Part 8 | فصل دوم

759 123 13
                                    


وارد سالن شد و جز بردن نگاه سمت جایگاه خانواده های عروس و داماد برای دیدن ووشیک، جایی را نگاه نکرد.
احتمالا ووشیک بعنوان برادر داماد، درگیر مراسم و کارهایش بود.
بی توجه به موقعیت، سمت اولین  میز دونفره ای که به چشمش آمد رفت.
نشست و نگاه به ساعتش کرد. وقتی به سونگی زنگ زد او گفت که جدا از هم به مهمانی بیایند و آنجا هم را ببینند.
بنظر خودش هم اینطور درست تر بود.
با حس سنگینی نگاه هایی چشمش سمتی رفت. همان زن هایی که همراه سونگی دیده بود سر میزی نشسته و نگاهش میکردند
با دیدن نگاه سرد یونگی سریع چشم گرفتند و چویانگ زیرلب گفت: اون مین یونگیه، مالک کمپانی آگسته.
هه را چشم گرد کرد: جذابه، از دوستای داماده؟
_احتمالا از سمت داماده. من و مینجو یچیزایی میدونیم. چند وقته هان سونگی اونورا میپلکه. امروزم اینجا دعوته، بنظرتون تو مهمونی قراره باهم باشن؟
مینجو نچ کرد: یادت نیست اون سلیطه از خود راضی اون دفعه چی گفت؟ گفت مین یونگی آدمی نیس که باهاش قرار بذاره. خودشو دست بالاتر میگیره.
چویانگ نگاه سمت یونگی که دست به آرنج دست دیگر روی میز گرفته بود  و با آن کت شیک و ساعت گران قیمت میدرخشید برد: خوش قیافست. ازون مردای باهوشه! امیدوارم با سونگی نباشه. هه را میتونی مخشو بزنی؟
هه را از شامپاینش نوشید: من تازه از شر یه مرد خلاص شدم، دیگه خودمو درگیر نمیکنم... اوه، ووشیک داره میره سمتش. پس دوست اونه!
ووشیک با لبخند مقابل یونگی که بخاطرش ایستاد ماند و دست سمتش گرفت: فکر نمیکردم بیای. هیونگ هم ببینتت خوشحال میشه.
یونگی لبخند زد: بودن من تو نامزدی داداشت لزومی نداشت. بهرحال چون یه مهمون مشترک رو میشناختم اومدم.
_مهمون مشترک؟
_از دوستای عروستونه.
_دوست دخترته؟
_نه ، یه دوسته.
ووشیک سرتکان داد: خوبه. برسه میبینمش.
_برو، تو باید اونجا باشی خوش آمد بگی. منم چون اونجا تو جایگاه ندیدمت نیومدم.
_رفته بودم مدیریت هتل به چندتا چیز رسیدگی کنم. خب پس فعلا. باز میام.
پلکی به تایید زد و بعد رفتن ووشیک با تعللی موبایلش را چک کرد و خواست بنشیند که نگاهش به ورودی و سونگی که از چهارچوب بلند در سالن وارد شد افتاد.
دیدش که در همانجا میان ورودی و تاج گلها ایستاد و نگاه به اطراف چرخاند تا او را پیدا کند.
یونگی باور نمیکرد بعد از آن دفعه که در فروشگاه لباس را تن او دید، حالا طوری در تنش تازگی و زیبایی جدیدی داشته باشد که گویا قبلا هرگز او را در آن لباس ندیده.
موهای بلندش را تماما بالای سرش دم اسبی شینیون کرده و آبشار صافی پشتش روان بود‌...
مثل یک ملکه بنظر میرسید. بند بند صورتش، تن و لباسش و نگاه یخی اش.
نگاهش به یونگی که برخورد به سردی و غرور چهره اش چاشنی لبخند افزود و در آن لحظه، بنظرش زنی زیباتر از او وجود نداشت.
میدرخشید. همین‌... بی هیچ توضیح و وصف تکامل دهنده ای.
