهش میکرد.
یونگی گفت: خب گمشو به کارات برس.
_گالبیمو نگه دار.
_بذار دهنم بسته بمونه.
تماس که قطع شد جونگکوک با نگاه به صفحه آن را روی میز گذاشت و به تهو که جلو آمد نگاه کرد.
پسرک با لبخند گفت: سلام. ببخشید که دیر رسیدم.
_دیر رسیدی؟
_قرار بود بیام و ازت یاد بگیرم.
عاقلانه به پسر مشتاق مقابلش نگاه کرد. واقعا فکر میکرد او یادش مانده بود که قصد دارد برای یادگیری بیاید؟! یا فکر کرده بود جدی اش گرفته؟
محض کمی اذیت کردنش گفت: اگه قرار باشه هربار دیر کنی و عذر بخوای بنظرت چیزی یادمیگیری؟
تهو ناراحت گفت: دفعه اول و آخریه که دیر میرسم... خواهرم یکم سرماخورده بود خواستم سوپشو بدم و بیام... ببخشید.
جونگکوک چند لحظه مقابل نگاه معصوم او سکوت کرد و گفت: بشین اون گوشه هرکاری میکنی بکن.
تهو لبخند زد: بعدش میرم خونت. هم مرتب کنم هم شام میپزم.
_گفتی خواهرت مریضه، بعد برو پیشش.
_مادر و پدرمون شاغلن ولی تا یه ساعت دیگه هردو خونن. من آزادم.
سر تکان داد و توجهش را به یادداشت هایش داد: خیلی خب.
تهو خشنود و راضی سمت دیگری رفت و روی صندلی خالی نشست تا نوت بردارد و تمام مدتی که جونگکوک به فیلمبردار راهکار میداد و خودش پشت دوربین میرفت را تحلیل کرد و هرچه میشد تند تند نوشت.
تا پایان شوتینگ انگشتهایش از فشار خودکار به درد آمده بودند.
موقعی که خواست برود پیش جونگکوک رفت و گفت: خسته نباشی جونگکوک شی. من دارم میرم خونت. وقتی رسیدی اونجا نیستم. زیر غذا هم خاموش میکنم. پس گرمش کن.
جونگکوک حین بستن کوله پشتی اش و جمع کردن وسایل گفت: من دارم میرم خونه. میتونی باهام بیای.
تهو لب جوید: جدی؟
جونگکوک زیپ کوله را بست و حینی که با نگاه دنبال کسی میگشت گفت: هوم، تو ماشین منتظرم باش.
تهو به مردی که از عوامل بود و سمت جونگکوک می آمد نگاه کرد و گفت: باشه پس.
جونگکوک حین رفتن سمت آن مرد سوویچ را برای او پرت کرد و تهو با گرفتنش در هوا گفت: ممنون.
جونگکوک مشغول صحبت شد و او با خوشحالی از ساختمان خارج شد.
جئون جونگکوک از او میخواست صبر کند تا باهم به خانه اش برگردند؟
انگار رویاها داشتند به حقیقت مبدل میشدند. هم حس آن پسربچه دبیرستانی را داشت که سلبریتی محبوبش در زندگی واقعی برخورده. جئون جونگکوک توجهش را درگیر میکرد.
البته این حس را کنار میزد و به خاطر میسپرد که قبل این کشش کوچک، عاشق هنر و استعداد اوست و میخواهد در راهش قدم بردارد.
همانطور که روی صندلی نشسته بود کمربندش را هم پیشاپیش بست.
جونگکوک آمد و پشت رل جای گرفت. تهو ساکت نگاهش کرد و او با روشن کردن ماشین و راه افتادن پرسید: چی شده؟
_خب... برای شام چی درست کنم؟
_نمیدونم. فرقی نمیکنه.
به نیم رخ او زل زد: ممنون که قبول کردی کمکم کنی.
_در ازای چیزی که میگیریم باید چیزی بدیم. قانون زندگیه، درسته؟
تهو سرتکان داد و دیگر چیزی نگفت. نصف جذابیت این مرد برای همین رفتارش بود. حتی قبل اینکه از نزدیک بشناستش آنقدر اخبار و کارهایش را دنبال میکرد که این را حس کند.
خبرگذاری ها معمولا او را پسر سابق جی کی مینامیدند. و همه چیزشان محور تغییرات او میگشت.
از زندگی قبل او چیز زیادی نمیداست. سوابق و شایعات و هرچیزی از او یا نظر و حدس کاربران فضای مجازی کاملا حذف شده بود.
اما یکبار از کسی شنید که حدس میزدند او همجنسگرا باشد چون رابطه خاصی با دستیارش در گذشته داشته.
که البته این مطلب هرگز نه اثبات شد و نه چیزی از آن در اینترنت ماند.
گاهی فکر میکرد نفوذ خانوادگی او و قدرتش میتواند جهان را خاکستر کند و انقدر بی پروا به سراغش آمده.
ولی بعد با خودش میگفت او واضحا از آن دنیا فاصله گرفته. فاصله ای جدی.
نگاه به مسیر داد. ترجیح میداد تا رسیدن به خانه صبر کند و بعد سوالهایش درباره فیلمسازی را بپرسد.
به خانه که رسیدند جونگکوک راهی حمام شد و تهو مشغول بررسی مواد غذایی تا تصمیم بگیرد چه بپزد.
همینطور که مواد را روی کانتر میچید از بین دریچه های پارتیشن به چیکو که بی حوصله روی قالیچه کوچک پرز دارش دراز کشیده بود نگاه کرد: چه سگ تنبلی! چرا وقتی اومدیم هیجان زده نشدی هوم؟
چیکو خمیازه کشید و تهو با لبخند سمتش رفت و مقابلش زانو زد: خیلی کیوتی. میدونی؟
جونگکوک لباس پوشیده با موهای نمناک به هال برگشت و با نگاه به تهو که چیکو را نوازش میکرد حوله را دور گردنش انداخت.
تهو قامت راست کرد و لبخند زد: گامجاتانگ درست میکنم و برنج. یکمم صدف آبالون بخارپز میکنم و با چیلی و گوجه تفت میدم. اینو مادرم همیشه میپزه.
همینطور که با گوشه حوله پشت گوشش را خشک میکرد پرسید: آبالون از کجا میاری؟
_تو یخچالت بود!
_عا... نمیدونم. اوکیه.
تهو با لبخند سمت آشپزخانه رفت: کسی یخچالو پر میکنه؟
همینطور که پشت میز کارش مینشست گفت: هوم.
تهو دیگر چیزی نپرسید و بی سر و صدا مشغول کارش شد و سعی کرد سریع همه چیز را درست کند. برنج را داخل پلوپز ریخت و شعله زیر غذا را کم کرد. باید انقدر وقت اضافی می آورد که کمی به کار ویرایش جونگکوک توجه کند و چند سوال بپرسد.
چیکو کنار جونگکوک رفت و خودش را از زیر چهارپایه صندلی بین دو پای او کشاند و نگاهش کرد.
جونگکوک به صورت او زل زد: چیه؟ باز من اومدم سراغ لبتاپ و تو پررو شدی؟
چیکو آهسته زوزه کشید و جونگکوک بی اعتنا حواسش را به کارش داد: میشه یکم از بیسکوییت چیکو براش تو ظرفش بریزی؟
تهو پرسید: کجاست؟
_تو کابینت زیر اجاق.
تهو جعبه بیسکوییت را برداشت و بعد پر کردن طرف سمتش رفت و توجهش به ویدیویی که جونگکوک ادیت میکرد جلب شد و ساکت محو تصاویر ماند.
جونگکوک آهسته سر برگرداند و متوجه نگاه خیره تهو به مانیتور شد.
او هول چشم گرفت: چیکو، بیا خوراکی!
چیکو سمت او رفت و او ظرف را روی زمین مقابلش گذاشت و مشغول نوازش کردنش شد.
جونگکوک کمی نگاهش کرد: پس گفتی دانشجوی کارگردانی هستی؟
تهو نگاه سمت او برد و سر تکان داد.
