Part 18

1K 203 12
                                    

جونگکوک ظهر از اتاقش درآمد. جیمین روی مبل نشسته بود و با عینکش که روی چشم داشت کتابی مطالعه میکرد.
با دیدن جونگکوک کوتاه گفت: صبح بخیر.
جونگکوک گلوصاف کرد وبا تکان سر جوابش را داد. دیشب هرچه فکر کرد نتوانست با این موضوع کنار بیاید و مثل قبل باشد. بهرحال جیمین به او علاقمند بود و امکان نداشت آنقدر سریع بیخیال شود. پس نباید طوری رفتار میکرد که اورا امیدوار کند. آن هم وقتی خودش اصلا نمیخواست ریزترین نزدیکی دیگری اتفاق بیفتد.
ناهار را جدا از هم خوردند و جیمین هم اصراری بر اینکه باهم بخورند نکرد. میدانست جونگکوک دیگر نمیتواند آن موجود مهربان سابق که همه جوره به او نزدیک میشد باشد. چه خوش خیال بود که میخواست او را بدست بیاورد.
غروب دم بود که هوسوک با چمدان بزرگ و ساکی به آنجا آمد. جیمین با رفتن به طبقه پایین از او استقبال کرد و با نگاه به چمدانش پرسید: هیونگ، این مال خودته؟
هوسوک چمدان را دنبالش کشید و با نگاه به کارمندان عمارت که آنجا بودند گفت: میشه لطفا اینارو ببرید بالا؟
مستخدم ها با تعظیمی چمدان و ساک را از او گرفتند و راهی بالابر شدند.
هوسوک با لبخند رو به چهره متعجب جیمین گفت:جونگکوک خونست؟
جیمین سرتکان داد:فکر کنم تو اتاقشه.
هوسوک دست دور گردن او انداخت و سمت پله ها برد: پس بریم بالا!
جیمین حین بالا رفتن پرسید:هیونگ اومدی اینجا بمونی؟
هوسوک سرتکان داد: تا یه مدت اینجام. اوضاع با جونگکوک چطور شد؟
جیمین لب کج کرد:سرد، بی تفاوت...
_اون؟!
_نه پس من؟ اشتباه بزرگی بود بوسیدنش...
_تهش که چی جیمین.تا آخر نمیشد اونجوری سر کنی وقتی بهش حس داشتی.
با رسیدن به هال بالا جیمین جوابی نداد و در را باز کرد. مستخدمین با گذاشتن چمدان ها رفتند و همین لحظه جونگکوک که دست در جیب های شلوار گرمکنش فرو برده بود از اتاقش درآمد.
هوسوک با لبخند برایش دست بالا آورد: سلام جونگکوک! حالت چطوره؟
جونگکوک چند قدم دیگر جلو آمد و گفت: سلام هیونگ.خوش اومدی. چه خبر؟
هوسوک نگاه بین او و جیمین چرخاند:داشتم به جیمین میگفتم، آره خلاصه اینکه خونمو عوض کردم و یه خونه بزرگتر خریدم‌. منتها معمار و دیزاینر باید یه مدت روش کار کنن.
سپس اشاره به چمدانش کرد: یه مدت اینجا پیشتون میمونم اگه اشکالی نداره...
جونگکوک فکر کرد اشکال؟؟؟ جدا از اینکه هوسوک برایش عزیز بود از خدا میخواست فعلا با جیمین تنها نباشد!
اخم ریزی کرد:عا هیونگ اینجوری نگو، اصلا احتیاج نیست بهم بگیش. هرکدوم از اتاقای همینجا یا پایینو بخوای میگم برات آمادش کنن.فقط انتخاب کن‌.
هوسوک خندید: دونسنگ مهربونم... من همون اتاق بغلی جیمینو برمیدارم.
جونگکوک سرتکان داد:عالیه. میرم به مستخدم بگم بیاد آمادش کنه.
هوسوک دست به مخالفت تکان داد:نیاز نیست،چرا بیاد وقتی خودم میتونم اوکیش کنم. بهشون زحمت الکی نده.
_بیان که ملافه و حوله آماده کنن.
هوسوک مخالفت کرد:باشه برای شب که خواستم بخوابم. فعلا همینجام. اوه درخت هنوز سرجاشه؟؟
و به درخت کریسمس گوشه دیوار اشاره کرد.
جیمین راهی آشپزخانه شد: یسول زیرش اسفنج گذاشته سپرده هی بهش آب بزنن.
هوسوک با یادآوری چیزی گفت:  اووو شما خبر دارین مادرشون اومده؟ استوری دیشب جین هیونگ رو دیدم.
جونگکوک با تعجب گفت:ندیدم!
هوسوک با کندن بافت بلندش و انداختنش روی دسته مبل گفت: آره انگار خانوم کیم برگشته.
