جیمین نگاهی به هال کرد و گفت:جین هیونگ فوق العاده نیست؟ چیزی برامون نذاشته تا جمع و جور کنیم.
جونگکوک فکرش بد درگیر بود برای همین بی حرف روی مبل نشست. جیمین سوویچ هدیه اش را برداشت و کنار جونگکوک نشست: جونگوا...
جونگکوک منتظر حرفش ماند و جیمین لبخند زد: ممنونم بابت هدیت.خیلی خوشحالم کردی عزیزم.
دست سمت موهای جلوی جونگکوک برد و با نوازش از پیشانی اش کنارشان زد و ملایم روی گونه او کشید.
جونگکوک پلک کشداری زد و گفت: توهم خیلی خوشحالم کردی... این بهترین هدیه بود.
جیمین دست از گونه او برداشت و جونگکوک فکر کرد کاش اینکار را نمیکرد. اعتیادی شیرین داشت که توسط دست های او لمس و نوازش شود.
اما زود از فکرش پشیمان شد.
جیمین نگاهی به صندوق رنگها کرد: اولین چیزی که میخوای بکشی چیه؟
جونگکوک خیره به نیم رخ او گفت: نمیدونم... شاید آفرودیت رو...
جیمین لب هایش را جمع کرد : هوم، جالبه. میخوای خودت خلقش کنی؟ یا از الگوها پیروی کنی؟
الگوها؟! مگر جیمین الگویی باقی گذاشته بود جز خودش ؟ اگر دست به قلمو میبرد اولین چیزی که رسم میکرد چشمهای او میشد. سمت دوربین که میرفت فقط میخواست خنده های او را ثبت کند.
ساکت نگاه از او گرفت. بطری نوشیدنی را برداشت و یک نفس نصف آن را فرو داد.
جیمین چشم گرد کرد و سرزنش وار گفت: چرا اینجوری میخوری؟ اذیت میشی جونگکوک.
جونگکوک سر سنگینش را به پشتی مبل چسباند و به سقف زل زد: حالم خوبه.
جیمین فکر کرد اینکه چرا حالش ناگهان گرفته شد را بپرسد یا نه. لب جوید و با تکیه آرنج به پشتی مبل جونگکوک را تماشا کرد.
او پلکهایش را بسته بود و بی صدا نفس میکشید.
جیمین محو تماشای پلکهای بسته او بود که صدایی از موبایلش شنید. پیامی از سمت وونهو داشت.
نوشته بود«خواستم کریسمسو تبریک بگم بهت، و برات آرزوهای خوب کنم. مسیحی نیستم ولی فکر کنم بهانه های اینجوری برای احوالپرسی و حس خوب دادن و گرفتن مناسبن» لبخند زد. پلیورش را از تن کند و با مرتب کردن تی شرت بی آستین مشکی رنگ در تنش، حین تایپ جوابی برای تبریک متقابل به او سمت پنجره قدم زد.بعد دادن جواب نگاهی به پایین انداخت و زمزمه کرد: فکر کنم این دفعه برف زمینو بپوشونه.
جونگکوک چشم باز کرد و به جیمین که بازوهایش را بغل گرفته و پشت به او بیرون را تماشا میکرد خیره ماند.
جزو معدود زمان هایی بود که او را با لباس تنگ میدید. بدنش خوش تراش ترین بدنی بود که یک آدم میتواند داشته باشد. شاید هم این نظر جونگکوک بود. اما چه چیزی میتوانست به زیبایی آن کمر باریک و شانه های کم عرض و گردن کشیده باشد؟ جیمین فرقی با یک افسانه نداشت...
نگاه جونگکوک رفت سمت قوس کمر او و بعد لغزید روی پاهایش. چه کار احمقانه ای، داشت هیونگش را دید میزد و به انحناهای بی نظیرش نمره میداد! میل شدیدی داشت برود و آن موجود را از پشت توی بغل بگیرد و توی گودی شانه اش نفس بکشد.
دست روی پیشانی کشید و عرقش را گرفت. تا حدی مست شده بود و این وضعیت میتوانست چانه اش را شل کند و زبانش را بی جهت به کار بیندازد.
جیمین سر برگرداند و او را خیره به خودش دید: بیدار شدی؟
_خواب نبودم.
جیمین با لبخند به پنجره اشاره کرد: برف میاد هنوز. فکر کنم فردا بشه یه آدم برفی اندازه من بسازیم.
جونگکوک لبخند کجی زد: چه آدم برفی کوچولویی!
جیمین انگشت تهدید سمتش گرفت و به پیشانی چین داد : بازم داری به هیونگت میگی کوچولو!