جونگکوک لب کج کرد: رو این حساب همه چیزو آکادمیک بلدی... کمک من به چه دردت میخوره؟
_من کارای تورو خیلی دوست دارم... تجربیات تو برام با ارزش تر از تحصیلاتمن.
متفکر نگاهش کرد: از کارات نمونه ای داری؟ نه فقط ویدیو، عکس برام مهم تره.
تمام تلاشش را کرد خوشحالی اش را مخفی کند و آنقدر هیجان زده نشان ندهد که جونگکوک دچار شوک شود.
از جا پرید و با خنده کف دو دستش را بهم زد: واقعا؟ واقعاااا؟ میخوای نمونه کارمو ببینی؟
همان لحظه از نگاه عاقلانه جونگکوک میتوانست بفهمد تلاشش مثمر ثمر نبوده. لبخندش را جمع و جور کرد و بی سر و صدای اضافی سمت کوله پشتی اش رفت و دنبال فلش گشت.
فلش را به جونگکوک داد و او حین زدنش به لبتاپ گفت: غذای توئه که داره میسوزه؟
تهو نچ کرد و سمت آشپزخانه دوید تا صدف های حین سرخ شدن در سس را نجات دهد.
و بعد از تمام شدن کار غذا با دستمال سراغ وسایل خانه رفت تا حین تمیز کردنشان سرکی هم به چطور بررسی شدن کارش توسط جونگکوک بزند.
وقتی مشغول طی کشیدن زمین پشت سر جونگکوک بود. او متوجه کند شدن طی کشی و تمرکزش شد و گفت: اون صندلیو بردار بیا اینجا بشین.
تهو مطیعانه به حرف او گوش داد و کنار میز نشست: ایرادم چیه؟
_ایراد؟ من که گفتم نمیتونم بصورت آکادمیک کمکت کنم.
_ولی من قبولت دارم. اگه بگی چی میتونه بهترم کنه. سعی میکنم بهتر شم.
جونگکوک فیلمی که پاز زده بود پلی کرد و با نگاه به دختر روی نیمکت زیر بارش برگهای پاییزی گفت: اسم این ویدیو رو گذاشتی تکرار، بعضی وقتا یه چیز کوچیک و جزعی میتونه به کارت تاکید بده. مثلا میشد بجای چرخش دوربین و گرفتن فیلم از زوایای مختلف فید شید هر اسلاید توی بعدی، از زاویه روبرو استفاده کنی و با سرعت کم فوکس کنی. و در همون حین فصلا تغییر کن. از فید کردن اسلاید هر فصل تو بعدی با یکم مونتاژ و افکت استفاده کنی و لباس و استایل دختره طوری تغییر کنه که بجای هماهنگی با بک گرند. با حس و حال موضوع فیلم همراه باشه. این حالت ثبات تو شات باعث میشه با اسمی که رو ویدیو گذاشتی ترادف بگیری.
تهو که با دقت گوش میکرد سر تکان داد و تند تند حرفهای جونگکوک را با نشانه توی دفترش نوشت.
_کار تو غلط،نیست. ما تو فیلمسازی سبک و سیاق داریم. درسته که اصول هستن اما من معتقدم سبک بیشتر از نیمه ی قضیس.
مثلا سبک هیچکاک با کوبریک فرق داره، سبک کوبریک با تارانتینیو فرق داره و اونم با ترناتوره. همشون سبکشون شناسنامشونه. مثلا کارای نولان. اگه ازش چندتا فیلم ببینی، فیلم بعدی رو میتونی حدس بزنی کار اونه یا حداقل به سبک اونه.
پس چیزی که من دارم میگم دیدگاه منه. بعنوان اصل قرارش نده.
تهو که محو صحبت او بود گفت: میخوام همینارو بشنوم و بیشتر فکر کنم که برای پایان نامم چی میخوام. دنبال یه داستانم.
راجب کارگردانایی که گفتی،همشونو دوست دارم. من همیشه وودی آلن هم دوست داشتم و همش فکر میکنم هر فیلمساز چی تو ذهنش داره که کاراش شبیه خودشن... معرفشن.
جونگکوک ویدیوی بعدی او را پلی کرد و گفت: اینیکی کانسپت داستانی نداره... تو ولاگ میشه فهمید تو بیشتر مایلی از چه عنصری فیلم بگیری.
به عکسایی که گرفته بودی هم نگاه کردم. عنصرت چیه؟ از چه چیزی بیشتر از همه مایلی تصویر برداری؟
تهو ساکت نگاهش کرد و بعد پرسید: تو چی؟
_از ویدیوهام چی دیدی؟
_راستش خیلی دقت کردم. تو ولاگا میشد دست کم تو هرکدوم یه شات از آسمون دید.
جونگکوک ساکت نگاه از او گرفت و به تاچ پد لبتاپ داد.
آسمان؟ درست حد زد. همیشه آسمان بوده اما اصل و نقطه عطفی که او داشت مرئی نبود...
_آسمون هست. ولی اصلی نیست. اصل من یه تفکره... نه یه تصویر.
_میتونی بهم بگی؟
خیره به صفحه با تعلل گفت: از هرچی فیلم میگیرم سوژه اصلیو یچیزی درنظر میگیرم.
یچیزی که نیست. چیزی که اگه بود میتونست کادر رو بهتر کنه.
_پس ینی تمام فیلمات سوژه اصلی فیزیکی نداره؟
_تمامش یه پس زمینست... اون چیزی که بتونه فوق العادش کنه نیست... اگه هم سنتر داشته باشم. باز اونچیزی که باید نیست.
تو از حرفم اینطور برداشت کن که همیشه باید فکر کنی اگه بهترین سوژه دنیا توی قاب دوربینت بود فیلمت چی میشد و اونوقت هر تصویریو ضبط کنی.
_ینی همیشه فکر کنم کارم نقص داره؟
_نه. یه چیزیو بکن الهام بخشت و همیشه اونو توی قابت ببین... حتی اگه نباشه.
تهو لبخند زد و آهسته چیزهایی در دفترش نوشت.
و جونگکوک بی حرف نگاه سمت پنجره برد و به ماه نقره ای که در سرمه ی شب میدرخشید چشم دوخت.
***
دستش را سایبان چشم کرد تا مسیر رفتن توپ گلف روی چمنزار را ببیند.
منشی اش جلو آمد و با صبوری نگاهش کرد. وقتی گلف بازی میکرد چنان عبوس بنظر میرسید که همه ترجیح میدادند دهنشان را اگر خودش اجازه دهد باز کنند.
ایل جه نچی کرد و با گذاشتن چوب داخل سطل سمت میز و سایبان رفت تا آب بنوشد. همزمان به منشی اشاره کرد: اونجا واینستا بر و بر منو نگاه کن. حرفتو بزن.
_قربان راجب پارک جیمینه.
از بطری نوشیدنی انرژی زایش نوشید: خب؟
_با همون مدرس بالست. اما قراره بیان کره برای یه اجرا. تاجایی که میدونم پارک جیمین عضو گروه رقص نیست ولی خب میخواد همراه دوست پسرش بیاد. بلیطشونم گرفتن.
ایل جه لبخند زد: ادامه هم داره؟
_احتمال برخوردشون وجود داره.
ایل جه روی صندلی نشست و متفکر به جایی در زمین که شیب گرفته و توپ ها جمع شده بودند چشم دوخت.
وصیت نامه آن جئون مین شیک لعنتی را اگر پیدا میکرد نیاز به انقدر کش دادن اوضاع نداشت.
اما آن عوضی آنقدر هم احمق نبود که با وجود اعتماد زیاد میانشان وصیت نامه اش را به او بسپارد.
همیشه میگفت در بانک محفوظ است و او نمیتوانست چیزی بگوید.اما مطمئن بود اینطور نیست. مین شیک آنقدر سنتگرا بود که طبق سنت خانوادگی وصیت نامه و مهرش را جایی در خانه یا بین املاک خودش و فردی معتمد نگه داری کند.
برعکس آنچه بقیه فکر میکردند. ایل جه ایمان داشت وصیت نامه در بانک نیست.