جیمین کتری برقی را روشن کرد و گفت: پس برای همین خبری از جین هیونگ نیست. هوسوک هیونگ قهوت شیر داشته باشه؟
هوسوک خندید: همیشه اینجاست نه؟... آره ممنونم.
جیمین با دو لیوان قهوه که یکیشان طبق علاقه جونگکوک تلخ و دوبل بود و دیگری باشیر آمد و بعد دادن قهوه هوسوک، لیوان جونگکوک را سمتش گرفت.
همبن لحظه تقه ای به در خورد و منشی چا با ادای احترام گفت: جناب جئون، مهمون دارید.
جیمین و هوسوک کنجکاو به کسی که پشت سر منشی چا بود نگاه کردند و جونگکوک گفت:بله، ممنون.
منشی چا با اشاره دست سومین را به داخل راهنمایی کرد و بعد رفتنش سومین که با دو دستش دسته ی کیفش را نگه داشته بود با لبخند گفت:سلام.
جونگکوک و هوسوک جوابش را دادند اما
جیمین مات و متعجب نگاهش میکرد و هنوز لیوان قهوه را سمت جونگکوک گرفته بود.
جونگکوک لیوان را با دست سمت خود جیمین پس زد و گفت:من نمیخورم ممنون‌.
جیمین بی تفاوت ابرو بالا داد و با سلامی اجمالی به سومین با لیوان به آشپزخانه برگشت.
سومین با لبخند رو به هوسوک گفت:هوسوک شی، حالت چطوره؟
هوسوک سرانگشتهایش را داخل جیبهایش راند و گفت: خوبم،ممنونم. حال خودت چطوره؟
سومین سرتکان داد:خیلی خوبم... امیدوارم مزاحم نشده باشم.
جیمین لیوان قهوه را روی کانتر کوبید و مشغول ریختن کمی شیر داخلش شد تا خودش آن را بخورد.
نگاه جونگکوک سمت جیمین رفت و جیمین به محض این نگاه از سومین گرفت و به خود او داد.
جونگکوک نگاه از جیمین گرفت:سومینا... فکر کردم ساعت هفت قرار داریم.
سومین لب برچید: خواستم بیام از همینجا باهم بریم. کار بدی کردم؟
جیمین کمی خم شد و آرنج هایش را روی کانتر گذاشت و لبه لیوان را به لبهایش گرفت و به آنالیز سومین پرداخت. بنظر از عکس لاغرتر می آمد. قدش هم متوسط بود. شاید ۱۶۲. چقدر هم لوس بنظر میرسید! اصولا دخترهای کره ای در حالت معمولی هم انگار ایگیو داشتند و لوندی میکردند. پس جونگکوک آنقدر بی تجربه بود که با کوچكترین طنازی یک دختر جوگیر شود!
جونگکوک سر به نفی تکان داد: نه، کار خوبی کردی... فقط یکم اینجا منتظر بمون و یه قهوه بخور تا آماده شم.
جیمین با چشم غره نامحسوسی به جونگکوک چند جرعه از قهوه اش فرو برد و فکر کرد چه کسی قرار است قهوه دست آن دختر بدهد؟!!!!!
جونگکوک که سمت اتاقش رفت سومین با لبخندی مهربان نگاه بین هوسوک و جیمین گرداند: بازم ببخشید که مزاحم شدم.
جیمین حتی نگاهش نکرد اما هوسوک از جا بلند شد و با رفتن سمت قهوه ساز گفت: این چه حرفیه. ما کار خاصی نداشتیم.
سومین به جیمین که با چهره سردش زل زده بود به محتوی داخل ماگش گفت:شما بهم معرفی نشدی... من شین سومینم.خوشبختم.
جیمین خونسرد گفت:درسته،جونگکوک باید معرفی میکرد.
هوسوک با لیوان قهوه سمت سومین آمد:اون جیمینه، دوست من و جونگکوک.
جیمین از دوست جونگکوک معرفی شدن خوشش نیامد اما مگر حقی هم داشت؟! برای همین فقط نگاه به سومین داد و او با احترام گفت:از آشناییت خوشبختم جیمین شی.
جیمین لب جوید و سعی کرد آن نفرت بیجا را کنار بزند: همچنین.
سومین نشست و با تشکر لیوان قهوه اش را برداشت.
هوسوک با نیم نگاهی مایل به سمت آشپزخانه از سومین پرسید: چیز دیگه ای لازم نداری؟
سومین با خوردن جرعه ای از قهوه ابرو بالا داد و مشتاق گفت: این قهوه چقدر خوشمزست. عالیه واقعا.
هوسوک جواب داد: جیمین درستش کرده.
سومین با تحسین سمت جیمین گفت: محشره‌. خیلی ممنون بابتش‌.
جیمین لبخند کج و بی رنگی زد اما هیچ نگفت. هیچ هم نداشت که بگوید. آن دختر با آن لبخند و برخورد خوب قطعا ایده آل هر مردی میتوانست باشد...
