part 4

1.8K 291 21
                                    

تا تایم ناهار برسد جیمین راهی جی کی اینترتیمنت شد تا یونگی را ببیند. دیروز هم آمده بود! روز قبلش که تولد واقعی سوکجین بود هم آمد!! و سه روز قبل درست فردای شب جشن تولد سوکجین!! طبق گفته ی وونهو یونگی آدمی با پوسته سخت اما درونی منعطف بود. البته انتخاب میکرد که درون منعطفش را نشان چه کسی بدهد.
جیمین باور داشت میتواند روحیه نرم این صدف سخت را بیرون بکشد. چون بخاطر جونگکوک باید این کار را میکرد‌.
درست بیرون در استدیوی شخصی یونگی ایستاد چون منشی بخش گفته بود او مشغول انجام کار است و تا یک ربع دیگر مهمانش میرود و میتواند او را ببیند‌.
جیمیین زل زد به در طوسی رنگ و پلاکارد اسم یونگی و لیبل کمپانی زیرش تا در باز شد و چند پسر جوان با تشکر بلند بالایی از آن خارج شدند.
یونگی با تی شرت سفید رنگش در را تا نیمه باز نگه داشت تا پسرها را راهی کند و همین حین چشمش به جیمین که با چشمهای مشتاق و پرحرف کنار دیوار ایستاده بود برخورد و طوری نگاهش کرد که جیمین عمیقا جمله «اه بازم تو» را میان چشمهایش درک کرد.
فوری با چند قدم جلو رفت و گفت: سلام مجدد هیونگ نیم!
یونگی با پلکهای نیمه بازی که نشان از بی علاقگی اش به اوضاع داشت نگاهش کرد: نمیکشی بیرون؟
جیمین خندید و لبهایش را به هم فشرد‌.
یونگی سر تکان داد: نمیکشی!.‌.
_هیونگ نیم، برات یکم نارنگی آوردم! تو راه اومدن دیدمشون و یادم اومد جونگکوک همیشه از علاقت به نارنگی بهم میگه‌.
چرند میگفت، جونگکوک همچین حرفی نزده بود. این فقط یک قسمت ریز از مکالمه طولانی شب تولد با وونهو بود‌.
یونگی نفسش را فوت کرد و چشم از پاکتی که جیمین سمتش گرفته بود گرفت: پارک جیوون. چی باعث میشه فکر کنی هر روز اینجا اومدنت باعث میشه حرفتو به کرسی بشونی؟
_جیمینم !
_عاه، انقدرم بهم نگو هیونگ نیم.
_پس چی بگم؟ هیونگ؟
_بگو خداحافظ!
این را که گفت خواست در را ببندد که جیمین مانع شد و گفت: لطفا باهام راه بیا. جونگکوک واقعا بهت احتیاج داره‌.
_احتیاج؟ ما فقط به آب، غذا و هوا احتیاج داریم پارک جیهیون‌.
_جیمین... درسته ولی احتیاجات روحمون چی میشه؟
_زهرمارای فلسفیتو لوله کن و بنداز تو...
جمله اش را با زبان کشبدن روی لبهایش متوقف کرد و بعد ادامه داد:تو جیبت پارک جیمین.شاید برای یکی دیگه به کارت بیاد. حالام برو تا دهنمو باز نکردی.
_هیونگ من فقط سه بار اومدم اینجا!
_انگار سه ساله میای اینجا، هربار در رو باز میکنم قیافت این پشته.
جیمین لبخند زد و فکر کرد چطور نهایت مصمم بودنش را به یونگی بفهماند.
لبخندی کمرنگ زد: من... متاسفم که خز شدم ولی بخاطر جئون جونگکوک... من باید راضیت کنم ببینیش. اگه لازم باشه سه هزار بار دیگه هم که در رو باز کنی منو میبینی. من وقتی یچیزیو بخوام به هر بهایی به دستش میارم. مهم نیست راجبم چه فکری کنی. مهم نیست بنظرت بی عزت نفس یا آویزون یا هرچی بیام. من میخوام و میتونم‌‌.
یونگی با شنیدن حرفهای او به این فکر کرد اراده اینگونه را چقدر برای جونگکوک میخواسته. چقدر مایل تر بود جونگکوک انقدر پررو روی خواسته هایش بماند.
برخلاف حال درونی اش سر تکان داد و طعنه زد: اینا رو یادداشت کن بده ازش بیلبورد انگیزشی بسازن.
سپس در را بست و جیمین را آنجا گذاشت.
جیمین با لبخند پاکت را به دستگیره در آویزان کرد و بلند گفت: تا دیدار بعد مراقب خودت باش هیونگ نیم!!! خدانگهدار!!!
بعد از تایم کاری به عمارت برگشتند و جیمین سریع به اتاقش رفت و بعد دوش گرفتن و پوشیدن لباسهایش از اتاق بیرون آمد و سمت آشپزخانه رفت تا چیزی برای خوردن بردارد.
سوکجین در آشپزخانه مشغول خرد کردن سبزیجات روی تخته بود و آوازی زیر لب میخواند.
جیمین کنارش ایستاد و سرکی یه بساطش کشید: سلام هیونگ، چی میپزی؟
_شام!
جیمین خندید: واضحا ساعت پنج عصر ناهار نمیپزن!
_یسول امشب با دوستاش بیرونه. اومدم باهم غذا بخوریم. کیمباپ و جاجانگمیون درست میکنم. یکمم سبزیجات بخارپز میکنم و بعدم باهم مینوشیم و مست میکنیم و ازین حرفا‌.