اگر بود در تمام این مدت از جانب رییس بانک برای او بعنوان وکیل مین شیک پیغامی مبنی بر امکان تایید یا تصحیح آن می آمد. پس، قطعا آن پیرمرد علیل آن را جایی گذاشته بود که او هنوز بعد سه سال نتوانسته بود پیدا کند.
اما اگر دست آدمی معتمد بود. چه کسی برای مین شیک از او مورد اعتماد تر بوده؟ چطور؟!
مدتها بود به این فکر میکرد. اما از طرفی نقشه های دیگری داشت. باید کاری میکرد تا بتواند قبل مرگش کاری در راستای مالکیت شرکت کند. دور از علم بقیه. یک امضا و سند جدید هم چیز کمی نبود. اما وصیت نامه به کنار، آن مهر لعنتی را هم لازم داشت. وگرنه جعل امضا و چسباندن انگشت یک فرد علیل پای کاغذ کاری نداشت.
کمی دیگر از نوشیدنی اش خورد و گفت: جونگکوک کله شق ما بنظر دیگه مثل قبل یه بچه لوس و ننر که اشکش دم مشکشه نیست. از بابت برگشتش پیش اون پسر نگران نیستم چون رقیب قدری داره. برنمیگردن پیش هم.
ولی اگه نگران نیستم دلیل نمیشه حواسم نباشه. درسته؟
منشی سرتکان داد: بله رییس. پیگیری میکنیم.
_بیشتر از اون دنبال وصیت نامه باشید. وقتی بهت اعتماد کردم یعنی توقع دارم پیداش کنی. حتی اگه مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاه باشه.
_نگران نباشید. هرطور شده براتون میارمش.
مین شیک جدی نگاهش کرد: و به آدمات تو عمارت جئون بگو حواسشون باشه اگه خواهر مین شیک خواست جونگکوک بیاد به باباش سر بزنه خبرت کنن. میدونی اگه وقتی جونگکوک پیششه مثلا معجزه شه و دهن باز کنه چی میشه؟
سر پایین انداخت: بله، دقت میکنم.
ایل جه چشم از او برگرداند و با برداشتن چوب گلف از جا بلند شد: امیدوارم.
***
در آرشیو موزیک هایی که چند سال پیش ساخته بود اما در حد دمو ماندند میگشت که چشمش روی آن آهنگ ماند.
آهنگی که ساخت تا جونگکوک و تهیونگ به خواستِ او باهم بخوانند و خواندند. و کسی جز خودشان سه نفر نشنید.
جونگکوک میگفت دلش نمیخواهد جیمین بشنودش و بداند که قرار نیست منتشر شود.
آن روزها در فکر اینکه از شرکت بیرون بزند و با جیمین زندگی جدیدی شروع کند بود. اما تا وقتی قطعی نمیشد نمیخواست آهنگی از تهیونگ با همراهی او انتشار پیدا کند.
یونگی آهنگ را پلی کرد و به موسیقی ابتدایی آن گوش سپرد. به نوسان اکولایزر زل زده بود که زنگ موبایلش را شنید.
سونگی بود. ناخواسته با لبخند به اسم او که «نمیشه گفت لایت» سیو کرده بود نگاه کرد و جواب داد: نونا؟
سونگی با بلوز شلوار آبرنگی گشادش روی پهنای نشیمنگاه مبل دراز کشیده بود وسرش آویزان بود و پاهایش روی پشتی مبل قرار داشت.
با یکدست موبایل را گرفته بود و دست دیگرش طره ای از دم اسبی آویزان مانده اش را دور انگشت میپیچاند. با شنیدن صدای یونگی گفت: حالت چطوره همکار؟
یونگی صدای موزیک را کم کرد: خوبم.
سونگی لب خیساند و همانطور که وارونه به ساعت روی دیوار چشم دوخته بود گفت: یه لیریک نوشتم. خیلی خوبه. راجب وارونگی باورهاست. راجب کسی که باورش به دیگرانو کنار میذاره و اول خودشو باور میکنه.
_عا جالبه.
_هوم، بنظر کلیشه میاد ولی خیلی جاخیلی جالبه!
یونگی با لبخند ساکت ماند و به سکوت او گوش کرد. حدس میزد او بخواهد درباره مهمانی نامزدی بپرسد. بود منتظر بود تا فقط بشنود.
سونگی موهایی که دور انگشت پیچیده بود جلوی صورتش گرفت و گفت: میشه گفت خیلی رئال و قابل درکه. ملموسه.
_خیلی خوبه، بیارش کمپانی تا ببینم. فعلا کاری نداری؟
پاهایش را از پشتی پایین انداخت و تیز سرجایش نشست که باعث شد کمی سرگیجه بگیرد: کاری ندارم؟؟؟؟
_کاری داری؟
_فکر کردم شاید تو کاریم داشته باشی، نه به هرحال. خواستم بهت خبر بدم.
_نه کاری ندارم.
با حرص به میناه که ظرف میوه برایش آورد زل زد: اوکی، فعلا.
یونگی دست به پیشانی کشید: سونگی شی.
چنگال را به قلب تکه نارگیل فرو برد: بله؟؟؟
_به پیشنهادم راجب مهمونی فکر کردی؟
چنگال را داخل ظرف رها کرد و گلو صاف کرد، بعد خود را به آن راه زد: پاک یادم رفته بود... ولی خب چون دلت میخواد بری و تنهایی، باهات میام.
یونگی ابروهایش را بالا برد: چطور لطفتو جبران کنم؟
سونگی چشم سمت سقف چرخاند: خب، میخام برم. براش کلی کار داریم.
_چه کاری؟
_باید لباسی بگیرم چشم همشون در بیاد!
موزیکی که تمام شده بود بست و گفت: خب، پس فعلا شب بخیر.
_یونگیا... تو چی میپوشی؟
بی تفاوت جواب داد: نمیدونم.
_میشه باهم بریم خرید؟
_من؟
_آره! ما فردا صبح شرکتیم. بعدش یه سر میرم خونه لباس عوض میکنم و میام خونت که باهم بریم خرید!
_چرا باید حتما لباس عوض کنی؟
_توقع داری با همون لباسا تا شب بمونم؟!
دست به صورتش کشید: بهرحال من فردا عصر باید برم فرودگاه دنبال یه دوست.
_عا... خب پس ، پسفردا؟
_خوبه.
سونگی لبخند خورد: خوبه. و ضمنا، من برات لباس انتخاب میکنم.
_نگران همینم.
_چی؟
_مراقب خودت باش. فردا که نه، پسفردا میبینمت.
سونگی هم شب بخیر گفت و تماس را قطع کرد. یونگی آنقدر موجه بود که بعنوان دوست همراهی اش کند و دهان آن عفریته ها را ببندد.
فقط کافی بود تنها نماند.
مهمانی برایش ذره ای ارزش نداشت.
اما اگر آنجا حضور داشتنش باعث ناراحتی و اذیت شدن حضار بشود و چند لیچار بار چند نفرشان کند و خاطراتشان از آن شب را مکدر، میدانست خودش شب با آرامش و دل خنک شده خواهد خوابید!
فقط دهن آنهایی که فکر میکردند هان سونگی فردی مطرود است که هیچکس حاضر به دوستی با او نیست را میبست.
دوست چیست جز کسی که همراهی ات کند؟! مهم نبود یونگی دوست بشود یا یک همراه موقت. توقع بیشتری برای خودش نمیساخت.
***
یسول دیرتر از حد معمول به جلسه فیلم نامه خوانی رسید. یعنی دلش نمیخواست زودتر برسد.
در همان زمان اندک هم دیدن تهیونگ اجتناب ناپذیر بود.
سعی کرد بی جلب توجه وارد سالن شود، که البته تمامی حواس ها و تمرکز روی بازیگرها که پشت میزهایی که ردیفی جلوی پوستر اسم فیلم نشسته و دیالوگ میخواندند بود.
و جز صدای آنها و شات دوربین ها صدایی در سالن نبود.
هایاکا لبخندی کج زد و دیالوگش را خواند: میخوای بگی خیلی خوب میشناسیش؟
بازیگری که باید جواب دیالوگش را میداد خواند: فکر میکنم تو تنها کسی باشی که کمتر از همه میشناسیش.
