سونگی و لیا پشت میز بزرگ شام نشسته بودند که میناه با زدن در سالن پذیرایی داخل آمد: خانوم... یه پاکت براتون اومده.
لیا کنجکاو به پاکتی که میناه به دست سونگی داد نگاه کرد. پاکت مسطتیلی با کاغذ سیاه و یک نوشته طلایی در پشتش که از آن فاصله نمیشد بخواند.
سونگی پاکت را باز و کارت دعوت طلایی رنگ را بیرون کشید و چشمی نوشته های روی آن را خواند.
میناه رفته و لیا هنوز منتظر واکنشی در چهره سرد سونگی بود. بلاخره طاقت نیاورد و پرسید: اون چیه؟
سونگی لب خیساند: دعوت نامه برای اجرا توی تالار... هفتم ژانویه.
_هفته ی دیگه؟ اجرای هوان؟
به تایید نگاهش کرد و پاکت را کنار گذاشت. لیا با اخم گفت: سونگی، حالا که میخوای جدا شی فقط جدا شو و فکر اون نباش.
_فکرش نیستم... ولی انقدر خودخواه هست که اگه بهش گوش ندم پروسه طلاقو این بار اون کش بده.
_چرا باید کشش بده؟ داری بهانه میاری تا بازم پیشش قرار بگیری و ببینیش؟
نگاه تندش به لیا نیش زد و لیا ملایم تر گفت: فکر کردم میخوای به مین یونگی فکر کنی.
_پس فکر میکنی مین یونگی از من خوشش میاد؟
_البته...
_ قبول، اما باید همه چیزو تموم کنم به یکی دیگه فکر کنم... بنظرت چرا مین یونگی چیزی بهم نمیگه؟ چون هنوز یه زن متاهلم...
_خب... پس زودتر کارو با هوان تموم کن.
مشغول تکه کردن قارچ های داخل بشقابش شد: بهرحال قرار نیست طبق تصوراتت قطعا و حتمی، بعد جداییم با یونگی باشم.
لیا ساکت نگاهش کرد و سونگی بی محل به او تکه ای غذا به دهان برد. یونگی کامل به ضعف های او واقف بود. و او همیشه در ذهنش برای رابطه بعدی کسی را میخواست که ضعف هایش را دانه به دانه حفظ نباشد. مین یونگی انقدر انسان آرمانی بود که او دچار پارادوکس میشد؛
بین اینکه بخواهد خودخواهانه او را بدست بیاورد و برایش مهم نباشد که یونگی در مقابل، زنی آنچنان لایق و عالی بدست نمی آورد؛ یا به حدی برای اولین بار به خودش فکر نکند و از یونگی دوری کند تا او را گرفتار کمبودهای غیرقابل حلش نکند.
اما بین این دو حس زمانی میشد انتخاب کند که کاملا از قید و بند رابطه ناقص و اسمی با چانهوان خارج شود.
***
جیمین لبه تخت نشسته بود و لباسهای بیرونش را آماده ی پوشیدن میکرد.
جونگکوک همانطور که دراز کشیده بود دست نوازش بر ستون قفرات او کشید: ساعت ده شبه، مطمئنی میخوای بری؟
پاهایش را داخل پاچه های شلوار انداخت: نه، مطمئن نیستم...
دستش را پایین و روی کمر او کشید: سیر شدی؟
جیمین متعجب رو سمتش چرخاند: تو نشدی؟
جونگکوک ساکت نگاهش کرد و با متوجه شدن برداشت او گفت: منظورم از غذاست. شام به اندازه خوردی؟
جیمین هول از برداشت منحرفانه اش خندید: آی... آره زیادم خوردم. نزدیک بود وقتی پاهامو گذاشته بودی رو شونه هات از تکون زیاد بالا بیارم! یادمون باشه بعد غذا یکم صبر کنیم.
_خودت صبر نکردی.
_مجبور نیستی وقتی یه چیز میگم ضایعم کنی!
جونگکوک با خنده سر جایش نشست و جیمین نگاه روی تنش چرخاند با دست گذاشتن روی عضلات سینه اش گفت: فردا خودت به نامجون هیونگ زنگ بزن.
_خودش نمیزنه؟
دستش را بالا کشید و روی عضلات سر شانه اش گذاشت: تو بزنی بهتره... آی که چقدر بدنتو دوست دارم.
جونگکوک لبخند زد: باشه خودم زنگ میزنم.
جیمین راضی از موافقت او از جا بلند شد. با بالا کشیدن شلوارش حین بستن دکمه گفت: چیکو رو بیارم بیرون. طفلک امشب دوبار رفت تو حموم.
_امیدوارم وسایل زیر سینک رو نریخته باشه رو کارپت.
جیمین بلوزش را برداشت و حین پوشیدنش گفت: فکر اینکه تو آپارتمان استودیویی با حیوون خونگی باید چجوری همه چیو جفت و جور کرد نکرده بودم. فکر کنم اتاق لازمه.
جونگکوک از تخت پایین آمد و شلوارش را پا کرد: بعد فکرشو میکنیم. بیا اینجا...
جیمین که بافتش را میپوشید مقابل جونگکوک ایستاد و جونگکوک با لبخند همان شالگردنی که دیشب جیمین به او داد را دور گردنش پیچید: سردت میشه...
جیمین نفس کشید: الان بوی تورو میده.
از پیچیدن شال آبی و نارنجی فارغ شد و بوسه به گوشه ی دهان او زد: برای همین باید ببریش و دوباره عطر خودتو بذاری روش.
جیمین با آرامش پلک بست: باشه. بازم بیا زیر پنجره که بازم بدمش بهت.
لبخند زد: میام.
جیمین برای حفظ کردن توانش برای رفتن با لبخند از او فاصله گرفت و با باز کردن در حمام گفت: خب، با چیکو بازی کن تا ازمون ناراحت نشه.
جونگکوک با خنده به چیکو که از حمام بیرون دوید و بعد از زدن چرخی در اتاق به پاهای جیمین چسبید نگاه کرد.
جیمین خم شد و با نوازش چیکو گفت: من میرم، دوباره میام خب؟ قول میدم دفعه بعد بیشتر باتو بازی کنم ... اصلا میام میبرمت بیرون، دوتایی.
جونگکوک نگاه بینشان چرخاند: خیلی خب دیگه. احتمالا دفعه بعد چیکو رو بذاریم تو یکی از واحدای خالی بالا یا پایین. با صاحبخونه حرف میزنم.
جیمین اخم کرد: که تنها بمونه؟
_بیبی، ما اینجا اتاق نداریم! پس میدمش به هیونگ.
جیمین از چیکو جدا شد و با زدن بوسه به لبهای او کیفش را برداشت: حالا ببینیم چیا میشه. من رفتم.
جونگکوک بدرقه اش کرد: مراقب خودت باش.
جیمین با لبخند برای او دست تکان داد و حین بستن در گفت: با تنه لخت نیا تو راهرو سرده؛ شب بخیر.
جونگکوک به در بسته نگاه کرد و چیکویی که پشت در نشست و آرام زوزه کرد.
لبه تخت که بهم ریخته بود نشست و نگاه متفکرش را به چیکو داد.
پس سگ وفادار جئون مین شیک قصد جویدن گلویش را داشته، چه بدبختی که هم روی تخت بیفتد و هم فروپاشی و بدتر شدن اوضاع را بییند.
دروغ نبود اگر بگوید اصرار های گاه و بی گاه نامجون و سوکجین را هم برای عذاب بیشتر دادن به مین شیکی که آرزو داشت جئون زاده اش شرکت را بگرداند رد میکرد.
نمیخواست باور او را از این بابت که یک جئون نمیتواند از اموال و شرکت بگذرد احیا کند.
اما حالا، حداقل میتوانست در این حد کوتاه بیاید تا به نامجون کمک کرده باشد. به هرحال جئون مین شیک از بدبختی خلاص نمیشد. اینکه روی تخت باشی و نتوانی قدمی برداری و تنها پسرت از تو متنفر باشد و همسر دومت هم ترکت کرده باشد، فرقی با مردن ندارد.
***
جیمین رمز در را زد و حین عوض کردن کفش با دمپایی ها نگاهی اجمالی به قسمتی از هال که از راهرو پیدا بود کرد.
جلوتر رفت و با دیدن در نیمه باز تراس کیفش را روی مبل انداخت و بیرون رفت.
چانهو که پشت به حفاظ و منظره بیرون نشسته بود با دیدن او بین دو ابرویش که دردناک بود فشرد: اومدی...
جیمین جلوتر رفت و پرسید: چرا اینجا نشستی؟
_یکم سرما نیاز داشتم...
جیمین نگاه به لیوان خالی کنارش نگاه کرد: مشروب خوردی؟
چانهو جوابی نداد و جیمین کنارش نشست و با تکیه به حفاظ گفت: میخوام فردا برم آکادمی رقصی که سپردی طراحی کنم رو تمرین کنم.
_و بعد باید ازت فیلم برداری شه...
ساکت نگاه به نیم رخ چانهو داد و او گفت: هرطور صلاح میدونی انجامش بده، اینو به تو سپردم.
_حالت خوبه؟
چانهو سکوت کرد. نه میخواست دروغ بگوید که خوبم، نه میخواست نه بگوید.
جیمین نگاه به تصویر محوش روی شیشه ی در داد: چان، برای اینکه یه نفر بهت گوش بده، اول باید حرف زدنو شروع کنی.
نگاه سمت جیمین مایل کرد و او ادامه داد: الان ممکنه تو بگی نمیخوای بهم گوش بدی، ولی اگه من حرف بزنم، میتونی گوشاتو وادار کنی نشنون؟
چانهو نگاهش کرد: منظورت اینه با سونگی حرف بزنم؟
جیمین لبخندی که ردیف دندانهایش را نمایان میکرد و نگاهش را هلال زد: من میخوام برات حرف بزنم. میخوام قصه ی خودمو بهت بگم.
چانهو بدون واکنش ماند. جیمین قبلا میخندید، لبخند میزد، اما هرگز اینطور زنده و تپنده نبوده. شبیه آدم برفی بود که با تکه های ذغال روی صورتش منحنی لبخند گذاشته باشند. لبخند دارد، اما جنسش از برف و یخ است.
جیمین لب تر کرد و پاهایش را روی کف چوبی تراس دراز کرد : سه سال قبل، وقتی میخواستم یه چند تا کتاب برای کنفرانسم پیدا کنم، توی آسانسور دیدمش. کاملا تو پوشش بود و بین ماسک و لبه کلاه باکتش فقط دوتا چشم گرد و متعجب میدیدم.
فکر نمیکردم چشم آدم بتونه از اون حد درشت تر بشه که آسانسور خراب شد و وقتی از خستگی روی زمین نشستم فهمیدم پاک اشتباه میکردم، چشماش از اونم گردتر و کیوت تر شد. وسواس تو رفتاراش مشخص بود. فکر میکرد ازش کوچیکترم و بابت غیر رسمی حرف زدنم بهم طعنه زد. اما تو همون رفتارشم محتاط بود. خجالتی و وسواسی و فراری.
بعد که بعنوان دکتر برای درمان وسواس فکریش و اضطرابش استخدام شدم، خیلی برام جالب بود که اون پسر چشم گرد توی آسانسور همون جئون جونگکوکیه که من دکترشم.
اون نمیدونست من دکترم، بعنوان دستیار موندم پیشش.
کم کم کلی باهم بهمون خوش گذشت و به خودم اومدم فهمیدم برام مثل نفس ضروری شده. پسره ی کوچولوی بزرگ جثه ی من، خودشم این حسو داشت... برای همین یک بار هم نگفت چرا دستیارش باید تو خونش باشه. بهم وابسته بود... خیلی زیاد.
نمیخواست احساساتشو قبول کنه، خیلی عذاب کشید... منم اذیت شدم ولی میدونم اون درد بیشتری کشید چون باهاش بدرفتاری کردم. توجهمو ازش گرفتم... دلم میخواست بازم آشکارا مراقبش باشم ولی نمیتونستم. سعی کردم همه چیزو ول کنم ولی نتونست بذاره...
با وجود همه ترساش، منو نگه داشت... ترسایی که از بچگی زندگیشو محدود کرده بودن.
چانهو با تکیه سر به حفاظ نگاه به آسمان برد: ترس از؟
_پدرش... تفکرات خانوادگیش، معروف بودنش، مردم و افکار و حرفا... اما بیشتر، از خودش میترسید. از اینکه نکنه یه روز نظرش عوض شه و شبیه پدرش فکر کنه و منو برنجونه...
_خب... ولی تورو رنجوند.
جیمین روبه آسمان نفس رها کرد: تموم رابطمون تو خفا گذشت، پنهانی بود اما شیرین. ولی آسمون همیشه آفتابی نیست... پدرش که فهمید همه چیز تغییر کرد. جونگکوک رو ترسوند و جونگکوک بی اینکه به من بگه، فقط منو روند...
چانهو نگاهش کرد و جیمین لبخند زد: ولی بعدِ همه چیز... با اینکه بابت فهمیدن حقیقت ازش عصبانی شدم و به این فکر کردم که چرا باید تسلیم ترس میشد. فهمیدم خیلی زود پشیمون شده بوده و بازم نتونسته تحمل کنه و اومده کبک دنبالم... اما فکر کرده با تو ام.
فکر کردم این همون جونگکوکی بود که زمان اوج ترسای غیرعمدیش... درست زمانی که همه چیزو تو وحشت آور ترین حالت ممکن میدید که اگه پدرش بفهمه چی میشه، بازم نتونست از من بگذره. پسری رو که بیشتر از ترساش عاشق بود، و سند پذیرش عذاب کشیدن خودشو، فکر کردن به بودنت با یکی دیگه که کابوسش بود رو امضا کرد چون میخواست مراقب زندگیت باشه میشد نبخشید؟
با تاملی طولانی پرسید: نمیترسی که بازم بترسه؟
_ از اینکه بابت بها دادن به احتمالات، زندگیم رو بی معنا و ناخوش کنم بیشتر میترسم. تموم مدت از خودم میپرسیدم چطور از اون عشق افسانه ایش دست کشید... وقتی فهمیدم دست نکشیده، میخواستم دوباره اون زندگی رو بچشم.
چانهو با حسرتی خاکستر شده نگاه به روبرو داد. از دست دادن و گذشتن بابت ترس... در مقابل حفظ کردن بخاطر عشق...
یاد خودش می افتاد... و نمیخواست اعتراف کند دقیقا مثل جونگکوک در دنیای موازی عمل کرده. اگر همان اول جونگکوک بابت ترس از جیمین میگذشت، این شروع تمام تباهی اش میشد؟
مثل چانهو میشد؟
و از طرفی حرف جیمین، که از ناخوش کردن زندگی اش بیشتر میترسد تا ریسک کردن.
جیمین بابت سکوت او گفت: تو برام خیلی عزیزی چان. دیدگاهت برام ارزشمنده، میخوام جونگکوک منو درست بشناسی... درست قضاوتش کنی.
حرفی نزد اما درونش میدانست میلی به قضاوت ندارد... برای اینکه به جئون جونگکوک حس خوبی نداشته باشد، انگار دلیل لازم نداشت.
چون به هرحال او برگشته بود تا جیمین را با خود ببرد. برای همیشه.
_چه نیازی به قضاوت و برداشت منه...
_چون تو برام مهمی.
نگاهش کرد: اگه هیچوقتم نظرم راجبش خوشایندت نباشه، در هر صورت قراره کنارش بمونی.
جیمین ساکت نگاهش کرد و چانهو گفت: عاشق بودن و اینکه نتونی بدون یه نفر زندگی کنی، تضمینی برای اینکه بتونی مراقبش باشی نیست... وقتی پدرش با تو تهدیدش کرده، این آدم برات مثل عقربیه که عاشقت شده، میخواد بغلت کنه، اما میتونه باعث مرگت بشه.
جیمین غمگین نگاه به زمین داد: میدونم... اما گفتم که، نمیترسم...
_من میترسم... خیلی زیاد.
جیمین به نگاه دلخور و اخم آلود چانهو نگاه کرد و او از جا بلند شد و قبل داخل رفتن گفت: زودتر برو بخواب...اینجا سرما میخوری.
جیمین بی حرف از در که نیمه باز ماند چشم گرفت و رو سمت بیرون و چراغ های پارک چرخاند. موبایلش را از جیب بافتش در آورد و برای جونگکوکی که پرسیده بود «رسیدی؟» نوشت « رسیدم، بابت رفتن پیش نامجون هیونگ و دخیل شدن تو مسائل شرکت هم موفق باشی و اصلا نگران اون وکیله و اینکه شاید بخواد آرامشمونو بهم بزنه نباش.
تو از سفیدی و نور و گلهای شیپوری سرزمین الهه ها برای آفرومینت عزیزتری جونگدئوس من، ایندفعه من مراقبتم. همیشه بهم اعتماد و تکیه کن. هیچوقت نمیذارم خوشحالیمون تموم شه. همونجور که تو زندگیمو شیرین کردی قند هیونگ »
***
جونگکوک با بررسی اسناد و وکالت نامه ای که نامجون مقابلش گذاشته بود گفت: پس، من اینارو امضا میکنم و تموم؟
نامجون آرنج از روی میز کافه برداشت گفت: بعد از حضورت جلسه ی فردا و تموم.
جونگکوک نچ کرد: چقدر که از دیدن اون سهام دارا و هیئت جلسه ی شرکت بیزارم.
نامجون خندید: مجبور نیستی تحملشون کنی.
_جامون باید عوض میشد و تو جئون میشدی، واقعا به شغلت علاقه داری...
_خب، کاریه که میکنم، گاهی توش زیاده روی هم کردم ولی وقتی ایل جه بره کنار... دیگه اون حد فشار نیست. ببین، هم فشار اداره شرکت بود، هم فشار حفظ کردن همه چیز با وجود سیاستای متفاوتمون با جو ایل جه... این بود که من و سوکجین هیونگ رو تماما گرفتار کار میکرد.
جونگکوک متفکر نگاهش کرد: متاسفم که باعث اذیتتون شدم.
_تو تقصیری نداشتی... از اولش قربانی اصرار غلط و جایگاهی که انتخابش نکرده بودی شدی.
جونگکوک لب خیساند: اگه داییت بمیره، قول میدم مالک عاقل تری باشم به نسبت اون با تعصباتش...
نامجون متعجب نگاهش کرد اما جونگکوک توضیحی از منظور و افکارش نداد و با بستن پوشه چرمی و هل دادنش مقابل نامجون لیوان آمریکانو اش را سمت خود کشید: فردا صبح، ساعت ده.
نامجون لبخند زد: پس تو و جیمین، هوم؟
از نی نوشید: من و غیر جیمین عجیبه.
نامجون نچ کرد: دیگه من تنها کسی که خبر دارم برگشتین به هم نیستم، به سوکجین هیونگم گفتم.
_حتما کلی سم حوالمون کرد.
_خب، احتمالا بیشترشو گذاشته باشه به خودت بگه.
_میخوام یبار دور هم جمع شیم.
_میشه تو خونه هیونگ جمع شیم... راستش دارم تحقیقاتی میکنم که ایل جه رو بفرستم زندان. نگرانم هممونو چک کنه و بعدِ فردا که وکالت رو دادی به من و دخالت کردی تو امور، سعی کنه به طریقی دست و پا تو ببنده.
جونگکوک یخ گفت: از طریق جیمین؟ مگه اینکه از جونش سیر شده باشه.
_من فقط میگم جای ریسک باقی نمونه. خودت میدونی باید چیکارا کنی.
جونگکوک بعد سکوتی کش دار سر تکان داد: نمیذارم بویی ببره...
_میدونم چقدر دوستش داری، تموم تلاشمو میکنم از جیمین مراقبت کنم. مطمئن باش.
جونگکوک قدردان نگاهش کرد: من، بمیرمم نمیذارم اتفاقی برای جیمین بیفته.
_میدونم، اون گناهی نکرده که دچار این وضع شده، وظیفمونه حالا که سر توفیق اجباری جزعی از زندگی خانوادگیمون شده، نذاریم تا همیشه تو خفا و نگرانی بگذرونه. ایل جه رو باید روونه ی زندان کنم.
جونگکوک نگاه به جدیت او داد.
خودش هم فقط میخواست با جیمین، زندگی معمولی و بدون نگرانی داشته باشد. به دور از توجهات و خطرات و حسادت ها و قدرت طلبی ها. یک زندگی که مثل جیمین رنگش از آرامش باشد.