_آه نیاز به زحمت نبود میتونستیم مرغ و آب جو سفارش بدیم. داره بارونم میاد، میچسبه.
_تو بارون فقط دستپخت من میچسبه. جونگکوک کجاست؟
_فکر کنم رفته حموم.
_وقتی نبودین پدرش اومد اینجا.
_واقعا؟ چرا؟
_به ظاهر یسری خرده فرمایش و رسیدگی شخصی داشت به امور عمارت‌. ولی معمولا خودش اینکارو نمیکنه. اومده بود از من یسری چیزا بپرسه.
_درباره ی چی؟
سوکجین سبزیجات خرد شده روی تخته را با چاقو داخل قابلمه هل داد و گفت: اومده بود بپرسه جونگکوک یونگی رو میبینه یا نه... خبر نداره خود منم دو ساله یونگیو گاهی بیشتر از پنج دقیقه صحبت سرپایی تو کمپانی نمیبینم. چه برسه به جونگکوک.
جیمین ناخن کنار تخته کشید و گفت: چرا یونگی هیونگ نمیخواد از موضعش بیاد پایین؟!
_چون دیوثه، مرتیکه یبس!
جیمین لب آویزان کرد: واقعا مثل سنگه...
سوکجین قابلمه را روی گاز صفحه ای گذاشت و خارج از حالت شوخ همیشگی اش گفت: اون بیشتر از رویای خودش برای رویاهای جونگکوک نقشه داشت. ناامیدی و خشمی که مین یونگی دچارشه برای من قابل درکه. اما اینکه بخاطرش تا این حد کنار بکشه زیاده رویه... باید بفهمه که ما باید عزیزامونو با تمام کاستی هاشون بپذیریم و حمایت کنیم. اگه یسول بره دنبال یه چیزی که بنظر من به صلاحش نیست باید طردش کنم؟! یا باید منم جونگکوک رو کنار میذاشتم؟ کار یونگی یجورایی شبیه کار پدر جونگکوکه.
پدرش اگه جونگکوک نمیپذیرفت طبق میلش زندگی کنی میذاشتش کنار‌. یونگی هم چون اوضاع به روال میلش نشد جونگکوکو گذاشت کنار، درحالی که باید درک میکرد اگه بازنده و مغلوبی وجود داره اون خود جونگکوکه. و اون باید در هر صورت دوستش داشته باشه، حمایتش کنه و بهش گوش بده.
جیمین به تایید حرفهای سوکجین سرتکان داد: اما اون نمیپذیره‌‌. باید ترفندای دیگه ای به کار ببندم و پافشاریمو بیشتر کنم؟
_اگه لازم شد کمکت میکنم! اون مرتیکه گوشمالی لازم داره‌. خب دیگه برو اونو از حموم بکش بیرون تا پوست خودشو نکنده.اگرم خوابتون میاد یه چرت بزنید چون امشب نمیذارم بخوابین.
جیمین با خنده به اتاق جونگکوک رفت و در زد: جونگکوکااااا.
جونگکوک لباس پوشیده با حوله دور گردنش در را باز کرد و گفت: داشتم میومدم بیرون‌. چی شده؟
_هیونگ امشب شام میپزه. اگه خسته ای یکم بخواب چون انگار قراره شب نشینی طولانی داشته باشیم.
جونگکوک با تاملی گفت:خوابم نمیاد. نمیشه یکم از اون کتابی که گفتی بخونیم؟
جیمین بشکنی در هوا زد: به خوب چیزی اشاره کردی چون داشت پاک یادم میرفت.
دست جونگکوک را گرفت و سمت کتابخانه برد. جونگکوک پرسید: کتاب کجاست؟
جیمین کوسن ها را برای نشستن کنار پنجره مرتب کرد و بعد چک کردن شومینه کتاب را از روی میز کنسول برداشت:ایناهاش... چون دوس داری جلد کتابا سیاه باشه، از قبل جلدش کردم.
جونگکوک تحت تاثیر کار جیمین لبهایش بی حرف باز ماندند. حس میکرد نیازی نبود. چند وقتی بود احساس میکرد روی مواردی دیگر آنقدر حساس نیست که قبلا بوده‌.
روبروی هم کنار پنجره قدی نشستند و جیمین کتاب را باز کرد و گفت: تا یجایی ترجمش کردم و از ترجمه هایی که زیر خطوط اصلی نوشتم برات میخونمش.
جونگکوک مشتاق به صفحه باز روی پاهای جیمین نگاه کرد و گوش سپرد به صدای لطیفی که حین رو خوانی شبیه موسیقی گوشنواز روح را آرام میکرد.
جیمین بعد چند جمله از خواندن ماند و با نگاه به جونگکوکی که مسخ نگاهش میکرد گفت: متوجه شدی؟ آفرودیت اینجا قصد کرد بیاد روی زمین چون کنجکاو بود بخاطر فهمیدنش.
جونگکوک متوجه شد تا آن لحظه فقط به صدای جیمین گوش داده و چیزی از داستانش نفهمیده!
جیمین بهت و گیجی واضح در چشمهای سیاه و گرد جونگکوک را فهمید و با لبخند گفت: جونگکوک شی! از اول میخونم.
جونگکوک سر تکان داد و اینبار حواسش را جمع کرد.