تهیونگ سناریو را ورق زد و نگاهش به یسول که کنار یو مینشست برخورد.
داشت زیر لب چیزی به یو میگفت و لبه های کت زمردی رنگش را مرتب میکرد تا بشنیند.
موهایش... بلند و باز بودند و با تل ظریفی تمامشان را به عقب رانده بود. موهای بلندی به رنگ خاک و خاکستر و عسل.
چهره اش همان چهره مغرور و سرد بود. شاید بیشتر از قبل. پشت چشمهای کشیده اش خطی بلند و دودی داشت و ابروهایش دیگر مشکی نبودند.
جز توجه به تغییرات چهره اش چیزی نفهمید که متوجه نگاه همه به خودش شد و وقتی یسول هم نگاهش کرد بی تفاوت به تکرار حرف هایاکا گوش سپرد.
_حست چیه از اینکه هر روز بیدار میشی و میدونی کارت خطرناکه و زندگیت قمار؟ دلتنگ آدمی که بودی نمیشی؟ اون دنیای ساده و بی هیاهو؟
نگاه کوتاهی به دیالوگ خودش کرد و خواند: انتخاب میکنم که دلتنگ نشم برای چیزی که وجود نداره. دلتنگ گذشته شدن مثل گریه کردن چندین ساله برای آبنباتیه که وقتی شیش سالت بود یه بچه ی دیگه به زور ازت گرفته. نمیشه اونقدر احمق باقی موند...
یسول خشک و سرد نگاهش میکرد. آن تهی شدن ناگهانی از دیدنش دیگر تمام شد. بازهم فکر میکرد که بهتر شد اول خودش او را دید.
بعد اتمام فیلمنامه به بهانه تماس از سالن خارج شد تا یو در موضع معرفی و تشریفات مسخره قرارش ندهد.
به دفتر یو رفت تا کارهای عقب مانده اش را بررسی کند، عادت خاص یو این بود که حین پروژه های خاص باقی امور را در آب نمک بگذارد که البته رسیدگی بهشان به عهده او بود.
حدود چهل دقیقه بعد لبتاپ او را بست و با چند پرینت کاغذ که دست گرفته بود از اتاقش بیرون و قدم به راهرو گذاشت که تهیونگ را روبروی خودش دید.
تهیونگ نگاهی عادی بین او و برگه ها گرداند و جلو آمد.
جلو آمدنش برای یسول به حد زیادی عجیب بود اما فقط سرجایش ماند و سعی کرد واکنشی قبل کنش او انجام ندهد.
مقابلش ماند و مثل دیدن آشنایی که دیدن و ندیدنش بعد مدتهای زیاد آنقدر هم عجیب نبوده گفت: خیلی وقته همو ندیدیم.
یسول لب باز کرد : آره. چه خبر؟
_اوضاع معمولیه. حالا هم که این فیلم و یجورایی همکاریم.
_درسته.
_برای مراسم نموندی. مگه دستیار تهیه کننده یو نیستی؟
به برگه ها اشاره کرد: هستم. کارمم اینه.
تهیونگ لب فشرد: هوم. داری میری؟
_یکم کار دارم.
پلکی به درک زد: خوشحال شدم از دیدنت. یه وقت یه قهوه باهم بخوریم.
ته دلش از این خالی تر نمیشد. تهیونگ مقابلش ایستاده بود. یک دستش در جیب شلوارش فرو برده و خیلی کول و راحت احوالپرسی میکرد.
صدای زنانه ای از پشت سر تهیونگ توجهش را جلب کرد.
هایاکا جانسن، با آن موهای رنگ شده ی نارنجی عسلی جلو آمد و گفت: تهیونگ شی، تهیه کننده یو داره برای شام دعوتمون میکنه. منیجرت دنبالته.
تهیونگ سر برگرداند و نگاهش کرد. و او نگاه از تهیونگ گرفت و به یسول داد.
یسول ساده گفت: از همکاریت با کمپانی خوشحالم هایاکا شی. کیم یسولم دستیار آقای یو.
هایاکا پلک زد: خوشبختم. شما همو میشناسین؟
و نگاه به تهیونگ داد.
یسول سرتکان داد: از آشناهای قدیمی هستیم.
تهیونگ میل عجیبی به پوزخند زدن داشت اما سخت خودش را کنترل کرد و گفت: بعدا میبینمت.
یسول مقابل نگاه خیره و لبخند نامحسوس او سخت اما به ظاهر راحت لبخند زد: حتما.
و بی هیچ حرف و واکنش اضافه ای سمت پیچ راهرو رفت.
تهیونگ به محض رفتن او لبخندش جا به اخم داد و به جای خالی اش زل زد. آشنای قدیمی... عادی بود که انقدر باعث خشمش شود؟ آن زن لعنتی بدون هیچ تلاشی برای فرار و چشم در چشم نشدن مقابلش ماند و لبخند زد.
تق تق پاشنه کفش های هایاکا و بعد ایستادنش مقابلش نگاهش را جلب کرد.
ابروهایش را بالا برد: بیا دیگه. باید بریم رستوران.
_لزومی نداره خودت بیای دنبالم. اینجا همه منتظرن ازمون آتو بگیرن.
هایاکا فاصله اش را با او صفر کرد و صورتش را به صورت او نزدیک کرد و به انگلیسی گفت: دلیل همبازی شدنمون همینه تهیونگ. همه عاشق اینن کاپل یه فیلم واقعی باشه.
_واقعا فکر کردی ما کاپلیم؟
پوزخند زد و صورتش را سمت شانه او برد و کنار گوشش گفت: من تا حاضر شدن آپارتمانم تو هتل پارادایسم و تو نباید اونجا آفتابی شی. پس امشب تو هتل یائو اتاق 501 ام. اگه خواستی بیای... قبلش بهم تکست بده که سیگار نکشم.
پوزخند زد و بازوی او را گرفت و کمی از خودش فاصله اش داد.
خیره به چشمهایش گفت: من هروقت خودم خواستم اومدم سمتت. الانم همینه. هروقت بخوام میام. میتونی رد کنی. ولی نمیتونی حس کنی افسار من دستته.
هایاکا شانه بالا انداخت: پس نمیخوای؟
فشار پنجه اش دور بازوی او را کم کرد و بعد رها کردنش دست در جیب برد: نمیدونم. باید ببینم شب میخوام یا نه.
هایاکا تکخند زد: تو واقعا عوضی ای.
_توهم فرشته نیستی.
_لااقل با بقیه نمیخوابم.
_فکر کردی من زندگی میکنم که یکی باشه باهاش بخوابم؟
هایاکا نگاهی به زمین کرد و گفت: یه بار اون اوایل که حسم بهت مثل الان نبود بعد یه همچین حرفایی گفتم دیگه نمیخوام ادامه بدم و جدا شدیم. بعد یه هفته اومدی سراغم. مست بودی. یقمو گرفتی منو چسبوندی به دیوار و داد زدی که حق ندارم ولت کنم. یادته دقیقا چی گفتی؟
تهیونگ گیج نگاهش کرد و او با نوازش گونه اش لب زد: « تو یکی دیگه نه، هیچکس دیگه نه. کسی حق نداره منو ول کنه. دیگه تحمل نمیکنم یکی بتونه ازم بگذره. »
_خب که چی؟
_تو بهم معتادی تهیونگ... من محتاجتم و نمیتونم تحمل کنم وگرنه امتحانش میکردم. ولت میکردم تا بهت اثبات کنم کم میاری و باز میای سراغم.
_همش استفادست... حالیت نیست؟
_میتونی از خیلیای دیگه استفاده کنی... ولی قفلی رو من. چرا؟
اخم کرد. حتی فکر کردن به این موضوع آزار دهنده بود.
اینکه هایاكا چشمهای مورب کشیده رو به بالا و چهره سرد داشت.
افکارش را پس زد: چرند نگو.
هایاکا نگاه بین اجزای صورت او گرداند: یه روز میفهمم چی تو اون سر خوشگلت میگذره و اون روز خیلی هم دور نیست.
این را گفت و از کنار تهیونگ رد شد و رفت.