مادرش همیشه میگفت روزی که حس کردی یکی از من زیباتره باید بیاریش پیشم. و یادآوری این حرف مادرش آن لحظه برایش آنقدر عجیب بود که نگاه از سونگی گرفت و چند قدم باقی را سمت او برداشت.
سونگی قدمهایش را سمت میز برداشت. دیدن یونگی آنجا، میان تمام چهره های قدیمی آشنایی که از هفت پشت غریبه برایش غريب تر و تا حدی اضطراب آور بودند... حتی نمیشد توصیف کند چقدر خوب و شیرین بود... حس میکرد تمام گرمای تنش در قلبش جمع شده.
مقابل هم که ایستادند سونگی با کمی پررنگ تر کردن لبخندش گفت: یونگی شی... میز خوبی رو انتخاب نکردی!
انگار آن لحظه ی باشکوه به پایان رسید، این زن جز غر زدن کاری بلد نبود!!
_میز دیگه ای نیست.
_تو زودتر رسیدی پس حتما بوده!
یونگی بی تفاوت به حرفش صندلی او را عقب کشید و بعد نشستن سونگی آن را کمی سمت میز هل داد.
سونگی با لبخند او را که مینشست نگاه کرد: چقدر خوشتیپ شدی. واقعا سلیقم تو انتخاب کت و شلوار حرف نداره.
یونگی سرتکان داد: توهم زیبا شدی، ولی نه فقط بخاطر لباس.
شانه بالا داد: خب معلومه، من همه جوره خوشگلم.
جلوی لبخندش را نگرفت و به او که نگاه به اطراف میگرداند خیره ماند.
نگاه یونگی را گرفت و گفت: چی شده؟
_موهات، بهت میاد.
سونگی آهسته دست به دم اسبی اش کشید و آن را یک سمت شانه اش انداخت: واقعا؟
_جدی داری میپرسی؟ نمیخوای بگی خب معلومه که بهم میاد؟
لبخندی زیبا به لبهایش انحنا داد: نه... نمیخواستم بگم. ممنونم.
یونگی هم متقابلا لبخند زد و نگاه از او گرفت. سابقه نداشت آنقدر به یک زن نگاه کند. بهتر بود حالا هم این را به سابقه اش اضافه نکند. زیبایی چهره امری خاص نبود.
سونگی نگاه سمت میزی که چویانگ و مینجو دورش بودند برد. آن حالت تمسخرآمیز نگاهشان را هرگز نمیشد تحمل کند.
انگشتهای باریکش که روی میز مشت شدند و توجه یونگی جلبش شد. سونگی به طرز خاصی با نفرت به آن سمت نگاه میکرد.
خواست صدایش کند تا نگاه از آنها بگیرد اما سونگی خودش رو برگرداند و با لبخند گفت: میرم به جمع آشناهام سلام کنم.
مردد نگاهش کرد اما حرفی نزد.
سونگی با لبخند گفت: نترس دعوا نمیکنم! اون ایون بی  آشغال پیششون نیست.
سپس از جا بلند شد و سمت میز پنج نفره آنها رفت: حالتون چطوره خانوما؟
چویانگ که توقع این حرکت را نداشت لبخند زد: سونگیا... واقعا سورپرایز شدم فکر نمیکردیم بیای. اونم با مین یونگی.
_خودش اوندفعه تو اتاق گریم گفت اگه فرصت کنم همراهیم میکنه. یادت نیست؟
چویانگ خندید: درسته...
سونگی نگاه بینشان گرداند: میبینم ایون بی بینتون نیست!
مینجو گفت: عا معلومه که نیست، بعد حرفای زشتش پشت سرت بنظرت باهاش معاشرت میکنیم؟!
سونگی با همان لبخند ملیح و طعنه دار گفت: آدما نمیتونن پشت سر کسی که براتون ارزشمنده جلوتون حرف بزنن!! اگه نمیپریدم وسط، حرفای جالبی میشنیدم!!!
چویانگ نچ کرد: عه این چه حرفیه! ما هیچوقت دربارت بد نمیگیم عزیزم، دلیلی نداره!