***
جیمین لباسهای تمرین نمناک از عرقش را عوض کرد و با لبخند جواب تماس جونگکوک را داد: بیبی؟
_حالت چطوره؟
_من خوبم. تمرینم تموم شد، با نامجون هیونگ حرف زدی؟
_زدم، همه چیزو فردا صبح حل میکنم.
با رضایت لبخند زد: خوبه.
_الان کجایی؟
_تو رختکن سالن تمرین. تنها بودم، الانم میخوام از آکادمی در بیام. یکم خرید کنم ببرم آپارتمان تهیونگ و بعد برم خونه.
_تهیونگ رفت آپارتمانش؟
_آره، خونه مشترک قبلیمون خالی شد.
_چه عالی. اتاقم که داره!
جیمین خندید: میشه گاهی بریم. تو کجایی؟
_نزدیک لوکیشن یه پروژه عکاسی ام.
_پس حسابی کار داری؟
_تا آخر شب.
_ وقتی رفتی خونه خوب استراحت کن.چیکو خونه تنهاست؟
_نه صبح بردمش پیش یونگی هیونگ.
_به هیونگ چیزی نگفتی؟
_وقتی رفتم تو راه خونه بود گفت نیم ساعت دیگه میرسه. منم رمز درو زدم چیکو رو گذاشتم و اومدم بیرون.
جیمین از رختکن و سالن بیرون آمد و حین انداختن کیف دور شانه اش از پله ها پایین رفت: بیا تا قبل اجراها و شلوغ شدن سرمون دور هم جمع شیم.
_حتما میشیم. هفتامون باهم.
_مطمئنی بجز سوکجین هیونگ، بقیشون هنوز تنهان؟!
_مثلا کدوما؟
_تهیونگ و هوسوک هیونگ که هیچ... اون دوتا!
جونگکوک که نمیدانست مکث کرد و جیمین خندید: بیخیال، بهتره دفعه اول هفتایی جمع شیم.
جونگکوک خندید: خیلی خب، وقتی همو دیدیم، مفصل راجب امروز و اینکه باید چیکارا کنیم حرف میزنیم...
_راجب رابطمون؟
_آره.
جیمین دکمه بازکردن قفل ریموت را زد و در ماشین را باز کرد: باشه چشم گردالو، مراقب خودت باش. هوم؟
جونگکوک با خنده گفت: توهم مراقب خودت باش و خوب غذا بخور. فعلا.
جیمین با لبخند خداحافظ گفت و موبایل را روی صندلی کناری گذاشت.
بعد انجام خرید ها و بردن نیمی از آن ها به خانه تهیونگی که طبق معمول سر فیلمبرداری های فشرده اش بود.
به خانه رفت و با گذاشتن خریدها روی کانتر شماره چانهو را گرفت.
***
همانطور که روی کفپوش های چوبی خانه دراز کشیده بود به سقف نه چندان بلندش نگاه میکرد.
کاغذ دیواری های نخودی رنگ با طرح سنجاقک های سدری.
یک رخت آویز چوبی دیواری نزدیک در و یک سینک و اجاق رومیزی روی کانتر و دوکابینت بالای آن.
یک میز کوچک کوتاه با یک قفسه چوبی با چند دفتر و کتاب درسی که قبلا خیلی بیشتر بودند.
و تختی یک نفره که گاهی ملحفه های آبی داشتند، و گاهی مثل حالا خردلی؛ تنها وسایل خانه کوچک چانهوانی که برای درس از گوانگجو به سئول آمد تا مسیرش به دانشگاه کوتاه شود بودند.
اتاقی کوچک و محقر که جیهوا آن را مکان امن دومش مینامید. و مکان امن اولش خود او بود....
یک شب جیهوا همانطور که در همان تخت یک نفره، در آغوشش آرام گرفته بود لبخند زد: همه چیز خیلی خوبه... هیونگ دلت میخواد یه روز من بیام اینجا و باهات زندگی کنم؟
نگاهش خیره بود به تنها پنجره کوچک که بیشتر شبیه دریچه ای پایین تخت و نزدیک سقف بود.
لب زد: اینجا؟!
_آره... من و تو.
_دلم نمیخواد اینجا زندگی کنم.
_حتی با من؟
لبخند زد و نگاه سمتش برد: چرا باید باهم زندگی کنیم؟
جیهوا صورت بالا گرفت و نگاهش کرد: رابطمون قرار نیست پیشرفت کنه؟
به اینکه استادش میگفت قصد دارد جیهوا را برای تحصیل به خارج بفرستد فکر کرد و جواب داد: جیهوا... الان، این لحظه، اینجا همه چیز خوبه... من بیست و نه ساله و توی هیجده ساله. تو الان خوشحالی و راضی، ولی فردا چی؟ من از هیجده سالگی تا الان کلی افکارم تغییر کردن... بهتره اول به صلاحت فکر کنی.
_خب، اگه من درس بخونم و سنم بیشتر شه... اونوقت باهم شروع میکنیم؟
با اینکه متوجه منظورش بود پرسید: شروع؟ پس تو این چند ماهه چیکار کردیم؟
جیهوا لبخند زد و چانه بر سینه او گذاشت: اگه من تلاش نمیکردم، هیچوقت به امید تو پیشرفتی نمیداشتیم. اگه تونستم داشته باشمت. پس میتونم نگهتم دارم.
به چشمهای جیهوا خیره ماند. حتی همان پیشرفتی که میگفت، بنظرش زیاد بود...
چهار سال قبل، بیست و شش سالش بود و یک سال مانده بود به اتمام دانشگاه که به گرند دندلیون رفت؛ و بعد سه سال تدریس جیهوا آمد و آنقدر خواستنی شد که نتوانست مقاومت کند و در عرض چند ماه به نقطه ای رسید که جز او با هیچ کس احساس آرامش نمیکرد... و این، همیشه باعث نگرانی اش بود. بعد هر لذتی از رابطه و احساساتش با جیهوا دلنگرانی نهفته ای نسبت به عواقب این رابطه داشت و از سرزنش خودش نمیتوانست دست بکشد... از جیهوا هم همینطور.
هرگز به او عاشقتم نگفت...
و بعد یک سال، وقتی درست چند ساعت قبل پروازش ساعت چهار صبح در خانه اش را زد و با بغض گفت «هیونگ... دلت برام تنگ میشه، پشیمون میشی که گذاشتی برم.»
بازهم نگفت... هیچ از احساسش نگفت.
جیهوا با اشکهای پاکی که روی گونه هایش میچکید آستین های لباس او روی ساعدش را مشت کرد: هیونگ... حداقل، منتظر بمون بیام. لطفا بذار وقتی شرایطی که ازش راضی نیستی عوض شد و من دیگه بنظرت بچه و درگیر عشق زودگذر نبودم، دوباره راهی باشه برگردیم پیش هم. ازدواج نکن باشه؟؟ لطفا ازدواج نکن...
نمیدانست چرا جیهوا چنین چیزی میگوید.
چون او در این باره نه تصمیمی پنهانی داشت نه حرفی زده بود.
بعدها فهمید که استادش، پدرخوانده جیهوا، همیشه میگفته هوان خیلی پسر مناسبی برای ازدواج است و باید دختری مناسب برای او در نظر بگیرد و سر و سامانش دهد.
اگر جیهوا میدانست پدرش، خواهر بزرگترش را برای مردی که عاشقش بوده در نظر میگیرد و تمام پل های پشت سرش آوار میشود؛ میتوانست کاری کند؟ میتوانست جلوی حماقت های بنظر عاقلانه چانهو را بگیرد؟
آن شب بازهم با یک سری حرف های منطقی به میل و احساساتش غلبه کرد و بزرگترین اشتباه زندگی اش را مرتکب شد. در را رو به جیهوایش بست.
پلک های خیسش را رو به سقف باز کرد و سر جایش نشست.
با ریزش اشک بعدی، به کنج دیوار کنار کتابخانه که کاغذش خراشیده و کنده شده بود نگاه کرد. جایی که زمانی جیهوا با روان نویس نوشته بود «جیهوا و هیونگ، برای همیشه»
هرگز خودش را بابت جیهوا نمیبخشید... جیهوایی که حتی بیدار نبود تا بتواند تصمیمی برای بخشیدن او بگیرد.
هر زمان به جیهوا فکر میکرد، سینه اش تیر میکشید و قلبش که زمانی برای او تند میتپید، بجای دوباره کوبیدن، خونریزی میکرد و در خون خود غرق میشد.
از خودش بخاطر دو آدمی که نابودشان کرد بیزار بود، و تنها امید کوچکش در این ناامیدی مطلق دیدگاه خوب آدمی بود که نمیداند او چه ظلمی کرده... جیمین اگر همه چیز را کامل میدانست و از او متنفر میشد، شاید احساس عادت و وابستگی اش به تایید او از بین میرفت... آن امید احمقانه به این که هوان مرده، و چانهو میتواند زندگی کند... در نطفه خفه میشد و حداقل بنایش را جای دیگری میگذاشت.
نه برای جیمینی که حقیقت را نمیداند.
وقتی تمام ظواهر قوی که برای خود ساخته بود کنار میگذاشت، نه خود را لایق عاشق جیهوا بودن میدید... نه بخشیده شدن توسط سونگی... و نه تحسین شدن توسط جیمین.
صدای زنگ موبایلش باعث شکست افکارش شد و با دیدن شماره جیمین با کمی مکث جواب داد: بله جیمین؟
_چان؟؟ برای شام چی میخوری؟ میخوام یچیزی درست کنم. بعدم باهم یه فیلم ببینیم.
بی رمق گفت: نمیتونم بیام خونه.
_کجایی؟
سکوت کرد و جیمین هم منتظر ماند. وقتی سکوت هردو طولانی شد چانهو لب زد: امشب نمیام. میتونی بری خونه ی اون اگه بخوای.
_خب... نه دیگه، همینجا میمونم و یکم تمرین میکنم و بعد میخوابم.
چند لحظه ساکت ماند و وقتی جیمین پرسید: خب کاری نداری؟
_نه، شبت بخیر.
موبایل را کنار گذاشت و خیره به قسمت کنده شده از کاغذ دیواری برای دفعه ای که نمیدانست چندمین است، به خودش لعنت فرستاد و بطری پنجم سوجو را دست گرفت.
***
نامجون و سوکجین با غرور به هم و سپس به جونگکوک که با کت و شلوار سرمه ای رنگش مشغول امضای اسناد در راس میز بود نگاه کردند.
تمام اعضای دور میز طویل سالن جلسات، به انضمام ایل جه که دست راست، نفر اول نزدیک جونگکوک نشسته بود، منتظر به جونگکوک که صبورانه امضا و مهر خودش را میزد نگاه میکردند.
ایل جه امضای واگذاری اجباری نائب ریاست کل به وارث اصلی را امضا و با لبخند پرونده را سمت جونگکوک داد و جونگکوک با لبخندی که پوشش نفرتش به او بود تشکری صوری کرد و پرونده را زیر دست گرفت.
سپس نگاه به جمع کرد و گفت: لطفا اگه سوال یا ابهامی وجود داره، عنوان کنید.
یکی از سهامداران ، آقای چوی گفت: جونگکوک شی چند سال کار فیلمسازی و کارگردانی انجام دادن، آیا فکر میکنن اداره مجدد شرکت براشون ممکنه؟
جونگکوک پرونده زیر دستش را ورق زد: سوال خوبی کردید جناب...
بابت به یاد نداشتن اسم آن مرد نگاه بالا آورد و نامجون با لبخندی مصنوعی جواب داد: جناب چوی هستن.
چوی خودش را کمی جمع و جور کرد و جونگکوک تایید کرد: بله، خب... قرار نیست من برگردم و شرکت رو اداره کنم. اومدم تا به شخص درستی واگذارش کنم که مجموعه در وضع ثابت و درستی قرار بگیره.
سوکجین به نامجون نگاه و ابرو بالا برد و جونگکوک گفت: کیم نامجون شی، شما نائب رییس مجموعه جی کی هستین. لایق ترین فرد برای چنین سمتی.
همه متعجب به نامجون نگاه و با شروع تبریکات از سمت یکی از سهامداران شروع به تبریک گفتن کردند و جونگکوک با زدن امضا و مهر پای سند گفت: میتونید با رای هیات جلسه، برای باقی سمت های داخلی و کارخونه، افراد لایق رو در نظر بگیرید، و ...
نگاه سمت ایل جه که هنوز لبخندی محو داشت برد: بازنشستگیتون رو تبریک میگم وکیل جو.
ایلجه سر به تشکر تکان داد .
با اتمام جلسه نامجون و سوکجین و جونگکوک سمت دفتر سوکجین میرفتند که سوکجین با خنده گفت: پدرسوخته خوب رید به هیکل ایل جه، بازنشستگی!
جونگکوک لبخند زد: خب دیگه، کاری که ازم برمیومد کردم.
_خوبه، ما هم هواتونو داریم. یارو تصادفیه رو پیدا کردم. مدیرعامل پیدا شه استعفا میدم میرم قشنگ ته و توه جریانو در میارم.
نامجون گفت: هیونگ یکم بمون اوضاعو جمع کنم بعد... جدا از تصادف، دنبال اثبات فساد مالی تو شرکتم. بلاخره اون عوضی رو...
سوکجین در دفترش را باز کرد و میان حرفش تک سرفه کرد.
نامجون و جونگکوک رد نگاه سوکجین را گرفتند و ایل جه را که راهرو را به سمت آنها می آمد دیدند.
ایل جه جلوتر آمد و گفت: جالبه که جونگکوک کینه ها رو کنار گذاشته و اومده تا دخالت کنه.
جونگکوک جواب داد: برای ضربه زدن به تو هرکاری میکنم. این خودش نماد کینمه.
ایلجه پوزخند زد: بزرگ شدی... کارای بزرگ میکنی.
جونگکوک خشک گفت: و تو پیر... باید بکشی کنار.
سوکجین نچ کرد: خب دیگه ما داریم میریم جشن بگیریم، خداحافظ ایل جه آجوشی.
نامجون سخت خنده کنترل کرد و داخل رفت.
سوکجین هم بازوی جونگکوک را گرفت اما او همچنان با نفرت به ایل جه خیره بود. میدانست آن کفتار برای کنترل کردنش از چه استفاده کرده و حالا، تحمل دیدن پوزخندش و نزدنش در حد مرگ سخت ترین کار ممکن بود.
ایل جه نفسی کشید و گفت: خب،باید برم. به جشنتون برسین.
جونگکوک به رفتن او با همان آرامش لعنتی خیره ماند و سوکجین او را به زور داخل کشاند: بیا بابا، نری جرش بدی لو بدی هنوز اهمیت میدی به جیمین.
جونگکوک عصبی گفت: دوست دارم بکشمش.
نامجون به مبل اشاره کرد: به زودی خودش آرزوی مرگ میکنه. حالا با تکیه به قدرت و نفوذ رو آدمای فرصت طلب، علیهش مدرک فساد جور میکنم.
سوکجین سوت کشید: تو باید رییس مافیا میشدی، چقدر بهت میاد ددی نامجون.
نامجون چیزی حواله اش کرد که میان خنده های سوکجین گم شد و جونگکوک متعجب گفت: چه خبره؟
سوکجین جواب داد: نامجون ددی شده، یه دوس دختر جیبی پیدا کرده.
_چی؟!
نامجون گفت: مخش تاب داره.
سوکجین جواب داد: مخش تاب نداشت که عاشق تو نمیشد.
_منظورم تویی!
سوکجین به بازوی او زد و جونگکوک گفت: جریان چیه؟ دچار فیتیش و کینک و ازین چیزا شدی هیونگ؟
نامجون سرزنشگر نگاهش کرد: یاح!!! چنین خبرایی نیست.
سوکجین لب خیساند: دختره دبیرستانیه.
_نوزده سالشه.
_به هرحال هنوز دبیرستان میره! نچنچنچ، با یه دامن کوتاه چهارخونه که فرم مدرسست مردک رو مخ کرد! میدونستم یه نمه صافت و خلی و چیزای کوچولو دوس داری، ولی فکر نمیکردم سراغ زن انقدر از خودت جوونتر بری!
نامجون کلافه با لبخندی ملیح به پشتی مبل تکیه داد: دقیقا تا کی میخوای جوک بگی که من برم یه هوا بخورم برگردم.
سوکجین ریز خندید و جونگکوک با پشت شست کنار دماغش را خاراند: جیمین همین دیشب ازم راجب وضع رابطه تو و یونگی هیونگ پرسید. پس قراره چیز جالبی از تو ببینه.
نامجون خیره به میز گفت: ترکیب جیمین و سوکجین و هوسوک... بهتره من کوچ کنم.
جونگکوک خندید و نگاه بینشان گرداند: هیونگ... تو و یونسو شی کی قراره ازدواج کنین؟
سوکجین لبخند زد: قصد دارم همین روزا بهش بگم و برنامشو بچینیم. اوضاع داره به سمتی میره که تو جشنمون همتون باشین و این خوشحالم میکنه.
جونگکوک با خوشحالی برای او گفت: امیدوارم همه چیز عالی پیش بره.
سوکجین با لبخندی ملایم گفت: منم همینطور، برای هممون.
نامجون پلکی به تایید زد: یکم دیگه، با خیال راحت میتونیم دور هم جمع شیم... مثل قبل، با این فرق که دیگه لازم نیست جونگکوک و جیمین خودشونو مخفی کنن.
جونگکوک امیدوارانه سرتکان داد. حتی همین که فقدان آرامش جا به آرامش ناکامل داده بود هم فعلا بسش بود.
بعد جدا شدن از نامجون و سوکجین، پشت رل نشست و شماره جیمین را گرفت. میدانست او در آکادمی منتظرش است.
بعد دو بوق جیمین جواب داد، بنظر درحال راه رفتن بود.
_جونگکوکی؟
_من دارم میام، آماده ای؟
_عا... خب، راستش نه... جونگکوکا، میشه فیلم برداریمون بمونه برای بعد؟
_آخه تا اجراتون چیزی نمونده.
_اشکال نداره بهرحال که مستند بعد تموم اجراها پخش میشه.
لب خیساند: درسته، ولی... چیزی شده؟
_چان از دیشب نیومد خونه و امروزم هرچقدر بهش زنگ زدم جواب نداده. میخوام پیداش کنم.
جونگکوک لبهایش را گوشه ای جمع کرد: خیلی خب، کمک نمیخوای؟
_نه عزیزم، پیداش که شد بهت زنگ میزنم... میخوای امشب بیام پیشت؟
لبخند زد: نه. فرصت زیاده، بعد حرف میزنیم.
_دوستت دارم...
_منم همینطور. مراقب باش.
_تو ام همینطور. فعلا.
جیمین تماس را قطع کرد و او با نگاهی به صفحه موبایل، آن را روی صندلی کناری، کنار خوراکی های محبوب جیمین که برایش خریده بود گذاشت.
***
جیمین از صفحه تماس جونگکوک خارج شد و یکبار دیگر به آدرسی که جونگهان، دوست چانهو برایش فرستاده بود نگاه کرد.
اگر از اینجا تا گوانگجو میرفت و برمیگشت تا فردا صبح طول میکشید! و قطعا اگر جونگکوک میفهمید، خوشش نمی آمد.
کمی مردد به مسیر جاده خلوت بیرون آکادمی زل زد تا پیامک دیگری برایش آمد. متعجب از دیدن اسم جونگهان، پیامی که همراه یک لوکیشن برایش فرستاده بود خواند.
«بنظرم اول خونه دانشجوییشو چک کن. بعد اگه نبود خودم میرم گوانگجو و پیداش میکنم.»
لب پایینش را زیر دندان به بازی گرفت و با زدن لوکیشن و گذاشتن موبایل روی استند، ماشین را
روشن کرد.
چانهو تا به حال چیزی از اینکه خانه زمان دانشجویی اش را نگه داشته نگفته بود.
امید داشت حداقل آنجا پیدایش کند و بفهمد چه دردش شده. این وضعیت از چانهو بعید بود.
***
سونگی توپ اسفنجی را دوباره به دور ترین نقطه هال که از در باز تراس در دسترس بود پرت کرد و چیکو دنبالش دوید.
با لبخند نگاه به گل و گیاه های داخل گلدان ها و صندلی های آفتابگیر و میزی که با سیستم گرمایشی در زیرش نزدیک حفاظ قرار داشت کرد.
تراس آپارتمان یونگی به بهترین سلیقه ممکن چیدمان شده بود.