جونگکوک کوتاه خندید: هیونگ؟... آره تو هیونگ منی...
جیمین متوجه مستی او شد. لپش را از داخل جوید و گفت: آره، هیونگت.
جونگکوک با پلک زدن خسته ای کف دستش را آهسته به کنار خودش روی مبل زد:بیا اینجا.
جیمین مردد نگاهش کرد و رفت کنارش نشست.
جونگکوک نگاه تماشاگرش را بین اجزای صورت او چرخاند و با پایین آوردن موهای فرم گرفته اش سمت پیشانی گفت: تو فروشگاه بهم گفتی بابانوئلتم. بعد میگی هیونگمی؟
جیمین از صدای خش دار و خسته جونگکوک و نوازش انگشتهای او که روی شقیقه و ابرویش میلغزید گرمش شد. به حدی که انگار دوباره آن پلیور تنش باشد.
جونگکوک ساعدش را روی شانه او گذاشت و با مایل شدن سمتش کمی از وزنش را به دست منتقل کرد و روی شانه او گذاشت و با زبان چرخاندن روی دندان های عقبش به لبهای او خیره شد: گفتی میخوای الف باشی... الفا کوچولو ان. میدونی که...
نگاه جیمین روی لبهای جونگکوک افتاد و گفت: میدونم.
جونگکوک نگاه به چشمهای او داد: ولی الفا خوشگل نیستن جیمین شی... مثل تو نیستن.
جیمین نگاه سمت سقف چرخاند تا مغزش را به کار بیندازد. حرفها و نگاه جونگکوک میتوانست همان معنایی را داشته باشد که هوسوک فکر میکرد.
اما اعتراف کردن به جونگکوکی که وضع طبیعی ندارد بنظرش درست نمی آمد.
ساعدش را گرفت و بعد بازوی او را دور شانه خودش انداخت تا به او تکیه کند و بعد بلندش کرد.
جونگکوک با قدرت جیمین ایستاد و تکیه اش را به او داد. جیمین او را سمت اتاقش کشاند: برو استراحت کن جونگکوکی.
جونگکوک همانطور که همراه او سمت اتاقش قدم های سست برمیداشت نگاهش به او بود. ریز ریز خندید و سر عقب برد: هم ظریفی، هم خیلی قوی ای... مگه الفا انقدر زور دارن؟!
جیمین محکم گرفتش تا سنگینی که با عقب بردن گردنش به سمت پشت میفرستاد را روی خودش بدهد: انقدر وول نخور.
جونگکوک زیر لب غر زد و وقتی او در را باز کرد همراهش داخل شد.
جیمین او را روی تختش خواباند و گفت: یکم برات شربت عسل بیارم؟
جونگکوک بدون اینکه نگاه از او بگیرد لب زد: همینجا کنار من بخواب.
جیمین چشم گرد کرد: هان؟
جونگکوک با اخم دست راستش را روی جای خالی تشک درست کنار خودش زد: اینجا... تو هیونگ منی. ولی تاحالا پیش من نخوابیدی... تهیونگ اون شب پیش تو خوابید. چرا من نه؟
جیمین دست روی پیشانی داغ او کشید و گفت: این پلیورو در بیار. باهاش بخوابی عرق میکنی.
جونگکوک اهمیتی به حرفش نداد. با همان لحن دستوری تکرار کرد: گفنم بیا اینجا بخواب!
جیمین دست زیر کمر پلیور انداخت و آن را سمت بالاتنه جونگکوک کشید و با بیرون کشیدن یقه از گردنش آن را از تنش در آورد و بعد تی شرت سفید توی تنش را مرتب کرد.
جونگکوک دستهای معلقش را روی تشک کوبید و نفس فوت کرد.
جیمین موهای بهم ریخته او را با پنجه صاف کرد و گفت: لحاف نمیندازم روت. خودت بعد سردت شد بنداز.
جونگکوک چشمهایش را بسته نگه داشت و زیر لب چیزی شبیه ترانه زمزمه کرد.
جیمین سمت در رفت و قبل خروج گفت: چراغ خوابتو روشن کنم؟
جونگکوک چشم باز کرد و در آن نور کم نگاه به او که بین در نیمه باز بود داد: تو... پارک جیمین... چرا به حرفم گوش نمیکنی؟
جیمین پرسید: کدوم حرفت؟
جونگکوک لب زد: مگه نگفتم اینجا بخوابی؟
جیمین چند لحظه خیره به چشمهای خمار او فکر کرد و بعد بستن در رفت و سمت دیگر تختش دراز کشید. دست زیر سر گذاشت و به پهلو رو به او چرخید.