جوابی نداد و فقط به تاییدی مصنوعی سر تکان داد: بهرحال، دیدم زل زدید بهم و قصد جلواومدن ندارین، گفتم بیام یه سلامی کنم!
هه را به یونگی اشاره زد: فقط دوستین؟
_چطور؟
_میشه منو بهش معرفی کنی! حیفه تنها بمونه.
هه را این را گفت و با بقیه زدند زیر خنده.
سونگی همراهیشان کرد: روانشناسا میگن باید بذاری گذشته کاملا ولت کنه و بعد بری سراغ رابطه جدید، عزیزم فکر نکنم اسپرم شوهرت از آخرین سکس قبل طلاقتون رَحِمت رو ول کرده باشه. یکم صبور باش!!!
ماسیدن لبخند هه را و بقیه را به وضوح دید. اما کارش بود دیگر، به بهانه شوخی نفرتش را سر آنها خالی کردن لذت بی پایانی داشت که نمیشد از آن بگذرد. به هرحال زهرش را میریخت.
سپس قبل اینکه پیش، یونگی برگردد گفت: من براش یه دوست دختر خیلی خوب پیدا میکنم. کسی که مطمئن باشم از معرفیش پیش چنین مردی آبرو و اعتبارم زیر سوال نمیره! نگران نباشین خانوما.
رو برگرداند و مطمئن بود با نگاه های پرنفرت بدرقه اش میکنند. پوزخندش با دیدن یونگی که دست زیر چانه گذاشته و به جایگاه خالی عروس و داماد نگاه میکرد محو شد و خودش را به او رساند: عذر میخوام.
یونگی نگاهش کرد: برای چی؟
_تنهات گذاشتم.
_فقط پنج دقیقه شد.
سرجایش نشست و چشم در حدقه گرداند: هوف انگار پنج سال شد، با اون جِنـ ... تخم جنا.
بعد با حرص لبش را گزید. فحش ندادن در سالهایی که شروع به نوشتن کرد لحظه به لحظه سخت تر میشد!
یونگی که متوجه تغییر واژه او شده بود لبخند زد.
سونگی زن بانمکی بود... با تمام نقص های خلقی و رفتاری اش.
با ورود عروس و داماد به جایگاهشان پیانیست شروع به نواختن کرد و نگاه یونگی را سمت خود کشاند.
جهت نگاهش را از زنی که مینواخت به نیم رخ سونگی تغییر داد. توقع داشت او را هم خیره به پیانیست ببیند. آن هم بعد از آن نواختن باشکوهش...
اما سونگی زیباترین نگاه ممکن را به عروس و داماد داده بود. یونگی در سکوت به نگاه او که زیر سایه مژه های سیاهش تصویر آن زوج را در خود حل میکرد خیره ماند تا با شروع مراسم بلاخره نگاه به یونگی داد و با پوزخندی غمگین گفت: تو عروسیا و نامزدیا احساساتی میشم... تو چشمام که اشک نیست؟؟
یونگی با ملایمت نه گفت و سونگی گفت: فکر نمیکردم انقدر عروس قشنگی بشه. اون از خواهر عوضیش خیلی بهتره.
_اگه باهم خوب نیستید چرا دعوتت کرده؟
سونگی با لبخند سوالش را بی جواب گذاشت. به بهانه ی شروع مراسم...
دلش نمیخواست اوقات را با حرف زدن از رابطه تباهش با اطرافیانش خراب کند.
بعد انجام مراسم؛ عروس و داماد برای سلام کردن به مهمانان آمدند.
نگاه عروس به میز آنها که افتاد با لبخند شرمزده ای جلو آمد: اونی... ممنون که اومدی.
سونگی چند لحظه مردد ماند که برخوردش را مثل او خوب کند و گذشته را از یاد ببرد یا نه؟
و تردیدش کوتاه بود... هه کیونگ کاری نکرده بود. اگر در جمعی هم بوده که حرفی پشتش بوده، نمیتوانست مطمئن باشد او هم چیزی میگفته یا نه. به هرحال از معدود زمان هایی بود که احساسات جوشانش نمیگذاشتند شیطان باشد.