یونگی با سینی کوکی و قهوه برگشت و آن را روی میز گذاشت: خب... اینم از بهترین کلوچه های دنیا که پخت توئه و قهوه نه چندان خاص من.
سونگی همانطور که به حفاظ تکیه زده بود موهایش که بابت باد ملایم پریشان میشدند پشت گوش زد و گفت: تو واقعا خوش سلیقه ای. وقتی از بیرون بهت نگاه میکنم بنظر نمیاد انقدر سلیقه ملایمی تو چیدمان داشته باشی.
یونگی سمت او رفت و به ضلع دیگر کنج تراس و حفاظ تکیه داد: خب، ترجیح میدم همه چیز توی خونه آروم بنظر برسه.
با لبخند به گیاه ها اشاره کرد: گل و گیاهاتم عالی ان...
یونگی از تماشای اجمالی گیاهان فارغ شد و نگاهش کرد: این روزا حالت چطوره؟
سونگی به او که با تغییر رنگ موهایش به مشکی، زیبایی متفاوتی پیدا کرده بود نگاه کرد: این روزا بهترم. جوری که باید پیش برم... مدت زیادی حقشو از خودم گرفتم.
یونگی ملایم لبخند زد: خیلی خوبه...
_برادرت چطور شد؟ با دوست پسر سابقش حرف زد؟
_نمیدونم در چه حالن... ولی اون دوتا مثل دو قطب مخالف آهن ربا ان. محاله مانعی نباشه و بهم جذب نشن.
لب خیساند: پس فکر میکنی مانعی نیست؟
_از چانهو حرف میزنی؟
_بنظر من اون عوضی به اون پسره جیمین یه حسی داره... جیهوای بیچاره و من قربانی این شدیم که اون عوضی با خیال راحت جذب یکی دیگه بشه و اونو فراموش کنه.
_اگه چنین چیزی باشه جیمین متوجه میشه.
_هوان بازیگر خوبیه... دلم میخواد با برادرت حرف بزنی که اگه با اون پسره آشتی کرد حواسش به اون باشه.
یونگی بعد مکثی گفت: دوباره با حرف زدن دربارش خودتو اذیت نکن... نمیخوام ناراحت بشی.
سونگی آرنج هایش را به عقب روی حفاظ گذاشت و مهربان نگاهش کرد: نمیشم... اون دیگه اجازه نداره رو حال من اثر بذاره.
یونگی لبخند زد و سونگی گفت: موهات بهت میان.
_تو ام همینطور.
_من که تغییرشون ندادم.
_معمولا صاف بودن، این حالت مواجش... بهت میاد.
سونگی از توجه او لبخند زد: تو با این حرفای ساده اما قشنگت... صاف بهم نمیاد؟
یونگی هم لبخند زد: هر کدوم به طور متفاوتی زیباست.
نگاه بین چشمهای یونگی چرخاند: تو... همیشه همینقدر کامل بودی؟
_من کامل نیستم.
_نقصت چیه؟
یونگی متفکر گفت: ابراز هیجان نکردن... سخت گذشت کردن تو خیلی از موارد... و مجهول بودن شاید.
_مجهول؟
یونگی نگاهش کرد و سونگی گفت: اینکه هیچوقت از خودت حرف نمیزنی... شاید اینکه ناراحتیا و عواطفتو مخفی کنی یه ضعف باشه.
_چی میخوای ازم بدونی؟
_جوابمو میدی؟
پلک زد و سونگی با مکث گفت: نه که منظوری باشه، فقط کنجکاوم بدونم تو قبلا عاشق کسی بودی؟
یونگی به چیکو که تا در تراس آمد و با برداشتن توپش که قل میخورد دوباره داخل رفت نگاه کرد و سونگی از حرص بهم خوردن لحظه و از زیر جواب در رفتن یونگی زیر لب گفت: سگ خر...
یونگی اما با گرفتن نگاه از در تراس گفت: وقتی دانشجو بودم.
_دانشجو؟ اونم دانشجو بود؟
_آره.
_و چجور دختری بود؟
_آروم و ساکت بود.
_آها... چقدر شبیه بودین.
لبخند زد: خب؟
_هیچی. اگه دوستش داشتی چرا ولش کردی؟
_اون اینکارو کرد.
سونگی با لبهای نیمه باز به او چشم دوخت و یونگی لبخند زد: چی شد؟
سونگی بعد دمی سکوت و غرق شدن در نگاه او رو سمت شهر برد: احمقانست... چرا همیشه درگیر آدمای اشتباهی میشیم.
_چون رو صورت آدما نوشته نشده من متعلق به تو ام. باید تجربه کرد و شناخت و فهمید.
سونگی نگاهش کرد: تو بیش از اندازه خوبی... اگه اون احمقو میدیدم یکی محکم میخوابوندم تو گوشش که تونست از تو بگذره.
یونگی خندید: من بابتش ناراحت نیستم. خیلی سال گذشته.
_ولی بعد خیلی سال هنوز کسی جاشو نگرفته. چه فایده...
لبخند یونگی کمرنگ تر و نگاهش عمیق تر شد. با دست موهای سونگی را کنار و گونه اش را نوازش کرد.
لازم بود بگوید او این جایگاه را گرفته؟
گاهی در لحظه، به جای حرف باید عملی جایگزین شود... شاید این برایشان بهتر بود.
نگاهش از چشمهای سونگی بر لبهای روشن و نیمه بازش و نگاه سونگی از لبهای یونگی به چشمهایش کشیده شد و هیچ نگفت...
یونگی به او نزدیکتر و دستهایش را دو طرف کمر او بر تراس گرفت.
سونگی میل به گرفتن دستهایش دو طرف کمر او داشت اما انگار آرنج هایش به حفاظ میخکوب شده بودند. همانطور که نمیتوانست نگاه از چشمهای یونگی بردارد، با قلبی که از شدت هیجان میکوبید، فقط صبر کرد...
چون یونگی خودش فاصله را کم و کمتر کرد، آنقدر که عطرش به ریه سونگی و نفسش بر لبهایش برخورد.
آهسته چشم بست و یونگی با نگاه به مژه های لرزان او خواست لبهای زیبایش را با بوسه مال خود کند که زنگ در و پارس چیکو سکوت عجیب لحظه را شکست.
از سونگی فاصله گرفت و او با تک سرفه ای گفت: مهمون داری؟
یونگی گفت: برم ببینم کیه.
رو برگرداند و با چهره ای جمع شده و فحش هایی که حواله مزاحم میکرد از تراس بیرون رفت.
سونگی وا رفته دست به قفسه سینه اش فشرد و لبهایش را کیپ کرد تا فریاد نکشد. اگر فقط یک دقیقه دیگر زنگ زد به صدا در می آمد یونگی او را بوسیده بود! یعنی واقعا داشت چنین اتفاقی می افتاد.
یونگی در را باز کرد و با جونگکوک که با چند بطری سوجو پشت در بود چشم در چشم شد.
جونگکوک بی توجه به بهت زدگی او داخل آمد و گفت: اومدم باهم شام بخوریم و یکم...
نگاهش به سونگی که در تراس را میبست ماند و او متعجب از دیدن جونگکوک کم کم اخم کرد: سلام دونگسنگ بی ادبِ یونگی.
جونگکوک چشم باریک کرد و رو سمت یونگی برگرداند: واقعا؟!
یونگی قبل اینکه او حرف دیگری بزند گفت: سونگی شی، همکار و دوست خوب منه.
سونگی به میلش به فحش دادن به جونگکوک غلبه کرد و لبخند زد: درسته.
یونگی شیشه های سوجو را از دست جونگکوک گرفت: خوبه، باهم شام میخوریم.
جونگکوک نگاه از سونگی گرفت و دنبال یونگی به آشپزخانه رفت و آهسته گفت: بیین، اگه قراره باهم بخوابین من میرم!
یونگی عاقلانه نگاهش کرد: خل شدی؟!
_نه، ولی خب یادم نمیاد زنی رو بیاری خونت مگر اینکه باهاش قرار گذاشته باشی.
_ما باهم قرار نذاشتیم. دربارشم درست حرف بزن.
_بنظر مورد جدیه... ولی خب تو موارد جدی هم بلاخره آدما باهم میخوابن، پس کجای حرفم بد بود؟
یونگی متفکر از حرف او چند لحظه سکوت و بعد نگاهش کرد: قرار نبود باهم بخوابیم.
_اوکی، ولی بهتره برم.
یونگی ظرف های غذا را از یخچال بیرون آورد: نه... اتفاقا بهتره همو بشناسین.
جونگکوک تکه ای هباکجاون برداشت: چرا؟! قراره باهاش ازدواج کنی؟
یونگی نگاهش کرد: تو چته؟! انگاری زبونت باز شده؟
جونگکوک تکه کدو سبز را جوید: قرار بود جیمین بیاد پیشم ولی کار داشت... منم اومدم اینجا که هم چیکو رو ببرم هم حرف بزنیم قبلش.
یونگی چند لحظه ساکت ماند: ها؟ جیمین بیاد پیشت؟
_چند روزیه که برگشتیم... امروز رفتم شرکت و اختیاراتو دادم به نامجون هیونگ، و الانم جیمین رفته جانگ چانهو رو پیدا کنه، چون مرتیکه گم شده.
یونگی که از حجم اطلاعات شوکه شده بود چند لحظه نگاه بین او و ورودی آشپزخانه چرخاند و گفت: خیلی خب. همش به کنار، قسمت آخر حرفتو نفهمیدم.
_امشب باهم قرار داشتیم، ولی گفت از دیشب خبری از اون نداره و باید بگرده دنبالش.
_توی احمق تو چند روز انقلاب کردی؟
لبخند زد: پیش اومد... جانگ چانهو داره از زنش جدا میشه ولی بازم نمیتونم فعلا جیمینو برگردونم پیش خودم. بابت اون جو ایل جه ی حرومزاده.
اخم کرد: جو ایل جه چیکار کرده؟
جونگکوک با اخمی پررنگ تر به زمین زل زد: مفصله... نامجون میخواد بندازتش زندان... نمیخوایم فعلا بفهمه من و جیمین باهمیم که ازم زهر چشم بگیره.
یونگی متفکر نگاهش کرد: جونگ، بهتره بمونی و با سونگی حرف بزنی.
_درباره ی چی؟
یونگی صبورانه چند ظرف را برداشت تا میز را بچیند: به زودی میفهمی...
***
چانهو داخل آمد و جیمین پشت سرش در را بست.
وقتی به آن کوچه رسید، چانهو را دید که از در بیرون آمد و فرصت حرفی نشد.
هردو جدا از هم راهی خانه شدند.
چانهو پالتویش را کند و گفت: کار فیلم برداری از رقصتو انجام دادی؟
جلو تر رفت: هنوز نه.
_پس چیکار کردی؟
_دیشب خونه بودم. امشبم اومدم دنبال تو.
اخم کرد. وقتی بود جیمین خانه نمی آمد و وقتی نبود منتظرش میماند و دنبالش میگشت؟ چقدر بی معنا بنظر میرسید.
جیمین خواست چیزی بگوید اما او گفت: اونجارو چطور پیدا کردی؟
_از وکیلت پرسیدم.
چانهو روی مبل نشست و پیشانی اش را مالید.
جیمین لبخند زد: شام بیارم؟ دیشب درست کردم.
چانهو نگاهش کرد. لبخندی که این اواخر بر صورت او میدید و شیطنت و روحیه اش... پس جیمین واقعی این بود؟
جیمین با رضایت به آشپزخانه رفت: پس میارم. غذای چینی درست کردم. چاپستیک بلند هم گرفتم، یه فیلم خفنم میبینیم.
_جیمین.
جیمین سر آشپزخانه سرک کشید و نگاهش کرد.
چانهو با تعلل گفت: معذرت میخوام که سعی کردی باهام حرف بزنی و بهت گوش ندادم...
جیمین لبخندی زد که عمق گرفت: معذرت لازم نیست. میتونیم به جاش، دوباره حرف بزنیم. همین.
این را گفت و به آشپزخانه رفت. و چانهو با گرفتن نگاه از ورودی آشپزخانه به اینکه سریعتر همه چیز را مرتب کند فکر کرد.
**
چند روز به سرعت گذشت و روز اجرا فرا رسید.
جیمین در اتاق گریم نشسته و خیره به صورت و میکاپ ناتمامش سعی داشت گوش هایش را با سپردن به موسیقی که در ایرپاد هایش پخش میشد، از هیاهو و شلوغی بیرون اتاق گریم و درگیری های عوامل برای اجرای امشب دور کند.
طی این چند روز یکبار جونگکوک را برای عکاسی پوستر اجرا دید و بابت تمرینات فشرده فرصت دیگری برای دیدار نبود تا اینکه دیشب به خانه اش رفت و صبح زود وقتی او خواب بود با گذاشتن یادداشتی از خانه بیرون زد و برای آماده شدن به تالار آمد.
تمرینات سبک و مرور و تست میکاپ و ...
حالا فقط یک ساعت به اجرا مانده بود.
دیشب جونگکوک میگفت تمام پسرها برای تماشا می آیند. درباره شرایطشان هم حرف زدند. اینکه نباید فعلا از باهم بودنشان کسی بویی ببرد و اینکه نامجون موفق شده سرنخ هایی از فساد مالی توسط ایلجه پیدا کند.
و جیمین فقط امیدوار بود تا بعد دو اجرای دیگر که به فاصله سه و پنج روز بعد در پاریس و لندن بودند این هم تمام شود و خیال هردویشان راحت.
جونگکوک بیرون مشغول بررسی آمادگی دوربین ها و وسیله های صدا برداری و نظم عوامل بود.
سالن کم کم پر از تماشاگر میشد و سرخی صندلی های مخملین جا به رنگها و مدل های لباسهای زن و مردانی که برای تماشا می آمدند میداد.
سونگی به تنهایی در یکی از دریچه های تراس مانند طبقه دوم نشسته بود و به صحنه که هنوز خالی بود نگاه میکرد. میدانست یونگی هم برای دیدن اجرا می آید، اما هنوز به او نگفته بود که خودش هم آنجاست... فقط میخواست بداند مفهوم اجرا که چانهو اصرار داشت او ببیند چیست.
کم کم شروع با کنار رفتن پرده ها و نور پردازی اعلام شد و سالن از همهمه خالی و موسیقی هوایش را پر کرد.
ابتدا شاهزاده به تنهایی در صحنه میرقصید. زمین میخورد و می ایستاد... و دوباره ادامه میداد.
سپس اودیل، قوی سیاه، که جیمین بود به صحنه آمد و درست شبیه او رقصید.
با فرود او فرود آمد و با پروازش پر گرفت و دست هم را گرفتند و رقصی زیبا که القایی عاشقانه داشت نثار چشم ها کردند. فراز و فرود موسیقی باعث دلهره و شور عجیبی میشد.
رقص زیبا و عاشقانه دو مرد باهم موجب خیره شدن نگاه حضار بود؛ که البته زیبایی آن قوی سیاه با موهای سرمه رنگش بی تاثیر بر این نبود.
شاهزاده او را بر زمین گذاشت و از او فاصله گرفت و اودیل بعد چندین تلاش برای در آغوش گرفتن او، غمگین عقب عقب رفت و از دیده ناپدید شد.
شاهزاده غمگین و ثابت بر صحنه ماند... زیر نوری که بودنش با تاریکی تفاوتی نداشت.
تا اودت ، قوی سفید که لیان بود با نور و روشنایی زیاد از بالا بر صحنه فرود آمد... با حالتی که نمادی از سر زندگی و شور است رقصید.
و رقصنده های دیگر با لباسهایی سفید اطراف و پشت سر او بودند.
شاهزاده به اودت پیوست و نور زیاد از بین رفت. در آن هاله های کمرنگ نور، غرق مه باهم رقصیدند...
و بعد، نور کم و کمتر شد و درست وقتی اودت با بغل گرفتن بازوهایش به زمین خیره شد و حرکتی نکرد، اودیل به صحنه برگشت و رقصید... رقصی خیره کننده اما دردناک که با موسیقی احساس حزن عمیقی به مخاطب میداد.
اودیل دست سمت اودت برد و قوی سفید، دست قوی سیاه را گرفت و با غرق شدن در نوری ملایم چرخشی دونفره داشتند و بعد اودت با رها کردن دست اودیل دست شاهزاده ای که قصد گرفتن دست اودیل را داشت گرفت و اودیل ناامید از رها شدن توسط قوی سفید بر زمین نشست.
قوهای سیاه پشتشان رقصیدند و هجمه ای تماشایی از حرکت ها پدید آمد. حتی صدای تعجب و تحسین تماشاگر ها بلند شده بود.
شاهزاده که بالهای سفید اودت را نمیخواست رهایش کرد و دست قوی سیاه را گرفت؛ قوی سفید عصیانگر هم دست دیگر قوی سیاه را.
و قوی سیاه با رها کردن دست هر دو، یکبار سمت یکی، و یکبار سمت دیگری رفت و برگشت...
درنهایت نا امیدانه به همراه تمامی قو های سیاه از صحنه رفت و نور سفید خاموش و نور آبی تیره بر قوهای سفید و شاهزاده تابید.
اودت پریشان اطراف صحنه رقصید و مثل قویی شکسته بال بر زمین افتاد.
شاهزاده سمتش آمد و دست سمتش گرفت اما اودت خود به تنهایی ایستاد و با روشنتر شدن نور آبی همراه باقی قو های سفید از صحنه رفت و همه چیز در تاریکی فرو رفت.
با روشن شدن صحنه فضایی وهم آلود از مه و نور کهربایی پدید آمد و اودیلی که اینبار با لباس سفید، همراه شاهزاده ی سیاهپوش شد و هردو غمگین رقصیدند تا اودیل از دیده کنار رفت و شاهزاده در نور سرد و سفید و کمرنگی تنها بر زمین نشست و موسیقی با رفتن سمت هارمونی غم انگیز و ممتدی به پایان رفت و شاهزاده بر زمین افتاد و چشم بست.
سونگی با چشم های خیس، بی توجه به هیاهوی جماعت تماشاگر و شلوغی سالن، از از جا بلند شد و با پایین رفتن از پله ها خواست تالار را ترک کند که چانهو صدایش زد: سونگیا...
سونگی رو برگرداند و چانهو با چند قدم خودش را به او رساند. چشم از صورت اشکی او گرفت و گفت: این بروشورا برای تماشاکننده ها بود تا نقطه ابهام تو داستان براشون نمونه... به زودی بعد اجرای آخر پیش چشم همه اونایی که میبینن، ازت معذرت خواهی میکنم.
سونگی نگاه خیسش را به برگه ی در دست او داد: تو توی اجرا جیهوا رو بی گناه نشون دادی...
چانهو ساکت نگاهش کرد و با دادن برگه به او سمت سالن راه افتاد.
امیدوار بود در قصه شان... تمام سرزنش ها از آن خودش شود و سونگی بعد حرف زدن با او، دچار آن بدحالی که از آن میترسید نشود. بهرحال... باید حقیقتی که نمیدانست را میفهمید.
از پله های صحنه بالا رفت و برای تشکر از حضار در مرکز ایستاد.
همه با گل به صحنه می آمدند و به رقصنده ها گل میدادند.
جیمین با لبخند نگاه از جونگکوک که پشت دوربین اصلی در راه بین صندلی ها ایستاده و با تحسین نگاهش میکرد گرفت و با قدردانی بین سوکجین و یونسو ، نامجون و هوسوک و یونگی چرخاند. و سپس از منیجر تهیونگ که گل به دستش داد تشکر کرد.
تهیونگ بابت فیلم برداری نتوانسته بود خودش را برساند.
چانهو رو به حضار که تمام صندلی ها را پر کرده بودند گفت: بابت حضورتون، از صمیم قلب ممنونم... اینکه دریاچه قوی متفاوت و احتمالا عجیب من رو به تماشا نشستین... امیدوارم به دلتون نشسته باشه.
جونگکوک دوربین را ثابت نگه داشت و همانطور که به جیمین خیره بود متوجه صدای یک نفر از صندلی ردیف کنارش شد.
_اون پسره که قوی سیاه شد، دوست پسر جانگ چانهوئه.
_چه جالب، کنار هم زیبا بنظر میان.
_کاملا... خوبیش اینه کره زندگی نمیکنن تا بابت رابطشون اذیت شن.
جونگکوک اخم به چهره نشاند و دیگر حواس به صحبتهای چانهو نداد. فقط خیره ماند به جیمین که با لبخند به هوسوک و بقیه نگاه میکرد.
با این افکار و دانسته های غلط درباره رابطه او و چانهو، باید چه میکردند؟
بعد اتمام سخنرانی ها و خالی شدن تدریجی سالن، عوامل فیلم برداری پایین صحنه و عوامل اجرا بالا جمع و شروع به خسته نباشید گفتن به هم کردند.
جیمین پایین آمد و با ایستادن کنار جونگکوک با لبخند رو به بقیه گفت: ممنون که اومدین.
هوسوک انگشتهایش را به نشانه عالی مقابل او گرفت و یونسو با شوق گفت: محشر بودی جیمین، واقعا عالی ای. میدرخشیدی.
سوکجین تایید کرد: با اون همه اکلیل پشت و گوشه چشاش میتونست بجای لامپ نور یه اتاقو تامین کنه.
همه خندیدند و یونگی گفت: ما بریم بیرون دیگه... شما دوتام بیاین بریم خونه ی هیونگ برای شام.
سوکجین اعتراض کرد: کی گفته من شام میدمتون؟
یونسو همانطور که دست او را سمت در میکشید لبخند زد: من!
جیمین با خنده رفتن آنها را نگاه کرد و جونگکوک با لبخند طره موی سرمه ای رنگی که روی پیشانی او افتاده بود کنار زد : برو وسایلتو جمع کن بریم.
جیمین با هیجان گفت: زود میام. منتظر باش همینجا.
جونگکوک پلکی به تایید زد و خواست برود که یونجون از پشت دست روی شانه اش گذاشت و گفت: زود بپوش اینارو از صورتت پاک کن دوست پسرت داره به کل عوامل اجرا و یه سری دوستاش که از کبک اومدن شام میده تو رانگ سان... خسته نباشین کارگردان.
جونگکوک سر به تشکر تکان داد.
لبخند جیمین محو شد و با رفتن یونجون سریع به جونگکوک نگاه کرد و او با حفظ ظاهر لبخند زد: برو اشکال نداره.
_ولی... شب میام پیشت خب؟
جونگکوک با مکث لبخند زد: اوهوم. منتظرتم.
جیمین بدون اینکه نگاه مرددش را از او بگیرد به پشت صحنه رفت و جونگکوک با مکث سمت در سالن راه افتاد.
چانهو درست مقابلش در آمد و هر دو با مکث به هم خیره شدند.
جونگکوک متوجه شد نه حرفی مقابل او دارد، نه عملی... ترجیح میداد سکوت کند تا حرف احمقانه ای نزند. پس فقط بی حرف گذشت و چانهو داخل سالن رفت.
جیمین با لباس های بیرون از پشت صحنه آمد و چانهو پرسید: خوبی؟
سرتکان داد: میریم رستوران؟
_با مجموعمون.
_خیلی خب... بریم.
چانهو حرفی نزد اما متوجه حالت دمغ و پکر او بود.
در ماشین که نشستند، مسیر زیادی طی نشده بود که خودش به حرف آمد: چان؟
_بله؟
_میشه یونجون و لیان... و مجموعه حقیقت رابطه من و تو رو بدونن؟!
چانهو نگاهش کرد و بعد لختی سکوت پرسید: اتفاقی افتاده؟
مایل نبود از اینکه اثر منفی بر جونگکوک میگذارد حرف بزند. پس گفت: نه، ولی دلم نمیخواد نزدیکیای من و جونگکوک رو بیینن و خودشون تعبیر کنن و فکرای بد کنن که جیمین داره به استادمون خیانت میکنه...
چانهو خیره به مسیر گفت: خیلی خب، محدودیتی نیست... من که گفتم سونگی میخواد جدا شیم و دیگه از بابت این جریان تظاهر نکن.
ساکت ماند. اینکه هنوز مانده بود و تظاهر میکرد... برای این بود که کم کم در این دهان و آن دهان نپیچد و جو ایل جه بویی نبرد. وگرنه از خدایش بود به همه بگوید جئون جونگکوک دوست پسرش است تا مدام از دهانشان نپرد او را به چانهو نسبت دهند و جونگکوک را بهم بریزند.
_خیلی خب. پس مشکلی وجود نداره.
چانهو جواب داد: نداره.
جیمین نگاه از او که حواسش به جاده بود گرفت و خیره به مسیر ماند: همسرت... برادر جونگکوک رو میشناسه. تعجب کردم وقتی از جونگکوک شنیدم.
_منم تعجب کردم وقتی فهمیدم...
_میخوای، باهاش حرف بزنم؟
_نیاز نیست... مطمئنم به زودی حرف میزنیم.
جیمین چیزی نگفت و چانهو لب خیساند: جیمینا...
جیمین منتظر نگاهش کرد و چانهو گفت: ممنون که این مدت تا اجراها رو موندی. بعد برگشت از لندن، دیگه مشکلی نیست. منم کم کم میرم.
جیمین حرفی نزد.فقط با لبخندی کمرنگ نگاه از او گرفت و به این فکر کرد به زودی هم چانهو از آن مشکلات دور میشود و هم فشار اضطراب اجراهای بعدی و پنهانکاری و سختی بودن با جونگکوک برای او تمام میشود...
***
جونگکوک از حمام بیرون آمد و نگاهی به چیکو که خواب بود کرد.
برای چندمین بار سراغ موبایلش که در شارژر بود رفت. اما جیمین پیامی نداده بود.
همینطور به اسم او خیره بود که زنگ در را شنید و سمتش رفت.
و به محض باز کردنش جیمین دست دورش حلقه و بغلش کرد.
آرام او را بغل گرفت: فکر نمیکردم بیای.
جیمین صورت در یقه او مخفی کرد: اومدم بخوابم. پیش تو.
او را از خودش جدا و به صورتش نگاه کرد: خسته ای؟
جیمین سر تکان داد و جونگکوک دست به گونه اش کشید: خیلی خب.
جیمین پالتویش را روی مبل انداخت و سمت حمام رفت.
جونگکوک لحاف را کنار زد و روی تخت نشست. ساعت حدود یک شب بود.
جیمین از در بیرون آمد و با انداختن شلوارش کنار پالتو روی مبل، با همان پلیور گشادی که تنش بود به تخت آمد و در آغوش جونگکوک خزید.
جونگکوک با لبخندی کمرنگ لحاف را تا سینه خود و شانه جیمین که سرش را کنار گردن او روی شانه اش گذاشته بود بالا کشید: بخواب.
جیمین یک پایش را روی پاهای جونگکوک خم کرد و با مالیدن بینی به گردنش گفت: پسفردا به پاریس پرواز داریم. میخوام باهم بریم شان دو مارس.
_اوهوم.
_میخواستم دستبند و حلقمم بیارم ببینی نگه داشتم.
_بعدا انجام میدیم.
_کم همو دیدیم این مدت... میخواستم خیلی چیزا بگم.
_فرصت داریم.
_رفتی خونه هیونگ؟
_نه دیگه.
اخم کرد: چرا؟ من فکر کردم رفتی.
گونه به موهای او چسباند: بعد باهم میریم پیششون.
_رنگ موهامو دیدی؟
_دیدم.
_ازم تعریف نکردی...
_بخواب جیمین، امشب خیلی خسته شدی.
جیمین بوسه به گردن او گذاشت و دستش را آهسته داخل کمر شلوار او فرو برد: جئون کوچولو کو...
جونگکوک مچ دست او را گرفت: بذار باشه برای بعد... امشب برات خیلی سخت بوده، باید استراحت کنی.
جیمین با مکث، آهسته دستش را بیرون کشید و روی سینه او گذاشت. متوجه حالتی در جونگکوک بود که تا به حال ندیده... بنظر دلخور بود. اما توانسته بود در آغوش بگیردش. جونگکوکی که قبلا نمیتوانست سکوت کند و دلخوری اش را نگوید...
این موضوع، باعث خالی شدن ته قلبش میشد اما پلکهایش آنقدر سنگین بود&#
باید برم. به جشنتون برسین.
جونگکوک به رفتن او با همان آرامش لعنتی خیره ماند و سوکجین او را به زور داخل کشاند: بیا بابا، نری جرش بدی لو بدی هنوز اهمیت میدی به جیمین.
جونگکوک عصبی گفت: دوست دارم بکشمش.
نامجون به مبل اشاره کرد: به زودی خودش آرزوی مرگ میکنه. حالا با تکیه به قدرت و نفوذ رو آدمای فرصت طلب، علیهش مدرک فساد جور میکنم.
سوکجین سوت کشید: تو باید رییس مافیا میشدی، چقدر بهت میاد ددی نامجون.
نامجون چیزی حواله اش کرد که میان خنده های سوکجین گم شد و جونگکوک متعجب گفت: چه خبره؟
سوکجین جواب داد: نامجون ددی شده، یه دوس دختر جیبی پیدا کرده.
_چی؟!
نامجون گفت: مخش تاب داره.
سوکجین جواب داد: مخش تاب نداشت که عاشق تو نمیشد.
_منظورم تویی!
سوکجین به بازوی او زد و جونگکوک گفت: جریان چیه؟ دچار فیتیش و کینک و ازین چیزا شدی هیونگ؟
نامجون سرزنشگر نگاهش کرد: یاح!!! چنین خبرایی نیست.
سوکجین لب خیساند: دختره دبیرستانیه.
_نوزده سالشه.
_به هرحال هنوز دبیرستان میره! نچنچنچ، با یه دامن کوتاه چهارخونه که فرم مدرسست مردک رو مخ کرد! میدونستم یه نمه صافت و خلی و چیزای کوچولو دوس داری، ولی فکر نمیکردم سراغ زن انقدر از خودت جوونتر بری!
نامجون کلافه با لبخندی ملیح به پشتی مبل تکیه داد: دقیقا تا کی میخوای جوک بگی که من برم یه هوا بخورم برگردم.
سوکجین ریز خندید و جونگکوک با پشت شست کنار دماغش را خاراند: جیمین همین دیشب ازم راجب وضع رابطه تو و یونگی هیونگ پرسید. پس قراره چیز جالبی از تو ببینه.
نامجون خیره به میز گفت: ترکیب جیمین و سوکجین و هوسوک... بهتره من کوچ کنم.
جونگکوک خندید و نگاه بینشان گرداند: هیونگ... تو و یونسو شی کی قراره ازدواج کنین؟
سوکجین لبخند زد: قصد دارم همین روزا بهش بگم و برنامشو بچینیم. اوضاع داره به سمتی میره که تو جشنمون همتون باشین و این خوشحالم میکنه.
جونگکوک با خوشحالی برای او گفت: امیدوارم همه چیز عالی پیش بره.
سوکجین با لبخندی ملایم گفت: منم همینطور، برای هممون.
نامجون پلکی به تایید زد: یکم دیگه، با خیال راحت میتونیم دور هم جمع شیم... مثل قبل، با این فرق که دیگه لازم نیست جونگکوک و جیمین خودشونو مخفی کنن.
جونگکوک امیدوارانه سرتکان داد. حتی همین که فقدان آرامش جا به آرامش ناکامل داده بود هم فعلا بسش بود.
بعد جدا شدن از نامجون و سوکجین، پشت رل نشست و شماره جیمین را گرفت. میدانست او در آکادمی منتظرش است.
بعد دو بوق جیمین جواب داد، بنظر درحال راه رفتن بود.
_جونگکوکی؟
_من دارم میام، آماده ای؟
_عا... خب، راستش نه... جونگکوکا، میشه فیلم برداریمون بمونه برای بعد؟
_آخه تا اجراتون چیزی نمونده.
_اشکال نداره بهرحال که مستند بعد تموم اجراها پخش میشه.
لب خیساند: درسته، ولی... چیزی شده؟
_چان از دیشب نیومد خونه و امروزم هرچقدر بهش زنگ زدم جواب نداده. میخوام پیداش کنم.
جونگکوک لبهایش را گوشه ای جمع کرد: خیلی خب، کمک نمیخوای؟
_نه عزیزم، پیداش که شد بهت زنگ میزنم... میخوای امشب بیام پیشت؟
لبخند زد: نه. فرصت زیاده، بعد حرف میزنیم.
_دوستت دارم...
_منم همینطور. مراقب باش.
_تو ام همینطور. فعلا.
جیمین تماس را قطع کرد و او با نگاهی به صفحه موبایل، آن را روی صندلی کناری، کنار خوراکی های محبوب جیمین که برایش خریده بود گذاشت.
***
جیمین از صفحه تماس جونگکوک خارج شد و یکبار دیگر به آدرسی که جونگهان، دوست چانهو برایش فرستاده بود نگاه کرد.
اگر از اینجا تا گوانگجو میرفت و برمیگشت تا فردا صبح طول میکشید! و قطعا اگر جونگکوک میفهمید، خوشش نمی آمد.
کمی مردد به مسیر جاده خلوت بیرون آکادمی زل زد تا پیامک دیگری برایش آمد. متعجب از دیدن اسم جونگهان، پیامی که همراه یک لوکیشن برایش فرستاده بود خواند.
«بنظرم اول خونه دانشجوییشو چک کن. بعد اگه نبود خودم میرم گوانگجو و پیداش میکنم.»
لب پایینش را زیر دندان به بازی گرفت و با زدن لوکیشن و گذاشتن موبایل روی استند، ماشین را
روشن کرد.
چانهو تا به حال چیزی از اینکه خانه زمان دانشجویی اش را نگه داشته نگفته بود.
امید داشت حداقل آنجا پیدایش کند و بفهمد چه دردش شده. این وضعیت از چانهو بعید بود.
***
سونگی توپ اسفنجی را دوباره به دور ترین نقطه هال که از در باز تراس در دسترس بود پرت کرد و چیکو دنبالش دوید.
با لبخند نگاه به گل و گیاه های داخل گلدان ها و صندلی های آفتابگیر و میزی که با سیستم گرمایشی در زیرش نزدیک حفاظ قرار داشت کرد.
تراس آپارتمان یونگی به بهترین سلیقه ممکن چیدمان شده بود.
یونگی با سینی کوکی و قهوه برگشت و آن را روی میز گذاشت: خب... اینم از بهترین کلوچه های دنیا که پخت توئه و قهوه نه چندان خاص من.
سونگی همانطور که به حفاظ تکیه زده بود موهایش که بابت باد ملایم پریشان میشدند پشت گوش زد و گفت: تو واقعا خوش سلیقه ای. وقتی از بیرون بهت نگاه میکنم بنظر نمیاد انقدر سلیقه ملایمی تو چیدمان داشته باشی.
یونگی سمت او رفت و به ضلع دیگر کنج تراس و حفاظ تکیه داد: خب، ترجیح میدم همه چیز توی خونه آروم بنظر برسه.
با لبخند به گیاه ها اشاره کرد: گل و گیاهاتم عالی ان...
یونگی از تماشای اجمالی گیاهان فارغ شد و نگاهش کرد: این روزا حالت چطوره؟
سونگی به او که با تغییر رنگ موهایش به مشکی، زیبایی متفاوتی پیدا کرده بود نگاه کرد: این روزا بهترم. جوری که باید پیش برم... مدت زیادی حقشو از خودم گرفتم.
یونگی ملایم لبخند زد: خیلی خوبه...
_برادرت چطور شد؟ با دوست پسر سابقش حرف زد؟
_نمیدونم در چه حالن... ولی اون دوتا مثل دو قطب مخالف آهن ربا ان. محاله مانعی نباشه و بهم جذب نشن.
لب خیساند: پس فکر میکنی مانعی نیست؟
_از چانهو حرف میزنی؟
_بنظر من اون عوضی به اون پسره جیمین یه حسی داره... جیهوای بیچاره و من قربانی این شدیم که اون عوضی با خیال راحت جذب یکی دیگه بشه و اونو فراموش کنه.
_اگه چنین چیزی باشه جیمین متوجه میشه.
_هوان بازیگر خوبیه... دلم میخواد با برادرت حرف بزنی که اگه با اون پسره آشتی کرد حواسش به اون باشه.
یونگی بعد مکثی گفت: دوباره با حرف زدن دربارش خودتو اذیت نکن... نمیخوام ناراحت بشی.
سونگی آرنج هایش را به عقب روی حفاظ گذاشت و مهربان نگاهش کرد: نمیشم... اون دیگه اجازه نداره رو حال من اثر بذاره.
یونگی لبخند زد و سونگی گفت: موهات بهت میان.
_تو ام همینطور.
_من که تغییرشون ندادم.
_معمولا صاف بودن، این حالت مواجش... بهت میاد.
سونگی از توجه او لبخند زد: تو با این حرفای ساده اما قشنگت... صاف بهم نمیاد؟
یونگی هم لبخند زد: هر کدوم به طور متفاوتی زیباست.
نگاه بین چشمهای یونگی چرخاند: تو... همیشه همینقدر کامل بودی؟
_من کامل نیستم.
_نقصت چیه؟
یونگی متفکر گفت: ابراز هیجان نکردن... سخت گذشت کردن تو خیلی از موارد... و مجهول بودن شاید.
_مجهول؟
یونگی نگاهش کرد و سونگی گفت: اینکه هیچوقت از خودت حرف نمیزنی... شاید اینکه ناراحتیا و عواطفتو مخفی کنی یه ضعف باشه.
_چی میخوای ازم بدونی؟
_جوابمو میدی؟
پلک زد و سونگی با مکث گفت: نه که منظوری باشه، فقط کنجکاوم بدونم تو قبلا عاشق کسی بودی؟
یونگی به چیکو که تا در تراس آمد و با برداشتن توپش که قل میخورد دوباره داخل رفت نگاه کرد و سونگی از حرص بهم خوردن لحظه و از زیر جواب در رفتن یونگی زیر لب گفت: سگ خر...
یونگی اما با گرفتن نگاه از در تراس گفت: وقتی دانشجو بودم.
_دانشجو؟ اونم دانشجو بود؟
_آره.
_و چجور دختری بود؟
_آروم و ساکت بود.
_آها... چقدر شبیه بودین.
لبخند زد: خب؟
_هیچی. اگه دوستش داشتی چرا ولش کردی؟
_اون اینکارو کرد.
سونگی با لبهای نیمه باز به او چشم دوخت و یونگی لبخند زد: چی شد؟
سونگی بعد دمی سکوت و غرق شدن در نگاه او رو سمت شهر برد: احمقانست... چرا همیشه درگیر آدمای اشتباهی میشیم.
_چون رو صورت آدما نوشته نشده من متعلق به تو ام. باید تجربه کرد و شناخت و فهمید.
سونگی نگاهش کرد: تو بیش از اندازه خوبی... اگه اون احمقو میدیدم یکی محکم میخوابوندم تو گوشش که تونست از تو بگذره.
یونگی خندید: من بابتش ناراحت نیستم. خیلی سال گذشته.
_ولی بعد خیلی سال هنوز کسی جاشو نگرفته. چه فایده...
لبخند یونگی کمرنگ تر و نگاهش عمیق تر شد. با دست موهای سونگی را کنار و گونه اش را نوازش کرد.
لازم بود بگوید او این جایگاه را گرفته؟
گاهی در لحظه، به جای حرف باید عملی جایگزین شود... شاید این برایشان بهتر بود.
نگاهش از چشمهای سونگی بر لبهای روشن و نیمه بازش و نگاه سونگی از لبهای یونگی به چشمهایش کشیده شد و هیچ نگفت...
یونگی به او نزدیکتر و دستهایش را دو طرف کمر او بر تراس گرفت.
سونگی میل به گرفتن دستهایش دو طرف کمر او داشت اما انگار آرنج هایش به حفاظ میخکوب شده بودند. همانطور که نمیتوانست نگاه از چشمهای یونگی بردارد، با قلبی که از شدت هیجان میکوبید، فقط صبر کرد...
چون یونگی خودش فاصله را کم و کمتر کرد، آنقدر که عطرش به ریه سونگی و نفسش بر لبهایش برخورد.
آهسته چشم بست و یونگی با نگاه به مژه های لرزان او خواست لبهای زیبایش را با بوسه مال خود کند که زنگ در و پارس چیکو سکوت عجیب لحظه را شکست.
از سونگی فاصله گرفت و او با تک سرفه ای گفت: مهمون داری؟
یونگی گفت: برم ببینم کیه.
رو برگرداند و با چهره ای جمع شده و فحش هایی که حواله مزاحم میکرد از تراس بیرون رفت.
سونگی وا رفته دست به قفسه سینه اش فشرد و لبهایش را کیپ کرد تا فریاد نکشد. اگر فقط یک دقیقه دیگر زنگ زد به صدا در می آمد یونگی او را بوسیده بود! یعنی واقعا داشت چنین اتفاقی می افتاد.
یونگی در را باز کرد و با جونگکوک که با چند بطری سوجو پشت در بود چشم در چشم شد.
جونگکوک بی توجه به بهت زدگی او داخل آمد و گفت: اومدم باهم شام بخوریم و یکم...
نگاهش به سونگی که در تراس را میبست ماند و او متعجب از دیدن جونگکوک کم کم اخم کرد: سلام دونگسنگ بی ادبِ یونگی.
جونگکوک چشم باریک کرد و رو سمت یونگی برگرداند: واقعا؟!
یونگی قبل اینکه او حرف دیگری بزند گفت: سونگی شی، همکار و دوست خوب منه.
سونگی به میلش به فحش دادن به جونگکوک غلبه کرد و لبخند زد: درسته.
یونگی شیشه های سوجو را از دست جونگکوک گرفت: خوبه، باهم شام میخوریم.
جونگکوک نگاه از سونگی گرفت و دنبال یونگی به آشپزخانه رفت و آهسته گفت: بیین، اگه قراره باهم بخوابین من میرم!
یونگی عاقلانه نگاهش کرد: خل شدی؟!
_نه، ولی خب یادم نمیاد زنی رو بیاری خونت مگر اینکه باهاش قرار گذاشته باشی.
_ما باهم قرار نذاشتیم. دربارشم درست حرف بزن.
_بنظر مورد جدیه... ولی خب تو موارد جدی هم بلاخره آدما باهم میخوابن، پس کجای حرفم بد بود؟
یونگی متفکر از حرف او چند لحظه سکوت و بعد نگاهش کرد: قرار نبود باهم بخوابیم.
_اوکی، ولی بهتره برم.
یونگی ظرف های غذا را از یخچال بیرون آورد: نه... اتفاقا بهتره همو بشناسین.
جونگکوک تکه ای هباکجاون برداشت: چرا؟! قراره باهاش ازدواج کنی؟
یونگی نگاهش کرد: تو چته؟! انگاری زبونت باز شده؟
جونگکوک تکه کدو سبز را جوید: قرار بود جیمین بیاد پیشم ولی کار داشت... منم اومدم اینجا که هم چیکو رو ببرم هم حرف بزنیم قبلش.
یونگی چند لحظه ساکت ماند: ها؟ جیمین بیاد پیشت؟
_چند روزیه که برگشتیم... امروز رفتم شرکت و اختیاراتو دادم به نامجون هیونگ، و الانم جیمین رفته جانگ چانهو رو پیدا کنه، چون مرتیکه گم شده.
یونگی که از حجم اطلاعات شوکه شده بود چند لحظه نگاه بین او و ورودی آشپزخانه چرخاند و گفت: خیلی خب. همش به کنار، قسمت آخر حرفتو نفهمیدم.
_امشب باهم قرار داشتیم، ولی گفت از دیشب خبری از اون نداره و باید بگرده دنبالش.
_توی احمق تو چند روز انقلاب کردی؟
لبخند زد: پیش اومد... جانگ چانهو داره از زنش جدا میشه ولی بازم نمیتونم فعلا جیمینو برگردونم پیش خودم. بابت اون جو ایل جه ی حرومزاده.
اخم کرد: جو ایل جه چیکار کرده؟
جونگکوک با اخمی پررنگ تر به زمین زل زد: مفصله... نامجون میخواد بندازتش زندان... نمیخوایم فعلا بفهمه من و جیمین باهمیم که ازم زهر چشم بگیره.
یونگی متفکر نگاهش کرد: جونگ، بهتره بمونی و با سونگی حرف بزنی.
_درباره ی چی؟
یونگی صبورانه چند ظرف را برداشت تا میز را بچیند: به زودی میفهمی...
***
چانهو داخل آمد و جیمین پشت سرش در را بست.
وقتی به آن کوچه رسید، چانهو را دید که از در بیرون آمد و فرصت حرفی نشد.
هردو جدا از هم راهی خانه شدند.
چانهو پالتویش را کند و گفت: کار فیلم برداری از رقصتو انجام دادی؟
جلو تر رفت: هنوز نه.
_پس چیکار کردی؟
_دیشب خونه بودم. امشبم اومدم دنبال تو.
اخم کرد. وقتی بود جیمین خانه نمی آمد و وقتی نبود منتظرش میماند و دنبالش میگشت؟ چقدر بی معنا بنظر میرسید.
جیمین خواست چیزی بگوید اما او گفت: اونجارو چطور پیدا کردی؟
_از وکیلت پرسیدم.
چانهو روی مبل نشست و پیشانی اش را مالید.
جیمین لبخند زد: شام بیارم؟ دیشب درست کردم.
چانهو نگاهش کرد. لبخندی که این اواخر بر صورت او میدید و شیطنت و روحیه اش... پس جیمین واقعی این بود؟
جیمین با رضایت به آشپزخانه رفت: پس میارم. غذای چینی درست کردم. چاپستیک بلند هم گرفتم، یه فیلم خفنم میبینیم.
_جیمین.
جیمین سر آشپزخانه سرک کشید و نگاهش کرد.
چانهو با تعلل گفت: معذرت میخوام که سعی کردی باهام حرف بزنی و بهت گوش ندادم...
جیمین لبخندی زد که عمق گرفت: معذرت لازم نیست. میتونیم به جاش، دوباره حرف بزنیم. همین.
این را گفت و به آشپزخانه رفت. و چانهو با گرفتن نگاه از ورودی آشپزخانه به اینکه سریعتر همه چیز را مرتب کند فکر کرد.
**
چند روز به سرعت گذشت و روز اجرا فرا رسید.
جیمین در اتاق گریم نشسته و خیره به صورت و میکاپ ناتمامش سعی داشت گوش هایش را با سپردن به موسیقی که در ایرپاد هایش پخش میشد، از هیاهو و شلوغی بیرون اتاق گریم و درگیری های عوامل برای اجرای امشب دور کند.
طی این چند روز یکبار جونگکوک را برای عکاسی پوستر اجرا دید و بابت تمرینات فشرده فرصت دیگری برای دیدار نبود تا اینکه دیشب به خانه اش رفت و صبح زود وقتی او خواب بود با گذاشتن یادداشتی از خانه بیرون زد و برای آماده شدن به تالار آمد.
تمرینات سبک و مرور و تست میکاپ و ...
حالا فقط یک ساعت به اجرا مانده بود.
دیشب جونگکوک میگفت تمام پسرها برای تماشا می آیند. درباره شرایطشان هم حرف زدند. اینکه نباید فعلا از باهم بودنشان کسی بویی ببرد و اینکه نامجون موفق شده سرنخ هایی از فساد مالی توسط ایلجه پیدا کند.
و جیمین فقط امیدوار بود تا بعد دو اجرای دیگر که به فاصله سه و پنج روز بعد در پاریس و لندن بودند این هم تمام شود و خیال هردویشان راحت.
جونگکوک بیرون مشغول بررسی آمادگی دوربین ها و وسیله های صدا برداری و نظم عوامل بود.
سالن کم کم پر از تماشاگر میشد و سرخی صندلی های مخملین جا به رنگها و مدل های لباسهای زن و مردانی که برای تماشا می آمدند میداد.
سونگی به تنهایی در یکی از دریچه های تراس مانند طبقه دوم نشسته بود و به صحنه که هنوز خالی بود نگاه میکرد. میدانست یونگی هم برای دیدن اجرا می آید، اما هنوز به او نگفته بود که خودش هم آنجاست... فقط میخواست بداند مفهوم اجرا که چانهو اصرار داشت او ببیند چیست.
کم کم شروع با کنار رفتن پرده ها و نور پردازی اعلام شد و سالن از همهمه خالی و موسیقی هوایش را پر کرد.
ابتدا شاهزاده به تنهایی در صحنه میرقصید. زمین میخورد و می ایستاد... و دوباره ادامه میداد.
سپس اودیل، قوی سیاه، که جیمین بود به صحنه آمد و درست شبیه او رقصید.
با فرود او فرود آمد و با پروازش پر گرفت و دست هم را گرفتند و رقصی زیبا که القایی عاشقانه داشت نثار چشم ها کردند. فراز و فرود موسیقی باعث دلهره و شور عجیبی میشد.
رقص زیبا و عاشقانه دو مرد باهم موجب خیره شدن نگاه حضار بود؛ که البته زیبایی آن قوی سیاه با موهای سرمه رنگش بی تاثیر بر این نبود.
شاهزاده او را بر زمین گذاشت و از او فاصله گرفت و اودیل بعد چندین تلاش برای در آغوش گرفتن او، غمگین عقب عقب رفت و از دیده ناپدید شد.
شاهزاده غمگین و ثابت بر صحنه ماند... زیر نوری که بودنش با تاریکی تفاوتی نداشت.
تا اودت ، قوی سفید که لیان بود با نور و روشنایی زیاد از بالا بر صحنه فرود آمد... با حالتی که نمادی از سر زندگی و شور است رقصید.
و رقصنده های دیگر با لباسهایی سفید اطراف و پشت سر او بودند.
شاهزاده به اودت پیوست و نور زیاد از بین رفت. در آن هاله های کمرنگ نور، غرق مه باهم رقصیدند...
و بعد، نور کم و کمتر شد و درست وقتی اودت با بغل گرفتن بازوهایش به زمین خیره شد و حرکتی نکرد، اودیل به صحنه برگشت و رقصید... رقصی خیره کننده اما دردناک که با موسیقی احساس حزن عمیقی به مخاطب میداد.
اودیل دست سمت اودت برد و قوی سفید، دست قوی سیاه را گرفت و با غرق شدن در نوری ملایم چرخشی دونفره داشتند و بعد اودت با رها کردن دست اودیل دست شاهزاده ای که قصد گرفتن دست اودیل را داشت گرفت و اودیل ناامید از رها شدن توسط قوی سفید بر زمین نشست.
قوهای سیاه پشتشان رقصیدند و هجمه ای تماشایی از حرکت ها پدید آمد. حتی صدای تعجب و تحسین تماشاگر ها بلند شده بود.
شاهزاده که بالهای سفید اودت را نمیخواست رهایش کرد و دست قوی سیاه را گرفت؛ قوی سفید عصیانگر هم دست دیگر قوی سیاه را.
و قوی سیاه با رها کردن دست هر دو، یکبار سمت یکی، و یکبار سمت دیگری رفت و برگشت...
درنهایت نا امیدانه به همراه تمامی قو های سیاه از صحنه رفت و نور سفید خاموش و نور آبی تیره بر قوهای سفید و شاهزاده تابید.
اودت پریشان اطراف صحنه رقصید و مثل قویی شکسته بال بر زمین افتاد.
شاهزاده سمتش آمد و دست سمتش گرفت اما اودت خود به تنهایی ایستاد و با روشنتر شدن نور آبی همراه باقی قو های سفید از صحنه رفت و همه چیز در تاریکی فرو رفت.
با روشن شدن صحنه فضایی وهم آلود از مه و نور کهربایی پدید آمد و اودیلی که اینبار با لباس سفید، همراه شاهزاده ی سیاهپوش شد و هردو غمگین رقصیدند تا اودیل از دیده کنار رفت و شاهزاده در نور سرد و سفید و کمرنگی تنها بر زمین نشست و موسیقی با رفتن سمت هارمونی غم انگیز و ممتدی به پایان رفت و شاهزاده بر زمین افتاد و چشم بست.
سونگی با چشم های خیس، بی توجه به هیاهوی جماعت تماشاگر و شلوغی سالن، از از جا بلند شد و با پایین رفتن از پله ها خواست تالار را ترک کند که چانهو صدایش زد: سونگیا...
سونگی رو برگرداند و چانهو با چند قدم خودش را به او رساند. چشم از صورت اشکی او گرفت و گفت: این بروشورا برای تماشاکننده ها بود تا نقطه ابهام تو داستان براشون نمونه... به زودی بعد اجرای آخر پیش چشم همه اونایی که میبینن، ازت معذرت خواهی میکنم.
سونگی نگاه خیسش را به برگه ی در دست او داد: تو توی اجرا جیهوا رو بی گناه نشون دادی...
چانهو ساکت نگاهش کرد و با دادن برگه به او سمت سالن راه افتاد.
امیدوار بود در قصه شان... تمام سرزنش ها از آن خودش شود و سونگی بعد حرف زدن با او، دچار آن بدحالی که از آن میترسید نشود. بهرحال... باید حقیقتی که نمیدانست را میفهمید.
از پله های صحنه بالا رفت و برای تشکر از حضار در مرکز ایستاد.
همه با گل به صحنه می آمدند و به رقصنده ها گل میدادند.
جیمین با لبخند نگاه از جونگکوک که پشت دوربین اصلی در راه بین صندلی ها ایستاده و با تحسین نگاهش میکرد گرفت و با قدردانی بین سوکجین و یونسو ، نامجون و هوسوک و یونگی چرخاند. و سپس از منیجر تهیونگ که گل به دستش داد تشکر کرد.
تهیونگ بابت فیلم برداری نتوانسته بود خودش را برساند.
چانهو رو به حضار که تمام صندلی ها را پر کرده بودند گفت: بابت حضورتون، از صمیم قلب ممنونم... اینکه دریاچه قوی متفاوت و احتمالا عجیب من رو به تماشا نشستین... امیدوارم به دلتون نشسته باشه.
جونگکوک دوربین را ثابت نگه داشت و همانطور که به جیمین خیره بود متوجه صدای یک نفر از صندلی ردیف کنارش شد.
_اون پسره که قوی سیاه شد، دوست پسر جانگ چانهوئه.
_چه جالب، کنار هم زیبا بنظر میان.
_کاملا... خوبیش اینه کره زندگی نمیکنن تا بابت رابطشون اذیت شن.
جونگکوک اخم به چهره نشاند و دیگر حواس به صحبتهای چانهو نداد. فقط خیره ماند به جیمین که با لبخند به هوسوک و بقیه نگاه میکرد.
با این افکار و دانسته های غلط درباره رابطه او و چانهو، باید چه میکردند؟
بعد اتمام سخنرانی ها و خالی شدن تدریجی سالن، عوامل فیلم برداری پایین صحنه و عوامل اجرا بالا جمع و شروع به خسته نباشید گفتن به هم کردند.
جیمین پایین آمد و با ایستادن کنار جونگکوک با لبخند رو به بقیه گفت: ممنون که اومدین.
هوسوک انگشتهایش را به نشانه عالی مقابل او گرفت و یونسو با شوق گفت: محشر بودی جیمین، واقعا عالی ای. میدرخشیدی.
سوکجین تایید کرد: با اون همه اکلیل پشت و گوشه چشاش میتونست بجای لامپ نور یه اتاقو تامین کنه.
همه خندیدند و یونگی گفت: ما بریم بیرون دیگه... شما دوتام بیاین بریم خونه ی هیونگ برای شام.
سوکجین اعتراض کرد: کی گفته من شام میدمتون؟
یونسو همانطور که دست او را سمت در میکشید لبخند زد: من!
جیمین با خنده رفتن آنها را نگاه کرد و جونگکوک با لبخند طره موی سرمه ای رنگی که روی پیشانی او افتاده بود کنار زد : برو وسایلتو جمع کن بریم.
جیمین با هیجان گفت: زود میام. منتظر باش همینجا.
جونگکوک پلکی به تایید زد و خواست برود که یونجون از پشت دست روی شانه اش گذاشت و گفت: زود بپوش اینارو از صورتت پاک کن دوست پسرت داره به کل عوامل اجرا و یه سری دوستاش که از کبک اومدن شام میده تو رانگ سان... خسته نباشین کارگردان.
جونگکوک سر به تشکر تکان داد.
لبخند جیمین محو شد و با رفتن یونجون سریع به جونگکوک نگاه کرد و او با حفظ ظاهر لبخند زد: برو اشکال نداره.
_ولی... شب میام پیشت خب؟
جونگکوک با مکث لبخند زد: اوهوم. منتظرتم.
جیمین بدون اینکه نگاه مرددش را از او بگیرد به پشت صحنه رفت و جونگکوک با مکث سمت در سالن راه افتاد.
چانهو درست مقابلش در آمد و هر دو با مکث به هم خیره شدند.
جونگکوک متوجه شد نه حرفی مقابل او دارد، نه عملی... ترجیح میداد سکوت کند تا حرف احمقانه ای نزند. پس فقط بی حرف گذشت و چانهو داخل سالن رفت.
جیمین با لباس های بیرون از پشت صحنه آمد و چانهو پرسید: خوبی؟
سرتکان داد: میریم رستوران؟
_با مجموعمون.
_خیلی خب... بریم.
چانهو حرفی نزد اما متوجه حالت دمغ و پکر او بود.
در ماشین که نشستند، مسیر زیادی طی نشده بود که خودش به حرف آمد: چان؟
_بله؟
_میشه یونجون و لیان... و مجموعه حقیقت رابطه من و تو رو بدونن؟!
چانهو نگاهش کرد و بعد لختی سکوت پرسید: اتفاقی افتاده؟
مایل نبود از اینکه اثر منفی بر جونگکوک میگذارد حرف بزند. پس گفت: نه، ولی دلم نمیخواد نزدیکیای من و جونگکوک رو بیینن و خودشون تعبیر کنن و فکرای بد کنن که جیمین داره به استادمون خیانت میکنه...
چانهو خیره به مسیر گفت: خیلی خب، محدودیتی نیست... من که گفتم سونگی میخواد جدا شیم و دیگه از بابت این جریان تظاهر نکن.
ساکت ماند. اینکه هنوز مانده بود و تظاهر میکرد... برای این بود که کم کم در این دهان و آن دهان نپیچد و جو ایل جه بویی نبرد. وگرنه از خدایش بود به همه بگوید جئون جونگکوک دوست پسرش است تا مدام از دهانشان نپرد او را به چانهو نسبت دهند و جونگکوک را بهم بریزند.
_خیلی خب. پس مشکلی وجود نداره.
چانهو جواب داد: نداره.
جیمین نگاه از او که حواسش به جاده بود گرفت و خیره به مسیر ماند: همسرت... برادر جونگکوک رو میشناسه. تعجب کردم وقتی از جونگکوک شنیدم.
_منم تعجب کردم وقتی فهمیدم...
_میخوای، باهاش حرف بزنم؟
_نیاز نیست... مطمئنم به زودی حرف میزنیم.
جیمین چیزی نگفت و چانهو لب خیساند: جیمینا...
جیمین منتظر نگاهش کرد و چانهو گفت: ممنون که این مدت تا اجراها رو موندی. بعد برگشت از لندن، دیگه مشکلی نیست. منم کم کم میرم.
جیمین حرفی نزد.فقط با لبخندی کمرنگ نگاه از او گرفت و به این فکر کرد به زودی هم چانهو از آن مشکلات دور میشود و هم فشار اضطراب اجراهای بعدی و پنهانکاری و سختی بودن با جونگکوک برای او تمام میشود...
***
جونگکوک از حمام بیرون آمد و نگاهی به چیکو که خواب بود کرد.
برای چندمین بار سراغ موبایلش که در شارژر بود رفت. اما جیمین پیامی نداده بود.
همینطور به اسم او خیره بود که زنگ در را شنید و سمتش رفت.
و به محض باز کردنش جیمین دست دورش حلقه و بغلش کرد.
آرام او را بغل گرفت: فکر نمیکردم بیای.
جیمین صورت در یقه او مخفی کرد: اومدم بخوابم. پیش تو.
او را از خودش جدا و به صورتش نگاه کرد: خسته ای؟
جیمین سر تکان داد و جونگکوک دست به گونه اش کشید: خیلی خب.
جیمین پالتویش را روی مبل انداخت و سمت حمام رفت.
جونگکوک لحاف را کنار زد و روی تخت نشست. ساعت حدود یک شب بود.
جیمین از در بیرون آمد و با انداختن شلوارش کنار پالتو روی مبل، با همان پلیور گشادی که تنش بود به تخت آمد و در آغوش جونگکوک خزید.
جونگکوک با لبخندی کمرنگ لحاف را تا سینه خود و شانه جیمین که سرش را کنار گردن او روی شانه اش گذاشته بود بالا کشید: بخواب.
جیمین یک پایش را روی پاهای جونگکوک خم کرد و با مالیدن بینی به گردنش گفت: پسفردا به پاریس پرواز داریم. میخوام باهم بریم شان دو مارس.
_اوهوم.
_میخواستم دستبند و حلقمم بیارم ببینی نگه داشتم.
_بعدا انجام میدیم.
_کم همو دیدیم این مدت... میخواستم خیلی چیزا بگم.
_فرصت داریم.
_رفتی خونه هیونگ؟
_نه دیگه.
اخم کرد: چرا؟ من فکر کردم رفتی.
گونه به موهای او چسباند: بعد باهم میریم پیششون.
_رنگ موهامو دیدی؟
_دیدم.
_ازم تعریف نکردی...
_بخواب جیمین، امشب خیلی خسته شدی.
جیمین بوسه به گردن او گذاشت و دستش را آهسته داخل کمر شلوار او فرو برد: جئون کوچولو کو...
جونگکوک مچ دست او را گرفت: بذار باشه برای بعد... امشب برات خیلی سخت بوده، باید استراحت کنی.
جیمین با مکث، آهسته دستش را بیرون کشید و روی سینه او گذاشت. متوجه حالتی در جونگکوک بود که تا به حال ندیده... بنظر دلخور بود. اما توانسته بود در آغوش بگیردش. جونگکوکی که قبلا نمیتوانست سکوت کند و دلخوری اش را نگوید...
این موضوع، باعث خالی شدن ته قلبش میشد اما پلکهایش آنقدر سنگین بودند که بخواهد به بعد وا گذارش کند.
آهسته پلک بست و لب زد: باشه، شب بخیر.
جونگکوک آغوشش را برای او تنگ تر کرد: شبت بخیر.
***
سونگی با حس کابوسی مبهم از خواب پرید و صورت از دستهایش که کنار تخت درهم گرفته بود بلند کرد.
همانجا کنار تخت جیهوا خوابش برده بود و با فراموش کردن اینکه پنجره را ببندد، باد شدید شبانه پرده های حریر را پرواز میداد.
سریع با بدن کوفته و گرفته سمت پنجره دوید و آن را بست.
سپس سمت تخت جیهوا برگشت و با لمس دست و صورتش گفت: ببخشید... ببخشید، سردت شد؟
حین پرسیدن این سوال اشک روی گونه اش راه گرفت. مثل تمام ساعاتی که امشب، اینجا کنار جیهوا نشست.
آهسته پیشانی و موهایش را نوازش کرد. او حتی نمیتوانست بگوید سرد یا گرمش شده.
اصلا سرما و گرما حس میکرد؟ این را فراموش کرده بود از دکترش بپرسد...
دست جیهوا را در دست گرفت و نوازش کرد تا گرمش کند. به چهره بی رنگ او خیره ماند و لب زد: فردا... قراره یکیو ببینی، نمیدونم نسبت به حضورش اینجا چه حسی پیدا میکنی، نمیدونم حضور کدوممون برات بهتره...
میترسم جیهوا... بعد امشب، یه ترس بدی توی دلمه. ترس اینکه...
سکوت کرد و با برداشتن موبایلش به تماس بی پاسخ از یونگی و پیامش که نوشته بود «فردا شب برای شام میام دنبالت، ساعت هشت» نگاه کرد.
جواب داد: باشه.
تحت هر شرایطی... همه چیز هرگز آنقدر بد نمیشد که یونگی نتواند آرامش کند. یونگی توان بهتر کردن حالش را داشت.
نگاه به چهره جیهوا دوخت و با انگشت لرزانش روی شماره چانهو زد.
***
جیمین کش و قوسی به تنش داد و آهسته چشم باز کرد.
جونگکوک حینی که مایع املت را درون پیاله هم میزد نگاه سمت تخت برد و او را دید که پلک های پف دارش را میمالد.
چیکو از خوردن غذا ماند و سمت جیمین رفت و با لیس زدن دستش خواست بیدارش کند.
جیمین با خنده سر جایش نشست و او را نوازش کرد: صبح بخیر بیبی کوچولو.
جونگکوک مواد املت را داخل تابه ریخت و جیمین سمت پارتیشن که کنار رفته و جونگکوک کنار اجاق مشغول بود نگاه کرد: صبحت بخیر خرگوشکم.
جونگکوک لبخند زد: صبح بخیر، خوب خوابیدی؟
موهایش را با پنجه عقب فرستاد و دستهایش را بهم قلاب کرد و کش داد: مگه میشه تو بغل تو خوب نخوابم؟
جونگکوک لبخند زد و دسته تابه را گرفت و کمی تکان داد.
جیمین طبق عادت دنبال موبایل خودش زیر بالش گشت اما یادش آمد آن را از جیب پالتویش برنداشته.
با برداشتن موبایل جونگکوک با لبخند به لیست پیامک ها و صفحه خودش رفت و با دیدن اسمش که جیمین بود گزینه ادیت را زد: جونگکوکی؟
_بله؟
_اسم من تو گوشیت چرا جیمینه؟
با لبخند نگاهش کرد: باید چی باشه؟
شانه بالا انداخت: نمیدونم، یکم خلاقیت!
_جیمین که خوبه.
_خب باید یکم خاص تر بنویسیش، چون من دوست پسرتم.
املت را داخل بشقاب ریخت: هستی؟
لبخند جیمین محو شد و ساکت به نیم رخ او که بی تفاوت و خونسرد این را پرسید خیره ماند.
جونگکوک با طمانینه بشقاب را کنار گذاشت و باقی مایع را داخل تابه ریخت. سپس به چهره وارفته او نگاه کرد: چی شده؟
_من دوست پسرت نیستم... پس چی ام؟
جونگکوک لب خیساند: بیخیال جیمین.
_ببینم... دیشب بخاطر حرف یونجون ناراحت شدی؟
سر تکان داد: اولش آره، ولی بعد که فکر کردم، فعلا بخاطر مسائل امنیتی بهتره اسماً دوست پسر جانگ چانهو بمونی. تو علم رقصنده ها هم همینطور... اونام شامل همه ان نه؟
گره به پیشانی جیمین افتاد: من بهت گفتم هروقت بخوای میام اینجا و دیگه هم نمیرم. خودت خواستی بخاطر جو ایل جه اونجا بمونم.
جونگکوک ناامید نگاهش کرد: الان راجب اونجا موندنت گله ای شنیدی ازم؟؟؟ یا داری سرکوفت اینکه نتونستم امنیتتو تضمین کنمو بهم میزنی؟ که دوست پسر چانهو خطاب شدنت توسط هر کس و ناکسی رو موجه بدونم؟
جیمین تند گفت: من سرکوفت میزنم؟! اصلا میفهمی چی میگی؟
جونگکوک نگاه از او گرفت و با کاردک املت را برگرداند: بس کن جیمین، بشین صبحونتو بخور.
جیمین لحاف را کنار زد و با پوشیدن شلوارش و برداشتن پالتو گفت: نوش جان.
جونگکوک با اخم سرتا پایش را نگاه کرد: فکر کردی الان داری چیکار میکنی؟
جیمین سمت در رفت: میرم پیش دوست پسر واقعیم و همچین چیزی.
جونگکوک با خشم جلو آمد و در را بست: اعصاب منو بهم نریز.
_بکش کنار.
_از این در بری بیرون دیگه...
_دیگه چی؟! منو تو خونت راه نمیدی که بمونم ور دل دوست پسرم؟؟؟ من دیشب خودم به چان گفتم که خوشم نمیاد بچه ها هنوز فکر کنن من و اون باهمیم. متاسفم که بابت یه شوخی سر اسمم تو گوشیت اینجوری همه چیو خالی کردی رو سرم... آفرین به خونسردی و بزرگ شدنت جئون جونگکوک.
جیمین با نگاه تیزش این حرف ها را گفت و در را باز و محکم پشت سر بست.
جونگکوک کلافه دست در موهایش برد و رو به چیکو که بابت دعوای آنها پارس میکرد داد زد: ساکت باش.
در را باز کرد اما جیمین را ندید. از پله ها پایین رفت و از در اصلی ساختمان خارج شد اما جیمین خیلی سریع گاز ماشین را گرفت و دور شد.
با اخم به خیابان زل زد و نچ کرد: باز شروع شد...
بالا برگشت و عصبی موبایلش را برداشت تا به او زنگ بزند اما با دیدن اسمی که جیمین برای خودش گذاشته بود با اخم لبه تخت نشست و کلافه سر میان دستهایش گرفت.
یک ایموجی جوجه و قلب و کنارش نوشته بود « این تموم داراییِ جئون جونگکوکه»
***
جیمین بعد کلی پرسه بی هدف در خیابان ها، به خانه برگشت.
بی حوصله به اتاق رفت تا چمدان ببندد و میان جمع کردن همان چند تکه لباس هزار بار سمت گوشی رفت و منصرف شد و به کنار پرتش کرد.
پشیمان بود چون درک میکرد جونگکوک از چه ناراحت شده، اما باز هم به او حق نمیداد که انقدر خونسرد بماند و دنبالش نیاید. حتی زنگ هم نزند.
کیف لوازم بهداشتی اش را داخل ساک چپاند و طی تصمیمی آنی موبایلش را برداشت و شماره او را گرفت. سر دومین بوق منصرف شده بود و میخواست قطع کند که جونگکوک جواب داد. پس زمینه صدایش شلوغ بود. انگار که در جمعیت باشد.
_بله؟
کمی به صداهای پس زمینه گوش داد و لب جوید: دارم میرم آکادمی برای اون رقصی که ساختم. گفتم بهت بگم که اگه میخوای فیلم بگیری بدونی اونجام.
_من الان سر یه پروژه ام.
لب کج کرد و با مکث گفت: خیلی خب.
_بعدش میام، غروب ساعت شیش...
جیمین خواست چیزی بگوید که از آن سوی تلفن کسی اسم کارگردان جئون را صدا زد و جونگکوک گفت: باید برم، فعلا خداحافظ.
جیمین موبایل را پایین آورد و پوفی کرد.
از اینکه نمیدانست با این ورژن جونگکوک چطور طی کند تا بتوانند حرف بزنند و به او بفهماند که دلخوری هایش را مخفی نکند کلافه بود.
موبایل و کیفش را برداشت که تا غروب به خانه هوسوک برود. نیاز داشت کش دار بودن لحظات این روز ابری را با حرف زدن پر کند.
از اینکه پسفردا اجرا دارد و با کلی استرس که توقع داشت با جونگکوک تعدیلش کند، باید قهر بی موقعشان را تحمل میکرد حسابی بهم ریخته بود.
***
مستخدم با احترام او را به سالن اصلی راهنمایی کرد: سونگی شی اینجا منتظرتونن.
چانهو سر تکان داد: شما میتونید برید.
زن با ادای احترام فاصله گرفت و چانهو با نگاهی به دیوار های عمارت استادش، که تغییری نکرده بود با حسی غریب قدم سمت سالنی که پاهایش راهنمایی اش میکرد گذاشت.
سونگی با موهای باز و لباسی سیاه و بلند که دیشب در اجرا هم به تنش بود، روی مبل نشسته بود.
با دیدن چانهو اضطرابش به بالاترین حد رسید اما واکنشی نشان نداد. نگاهش دردمند و سکوتش از تمام دوران زندگی اش بیشتر بود.
چانهو جلوتر رفت. نگاهش به پیانوی قدیمی استاد هان بود. قبلا... در این سالن، تنها خاطرات خوب او و سونگی بعد از ازدواج در این پیانو خلاصه میشد.
سونگی نگاهش کرد: میخوای بری بالا ببینیش؟
بدون اینکه نگاه سمت سونگی برگرداند گفت: کوکه؟
سونگی رد نگاهش را گرفت و خیره به پیانوی پدرش لب زد: خیلی وقته کسی ازش استفاده نکرده.
چانهو پشت نیمکت پیانو نشست و چشم از کلاویه ها گرفت: دیشب که زنگ زدی، بنظر پریشون بودی.
رنجیده نگاهش کرد: توقع داشتی شاد باشم؟ بابت اینکه نمیشه به حرفات گوش ندم از خودم متنفرم...
_باید بدونی... تمام داستانو از زبون من.
_از کجا مطمئن باشم به نفع خودت تحریفش نمیکنی؟
_آخرش میتونی مطمئن شی به نفع خودم حرفی نزدم سونگی.
سونگی پریشان حال نگاه از او گرفت و از جا بلند شد.
کنار پیانو ایستاد و گفت: بگو.
چانهو به حالت بیمارگونه او نگاه کرد و کمی کنار رفت: بشین...
سونگی بی رمق دست کنار نیمکت ستون کرد و نشست. از دیشب پی هر ایستادن سرگیجه داشت.
چانهو دستهایش را بی حرکت روی کلید های سفید رنگ نگه داشت و به لرزش خفیف انگشتهایش خیره ماند: مادرم مستخدم یه عمارت بود و باهم تو یه اتاق کوچیک، زیر خونشون زندگی میکردیم. آدمای خوبی بودن...
پدرم رانندشون بود و تو تصادفی که بابت انجام کارا داشت مرد. پس حسابی هوامونو داشتن. بچه نداشتن و زن خونه که اهل سئول بود، یه بالرین بود و همیشه باله کار میکرد.
اونجا بود که عاشق موسیقی کلاسیک و باله شدم. هفت سالم بود و اون بهم رقص یاد میداد. و بعدش خودم تنهایی میتونستم انجامش بدم. اوایل دبیرستانم، اون زن و شوهر مهاجرت کردن و با مادرم از خونه اونا رفتیم. قبل رفتن به مادرم کمک کردن که یه خونه کوچیک اجاره کنه و بعد با فروش قاشق و ظرف و وسایل چوبی زندگی رو میچرخوند.
سونگی با اخم ظریفی که جزعی از چهره اش شده بود لب زد: قبلا فقط همینو گفته بودی.
_آره... درباره مستخدم بودن مادرم چیزی نگفته بودم.
سونگی ساکت ماند و چانهو ادامه داد: بهت گفته بودم دوران دبیرستان، تو یه مغازه ابزار موسیقی کار میکردم و همونجا یواشکی پیانو یاد گرفتم. مادرم کلی گله میکرد که درس بخونم و برم دانشگاه ملی، ولی من دنبال یه کالج برای یاد گرفتن موسیقی بودم. و بلاخره با سرمایه کمی که برای تحصیلم جمع کرده بودیم راهی سئول شدم و با گرفتن یه اتاق رفتم کالج و اونجا... پدرت استادم شد.
آدمی که برام ارزشمندترین بود.
_برای همین هم دخترش و هم پسرشو به روزی انداختی که از غصشون بمیره؟
_با جیهوا سال سوم تدریسم تو گرند آشنا شدم... نمیدونستم پسرخونده ی استاده. و اونم نگفت.
سونگی با اخم نگاه به روبرو داد: بابا نمیخواست اساتید بابت این بهش ارفاقی کنن. نسبت به مدرسشم همین کارو کرد...
_خودشم دلش نمیخواست من بدونم... چون ازم خوشش میومد، نمیخواست بابت این ازش دورتر شم.
من از جیهوا خیلی دوری کردم. سعی کردم فقط یه استاد بمونم. اما اون حتی بهم استاد نمیگفت... و من انقدر احمق و خام بودم که از اینکه بجای اوپا، هیونگ صدا زده بشم قلبم زیر و رو بشه فراری بودم.
با وجود اینکه از احساسم فراری بودم، نمیتونستم ازش دور شم. بعد فهمیدم پسرخونده استاده و بیشتر از اینکه از پنهانکاریش عصبانی شم، سعی کردم بهانش کنم تا رابطمونو بهم بزنم ولی بازم نتونستم. تحمل اینکه تو آکادمی قدم بزنه و رفت و آمد کنه کلاسشو با یه استاد دیگه عوض کنه و ازم نگاه بدزده نداشتم.
سونگی با بغض سرزنشش کرد: جیهوا فقط یه بچه بود... چطور تونستی با احساساتش بازی کنی.
پلک بست: من عاشقش بودم... نمیخواستم باهاش بازی کنم. من فقط... حماقت کردم که بلد نبودم چطور با خواسته قلبی خودم مدارا کنم.
سونگی لب فشرد و منتظر باقی حرف های او شد.
چانهو سعی کرد نفس های ناکافی اش را جمع کند و برای حرف هایش کم نیاورد.
_یه مدت قبل اینکه جیهوا از کره بره... با تو آشنا شدم. دختر واقعی استاد هان. بهت فقط به چشم یه دوست نگاه میکردم و متوجه اینکه سعی داری بهم نزدیکتر بشی نبودم. از طرفی، قصد داشتم اگه جیهوا بخواد بره جلوشو نگیرم. چون تمام مدت رابطمون... حس اینکه راه به جایی نمیبریم داشتم.
یه هفته قبل پروازش باهاش تموم کردم. فکر میکردم جدایی و ندیدن به هردومون فراموشی میده.
مادرم مریض شد و اومد سئول، بابت بیماریش توی تدریسم تو آکادمی اختلال افتاد... پدرت کمک کرد، همه جوره هوامو داشت و با مادرم درباره تو حرف زده بود و...
مکث کرد و سونگی با چند لحظه تعلل ادامه داد: من بهت خیلی نزدیک شده بودم... فکر میکردم زوج خوبی میشیم. به پدرم اصرار کردم که میخوام باتو ازدواج کنم... ولی تو هم رد نکردی. یادت رفته؟
_نه... من رد نکردم. نقطه تاریک حقیقت همینجاست... تو حق داشتی، من یه تازه به دوران رسیده بودم که تشنه ی جریانه... میخواستم اوج بگیرم. و پیشرفت بیشتر رو توی داماد استاد هان شدن میدیدم. مادرم گفت اگه ردش کنی، استادت بیخیالت میشه. اگه دخترش ازدواج کنه، دامادش میشه مرکز توجهش و تو همین مربی متوسط توی آکادمی میمونی.
_و تصمیم گرفتی از من بالا بری...
_فکر میکردم بعد یه مدت باهم یه زندگی معمولی رو تجربه میکنیم. ولی اختلافاتمون سر تموم مسائل ریز و درشت، حتی نمیذاشت معمولی طی کنم. وقتی عاشق باشی، اختلاف نظر رو تا حد زیادی ندید میگیری... اما اگه نباشی، حتی میخوای رو ریتم نفس کشیدنای طرف مقابل ایراد بذاری.
سونگی رنجیده نگاهش کرد و او شرمنده از نگاه او همانطور خیره به کلاویه ها ماند: سونگیا... اینطور نگاهم کنی بیشتر خودمو سرزنش نمیکنم، چون از این بیشتر دیگه امکان نداره. من کاملا از خودم بریدم.
اینکه دوست داشته نشدن توسط کسی که مثل بت میدونیش و تموم حرکات و افکارش برات خاصه، چقدر میتونه باعث شکست روحیه و عزت نفست بشه رو میدونم... من، تورو نابود کردم. تو فقط بابت طرز زندگی و طبقه اجتماعیت، یکم زود رنج و تجملاتی بودی. اما قلبت پاک بود. هروقتم کسیو میرنجوندی یا حس میکردی باعث شدی حس بدی پیدا کنه، عذاب وجدان میگرفتی... حتی نسبت به منی که اونقدر اذیتت کردم.
_مشکلات رابطمون دوطرفه بود... به همون اندازه که تو لهم کردی منم خوردت میکردم... من مهربون بودم و با آدما فروتن بودم تا وقتی که روی اعصابم نرن. وقتی این اتفاق می افتاد، کاری میکردم از زندگی سیر بشه...
چانهو لبخندی تلخ زد و انگشت های یک دستش را با ترتیبی خاص به کلاویه ها فشرد و آوای نه چندان کوک در فضا پیچید.
_من میخواستم کم بیاری و بیخیال شی و جدا شیم... تازه فهمیده بودم نمیتونیم همو خوشحال کنیم... اونموقع بیشتر از اینکه به تو فکر کنم، به خودم فکر میکردم.
سونگی غمگین به انگشتهای او که آهنگی آشنا را مینواختند نگاه داد.
سپس خودش انگشتهایش را بر کلاویه های مقابلش گذاشت و گفت: برای همین بنظرت ازدواجمون غلط بود؟
_اشتباهی که من مرتکب شدم و تو اجازه نمیدادی تمومش کنم...
_پس چرا گاهی خوب بودی.
نگاه به انگشتهای او بر کلیدها کرد: نمیتونستم یه عوضی همیشه عنق باشم... با خودم میجنگیدم که اگه غلط شروع کردم درست تموم کنم... تو، پیانو میزنی؟
سونگی شروع به نواختن قطعه ی دوئت امیلی و ویکتور در انیمیشن عروس مرده کرد: بهتر از قبل... با یکی که تماشای پیانو زدنش منو یاد تو نمیندازه...