آفرودیت، الهه عشق و زیبایی از ناپایدرای عشق های زمینی ناراحت بود و خدایان از بی اثر شدن قدرت و رسالتش میگفتند و شایعه تبعیدش به دنیای افسانه ها بشدت دهن به دهن میچرخید. دنیای افسانه ها جایی بود که قبلا الهه های زیادی را به خودش کشیده بود. جایی که هرچه حقیقت نداشت آنجا میرفت. آفرودیت نمیتوانست بپذیرد عشق افسانه شود. نمیتوانست قبول کند وجود عشق واقعی مثل وجود اژدها و ققنوس یا وجود درختی که‌ به سمت آسمان و گنجینه آسمانی برود در جهان انسان ها تبدیل به یک قصه شود.
برای همین به زمین رفت تا با اعمال قدرتش یک عشق حقیقی بسازد که در تاریخ باقی بماند.
در دنیای خودشان مرزهای زندگی انسانی مثل جنس معنایی نداشت اما در قالب یک مرد به زمین رفت،چون اگر بعنوان زن میرفت روی آن کره خاکی دردسرهای بیشتری میکشید.
اما خاصیت اجتناب ناپذیر الهه ی زیبایی، زیبایی بی حد و مرز بود. پس آفرودیت بعنوان مردی زیبا به زمین نشست.
پادئوس حاکم شهری که آفرودیت به آن آمد بود. مردی که میخواست برای آسایش مردم زندگی کند اما مدتی شهر در نابسامانی به سر میبرد و مردمش روزمرگی هایشان مثل ستونهای معابد شهرشان خاکستری بود.
در این میان آفرودیت با ردای کهربایی رنگش وارد شهر شد و نگاه ها را به خود خیره کرد. مردی که زیبایی اش را نه هیچ مردی، بلکه هیچ انسانی نداشت.
جیمین داستان را تا اینجا تعریف کرد و صدای سوکجین از بیرون رشته کلامش را پاره کرد: شاااام!!!
جونگکوک آنقدر غرق داستان بود که متوجه گذر زمان نشده بود‌. کششی به مهره های گردنش داد و گفت: آفرودیت تو این داستان،کجا زندگی میکنه؟
_یادمه توی شهر زندگی نمیکنه‌. روزا میاد توی شهر و شبا برمیگرده به... وایسا بینم، نمیتونی مجبورم کنی اسپویل کنم! باید منتظر جلسه بعدی باشی جئون شی!
جونگکوک با خنده پشت گردنش را ماساژ داد و گفت: بریم شام بخوریم.
جیمین کتاب را روی میز گذاشت و گفت: بریم.
شام را داخل آلاچیق حیاط درحالی که دیواره های شیشه ای اش را کشیده بودند تا از ورود سرما جلوگیری شود خوردند.
سوکجین بعد انداختن دو تکه هیزم داخل آتشدان آلاچیق ماهیتابه را روی گاز کوچک وسط میز گذاشت و گفت: آه خوب شد که بارون میاد. پاجون خوردن تو هوای بارونی میچسبه!
جیمین ظرف مایه خمیری پاجون که سوکجین داده بود تا او همش بزند را مقابلش گذاشت و گفت: آمادست هیونگ.
سوکجین کمی از مایه را داخل تابه ریخت و بعد خوردن جرعه دیگری از بطری سوجویش گفت: هیچی اندازه دورهمیای مردونه نمیچسبه! باید حتی وقتی ازدواج کردیمم اینجوری دور هم جمع شیم. اصلا از شرایط خاصم همینه که اینارو حفظ کنم!
جیمین بطری خالی شده اش را با بطری بعدی عوض کرد و گفت: اگه همسرت راضی نباشه بدون اون با دوستات اینجوری جمع بشین چی؟
_خب باید دنبال یکی باشی که اینو بپذیره! قرار نیست زندونی هم باشیم‌. البته... یه شرایط استثنایی هم وجود داره.
جونگکوک سرش را به دستش تکیه داد و پرسید: چه شرایطی؟
_خب اونا استعداد شگرفی تو خر کردن ما دارن! ممکنه بتونه خرم کنه و نگهم داره خونه. تجربشو با دوست دخترام داشتم!!
جیمین خندید: من روح آزادتو تحسین میکنم هیونگ!
سوکجین چپ نگاهش کرد: برو خودتو مسخره کن، اگه دوست دختر توهم با وعده های خاصی نمیذاشت بری پی ماجراجوییای خودت میفهمیدی چی میگم.
جیمین نگاه گیجش را به پاجون داخل تابه که سرخ میشد داد : عا، درسته! من اولین و آخرین دوست دخترمو اوایل کالج داشتم. که رابطمون خیلی سریع تموم شد پس فرصت نکردم درک کنم الان چی میگی!
جونگکوک نگاه کنجکاوش را به جیمین دوخت: چقدر سریع؟
جیمین بی رودروایسی گفت: ما فقط همو بوسیدیم، اونم اینجوری.
و انگشت های دو دستش را جمع کرد و سریع به هم چسباند و سریعتر جدا کرد.
سوکجین خندید: اوه من دارم با دوتا باکره ی احمق حرف میزنم! سنتون کم نیست، شرم آوره!!
جیمین ابرو بالا داد و به جونگکوک خیره شد. جونگکوک گر گرفت و اخم کرد: هیونگ!!
جیمین کنجکاو به سوکجین نگاه کرد: منظورت از وعده های خاص دقیقا چی بود؟!
سوکجین نوشیدنی اش را سر کشید و با چاپستیک پاجون را برگرداند و گفت: میخواستی چی باشه؟! یه مرد عاشق اینه قدرتش توی تخت تحسین بشه و یه زن دقیقا میدونه با گفتن اینکه واو اوپا میخوای با دوستات باشی؟ ولی من امشب میخوامت، چطور میتونه خرت کنه!
