part 5

1.5K 260 12
                                    

بعد کار و برگشت به خانه جیمین دوش آب گرمی گرفت و زیر پتو خزید چشمهایش میخواستند گرم شوند که صدای جونگکوک را شنید: جیمین هیونگ اینجایی؟
پتو را کنار زد و نشست: آره.
_میای بریم کتابخونه؟
میتوانست نخواهد؟ از تخت پایین رفت و در را باز کرد. جونگکوک با تی شرت سیاه و موهای نم دار پشت در بود. جیمین لبخند محوی زد: بقیه آفرودیتو بخونیم.
نگاه جونگکوک بین چشمهای جیمین چرخید. خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و سر تکان داد: بریم.
جیمین سخت چشم از تیله های سیاه پیش رویش کند و جلوتر راه افتاد.
سر جای همیشگیشان نشستند و جیمین کتاب را باز کرد. در خودکار را با دندان کند و همانطور که کنار لبش بود گفت: ده دقیقه فرصت تا ترجمشو بنویسم خب؟
جونگکوک سر تکان داد و به جیمین که مشغول نوشتن شد خیره ماند. حس میکرد از وقتی از آن قرار برگشته حالش طور دیگرست. خیلی توی خودش میرفت و خیلی ساکت تر بود‌. آن چیزی که ذهنش را درگیر کرده بود داشت ذهن جونگکوک هم درگیر میکرد.
دست روی کتاب گذاشت و مانع نوشتنش شد: جیمین شی...
جیمین نگاهش را از کتاب سمت جونگکوک برد و متعجب نگاهش کرد.
جونگکوک ملایم لب زد: چیزی شده؟ امروز اتفاقی افتاده؟
جیمین از چهره نگران جونگکوک در قلبش احساس گرما کرد و لبخند زد: نه جونگکوکی... همه چیز مرتبه.
جونگکوک کتاب را برداشت و بعد بستن کنار گذاشت: امروز نیاز نیست بخونیش. میتونیم یکار دیگه کنیم. هرچی تو دلت بخواد.
جیمین خسته پلکی زد و گفت: هرچی؟
جونگوک سرتکان داد. جیمین شانه جونگکوک را گرفت و او با هدایت دست جیمین رو به پنجره نشست و همانطور نگاهش کرد.
جیمین خودش را جلو کشید و با جمع کردن زانوهایش توی دلش سر روی شانه جونگکوک گذاشت. جونگکوک همانطور به موهای جیمین و صورت بی حالت و نگاهش به پنجره زل زد و گفت: مطمئنی چیزی نشده؟
_من فقط یکم خستم. چیزیم نیست جونگکوکی.
جونگکوک دست چپش را پشت جیمین روی زمین ستون کرد تا او راحت تر سر روی گودی شانه اش بگذارد. وقتی موهای جیمین زیر چانه و گردنش جا خوش کرد جونگکوک خیره به آسمان ابری که به شب میرفت ماند.
جیمین از ریتم ملایم تنفس جونگکوک و بالا و پایین شدن قفسه سینه اش احساس آرامش میکرد.
پیشانی به نبض شاهرگ جونگکوک چسباند و آهسته پلکهای خسته اش را بست‌.
جونگکوک از او کوچکتر بود اما جیمین مثل کودکی ظریف و شکننده تکیه میکرد به شانه ی محکمش.
جونگکوک بیمار بود و او درمانگرش. اما وجودش برای جیمین داروی آرامبخش شده بود... روح نه چندان شادش برای جیمین مخدر شادی آور شده بود‌.
جونگکوک یک مامن از پیش تعیین شده برای تمامی تکیه کردن های کسی شده بود که عادت به تکیه کردن نداشت.
احساسی که داشت مثل تلاش برای درک یک رنگ ناشناخته بود. مثل چشیدن طعم میوه ای خارجی که تابحال نچشیده.
جونگکوک برایش چه بود؟
موجودی که مثل مورفین به رگهایش تزریق میشد و وجودش را آرام میکرد‌. اگر ادعای قدرت نداشت،اگر به قدرت شهرت نداشت هم برای جیمین مثل یک دیوار محکم برای رفع خستگی هایش بود. و مدتی میشد که فهمیده بود شانه ی جونگکوک برایش این است.جایی برای تکیه دادن، جایی برای گرم شدن، جایی برای آرامش گرفتن و خوش عطر ترین هوا را تنفس کردن.
آهسته لای پلکهایش را باز کرد و پرسید: چرا همیشه مشکی میپوشی جونگکوک؟
_خب... چون رنگا چشم رو درگیر میکنن. دوست ندارم وقتی بیرونم همه بهم نگاه کنن و بفهمن جئون جونگکوک وارث جی کی ام.
_از معروف بودن بدت میاد؟
_از نوع شهرتم بدم میاد‌. همیشه از بچگی بهم احساس پیر بودن میداد... میدونستم مثل پیرمردا میشم اگه تو شرکت باشم.
جیمین با لحنی مهربان گفت: تو مثل پیرمردا نیستی. تو فقط درونگرایی و این هیچ اشکالی نداره که ترجیح بدی آروم باشی و دورت خلوت تر باشه‌. اگه من برات لباس بخرم که مشکی نباشه. میپوشیش؟
متعجب به جیمین نگاه کرد و فکر کرد نمیداند! اگر جیمین برایش میگرفت و میگفت بپوش ممکن بود بعد پوشیدنش و توی اجتماع قرار گرفتن مضطرب شود؟
جیمین لبخند زد و گفت: اشکالی نداره. اگه هم گرفتم فقط نگهش دار و هروقت آماده بودی بپوشش.