چانهو به دستهای او که هنوز این قطعه جزو قطعاتی که حفظش بود مانده بود خیره ماند و گفت: من همیشه اینو میخواستم. که دیگه برات خاص نباشم.
سونگی با چهره ای سرد و دردمند قطعه اش را نواخت و نگاه سمت دستهای چانهو برد.
و او شروع به نواختن قسمت ویکتور کرد، دقیقا مثل گذشته.
سونگی لب زد: تو واقعا ویکتور بودی.
چانهو نگاهش کرد و سونگی با هم نوازی گفت: ویکتور مال امیلی نبود، و تو مال من نبودی. پس واقعا ویکتور بودی...
چانهو با پایان قطعه حرکت انگشتهایش را کم و روی کلید آخر متوقف کرد: من آدم بده ی قصه ای ام که تو قسمت دوم پشیمونه اما فایده نداره... همه چیزو خراب کرده.
_وقتی با من ازدواج میکردی... به جیهوا فکر نکردی؟
_همیشه به جیهوا فکر میکردم. با اینکه نمیخواستم...
_جیهوا باید به من میگفت دارم با معشوق مخفی که ولش کرده ازدواج میکنم... اما حتی برای عروسیم برنگشت.
_اون تقصیری نداشت... فکر میکرد خواسته قلبی من و توئه و فراموشش کردم و میخوام باتو باشم. اون خودشو همیشه مدیون میدید و نمیخواست چیزیو که متعلق به تو میبینه داشته باشه... همیشه میگفت دلش میخواد محبتاتونو جبران کنه و دائم در تلاش بود تا یک بار هم توی خانوادتون ایجاد تنش نکنه.
_چرا هیچوقت نگفت عاشقت شده؟
_میخواست بگه... من نذاشتم. نمیخواستم از خانواده مرفهش بزنه و تو این کشور تابو پرست به دوست پسر هیچی ندارش که حتی قصد نداره به سختی کشیدن باهاش فکر کنه ، تکیه کنه.
من تکیه گاه مناسبی نبودم...
_تو خیلی خودخواهی هوان... خیلی زیاد.
چانهو دست یخ زده اش را از ردیف کلید ها برداشت و ساکت نفس از سینه خارج کرد. هنوز مانده بود تا نهایت خودخواهی هایش را بشنود...
سونگی با پشت آستین اشکش را در پلک کشت و گفت: بعد چی؟ جیهوا نخواست شروعمونو خراب کنه. بعد برگشت و مثل احمقا توی خائنی که به پول و موقعیت فروختیش... بخاطر پسر بودنش و ترسو بودنت فروختیش رو بخشید و به خواهرش خیانت کرد...
لبش را از درون جوید و لب زد: هیچوقت منو نبخشید...
سونگی با همان ظن پر از تردید منتظر حرفش شد و او گفت: وقتی برگشت، سعی داشت اصلا روبرو نشیم. منم سعی میکردم ندید بگیرم و طوری طی کنم که انگار هیچوقت موضوع جدی ای نداشتیم... ولی ناخواه تلاشم برای فرار ازت و اصرارم به جدایی بیشتر شد. من سعی کردم با جیهوا حرف بزنم... و اون پسم میزد. اما من جدا از هر منطق و عقلی... یه دلتنگی وحشتناک حس میکردم و دلم میخواست همه چیز، تموم ثروتی که از تو و پدرت، حتی هرچی خودم ساخته بودمو ول کنم و اون منو ببخشه و بازم بخواد باهام تو یه اتاق که پنجرش روزا هم نور نمیگرفت زندگی کنه...
ولی اون میگفت خانوادش براش مهمن و نسبت به منی که بهش کلی ضربه زدم، خیلی به گردنش حق دارن و نمیخواد هیچ آسیبی بهتون بزنه.
اینکه جیهوا طرفم نباشه و چهره ی مخالف گذشته ازش ببینم... باعث میشد بدترین حال ممکن رو داشته باشم. ولی... اون بچه...
مکث کرد تا بغض ببلعد اما نگاهش پر شده بود و آن را به روبرو... پشت پیانو داده بود.
اشک سونگی ناخواه چکید و چانهو یاد آن روزی که رفت تا او را ببیند افتاد.
جیهوا تدریس در گرند را نپذیرفته و در آکادمی دیگری ویالون سل آموزش میداد. حتی باله را هم به ظاهر فراموش کرده بود. چون باله نمیگذاشت چانهو را فراموش کند.
آن روز بعد اتمام کلاس و خروج آخرین هنرجو وارد سالن شد و جیهوا با دیدن او، ابرو درهم کشید و خواست بیرون برود که مچ دستش را گرفت و او را مقابل خود کشید.
جیهوا با حرص دستش را تکان داد: اینکارو نکن.
_تو بهم گوش نمیدی... باورم نمیشه به من گوش ندی.
_باید کم کم باور کنی. منم قبلا باورم نشد اونی که نونا میخواد باهاش ازدواج کنه تویی... هر روز به خط خاموشت زنگ زدم تا وقتی عکسای عروسیتونو دیدم... از همون موقع، منم کم کم باور کردم.
عاجزانه گفت: جی... من اشتباه کردم. از همون روزی که ولت کردم اشتباه کردم. من و سونگی به زودی جدا میشیم... اصلا هیچوقت باهم زندگی خوبی نداشتیم. از همون اول اشتباه کردیم.
_خب که چی؟ همه چیزو ول کنی، همه چی برمیگرده به قبل؟ نونا فراموش،میکنه تو شوهرش بودی؟ من یادم میره؟
_من تموم تلاشمو میکنم. میبرمت یه جای دور... دیگه هیچوقت ولت نمیکنم.
جیهوا مچش را از دست او بیرون کشید: تو ولم کردی. ولی خانوادم ولم نمیکنن.
_من همه چیزو بخاطر تو ول میکنم...
پوزخند زد: به خودت نگاه کردی؟ از نوک پا تا فرق سرت تغییر کردی... پول، مقام، موقعیت عالی... نونا میگه تموم آشنا و دوستا حسرت میخورن که هوان شوهر منه. نونا هیچوقت ازت سرد نمیشه... من هیچوقت به کسی که خواهرم عاشقشه برنمیگردم.
و تو... همیشه میگفتی نمیخوای تو یه خونه کوچیک زندگی کنی، نمیخوای با من زندگی کنی... تویی که این زندگی عالی رو چشیدی. میخوای برگردی تو یه اتاق با کسی که ولش کردی زندگی کنی؟
چانهو بازو های او را گرفت تا حرفی بزند اما جیهوا سر به تاسف تکان داد: دیگه برام اونی که افتخار میکردم عاشقشم نیستی... من وخواهرم، افتخاراتمون یکسان نیست... این جانگ چانهوان پر زرق و برق، که زرق و برقشو با له کردن من بدست آورد اونی که عاشقش شدم نیست.
قلبش به درد آمد: من تنهات نمیذارم... الان دیگه لازم نیست بترسم، آره الان قدرت اینکه نذارم کسی برای اینکه عاشق کی باشم تصمیم بگیره دارم. الان دیگه مادرم که توقع داشت عروسشو ببینه ندارم. من کسیو ندارم... جز تو.
جیهوا نامنعطف به چشمهایش نگاه میکرد. اما شکنندگی در تمام وجودش آشکار بود.
چانهو انقدر از سونگی بیزار و عصبی بود. آنقدر شک و تردید های سمی و غیر عقلانی و آسیب زدن هایش به زن های اطراف او، چه از نظر کاری، چه بین دوستان خانوادگی و آشناها دیده بود که فقط میخواست از او رها شود. اخیرا بدتر شده بود... چون چانهو هوایی جیهوا بود و سونگی چنین حدسی نمیزد و ذهنش جاهای دیگر میرفت.
با اخم گفت: جیهوا تو هم کسیو نداری. فکر کردی نونات حاضره بخاطر تو از من بگذره؟ اگه میدونست ما باهمیم هم سعی میکرد جدامون کنه. اون برای نگه داشتن من هرکاری میکنه حتی قید تورو میزنه. اگه بفهمه ما چه گذشته ای داریم، اولین و آخرین تلاشش نابود کردن توئه.
جیهوا عصبی گفت: ساکت شو...
خواست برود که چانهو بازویش را گرفت: اون خواهر واقعیت نیست.
جمله از دهانش تماما خارج نشده بود که جیهوا برگشت و مشت محکمی به صورت او کوبید که طعم خون و تر شدن لبش را حس کرد.
جیهوا بهت زده و او غمگین، خیره به هم ماندند. جیهوا سریع شوکه زدگی اش را پس زد و در را باز کرد.
چانهو نگاه به زمین دوخت و پلک بست... و وقتی صدای بسته شدن در را شنید دوباره بازشان کرد و چشمهای اشک آلود جیهوا را مقابلش دید.
آن گریه را هرگز از یاد نمیبرد... دست لرزانش را چند بار سمت لب زخمی او آورد و پس کشید.
دفعه آخر سر انگشتش به گونه چانهو برخورد کرد اما سریع همان را بر دهانش گذاشت تا هق هقش به بیرون نرسد.
چانهو بی حرف او را در آغوش گرفت و جیهوا چند دقیقه میان بازوهای او از گریه لرزید و همانطور مقطع گفت: نمیتونم ببخشمت...
با دست پلک و پیشانی اش را مالید و اشک هایش را پس زد: هنوز عاشقم بود. میخواست نباشه... میخواست ازم متنفر باشه... نمیتونست. منم نمیذاشتم. میخواست بره، میخواست بذاره بره و از برگشتن پشیمون بود.
سونگی خفه گفت: سپردم تعقیبت کنن و دیدم مدام میری کلاسش، یه سری عکسم از وقتی تو ماشینت خواب بود دیدم و اینکه پیشونیشو بوسیده بودی.
_رفته بود بار و مست کرده بود و زنگ زده بود بهم...
_بعد اون یه دعوای مفصل باهاش گرفتم و اونم نتونست انکار کنه چیزی بینتونه. میخواست توضیح بده، گفت رابطتون مال گذشته بوده و قسم میخوره نمیخواد بهم آسیب بزنه. ولی بهم گفت بهتره منم ازت جدا شم. منم عصبی شدم و گفتم از زندگیمون گم شه. فکر میکردم تنها مشکل اونه و اگه ناپدید شه میتونم نگهت دارم... حتما بعدش باهام لج کرد که باهات فرار کرد.
چانهو چندی ساکت نگاهش کرد و مردد بود که چه بگوید.
وقتی سونگی نگاهش کرد، مهر سکوت را از لب کند و سخت گفت: جیهوا از اینکه باورش نداشتی و ناامیدی و شکستگی پدرتو دید اومد پیشم... گریه میکرد و میگفت امیدی به زندگی نداره چون دیگه هیچکسو نداره.
که نمیدونه کجای کره خاکی میتونه زندگی کنه و هرچی داره از تو و پدرته.گفت راست گفتی، نونا بهم گوش نکرد و باورم نکرد.
جیهوا حتی به منم اعتماد و امید نداشت اما خیلی بی پناه بود... بهش گفتم من کنارشم. گیج بود و هیچی نمیخواست. حتی از چیزایی که داشت یه چمدونم جمع نکرده بود. وقتی اومد پیشم، هرچی داشت همون لباسای تنش بود.
من بردمش ویلای تابستونی تا اوضاعو مرتب کنم و هردو از کره بریم. فكر کردم به مرور بهم تکیه و اعتماد میکنه.
تا اینکه اون روز تو اومدی... جیهوا افسردگی داشت و قرص مصرف میکرد، بخاطر من تموم اون مدتو عذاب کشیده بود. به درخواست پدرت برگشت کره، سعی داشت همرو راضی نگه داره اما نمیشد و این آسیب بیشتری بهش زد.
فکر کنم... هنوز ظرفیت فکر کردن و پذیرش اینکه تقصیری نداره پیدا نکرده بود که اونکارو کرد...
سونگی مات و مبهوت به او خیره مانده بود و چانهو لب زد: من میخواستمش... چون بودن با جیهوا رو خیانت به کسی نمیدیدم... خودمو از تو فراری و جدا میدیدم. ولی جیهوا... حتی یبار نلغزید. منم نمیخواستم اذیتش کنم، بهش فضا میدادم... تا هروقت که لازم بود اینکارو میکردم، حتی اگه خوب میشد و دیگه منو نمیخواست.
درکل... رابطه ی من و جیهوا، هرچی که بود... قبل تو بود. قبل ازدواجم با تو...
اینکه چنین اتفاقی نیفتاده، از تقصیر من کم نمیکنه. چون فقط جیهوا باعث نشدنش بود...
بعد تو کما رفتنش بیشتر تز اینکه ازت متنفر شم عزادار و مریض بودم. رفتم تا تو خلوت جمع و جور کنم خودمو.
روزی که پذیرفتم گناهکارم... و به تو ام به اندازه جیهوا صدمه زدم،خواستم اینارو بگم.
که از برادرت بیزار نمونی... که انتظارت برای بیدار شدنش یه انتظار بد نباشه... هرچند... از اینم میترسیدم که نکنه با دونستن خودتو سرزنش کنی... برای همین خیلی دو دل شدم و دیر شد... تو نخواستی گوش بدی و حالا هم که... سونگیا؟ حالت خوبه؟
نگران به سونگی که انگار نفس کشیدن یادش رفته بود نگاه کرد و او با چنگ زدن به قفسه سینه اش پلک بست و با گرفتن نفس کوتاهی اشکهایش سرازیر شد.
چانهو نگران اما ساکت ماند تا او خودش حرف بزند.
سونگی آرنج بر کلاویه ها گذاشت و صدایی گوش خراش و بعد هق هق هایی که میان بازوهای خودش خفه میکرد.
دقایقی بعد همانطور گریان از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت.
چانهو از جا بلند شد و با صدا زدنش دنبالش راه افتاد.
مقابل راه پله مکث و نگاهی سمت پله ها و بالا داد... توقع اینکه جیهوا را ببیند نداشت.
به هر حال، حقی هم نداشت.
***
یونگی دستهایش را به فرمان گرفته و از پشت حرکات پاندولی برف پاک کن که نم باران ریز بر شیشه را کنار میزد به دروازه عمارت پدری سونگی زل زده بود.
لیا ظهر با او تماس گرفت و گفت سونگی از دیشب خانه نیامده و جواب تلفنش را هم نداده.
خودش هم به او زنگ زد و بعد جواب نگرفتن، با فکر اینکه شاید خانه پدرش و پیش جیهوا باشد، آدرس را از لیا گرفت و به اینجا آمد.
امشب ساعت هشت قرار شام داشتند و حالا هفت بود... این که سونگی هنوز به خانه نرفته تا آماده شود نگرانش میکرد.
خواست پیاده شود که دروازه باز شد.
سونگی گریان بیرون آمد و در کوچه راه افتاد و زمین خورد.
نگران در را باز کرد و پیاده شد اما چانهو را دید که پشت سر او بیرون آمد و کنارش زانو زد و شانه های لرزانش را گرفت.
سونگی همانطور با گریه صورتش را میان دستهایش مخفی کرد. قلبش هزار و یک تکه بود... صدای جیهوا که میگفت باورش کند لحظه ای رهایش نمیکرد. خودش را گناهکار ترین میدید... انگار که با دستهای خودش جیهوا را هل داده باشد.
چانهو او را به خود تکیه داد و حرفی نزد. لازم بود سکوت کند... توقع اینکه سونگی در این نقطه دیگر نتواند به هیچچیز فکر کند و دچار چنین آشوبی شود داشت.
یونگی زیر بارانی که نم های ریز و پراکنده میزد جلو رفت و به آنها خیره ماند.
سونگی چشم بسته و بی وقفه اشک میریخت.
چانهو متوجه یونگی شد و او با نشستن سمت دیگر سونگی خیره به عجزش ماند. نمیدانست چانهو چه چیز میتوانسته به او گفته باشد که تا این حد غمگین و آشوب شود.
چانهو سونگی را رها و یونگی دست دور تنش حلقه کرد. سرد و لرزان و ضعیف تر از هر وقت بود.
چانهو از جا بلند شد و با گرفتن نگاه دردمندش، از آن ها دور شد.
و یونگی با کندن کتش، آن را بر شانه های سونگی گذاشت و با نوازش موها و گونه اش گفت: بیا بریم.
تکیه سرش را از سینه یونگی گرفت و خیره به صورتش سعی کرد بلند شود.
یونگی کمش کرد و با تکیه دادن او به خودش، سمت ماشینش برد.
***
هوسوک با لبخند به حرکات زیبای او نگاه کرد: من برم ماشینو از پارکینک در بیارم و بیام خب؟
جیمین لبخندی کمرنگ زد و سر تکان داد.
از ساعت شش همراه هوسوک به آکادمی، و درست به بنای مخروبه سنگی سمت دریاچه آمد.
چون قرار بود همینجا فیلم بگیرند.
و حالا ساعت هفت بود و جونگکوک هنوز نیامده بود. زنگ زد و گفت در ترافیک مانده و او فقط نگران این بود که بدون حل هیچ چیز، فردا شود.
فیلم برداری اصلا مهم نبود... میخواست جونگکوک را ببیند... شاید بهتر بود خودش به خانه او برود.
با اتمام اوج موسیقی، خسته روی زمین زانو زد و به کف سنگی بنای مخروبه خیره ماند...
اصلا لازم نبود برقصد و خودش را خسته کرد.
با حس ذره ای سرد و یخی بر پشت دستش صورت سمت آسمان برد.
دانه های ریز باران تبدیل به برف میشدند و رقصان فرود می آمدند.
جونگکوک که از پشت دیوار نیمه ریخته محو زیبایی او شده بود.
نمیتوانست از او دوری کند. اصلا وقت دلخور ماندن نبود... آن هم بعد مدتها دوری.
با لبخندی کمرنگ جلو رفت و جیمین متعجب نگاهش کرد.
مقابلش زانو زد و با نوازش دانه های برف بر سرمه ی موهایش گفت: ده دقیقست دارم تماشات میکنم... میشد فیلم بگیرم ولی پاک یادم رفت. حواس پرتم میکنی.
جیمین از انعطاف و تمام شدن گارد جونگکوک بیشتر احساس پشیمانی کرد و نرم پلک زد: معذرت میخوام...
_چرا؟
_کوتاهی من بود که مجبور شدی حرفا و رفتارای بی خبر بقیه رو اونجا تحمل کنی.
_من معذرت میخوام... راستش این درد خودمه که هنوز انقدر نمیتونم امنیتتو تضمین کنم که دستتو بگیرم و بیارمت پیش خودم... تقصیر تو نبود.
صادقانه اعتراف کرد: جونگکوکا... تو برای من از همه چی مهم تری.
_میدونم، شک که ندارم. فقط هنوز حسودم انگار، به اینکه یکی نسبتت بده به کسی جز من.
جیمین نرم لبخند زد و جونگکوک گفت: آخه تو دارایی جئون جونگکوکی، هوم؟
جیمین به شوخی گفت: نه، پارک جیمینم.
جونگکوک گونه او را نوازش کرد و آهسته بوسه به موهایش گذاشت.
صدای چیلیک دوربین و بعد هوسوک سکوت را شکست: اووویییی، ببین چه منظره ای ساختن! دونگسنگای خر من.
جونگکوک متعجب به هوسوک نگاه کرد و جیمین با خنده طرفش رفت: وای عکس یهویی، بفرستش برام. برفا واضح افتادن؟؟
هوسوک عکس را نشانش داد: فول اچ دی! چند میخریش ازم؟
جیمین موبایل را از دستش گرفت: وای چقد سکسی افتادم. چرا انقدر جذابم؟
جونگکوک عاقلانه نگاه میانشان چرخاند و سر جا ایستاد: دقیقا از کی اینجا وایستادی هیونگ؟
هوسوک خندید: دقیقا از دارایی جئون جونگکوک و ماچ به پیشونی و این داستانا.
_متوجهت نشدم!
هوسوک دست دور گردن جیمین که با دقت روی عکس زوم میکرد انداخت: منم جات بودم متوجه چیز دیگه جز این نمیشدم.
جونگکوک خندید: خب، بریم شام بخوریم؟
جیمین گفت: بیرون؟
جونگکوک سر به نفی تکان داد: بریم خونه ی من. بعدم هوسوک هیونگ میبرتت خونه چانهو.