جیمین لب کج کرد و حق به جانب گفت: اینکه مخصوص یه زن نیست، خود منم اگه تو رابطه باشم ممکنه چنین حرکتی بزنم اگه بخوامش! و از کار خوبش توی تختم کلی تعریف کنم!
سوکجین زد زیر خنده و جونگکوک با چهره پوکر چندبار پلک زد و محتوی بطری اش را تا آخرین قطره سر کشید.
سوکجین پاجون آماده شده را داخل بشقاب گذاشت و مشغول درست کردن بعدی که شد گفت: شما دوتا از چجور دختری خوشتون میاد؟
جیمین فکر کرد و گفت: نمیدونم! باید تو موقعیت قرار گرفت.
بعد نگاهش را به جونگکوک که با چاپستیکش تکه ای پاجون برداشته بود و فوت میکرد و همزمان نگاهش به او بود داد و گفت: عا! از نظر ظاهری همیشه از چشمایی که بزرگن و مردمکای درشت دارن و ابروهاشون بالاست خوشم میومده!
بعد مستانه اما ریز خندید و ادامه داد: الان فهمیدم یکی از دلایلی که جونگکوکی بنظرم انقدر کیوت و دوست داشتنیه چیه!
جونگکوک که خودش هم سرش از الکلی که خورده بود گرم بود لبخندی کشدار زد و دست تکان داد: من از اندام ظریف خوشم میاد. البته اون ظرافت نباید جوری باشه که هیچی نداشته باشه، باید کمر باریک و پایین تنه خوبی داشته باشه!
سوکجین شیطان نگاهش کرد و جونگکوک گفت: آره همون که تو ذهنته. اما این که شد معیار اندامی. ها؟ قیافش.... اوم، خب اون باید جذاب باشه.
این را گفت و به جیمین که نگاهش باریک و خمارتر از همیشه بود نگاه کرد و با انگشت نشانش داد: جیمین شی آدم جذابیه. یه دختر میخوام که مثل جیمین هیونگ بتونه نگاه همرو خیره خودش کنه... البته میدونم که اعصابم بهم میریزه اما خب وقتی مال من باشه چه فرقی میکنه کی نگاهش کنه. میتونم بزنم ناقصش کنم مگه نه؟ مثلا اگه حواسش پرت یکی بشه و اون آدمم حسابی باهاش گرم گرفته باشه‌... میتونم کاملا با دلیل و موجه و بدون درگیری با مغزم برم و یقشو بگیرم و بگم گمشو لاشی عوضی. به چه حقی داری میخندونیش و باهاش گرم گرفتی ها؟
به اینجای حرفش که رسیده بود با اخم و خیلی جدی به بطری اش که بالا گرفته بود خیره نگاه میکرد انگار که جدی جدی یقه رقیبش را گرفته.
سوکجین متوجه مستی جونگکوک شده بود برای همین حرفهای پرت و پلا و چهره خنگش چون خودش هم تا حدی مست بود بنظرش خنده دار میرسید. پس با خنده گفت: شما دوتا دارین از هم تعریف میکنین! اگه میخواین باهم قرار بذارین احمقای خل و چل!
جیمین قهقهه زد و و جونگکوک بطری را روی میز گذاشت و دست زیر چانه زد و به خندیدن جیمین خیره شد‌ و گفت: اگه اون یه دختر بود من باهاش قرار میذاشتم!
جیمین یک لنگه ابرویش را بالا برد و با حالت و ادای شوخی گفت: اگه من تایپ ایده آل تم نباید حد و مرز قائل بشی.ازم بخواه شاید قبولت کنم!
اینبار جونگکوک زد زیر خنده و جیمین هم بعد چند لحظه همراهی اش کرد.
سوکجین پاجون بعدی را داخل بشقاب گذاشت و گفت: شما ناشی و بدبختین! باید بهتون آموزش فشرده بدم.
جونگکوک حق به جانب گفت: آموزش؟ تو فکر کردی پورن رو فقط برای مقاصد کثیف ساختن؟! اون خودش آموزشه هیونگ!
سوکجین با چاپستیکش ضربه ای به سر جونگکوک زد و با خنده گفت: تو کی انقدر خراب شدی پدرسوخته ی خر! منظورم کلیت رابطست!
جیمین پاجون را مثل لقمه لوله کرد و گاز بزرگی به آن زد و با دهان پر گفت:ولی هیونگ، تو بنظر حرفه ای میای!
جونگکوک خیره به دهان جیمین و لبهایش که بابت پر بودن دهنش بیشتر به بیرون مایل شده بودند گفت: لقمت از دهنت بزرگتره. چیزایی که از دهنت بزرگتره... چطور توی دهنت جا میشه؟!
جیمین خودش را کمی جلو کشید و گفت: میخوای نصفش کنیم؟ مثل جوجه پرنده ها میتونی از دهنم بگیریش!
جونگکوک کشدار پلک زد و گفت: بقیشم فکر کنم جا بشه. دهن جاداری داری جیمین شی!
جیمین لقمه اش را خورد و گفت: من یه پکیج کاملم!
نگاهشان چند ثانیه طولانی به هم خیره ماند و
سوکجین سکوت را شکست: هی بسه چرت وپرت نگید. شما سگ مست شدید و من انگار هنوز نشدم!
جونگکوک روی صورت سوکجین دقیق شد و گفت: هیونگ توهم لبای بزرگی داری! ولی چرا تاحالا بهشون دقت نکرده بودم! عجیبه!