با لبخند بلند شد و با آغوش کوتاهی گفت: زیبا شدی... بهت تبریک میگم.
یونگی با هیونگ شیک دست داد و او گفت: مرسی که اومدی یونگی شی...از شما هم ممنونم خانم.
سونگی با لبخند برایش سر تکان داد و با نگاه هه کیونگ را بدرقه کرد.
بعد سر جایش نشست و گفت: وقتی برای نامزدیش دعوت میشدم، دلم میخواست سر به تنش نباشه! ولی الان... واقعا احساساتی شدم. دلم میخواد یه دستمال بردارم و چشمامو پاک کنم.
یونگی نگاه به جای دستمالها داد: خب، چرا برنمیداری؟
سونگی جوابی نداد و فقط با پوزخند گیلاس شرابش را برداشت. تنها سلاحش مقابل هرزه هایی که خیره اش مانده بودند تا برای دورهمی های بعدیشان موضوع صحبت داشته باشند همین بود که ربات باشد و نابودشان کند.
مهمانی کوتاه بعد از آن شروع شد و خیلی از مهمانان مانند عروس و داماد مشغول رقص شدند.
سونگی نگاه سمت یونگی که کمی دورتر از میزشان با برادر داماد صحبت میکرد برد و از جا بلند شد تا به بهانه دستشویی رفتن آنجا نماند وقتی همه مشغول رقص بودند.
یونگی متوجه او شد و با نگاه تا وقتی از در پشتی خارج شد دنبالش کرد.
ووشیک رد نگاه او را گرفت: چرا همراه اون اومدی؟
سوال ووشیک برایش بی معنا بود. لب خیساند و لیوان شامپاینش را تکان داد: هردو دعوت بودیم. چرا نه؟
_زن داداشم میگه همچین مایل نبوده اونو دعوت کنه...
یونگی اخم کرد: پس چرا دعوتش کرده؟
_نمیخواسته دعوتش کنه چون دلش میسوخته، میگه اون از دیدن چنین فضایی دچار حس پوچی میشه و دلش  میگیره. بابت ازدواج ناموفقش.
یونگی متاسف گفت: چون دلش میسوخته نمیخواسته دعوتش کنه اما کرده؟
ووشیک ماند چه بگوید.  همین لحظه سه کیونگ، خواهر عروس با لبخند سمتشان آمد و گفت: ووشیک شی، نمیخوای برقصی؟
بعد با لبخند به یونگی نگاه کرد و منتظر نماند تا ووشیک او را معرفی کند: من سه کیونگم، خواهر عروس... شما مین یونگی هستین درسته؟
یونگی پلک زد: سلام.خوشبختم.
سه کیونگ لبخند پررنگ کرد: عجیبه که همراه هان سونگی اینجایین، یعنی عجیبه که اون با کسی خوش رفتاری کنه!
یونگی خونسرد به دفاع از سونگی گفت: ازش بدرفتاری ای ندیدم، اون زن مهربون و با شخصیتیه.
_ خوبه که با شما اینجوره، اون به همه دوستاش گارد داره و فکر میکنه همشون دشمنشن. حتی وقتی میخواستم برای نامزدی دعوتش کنم گارد داشت که چرا خود هه کیونگ نباید بهش خبر بده‌.
_خواهرتونم دوستشه؟
_کم و بیش...
_پس توقع بجایی بوده، نه؟
سه کیونگ از دفاع مودبانه اما در عین حال گزنده یونگی از سونگی تعجبش را پس فرستاد و خندید: اون هیچکدوممونو دوستش نمیدونه. و فکر میکنه همه منتظرن تا پشت سرش حرف بزنن. و حتی داشت برای اومدن به جشن بهانه میاورد تا اینکه اینجا با همراه دیدمش. شاید اون باید بپذیره همه دشمنش نیستن و دوست هم پیدا میکنه... مثل شما، نه؟
ووشیک گفت: یونگی آدم خاصیه و مطمئنم هان سونگی هم آدم متفاوتیه که باهم دوستن.