جونگکوک آماده با کاپشن آبی رنگ و کلاه باکتی که روی سر مرتب میکرد بیرون آمد و خطاب به سومین گفت: میتونیم بریم.
جیمین به سومین که بلند شد و مقابل او ایستاد نگاه کرد. قد دختر تا شانه ی جونگکوک میرسید و مثل خود او چشمهای درشتی داشت. حتما جونگکوک در ظاهرش از چشمهای او خوشش می آمد... چشمهای بزرگ و گیرا که کمیاب بنظر میرسیدند و باب طبع خیلی ها بود. حتی بنظر جیمین هم زیبابود... درحالی که دلش نمیخواست اینطور فکر کند. نمیخواست فکر کند هیچ چیزی در آن دختر خوب است. اما جیمین آدم اینکه به خودش دروغ بگوید و تلقین کند نبود... او آدمها را به بهترین نحو ممکنشان میدید. با تمام مثبت هایشان.
جونگکوک رو به هوسوک کرد: ما میریم بیرون. برای شام منتظر من نمونید.
هوسوک سر تکان داد: فعلا خداحافظ سومین شی.
سومین با لبخند اول رو به او بعد رو به جیمین که همانجا پشت کانتر ایستاده بود خداحافظی صمیمی گفت و جلوتر از جونگکوک و جونگکوک  پشت سرش بیرون رفتند.
جیمین نگاه به در دوخت.جونگکوک حتی به خودش زحمت نداد از او خداحافظی کند. معلوم بود کنار آن دختر هم میتواند مثل کنار جیمین بودن وقتش را راحت بگذراند... البته مثل گذشته های کنار جیمین بودن، گذشته ای که فقط چند روز از آن میگذشت.
هوسوک با محبت خیره ماند به جیمین: جیمینا...
جیمین نگاهش کرد و فقط لبخند غمناکی زد.
هوسوک پلکی برای آرام کردن او زد: بهش فکر نکن...
جیمین خنده به لب سمت سینک رفت و با شستن ماگش گفت: چرا بهش فکر کنم، اون یه دختره... من نمیتونم به یه دختر حسادت کنم. چون نمیشه خودمو با اون مقایسه کنم.
_منظور من حسادت نبود... چرا حسادت؟
جیمین از داخل لب جوید و ماگ را روی آبچکان کانتر کناری گذاشت. چون حسادت میکرد‌. به اینکه آن دختر توانسته بود بدون هیچ گذشته ی قشنگ و خاطرات خوبی ، بدون انجام هیچ کار خاصی همراه و برای جونگکوک، صرفا بخاطر جنسیتش قابل قبولش باشد بد حسادت میکرد. و اصلا دست خودش نبود‌.
باقی زمانشان تا شام هوسوک تلاش میکرد سر جیمین را با صحبت و فیلم و کلیپ های تیک تاکی و اینستاگرامی گرم کند. و جیمین متوجه تمام این کارهای هیونگ مهربانش بود، اما ناآرامیِ ته قلبش را هیچ چیز التیام نمیداد.
بعد از شام هوسوک فیلمی در نتفلیکس پیشنهاد کرد تا ببینند. و ژانر فیلم تریلر جنایی بود تا هیچ عنصری جیمین را یاد عشق و عاشقی نیندازد!
اما بازهم اواسط فیلم جیمین با اشاره به بازیگر کودکی گفت: هیونگ این بچه، چشماش شبیه جونگکوکی ان...
هوسوک نمیدانست در اوج حساسیت فیلم باید بابت تلاش ناموفقش توی سر خودش بکوبد یا جیمین ، یا اینکه فقط اورا بغل کند.
همینطور مانده بود و جیمین خیره به پسربچه پاپ کرن میجوید که در باز شد و صدای سوکجین در هال پخش شد: هیونگ جذابتون اومده. میتونید اشک شوق بریزید بازنده ها!
پشت سرش یسول با نگاهی پرافسوس داخل آمد و دستی برای جیمین و هوسوک تکان داد.
هوسوک و جیمین از آنها استقبال کردند و جابجا شدند تا سوکجین و یسول هم به آن ها یپیوندند. همین لحظه سوکجین که آماده نشستن روی مبل بود با اشاره دست رو به تلوزیون گفت: عاااااه من این فیلمو دیدم!! آخرش اون پلیسه میفهمه خودش قاتل همه اونا بوده چون بیمار روانیه!
هوسوک چپ چپ و پر سرزنش نگاهش کرد و حین خاموش کردن تلوزیون گفت: زحمت کشیدی، احمق!
سوکجین نشست و با کوبیدن کوسن به پهلوی او گفت: چرت نگو و اون ظرف سوشی رو با اون چاپستیکا بده من!
یسول پاهایش را جمع کرد زوی مبل و چهارزانو نشست:نظرت چیه نخوریش؟همین یه ساعت پیش شام خوردیم.