**
یسول نزدیک پل بانپو پارک کرد و کنار خیابان در امتداد حفاظ پل قدم زنان راه افتاد.
عصبی بود. از خونسردی و غرور لعنتی او متنفر بود. کیم تهیونگ حق اینکه اینطور دوستانه و عادی برخورد کند نداشت.
کیم تهیونگ باید آنقدر آزرده میشد که شعله های نفرتش از چشمهایش وقتی به او نگاه میکند زبانه بکشد.
کیم تهیونگ باید درد میکشید. اما انگار همه چیز مرتب بود.
انگار جریانات برایش آنقدر مهم نبوده که انقدر خونسرد رفتار میکند. این یعنی هیچوقت حس واقعی نداشته.
پس حالا میشد یقین کند هیچ اشتباهی نکرده. رابطه ای را تمام کرده که عمقی نداشته.
دلش میخواست حداقل درصدی از عذابی که کشیده او هم بچشد. اما...
کنار حفاظ ماند و به آبهای خاکستری زیر آسمان گرک و میش خیره شد.
از چه ناراحت بود؟!
حالا با یک آدم خوب و مورد اعتماد در رابطه بود.
دیگر عاشق تهیونگ نبود. پس دلیل این حال چیست؟
« با تهیونگ بهم زد.ارتباطشان کاملا قطع شد. دیگر نه به هم پیام میدادند و نه زنگ میزدند.
سوکجین سعی میکرد نصیحتش کند که صبور باشد و مثل بچه های کینه ای از سر احساسات عجیب و غریب رابطه اش را خراب نکند.
اما کسی درکش نمیکرد.
گاهی، میان شیرین ترین لحظات، درست وسط بهترین و عاشقانه ترین لحظاتش که در آغوش تهیونگ بود و احساس آرامش میکرد و به آواز عاشقانه او گوش میداد.
از خودش میپرسید آنقدر که تهیونگ را میپرستد او هم عاشق هست؟
آنقدر که او حاضر است ریز و درشت را فدای یک تار موی سیاهش کند. تهیونگ هم حاضر است او را بگذارد اولویت همه چیز؟
از علاقه شدید تهیونگ به دوستانش، خصوصا جیمین خبر داشت، علاقه شدیدش به خانواده اش.
درکل آدمی مسئول بود در مقابل ارتباطش با کسانی که دوستشان داشت.
اما گاهی، این حس را میداد که او اولویت آخر است. با وجود اینکه از همه به او نزدیک تر بود.
چندبار قرارشان را بخاطر کمک به یکی از دوستانش کنسل کرد.
یکبار جونگکوک به سفر کاری رفت و دقیقا مصادف شد با پنج روز استراحت تهیونگ از کار. با اینکه خودش بابت شروع کارش در شرکت بعنوان منشی داخلی جونگکوک سرش شلوغ بود میشد بیخیال شود و به نامجون اطلاع دهد و با تهیونگ به سفر بروند و بعد مدتها دیدارهای کوتاه در خانه بلاخره وقت بگذرانند.
اما فقط چون جیمین پیشنهاد داد با دوستانش به ججو بروند تهیونگ بی اینکه نه بیاورد به او گفت خیلی وقته با جیمین وقت نگذروندم. میخوام باهاشون برم.
دمغ شد که حتی به فکر تهیونگ نرسیده یسول قید کارهایش را میزند تا با نوتلای شیرینش وقت بگذراند.... اما لبخند زد. فکرش این بود از صاف و سادگی بیش از حد اینطور است و این دخلی به علاقه قلبی اش ندارد.»
و با همین فرمان جزعیات بعدی هم ندید گرفت و هیچ نگفت.
یسول هرگز دختر بی منطق و خودخواهی نبود.
اگر فقط یقین میکرد اولویت اوست خودش فضا میداد تا او با دوستان و خانواده اش وقت بگذراند. حتی میگذاشت با جیمین از کشور برود، اگر تهیونگ بجای باید بروم میگفت موافقی بروم؟ یا... میگفت باید با جیمین بریم سولی... هردومون.
مگر نمیرفت؟ مطمئن بود با تهیونگ تا جهنم میرود. اما او حتی نخواست.
این انصاف نبود.
هشت روز بعد جداییشان تهیونگ رفت. انگار درگیری ذهنی اش برای بهم خوردن رابطه جیمین و جونگکوک بیشتر از مال خودش بود.
دو هفته بعد رفتن تهیونگ تصمیم قطعی اش را گرفت، که او را نبخشد و هرگز برای احیای رابطه تمام شده شان قدمی برندارد. دیگر جای تهیونگ عمل نمیکرد.
نیاز نبود به چرایی رها کردن آن رابطه فکر کند. او شرط جدایی انداخت و تهیونگ بی اصرار پذیرفت. اولویت هایش را تعیین کرد.
مهم نبود در مغز تهیونگ چه میگذرد. اگر افکاری متقابل به یسول داشت، حقش بود که اینطور فکر کند. بگذار تا ابد خوره ی کنار گذاشته شدن، زود فراموش شدن به جانش باشد. او هرگز نمیتوانست تصور کند کنار گذاشته شدن حقیقی چه طعمی دارد.
***
بند کیفش را روی شانه مرتب کرد و حین بالاتر کشیدن ماسکش از پشت شیشه دودی عینک نگاهش به یونگی که با لبخندی کج و کمرنگ در سالن فرودگاه برخورد.
سمت هم قدم برداشتند و با خنده یکدیگر را در آغوش گرفتند.
یونگی گفت: برگشتت به وطن مبارک موسیو.
هوسوک ریز خندید و نگاهش کرد: ممنون هیونگ، بریم که واقعا نیاز دارم تو سئول نفس بکشم.
_چرا؟ خارجیا بهت نساختن؟
هوسوک خندید: هیچ جا کره نمیشه!
_از دخترای خارجی خسته شدی؟
هوسوک لبخند محو کرد: آیششش، نمیخوام یچیزایی یادم بیاد. ماشین همراهته؟
_نه، اسب همراهمه.
چشم در حدقه گرداند: بریم یه قهوه بخوریم. قبل اینکه برسونیم خونه.
_کافه ی فرودگاه؟
_فکر کن یه درصد! یجایی که حس داخل کشور بودن بهم بده.
یونگی پلکی زد و بعد تحویل چمدان های هوسوک سمت پارکینگ و ماشینش راه افتادند و باهم به کافی شاپی حوالی مرکز شهر رفتند.
هوسوک میزی کنار پنجره انتخاب کرد و نگاه به رهگذران پشت شیشه داد: واقعا از اینجا نبودن خسته شده بودم. آخرین بار کی همو دیدیم؟
_پنج ماه پیش.
_ایندفعه همینجا قرارداد میبندم...
_فرانسه اوکی نبود.
_بود. آمریکا هم خوب بود، روسیه هم بد نبود... ولی خب، میخوام اینجا بمونم.
_پیشنهادی داری؟
_از سامسونگ. چیزای دیگه رو فعلا نمیپذیرن میخوام استراحت کنم. یه منیجر خوب میخوام.
دست به سینه تکیه به پشتی صندلی داد: خوبه. خوشحالم.
لبخند زد: چه خبر؟ اوضاعت خوبه؟
_من خوبم.
_جونگکوک چطوره؟
_وحشی، سرکش، غیرقابل پیش بینی.
_همین که حالش خوب باشه کافیه.
_حالش خوبه، دهن بقیه رو سرویس میکنه.
هوسوک با ناخن روی میز ضرب گرفت: میدونم خیلی درگیرشی... هیونگ وقتشه برای خودت زندگی کنی.
_مگه دارم بهش شیر میدم؟!
چپ نگاهش کرد: با کسی نیستی؟
_عا... نه!
چشم باریک کرد: چطور با این همه معیار دخترکش تنهایی؟!
ابرو بالا داد: بنظرت جذابم؟
_قطعا!
موبایلش زنگ خورد و با درآوردن آن از جیبش گفت: پس پسرکشم.
هوسوک خندید: اوکی اینم حرفیه.
یونگی به اسم نمیشه گفت لایت نگاهی کرد و جواب دادنش با آمدن پیشخدمت همراه شد.
_بله؟
_من امروز اومدم کمپانی و نبودی. کجایی؟
رو به هوسوک که منتظر نگاهش میکرد تا سفارشش را بگوید اشاره کرد: چای سبز... نگفته بودم میرم فرودگاه؟
_فرودگاه... انگار حواسم نبوده.
_عذر میخوام که وقتت گرفته شد نونا... فردا ساعت پنج میام دنبالت.
_واسه ی؟
پیشانی اش را ماساژ داد: خرید، برای مهمونی.
_عا!!! اوکی من آماده میشم. فعلا.
_میبینمت.
موبایل را که پایین آورد نگاهش به چهره کنجکاو هوسوک برخورد.
پرسشگر نگاهش کرد و هوسوک گفت: نونا !
_من گفتم نونا؟
_بین حرفات گفتی نونا.
موبایل را کنار دستش گذاشت: یکی از همکارامه.
عاقلانه نگاهش کرد: با همکارات میری خرید و مهمونی؟
یونگی با مکث به مکالماتش پشت تلفن فکر کرد و توضيح داد: غیرممکنه، فکرای خنده دار نکن.
با انگشت به او اشاره کرد: اگه ری اکشنت انقد جدی نبود و به حالت لاس میگفتی آره خبریه، اونوقت باور میکردم چیزی نیست!
یونگی خشک نگاهش کرد: انگشتتو ببر پایین تا انگشت کلفت تری روت اعمال نکردم ...
هوسوک دست پس کشید و چشم باریک کرد: هوم، پس اینطور.
لبخندی محو زد: از تهیونگ خبر داری؟
_از طریق جیمین... اوکیه بنظر.
_میگن اینجاست... تو کمپانی یسول اینا یه فیلم استارت زده.
هوسوک تعجب کرد: امیدوارم اوکی پیش برن.
_میرن... یسول یک سالی میشه با کسیه. تهیونگم حتما عادیه براش.
هوسوک لبخندی غمگین زد: رابطشون سر دلیل بچگانه ای تموم شد...
یونگی پلکی به موافقت زد و گفت: گذشته... مهم اینه الان هردو خوبن... امیدوارم تهیونگم خوب باشه.
_هنوز در ارتباط نیستین؟
_نه... چیزی تغییر نکرده.
پیش خدمت سفارشات را آورد و یونگی به فرنچ پرس پر از چای سبز خیره شد.
هوسوک نمیدانست. هیچکس نمیدانست. درباره یسول و تمام آن اوضاع. فقط سوکجین میدانست و او.
به خواست یسول احترام میگذاشت. که نمیخواهد هیچکس بداند. و اگر نه این موضوع مورد تایید یونگی نبود.
هوسوک کمی از قهوه اش نوشید و گفت: بنظرم تهیونگ و تو دلیلی برای قطع ارتباط ندارین.
فنجانش را پر کرد و پیش کشید: من تنها تلاشم برای چیزی که خودم خرابش نکرده باشم اینه که بخوام صحبت کنیم تا بدونم مشکل چیه، وقتی طرف مقابل سعی نکنه. منم سکوت میکنم.
_حق داری، ولی... توهم ازش عصبانی شدی.
_اگه ازش عصبانی شدم، فقط ناراحت شدم. ولی ولش نکردم... کمپانی که الان باهاش همکاری میکنه رو بدون اینکه بدونه براش اوکی کردم تا بیکار و گیج نمونه تو اون کشور غریب.
هوسوک پلک زد: میدونم... هیونگ تو اشتباهی نکردی.
به بخار چای زل زد: شماها کردین... همون موقع که بهم نگفتید چرا جونگکوک اونکارو با رابطش کرد.
_از دستت کاری برنمیومد. ممکن بود اوضاع بد شه...
پوزخندش را نشان نداد و با نگاه به بیرون و نوشیدن کمی چای پرسید: از جیمین خبر داری؟
_احوال همو میپرسیم. تو دانشگاه تدریس میکنه هنوز.
_هنوز با اونیه که بود؟
_آره، بنظر رابطه آرومی دارن... خوب پیش میرن.
سرتکان داد: امیدوارم جونگکوک هم بتونه یه رابطه جدید شروع کنه.
_تموم این سه سال تنها مونده؟!!
_حتی رابطه یه شبه هم نداشته... از این حالتش نمیتونم برداشت کنم که باطنش مثل ظاهرش بیخیال شده. تنها آدمیه که داره منو به باور آدم یکبار عاشق میشه میرسونه... شده مثل فیلما، که بعد یه نفر تارک دنیا میشن.
هوسوک لیوان قهوه اش را از لب جدا کرد و نفس عمیقی کشید: ناراحتم میکنه فکر به این موضوع. امیدوارم زودتر خلاف این فرض بهت ثابت شه.
یونگی زیر لب امیدوارم بی صدایی گفت. با آن کارهای عجیب جونگکوک، بوسان رفتن هایش و دیدن پدر جیمین... کبک رفتن ها سر هر تولد جیمین و کلی کار دیگر که مطمئن بود دلیل نامربوطی به جیمین ندارد و صمیمی نشدنش با هیچکس، نمیشد توقع خلاف فرض هایش را داشته باشد.
***
چانهو با زدن رمز در گفت: از پسوردش برات رو در یخچال یادداشت میذارم. الان بگم یادت میره.
جیمین ساکش را روی شانه مرتب کرد و با کندن کفشها و پوشیدن دمپایی ها داخل خانه شد. بعدمحض ورودش لامپ های لایت و کمرنگ خانه روشن شدند و جیمین نگاهی به کلیت فضا انداخت.
چانهو ساک خودش را روی مبلی که با ملحفه پوشیده شده بود انداخت و سمت شومینه رفت: بیا داخل. تا یه دوش بگیری و لباس عوض کنی هم غذا سفارش میدم، هم این ملافه هارو جمع میکنم. شبیه خونه ی ارواح شده...
جیمین سرتکان داد و با برداشتن عینک شبش پرسشگرانه سمت اتاقها اشاره کرد: کدوم؟
_اونی که آخر راهروئه. لباس داری تو ساکت؟ الان چمدونامونم میرسه.
_توهم برو لباس عوض کن. بعد باهم اینجارو سامون میدیم.
لبخند زد: برو، حواسم به اینجا هست.
جیمین سر تکان داد و با بالا رفتن از چند پله وارد راهروی عریض و اتاقی که چانهو گفت شد.
بلاخره برگشت. هنگام لندینگ، تا لحظه پیاده شدن از هواپیما حس غریبی داشت. حسش شبیه برگشتن نبود. برگشتن حس غربت نمیدهد. میدانی که پا به خانه گذاشته ای.
کارهایشان در فرودگاه خیلی طول نکشید تا با ماشین چانهو که به سفارش خودش توسط راننده جایگزین آورده شد راهی آپارتمانش شوند.
تمام مسیر از شیشه به بیرون زل زد و سعی کرد تازه ها را از قدیمی ها تفکیک کند. چانهو هم ساکت بود، بنظر نمیرسید خود او هم حس خوشایندی از برگشتن داشته باشد.
یا شاید فقط از پرواز طولانی خسته بود. بهرحال اینکه نه او چیزی میگفت و نه خودش مجبور بود حرفی بزند تا بازهم به روی چانهو بیاورد از این سفر چندماهه خشنود نیست.
انگشت روی میز کشید و خاک روی آن را فوت کرد. اهمیتی نداشت، الان حوصله تمیزکاری نداشت.
بعد دوش گرفتن لباسهای راحتی تن کرد و از اتاق بیرون رفت.
تمامی ملحفه ها کنار رفته و لوازم خانه که عمدتا از چوب تیره بودند نمایان شده بودند.
پیانو و کتابخانه نزدیکش. سلیقه چانهو در دیزاین خانه ای که چندسال پیش رها کرده فرق چندانی با خانه اش در کانادا نداشت.
سمت شومینه رفت که با زنگ در چانهو با دو ماگ که بخارشان بلند شده بود از آشپزخانه آمد.
ماگ ها را روی میز قهوه مقابل کاناپه گذاشت و سمت در رفت: چمدونان.
ساکت تا در نگاهش کرد و وقتی او چمدان ها را تحویل گرفت پرسید: ما که ماشین همراهمون بود. چرا خودمون نیاوردیمشون.
_حوصله نداشتم بکشونمشون! میتونم گاهی تنبل باشم.
_منم کمکت میکردم.
چمدان ها را سمت راهرو برد: با اون کتف؟! تا وقتی نگفتم چیز سنگین بلند نکن.
کنار پنجره نگاهی به خیابان آن پایین و پارک روبروی مجتمع کرد.
چانهو برگشت و گفت: چمدونت تو اتاقته.
_ممنون.
_به کسی گفتی برگشتی؟
_نه. مهم نیست. کاریشون داشته باشم میگم...
_بیا بشین قهوه بخور.
روی کاناپه نشست و گفت: ویوی پنجرت قشنگه.
_جدی؟ چجوریه؟
_پارک... مگه ندیدی؟
از قهوه نوشید: اینجارو قبل اینکه برم خریدم و فقط یه شب توش موندم. خونه قبلیم این نبود...
لیوان قهوه را در دستهایش گرفت و ساکت ماند.
چانهو پرسید: برنامت چیه؟
_برنامه ای ندارم.
_نمیخوای بری دانشگاه برای تدریس درخواست بدی؟ یا با اساتید خودت هماهنگ کنی کمکت کنن؟
_نمیدونم. شاید بهش فکر کنم.
چانهو مکثی کرد و صدایش زد: جیمینا...
جیمین نگاهش کرد و او گفت: منم اینجا حس خیلی خوبی ندارم. اگه گذشته ناخوشایندی اینجا داری، منم دارم. ولی میدونی که گذشته تعیین کننده حال امروز ما نیست مگر اینکه تلقین کنیم و دنبال بهانه جویی برای حفظ کردن حس بدمون باشیم.
_دنبال حفظ کردن؟
خیره به چشمهای او سرتکان داد: تموم نمیشه چون نمیخوای تموم شه. فکر میکنی باید همیشه گاردتو نگه داری، بابتش ته دلت حس تاسف و غم کنی تا حس ثبات شخصیتی کنی. که تو بیخیال نمیشی.
_باید چیکار کنم؟
لبخند زد: چند ماه اینجا زندگی کن. دوستاتو ملاقات کن. اونایی که میخوای رو. کار کن. برو جاهایی که حس بهتری بهت میده و فکرتو محور اینکه تمام شهر پر از چیزاییه که باید ازش دوری کنی متمرکز نکن. ما از شهر طلب نداریم.
_حق با توئه... سعی میکنم خودمو مشغول کنم.
چانهو دست به شانه او گذاشت و با لبخند گفت: به کتفتم فشار نیار. معمولا نمیگم ولی یادت بمونه.
_نگران نباش. از کی کارتو شروع میکنی؟
_یه مجتمع نمایشی هست که توش چندتا ساختمونه. هم آکادمی باله، هم آکادمی تئاتر و موسیقی.
_همون که گفتی مال استادت بوده؟
_ یه زمانی مدیریتش با اون بوده... مدیر الانش از دوستامه و خواسته میزبان این تور باشه ... فردا میرم اونجا تا ببینم چی میشه. یه برنامه ای هم تو نظرمه که وقتی قطعی شد بهت میگم.
جیمین طوری نگاهش کرد که از خنده چانهو متوجه شد چقدر ظن و شک القا کرده.
چانهو به مبل تکیه زد: نگران نباش برات نقشه نچیدم. تو فقط همراه منی. قرار نیست بکشونمت تو برنامه های اجرا.
لبهایش را برهم فشرد تا نخندد: ببخشید.
_عادت کردم، البته حق داری دائم گارد بگیری. چون هر اتفاقی بیفته اولویتم برای اون رول تویی.
جیمین نفسی روی بخار قهوه اش گرفت: من یه روانپزشکم. همونطور که برای آدم هفتاد ساله بعد یک عمر کار کردن و بازنشسته شدن بچه دار شدن تقریبا محاله. برای منم بالرین شدن تو این سن و موقعیت حرفه ای کاری عادی نیست. نمیخوام توی چشما و دهنا بیام.
_بالرین شدن برات عادی نیست؟
_اوهوم.
ساده گفت: ولی تو بالرین هستی!
به چانهو نگاه کرد و او افزود: بهش اینطوری نگاه کردی؟ تو همین الانشم به بالرینی.
_بالرینی که فقط تو و چندتا گروه از هنرجوهات در جریانشن. بقیه فقط منو دوست پسرت میدونن. دخلی به شغل و حرفه تو ندارم.
_اینطور فکر میکنی؟
_اینطور آرامش دارم.
_نمیخوام بحث کنیم.
_منم همینطور. گشنمه... غذا سفارش دادی؟
نگاهی به ساعت روی دیوار کرد و وقتی متوجه خواب بودنش شد به ساعت دستش نگاه کرد: چند دقیقه دیگه احتمالا برسه.
قهوه اش را خورد و گفت: میخوام تلوزیونو روشن کنم.
موبایلش را برداشت و گفت: صبر کن اشتراک نتفلیکس بگیرم.
_شبکه های داخلی هم اوکی ان.
چانهو ساکت با موبایلش مشغول شد و او تلوزیون را روشن کرد: چان؟
_هوم؟
_اگه بخوای تو تمرین دادن تیم کمکت میکنم... اگه بنظرت توانشو دارم.
_چرا میخوای اینکارو کنی؟
_که کمکت کنم.
_کمکم کنی چون فکر میکنی با مخالفتت سر نبودن تو اجرا بهم بدهکاری؟
ساکت نگاهش کرد و چانهو با آرامش گفت: چون برات وقت گذاشتم و آموزشت دادم معنیش این نیست بابت مخالفتت برای نیومدن تو گروه باید احساس بدی پیدا کنی. ولی اگه خودت دلت بخواد میتونی بیای و انجامش بدی.
_چطور همش منو پیش بینی میکنی؟
با زنگ مجدد در که خبر از رسیدن غذا میداد از جا بلند شد و حین رفتن سمتش به طعنه بانمکی گقت: همونطور که تو من و دیگران رو پیش بینی نمیکنی. یا بهتره بگم حوصله نمیکنی راجب کسی فکر کنی. من برعکسش عمل میکنم!
لب فشرد و نچ کرد: مسخره...
چانهو شانه بالا انداخت و قبل باز کردن در گفت: بست آفر رو بذار ببینیم.
جیمین با لبخند نگاه از او گرفت و با کنترل دنبال آن فیلم در نتفلیکس گشت.
***
یونگی مشغول چیدن بسته های رامیون و حبوبات در کابینت بود که با صدای چیکو نگاهش سمت تخت جونگکوک کشیده شد.
جونگکوک از خواب پریده و همینطور که نفس زنان به قفسه سینه اش چنگ میفشرد با چشمهای بیرون افتاده به لحاف زل زده بود.
چیکو هم دستهایش را لبه تشک گرفته و با بالا کشیدن تنش به او نگاه میکرد.
یونگی بهت زده پارتیشن را دور زد و سمتش رفت. تمام تنش خیس عرق بود. حتی دانه هایش از پیشانی و شقیقه اش روان بودند.
نگران نگاهش کرد: چی شده؟
بی حرف نگاه به یونگی داد و لبهای خشک شده ای که هوا را میبلعیدند بست و دستهایش را روی صورت کشید و هوفی کرد.
بازهم کابوس... کابوس های مسخره ای که محتوایشان را بعد بیداری به خاطر نمی آورد اما همیشه طوری از خواب میپراندش که مجبور شود چند قرص آرامبخش باهم ببلعد.
قوطی قرص را از داخل کشوی پاتختی بیرون کشید و یکیشان را برداشت و داخل دهان گذاشت: هیچی...
یونگی کمی ساکت نگاهش کرد و بعد سمت کمد و کشوی لباسها رفت و دورس کرم رنگی آورد و روی لحاف و پاهایش انداخت: بپوشش، عرق کردی. سرما میخوری.
بین دو ابرویش را با دست فشرد: تو کی اومدی؟ ساعت چنده؟
_هشت و نیم اومدم. الانم دهه.