جیمین چینی به پیشانی داد و گفت: یاااااه، الان چرا داری دقت میکنی؟
جونگکوک خیره به لبهای براق و پررنگ جیمین گفت: چون به لبای تو دقت کردم! ازین ببعد به هیونگام دقت میکنم تا فرق نذاشته باشم.
جیمین دستش را روی میز دراز کرد و سر روی بازویش گذاشت: درسته، نامجون هیونگ قد و بدن خیلی خوبی داره. اون یه جذابیت مردونه خفن داره و پوستش هم خوشرنگه. چشماش نافذن اما بدنش خیلی خفن تر از همه نکات دیگشه!
جونگکوک تک خند عصبی زد و با نگاه خمار وخواب آلودش گفت: یااااه، انگار زیاد بهش دقت کردی.
_درسته، من به هیکلای ورزیده خیلی دقت میکنم!
_به هیکل منم انقدر دقت کردی؟
_شوخی میکنی؟ معلومه که کردم. تو حرف نداری... اما بازم نامجون هیونگ و وونهو شی...
جونگکوک پرید میان کلامش: وونهو؟؟ مطمئن باش با کلی مکمل و هورمون اون بدنو ساخته. همش باده. یعنی قطعا سفت نیست و شله!
_دفعه بعد بهش دست میزنم و خبرت میکنم!
جونگکوک با کف دست روی میز کوبید و خواست جوابی بدهد که سوکجین غرغر زنان صدا بلند گفت: لطفااااا تمووووومش کنییییید، خفه شید، هر دوتون خفه شید و همین الان گم شید تو اتاقاتون و بکپید.
جونگکوک با چشمهای نیمه باز سرش را خاراند: من میخوام همینجا... درست همینجا بخوابم!
و به تقلید از جیمین که به خواب سبکی رفته بود دست روی میز دراز کرد و سر رویش گذاشت‌.
سوکجین به آنها مثل دو احمق نگاه کرد و گفت: به کارمندای عمارت میگم جمع کنن ببرنتون! خاک تو سرتون‌!
و از جایش بلند شد و سمت عمارت راه افتاد.

***

جیمین بند کتانی اش را محکم کرد و بعد راست ایستاد و به در زد: جونگکوک شــی؟؟ جیمینم!
جونگکوک زیپ گرمکنش را کشید و بعد زدن هدبندش در را باز کرد و جیمین که سرحال پشت در ایستاده بود را دید‌.
جیمین دستهایش را به کمر گرفت و گفت: بریم؟
جونگکوک سر تکان داد و باهم از عمارت خارج شدند. هنگامی که سمت دروازه میرفتند چشم جیمین به آلاچیق افتاد و گیج سرش را خاراند. یادش نمی آمد چطور دیشب به اتاقش رفته. اما حرفهای پرت و پلای سر میز را بخاطر می آورد! یادش بود درباره وونهو حرف زده، نگران شد نکند راجب یونگی هم گفته باشد. برای همین وقتی توی مسیر افتادند با تک سرفه ای گفت: جونگکوکا!
_بله؟
_من دیشب راجب وونهو شی چی میگفتم؟
جونگکوک لپش را از داخل گاز گرفت و گفت: چی باید میگفتی؟!
_کلی میپرسم! درباره حرفامون چیا گفتم؟؟
جونگکوک اخم کرد اما سعی کرد بخندد: چی باید گفته باشی جیمین شی؟ مگه راجب چی باهم حرف زدین؟!؟؟
جیمین دستپاچه خندید: عاه هیچی، گفتم شاید یه وقت تو مستی چرت و پرت گفته باشم!
جونگکوک دندان های را به هم فشرد و پشت چشمی برای جیمین که نگاهش به مسیر بود نازک کرد. آنقدر که مایل بود بداند آن وونهوی عوضی به جیمین چه میگفته مایل به فهمیدن روش چگونه از سختگیری های پدرش خلاص شدن نبود!
اما درآوردن آمارش پافشاری نمیکرد چون هنوز با عقلش جور در نمی آمد چرا انقدر اهمیت دارد.
وقتی روی تپه رسیدند جیمین روی زمین نشست و به آرنج هایش تکیه داد: هوف! بشین جونگکوک.
جونگکوک کنار جیمین نشست و متقابلا به دستهایش تکیه داد. این فضا و چمن های خشک شده بنظرش کثیف نمی آمدند.شاید هرچه برای جیمین نرمال بود بنظر او هم نرمال میرسید.
جیمین به ابرهای خاکستری زل زد و گفت: تهیونگ عاشق تماشا کردن آسمونه. همیشه که زیاد بیرون بود مطمئن بودم یجا دراز کشیده و اون بالا سیر ميکنه.
_گفتی چندسال باهم زندگی کردین؟
_من برای کالج اومدم سئول و خونه گرفتم. برای تعدیل هزینه ها دنبال یه هم خونه بودم ولی خب با هرکسی نمیشد کنار بیام. تا اینکه یه روز توی پارک تهیونگو دیدم.
_خانوادت بوسانن؟
_پدر و مادر و برادرم. اون همسن توئه.اما خیلی بچه و تخسه.
_تهیونگ شی... سنتون باهم یکیه؟
_اون فقط سه ماه ازم کوچیکتره.اما نسبت بهش احساس بزرگتری بیشتری داشتم همیشه. تهیونگ ما روحیه حساسی داشت و من پنج سال اول انگار بزرگش کردم. الان خیلی پخته تر شده.