جونگکوک با لبخند سر تکان داد و نگاهش را به آسمان سیاه پشت پنجره دوخت.

تهیونگ بی هدف روی سنگفرش پیاده رو قدم میزد. دیگر برایش مهم نبود که از درگیری ذهنی دو هفته ای شده که هیچ ترانه ای ننوشته. فکر میکرد به بی فکری هایش. به اینکه هرگز پی راهی که بتواند زندگی اش را زیر و رو کند نرفت. شاید حق با جیمین بود که گفت باید به یک کمپانی سر میزد. اما همان موقع که بیست ساله بود. الان شک داشت که قبول شود. از رد شدن بیزار بود. نمیتوانست برای چیزی که مطمئن نیست بدستش می آورد ریسک کند.
توی همین فکر ها بود که دستی بازویش را گرفت او را از راه رفتن باز داشت.
سر به کنار چرخاند و چشمهای یخ زده آشنایی را دید.
یونگی با پوزخند و ابروهای بالا رفته گفت: ببین کیو دیدم.انگار سئول شهر کوچیکیه!
تهیونگ بهت زده به یونگی خیره ماند و گفت: سلام...
یونگی او را کنار کشید و گفت: احتمال میدادم زنگ بزنی.
تهیونگ شقیقه اش را خاراند و خجالت زده گفت: خب من... فراموش کردم.
_فراموش کردی. خب پس اشتباه کردم. باید بیخیال کسی که موقعیتای زندگیشو فراموش میکنه شد.
تهیونگ لب خیساند و گفت: معذرت میخوام.
_چرا معذرت میخوای کیم تهیونگ؟
_اسممو یادته؟
_وقتی شمارمو بهت دادم یعنی آدمی نیستی که اسمت یادم بره. توی ذهنم برام یه شاگردی.اگه بخوای توی واقعیت هم میشی‌. اما انگار تنبلی... از آدمای تنبل خوشم نمیاد.
تهیونگ با فکر به تنبلی هایش گفت:خب پس حتما از منم خوشت نمیاد!
یونگی خونسرد گفت:از ترانه و صدات خوشم میاد.خودتو مادرت باید دوس داشته باشه.
تهیونگ بهت زده ابرو درهم برد: واقعا ممنون!
_موبایلتو بده من.
تهیونگ بی حرف موبایلش را آنلاک کرد و به یونگی داد.
یونگی مشغول تایپ چیزی شد و گفت:این آدرس استدیوی شخصیمه. چهارشنبه ها و جمعه ها معمولا تمام وقت اونجام. قبلش زنگ بزن هماهنگ کن. نکردی هم مهم نیس. من همونجام.
موبایل را دست تهیونگ داد و وقتی نگاه خیره اورا به صفحه موبایلش دید گفت: وقتی اومدی با تنبلی خداحافظی میکنی.
این را گفت و با پوزخند کمرنگی از کنار تهیونگ گذشت و رفت.

جیمین سر میز صبحانه حس کرد جونگکوک کمی سرما خورده. بعد زیر باران ماندن خودش هم این حس را داشت اما بعد خوردن چای مرکبات یونگی سریع بهتر شد.
یادش آمد توی خانه خودشان از چای مرکباتی که مادر تهیونگ داده بود دارند. برای همین آماده شد تا برای آوردنش برود‌.
وقتی شال و کلاه کرده وارد هال شد جونگکوک روی مبل نشسته بود و همراه سوکجین فیلم تنها در خانه میدیدند‌. متعجب سر تا پایش را نگاه کرد و پرسید: کجا میری؟
_یه سر میرم تا خونه. ناهار با تهیونگم.
جونگکوک با مکثی سر تکان داد و دماغ بالا کشید: آره خب امروز تعطیله...
جبمین به سوکجین که ساندویچ میخورد نگاه کرد و گفت: به پایین اطلاع میدی برای جونگکوکی سوپ بپزن هیونگ؟
_ من اینجا باشم خودم یچیزی میپزم! چرا بجای اینکه بری پیش تهیونگ اونو دعوت نکردی اینجا؟!
جونگکوک به دهن جیمین خیره ماند تا جوابش را بشنود.
جیمین بند کیفش را روی شانه مرتب کرد:یه چیزایی از خونه میخوام.
سوکجین گاز دیگری به ساندویچش زد: به تهیونگ سلام برسون‌. اگه زودتر میگفتی غذا درست میکردم تا براش ببری.
_نیاز نیست هیونگ‌. خب دیگه میرم.
جونگکوک زبان روی دندان عقبش کشید و پرسید: کی برمیگردی؟
_تا ساعت شیش اینجام.
جونگکوک بدون حالتی در چهره اش گفت: خداحافظ جیمین شی، مراقب خودت باش.و اینو بگیر...
سوویچ را از روی میز برداشت و سمت او پرت کرد. جیمین آن را در هوا گرفت و گفت: مرسی جونگکوک شی، مراقبم.
جیمین که رفت جونگکوک همچنان به در نگاه میکرد‌. سوکجین چیزی سمتش پرت کرد و گفت: فیلمو ببین احمق.
_هیونگ ما از بچگی تا حالا هزار بار دیدیمش!
سوکجین لقمه قورت داد و ساده گفت: ببینش!
جونگکوک بی حس و حال نگاه به صفحه تلوزیون داد و چیزی نگفت.

به خانه رسید و تهیونگ را روی مبل دراز کشیده دید. جلو رفت و صدایش زد: تهیونگا! خوابی؟تهیونگ چشم باز کرد و گفت: نه.
روی کمرش نشست و تهیونگ آخ گفت.