جونگکوک سر سمتش چرخاند و او گفت: همینجام. بخواب.
جونگکوک چندبار کشدار پلک زد.
پارک جیمین به حد کافی زندگی اش را پر کرده بود. خود جونگکوک هم مدام او را سمت خودش میکشید و این کنترل نداشتن روی خودش اوضاع را سخت تر میکرد.
آب دهانش را بلعید تا خشکی گلویش برود و گفت: این اشتباهه...
جیمین گیج پرسید: چی اشتباهه؟
چه اشتباه بود؟ این کشش عجیب، این میل جسمی که به سختی سرکوبش میکرد و وجودی که از طلوع صبح تا سیاهی شب ورد جیمین میگرفت.
اما جوابش را نداد. چشمهایش را بست و دیگر حرف نزد.
جیمین چند دقیقه همانطور نگاهش کرد تا کم کم چشمهای خودش هم گرم شد و به خواب رفت.
صبح زود جونگکوک چشم باز کرد و جیمین را با پلکهای پسته و لپ های پف کرده درست روبروی خودش خواب دید.
چند لحظه در همان وضعیت ماند و فکر کرد روز افتضاحی پیش رو دارد. روزی به افتضاحی درگیری شدید فکری در حد آرزوی بیهوش شدن.
کلافه سرجایش نشست و دست به سرش گرفت. سردرد عجیبی داشت و حالش از خودش و وضعیتش بد میشد.
سریع سمت حمام رفت و دوشی گرفت تا فقط کمی از وجه جسمی بدحالی اش برطرف شود.
بعد از پوشیدن هودی و شلوار از رختکن در آمد و با نگاه طولانی به جیمین سمت در اتاق رفت. دستگیره را که گرفت دوباره چشمش سمت او لغزید. زانوهایش را سمت شکم جمع کرده بود و بازو هایش برهنه بودند.
جونگکوک سمتش رفت و لحاف را رویش کشید. مثل بچه های معصوم طوری خواب بود که انگار در دنیا هیچ نگرانی وجود ندارد.
اما داشت... دنیای جونگکوک پر شده بود از نگرانی.
با برداشتن موبایلش از روی شارژر رومیزی کنار تخت با سرعت از اتاق بیرون رفت و در را هم بست.
سرش هنوز دردناک بود. به آشپزخانه رفت و بعد نوشیدن کمی آب نگاه داخل هال گرداند. درخت و چراغ های رنگی چشمک زن و جعبه های رنگارنگ هدیه اطرافش. هیچکدام نمیتوانستند از خاکستری بودن فضا برای جونگکوک کم کنند. انگار همه چیز پر بود از نگرانی و بدخبری. اصلا دلش نمیخواست به اعترافات درونی دیشبش فکر کند. چون اصلا نیازی به فکر کردن نبود.
هنوز نمیتوانست از فکر زیبایی چهره خوابیده ی جیمین بیرون بیاید، و هنوز فکر آن بدن جمع شده روی تخت خودش بود. توی اتاق خودش...
فحشی به خودش بابت این بی جنبگی داد و با برداشتن کاپشنی از هدایای هوسوک و سوویچ ماشینی که اکثراوقات استفاده میکرد سریع از خانه بیرون زد.
تنها جایی که برای رفتن آن لحظه به ذهنش میرسید خانه یونگی بود. او عادت نداشت وقتی نمیخواهی حرف بزنی با سوال معذبت کند یا نگرانی اش را در قالب کنجکاوی فرو ببرد و سعی کند نصیحت و توصیه ارائه دهد.
بارش برف دیشب لایه ای بیست سانتی روی زمین وشهر ایجاد کرده بود.
پشت چراغ قرمز متوقف شد و زل زد به بنر تبلیغاتی که راجب عطر الهه ها بود. تقصیر خودش شد. درست وقتی تک تک آن احساسات عجیبش را فهمیده بود سعی نکرد به خودش بیاید. چون نخواست فکرش را بکند و یک مشت ممنوعه بتراشد. وقتی بدون احساس مسئولیت و نگرانی راحت داشت تمام آن اعمال احساسی را انجام میداد و از جیمین آرامش میگرفت حقیقت مثل پتکی بر سرش فرو نشست.
چرا باید فکرش را میکرد و میپذیرفت؟ راه خوبی برای فرار از حقایق پیدا کرده بود. از همان سالها که یونگی رفت... همان سالها که بخاطر پدرش شروع کرد پشت پا و گند بزند به کل آرزوهایش و تحصیلاتش را در زمینه ای که علاقه نداشت ادامه دهد، همان موقع فرار کردن از احساسات اصلی اش را خوب یاد گرفت.
او جیمین را بی بهانه لمس میکرد، تمام روزش را با او میگذراند، وقتی نبود بی قرار میشد و وقتی بود یک لحظه نمیتوانست چشم از او بردارد. او وابسته ی یک مرد شده بود. جئون جونگکوک... پسر جئون مین شیکی که وای به حال جونگکوک اگر میدانست.
پشت واحد آپارتمانی یونگی که رسید حتی حواسش به اینکه ساعت هشت صبح است و ممکن است برادرش خواب باشد نبود. فقط،انگشت به زنگ گذاشت و با ضرب پنجه پا بر کف راهرو منتظر ماند.
یونگی که مشغول مرتب کردن کشو بعد از گشتن دنبال یک وسیله بود سمت در رفت و با دیدن جونگکوک پشت آن متعجب سرجایش ماند.
جونگکوک نگاهش کرد: میتونم بیام تو؟
یونگی از چهارچوب در کنار رفت و گفت: چرا میپرسی.
جونگکوک رفت روی مبل چرمی خاکستری نشست و بی حرف آرنجهایش را به زانو تکیه داد.
یونگی آستین هایش را مجدد تا آرنج بالا داد و با بستن کشوی کنسول گفت: صبحونه خوردی؟
جونگکوک سر به نفی تکان داد: نه.
_میرم یکم برنج درست کنم.
حس میکرد دستهای عرق کرده اش آلوده شده با نگاه به اطرافش گفت: نه... من اشتها ندارم... اینجا الکل نداری؟ یا برم دستمو بشورم.
یونگی بی حرف سمت کانتر رفت و محلول ضدعفونی کننده را برای او برد.
با ریختن مقدار قابل توجهی از آن ماده آبی رنگ کف دستش شروع به محکم سابیدن انگشتها به هم کرد.
یونگی روی مبل کناری اش نشست و حرکات عجیب و وسواسی اش را در سکوت به تماشا نشست. جونگکوک با گذاشتن دستهایش روی زانو گفت: هیونگ تو برو صبحونتو بخور.
_حالت اوکیه؟
با مکثی گفت: نوشیدنی دیشب بهم نساخت، سردرد دارم.
یونگی سرتکان داد: صبر کن یکم.
رفتن یونگی به آشپزخانه را نگاه کرد و کاپشنش که داشت گرمش میکرد را کند.
یونگی با یک ماگ سرامیکی و یک لیوان دمنوش پر از مایع شفاف کهربایی رنگ برگشت.
آن را مقابل جونگکوک گذاشت و خودش ماگ قهوه را پست گرفت: گرم بخوری بهتره.
جونگکوک در لیوان را برداشت و بعد بوکردنش گفت: این چای مادره...
یونگی لب فشرد و سرتکان داد: عسلشو برات زیادکردم.غر نزن و همشو بخور.
جونگکوک شرمنده به مایعی که عطر ترکیبی از چند گیاه داشت داد:خیلی وقته نرفتم اونجا... و ندیدمش.
_اونم گفت، دلش برات تنگ شده.
از وقتی با یونگی اینطور شد مادرش را هم سالی یکبار میدید. آن هم در عید چوسوک که باید با لباس سنتی همراه پدرش و او راهی روستای اجدادیشان سانگ سان در بوسان میشد. آن زن خیلی با او مهربان بود و دوستش داشت اما جونگکوک بعد تمام شدن سفر چند روزه شان دوباره در لاک خودش میرفت و از همه فاصله میگرفت مگر کسی سمتش می آمد. حتما مادر هم فکر کرده بود جونگکوک نمیخواهد اورا ببیند.
کمی از چای عسلی اش نوشید و گفت: اوضاعش با پدرم خوبه؟
_اون عادت نداره راجبش بگه. اگه نباشه هم هیچوقت نمیگه.
_اون حقش نبود بخاطر ازدواج با پدرم وارد خاندان جئون بشه... زیادی خوبه برامون.
یونگی بی رنگ لبخند زد.
جونگکوک باقی مانده چایش را سرکشید و با گذاشتن لیوان روی میز نگاه کلافه اش را به ساعت روی دیوار داد. یعنی الان جیمین بیدار شده بود؟ دلش نمیخواست زنگ بزند و بپرسد کجاست برای همین موبایلش را داخل ماشین گذاشت و بالا آمد.
یونگی به صفحه موبایلش نگاه کرد و جونگکوک پرسید: نباید بری استدیو؟ من اینجا وقتتو گرفتم...
_امروز نمیخواستم برم.
جونگکوک سر تکان داد و نگاه گیجش را به زمین داد. کنجکاو نبودن یونگی و خصلت عجیبش همیشه باعث میشد خودش بخواهد حرف بزند. برای همین از بچگی عادت کرده بود که صحبت های جدی اش را با او در میان بگذارد.
پوست لبش را گاز زد و گفت: هیونگ؟
یونگی همانطور که به صفحه موبایلش نگاه میکرد جواب داد: بله؟
جونگکوک سمت او مایل نشست و لب از هم باز کرد. اما دوباره دهان بست و لب جوید. انقدر طی یک دقیقه اینطور کرد تا یونگی موبایلش را روی میز گذاشت و با گذاشتن آرنج روی دسته مبل نگاهش کرد:چی تو دهنت گیر کرده؟
جونگکوک مردد گفت: من... میشه یچیزی بخوریم؟
یونگی چند لحظه با چانه بالا داده نگاهش کرد و از جا بلند شد.
جونگکوک گفت: تست و مربا باشه هیونگ! زود بیا!
یونگی به لبخندی اکتفا کرد و به آشپزخانه رفت.
مشغول مالیدن مربای سیب سبز روی تست ها بود که جونگکوک بی مقدمه گفت: من دیوونه شدم. یه مشکلی دارم... هیونگ فکر کنم من یه منحرفم!
دست یونگی که داشت با کارد مربا را روی تست صاف میکرد از حرکت ماند و نگاهش با مکث متوجه جونگکوک که صاف روی مبل نشسته و مضطرب نگاهش میکرد شد.
تست را توی بشقاب گذاشت و یکی دیگر برداشت: وضعیت خیلی افتضاحه؟
_خیلی.
_کسیو حامله کردی؟!
جونگکوک بی هوا سرتکان داد: آر... چی؟؟ نه!!!
یونگی همانطور خونسرد شانه بالا داد: بعید که نیست تو هم مردی دیگه، یه مسائلی به اسم اسپرم و پارگی کاندوم و ...
جونگکوک اخم کرد: نه موضوع این نیست.
یونگی لایه بعدی تست را روی آن یکی گذاشت و سمت جونگکوک رفت: خب؟ گفتی منحرفی. با کسی کاری کردی؟! یا حسی داری؟
جونگکوک آب دهانش را بلعید و کلافه پنجه به موهایش برد: واقعا نمیفهمم چمه.
یونگی بشقاب را روی میز ،مقابل او گذاشت و پرسید: درباره جیمینه؟!
جونگکوک با چشمهای بیرون افتاده به او زل زد و من من کنان لب زد: ت..تو از کجا...
_ ضایع بود.هم توی سفر. هم دیشب... زیاد بهش زل میزنی.
جونگکوک خجالت زده دست به پیشانی اش فشرد و یونگی افزود: ولی چرا میگی انحراف؟! فقط برای سکس میخوایش؟! یعنی همش چشات اون پاییناست؟
جونگکوک گله مند نگاهش کرد: معلومه که نه. من تا الان که تو گفتی حتی به اون قسمتا فکرم نکردم چه برسه به نگاه.
_جدی؟ چون بنظر پایین تنه خوبی داره.
جونگکوک پر اخم و سرزنشگر نگاهش کرد:هیونگ...
یونگی ابرو بالا برد: روش حساسی، حس تملک میکنی؟ اون یه مرده و منم یه مرد که تجربه رابطه و جذب مرد شدن نداشتم. چرا حساسی؟
جونگکوک گیج نگاهش کرد: خب من... نمیدونم... فکر کنم بخاطر اینه که بهش عادت کردم. اون زیاد مهربونه و قیافه خوبی داره... شاید چون زیاد خوشگله.
یونگی سرتکان داد: پس توی نگاه تو اینطوریه؟
جونگکوک مخالفت کرد: اون خوشگله، پس تو به چی میگی خوشگل؟!
_من نگفتم اون خوشگل نیست... الان داری با من بحث میکنی سر این موضوع؟ چرا؟ عاشقشی؟؟
_نه، چرا باید بحث کنم... اون یه پسره ، یه پسر. من نمیتونم عاشقش باشم... ولی یه وضعیت عجیب دارم...حتما یه منحرفم.
_بنظرت همجنسگرایی انحرافه؟
_نه، ولی من همجنسگرا نیستم.
_با چندتا دختر بودی؟؟
جونگکوک ساکت ماند.یونگی مثل بازپرس ها داشت با سوالات محرک دهانش را باز میکرد. با چند دختر بوده؟! هیچکس. دقيقا هم مشکل همین بود. او به هوای زیبایی ها و ظرافتهای جیمین جذبش شده بود پس نمیتوانست گی باشد.