خیلی آدم دوست داشتنی ایه و بهترین رفیق و همخونه و هم صحبت هم شدیم.امیدوارم چشممو دور ندیده باشه و از خودش مراقبت کنه.
جونگکوک لبخند ملایمی زد و نگاه به گیاه خشکی که با دست ساقه هایش را میشکاند داد:حتما خیلی دوستش داری‌،چقدر خوب که انقدر حواست بهش هست... بخاطر شرایط کاریت ازش دور شدی،حتما خیلی ناراحتی.
جیمین با اخم بانمکی چانه جونگکوک را گرفت و صورتش را سمت خودش برگرداند: من اینجا تورو دارم. فکرشم نمیکنی چقدر خوشحالم از هیونگ و دستیار تو شدن!
جونگکوک لبهایش را فشرد تا آن لبخند پرشوقی که از چشمهایش هویدا بود روی لبهایش نقش نبندد. دلش میخواست بگوید خودش چقدر خوشحال است. که تابحال در زندگی اش انقدر آرامش نداشته که کنار او دارد‌. اما در سکوت دست دور زانو هایش حلقه کرد و گفت: من چندتا دوست فوق العاده ولی فکر نکنم هیچوقت کسی اونجور که میگی نیمه دیگه ی روحم شده باشه.
جیمین صورت نزدیک گودی گردنش آورد و خیره به نیم رخش گفت: نیمه دیگه روحت نه. میتونم خودت بشم... توهم خود من باشی. از امروز فکر کن اسم دیگت پارک جیمینه جئون جونگکوک!
جونگکوک محو نگاهش کرد و جیمین با اطمینان لب زد: قبلا همچین چیزی برام پیش نیومده. که بدون توضیح و شرح اضافی کسی حرفمو بپذیره و همراهیم کنه. یا بلعکس. انگار بهم اعتماد داری و من بهت اعتماد دارم و اصلا حس نمیکنم باید درباره چیزی که میخوای فکر کنم. چون هرچی بخوای انگار خواسته منه‌. پس بخاطر شباهتا نه، بخاطر اینکه وقتی کنار همیم تفاوتامون رنگشونو از دست میدن، انگار تو منی و من توام...
جونگکوک آرزو کرد طپش های قلبش فقط به گوش خودش رسیده باشد. انگار میان شریان های قلبش جای خون عسل جریان داشت‌.
اگر جیمین نگاه از او نمیگرفت به خودش نمی آمد تا چشم از او بردارد‌.
جیمین که احساس گرمای شدید میکرد با خنده ای بر لب سعی کرد به گونه های رنگ گرفته اش فکر نکند. پلی لیستش را زیر و رو کرد تا آهنگ خوبی پیدا کند، گوشی هندزفیری را توی گوش چپ خودش و گوش راست جونگکوک گذاشت‌ و هردویشان را به موزیک گوشنوازی مهمان کرد و همزمان با آن زمزمه سر داد. شنیدن صدای بهشتی جیمین همراه با آهنگ اصلی برای جونگکوک بهترین لحظه ممکن شد. وقتی معنای ترانه ته قلبش را گرم و مطمئن میکرد.

«وقتی شبات سرد و غمگین شدن
وقتی روزا برات سخت گذشتن
من همیشه اینجا کنارت میمونم
بهت قول میدم، هیچوقت پنهون نمیشم
اما اگه خواستی گریه کنی
رو شونه ی من گریه کن
اگه به کسی نیاز داشتی
که بهت اهمیت بده
اگه احساس غم کردی
اگه دلت سرد شد
من نشونت میدم عشق واقعی چیکار میتونه بکنه"

جونگکوک با حس قطره ای روی پوست گونه اش نگاه سمت آسمان برد و طی چند ثانیه باران شدیدی باریدن گرفت.
دست جیمین که هنوز از باران ناگهانی متعجب بود گرفت و دنبال خودش به سمت سرپناهی دواند‌.
زیر ستونی سنگی کنار سراشیبی که جایگاه ترانس برق بود پناه گرفتند و جونگکوک با دست حلقه کردن دور کمر جیمین او را به سینه خودش فشرد تا زیر آن سایبان کوچک جا بگیرند.
جیمین نگاهی که قفل به سیبک گلوی جونگکوک مانده بود را بالا کشید و به لبهای نیمه باز و چشمهایی که آسمان و شدت بارش را میکاویدند دوخت.
از نم باران عطر خنک و خوشبوی روی پوست جونگکوک تازه شده و مجاری تنفسی جیمین را پر کرده بود. جیمین به بهانه خیس نشدن سرش را زیر گلوی جونگکوک گذاشت و صورتش را به یقه او چسباند.
جونگکوک چشم به موهای سیاه و نمدار جیمین دوخت که اینبار عطر توت فرنگی داشتند‌.
آسمان که آرام گرفت جیمین هم در آغوش جونگکوک آرام گرفته و ساکن شده بود‌‌‌. آنقدر که توانایی ایستاده خوابیدن همانجا را در خود میدید.
جونگکوک چانه از سر او بلند کرد و کمی سر عقب کشید و صدایش زد: جیمین هیونگ‌. بارون قطع شد.
جیمین بی رغبت از جونگکوک جدا شد و با نگاه چرخاندن سوی ابرها گفت: هوم آره... بیا برگردیم.
و خودش قدمی جلوتر افتاد.
رسیدنشان به حیاط مصادف شد با صدا زدن سوکجین از تراس عمارت کناری: هی مستای بی ظرفیت! میبینم که زنده این!