جیمین دست به سینه نگاهش کرد: لش کردی رو مبل و هنوزم هیچی نپختی. چی میخوری؟ هوا؟!
تهیونگ جیمین را هل داد و گفت: برو کنار با این باسن گندت کمرم شکست!
_باسن من گنده نیس، تو از بس نخوردی داری میشکنی. زنگ بزنم به پدرت بگم داری خودتو به کشتن میدی؟
_عااایش انقدر دراماتیک نباش، از گشنگی که نمیمیرم. امروز حوصله نداشتم.
جیمین از روی کمر تهیونگ بلند شد و کنارش نشست: پاشو ناهار بریم بیرون. برات غذا میخرم.
_چرا تو بخری؟
_چون دلم میخواد.پاشو!
تهیونگ سرجایش نشست و گفت: اوضاع اونور چطوره؟
_سوکجین هیونگ بهت سلام رسوند و میگفت باید تورو دعوت میکردم جای اینکه خودم بیام اینجا. ولی من اینجا کار دارم.
_چیکار؟
_شیشه چای مرکباتی که از دگو آوردی میخوام.
_کسی سرما خورده!؟
_جونگکوک یکم سرما خورده. وقتی میومدم با هیونگ فیلم میدید ولی بی حال بود‌.
_خب پس فقط اومدی برای اون چای ببری؟ خدایا، اون بچته جیمین؟
_اینطور نگو.حسود نشو!
تهیونگ خندید و سمت آشپزخانه رفت: اون شیشه ای پره رو پیدا میکنم میدم ببری. به بقیشونم بده. خودتم بخور. این فصل ممکنه سرما بخورین.
_سوکجین هیونگ سرما نمیخوره! سرما باید ازش فرار کنه.
_بقیه ممکنه بخورید.
_بقیه منم و مستخدما.
_کیم یسول اونجا زندگی نمیکنه؟
_عاه یادم نبود. این چند روزه زیاد خونه نیست.
تهیونگ شیشه چای را روی میز گذاشت و با خنده گفت:احتمالا یه دختر خوشگل پیدا کرده که باهاش قرار بذاره.
_بس کن تهیونگ، انقدر سر به سرش نذار.
تهیونگ جوابی نداد و کنار جیمین نشست. بعد آستین هایش را تا ساعد بالا داد و گفت: شب اینجا بمون و فردا برو سرکار.
_نه ،جونگکوک مریضه باید براش چای رو ببرم.
_خب ببر و بعد برگرد.
_باید پیشش بمونم. بهش گفتم غروب برمیگردم.
تهیونگ عاقل اندر سفیه به جیمینی که کاملا جدی بنظر میرسید و لبخند هم میزد خیره شد و گفت: معلومه چته جیمین؟
لبخند جیمین محو شد:چرا؟
_تو رفتی اونجا که به کارت برسی ولی روزای تعطیل و هر تایمی هم با جونگکوک میگذرونی‌.
_خب اون بهم احتیاج داره.
_انگار تو به اون احتیاج داری...
هیچ نگفت و سکوت کرد. تهیونگ خیلی عادی و رک حرف میزد و اولین بار بود که رک بودنش داشت روی اعصاب جیمین میرفت.
پا روی پا انداخت و به جای دیگری نگاه کرد: بس کن تهیونگ.
_یجوری شدی جیمین. زیاد درگیرشی. تا جایی که میدونم روانپزشکا فقط یه ساعات خاصی برای بیمار وقت بذارن کافیه. تو چون داری پیشش زندگی میکنی همه چیتو گذاشتی. خسته میشی ، یکم استراحت کن. مجبور نیستی همش پیش اون باشی. زندگی کن.
جیمین فکر کرد خسته؟! بودن کنار جونگکوک چیزی بود که میخواست همیشه ادامه پیدا کند‌.
تهیونگ میگفت زندگی کن؟! خب او دقیقا داشت همینکار را میکرد. به شیرین ترین طرز ممکن زندگی میکرد.
جیمین لب تر کرد:تهیونگا، نگران نباش، من دارم خوب زندگی میکنم. اوضاعم عالیه.
تهیونگ ابروبالا برد و با جدیت کامل گفت: جیمینا...این زندگی تو نیست. یادت نره. تو دکتر پارک جیمینی. و این فقط یه پرونده درمانه. تو یه دستیار نیستی. باید کارت که تموم شد برگردی اینجا و بیمارستان.
حرفهای تهیونگ مثل پتک آهنی بودند. زیر زبانش احساس تلخی میکرد. با ابروهای درهم از جا برخاست و گفت: میرم غذا درست کنم.‌
و منتظر جواب تهیونگ نماند و به آشپزخانه رفت.
حالا که فکر میکرد وسواس جونگکوک داشت بهتر میشد. اگر او کاملا خوب میشد و یونگی برمیگشت...
آنوقت جیمین باید میرفت؟ باید استعفا میداد و برمیگشت به روتین زندگی و کارش؟
جونگکوک او را نمیشناخت... جونگکوک نمیدانست او دکترش است و آن وقت او ادعا میکرد من توام و تو منی؟ احساس بد دروغگو بودن مثل خوره به روحش چنگ میزد‌. جونگکوک به او اعتماد کرده بود. اگر بعد فهمیدن حقیقت از او متنفر میشد چه؟ آن وقت جیمین چه میکرد؟
یا اگر همه چیز درست میشد. او باید از جونگکوک جدا میشد و از آن خانه میرفت. جونگکوک به زندگی اش میرسید و با دوستانش شاد میشد. و بعد ازدواج میکرد و تشکیل خانواده میداد.
در همین اثنا تهیونگ صدای شکستن چیزی را شنید و سراسیمه وارد آشپزخانه شد: جیمینا!!!
با دیدن جیمین که خرده شیشه های لیوان کف پوست دستش آویزان بود و خونش کف آشپزخانه چکه میکرد با اخم جلو رفت و مچش را گرفت و سمت سینک برد: چیکار کردی با خودت. دستتو داغون کردی.
جیمین خیره به خونی که از دستش میرفت گفت: چیزی نشده. سطحیه...
تهیونگ شیشه را از کف دست جیمین خارج کرد و گفت: سطحیه درحدی که بخیه نخواد، بیا بشین اینجا پانسمانش کنم. نمیخواد ناهار درست کنی.
جیمین مطیعانه روی صندلی نشست و به کار تهیونگ خیره ماند.
تهیونگ خودش ناهار پخت و غروب دم دوباره پانسمانش را عوض کرد. حتی اصرار کرد او را برساند اما جیمین اطمینان داد که میتواند رانندگی کند.
تمام مسیر افکار مشوش رهایش نکردند. بجای رفتن به عمارت کمی بیشتر توی خیابان ها پرسه زد و فکر کرد. به اینکه تهیونگ حق داشته. او نسبت به جونگکوک احساس زیادی نشان میداد‌‌. او داشت زندگی میکرد و خیال میکرد به کارش میرسد. او به این پرونده به چشم یک مورد درمانی نگاه نمیکرد. زندگی اش بند آن شده بود . بند خنده های پسری که ریتم قهقهه اش را حفظ بود. بند چشمهایی که شبیه دو گوی منعکس کننده آسمان شب پرستاره بودند. بند چین های گوشه چشمهایش حین خندیدن. بند آن بهت دوست داشتنی همیشگی چهره اش و بند یک آغوش بزرگ و گرم و سکوت دلگرم کننده ای که وقتی به او تکیه میکرد لحظه ای نمیشکست‌.
چه احساسی داشت؟
منطقی نبود که دلش بخواهد برسد خانه و با سر گذاشتن روی شانه او آرام بگیرد. منطقی نبود که تمام لحظاتش درگیر جونگکوک شده بود. منطقی نبود که به لمس کردن او کششی غیرقابل توجیه داشت‌.
چه احساسی داشت؟!
به خانه که رسید و در را باز کرد جونگکوک را با پیشبند و موهایی که بالای سرش بسته بود پشت کانتر درحال خرد کردن چیزی دید.
نگاهش که به جیمین افتاد با پشت ساعد پیشانی اش را مالید و با خنده گفت: داشتم برای خودمون رولت تخم مرغ درست میکردم. یکم دیر رسیدی؟؟ فکر کردم زودتر میای. الانا بود که بهت زنگ بزنم.
چه احساسی داشت؟
احساس میکرد تمامش آنجا در آن جسم خلاصه میشود. جونگکوک تمام جیمین شده بود.
از تصور جدا شدن از او تنش به لرزه می افتاد.
جونگکوک دوباره مشغول خرد کردن شد و در وصف رولتی که برش میداد گفت : عا... فکر کنم بد نشده باشه. فقط بعضیاش له شد‌. له شده هاشو خودم میخورم. تو فقط...
جمله اش با دستهایی که از پشت آمدند و دور تنش حلقه شدند نصفه ماند. نگاهش به پنجه های پر و انگشتهای کوتاه جیمین که روی شکمش بودند خیره ماند. با دیدن پانسمان پنجه یکی از دستهایش چشم گرد کرد و نگران گفت: جیمین هیونگ؟؟ این دیگه چیه؟ دستت چی شده؟
_چیزی نشده.
جونگکوک اخم کرد و مچش را گرفت و سعی کرد از خودش جدایش کند تا بتواند ببیندش: یعنی چی که چیزی نشده؟ کی اینکارو باهات کرده؟
_یه اتفاق کوچیک بود.
جونگکوک وقتی گره دستهای جیمین را محکم دید دست دور مچش شل کرد و خیره به تار و پودهای باند پانسمانش نگران پرسید: درد نمیکنه؟
جیمین پلکی زد: درد نمیکنه.
_ولی جیمین شی، حتما بی دقتی..
جیمین صورتش را میان دو کتف جونگکوک فشرد و میان حرفش گفت: جونگکوکا،هیونگ... خیلی دوستت داره.
جونگکوک رنگ گرفتن گونه اش و گرم شدن هوا را حس کرد. ساکت و ساکن ایستاد اما قلبش داخل سینه مثل گنجشک میزد‌.
جیمین حالا احساس آرامش میکرد از گرمای برخورد تن او با تن خودش که قلبش دیوونه وار در آن میزد.
دلش میخواست تا فردا همینطور جونگکوک را بغل کند وقتی میدید آنطور آرام و بی حرکت ایستاده و هیچ واکنشی برای پایان دادن به آن لحظه یا پرسیدن پرسشی نمیکند.
اما دل کند و دست هایش را از او جدا کرد. لبخند به لب نشاند و کنارش ایستاد و با اشاره به رولت ها گفت: برای هیونگ غذا درست کردی؟ تاثیرات جین هیونگه؟
جونگکوک مات و محو به جیمینی که با شادی مصنوعی به رولت ها نگاه میکرد خیره ماند‌.
اما جیمین با همان لبخند نگاهش کرد. اما میدانست نمیتواند امشب بیشتر از این نگاهش کند. نمیدانست ممکن است چه کار احمقانه از او سر بزند.
دست داخل کیفش برد و شیشه چای را روی کانتر گذاشت: میتونی آب جوش بیاری مگه نه؟
جونگکوک هنوز به خودش نیامده بود. فقط سر تکان داد و جیمین گفت:دو قاشق ازش توی آب حل کن و بخور..‌.
جونگکوک ساکت فقط نگاهش میکرد. جیمین بند کیفش را دور پنجه پیچید و بدون اینکه نگاهش کند گفت: شام بخور و بخواب‌... امشب نمیتونم باهات شام بخورم... صبح میبینمت باشه؟
سپس نگاه کوتاهی به صورت مبهوت جونگکوک کرد و با لبخند از آشپزخانه بیرون رفت. به محض دور شدن از دیدرس جونگکوک لبخند فیکش پاک شد و پشت در اتاقش پناه گرفت و دست به قفسه سینه اش فشرد. این همه سال کنار کتابهای درسی تمام کتاب های روانشناسی گیرش آمد نخوانده ول نکرد، فکر نمیکرد روزی دچار حالی شود که بعد این همه مدت تازه دانسته هایش راجب رابطه به کارش بیایند و بفهمانندش چه خبر است‌. او جونگکوک را دوست داشت، مطلق، خودخواهانه، مالکانه و عاشقانه. توجیهات دروغین دیگر نمیتوانستند منکر این حقیقت شوند. حقیقت روشن تر از روشنایی روز بود و شاید ترسناک... ترسناک چون نمیفهمید چطور اینطور شد. اگر این احساس جدی و کشدار و ماندگار میشد.جیمین باید چه میکرد؟ اگر جونگکوک میفهمید و واکنشش عکس او میشد چه؟
باید بیشتر فکر میکرد. شب تا خود صبح فرصت زیادی برای فکر کردن داشت.

***

جونگکوک بعد جمع کردن اوضاع آشپزخانه و شامی که خورده نشد سمت اتاقش رفت. قبل اینکه در را باز کند نگاهی به در بسته اتاق جیمین کرد و بعد وارد شد‌.
روی تختش نشست و به نقطه ای زل زد. جمله دوستت دارم جیمین. یا همان هیونگ دوستت داره اش یک لحظه از سرش بیرون نمیرفت. آن صدای نجواگونه و غمگین، آن لحن که نمیدانست رنگ خواهش داشت یا صداقت زیاد یا چیزی که نمیفهمید‌. هرچه بود هنوز ضربان قلبش را نامنظم و تند میکرد.
دستهای عرق کرده اش که به رو تختی چنگ زده بود بالا گرفت و با چهره جمع شده سمت سرویس بهداشتی رفت. مقدار زیادی صابون مایع کف دستش ریخت و مشغول محکم بهم سابیدن دستهایش شد. نه فقط آن جمله، لبخند مغموم جیمین... بی حوصلگی و بی انرژی بودنش. اینکه شام نخورد و حتی خودش برای او چایی که آورده بود درست نکرد. دست زخمی اش.
اینکه الان توی اتاقش واقعا خوابیده یا نه داشت اذیتش میکرد، داشت مضطربش میکرد.
بخاطرشان میخواست برود و در اتاقش را بزند اما آن جمله و آن لحن عجیب، آن آغوش تنگ دوباره مضطربش میکرد و منصرف. انگار نمیتوانست بفهمد چه اتفاقی درحال رخ دادن است.چه چیزی دارد اتفاق می افتد که او را اینگونه دوقطبی کرده بین رفتن و در اتاقش را زدن یا ماندن، یا حتی پنهان شدن...
صبح فردا جیمین برای صدا کردن جونگکوک نرفت و سر میز صبحانه یکدیگر را دیدند.
جیمین دیرتر آمد و مقابل جونگکوک نشست. زیر چشمهایش هاله بنفشی نقش بسته بود که از شب بیداری اش بود.
به جونگکوک که سرش به کارش بود زل زد و وقتی دید حواسش نیست نگاه به ظرف غذایش داد.
جونگکوک زیر چشمی به جیمین نگاه کرد. هنوز با فکر کردن به آغوش جیمین و لحن هیونگ دوستت داره گفتنش تنش گر میگرفت. انگار هنوز همان پسربچه خجالتی بود که فکر میکرد سالها پیش پشت سرش گذاشته. شاید نباید انقدر سخت میگرفت و عجیب واکنش میداد. با تک سرفه ای گفت: دیشب مریض شده بودی؟
_نه.
_آخه شام نخوردی، زودم رفتی بخوابی.
_فقط اشتها نداشتم. حالم خوبه.
جونگکوک به پنجه جیمین و پانسمانش چشم دوخت: دستت درد نمیکنه؟
جیمین کمی از چایش نوشید و بدون نگاه به او گفت: نه درد نمیکنه.
جونگکوک ساکت خیره اش ماند. جیمین فنجانش را روی میز گذاشت و گفت:میتونم امروز تا فردا مرخصی بگیرم؟
ته دل جونگکوک خالی شد : برای چی؟
_اگه نمیشه که...
_جیمین شی، منظورم این نیست که نمیشه.
جیمین گوشه پلکش را با ناخن خاراند. هنوز از تماس چشمی اجتناب داشت: فقط میخوام دو روز برم. ممنون میشم اگه مشکلی نباشه. چون بهرحال امروز و فردا شرکت نمیری.
دستش را مشت کرد و ناخن به گوشت کف دستش فشرد. چرا میخواست برود بدون اینکه بگوید مشکل کجاست؟ اصلا چرا ناگهانی اینطور شد؟ یعنی دیروز چه اتفاقی برایش افتاد؟
دوست داشت تمام این سوالها را تند تند بپرسد اما نتوانست.
جیمین از سر میز برخاست و پرسید: پس میتونم؟
جونگکوک بدون اینکه نگاهش کند لب زد: میتونی...
و جیمین رفت. بدون هیچ حرف اضافی. حتی مثل همیشه به جونگکوک از آن لبخندهای نوازشگر نزد. هیچ نکرد.حتی با آن لحن بانمک جونگکوک شی یا جونگوکا یا جونگکوکی صدایش نزد. با نگاه اطمینان بخش و حالت حامیانه اش از او نخواست مراقب خودش باشد.فقط خداحافظی کرد و با کوله پشتی اش راهی شد.
جونگکوک توقعش را نداشت. اصلا نداشت. قرار بود دو روز خانه باشند و برای این دو روز توی ذهنش کلی برنامه چیده بود تا انجام دهد. معمولا اینکار را نمیکرد معمولا خودش اقدامی برای دور هم جمع کردن دوستان و بیرون رفتن نمیکرد. ولی اینبار میخواست این حرکت را بزند.
چون جیمین عاشق جمع و تفریح بود. میخواست جدا از جو خشک و‌ رسمی کارش لباس های کژوال تن کند و با جیمین و بقیه بروند گردش اطراف شهر. کارهایی که دلش میخواست بکند‌‌. برای بقیه آواز بخواند و بدون ماسک توی یک جاده خارج شهر بدود.با سوکجین هیونگ بچه بازی در بیاورد و سرزنش های نامجون را ندید بگیرد. خیلی کارها را دوست داشت انجام دهد. اما بدون جیمین... اعتماد بنفسش را به کنار، اشتیاقش هم نداشت.

جیمین کلید در قفل گرداند و داخل رفت. تهیونگ خانه نبود‌. بی حوصله تر از همیشه بدون اینکه لباس عوض کند کوله اش را روی زمین رها کرد و روی مبل زانو بغل گرفت.
چرا از آنجا بیرون زد؟! از چه میترسید!؟ از اینکه عاشق یک مرد شده؟! جیمین که ترسو نبود‌، جایی گوشه ذهنش فکر کرده بود برای رابطه محدودیتی ندارد، چون هرگز پیش نیامد جذب زنی بشود...
کل دیشب فکر کرد. به اینکه دقیقا چه اتفاقی برایش افتاد. از کی دلش برای جونگکوک رفت؟
او این همه سال عادی زندگی کرد. چطور ندانسته و نفهمیده دچار همچین حالت کمیابی شد؟
با خنده ای عصبی پنجه به موهایش فرو برد.
درونش پر بود از پارادوکس! درست وقتی از خودش میپرسید چطور و چرا در میافت که برای وجهی از وجودش این جریان کاملا عادی شده انگار از همان روز اول جونگکوک به خورد قلب و روحش رفته بود‌.
حس عمیق و خاصی که هیچ اسمی رویش نگذاشته یا وقت نگذاشته بود تا به آن فکر کند و قبول کند عادی نیست و اسمی رویش بگذارد.
کل شب فکر کرد. کل دیشب لعنتی را بیدار ماند و به تمام احساسش فکر کرد. او کلی درس خوانده بود. چه روز و شبها که کتاب های روانشناسی جای خواب و خوراکش را پر میکردند. اما حالا یک لحظه فکر میکرد همه چیز معمولی و قابل درک است اما بعد در میافت پای خودش در میان است و نمیتواند به دید سوم شخص به خودش و جونگکوک نگاه کند.
برای همین صبح فکر کرد میتواند عادی سر میز صبحانه بنشیند اما تا جونگکوک را دید... دیشب!!! یاد کار احمقانه دیشبش می افتاد و آن لحن احمقانه تر و آن آغوشی که ذره ای اکسیژن میان تن هایشان جای نمیگرفت‌. و دید نه! نمیشود نزدیکش بماند‌ و این احساسات را مدیریت کند. لحظه ای با وحشت فقط میخواست از دست جونگکوک مخفی شود و لحظه ای دیگر میخواست مثل گرگی درنده سر وقتش برود و یک جای بدون کبودی روی صورت و گردنش نگذارد... انگار نوجوانی پانزده ساله بود با فوران هورمون ها و احساسات عجیب و غریب‌.
همین دیشب چندین بار میان ماتم گرفتن هایش غصه ی شوق نگاه جونگکوک را خورد، وقتی گفت رولت تخم مرغ درست کرده و کمی له شدند اما سالم هایش را او بخورد؛اما او حتی برای جونگکوک سرماخورده اش چای درست نکرد. هوس کرد برود و محکم توی خواب بغلش کند و به پشت دستهایش بوسه بزند.
پاک عقلش را باخته بود. حتی حالا شک داشت بتواند به کارش برسد. او برای چه به زندگی جونگکوک وارد شد و برای چه موقعیت و شغلش را مخفی کرد؟ حالا همین موضوع خودش علت نگرانی شده بود.
جدای از اینها جیمین آدم تظاهر نبود. افتضاح ترین بازیگر دنیا مقابل او اسکار میگرفت! چطور میتوانست رول بازی کند؟ وقتی حتی درگیر فهمیدنش نشده بود داشت برای جونگکوک بال بال میزد و تهیونگ هم حس کرده بود. حتی خود جونگکوک هم محال بود متوجه زیاد از حد محبت کردن های او نشده باشد. حالا که جیمین خودش میدانست اوضاع از چه قرار است دیگر خطرناک میشد. نمیتوانست کنترل کند که اوضاع تا چه حد قابل توجیه بماند.
نه. آمادگی نداشت. آمادگی تصمیم گرفتن را در خود نمیدید‌. اینکه بخواهد بفهمد آیا باید همه چیز را تمام کند و به نامجون استعفا دهد. یا که برگردد و به طرز ناشیانه ای یواشکی به پسرک چشم سیاهش عشق بورزد و ریسک هر آسیب و ترسی را به جان بخرد‌ وقتی حتی نمیداند واکنش او چه میتواند باشد به محض حس کردن حال قلب جیمین.

یونگی ماگ قهوه را روی میز گذاشت و تهیونگ را دور زد و مقابلش روی صندلی نشست.
تهیونگ به محتوی سیاه داخل لیوان زل زد و گفت: من قهوه نمیخورم!
_ولی من اینجا فقط قهوه دارم. سعی کن بخوری، چون قراره خیلی بیدار بمونی.
_من همینجوریشم همیشه بیدارم.
یونگی آستینهایش را تا آرنج بالا داد و پنجه هایش را بهم قفل کرد و زیر چانه گذاشت: خب... چی مورد علاقته؟ آهنگسازی یا خوانندگی؟
_میتونم انتخاب کنم؟
_من میگم تو باید بخونی. اما اینکه خودت چی میگی مهم تره‌.
_من هیچوقت جدی نخوندم‌.
_کار جدیت تا اینجای زندگی چی بوده؟
تهیونگ ماگش را برداشت و جرعه ای از قهوه نوشید و با چهره جمع شده گفت: درس موسیقی خوندنم!
یونگی با لبخندی محو ابرو بالا داد: فراموشش کن!اینجا بهت سخت میگذره پس تحمل کن‌. من استاد سختگیری ام‌.
تهیونگ لبخند کجی زد: خودمم میخوام سختگیر باشم... حس میکنم زیاد رو یه دایره راه رفتم. از یکنواختی بیزار شدم با وجود اینکه تو بچگی تصور نهاییم از زندگی یه زندگی آروم بود... مثل پدر و مادرم. ولی من نتونستم و از دگو به سئول اومدم تا عوضش کنم. بعد کالج درگیر ترس از اشباع استعدادای بهتر از خودم شدم. صداهای خوب زیاد بودن... چهره های خوب زیاد بودن. و من روز به روز از اون حال پر انرژی و پذیرش بالا پایین اومدم و نتونستم.
_تهیونگ شی، ملیون ها صدای خوب و ملیون ها صدای نه چندان خوب که با تمرین قابل خوب شدن هستن وجود دارن. مهم اینه تو خودتو چقدر استثنا ببینی.
تهیونگ سرتکان داد: میخوام به خودم اعتماد کنم...
یونگی با صندلی سمت سیستمش رفت و هدستش را روی سر تنظیم کرد: پاشو، کارای زیادی داریم.

یسول برای خودش کمی نوشیدنی ریخت و سمت شومینه رفت و به بارانی که میبارید زل زد.
سوکجین همانطور که با لپتاپش کار میکرد گفت: الان وقت مشروب نیست یسول شی!
یسول نوشیدنی تلخش را مزه کرد و گفت: هست! وقتشو کی تعیین میکنه؟
سوکجین چشم باریک کرد تا چیزی را در مانیتور بهتر ببیند: مرغ سوخاری و سوجو سفارش دادم! اگه الان اونو بخوری حق نداری سوجو بخوری.
یسول چشم در کاسه سر گرداند: بس کن!
_کاملا جدی ام! خاطره خوبی از سگ مستی دو نفر ندارم!!! نمیخوام مجبور شم جمعت کنم!
جونگکوک که برای بار سوم آن روز دوش گرفته بود با موهای نم دارش وارد هال شد و روی کاناپه کز کرد.
سوکجین از گوشه چشم نگاهش کرد: از زیاد حموم رفتنت چی برداشت کنم؟!
جونگکوک بی حوصله قلنج گردنش را شکاند و جوابی هم نداد. سوکجین پا دراز کرد و لگدی به زانویش زد: یاه! به چه حقی منو ایگنور میکنی؟
یسول لیوان را در دستش چرخاند و گفت: اون حوصله نداره، سر به سرش نذار.
سوکجین به خواهرش نگاه کرد و ابرو بالا داد: چون جیمین رفته مرخصی؟!
جونگکوک سریع اما بی حال جواب داد: اینم از جوکات بود؟!
سوکجین ابرو بالا داد : اوه جدی؟! ولی تو که نمیخندی!!
جونگکوک شال مبل را دور شانه اش پیچید و با برداشتن کنترل تلوزیون و تعویض کانال گفت: من هیچوقت به جوکات نخندیدم.
سوکجین لب فشرد و با گذاشتن لپتاپ روی میز گفت: میرم ببینم سفارشمون رسیده یا نه!
جونگکوک با یادآوری چیزی صدایش زد: هیونگ؟!
سوکجین نگاهش کرد: هان؟!
_تو منو دوست داری؟!
سوکجین عاقلانه نگاهش کرد: آره عاشق ادب نداشتتم!
جونگکوک گیج به میز خیره شد. سوکجین که رفت یسول سر‌جایش نشست و گفت: چته کوک؟!
جونگکوک به لیوان الکل یسول خیره ماند و گفت: ازین سوال متنفرم، چون جوابی براش ندارم.
یسول از جا برخاست و سمت آشپزخانه رفت: انگار یکی بد به الکل نیاز داره!
_سولا؟!
یسول لیوانی از نوشیدنی پر کرد و گفت: هوم؟!
_میشه یه کاری بکنی؟
یسول لیوان را به دست او داد و پرسشگرانه نگاهش کرد:چیکار؟
جونگکوک لب جوید و گفت: به جیمین شی زنگ بزن و بپرس حالش چطوره.
یسول چند لحظه بی حالت به جونگکوک خیره ماند و گفت: اون دقیقا کی رفته؟!
_صبح.
_ساعت؟!
_فکر کنم ده.
_هشت ساعت پیش!
جونگکوک از تصور تا این حد طولانی گذشتن زمان شوکه شد. هشت ساعت انقدر کشدار؟! چطور ممکن بود فقط هشت ساعت گذشته باشد. توجیه کرد:اون یکم ناراحت بود. برای همین باید احوالشو بپرسیم.
_چرا خودت زنگ نمیزنی؟
_چون ممکنه از دست من ناراحت باشه.
یسول موبایلش را برداشت و مشغول شماره گیری شد: خیلی خب! بذار ببینیم چی به چیه!
جونگکوک بدون پلک زدن منتظر ماند و بعد چند بوق صدای جیمین شنیده شد.
جیمین: بله؟
_ جیمین شی، یسولم!
_عاه، خوبی؟
_خوبم. حال تو چطوره؟ کجایی؟
_من خوبم. خونه ام.
_یه سر رفتم پیش جونگکوک و دیدم اونجا نیستی‌.
_آره، اومدم پیش تهیونگ.
یسول میدانست چطور حرف بزند که پیگیری جونگکوک را دخیل مکالمه نکند. برلی همین پرسید: چرا رفتی پیشش؟ مشکلی داره؟
سوکجین با ظرفهای غذا و قوطی های سوجو سر رسید و گفت: کی مشکل داره؟!
یسول لب زد: کیم تهیونگ !
جیمین گفت: اون مشکلی نداره، من فقط اومدم بهش سر بزنم.
_ آه خب پس همه چی مرتبه؟
_ کاملا. ممنون که تماس گرفتی. به هیونگ سلام برسون.
یسول با لبخند گفت: باشه جیمین شی، فعلا خداحافظ‌.
وقتی تماس را قطع کرد جونگکوک گفت: چرا قطع کردی؟!
_خب باید چیکار میکردم؟!
_چی گفت؟
_همشو نشنیدی؟
شنیده بود. متاسفانه هیچ چیز از آن حرفها دستگیرش نشده بودند. به یک جرعه تمام لیوانش را فرو برد و سوکجین گفت: به هیچکدومتون سوجو نمیدم‌. الکلیای بدبخت... با کی حرف میزدی سول؟؟
یسول نگاه از صفحه موبایلش گرفت و گفت:جیمین شی.
_درباره کیم تهیونگ چی میگفت؟!
یسول چپ نگاهش کرد: به تو چه ؟! نباید نگران اون آدم بشی.
_چرا؟! اون آدم باحالیه!
یسول دست به سینه نشست و زیر لب گفت: جالبه، انگار این علاقه دوطرفست!
سوکجین که متوجه منظور او نبود عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و با گذاشتن غذاها روی میز گفت: هی برج زهرمار! الکل ضدعفونی کنندتو بردار ظرفاشو قبل بازکردن تمیز کن.
جونگکوک یکی از قوطی های سوجو را باز کرد و داخل لیوانش خالی کرد و به نگاه چپ سوکجین هم اهمیت نداد.
جیمین گفت به هیونگ سلام برسان؟!؟ اصلا هیچ چیز درباره جونگکوک نپرسید. شکش داشت به یقین تبدیل میشد که جیمین با او مشکل پیدا کرده‌. نکند بخاطر اینکه دیشب گفت دیر رسیده و کم کم میخواسته به او زنگ بزند؟ یا نکند جیمین شغل بهتری پیدا کرد؟ یعنی تمام حس و حال دوستانه و صمیمی اش گروی کار بود؟ نه جیمین نمیتوانست همچین آدمی باشد.
صدایی نهیب زد چرا نمیتواند؟! مگر یونگی او را رها نکرد؟! یونگی و او باهم بزرگ شده بودند. از جیمینی که یک ماه آنجا بود چه توقع زیادی میرفت؟ او قابل تر بود تا مثل آب خوردن جونگکوک را رها کند. اصلا مگر او چه خاصیتی برای جیمین داشت ... جیمین پسری با اعتماد بنفس و پر انرژی بود. پرستیژ خوبش هم در وحله اول هم بعد از شناخت همه را جذب میکرد‌. چرا باید به جونگکوک که توی دنیای خودش سیر میکرد و با آدمها درست ارتباط نمیگرفت خاصیت میداشت؟ این جونگکوک بود که داشت از حال خوب جیمین به خودش جذب میکرد و احساس متفاوت داشت. حتما جیمین از او و مشکلاتش خسته شد...
با یادآوری چیزی تنش دوباره گر گرفت و لیوانش را سرکشید. آن آغوش محكم از پشت چه بود؟ آن ابراز علاقه عجیب ... بخاطر همان اتفاق دیشب هزار بار از تصمیم برای زدن در اتاق جیمین منصرف شده بود.
یسول و سوکجین متعجب به جونگکوک که با اخم به روبرویش زل زده بود و به بحثشان هیچ دخالت و واکنشی نداشت نگاه میکردند‌.
جونگکوک قوطی سوجو بعدی را برداشت که سوکجین گفت: جونگکوکا‌... بسه. جدی ام.
دست دراز کرد و قوطی را از او گرفت. جونگکوک کلافه موهایش را عقب برد و برخاست: من میرم یکم هوا بخورم‌... گرممه‌.
منتظر جواب آن ها نماند و سمت راه پله ی پایین رفت.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now