جواب قاطعش را به زبان آورد: هیچکس... تا حالا با کسی نبودم.
یونگی سر به تفهیم تکان داد و لب جمع کرد: سخت شد.... چند وقته این حسو داری؟
_دقیقا نمیدونم. یک ماه؟
_چند وقته جیمینو میشناسی؟
_فکر کنم دوماه...
یونگی کف دستهایش را به هم چسباند وجلوی دهانش گرفت و متفکر گفت: چهار ماه. سر چهارماه تفاوت علاقه واقعی و هوس مشخص میشه.
_باید چیکار کنم؟
_اول برو حموم. وقتی کمرت خالی شد و هنوز تو فکرش بودی اونوقت میتونیم نظر قطعی بدیم.
جونگکوک با چشمهای گرد شده به او که خونسرد حرفهایش را میزد خیره ماند و گفت: ممنون از راه حلت.
_عاه، خب اگه قبلا تجربه رابطه با یه دختر میداشتی که خودت توش سرد شده باشی، و رابطتون برات خوب نبوده باشه، اونوقت حالا گیج نمیشدی.
جونگکوک سر به انکار چپ و راست کرد: من نمیتونم عاشقش شده باشم. اگه بفهمه من انقدر بی جنبم و بذاره بره چی؟
یونگی ابرو بالا داد: خب بره. چرا مهمه؟
_نمیخوام بره... اون دوستمه.
_جونگکوکا...
منتظر حرف یونگی ماند. بنظر حرفش جدی می آمد چون نگاهش نافذتر شده بود. یونگی گفت: اگه به سردرگمیت دامن نمیزنه باید بگم فکر نکن اگه بفهمه ترکت میکنه. چون بنظر میاد اونم به تو بی حس نیست.
جونگکوک آب دهانش را بلعید و نگاه به میز داد: نمیتونی مطمئن باشی... اینطور نیست.
_اینطور نیست، یا میخوای اینطور نباشه؟
جونگکوک مردد لب جوید.
یونگی پوزخند محوی زد و گفت: به من نگاه کن و حقیقت رو بگو...
جونگکوک بی میل نگاهش کرد و او پرسید: بازم قضیه جئون بودنه؟ بخاطر پدرت میترسی؟
سر به نفی تکان داد: نه نه. من نمیتونم عاشق جیمین باشم...
_چرا نمیتونی؟ مشکلش چیه؟ میشه خیلی هم جدی نباشه. میشه فقط امتحانش کرد. اگه باهم بمونید یا نه تصمیم بعدیتونه. ولی سخت فرضش میکنی.نکنه مثل یه پیرمرد شصت ساله ی کره ای فکر میکنی؟
جونگکوک دلخور به زمین خیره شد و نفسش را از بینی خارج کرد. دانه های عرق سرد را بر پوست پشتش حس میکرد و دلش میخواست فریاد بکشد که اینطور نیست.
یونگی تکرار کرد: میلت چیه؟ اگه میخوایش نباید یکم ریسک پذیر باشی؟
_هیونگ تو تاحالا دچار همچین حسی نشدی؟ روی دوستات؟
_رو کی؟ کیم نامجون؟! جانگ هوسوک یا کیم سوکجین؟!
_نه... نمیدونم.کلی میگم...
_اگه منظورت حس عاطفی عمیقه باید بگم یکبار بوده اونم نه روی مرد. باقی رابطه هام چه حسی چه فیزیکی،فکر نمیکنم تاحالا جذب مردی شده باشم. ولی الان موضوع من نیستم؛ تویی.
جونگکوک لب جوید: ولی من جیمینو مثل هیونگ دوست داشتم. اون مثل تو و خیلیای دیگه کاملا مردونست... نمیدونم چم شد... شاید چون ظاهرش اون شکلیه من به هوای همین دچار این وضع شدم. ربط به گی بودنم نداره... اگه تو یا هرکی جای من بود همینجوری میشد.
یونگی سر تکان داد و برای اینکه سر به سرش بگذارد و محکش بزند گفت :ممکنه، پارک جیمین واقعا جذاب و سکسیه.خصوصا چشمای میکاپ شدش و ابروهای کشیدش. لباشم خیلی...
جونگکوک با اخم حرفش را قطع کرد: بس میکنی؟
_هاه، روش حساسی. طبق تجربه میگم. آدم رو کسی که فازش روش فقط سکس باشه حساس نمیشه. اگرم بگه هستم اداشه. با این حساب تو به پاییناش چشم ندوختی.
جونگکوک با همان اخم غلیظ لب فشرد و پشت چشمی نازک کرد.
یونگی اضافه کرد: احمق جون، اینکه یه مرد عاشق یه مرد دیگه بشه بخاطر دیدن خصوصیات زنونه درش نیست. وگرنه عاشق یه زن میشی، چرا مرد؟!
_جیمین فرق داره...
_جونگکوک... تو جذب اون شدی. جیمین یه مرده. و آره اون زیباست در نوع خودش، و زیبایی مختص زن نیست. ظرافت و لاغر و چاق بودن و قد بلند و کوتاه بودن و داشتن لبای کوچیک یا بزرگ یا هر کوفت و شت دیگه ای، میتونه برای تموم آدما باشه.
_باشه ، ولی من تک بعدی شدم... این مدت همه لحظه هامو با اون گذروندم. برا همینه که دچار تلقین شدم... نه چیز دیگه.
یونگی با پوزخند سرتا پای اورا ترحم انگیز نگاه کرد و چشم گرفت. مین شیک لعنتی، پدرش. تمام اراده به کنار، تفکر و احساسات آزاد این پسر را هم زنجیر کرده بود. او یکبار بابت این بی ارادگی به او اعتراض کرد و نهایتا مجبور شد بابت نامنعطف بودنش به او پشت کند. حالا هم بحث و اصرار به اینکه احساسش با جیمین را بپذیرد و امتحانش کند ثمر نداشت.
جونگکوک سرش را به پشتی مبل گذاشت و چشم بست. کاری که باید میکرد گذراندن وقتش هرجایی بود جز جایی که جیمین باشد. باید کمی از او فاصله میگرفت. باید حداقل سعی میکرد با چند نفر قرار بگذارد و توی مهمانی هایی که همیشه از آن ها فرار میکرد وقت بگذراند. باید میفهمید تمام زندگی اش پارک جیمین نیست. او با این وابستگی همه چیز را نابود میکرد.
تا غروب پیش یونگی بود و اصلا سمت موبایلش که توی ماشین جا گذاشته بود نرفت. ساعت شش وقتی که یونگی مشغول اماده کردن شام شد جونگکوک گیتارش را برداشته بود و ملودی های بی هدف میساخت. تمام ذهنش گرفتار و خط خطی بود.
با زنگ خوردن موبایل یونگی حواسش جمع شد.
یونگی با نگاه به او و صفحه موبایلش جواب داد: جیمینا.
جیمین با صدایی که بنظر خیلی سرحال نمی آمد گفت: هیونگ... احیانا تو... از جونگکوکی خبر نداری؟
_اون اینجاست.
_جدی؟؟ جدی میگی؟ چرا جواب تلفنشو نمیده؟
یونگی به جونگکوک نگاه کرد که گوشی را به او بدهد اما جونگکوک سر به نخواستن تکان داد و دوباره انگشت روی سیم های گیتار گرفت.
یونگی چشم چرخاند و موبایل را به گوشش چسباند: عا الان دستش بنده تا شب برمیگرده خونه. نگرانش نباش.
_حالش خوبه؟ غذا خورده؟
یونگی دلش به حال نگران جیمین سوخت: معلومه که آره، اون فقط اومده با من وقت بگذرونه.
_پس شب میاد خونه؟
_آره، قصد ندارم نگهش دارم.
جونگکوک نگاهش به گیتار بود اما گوشش به مکالمه یونگی و جیمین. وقتی تماس قطع شد یونگی گفت: اون نگرانته. کارت خیلی بچگانه نیست؟
_کار اون بچگانست... من یه آدم بالغم و حق دارم هر کاری میخوام بکنم. اون نباید مثل مادرا هر دقیقه چکم کنه.
یونگی بی حرف نگاهش کرد. حرفی برای گفتن به جونگکوک نداشت. او خودش باید میفهمید چه کند و نکند. سنش آنقدری بود که خودش تصمیم بگیرد. یونگی فقط امیدوار بود از تصمیماتش دوباره پشیمان نشود.
***
جیمین به خانه سوکجین آمده بود چون هردو تنها بودند.
سوکجین از قهوه اش نوشید و گفت: حرفات خیلی معقولانه بودن. فکر کنم درباره هویون کاملا درست گفتی! بخاطر اینکه هردو بشدت لحظه ای بودیم نتونستیم همو خنثی کنیم...
ولی از وقتی مادرم رفته احساس میکنم یه پدر پیرم که باید از دخترش مراقبت کنه. اینا همش از اثرات دوست دختر نداشتنه. مدت طولانی نباید مجرد موند! بعد یه مدت دم و دستگاهتم از کار میفته.
جیمین بی حوصله ابرو بالا برد: جدی!؟
سوکجین جدی نگاهش کرد: البته!
_من تمام عمرمو سینگل بودم ولی هیچوقت از کار نیفتاد، هیونگ تو حتما مشکلی چیزی داری، برو پروستاتتو چک کن.
سوکجین چهره جمع کرد: ابله من دارم مثال میزنم. نه که واقعا از کار بیفته! تو امشب شوخیای منو نمیگیری کلا، خنگ شدی.
_یکم نگران جونگکوکم.اگه غروب به یونگی هیونگ زنگ نمیزدم واقعا دیوونه میشدم.
_من بیست و هشت ساله هیونگشم ولی نگران نشدم! حتی گزارش گمشده هم بعد ۲۴ ساعت میدن.نصف روز حتی اگه یسول از اتاقش بیرون نیاد هم نگران نمیشم!
جیمین آستین هایش را تا آرنج بالا داد و قهوه اش را برداشت: یه فرقایی داریم بهرحال.
_شما دوتا خیلی مشکوکین. ببینم تو که یه منحرف نیستی؟ با دونسنگ من ور که نمیری؟
جیمین با چشمهای کمی باریکتر و لبخندی که انگار وجود نداشت گفت: اینطور فکر میکنی؟
_اینجوری که نگاه میکنی خیلی خوفی پارک جیمین. به اون بچه کاری نداشته باش!
جیمین لبخند کجی زد و گفت: هیونگ فقط داری شوخی میکنی یا منظوری داری؟!
سوکجین با خنده پا روی پا انداخت: من نچرال شوخی میکنم. همه چیزم در حد جهانیه اصولا!
جیمین دستش را روی پشتی مبل انداخت و با دست دیگرش موهایش را عقب برد. هرچقدر سعی داشت با صحبت های مختلف راجب روابط گذشته ی سوکجین،نظریه های روانشناسی ارائه دادن درباره اشتباهات خودش و طرفینش، مسائل کاری و دوره مدرسه و اینور و آنور حواسش را از جونگکوک پرت کند نمیتوانست.
آخرش هم با برگشت یسول سریع به عمارت برگشت.
توی هال منتظر نشست و مدام به ساعت نگاه کرد. نمیتوانست قبل اینکه جونگکوک را ببیند به اتاقش برود.
جونگکوک ساعت دوازده و نیم شب رسید. به محض ورود به هال نگاهش به جیمینی که روی مبل صاف نشست و با چشمهای گرد و متحیر خیره اش شد افتاد.
باید عادی تر از عادی میبود.با تکان سر حین در آوردن کاپشنش گفت:سلام.
جیمین سمتش آمد و درست مقابلش ایستاد. با چشمهای که نگرانی درشان موج میزد نگاهش کرد: از صبح بی خبر رفتی.
_یادم رفت خبر بدم. اتفاقی افتاده؟
_تو هیچوقت اینکارو نمیکردی.
_موبایلم تو ماشینم موند و حوصله نداشتم برم پایین.
_حوصله نداشتی؟حتی نمیتونستی از تلفن یونگی شی بهم زنگ بزنی؟
_یادم نموند باید اینکارو کنم. و نمیدونستم حتما باید اینکارو کنم!!حالا مگه چی شده؟
جیمین دندان روی هم فشرد و بعد دلخور گفت: من به نامجون و هوسوک هیونگ زنگ زدم، از کل کارکنای عمارت پرسیدم. از صبح دلم برات شور میزد.
متعجب ابرو درهم برد: چرا عجیب رفتار میکنی جیمین شی؟ من فقط خواستم یه روز با برادرم باشم. همین.
_ولی من نگرانت شدم.
اخم کرد: خب نباش.
جیمین ناباورانه سکوت کرد و بعد برای جذب آرامش و عصبی نشدن سر پایین گرفت.
جونگکوک درک نمیکرد. نمیفهمید او چقدر نگرانش شده. عجیب رفتار میکرد؟ اتفاقا خیلی خودش را کنترل کرده بود تا عجیب تر واکنش ندهد.
جونگکوک نگاه لرزانش را بین اجزای صورتش گرداند.مجبور بود. اگر بینشان فاصله نمیساخت همه چیز بهم میریخت.
لب خیساند و گفت: صبح زود بیدار شدم. میرم یکم بخوابم. شب بخیر.
جیمین چند لحظه ساکت نگاهش کرد و بعد با نگاه دادن به راهرو سمت اتاقها که پشت سر جونگکوک بود گفت: برو بخواب، شبت بخیر.
جونگکوک با مکث کوتاهی راهی اتاقش شد و جیمین مسیر رفتنش را با چشم دنبال کرد.
YOU ARE READING
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...