جیمین موهای خیسش را عقب راند و گفت: صبح بخیر هیونگ.
جونگکوک گفت: موهات خیسه سرما میخوری جیمین شی، برو داخل.
جیمین سرتکان داد سوکجین گفت: احمق نمیخوای به من صبح بخیر بگی؟
جونگکوک نگاهش کرد: صبحت بخیر.
این را گفت و دنبال جیمین داخل عمارت شدند. سوکجین ایشی کرد و غرغر کنان برگشت داخل.
جیمین میانه راه به بهانه قرار مه‍می پیاده شد تا به یونگی سر بزند. اما قول داد سریع به شرکت برگردد.جونگکوک بدش نمی آمد با اتکا به رییس بازی او را مجاب به نرفتن و ماندن کنارش کند اما فکر کرد اگر بعد تایم کاری برود و کل شب برنگردد چه!؟ از طرفی عوضی بازی محض بود آن پسر مهربان را اذیت کند‌ ولی اینکه شب برنگردد هم به عوضی بازی نمیچربید!
جیمین خودش را به استدیوی یونگی رساند و پشت درش ایستاد. احساس سستی و کسلی میکرد برای همین کنار دیوار روی پاهایش نشست و سر به دیوار تکیه داد.
مدتی بعد یونگی از انتهای راهرو آمد و با دیدن جیمین که چشمهایش را بسته میان دو ابرویش را با اشاره و شصت فشرد و خواست بی صدا به اتاقش برود که جیمین چشم باز کرد و از جا پرید: سلام یونگی شی!
یونگی زیپ بارانی اش را پایین کشید و دنبال کلیدش داخل جیب گشت : شروع کن.
_چیو؟
_حرفای امروزتو. خیلی کار دارم.
جیمین دماغش را بالا کشید و گفت: میشه حرفای امروزم اثر کنه؟
یونگی کلید را در قفل چرخاند و گفت:من که بهت میگم الکی میای.
جیمین دست جلوی دهانش گرفت و ریز عطسه کرد، بعد دوباره دماغش را بالا کشید و گفت: من ناامید نمیشم.
یونگی با نگاه به گونه و بینی سرخ جیمین در را باز کرد و خواست داخل برود که جیمین گفت: تو فکر میکنی آقای جئون زندگی جونگکوکو با یه دندگی خراب کرده... ولی خودت بدتری هیونگ‌‌.
یونگی تیز نگاهش کرد: منظورت چیه؟
_اگه جونگکوک رو دوست داشتی باید با تموم تصمیماتش کنارش میموندی... نه که مثل پدرش اگه به میلت پیش نرفت طردش کنی یا ترس طرد شدن بهش بدی. اون دلتنگته. زندگیش خالیه خالی نیست ولی قرار نیست جای آدمای زندگیمون با آدمای دیگه پر بشه.
یونگی میدانست دروغ است اگر بگوید خودش هیچوقت اینطور فکر نکرده.پارک جیمین آمده بود تا کاستی هایی که هیچکس به رویش نیاورده بود مودبانه توی صورتش بکوبد‌.
جیمین این را که گفت و تعظیم مودبانه ای کرد و خواست برود.
یونگی با دیدن حالت بیمار و ضعیف پسر روبرویش گفت: صبر کن، جیمین شی بودی؟
نگاه جیمین رنگ گرفت: آره. میخوای بهم گوش کنی؟؟؟
یونگی عاقلانه نگاهش کرد و به داخل استدیو اشاره زد: بیا یه چای بخور بعد برو.
و مقابل چشم های متحیر جیمین جلوتر داخل رفت.
برای جیمین چای مرکبات حل گرفت و به دستش داد. جیمین با لبخند عطر آن را به ریه فرستاد و گفت: ممنونم هیونگ‌.
یونگی روی صندلی چرمی اش نشست و آرنج هایش را به زانو زد و به کتانی هایش خیره شد.
با خیساندن لب زیرینش پرسید: اون داره چیکارا میکنه؟
_جئون جونگکوک؟
بی تفاوت پلک زد و جیمین گفت: خیلی بهتر شده. وسواسش تا حد زیادی کاهش پیدا کرده. اما نسبت به لذت بردن از روتین زندگی هنوز جای کار داره. چون انگار فقط وقتایی که همراه منه حالش اوکیه. بقیه اوقات بی تفاوته.
_اون بچه برای نشستن رو اون تاج و تخت فرضی باباش ساخته نشده...
_اون صدای محشری داره...
_مگه هنوز میخونه؟
_برای من یبار خوند.
_اون باید خودشو وقف هنر میکرد تا شاد باشه.
_الانم میتونه، ریاست شرکت تداخلی با تایم آزادش نداره. میتونه هنوزم بخونه و بره دنبال عکاسی. همونجور که هنوز گاهی طراحی میکنه‌.
_ولی نمیتونه اون بالا روی صحنه باشه... متوجهی؟
جیمین لب برچید و سر به تفهیم تکان داد: اگه تو برگردی کنارش... شاید یچیزایی بهتر بشه.
یونگی کف دستهایش را روی هم گذاشت. آنها را به حالت عبادت به بینی و لبهایش چسباند و خیره به نقطه ای گفت: توی این سالا کلی شاگرد داشتم. و براشون جوری کار کردم که حس کنم هربار یه جونگکوک رو میکشونم بالا...
جیمین با لبخند مغمومی گفت: شاید بتونیم کمکش کنیم تا جسارت تغییر رو جمع کنه و جوری که باید زندگی کنه. هیونگ من به خودم باور دارم. فقط ازت میخوام کنارم باشی و بهم اعتماد کنی.