سوکجین بی تفاوت تکه ای سوشی داخل دهان گذاشت: برو ببین تو یچخال سسی چیزی هست یا نه؟
یسول کاملا نادیده اش گرفت و رو به هوسوک گفت: اینجا چیکار میکنی هوسوک شی؟ امشب اومدی پیش جیمین و جونگکوک ؟
هوسوک ظرف اسنک را به یسول داد و گفت: یه مدت پیششون میمونم.
سوکجین با لپهای پر گفت:آخر یه دختر خونتو کشید بالا؟!
هوسوک خندید و جیمین گفت:خونه ی نو خریده و درحال تعمیره.
سوکجین زبان بین دندان هایش کشید: چه خونه نوییه که درحال تعمیره! البته از هوسوک بهتر ازین توقع نمیره.
یسول نگاه سمت سقف چرخاند و سر به آرنج تکیه داد: جونگکوک کجاست؟
هوسوک سرش را خاراند: رفته بیرون.
جیمین اصلاح کرد: قرار داشته.
یسول چشم گرد کرد: جونگکوک قرار میذاره؟! دختره خوشگله؟!
هوسوک عادی گفت:شین سومینه.
یسول با هیجان گفت: اوه ایول، خوشگله؟! انگار قیافش درست یادم نیس.
سوکجین با افسوس نگاهش کرد و نچ نچ کنان گفت: مثل اینکه زیاد خوشحال شدی!
یسول لب کج کرد و گفت: راستش نه زیاد. این اواخر به فکرای دیگه ای میکردم!
و به جیمین که زل زده بود به روبرو نگاه کرد‌.
سوکجین ظرف سوشی را روی میز گذاشت و با تمیز کردن لبهایش با دستمال جدی شد: قضیه چیه؟ آقای جئون چیزی گفته؟
هوسوک با تاملی گفت: نامجون یچیزایی میگفت اما مطمئن نیستم‌.
سوکجین سرتکان داد: جدی میخواد اون بچه ازدواج کنه؟ اونم بدون هیچ تجربه ای درباره ی رابطه؟ جونگکوک بیست و هشت سالشه ولی در حد یه بچه هیجده ساله هم راجب رابطه نمیدونه. اون بین همه ی ما تنها کسیه که هیچ تجربه ای نداره.
هوسوک جواب داد: اینم تجربه محسوب میشه دیگه. باید دید چطور پیش میره...
یسول چپ به برادرش نگاه کرد: تو که اینهمه تجربه داری چجور ازدواجیو داری رقم میزنی آقای مدعی؟
سوکجین نگاهش کرد و هوسوک پرسید: چی؟! ازدواج؟!
سوکجین جدی به یسول نگاه کرد: مسئله خاصی نیست... مادرم اومده و میخواد منو با یه دختری که ایام بچگی میشناختیم آشنا کنه.
جیمین متعجب نگاهش کرد: چرا خونواده هاتون همش میخوان براتون تعیین تکلیف کنن... البته عذر میخوام‌.
یسول به طرفداری از حرف او گفت: دقیقا همینه. مامانم فکر کرده بهتر از خودمون میدونه چی برامون بهتره.
سوکجین گفت:مشکل اینه یسول دنبال جنگه ولی من با حرف حلش میکنم‌. و درضمن من نگفتم باهاش ازدواج میکنم. فقط گفتم میبینمش.
هوسوک با شیطنت سعی کرد اذیتش کند:حالا اگه دیدیش و پسندیدیش چی؟ باهاش ازدواج میکنی؟
سوکجین عاقلانه نگاهش کرد:رو چه حساب باید بپسندم!
یسول پوزخند زد: اگه خیلی خوشگل بود!
سوکجین عاقل منشانه گفت: مهم خوشگلیش نیست کیم یسول، مهم ذاتشه چون بهرحال هیچ آدمی نمیتونه خوشگلتر از من باشه تو این دنیا... میدونین؟
هوسوک و یسول به تمسخر سر به تایید تکان دادند و جیمین به ساعت نگاه کرد‌‌. یعنی حالا آن دختر و جونگکوک چه میکردند؟ کجا بودند؟ جونگکوک کی میخواست برگردد خانه؟
***
جونگکوک مقابل خانه ی سومین توقف کرد و سومین با نگاه به او گفت: خیلی بهم خوش گذشت، ممنون جونگکوک.
جونگکوک سرتکان داد:هوم... خوشحال شدم از دیدنت.
_تو آدم پرحرفی نیستی‌. برای اینکه بفهمم چیا مورد علاقته تلاش میکنم... باید بیشتر وقت بگذرونیم. شاید اگه بین دوستات ببینمت بهتر باشه. یا توهم منو تو جمع ببینی‌.
_درسته، وقت زیاد داریم.
سومین موهایش را پشت گوش زد و با تامل نگاهی به روبرو کرد. از سر شب متوجه ی تلاش جونگکوک برای خوش گذراندن و همراهی کردنش بود‌. اما درونگرایی او بر جوی که درش بودند غالب میشد‌. یعنی خود جونگکوک هم راه برای بهتر پیش رفتن قرار نمیداد. به هرحال زمان کوتاهی میگذشت و نمیشد قضاوت کرد.
وقتی خواست پیاده شود جونگکوک گفت:سومین شی...
سومین نگاهش کرد و جونگکوک گفت: تو دختر مهربونی هستی. من میخوام بیشتر بشناسمت.
سومین لبخند زد: امیدوارم بذاری منم بشناسمت جئون جونگکوک شی.
جونگکوک فکر میکرد بعنوان دومین قرار زود است که قضاوت کند. باید حداقل مدتی با سومین وقت میگذراند تا به او عادت کند. یعنی عادت نه... دوستش داشته باشد.
وقتی به خانه برگشت از سر و صدای هال فهمید جمعشان شلوغ است. در را باز کرد و جیمین و بقیه به سمتش نگاه چرخاندند.
جونگکوک سلام کرد و نزدیکشان رفت. سوکجین ابرو بالا داد: قرارت چطور بود؟!
جونگکوک نگاهی به هوسوک و جیمین کرد: نمیشد دقیق گفت قرار! ما فعلا داریم آشنا میشیم.
جیمین سعی کرد پوزخند نزند و یسول اشاره کرد روی مبل خالی نزدیکش بنشیند: تعریف کن!
جونگکوک با درآوردن کاپشنش و گذاشتن آن روی پا و نشستن گفت: چیو؟
_ازش خوشت میاد؟
جیمین دلش میخواست جواب جونگکوک را نشنود اما برای ترک جمع دیر بود.
جونگکوک سرتکان داد: خوشم میاد. اون دختر خوبیه.
جیمین لپش را از داخل دندان زد و هوسوک نامحسوس دست پشت او روی پشتی مبل گذاشت: امیدوارم همه چی خوب پیش بره برات جونگکوکی.
جونگکوک سرتکان داد و بی حس گفت: داره میره‌. اون دختر معمولی ای نیست.
یسول چپ چپ نگاهش کرد: عاییییش چه تعریفی ازش میکنه! شیطون بلا، خبر داری هیونگت داره میره قاطی مرغا؟
جونگکوک ابرو بالا برد: کی؟!
یسول با چشم و ابرو به سوکجین که برزخی نگاهش میکرد اشاره کرد و جونگکوک گفت: فکر کردم نامجونو میگی. هیونگ تو هنوز برای ازدواج بچه نیستی؟
سوکجین با پا به ساق پای او کوبید: نذار یچیز گنده حوالت کنم شل ناموس!
هوسوک گفت: اگه جین هیونگ اول ازدواج کنه و بخوایم به ترتیب سن بریم جلو بعدی یونگیه.
سوکجین دست به سینه تکیه داد و گفت: فکر میکنی اون آمادگی داره؟!
یسول سرتکان داد: چرا که نه، یونگی و نامجون شی هردو خیلی هازبند متریالن!
سوکجین سر تکان داد: یونگی و نامجون تا همین ده سال پیش از این بچه درکونی میخوردن!
هوسوک چپ به جونگکوک نگاه کرد: این بچه به همه درباسنی میزد!
سوکجین اصلاحیه داد: باسن؟! الان خواستی مودب باشی و منو بی ادب و فاقد عفت کلامی نشون بدی؟ به یکی بگو ندونه خودت چی هستی!!
یسول گفت: بحثو نپیچون. ده سااال خیلیه ها! الان وقت ازدواجاتونه نه اونموقع.
جونگکوک گفت: الانم برا داداشت زوده!
جیمین نگاهش کرد. هرچند با لبخندی بی روح اما بهرحال جونگکوک میگفت و میخندید. حتما پیش آن دختر هم همین بوده. نرمال... باید اینهارا به دکتر هان گزارش میداد؟ یعنی او چه نظری داشت؟
سوکجین آرنج روی شانه ی جونگکوک گذاشت و با نگاه شکاکی گفت: ببینم، تا کجاها پیش رفتین؟ بوسیدیش یانه؟
جونگکوک از گوشه چشم متعجب نگاهش کرد: منظورت چیه!
قبل اینکه سوکجین با شوخی واکنشی دهد جیمین از جا بلند شد و گفت: شب همگی بخیر.
هوسوک نگاهش کرد و سوکجین گفت: مگه مرغی؟
جیمین دست پشت گردنش کشید و با لبخند گفت: خسته ام. بهتون خوش بگذره.
همه به جیمین شب بخیر گفتند و جونگکوک مسیر رفتنش تا اتاق را با چشم دنبال کرد‌. حس میکرد کمی از قبل بهتر شده‌. نزدیک نبودن به جیمین و مدام نگاه نکردنش کمی ذهنش را از محدود به او بودن بیرون کشیده بود. لااقل دوست داشت با همین تلقین پیش برود.
ساعت دوی شب وقتی آماده خواب میشدند هوسوک سمت اتاق جیمین رفت تا به او سر بزند. با دیدن او که خواب بود با خیال راحت در را بست و به جونگکوک که از یخچال یک بطری چای میوه ای سرد برمیداشت نگاه کرد.
جونگکوک حین در آمدن از آشپرخانه با دیدن نگاه هوسوک گفت: چیزی شده؟
هوسوک با لبخند سر چپ و راست کرد: نه... فقط اینکه فکر نمیکنی داری زیاد جیمینو نادیده میگیری؟
ابروهای جونگکوک درهم شد و فکر کرد هوسوک چه میداند: چطور مگه؟
_انگار مثل قبل نیستین. شما خیلی نزدیک بودین... به نسبت مدت شناختتون‌.
انکار کرد: اشتباه میکنی، ما همیشه همینجوری بودیم.
هوسوک لبخندی به نشانه موافقت به لب نشاند: خیلی خب، خوب بخوابی جونگکوکی.
دلش میخواست چیزی به هوسوک بگوید، دلیل بیاورد تا ثابت کند هیچوقت با جیمین صمیمیت غیرعادی نداشته. انگار که پیش هوسوک افشا شده  باشد. لب گزان به رفتن هوسوک نگاه کرد و بعد عصبی و مظطرب به اتاقش رفت. دلش نمیخواست هیچکس احساس اشتباهش را بداند و به رویش بیاورد، هیچکس.
تا پایان تعطیلات اوضاع به این منوال گذشت؛ جیمین سعی کرد چندبار به جونگکوک نزدیک شود و باهم بدوند یا وقت بگذرانند اما جونگکوک هربار بهانه ای داشت. در حدی که جیمین فکر میکرد صبح بیدار میشود. توسط جونگکوک نادیده گرفته میشود و شب میخوابد!
البته جونگکوک با او رفتار بدی نداشت. فقط نگاهش نمیکرد، حتی وقتی با او حرف میزد نهایت تلاشش نگاهش نکردن بود.
جونگکوک مدام بیرون بود تا زمان زیادی را داخل خانه نگذراند. چون جیمین تقریبا تمام وقتش را خانه بود نمیخواست زیاد آنجا بماند. از طرفی حضور جیمین در خانه خیالش را راحت میکرد. هرچند با او وقت نمیگذراند و بیشتر از سلام و روز بخیر به او نزدیکی نمیکرد ، اما بودنش، همین که در آن خانه قدم میزد. در اتاق کناری میخوابید‌. آنجا با هوسوک صحبت میکرد و هرجا میرفت بعنوان خانه به آنجا برمیگشت باعث سکون و امنیت روحی جونگکوک میشد... بعضی شبها... تقریبا همه ی شبها به اینکه چند وقت است جیمین برایش آفرودیت نخوانده، چقدر از آخرین باری که جونگکوکی صدایش زده یا چند وقت پیش برایش میخندیده و قهقهه هایشان ترکيب میشد فکر میکرد‌. درحالی که روزهایش با سومین میگذشت‌. دختری که حقیقتا پرانرژی و مهربان بود و جونگکوک فکر میکرد دارد به او عادت میکند... حداقل عادت هم کمک کننده بود. وقتی که با سومین پیشروی بهتری میداشت آن وقت شاید دوباره میتوانست با جیمین دوستی خوبشان را از سر بگیرد‌. البته در حدی که با بقیه پسرها باهم وقت بگذرانند. حداقل همه چیز طبق برنامه ریزی خودش پیش میرفت.
جیمین گزارشاتش را به پروفسور هان میداد و او بدون توضیح خاصی فقط از جیمین خواسته بود فعلا صبور باشد و بیشتر چکش کند. حتی وقتی جیمین گفت هیچ نفوذی به او ندارد بازهم استاد حرف خودش را زد. هرچند که جیمین هم مایل نبود از آنجا برود و تمامش کند.‌‌..
ظهر جیمین داخل خانه تنها بود. هوسوک بابت پروژه عکسبرداری از صبح زود بیرون رفت. تعطیلات تمام شده بود و از فردا خود جیمین هم باید همراه جونگکوک به شرکت میرفت.
قرار بود هوسوک برای شام با تهیونگ و نامجون برگردد. چون شام قرار بود جونگکوک سومین را برای شام بیاورد خانه تا با دوستان جونگکوک وقت بگذراند و آشناتر شود. که البته یونگی گفت نمیتواند برسد اما سوکجین و یسول می آمدند.
جیمین اصلا حوصله ی امشب را نداشت. دیدن آن دختر کنار جونگکوک از صحنه های مورد علاقه اش محسوب نمیشد. داشت ناهار سرسری اش را بی حوصله میخورد که پیامکی از وونهو گرفت.
وونهو در پیام پرسیده بود امروز باشگاه می آید یا نه. جیمین با کمی فکر به نتیجه رسید هیچ تفریحی ندارد! آدمی که  فیلم دیدن و گشتن در سوشال مدیا برایش خرده تفریح هم محسوب نمیشد حالا مدام درخانه به کنج دیوار زل میزد.
با دوستانش هم بیرون نمیرفت با وجود اینکه سوهو بارها خواست دوباره باهم شام بخورند. آن به مناسبت موفقیتش در تشکیل رابطه با دایونگ. حتی با تهیونگ هم وقت نگذرانده بود.قبلا با تهیونگ مدام درحال چرخیدن بودند و حالا آن طفلک بشدت در تلاش و تمرین سخت و بی وقفه با یونگی بود‌. و جیمین باقی تایمش داخل خانه با هوسوک و گاهی سوکجین میگذشت.
برای همین برای وونهو نوشت چه ساعتی؟ و بعد اینکه او گفت ساعت پنج ، اوکی میبینمتی برایش نوشت.
***
سوکجین نگاهی به صفحه ساعت مچی اش کرد و بعد آن را داخل جیب پالتوبش فرو برد. دسته گل ارکیده و رزی که مادرش با وسواس اصرار داشت ببرد هم در دست دیگرش داشت.
یسول که به گیت زل زده بود آهی کشید و گفت: تاالان ده تا دختر دیدیم که هیچکدوم یونسوی تو نبودن!
سوکجین تکخندی زد: یونسوی من؟ یاه کیم یسول. هوس کردی این گلا رو توی سرت پرپر کنم؟
_اگه میخوای مامان نیستت کنه فکر خوبیه. چون این دسته گل رو باید با عشق تقدیم کنی به یونسوی خوشگلت!
سوکجین جوابش را نداد و یسول چند قدم عقب رفت و سرتاپای اورا چک کرد. پالتوی بلند خردلی که تنه بالایی اش بجز آستین ها پارچه سرمه ای با خطوط عمودی نازک سفید بودند به تن داشت و زیر آن پیراهنی جین تیره با شلوار و کفشهای مشکی. که این هم سلیقه مادرش بود! مادرش در مبحث مد سلیقه محشری داشت و یسول این را انکار نمیکرد. انگشت اشاره و شستش را بهم چسباند و لب جمع کرد: میدرخشی داداش! کاملا مثل دامادا بنظر میای!
سوکجین با غیض نگاهش کرد و یسول با انگشت طره موی قهوه ای رنگ او را کنار زد و گفت:خلاصه که فایتینگ... وایسا بینم! اون دختره نیس؟!
سوکجین جهت نگاه یسول را گرفت و از دیدن پیرزنی که با عصا آهسته این سمت می آمد با لبخندی بی مزه گفت: زیادی داری جوک میگی. دیگه هیچجا نمیبرمت!
_خب بیچاره اگه من باهات نمیومدم کارت شبیه یه قرار رمانتیک میشد با این گل!
سوکجین شروع به غر زدن سر او کرد.
یونسو درحالی که چمدان قرمز رنگ بزرگش را پشت سرش میکشید نگاه روی دختری که دست به سینه با پوزخند به پسری که با دسته گلی بزرگ مقابلش بود و تند تند حرف میزد دقیق کرد.
نگاهی کلی به باقی افراد حاضر در سالن فرودگاه کرد اما جز آنها هیچ پسر و دختری که بشود گفت کیم سوکجین و یسول هستند ندید.
دختر موهای کوتاه و کاپشن کوتاه چرمی مشکی تن داشت و پسر پالتویی بلند و خوش دوخت‌.
مردد سمتشان رفت. نمیفهمید بعد سالها راه رفتن و عادت به کفش پاشنه بلند چرا حالا حس میکند مثل یک کره اسب تازه متولد شده قدم برمیدارد!
چشم یسول به دختر قدبلندی که با پالتوی بلند صورتی روشن سمتشان می آمد برخورد. موهای بلند و تیره اش حالت ملایمی داشتند و یک سمت شانه اش ریخته بودند.
یسول با آرنج به سوکجین زد و او وسط غرزدن گفت: چیه؟!!
نگاهش را دوباره به جهت اشاره او داد و همزمان یونسو به آن دو رسید.
یسول گفت:یونسو؟
یونسو لبخندی کجدار مریز به لب نشاند: سـ.. سلام. حالتون چطوره؟
سوکجین سرتکان داد:سلام!
یسول بابت استقبال مسخره ی برادرش سعی کرد گرمتر باشد و با لبخند یونسو را بغل کرد:سلام اونــی! منو یادته؟ یسولم.
یونسو لبخند زد: بله خاطرم هست، تو خیلی بزرگ شدی... یادمه وقتی ده سالم بود هفت ساله بودی.
یسول سر تکان داد و با اینکه میدانست مسخره است و او قطعا میداند برای چه به سئول آمده گفت:دررررسته. اینم یادته؟؟ برادرم سوکجین.
یونسو با استرسی که سعی داشت به رویش نیاورد به کابوس دوران بچگی اش نگاه کرد. آن لعنتی حتی از قبل هم جذاب تر و خوشقیافه تر شده بود.
یسول که میدید سوکجین خیال دادن گلها را ندارد گفت:این گلا هم مال توئن یونسو اونی.
سوکجین داشت چهره یونسو را آنالیز میکرد. صورت سفید و فک و چانه باریک،پیشانی بلند، لبهایی معمولی، دماغی معمولی، ابروهای معمولی، چشمهای معمولی با نگاهی که فعلا مظلومانه بنظر میرسید،و البته معمولی!! و موهای بلند و تیره که ترکیبشان باهم یک دختر زیبا ساخته بود. یک دختر با زیبایی معمولی!!
سوکجین گلها را سمت یونسو گرفت و گفت:حالت چطوره لک لک!
یسول چشم گرد کرد و یونسو با لبهای فشرده گل را گرفت: ممنونم سوکجین شی! خیلی ساله ندیدمت.
_عاه درسته، اصلا یادم نمیومدت تا مادرم گفت قراره بیای‌ . بهرحال به کره خوش اومدی!  بریم دیگه ، دوساعته اینجاییم.
و جلوتر از یسول و یونسو دست در جیبهایش کرد و راه افتاد. یسول متاسف به پشت او نگاه کرد و بعد با لبخند دسته ی چمدان یونسو را گرفت و گفت:یونسویا... جدیش نگیر. اگه بشناسیش میفهمی کلا همینه‌.
یونسو سر به نفی تکان داد:اشکالی نداره. از محبتت ممنونم.
باهم راه افتادند و یسول فکر کرد آن دختر برای برادرش زیادی از حد مودب و مهربان و ملایم است. سوکجین در عرض دو روز او را آب میکرد!!
***
جونگکوک با پارک کردن ماشینش و زدن ریموت و قفل درها با انداختن ساک روی دوشش از محوطه پارکینگ بیرونی راهی ورودی ساختمان باشگاه شد.
جیمین و وونهو خنده کنان از آسانسور خارج شدند و همانطور که سمت پارکینگ می آمدند وونهو گفت: میگم واقعا اینجوریه. امتحانش نکنی باختی جیمین.
جیمین مخالفت کرد: نه آخه من وحشتناک از ارتفاع میترسم.
_یعنی میگی هیچوقت کارایی که با ارتفاع سرو کار دارن نکردی؟
_حداقل یکی پیشم بوده تا نترسم... مثلا تهیونگ.
ونهوو لبخند به لب به نیم رخ جیمین که کنارش راه می آمد خیره شد و دست دور شانه اش انداخت: نگران نباش. با من بیا بریم سقوط آزاد.
جونگکوک گیج مابین ماشین ها مانده بود و به آنها که از او فاصله داشتند و ندیده بودنش زل زده بود.
جیمین با خنده ای خجالت زده از ترسی که  داشت به وونهو گفت: آخه نمیشه دوتایی پرید.یک نفرست‌!
_من ترتیبی میدم دونفره بشه‌. ولی باید با من امتحانش کنی.
_ولی آخه اگه دونفره باشه هردو باهم میفتیم میمیریم. نمیخوام همراه یه آیدل بمیرم! اونوقت کسی بخاطر مرگ من ناراحت نمیشه که، همه به روحم فحش میدن که همراه من یه هنرمند محبوب مرد!
وونهو از کیوتی او خنده اش گرفت و موهایش را بهم زد:بس کن! نمیذارم بمیری!
جونگکوک همانطور مات و مبهوت با چشم تا ماشین وونهو دنبالشان کرد.
جیمین با وونهو باشگاه بود؟! چطور؟؟
به چه میخندیدند؟ او میخواست جیمین را با خودش ببرد جامپینگ؟ و میگفت همراهی اش میکند و مراقبش است؟ دست دور گردنش مینداخت. مگر چقدر صمیمی بودند؟ این پارک جیمین چطور انقدر سریع با همه اخت میشد؟
اصلا چرا با ماشین او دارد برمیگردد؟ چرا با ماشین خودش نیامده بود؟
جونگکوک همانجا ایستاده بود و دندان برهم میفشرد و به آماده خروج شدن ماشین وونهو نگاه میکرد.
عاقلانه بود برود باشگاه و ورزش کند و دخالتی به اینکه آنها باهم کجا میروند نکند‌. اما عقل اینبار هم کم آورد و طی تصمیمی آنی سمت ماشینش عقب گرد کرد. بعد نشستن پشت رل و زدن استارت با فاصله و تیک آفی شدید پشت سر وونهو راه افتاد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now