جیمین ساکت نگاهش کرد و جونگکوک جلو آمد: چیه؟ باید وسایلتو برای پرواز صبح جمع کنی و حتما بخوابی.
_پیش تو بمونم نمیخوابم؟
جونگکوک نگاه به هوسوک کرد و او با لبخند گفت: راحت باشین من عادت دارم.
جونگکوک پالتویش را کند و روی شانه های جیمین انداخت: میخوای بمونی؟
جیمین خندید: شوخی کردم، چمدونو درست نبستم. صبحم که ساعت ده پروازه.
هوسوک دست دور شانه هردویشان انداخت و حینی که از پله های بنا پایین میبرد گفت: امشب میخوام باهاتون مست کنم.
جونگکوک گفت: که بعد پوکر شی بری هپروت؟
_نخیر، بعد سه سال فقط میخوام ذوق کنم براتون.
جیمین و جونگکوک خندیدند و زیر برف ملایم باهم سمت محوطه راه افتادند.
***
یونگی کنار دروازه خانه ی سونگی توقف کرد و رو سمتش برگرداند.
دیگر گریه نمیکرد اما سرد و بی روح به ذرات برف که روی شیشه مینشستند زل زده بود.
انگار چشمهای بسته و تن بی حرکت جیهوا بر تخت مقابل چشمش بود. جیهوای بیچاره... روزی که پدرش پسر بچه ای ده ساله را به خانه آورد و پسرک مودبانه به مادرش و او سلام کرد بخاطر داشت، اینکه چقدر دوست داشتنی بود و چقدر قدردان. همیشه همانطور ماند... مدیون... و لحظه آخر، سونگی برخلاف تمام حرفهایی که به او میزد و میگفت با برادر واقعی فرقی برایش ندارد، بخاطر همسری که حتی نمیخواستش کاملا خردش کرد و دورش انداخت و با کنایه های تلخش نشان داد حق داشته خود را مدیون بداند...
یونگی دوباره چکیدن اشک را از چشم او دید و گفت: میدونم نمیشه امشب بریم سر قرارمون... ولی نمیشه تنهات بذارم. میخوای بریم خونه من؟
_چرا باید بیام خونت...
یونگی بدون اینکه از نیم رخ او چشم بگیرد گفت: که حرف بزنیم.
سونگی ساکت نگاه پایین انداخت و بعد دقیقه ای رو سمتش کرد.
نگاه از موهای تابدار و سیاه باران خورده اش به چهره زیبا و پاکش داد، چشمهای یونگی نگران نگاهش میکردند.
_مین یونگی...
یونگی خیره به چهره جدی او که همچنان اشک بر گونه هایش جاری بود ماند و سونگی لب زد: بهتره هیچوقت سر اون قرار نریم... نمیخوام حرفی که میخوای بهم بزنی رو بشنوم... و نمیخوام اتفاقی که اون شب تو تراست داشت میفتاد بیفته.
یونگی با مکث نگاه در نگاه او چرخاند: چرا...
_میتونی حدس بزنی؟
_نمیتونم.
_چون، خوشحالی که فکر میکردم بدست میارم. فقط یه سرابه... چون برادرم بهم خیانت نکرده بود و من حتی بهش گوش نکردم... چون یه زن خودخواهم که بخاطر نگه داشتن شوهر عوضیش ته دلش آرزو کرده بود برادرش شده حتی با مرگ ناپدید شه. برادری که قلب عاشقشو کنترل میکرد تا به همین خواهر عوضیش صدمه نزنه... اونوقت مردی مثل تو، چه امیدی به من داره؟
_سونگیا من...
_نه، من... ظرفیتی برای دوست داشتن تو ندارم. تو زیاد از حد برای این همه نقص و آسیب کاملی... من یکی مثل هوان ام. امثال ما لایق یه شروع دوباره نیستن.
_به جای من تصمیم میگیری که خودتو نالایق ببینی؟
_نمیخوام با کسی باشم که از خودم بیشتر میبینمش... قبلا از همین ضربه خوردم... ولی الان، فقط دیگه هیچی نمیخوام.
یونگی لبهای نیمه بازش را برهم گذاشت و نگاه به برف های نشسته بر شیشه داد. نمیدانست چه باید بگوید. عادت داشت درد دیگری را ارجح بداند و همیشه مخاطبش را درک کند اما حالا... دلش میخواست درد خودش را مخاطب درک کند.
_صبر میکنم تا با خودت و دردای اجتناب ناپذیر کنار بیای...
_صبر نکن، دارم ردت میکنم مین یونگی... قبل اینکه حتی بهم گفته باشی دوستم داری. پس باید خوشحال باشی. چون هنوز بهم چیزی نگفتی.
_چون که هنوز نگفتم، حقی ندارم درسته؟
وقتی یونگی نگاهش کرد از او نگاه گرفت: بیا فکر کنیم من به تو بیشتر از دردایی که حس میکنم اهمیت نمیدم...
یونگی چندبار آهسته پلک زد و نگاه به شیشه داد: پس... فکر میکنی این حرف آخرته و باید جدیش بگیرم؟
سونگی بغضش را روی سنگینی غم درون دلش گذاشت: آره، بیا دیگه سراغ هم نیایم.
یونگی مات به دانه برف روی شیشه که برف های دیگر میباریدند و کنارش جمع میشدند خیره ماند: میخواستم با کسی باشم که برخلاف دغدغه های زیادی که تو اطرافیانم و کارم هست، آرامش رو برام معنا کنه... ولی از کسی خوشم اومد که نه آرومه، نه کم حرف... و نه تو زندگیش آرامش تجربه کرده که با من قسمتش کنه. فکر کردم بیخیال، رابطمون از حد کار نمیگذره، ولی دیدم نمیتونم به دغدغه هات اهمیت ندم... با خودم گفتم زندگیشو آروم میکنم و توقعشو تا جای ممکن از رابطه ای که میخواد برآورد میکنم. شاید ظواهرم طبق فانتزی های دنیای دختربچگونش نباشه... شاید شب و روز نتونم خودمو تب کرده و بی قرار نشونش بدم. ولی سعی میکنم نذارم صدمه ببینه و کاری کنم از دردای گذشتش جدا شه و کنار من شروع کنه...
کاری که نه سال پیش هم خواستم برای اون کنم...
دختری که توی دانشگاه باهاش آشنا شدم و آسیب دیده بود... کسی که عاشقش بود رهاش کرده بود و اون هنوز بهش فکر میکرد. سعی کردم کمکش کنم تا چشماشو رو به تجربه بدش ببنده... درواقع میخواستم منو ببینه، فکر میکردم لایق اینکه در اون حد دوستم داشته باشه هستم.
یه مدت گذشت و همه چیز بنظر خوب میومد ولی یهو بهم گفت میخواد ازم جدا بشه. گفت عشق اولش برگشته و تغییر کرده و حالا دوستش داره.
نمیتونستم مانعش بشم. بهرحال اولویتش نبودم. رهاش کردم... بعد پنج سال دوباره دیدمش، گفت جدا شده. گفت پشیمونه و میخواد دوباره بهش فرصت بدم.
راستش تا اونموقع هنوز کسیو ندیده بودم که اونطوری دوستش داشته باشم... حتی تا چند سال بعدشم برام اتفاق نیفتاد، ولی نپذیرفتم... نتونستم ببخشمش چون زمانی که تمام خودمو براش گذاشتم، گذشته ی حل نشده و اشتباهشو به من ترجیح داد.
نگاه سمت سونگی که با غم نگاهش میکرد چرخاند: بعد اون تجربه، اصلا دلم نمیخواست کسیو دوست داشته باشم که تلاشی برای آماده کردنش برای پذیرشم کنم... که با تلاش خودمو بهش اثبات کنم... اما اتفاق افتاد و من باهاش نجنگیدم. با اینکه توی قلب تو ام هنوز آثار یه آدم دیگه بود. من به خودم قول داده بودم هیچوقت انتخاب دوم نشم... لایق انتخاب اول بودن بودم، نبودم؟
اشک بر گونه سونگی چکید و دستگیره ماشین را کشید: هستی... پس باید یکی که قدرتو بدونه پیدا کنی.
_سونگیا...
سونگی مردد نگاهش کرد و یونگی گفت: اگه باور کنم ارزشم برات از درد امروزت کمتره... هیچوقت نمیتونی برگردی.
_آدمی مثل من تو قواعد قشنگ تو نمیگنجه. خداحافظ یونگی...
سونگی این را گفت و با پیاده شدن و گذاشتن پالتوی یونگی روی صندلی، در را بست.
یونگی نگاه بی حس و رمقش را از پالتو کند و به فرمان ماشین داد.
میخواست باور اینکه سونگی هرگز دست از هرچه جز او و آینده نمیکشد را به تعویق بیندازد... با اینکه سخت بود. تصویر رفتن، حتی اگر از روی یک لج و قهر ساده باشد. تصویریست خاکستری و تیره. و هرگز نمیتوان صبورانه وقف زندگی شد تا آن که رفته برگردد...
ترس برنگشتن ، حسی است که از قید آدم رفته را زدن بیشتر میرنجاند.
***
سرش از الکل گرم بود و میخواست به محض رسیدن به تخت بخوابد.
نزدیک در اتاقش رسید که حس کرد روی مبل چشمش به کسی برخورده.
رو برگرداند و چانهو را دید که نشسته روی کاناپه خوابش برده.
نزدیکش که شد فهمید بیدار است و به سقف زل زده.
متعجب پرسید: چرا نمیری اتاقت بخوابی چان؟
چانهو بی اینکه نگاه از سقف بگیرد گفت: فردا با پرواز عصر میام، بقیه صبح برید.
_اتفاقی افتاده؟
لبخندی پر درد بر صورتش نشست. حالش اصلا خوب بنظر نمیرسید.
_جیهوا حتی اگه بیدارم بشه از من متنفره... من چند سال پیش همه چیزو خراب کردم... وقتی در رو روش بستم بجای اینکه بغلش کنم و نگهش دارم. کدوم احمقی حاضره یکی مثل منو ببخشه...
جیمین که گرمی الکل از سرش پریده بود روی میز قهوه مقابل او نشست و گفت: برای بخشیده شدن و نشدنت خودت نباید پیش داوری کنی.
پوزخند زد و خیره نگاهش کرد: مزخرفه... من اونو نابود کردم. جیهوای مظلومم نیاز داشت بتونه به یه نفر تکیه کنه و از شانس بد عاشق یه بی لیاقت شد.
_چان...
_بخاطر طمع و حرص چیزایی که حتی یه روز هم از ته دل و واقعی خوشحالم نکرده زندگی خوبی که میشد داشته باشم از دست دادم.
جیمین ساکت ماند. در این باره نمیدانست... چانهو قبلا دلیل ازدواجش را یک اشتباه و اجبار خانوادگی و ترس پذیرش گرایشش گفته بود.
چانهو نگاه ناامیدش را به روبرو داد: به هزار دلیلی که برای خودم تراشیدم ولش کردم اما به اون دلیل اصلی و مهم تر نگهش نداشتم... من... یه روز تو تنهاییم میمیرم.
جیمین دست بر شانه او گرفت: چان آروم باش... چنین چیزی نمیشه...لطفا خودتو نباز.
_ببازم چه فرقی میکنه؟ به هرحال... با یه امید واهی ادامه میدم.
_ولی جیهوا یه روز بیدار میشه... حتی اگه نخواد برگرده بهت، از اینکه حالش خوب میشه و زندگی میکنه بار روی شونه هات کنار میرن.
_ اون حق داره برگرده و یه زندگی عالی داشته باشه... کاش فقط برگرده.
_تو باید خیلی صبور باشی... یادته بهم گفتی دردم فقط با صبر تغییر میکنه و تموم میشه؟ من از تو یاد گرفتم چجوری با درد کنار بیام ولی بازم تو همیشه قوی تر بودی... گفتی حالات بد شدید مثل موجن، با شدت میان اما زود ضعیف میشن و برمیگردن.
_من فقط... دلم براش تنگ شده.
جیمین غمگین به اشکی که از پلک او روان شد زل زد و نگاه پایین انداخت: اونایی که توی کما ان... میتونن بشنونت... باهاش حرف بزن. اون وقتی این اتفاق افتاد هنوز عاشقت بود، هرچقدرم دلخور باشه، شنیدن معذرتخواهی تو براش مهمه...
_نتونستم برم پیشش... نمیتونم اینو از سونگی بخوام.
جیمین اشک او را پس زد: یکم دیگه میشه ازش بخوای.
چانهو خیره نگاهش کرد: من بابت خودخواهی و ترس جیهوا رو ول کردم و بخاطر پول با سونگی ازدواج کردم. و بعد سونگیو تحقیر کردم که ولم کنه تا برگردم پیش اونی که ولش کرده بودم... نمیخوای سرزنشم کنی؟
جیمین با مکث گفت: نه... من هیچوقت سرزنشت نمیکنم.
_طرف یه مقصر نمون... هیچوقت.
_طرفت نیستم، من دوستتم و خطاهات رو قضاوت نمیکنم... همین.
_به هرحال.. تایید کردنات باعث میشه دلم بخواد اونی که تاییدم میکنه تنهام نذاره. ولی به هرحال اینکارو میکنی.
جیمین ساکت شد و چانهو با مکث سر به نفی تکان داد: من مستم دارم چرت و پرت میگم... برو.
_چان، قرار نیست تنها بمونی...
ساکت نگاهش کرد: اتفاقا قراره تنها بمونم...
جیمین نگاه از چشمهای او پایین آورد و با تاملی لب زد: خب... آخه...
_برو بخواب. صبحم برو فرودگاه... مثل بقیه.
چانهو این را گفت و با ملایمت دست جیمین را از شانه اش کنار زد و سمت اتاقش رفت.
جیمین نگران به در اتاق او خیره شد و آهی از سینه خارج کرد.
کاش میشد برای چانهو کاری کند... کاملا میفهمید او چه دردی را به دوش میکشد.
اینکه هم گناه خودت را بپذیری، و هم مجبور باشی زندگی کنی اما دلخوشی نباشد...
همه آدم ها، به یک دلخوشی برای ادامه دادن نیاز دارند.
نگران چانهو بود. چانهویی که امیدی برایش نماند اگر جیهوا بیدار نشود...
جیهوا دلخوشی اش را مرده دید و خواست بمیرد... و چانهو، فقط وقتی به ته درد میرسید یکشنبه غم انگیز مینواخت.
موسیقی ای برای پیوستن به معشوق از دست رفته...
***
از پله های ساختمان پایین آمد و سمت ماشین جونگکوک رفت.
جونگکوک پیاده شد تا چمدان و ساک او را عقب بگذارد.
جیمین به او که وسایل را روی صندلی عقب گذاشت نگاه کرد: خودم میتونستم بذارم، پیاده نمیشدی.
جوتگکوک در جلو را برای او باز کرد و ماشین را دور زد: سوار شو بریم.
جیمین نشست و با خمیازه ای گفت: راستی صبح بخیر پارک جونگکوک شی.
جونگکوک با لبخند به او و کلاه بافت مشکی رنگ روی سرش نگاه کرد: صبح بخیر هیونگ انگشتی!
جیمین کمربندش را بست: ماشینو کی از فرودگاه میبره؟
_سپردم به منیجرم.
کمی صندلی را عقب برد و به آن لم داد: یکم چرت میزنم.
جونگکوک ماشین را راه انداخت: دیشب خوب نخوابیدی؟
_یکم استرس داشتم.
_چرا؟ تو که موقع رفتن گفتی برسم راحت میخوابم. استرست از بین نرفته بود؟
جیمین لب خیساند: چرا...
اخمی ظریف به ابروهای جونگکوک گره انداخت: اون چیزی بهت گفت؟
_نه، فقط... حالش خیلی بده. درباره جیهوا حرف میزد و اینکه چقدر دلتنگشه و بابت ول کردنش تو گذشته پشیمونه... و گفت امروز با پرواز عصر میاد. راستش کم پیش میومد انقدر واضح از جیهوا حرف بزنه و پریشون باشه.
جونگکوک متعجب نگاهش کرد: برادر سونگی شی؟
مردد از حرفش گفت: آره... بگذریم، نباید میگفتم.
_چرا نباید میگفتی؟
_ اگه پیشت از چان حرف بزنم ناراحت نمیشی؟
_بیبی، من اگه ناراحت میشدم نمیذاشتم پیشش زندگی کنی.
جیمین متفکر گفت: من بهش گفتم جیهوا برمیگرده ولی راستش... من از کجا باید مطمئن باشم. اون هفت ساله توی کماست...
جونگکوک خیره به مسیر لب زد: یه حسرتایی جبران ندارن... همه انقدر خوش شانس نیستن که فرصت جبران رها کردن یه نفر که نباید رهاش میکردن رو بدست بیارن... بخصوص که پلای پشت سر اون آدم شکسته.
_منم برای همین ناراحتم... از اینکه چاره واضحی نداره.
جونگکوک برای التیام دادن قلب مهربان او لبخند زد: ولی من و تو هم فکر میکردیم چاره ای نداریم. یادته بهم گفتی همیشه برای همه ی آدما، بعد هر از دست دادن و غروب، یه طلوع هست؟ حتی اگه همون از دست رفته برنگرده، بلاخره برای همه یه دلیل واسه ادامه دادن پیدا میشه.
هرچند من و تو فرق داریم... من شانس آوردم.
_شانس نیاوردی، هردو پایبند احساسمون موندیم... یه احساس که برگشت داره و یکطرفه نیست. چیزی نمیتونست نابودش کنه.
جونگکوک سر تکان داد: درباره اونم نگران نباش... شاید اون پسره بیدار نشه، یا بیدار شه و نخوادش.
و شاید جانگ چانهو دوباره عشقو تجربه نکنه، ولی بلاخره، همه آدما یه دلیل برای ادامه دادن ...
حرفش را نصفه گذاشت و پوست لبش را گزید. رو برگرداند و به جیمین که پلکهایش را بسته و خوابش برده بود نگاه کرد.
دلیل برای ادامه دادن جانگ چانهو، باید از محدوده جونگکوک دور میماند.
اما جونگکوک اجازه نمیداد قلب مهربان جیمین متوجه ی اینکه او فکر میکند چانهو به او وابستگی دارد شود، اما اگر جانگ چانهو این را به او میفهماند، جیمین ناامیدانه ناچار میشد رهایش کند، آن هم آدمی را که برایش مفهوم خاصی دارد و سه سال با رعایت مرزها دوستانه کنارش مانده.
جونگکوک دلش نمیخواست جیمین آن ناامیدی را تجربه کند.
***
چانهو امضای آخر را هم روی سند انتقال سهم زد و گفت: تموم شد؟
وکیل سونگی برگه ها را برداشت تا داخل پوشه بگذارد: یه مقدار کارای دفتری میمونه که وقتی برگشتی، با خود خانم هان حل و فصلش میکنیم.
چانهو پلک به تایید زد: ممنون وکیل وونگ.
زن سر به احترام تکان داد: کارای طلاقتون هم با وکیلتون هماهنگ میکنم.
چانهو از جا بلند شد و با تشکر مجدد از او خداحافظی و از دفتر مدیریت تالار خارج شد.
از پله های اصلی پایین و پا به محوطه گذاشت و نگاهی کلی به ساختمان و ستونهای سفید رنگ ایوانش داد. استادش بعنوان هدیه عروسی اینجا را به او و سونگی داد.
اینجا برایش پر بود از خاطرات از هنر و موسیقی... و جیهوا همیشه میگفت آرزو دارد در این تالار روی صحنه برقصد و او تماشایش کند.
آرزویی که رها ماند و آرزو کننده اش به خواب رفت.
آهسته رو گرفت که سمت ماشینش برود. قبل رفتن میخواست از حال سونگی مطمئن شود.
صدای غریب مردی که اسمش را گفت سر جا نگهش داشت.
رو برگرداند، مرد مسنی مقابلش بود که یادش نمی آمد قبلا او را دیده باش.
قد بلند بود با چهره ای نشکسته و مغرور.
_جانگ چانهو شی هستین درسته؟
_و شما؟
مرد لبخند زد: میخواستم مفصل باهاتون حرف بزنم... فرصت کوتاهی هست؟؟
چانهو رد اشاره مرد را سمت کافه خیابانی آن سوی خیابان گرفت و گفت: خودتونو معرفی نمیکنید؟!
_دونستنش تاثیری نداره اما، من وکیل پدر جئون جونگکوک هستم... جو ایل جه.
***
ESTÁS LEYENDO
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfic▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...