یونگی چند لحظه به نگاه مطمئن جیمین خیره شد و گفت: اون بچه از دیدن من خوشحال نمیشه. مضطرب میشه‌.
جیمین خوشحال از جا پرید و گفت: اونش با من. وای یعنی قبول کردی؟ آره هیونگ؟ الان واقعا قبول کردی؟
یونگی به چایی که از پرش ناگهانی اش روی دست و آستین بارانی سرمه ای رنگش ریخت نگاه کرد و گفت: اگه با این کولی بازیا و سوزوندن خودت منصرفم نکنی.
جیمین با خنده لیوان را روی میز گذاشت و گفت: مهم نیست. ممنون هیونگ. پشیمون نمیشی.
این را گفت و با تعظیم به یونگی سرزنده خداحافظی بلند بالایی کرد و از اتاق بیرون رفت. یونگی متعجب از تغییر احوال جیمین از کسل به موجود پر انرژی چند ثانیه قبل با لبهای نیمه باز به در زل زد و همین حین جیمین مجدد به داخل سرک کشید و گفت: بهت زنگ میزنم‌. خداحافظ.
وقتی دوباره رفت یونگی زیرلب گفت: اون شمارمو نداره!
جیمین مجدد سر داخل انداخت: عاه شمارت هیونگ!
یونگی برخاست ،کارتی از روی میز برداشت و سمتش گرفت. جیمین با لبخندی بزرگ کارت را از انگشتان او قاپید و گفت: روزت بخیر هیونگ!
وارد لابی که شد فضا شلوغ و پرتلاطم بود. تیم شوتینگ داشتند آماده حرکت برای رفتن به لوکیشن میشدند.
با دیدن هوسوک که عینک آفتابی اش را به چشم میزد و از آسانسور خارج میشد سمتش رفت و گفت: چه خبر هیونگ؟
هوسوک دستی به بازوی جیمین زد و گفت: جیمینا، چطوری؟
_خوبم... نمیتونی باور کنی چیکار کردم.
هوسوک ابرو بالا برد:چیکار؟
جیمین با لبخند پررنگی گفت: مین یونگی شی رو راضی کردم با جونگکوک آشتی کنه.
لبهای هوسوک از تعجب باز شدند: اوه، اوووه، واقعا؟ واقعا میگی؟؟
_دقیقا. میخوام یه دورهمی ترتیب بدم تا توی فضای خودمونی قرار بگیرن و جونگکوک راحت تر باهاش کنار بیاد.
هوسوک خندید و با تحسین گفت: تو جادوگری؟؟ کاری که هیچکس نکردو کردی.
جیمین خندید و هوسوک با نگاه سمت ورودی گفت:عا شین سومین امروز اینجا چیکار میکنه؟ یعنی جلسه سهامدارا امروزه؟
جیمین جهت نگاه هوسوک را گرفت و دختر مو بلندی که پالتوی سفید تن داشت را دید، عینک آفتابی بزرگش را از چشم برداشت و همانطور که با تکان سر جواب سلام میداد و سمت آسانسورها رفت.
هوسوک هم وقتی دختر با لبخند برای او سرتکان داد برایش سر بالا و پایین کرد و گفت: شایدم جلسه نیست.
_اون کیه؟
_دختر یکی از سهامدارای کمپانی. به گفته ی نامجون ممکنه آقای جئون برای ازدواج با جونگکوک در نظرش داشته باشه‌.
جیمین سرمایی که روی تیغه پشتش دوید حس کرد و پکر گفت: عا ، که اینطور.
زنی از تیم تدارکات نزدیکشان شد و گفت: آقای جانگ دیگه باید بریم سر لوکیشن.
هوسوک لبخندی به او زد و با زدن عینکش و انداختن پالتویش روی شانه هایش گفت: شوتینگ دارم. فعلا جیمینی‌.
جیمین لبخند مرده و مصنوعی به لب نشاند و از هوسوک خداحافظی کرد. بعد با عجله خودش را به دفتر مدیرعامل جئون جونگکوک رساند!
منشی توی اتاق نبود برای همین جیمین حواسش به در زدن نشد و سریع در را باز کرد و به جونگکوک که پشت میزش نشسته و با موبایلش ور میرفت با چشمهای گرد به او زل زد: اومدی جیمین شی؟
جیمین چشم اطراف اتاق چرخاند و گفت: آره. جایی نباید بری؟
_یه سر به تیم ایدئولوژی میزنم‌.
_همین؟
جونگکوک متعجب جواب داد: همین! بعدشم بیا همینجا ناهار بخوریم و نریم پایین!
جیمین لبخند آسوده ای زد و نشست، نمیدانست چرا از اینکه آن دختر ،سومین، نیامده بود اینجا احساس خرسندی میکرد. اما یادآوری حرف هوسوک باز دلش را سست کرد«طبق گفته ی نامجون آقای جئون اونو برای ازدواج با جونگکوک در نظر داره».
به جونگکوک که داشت پرونده ها را روی هم میچید نگاه کرد. نه... او برای تصمیمی مثل ازدواج اراده داشت. پدرش اینجا که نمیتوانست مجبورش کند؟ اصلا اگر اینطور میشد او میتوانست از طریق نامجون اقدامی کند تا این اتفاق نیفتد.
اصلا آن دختر به احتمال زیاد نمیتوانست کمکی به جونگکوک کند. جونگکوک آمادگی نداشت.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن