از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد. به سالن تمرین قدیمی که بقیه استفاده نمیکردند پا گذاشت.
بدون اینکه لباس هایش را عوض کند ژاکت قرمزش را همراه کفشها گوشه سالن رها کرد و با پخش کردن موسیقی از موبایل خودش، مقابل آینه ایستاد.
دست راستش را آهسته بالا آورد و انگشت بر پوسته ی سرد آینه چسباند.
آن را در امتداد تصویر بدنش تا روی صورتش بالا کشید و با چند قدم، از آینه فاصله گرفت و تنش را به موسیقی سپرد.
چانهو حین رد شدن از راهرو با شنیدن موسیقی که در سالن قدیمی پخش میشد از قدم ماند.
شنیدن یک ترک پاپ کره ای با تم غم انگیز در آکادمی ای که هنرجوهایش از هر ملیتی بودند بجز کره ای ؛ نیاز به فکر کردن برای تشخیص نداشت.
آهسته از لای در به داخل نگاه کرد. خودش بود. جز جیمین هیچکس آنقدر خلاقانه باله ی مدرن را با سرکشی دستخوش تغییرات جسورانه نمیکرد. آن هم با هر موسیقی که خودش میخواست.
به پرش جیمین و فرود آمدنش مثل پر روی نوک پنجه پاها و چرخیدنش و چهره ای که پارادوکسی عجیب از بی حسی و غم و خشم و معصومیت بود خیره ماند. بازهم در آسمان خاکستری خودش پرواز میکرد...
[ جیمین روز اول بعد تماشای تمرین از اینجا رفت و دوروز بعد دوباره برگشت. و اینبار گفت میخواهد برقصد.
چانهو عاقلانه بر اندازش کرد: تجربه حرکات بدنی داشتی؟
سرد گفت: نه.
_پس هیچچیزی !
_هیچ چیزی...
درست وسط راهروی طبقه سوم بودند. نگاهی به انتهای راهرو و سمت کلاس رِنج نوجوانهای باله ی کلاسیکش انداخت و با دست به سمت دفترش اشاره کرد: اونجا باش تا بیام.
جیمین فقط سر تکان داد و با دست فرو بردن در جیبهای پالتوی کوتاهش سمت دفتر او رفت.
بعد سر زدن به هنرجوها و سپردنشان به مربی جایگزین به دفترش داخل شد و او را مقابل شومینه، خیره به نقاشی قدیمی روی دیوار دید.
دفعه قبل فکری درباره او نداشت اما آن لحظه که نگاهش میکرد بنظر پسر کم سن و سالی می آمد. پسر کم سن و سالی که معضلات فکری شدید به دوش میکشد.
موهایش دورنگ بودند. ریشه تا شقیقه مشکی و از گوش و تا زیر آن و پشت گردن بلوند.
جیمین نیم رخ سمت او مایل و نگاهش کرد.
نور اتاقش همیشه کم بود و انعکاس آتش شومینه بر صورت یخی او گرمایی مصنوعی ایجاد کرده بود.
سمت مبلمان جلو رفت و او را به نشستن دعوت کرد. جیمین هم بی سوال و حرف مقابلش روی مبل دونفره نشست و زانوهایش را بهم چسباند.
چانهو از او پرسید: چای یا قهوه؟
_چیزی نمیخوام. فقط میخواستم بدونم ممکنه منم بتونم یاد بگیرم؟
_چرا میخوای یاد بگیری؟
_هرکی میاد اینجا برقصه باید دلیل ارائه بده؟
نیاز نبود فکر کند. جواب واضح بود. هیچ دلیلی لازم نیست.
گفت: خیلی خب... دقیقا چی میخوای؟
_میخوام هروقت تایم کلاسم بود بیام... و هروقت نبود بیام و یه گوشه که مزاحم بقیه نشم تمرین کنم.
چند لحظه طولانی نگاهش کرد و پرسید: کلاس انفرادی؟
_نه انفرادی... با هر گروهی که لازم باشه... فقط نه به طور رسمی. یعنی اگه اجرا یا مسابقه ای باشه یا معرفی اعضای گروه و تیم رقص، من بینشون نباشم.
_هیچ ایرادی نداره، این انتخابیه.
جیمین خیره به میز جلومبلی سر تکان داد: باید چیکار کنم؟ میتونم الان شروع کنم؟
_الان؟
نگاهش کرد: ممکن نیست؟
لب خیساند و پرسید:اسمت چیه و چند سالته؟
_پارک جیمین، سی و یک...
تعجب کرد. سی و یک سال به آن پسر نمی آمد.
اما آن شانه های خمیده و ظاهر آشفته و خسته میتوانست مال مردی باشد که روزهای سختی گذرانده. قبولش کرد... نه بخاطر ترحم، نه بخاطر اینکه حس کرده بود او توانایی خاصی دارد.
شاید فقط به این خاطر که دلتنگ بود.
و جیمین چرا میخواست برقصد؟ بعدها که فهمید پزشک است، آن زمان که حرف میزدند از او پرسید چرا خواستی برقصی و جواب او برایش عجیب بود.
لبه ی نرده های تراس آکادمی ایستاده بودند و جیمین خیره به ساختمان هتل شاتو فرونتناک گفت ( میرقصم که خسته بشم چان، که شب وقتی میرم توی تخت اون دقایق کشنده ی قبل به خواب رفتن رو محال کنم. اون دقیقه هایی که میخواد مجبورت کنه به اونچیزایی که کل روز جون کندی ازش فرار کنی فکر کنی، قبلش خواستم فقط تمام روز قدم بزنم تا پاهام بی جون شن ولی دیدم موقع قدم زدن هم اون فکرا میان، رقص... چیزی که بلدش نبودم و حرفای یکی که بالا سرم وایسه و بگه چیکار کنم بهترین روش برای اینه که شبا خسته ی خسته باشم )
و همانجا بود... لحظه ای که فهمید این کار را خودش هم با رقص کرده. او عاشق رقص بود... باله زندگی اش بود اما دوره ای در خاطرات او هم وجود داشته که رقص را دست آویزی برای فراموشی و گریختن کرده باشد. پس جیمین را میفهمید.]
جیمین با قسمتی از اوج آهنگ به عقب رفت و بر زمین افتاد. کف دستهایش را بر کفپوش سیاه ستون کرد و خیره به آن نفس های مقطعش را رها کرد.
چانهو چندی خیره به او سرجایش ماند و بعد با چندقدم خودش را به او رساند.
جیمین صورت بالا برد و نگاهش به نگاه سیاه او گره خورد.
دست سمت او دراز کرد و لبخند زد: پاشو...
جیمین دست او را گرفت و از زمین بلند شد. این لبخند و نگاه چانهو را دوست نداشت، درک میکرد معنایش را. اینطور بود که جیمین تو حیفی... حیفی که روی صحنه نباشی.
چیزی که جیمین نمیخواست و چانهو از خواستنش دست نمیکشید.
لبهای خشکش را خیساند و پرسید: چرا اینجایی چان؟
_رد میشدم... سالن متروکه متعلق به توئه؟
چپ نگاهش کرد و سمت وسایلش رفت: نیست... نیاز نیست وایسی کارای غیراصولی منو تماشا کنی.
چانهو دست به سینه شد و نگاه به دیوارهای نمور سالن گرداند: نیاز؟
جیمین ژاکتش را برداشت و حین تن کردنش گفت:آره.
_در طول زندگی بارها چیزهایی رو تماشا میکنیم که به تماشاشون نیاز نبوده.
اخم کرد: جز این جوابی نداری.
لبخندی محو زد: انگار هنوز ازم ناراحتی.
_بابت کدومش؟
ابروهایش را بالا برد: کدومش؟ چندتاست؟
جیمین مشغول چک کردن موبایلش شد: وقتی با تحسین نگاهم میکنی بهت شک میکنم! تو بهم میگفتی دارم باله رو تبدیل به رقص دیگه ای میکنم. اونم به منی که اصولا باله و غیر باله برام مفهوم نبوده... البته ببخشیدا.
_اون حرف من تمامش منفی نبوده.
_توی کلاس هم به ژائو گفتی خودکامه بودن همیشه خوب نیست. اگه به من طعنه نزدی پس به کی زدی؟
به هنرجوی تخس و بداخمی که مقابلش مانده بود و در طول تاریخچه کاری اش هیچکس مثل او جرعت اینطور قیافه گرفتن و توی رو ماندنش را نداشته زل زد: وقتی کاری رو دوست نداری، روی اینکه درش حرفه ای محسوب بشی یا نه هم متعصب نمیشی.
سر تکان داد: درسته. فراموشش کن. دیگه بهم دربارش گیر هم نده.سعی نکن منو تغییر بدی... من به حدی که لازم بوده ازت تاثیر گرفتم. و همون ارزشش خیلیه.
همانطور که چشم های مخملی اش روی او ثابت بود گفت: من به چیزی مجبورت نمیکنم. فقط حمایتت میکنم. در هر مورد...
جیمین خیره به او بند کوله اش را روی شانه گذاشت و چانهو به قصد رفتن از سالن گفت: داری میری مراقب باش.
جیمین به رفتنش سمت در نگاه کرد و با تعلل صدا زد: چان؟
چانهو منتظر نگاهش کرد و جیمین گفت: با من شام میخوری؟
چانهو ابرو بالا برد: امروز خورشید از غرب طلوع کرد؟
جیمین لب خیساند: میخواستم قبل اینکه بخوای باهم بریم بیرون بهت بگم... بجای انجام روتین و عادت.
چانهو سکوت کرد. روتین و عادت؟ با جیمین وقت گذراندنش مدتها بود که ربطی به روزمرگی نداشت.
پلکی زد و گفت: زود آماده میشم. سوویچو از دفتر بردار برو پایین تو ماشین. ماشین خودتم بسپر ببرن خونه.
_نیاوردم... میدونی که معمولا رانندگی نمیکنم.
چانهو سر تکان داد: پایین باش.
با رفتن چانهو سمت دفترش رفت. حین برداشتن سوییچش از جای همیشگی کنار آویز دکوری کوچک روی میز چشمش به برگه ای که از پوشه بیرون زده بود برخورد.
با نگاهی سمت در برگه را بیرون کشید و سرسری خواند. درباره درخواست مجوز اجرا بود.
همان اجرایی که چانهو اصرار داشت او قوی سیاهش باشد.
بی تفاوت برگه را داخل پوشه برگرداند و با سوویچ پایین رفت. نمیخواست با درگیر کردن ذهن خودش باز آن بحث تکراری را باز کند. هرگز حاضر نبود اجرا کند. همانطور که حاضر نبود عضو رسمی تیم رقص باشد.
چانهو که آمد تا مقصد که رصدخانه و رستورانی در نزدیکی هتل شاتو فرونتناک بود بحثی باز نکرد. حس میکرد از پیشنهاد دادن شام پشیمان شده. اگر چان باز میخواست درباره اجرا حرف بزند قطعا بحث میکردند.
شام با صحبتهای کوتاه چانهو درباره چند هنرجو در کلاس باله ی رومانتیک و پرسیدن احوال روزمره صرف شد. چانهو عادت نداشت حین غذا همراهش را به صحبت وادارد. همان صحبتها هم مربوط به تایم سفارش تا رسیدن غذا سر میز میشد.
و بعد شام هردو طبق اوقات دیگری که به اینجا می آمدند به بام رصدخانه رفتند.
جیمین لب حفاظ بتنی ماند و نگاه از شهر سمت آسمان پرستاره برد. شب خوبی برای هرکه میخواست اینجا ستاره ها را ببیند بود.
چانهو نگاه به نیم رخ او داد و سکوت کرد. جیمین غمگین بود و او این را خوب حس میکرد.
نفسش را فوت کرد و گفت: چی میخوای بگی چان؟
_منتظرم تو صحبت کنی.
_من؟
چانهو آرنج هایش را به حفاظ زد و از زاویه پایینتر به صورت او نگاه داد: تو وقتی ناراحتی میخوای با من غذا بخوری. هرچند معمولا حرف نمیزنی ولی من منتظرم بشنوم.
پوزخند زد: پس منو خوب شناختی؟
_شاید... تو زندگی کی از تو بهم نزدیکتره؟
انگشت بر لبه حفاظ کشید و آهسته گفت: حرفامو بشنوی که چی بشه؟ راهکار و نصیحت بدی؟ دلداری؟
_هیچی، فقط بشنوم... گاهی نیازه یکی فقط بهت گوش بده.
جیمین لب خیساند و نفس سنگینش را از سینه خارج کرد: من... وقتی حرف میزنم خالی نمیشم... از درون خونریزی میکنم و پر تر میشم.
_اون پرتر شدن نیست... اون حسیه که از شورش عواطف و حالاتی که توی خودت جمع کردی ایجاد میشه، بعد سر باز کردنشون و گفتنشون. مثل تلاطمی که بعد انداختن یه تیکه سنگ توی برکه روی آب میفته و زود ازبین میره، سطح آب دوباره ساکن و آروم میشه.
_تو استعداد روانشناس شدن داشتی.
_جدی؟ باعث خوشحالیه تو اینو بهم بگی دکتر پارک.
جیمین کمی نگاهش کرد: یکم آشفتم... بیشتر از یکم. میبینی که...
چانهو در سکوت فقط پلک زد و جیمین ادامه داد: دلم برای گذشته ای تنگ شده که نمیتونم بهش برگردم... پس نمیخوام بهش فکر کنم. ولی نمیفهمم چرا نمیتونم گذشتمو کامل برای خودم تمومش کنم... این ضعف منو از خودم دور کرده. هر از گاهی که اوضاعم خوبه میاد و یه دور بهمم میزنه.
نگاهش را به ناخن اشاره اش که روی بتن خراش می انداخت داد و افزود: اون احساس ضعف داره منو از بین میبره... یادم نیست چیکار باید کنم تا از خودم عصبانی نباشم بابت گیر افتادنم تو چیزایی که نیست؟
چانهو نگاه به پایین دوخت و لبخند زد: لحظه چیزی نیست که بهش دل ببندی جیمین، همونطور که به شکوفه های بهاری نباید دل ببندی. باید بپذیری که فقط مخصوص مدتیه و توی همون مدت ، به اندازه ثباتش ازش لذت ببری. نباید حال خوبتو بهش گره بزنی چون موقتیه. لحظه ها اینجوری ان، نباید دلخوش تکرارشون بمونی. وگرنه تا همیشه همه چیز برات بی رنگ میشه. چون فقط تمنای یک لحظه ی مشخص رو داری.
_حق با توئه... انگار اون روزا بهم بیشتر خوش میگذشته و خوشحال تر بودم.
چانهو لبخند زد: همه ی ما روز یا روزایی داشتیم که درش شادتر بودیم. ولی هنر تو پذیرش محدود بودن اون لحظس. و پیدا کردن دلیل برای ادامه دادن توی این لحظه ها...
جیمین غمگین به نیمرخ گرفته ی چانهو خیره شد: نمیخواستم تورو هم ناراحت کنم.
_ من ناراحت نمیشم... من معضلمو قورت دادم. میخوام ببینم تو کی میتونی اینکارو بکنی.
جیمین با استیصال نگاه از او گرفت: وقتی کارمو بعنوان مدرس تو دانشگاه شروع کردم... میدونستم دیگه لایق درمان آدمی که روحش مریضه نیستم. حتی با اینکه کارم دارو دادن بهشونه... میدونستم دیگه نمیتونم دو کلمه هم حرف بزنم باهاشون...
_حالت فردا بهتر میشه... بابت یه روز تلخ تموم روزای تلخ قبلی رو پیش نکش و مرور نکن عزیزم، خودتو اذیت نکن.
لبخندی مغموم به مهربانی او زد اما نگاهش به روبرو خیره بود.
چانهو راجب جونگکوک هیچ نمیدانست... آن روزها دست پسری درهم شکسته را گرفت و بلندش کرد. بعد مدتی به او گفت شخصی که به تو آسیب زده را مثل موسیقی حاکم در سالن تمرین فرض کن، و رقصت را سوگواری بابت دردی که میکشی. با آن آهنگ برقص و وقتی سوزن گرامافون روی خط آخر ماند... دیگر هرگز به آن موسیقی گوش نده و با آن نرقص.
و جیمین تصمیم گرفت همین کار را کند. منتها در طول این سه سال فقط سه بار چنین آشوب شد و این بار بخاطر آفرودیت و گمان پوچش بود...
نگاه به چانهو کرد و گفت: به حضور توهم در حد شکوفه های بهاری دل خوش میکنم.
چانهو با اطمینان پلک زد: کاریه که باید بکنیم... همه ی مخلوقات.
جیمین نگاه سرد و بی فروغش را به هتل غرق نور روی تپه داد: وقتی حالم اینجور میشه میگردم پی دلیل برای پذیرش و به گذشته و زمانی که تموم شد فکر نکردن. ولی...
_ تو دنبال چیزی میگردی که پیدا نمیکنی.
_من سپاسگذارم. بابت پشت سر گذاشتن روزایی که حالم بد بود. بابت تو و کمکات... بابت روند آروم زندگیم. این که ولم نمیکنه درواقع یه جیمینِ عصبانیه از اینکه همه چیز طبق میلش پیش نرفته... انگار دنبال اینم که اگه با روال قبل پیش میرفتم، زندگیم بهتر نمیشد؟
چانهو با لبخند چشم سمت آسمان پر ستاره برد و گفت: میدونی چرا داغ ترین شعله ها و ستاره ها رنگ سردتری دارن؟
_نه.
_منم نمیدونم... قطعا یه دلیلی داره ولی دنبالش گشتن زمان و فکر میخواد... اگه بگردیم دنبال دلیل میتونیم کاری کنیم گرمترین ستاره بشه قرمز و سرد ترین آبی؟
جیمین لبش را از داخل زیر دندان فشرد و با چشم گرفتن از ستاره ها به نیم رخ چانهو که هنوز نگاهش بین ستاره ها میچرخید چشم دوخت: نه...
چانهو نگاهش کرد و آرام گفت: میتونی تمام وقت و فکر و روزاتو صرف پیدا کردن دلیلی که بهش رسیدن هم نمیتونه حالتو بهتر کنه بگردی. ولی آخرش...
جیمین حرفش را قطع کرد و نگاه سمت آسمان برد : چیزی عوض نمیشه. میدونم...
چانهو تکیه آرنج هایش را از حفاظ گرفت.
دست زیر چانه او گذاشت و صورتش را سمت خودش مایل کرد: فقط بیا بی دلیل لبخند بزن و به خودت تلقین کن حالا حالت بهتره...
جیمین لبخند بی رنگی زد: این لبخند برای تلقین نیست...
_پس واقعیه؟
پلک زد: ممنون که امشب راجب مواضع خودت حرف نزدی.
چانهو چینی به پیشانی داد: انقدر ازم بعیده؟ پس خیلی خودخواهم ها؟
جبمین خندید و چانهو گفت: اگه دستت باز بود پیش همه گله میکردی که جانگ چانهو مزخرفترین دوست پسر دنیاست!
جیمین با همان لبخند سر به نفی تکان داد: نه اصلا، فقط... ممنونم.
چانهو دستش را از زیر چانه جیمین برداشت: میدونم تا مرز ازم متنفر شدن میبرمت، با اینکه شاگرد رسمی من هم نیستی و از نظر اصولی نیازی نیست همه چیزت تو باله بهترین بشه...
_من ازت یذره هم متنفر نیستم. تو آدم خیلی خوبی هستی چانهو، سختگیریات ازت یه آدم بد نمیسازه... حواسم به تموم کارای خوبی که میکنی هست و اونقدر قدرنشناس نیستم که ازت متنفر شم چون تو کارت سختگیری. باورم به خوب بودنت همیشگیه.
نگاه بین چشمهای جیمین گرداند و گفت: هر آدم خوبی آدم بده ی زندگی یه نفر بوده... باور کن.
چشم از نگاه چانهو گرفت. هیچوقت نمیتوانست مدتی طولانی مستقیم به آنها نگاه کند... آن دو تیله مشکی رنگ جای گرفته درون آن پلکها زیادی آشنا بودند.
گلو صاف کرد و گفت: تو زندگی من آدم خوبه ای... باقیش به من ربطی نداره.
چانهو لبخند زد و همانطور به نیم رخ او نگاه کرد.
برای ثبات همین اعتقاد، نیمه ی دیگر حقیقت گذشته اش را لزوم نداشت جیمین بداند. لزوم نداشت از نگاه او هم گناهکار بودن را حس کند، چیزی که خودش میدانست، همیشه میداند و تا ابد با خودش مرور خواهد کرد.
میخواست حداقل یک نفر او را قبول داشته باشد... نه با اشتباهش. چون ممکن نبود.
بلکه بدون دانستن اشتباهش...
و جیمین همان آدم بود.
***
یونگی بعد مطمئن شدن از اینکه چیکو میان چمن ها بازی میکند و قصد بازیگوشی و دور رفتن ندارد روی نیمکت نشست و نگاهش کرد.
هوا مطلوب و آسمان آفتابی بود، بهتر بود چیکو کمی از این آب و هوا استفاده کند.
موبایلش را از جیب سویشرتش در آورد و لاین را باز کرد. پیام های نخوانده اش را از بیرون مرور کرد و بعد سری به پروفایل سونگی، که تازه شماره اش را ذخیره کرده بود زد.
او در پروفایلش زنی سرد، مغرور و زیبا بنظر میرسید. اما رفتارش پر از تناقض بود. نه سرد بود نه مغرور! فقط مایل بود اینطور به نظر برسد و تلاشش چقدر برای یونگی مضحک به نظر آمده بود.
پورخندی زد و با تردید فکر کرد بهتر نیست از همکاری با او دست بکشد؟! از آدمهایی که محض افاده و کلاس گذاشتن معطلش میگذاشتند بیزار بود.
در همین فکرها بود که صدایی حواسش را جلب کرد.
_مین یونگی شی؟
نگاهش به زنی که با ست گرمکن سبز آبی و موهای دم اسبی ماسکی به صورت داشت افتاد.
سونگی ماسکش را پایین کشید و نفس فوت کرد: این تصادفیه؟ یا داری منو تعقیب میکنی؟
از جا بلند شد و با قفل کردن صفحه موبایلش به او که دست به کمر ایستاده و بابت دویدن نفس میزد نگاه کرد: آره من معمولا کار و زندگی ندارم و زاغ سیاه اونایی که میخوام باهام همکاری کنن رو چوب میزنم.
_با خونسردی طعنه زدن!! چه شیوه خوبی!
یونگی دست داخل جیبش برد و فکر کرد چه بگوید که چیکو دوان سمتشان آمد و مقابل پایش نشست.
سونگی نگاهی به چیکو کرد و پرسید: سگ خودته؟
_مال برادر کوچیکترمه.
_خوشگله... راجب پیشنهادت فکر کردم. بنظرم بدک نیست به مدت باهات همکاری کنم.
این را گفت و نفسش را خسته بیرون داد: هرچند که کلی سرم شلوغه!
یونگی ابروهایش را بالا داد: ببین هیچ اصراری نیست اگه خیلی درگیری من میتونم درکت کنم!
سونگی لبخند با سیاستی به لب نشاند: این ملاحظتو میرسونه. ولی خب نمیتونم اشتیاقت برای همکاری با خودمو نادیده بگیرم.
چشم تنگ کرد و سر تکان داد: چقدر بامحبت! خب دیگه، هروقت خودت تایم داشتی من تو کمپانی در خدمتم.
سپس به چیکو اشاره و صدایش کرد تا راه بی افتد.
سونگی ماسکش را بالا کشید و گفت: تا خیابون باهات میام. خونه ی من همین اطرافه.
یونگی سرتکان داد و دستش را به نشانه بفرمایید جلو گرفت.
سونگی کنار او در پیاده راه پارک راه افتاد و نگاه سمت آسمان برد: چه هوای خوبیه.
یونگی بی تفاوت نگاه بین درختهای پارک گرداند : درسته.
سونگی از گوشه چشم به او نگاه کرد، برایش عجیب بود که یونگی او را نمیشناسد. یعنی چهره اش هم برای او آشنا نبوده؟!
با تک سرفه ای گفت: نمیخوای ازم سوالی بپرسی؟
_راجب چی؟
_هر چیزی، من، کارم!
یونگی سر تکان داد: فعلا سوالی ندارم.
سونگی شانه بالا انداخت: باشه پس! گفتی یه برادر بزرگتر داری؟
_کوچیکتر.
_چقدر؟
_چهار سال.
_هوم، پس خیلی جوونه.
_سی سالشه.
_شبیه خودته؟
_یجورایی، مثلا اونم چشم داره!
سونگی با غیض چشم از او گرفت و به چیکو که جلوتر میرفت نگاه داد و گفت: برادر کوچیکتر منم یه سگ شیبا داشت. یه شیبای سیاه و سفید. اسم این سگ چیه؟
نگاهی به نیم رخ سونگی کرد: چیکو.
سونگی به نیم رخ او نگاه داد: بهت میاد گربه داشته باشی. آدمای معمولا بی حوصله و آروم، حوصله شیطنت سگا رو ندارن!
_فعلا که هیچکدومشو ندارم.
_خودت شبیه گربه هایی! به آینه نگاه کن فکر کن یه پیشی داری!
یونگی نگاه بی حوصله ای به آسمان کرد: آها...
_آها؟
مصنوعی لبخند زد: یعنی چه شوخی بانمکی.
سونگی لاقید شانه بالا انداخت: شوخی نبود. من شوخی نمیکنم، معمولا تخریب میکنم.
_تحسینت کنم؟
به طرزی با نمک چپ چپ نگاهش کرد: نه، ولی جرعت داری قضاوتم کن!
یونگی هم از گوشه چشم نگاهش کرد تا صدای موبایل سونگی سکوتشان را شکست.
سونگی با درآوردن موبایلش که زنگ میخورد از جیبش و دیدن اسم تماس گیرنده پشت چشم نازک کرد: اوه!! هرزه خانوم!
و همین لحظه با تغییر مود ناگهانی و خوشرویی نسبی جواب داد: عا سه کیونگا، حالت چطوره؟ اوه جدی؟ هه کیونگ داره نامزد میکنه؟ هوم؟ خب چرا خودش بهم خبر نداد؟! آها.. سرش با تدارکات گرمه؟! توهم به عنوان خواهرش باید حسابی سرت شلوغ باشه کاش میسپردی خدمتکارتون بهم زنگ بزنه! یا باغبونتون!
اوه طعنه؟ شوخی نکن، شما برام همونقدر عزیزین که من برای شمام!!
یونگی از او که با سیاست و خنده پشت خطی اش را میچزاند نگاه گرفت و به سنگفرش خیره شد. از شنیدن چنین مکالماتی هم حس کلافگی میکرد! یاد جمع پیرزن های بازار می افتاد!
سونگی خندید و بعد مکثی طولانی گفت: اگه وقت کنم حتما میام. میدونی که با شوتینگا چقدر سرم شلوغه!! ، راستی به هه کیونگ بگو لباس ماکسی انتخاب نکنه. چون قطعا تا هفته آینده فرصت نداره وزن کم کنه هوم؟ فعلا سه کیونگ، سلام برسون.
تماس را قطع کرد و زیر لب غر زد: پتیاره ی سینه عملی! حالا برو با دوستای از خودت خراب تر پشتم صفحه بچین! پوسی فیس! آه خدا دلم خنک شد!!!
یونگی که ترجیح میداد بی مقدمه از پیش هم ناپدید شوند، ساکت و خاموش لبهایش را یک سمت جمع کرد و سونگی با رسیدن به خیابان از حرکت ماند و متفکر به زمین زل زد.
بعد با شک و تردید رو به چهره متعجب یونگی گفت: چیزی شنیدی؟
_مثلا؟
_نمیدونم، قبل اینکه جواب تلفن بدم فحش دادم؟
یونگی ابرو بالا برد: قبلش؟ نه اصلا.
دست به سینه ماند: من تو زندگی واقعی اصلا بد دهن نیستم! اون کلمات به معدودی از ترانه هام خلاصه میشه! الانم که چیزی نگفتم، هوم؟
یونگی خنده اش را خورد و تایید کرد: درسته.از دیدنت خوشحال شدم نونا... من و چیکو این سمتی میریم.
سونگی بانمک نگاهش کرد: ببینم تو که مسخرم نکردی، جدی بهم میگی نونا؟!
_ازم بزرگتری، پس آره.
سونگی لب خیساند: درسته! ولی خودمونیم، من از سنم کمتر بنظر نمیام؟
یونگی تایید کرد: چرا، دوازده ساله بنظر میای.
_این یه تعریف بود؟
با نگاه به مسیر قصد رفتن کرد: خب دیگه روز بخیر.
سونگی دست در جیبهایش برد و نگاهش را سرد کرد: اگه عجله داری میتونی پاهای منم با خودت ببری! نمیخوای؟
این را گفت و خودش زودتر پشت کرد و در مسیر مخالف راه افتاد و بدون اینکه رو برگرداند گفت: تو کمپانیت میبینمت پیشی!
یونگی با تاسف نچ کرد و رو به چیکو گفت: درسته، بلاغت تو ازش بیشتر بنظر میرسه... بیا بریم تا ناهار بخوری.
***
تهیونگ لبه کلاه باکتش را بیشتر سمت ابروها کشید و ماسکش را هم بالا تر داد.
عادتی که از دوران آیدل بودن در کره برایش مانده بود. هنوز نمیتوانست به یک عینک بسنده کند و نگران پاپاراتزی ها در نیویورک نباشد. حتی اینجا در کبک هم پوشیده رفت و آمد میکرد.
حوصله حتی یک نفر که بشناسدش و جلو بیاید نداشت.
لایو نمیگذاشت، با طرفدارها هیچ ارتباطی نمیگرفت. هیچ نکته ای از معروف بودن دیگر برایش جالب توجه نبود.
یک ستاره ی عنق و بدخلق با کلی حاشیه های عجیب و غریب.
پدرش از این وضعیت ناراضی بود، مادرش هم همینطور؛ اما از دستشان هیچ بر نمی آمد.
پسرشان مدتها پیش آن سادگی را پشت سر گذاشت و دیگر پسر خوبه ی مامان و بابا نبود...
این اصطلاح لعنتی، پسر خوبه ی مامان و بابا...
زیر ماسک پوزخندی زد و نگاهش را از چهره های سرد مردمِ پیاده رو به سنگفرش زیر پاهایش داد.
گاهی چیزهایی که از آنها بیزار است میشمرد و میدید درواقع باید چیزهایی که ازشان بیزار نیست بشمرد.
چیزی را نمیپسندید، کاری برایش لذتبخش نبود. لذت های کوتاه و لحظه ای و مسخره و بیخود تمام چیزی بودند که در زندگی اش وجود داشت.
دخترهای پوچ! حالا هم هایاکا که فرقی با یک عروسک پاپت نداشت.
اینکه مثل یک ضد زن عوضی به نظر برسد ویژگی اکتسابی که برایش مشتاق بوده باشد نبود. اینکه یک آرتیست فراری از طرفدارها باشد و مغرور بنظر برسد هم همینطور.
اما باعث تمام اینها چه کسی بود؟
کیم تهیونگ سه سال پیش که بود؟
حین رد شدن از کنار ویترین فروشگاهی نور زرد رنگش که به پیاده رو میتابید نگاهش را جلب کرد.
چشمش به لباس سفید عروسی که پشت ویترین با نور زیاد میدرخشید ماند.
همه سفیدی ها در رویای دیدن او در این لباس جا ماند و بعد آن تماما زشتی و سیاهی همه چیز را فراگرفت.
وقتی در سفر کوتاهشان با او در شانزلیزه قدم میزد، نگاهش به لباس عروسی پشت ویترین یک مزون معروف افتاد و گفت امتحانش کند، او خندید و گفت برای امتحانش هم زیادی زود است.
زود نبود، فقط برایش جدی نبود... این را اثبات کرد... و تهیونگ گاهی فکر میکرد شاید فقط ازدواج با او، برای آن دختر جدی نبود...
تهیونگ هم منظورش این نبود که همان موقع ها به چنین تعهدی فکر کند. فقط دلش میخواست او را در آن لباس ببیند و دید... در حد تماشایش با یک پرو ساده. کوتاه، گذرا اما به طرز نفرت انگیزی فراموش ناشدنی...
***
یونسو شمعی روشن نکرده بود تا آب شود و به او بفهماند چقدر از وقت چیدن میزشام گذشته اما عقربه های ساعت چه؟
آنها خوب بلد بودند نشانش دهند که هم غذاها سرد شدند و هم دلش.
اگر امشب سوکجین به موقع می آمد تعجب میکرد. اما حالا که مثل هزاران بار اخیر دیر میکرد برایش عادی بود.
عادت کرده بود اما این عادت دلیلی نمیشد برای نشکستن دلش؛ هربار هر کوتاهی از جانب او قلبش را منجمد میکرد و بعد تکه های یخی اش پخش وجودش میشدند و زخم برجای میگذاشتند.
اما سوکجین نمیفهمید. هیچوقت درک میکرد یونسو چه دردی میکشد.
موهایی که یک سمت شانه ریخته بود با کش دور مچش بست و از جا بلند شد تا غذاهای سرد شده را داخل کیسه زباله بریزد و قبل رسیدن سوکجین از آپارتمانش بیرون بزند.
سوکجین لابی برج مسکونی را سمت آسانسور طی کرد و با مالیدن شانه خسته و دردناکش وارد شد و دکمه طبقه آخر که پنت هاوسش بود را زد.
از اوضاع نابسامان جی کی و نحوه کار خودش و نامجون بیزار بود. از جو ایل جه که حسابی در شرکت میتازاند و هیچ مانع حقوقی برایش وجود نداشت.
از روزی که جونگکوک تمامی حقوقش مبنی بر اداره کمپانی را واگذار کرد و جئون مین شیک زمینگیر شد دیگر هیچ چیز شبیه سابق نگذشت.
نه برای جی کی، نه برای خودش، و نه نامجون.
فکر کردن به این مسئله هر روز فقط روح و روانش را بهم میزد. و تا مرز اینکه این مسائل را با جونگکوک در میان بگذارد میرفت و برمیگشت.
حدس نه، اطمینان داشت جونگکوک هرگز لجام اداره یا حقانیت بر جی کی را دست نمیگیرد.
پس هربار از مطرح کردنش منصرف میشد.
به محض باز شدن در آسانسور خسته از تمامی این مشکلات و روزی که پشت سر گذاشته بود سمت در واحدش آمد.
رمز در را زد و با داخل شدن نگاهش روی یک جفت کفش زنانه آشنا ثابت ماند.
دمپایی های روفرشی که برای یونسو کنار پادری گذاشته بود سرجایشان نبودند و ...
پنجه به پیشانی اش کوبید و سمت هال پا تند کرد.
یونسو کنار میز مشغول خالی کردن محتوی طرف ها داخل سطل بود و با حس ورود او فقط نگاه سمتش کشاند.
سوکجین سرتاپای او و میز را از نظر گذراند: یونسویا... تو اینجایی؟!
یونسو بشقابهای خالی را روی میز گذاشت و گفت: فکر میکردم لااقل بگی ببخشید دیر کردم... خوبه کیم سوکجین ... تونستی نشون بدی قابلیتای جدید داری... اینکه بلکل یادت بره امشب بعد مدتها قرار بود باهم شام بخوریم.
از طعنه ی یونسو لب فشرد و ندانست چه جوابی باید بدهد. توجیهی برای این حد حواس پرتی نداشت. اگر میگفت که گمان میکرده قرارشان فرداشب است هم چیزی بهتر نمیشد.
اما باید یک چیزی میگفت، هرچیزی.
_من متاسفم... اوضاع این اواخر واقعا جالب نبوده.
یونسو کج خند زد: همیشه همینو گفتی... این اوضاع ناجالب رو برای منم توضیح بده. شاید درکت کردم.
_چیزی ازت برنمیاد. فقط لطفا درکم کن.
_بهتر نیست بگی کاری ازت برنمیاد، پس فقط دهنتو ببند؟
سوکجین اخم کرد: میخوای دعوا کنیم؟
_نه، فقط محض اطمینان میگم... من کجای زندگیتم؟
سوکجین نچ کرد و کلافه کتش را از تن در آورد: بازم شروع شد.
_شروع شد؟؟ واقعا؟ این اولین باریه که دارم اعتراض میکنم و تو...
_آره اعتراض نکردی. ولی با سردی و قیافه گرفتنات خستم کردی.
یونسو ناباورانه رو به سقف کرد تا به اعصابش مسلط باشد. سخت بود. خیلی زیاد سخت و میدانست دیگر تلاش برای حفظ آرامش مصنوعی فایده ای هم ندارد
پس نگاهش کرد و گفت: خستت کردم!؟ چرا هربار میگی دفعه بعد وقتی دفعه بعدی وجود نداره؟ چرا رک نمیگی اون شرکت لعنتی بسه...
سوکجین با عصبانیت چشم گرد کرد: رک؟! تو فکر میکنی کارام عمدیه؟!
_آره... حتی بهت اعتماد ندارم... این همه درگیری و نیستی، کجایی؟ لعنتی مگه فقط تو اون شرکتو میگردونی؟ چطور نامجون وقت برای کارای دیگش داره؟
_پس فکر میکنی بهت خیانت میکنم؟!
_هرکی جای من بود همین فکرو میکرد...
ناباورانه نفس فوت کرد: هرکی جای تو، تو نیست... تو منو درست نمیشناسی؟!
_درست؟! تو رابطه ی ما چی درسته؟
_واقعا باورم نمیشه...
با حسرت گفت: منم باورم نمیشه... باورم نمیشه تو همون سوکجین مهربون و شوخ باشی... سوکجینی که من باهاش نامزد کردم بیشتر از اینکه تو خلوتش فکر کنه و مشکلاتشو تنها به دوش بکشه حرف میزد و دنبال راه حل میگشت... تو عوض شدی.
عصبی شد : خب که چی؟؟ اینجوری دوست نداری؟! من نمیتونم خودمو بهت تحمیل کنم یا با میل تو ثبات بگیرم.
_واقعا داری توی روم وا میستی؟ واقعا داری حق به جانب باهام حرف میزنی؟
_تو... دختره ی حق به جانب... توی این مدت جز درک کردنِ مصنوعی و دوری کردن و مزاحمم نشدن کار دیگه ای کردی؟ جز هربار که کاملا غیرعمدی برنامه هامون خراب شد و به حالت قهر تحملش کنی، یبار بهم پیله کردی تا بفهمی چمه و برات حالم مهم تر از اینکه ازت میخوام درکم کنی باشه؟
یونسو باورش نمیشد سوکجین اینطور حرف بزند. هوای خانه برایش سنگین و غیرقابل تحمل شده بود. پلکی زد: محض رضای خدا سوکجین... باید چیکار میکردم وقتی توی لعنتی همش میخوای تنها باشی؟
_مثل همه ی پارتنرای دیگه... بهم بچسب و بفهم چمه.
صدا بلند کرد: تو مثل پارتنرای دیگه ای؟؟؟ تو گند زدی به رابطمون.
سوکجین دست به کمر لب جوید و نگاه روی زمین گرداند. آنقدر عصبی بود که هر آن چیز جبران ناپذیری بگوید.
وقتی عصبی هستی انگار اصلا یادت نمیماند دقیقا با که حرف میزنی و چه میگویی، حواست پرت میشود از اینکه طرف مقابلت برایت چیست و چه حسی به او داری.
یونسو با اخم گفت: نزدیک سه ساله نامزد کردیم... اصلا معلوم نیست داریم چیکار میکنیم.
_توی این شرایط به فکر ازدواج و لباس عروستی؟؟ تو واقعا بچه ای.
بغض راه گلوی یونسو را سد کرد. دیگر نمیشد ادامه داد... این بحث سر به جایی نمیبرد. زمان به عقب برنمیگشت و این یک شام عاشقانه نمیشد.
زمان به عقب تر برنمیگشت و سوکجین تمام کوتاهی هایش را جبران نمیکرد.
دیگر نمیشد ادامه داد، نه این بحث را نه این رابطه پر از وصله و پینه را.
لب زیر دندان فشرد و سر تکان داد: آره... من بچه ام... حق با توئه اینکه تمام این مدت ساکت موندم اشتباه بوده... نباید ساکت میموندم. اینکه تحمل کردمم اشتباه بوده... شرایط توهم خیلی وحشتناکه. از سمت آسمون تموم مشکلات و بدبختیا سهم تو شده کیم سوکجین. بقیه هیچ دردی ندارن.
سوکجین با حرص گفت: داری بهم طعنه میزنی؟
_آره... دیگه اهمیتی نداره. بهرحال فقط میخواستم بهت بگم میخوام برم پیش بابام. میرم پاریس.
سوکجین ساکت نگاهش کرد: داری بخاطر این دعوامون اینو میگی؟
_پدرم مریضه... میخوام اگه نمیتونم چیزی که میخواد رو بهش بدم لااقل کنارش باشم.
این را گفت و به چهره مات سوکجین با دردمندی خیره ماند.
چیزی که میخواست به پدرش بدهد. آرزوی او... اینکه دست او را دور بازوی سوکجین بی اندازد و بگوید دخترم را خوشبخت کن.
سوکجین دست به پیشانی اش گذاشت و کلافه به زمین نگاه کرد و یونسو با برداشتن کت و کیفش سمت در رفت. قبل اینکه بیرون برود و در را ببندد انگشتر نامزدی اش را از انگشت خارج کرد و روی جا کفشی گذاشت: خودتم میدونی... این اواخر هردومون یه لبخند فیک نگه داشتیم تا تحمل کنیم. خودتم همینو میخوای. پس بیا فقط تمومش کنیم.
سوکجین ناباورانه به برق الماس انگشتری که روی میز گذاشته شد چشم دوخت و بعد صدای کوبیده شدن دری که یونسو پشت سرش بست.
با بستن در بند دلش پاره شد اما جز این کار درست دیگری به ذهنش نمیرسید. دیگر نمیخواست رابطه شان مثل یک عادت به سوکجین تحمیل شود.
سوکجینی که هیچ تلاشی برای حفظ این رشته نداشت را بهتر بود خودش آزاد کند.
پدرش نیاز نبود بفهمد... فعلا آنقدر مریض بود که یونسو حتی نداند چقدر عمر میکند، اما همین که فکر میکرد دخترش علی رغم نامزد عاشقی که نمیتواند دوری اش را تحمل کند آمده تا از او مراقبت کند برایش کافی بود.
آرزوی دیدن ازدواج آن دو، شاید پدرش نباید به این خواسته میرسید. سوکجین آنقدر درگیر کشمکش و حاشیه بود که دیگر دختر او آخرین مورد از اولویت هایش باشد.
گاهی حتی فکر میکرد خودش هم این سوکجین را دوست ندارد... با همین فکر میتوانست همه چیز را پشت سر بگذارد و برود. اینکه سوکجین هم دیگر دوستش ندارد به کنار. توقع نداشت دنبالش بیاید اما تا لحظه بسته شدن در آسانسور به در واحد او خیره ماند. کاملا بی دلیل...
***
مقابل دروازه عمارت پارک کرد و به نگهبان کنار دروازه که میخواست آن را برای ورود ماشینش باز کند با اشاره فهماند این کار را نکند.
کوتاه تر از آن میماند که بخواهد ماشینش را وارد محوطه کند. از طرفی لزومی نداشت این کار را بکند.
ساعت پنج و پنج دقیقه بود و قصد داشت پنج و ربع برگردد بیرون. قدمهایش را سمت عمارتی که دوره بچگی را در ذهنش تازه میکرد برداشت و داخل رفت.
سر خدمتکار با تعظیم سمتش آمد و گفت: خوش اومدین قربان.
خوشبختانه مادر نامجون امروز اینجا نبود، پس نگاهی به سرخدمتکار کرد. همان پیرمردی که سالها پیش اینجا کار میکرد. در زندگی جئون مین شیک همه چیز ثبات داشت. حتی کارمندان عمارت جونگکوک بعد تخلیه آنجا به همین عمارت اصلی منتقل شدند.
نگاه سمت طبقه بالا برد: میرم بالا. همون اتاق؟
_بله، همونجا هستن.
هومی گفت و بجای رفتن سمت آسانسور از پله ها بالا رفت.
تعللی برای ورود به اتاق او نکرد. برخلاف گذشته از دیدن مین شیک هیچ اضطرابی حس نمیکرد. بلکه هیچ حسی نداشت.
در را بست و سمت تخت و او جلو رفت. روی ویلچرش نبود. حتما امروز از تخت بیرونش نیاورده بودند. چهره اش مثل همیشه بیمار و بی فروغ بود. همیشه... یعنی همان سه بار قبلی.
دست در جیب جلو رفت و به سر تا پای دراز کشیده اش روی تخت چشم گرداند. چشم های مین شیک بسته بودند. پس ابرو بالا داد: اگه خوابی که چه بهتر... زودتر میرم.
لای پلکهایش آهسته باز شدند و نگاه به جونگکوک که پایین تخت ایستاده بود داد. بالشش کمی بالا بود و نیاز نداشت گردن کج کند.
جونگکوک خشک پرسید: چطوری جئون مین شیک؟ هنوز نمیتونی حرف بزنی نه؟
مین شیک در سکوت فقط نگاهش میکرد و نگاهش تیره اش بی فروغ بود.
جونگکوک با دستهایش به لبه پایین تخت تکیه داد: نمیتونی حرف بزنی، چطوری به بقیه میفهمونی میخوای منو ببینی؟!
اینبار هم بعد سوالش مکث کرد و بعد لب کج کرد: با وجود اینکه نمیخوام ریختتو ببینم و هربار که بیام جز طعنه ازم چیزی نمیشنوی باز میخوای منو ببینی؟ نسبت خونی بد رو دلته نه؟
مین شیک لبهایش را برهم فشرد و جونگکوک نیشخند زد: ایندفعه بیشتر تتو زدم... این دستم تا بازو تتو داره... واه چه خبطی برای پسر جئون مین شیکه، نه؟ حسابی قرتی شدم... حتما کلی بهت فشار میاد که نمیتونی واکنشی که بنظرت در خورمه بهم بدی...
دست راستش که بالا برده بود پایین آورد و با زبان گرداندن بین دندان هایش سر تکان داد: تو فکر اینم روزی که دیگه زنده نبودی با دختری که اصلا تیپ و موقعیتش برات قابل پذیرش نیست، ازدواج کنم و بچه دار شم.
یه پسر داشته باشم که همیشه حسرت وجودشو داشتی... ولی هیچوقت درگیر اون شرکت مزخرفت نکنمش... وکیلت حتما داره خوب ادارش میکنه. از رو همین تخت و همینجور زمینگیر لذت ببر ازش.
نگاه از لبهای لرزان مین شیک سمت ملحفه روی تنش برد و ادامه داد: دفعه اول بهت گفتم بابت کارایی که در طول زندگیم کردی ازت متنفرم و بهت سر زدن فقط محض اینه که با سرزنش دِقِت بدم... ولی میدونی چی برام جالبه؟ اون وکیل مفت خورت بهم گفته ازت وکالت نامه داره تا در نبودت راهتو ادامه بده... جالبه که برای کثافت بودن هم قانون و وکالت نامه دارید. دق دادنت غیرممکنه جئون بزرگ... چون قلبی نداری... البته مهم هم نیس. الان با یه احمقه زمینگیر فرقی نداری. کسی که اگه بهش رسیدگی نشه تو کثافت خودش میگنده... شرم آور شدی جئون... همیشه سرت خیلی بالا بود.
این ها را که گفت دندان هایش را برهم کلید کرد و زهرخندی به لبش نشست: فکر کردم ده دقیقه میمونم ولی الان که میبینمت باز دارم بهم میریزم... قرصامم تو ماشینه. اگه نخورمشون ممکنه مشتمو تو صورتت خورد کنم... پدر!!
مین شیک چشمهایش را بست و جونگکوک خیره به پلکهای فشرده اش با شست گوشه لب خودش را تمیز کرد: عا... خجالت آوره بی احترامی به پدر، ها؟! بذار یچیزی بهت بگم...
چندقدم تخت را دور زد و کنار مین شیک خم شد و نزدیکش گفت: حالم ازت بهم میخوره... اینکه از وجود توام و یه جئونم بزرگترین دلیل شرمساریمه... اینو همیشه یادت باشه. حتی لحظه آخر زندگیت... امیدوارم اون لحظه زودتر برسه... میدونی بعدش چیکار میکنم؟ میام و روی قبرت تف میندازم ...
جمله آخرش را که گفت لحظه دیگری هم نگاهش نکرد و از اتاق بیرون زد. مین شیک به در که با صدای بلند بسته شد خیره ماند و لغزش اشک سرد از گوشه چشمش بین موهای شقیقه اش را حس کرد.
حین پایین آمدن از پله ها نگاهش روی جو ایل جه که از در داخل آمد ماند و پوزخند کجش را با چهره بی تفاوت بی پاسخ گذاشت و چند پله آخر را بی تعلل پایین آمد.
خواست بی حرف از کنار او بگذرد و برود که گفت: پدرت رو دیدی جونگکوک شی؟
از حرکت ماند و گفت: بابتش توضیح میخوای؟ به تو چه؟
_میخوام بدونم سر زدنت بهش چه فایده ای داره وقتی هردو از هم بیزارید!
نگاه جونگکوک روی سرخدمتکار که با رنگ پریده نگاهشان میکرد و گوشه سالن ایستاده بود چرخید و گفت: سرت تو کار خودت باشه پیرمرد. من اعصاب درستی ندارم. درسته ادعایی ندارم رو هیچی از اموال و حقوق ولی... اراده کنم با خاک یکیت میکنم. میدونی که...
ایل جه با نفرت نگاهش کرد و جونگکوک برای تایید حرفش سر تکان داد تا مطمئنش کند اگر اینکار را نمیکند فقط محض این است هیچ اهمیتی به او، پدرش و جی کی نمیدهد.
ایل جه لب از لب باز کرد: من هیچ مشکلی با این جریان ندارم. پس برام فرقی نمیکنه بگیریش... مهم اینه خواسته ی آقای جئون تا وقتی هستم تو جریانه.
جونگکوک از گوشه چشم نگاهش کرد و با مکث لبخند کجی زد و صورت جلوتر برد و نزدیک شانه پیرمرد نجوا کرد: هردو برید به درک.
نگاه از ایل جه کند و با در آوردن سوویچش از جیب کت سایز بزرگش وارد محوطه شد.
سریع خودش را به ماشین رساند و چند قرص آرام بخش زیر زبانش گذاشت.
به مشتهای گره شده اش دور فرمان آنقدر خیره ماند تا قرص اثر کند و آرام شود. در طول تمام این دوسال بابت پدرش فقط دفعاتی که اینجا آمده بود آرامبخش میخورد. آن پیرمرد در زندگی اش چنان نقشی نداشت که باعث بلعیدن قرص اعصاب شود.
تحمل اینکه با مشت به جان ایل جه نیفتد سخت ترین آزمایش صبرش بود.
نفسش را آهسته خارج کرد و با روشن کردن ماشین پا روی گاز گذاشت.
حالش از این عمارت، از آن پدر، از آن اموال، از کل خاندانی که همیشه ورد زبانش بود بهم میخورد.
JE LEEST
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfictie▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...