_خوابم برده بود...
_بله، کنارتم زیر سیگاری پر بود. روی تشک. آخر خودتو این خونه رو آتیش میزنی.
بی تقاوت لحاف را از روی پاهایش کنار زد و چیکو پایین رفت.
پاهایش را روی زمین گذاشت: اضطراب دارم...
_برای چی؟
هیره به زمین سر به طرفین تکان داد: نمیدونم... حس تخمی ایه.
دست به سینه ماند و تماشایش کرد: میخوای بری پیش یه دکتر؟
_برای چی؟
_چکاپ کنی. شاید داری زیاد قرص میخوری.
بی حوصله با عقب دادن شانه هایش قلنج پشتش را شکاند: بیخیال.
_کابینتو پر کردم. غذا درست نمیکنم، انگار یکی از قبل پر کرده یخچالو. آشپزی میکنی؟
_نه.
_چیکو آشپزی یاد گرفته؟
_یکی میاد کارا رو میکنه.
_خوبه، چند روز پیش هوسوک اومده سئول.
سرتکان داد: آها...
یونگی سمت کاناپه رفت و با برداشتن کتش گفت: من میرم جونگ. اگه فکر میکنی لازمه بمونم.
_نه من اوکیم.
_لباستو بپوش... فردا کار دارم، چیکو همینجا باشه پیشت.
بلوزش را برداشت: اوکیه، من خونه ام... ممنون.
یونگی کمی نگاهش کرد و سمت در رفت.
با نگاه رفتن او را دنبال کرد و با پوشیدن دورسش ساکت پلکهایش را روی هم فشرد. باید دوش میگرفت اما تن سستش یاری اش نمیکرد.
حس ضعف حاکی از بی قراری که دچارش کرده بود بشدت عصبانی اش میکرد.
دوباره پاهایش را روی تخت کشاند و به تاج تخت تکیه زد.
نخی سیگار از پاکت زیر بالش بیرون کشید و همانطور که دستهایش را روی زانو هایش انداخته بود به آن باریکه سفید رنگ زل زد.
چیکو پوزه روی تشک گذاشت و خودش را نزدیک او کشید و معصومانه نگاهش کرد.
رو به او کرد و با تعلل تنه اش را گرفت و او را بالا و کنار خودش کشاند: بیا رفیق...
چیکو سر روی شکم او گذاشت و جونگکوک آهسته سر و گوشهایش را نوازش کرد: فکر کنم امشب بشه نگاهش کنیم...
چیکو چشم سمتش چرخاند و او لبخند زد: شایدم متوجه ای چی میگم... من یکم تناقض دارم نه؟ تجربه ی یه چیز مضر و آسیب زننده که ازش آرامش بگیری و در آن واحد داغونت کنه داشتی؟
چیکو خمیازه کشید و جونگکوک با دست کشیدن سمت پشت گردنش گفت: یچیزی شبیه قرص، مثل سیگار... مثل نگاه کردن به فیلمای جیمین.
چیکو دوباره نگاهش کرد و او لب خیساند و لبتاپش را از پاتختی کنار خودش کشاند و بازش کرد: نمیدونم کی برای همیشه پاکشون میکنم و سراغ ریکاوری هم نمیرم... فکر کنم یهو دیوونه شم و این لبتاپو بندازم تو هان... و قبلش از فایلا بک آپ هم نگیرم. اونوقت دیگه توهم نمیبینیش.
چیکو مشتاق به صفحه لبتاپ زل زد و جونگکوک فیلمی که در یکی از پوشه های رمزدار بود پلی کرد.
جیمین با کیسه توری پر از سنگهای سفید و صدف روی ماسه ها نشسته بود و دانه دانه روی چیزی که از قبل نوشته بود میچیدشان.
خودش پشت دوربین بود و صدایش زد: جیمینا؟
نگاهش کرد و باد از سمت دریا موهای حنایی رنگش را توی چشمهایش زد. دستش را جلو گرفت: عای فیلم نگیر آفتاب قرمزم کرده.
_مشکل این نیست! اینجوری نشستی و خشتکت پارست عزیزم!
سریع به بین پاهایش نگاه کرد و او زد زیر خنده. جیمین چپ چپ به او پشت دوربین نگاه کرد: بجای ایستگاه منو گرفتن برو از تهیونگ و یسول فیلم بگیر.
_اونا تو هتلن. فکر نکنم مناسب فیلم گرفتن باشن!
صدفی دیگر روی ماسه ها گذاشت: پس اومدی منو مسخره کنی؟
و با آن چشمهای شاکی و بدون میکاپ زل زد به او.
حس آن لحظه اش را بخاطر داشت. بوی دریا پیچیده بود و هوا گرم و شرجی...
و جیمین با آن گونه های سرخ شده نگاهش میکرد. تمام تنش بوی ضدآفتاب نارگیلی میداد و بازهم آفتاب میتوانست آنطور پوست حساسش را بسوزاند.
روی ماسه ها نوشته بود (J . قلب . J) و پایینترش هم نوشت (T . قلب . Y) و بعدا که یسول و تهیونگ پیششان آمدند تا به مراسم رقص بومی در کافه ساحلی بروند نشانشان داد و کنارش سلفی گرفتند.
چیکو صورت نزدیک مانیتور برد و جونگکوک به دست خودش که از پشت دوربین سمت موهای جیمین رفت و با نوازش کنار زدشان تا باد داخل چشمهایش نزندشان گفت: نظرت راجب یه گل سر چیه؟
جیمین نگاهش کرد: نطرت راجب دست خودت چیه؟
_دستم همینجا بمونه؟
جیمین لبخندی بزرگ زد و هلال چشمهایش درخشیدن گرفتند. درست کنار حلقه ی داخل انگشت خودش که روی موهای او زیر نور طلایی غروب میدرخشید...
نگاه از صفحه لبتاپ گرفت و خیره به پنجه دست چپش و انگشت خالی اش ماند. انگشتی که تا مدتها خلاء نبودن یک حلقه دور خودش را حس میکرد... حلقه ای که یک اسم درونش حک بود. اسمی که مدتها صدایش نزده وجوابی نگرفته بود.
***
چانهو با برداشتن دسته گل بابونه از روی صندلی کناری در ماشین را بست و با قدم هایی پیوسته و آرام خودش را مقابل دروازه آهنی سیاه رنگ رساند از لای میله ها به عمارت قصرمانند بالای بلندی زمین چشم دوخت.
نگاهش را روی پنجره اتاقی در طبقه دوم ثابت کرد و بعد به گلبرگهای سفید بابونه.
صدایی در پس خاطراتش شنید... صدای آشنایی که قبلش را زیر و رو میکرد. صدایی که فقط میتوانست در ذهن تداعی اش کند.
« میخوام تا آخر عمرم ازت یاد بگیرم هیونگ... میخوام مثل تو باشم. میخوام وقتی نگاهم میکنی با خودت بگی اولین شاگردت تو باله، بهترینش بوده »
و بعد نقش بستن یک لبخند بر لبهای گوینده و خیره ماندن او.
پسری که به سبکبالی یک قاصدک میرقصید و انگار قادر بود پرواز کند... مثل یک قو از سطح آب دریاچه بال بگشاید و سمت آسمان پر بگیرد.
پسری که یادآوری حلقه بستن اشک در نگاهش هنوز قلبش را به درد می آورد.
پسری که وقتی او ناامید روی نیمکت زیر درخت بلوط در محوطه دانشکده مینشست و ذهنش درگیر بود از ناکجا پیدایش میشد و کنارش مینشست و با نگاه آرامش بدون کلمه ای حرف دلداری اش میداد.
با صدای مردی نگاه خیره اش به گلها شکست. نگهبان بود.
متعجب از پشت دروازه گفت: کاری دارید؟
لبخند زد: لطفا این دسته گل رو ببرید داخل. ممنونم.
_از طرف کی؟
با لبخند گل را به دست نگهبان داد و قبل رفتن سمت ماشینش نگاهی سمت پنجره اتاق برد: بذاریدش اتاق آقای جیهوا...
***
BINABASA MO ANG
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...