یونگی گفت: هیچکس لایق تنهایی نیست. و هیچکسم خواسته ی قلبیش نیست که تنها باشه. کسی که دوری میکنه... دلایل خودشو داره.
سه کیونگ لب زد: انگار دوستیت از روی حس دلسوزی هم هست یونگی شی...
یونگی ساکت ماند. آن زن با آن تلاش مذبوحانه برای پیش بینی او میتوانست باعث خنده اش شود‌. اما...
سه کیونگ نگاه به اطراف کرد: اصلا سونگی کجاست؟ داشتم دنبالش میگشتم تا شاید بتونم راضیش کنم یکم بیشتر باهامون ارتباط بگیره.
ووشیک که متوجه راحت نبودن یونگی شده بود، برای اینکه مکالمه شان برای او کسالت بار نشود با گذاشتن لیوان شامپاینش در سینی میز کناری گفت: سه کیونگ شی، با من میرقصی؟
سه کیونگ موافقت کرد و باهم به میدان رقص رفتند.
یونگی متفکر چشم به موزاییک های خاکستری رنگ سالن داد. اما حقیقت داشت... اولش برای سونگی دل سوزانده بود. خواسته بود خوشحالش کند. مقابل آن حرفهایی که شنید و اشک ریخت... به هرحال او یک انسان بود. زنی که به نظر نمیرسید آن حرفها درباره اش حقش باشد.
به علاوه چه فرقی میکرد. دوستی آنها تا زمانی که همکار بودند باقی میماند.
نگاهش سمت در پشتی کشیده شد و سونگی را که از آن وارد شد دید. با دیدن یونگی از همان دور لبخند پررنگی به لب نشاند و چشمهایش هم هلال شدند. قبل اینکه قدم زنان عرض سالن را سمت یونگی طی کند. خود یونگی گیلاس پایه دار شامپاین را داخل سینی گذاشت و حین چپ راست کردن گره کراوات نقره ای رنگش سمت او قدم برداشت.
سونگی با لبخندی که لحظه به لحظه محو تر میشد به یونگی که محکم سمتش قدم برمیداشت خیره ماند و وقتی به او رسید لب باز کرد: داشتم میومدم سمت میزمون تا...
یونگی با گرفتن دستش حرفش را قطع کرد: بیا برقصیم.
متعجب نگاهش کرد. انگار اصلا حرف او را نفهمید فقط به سر انگشتهایش در دست بزرگ او نگاه کرد و یونگی پرسید: نمیخوای؟
چندبار پلک زد و با موافقت به او نگاه کرد.
یونگی دستش را پشت کمر او گذاشت و آهسته تا میدان همراهی اش کرد.
بدون برداشت دست چپش مقابل او چرخید و دست راستش را هم به پهلوی ظریف او گرفت.
سونگی پنجه هایش را دوطرف شانه های او گذاشت و نگاهش کرد. هنوز کمی شوکه بود.
آهسته رقص را همراه موسیقی پیش گرفتند و با جمع یکی شدند. تازه آن لحظه سونگی از سنگینی نگاه خیره همه احساس رهایی نسبی کرد.
یونگی نگاهش جایی پشت سر او بود. خونسرد و معمولی. سونگی لب فشرد و گلو صاف کرد: یونگیا!!!
یونگی نگاهش کرد: هوم.
چشم باریک کرد: درخواست رقصت درست نبود!!
یونگی ساکت ماند تا ادامه حرفش را بشنود و او گفت: ازم سوال نکردی. فقط گفتی بریم برقصیم. نوع درخواستت درست نبود!
یونگی به چشمهای تیره او نگاه کرد: خب چون درخواست نبود!
سونگی لب فشرد تا نخندد و یونگی فکر کرد لبخند او برخلاف چهره مغرورش خیلی گرم و صمیمی بنظر میرسد.
سونگی سرتکان داد: اینجوری از یه خانوم نمیخوان تا باهاش برقصن مین یونگی. اینارو یاد بگیر برای وقتی دوست دختر داشتی!
_ممنون از توصیت، آخه تاحالا نداشتم!
_منظورم این نبود که تاحالا نداشتی، منظورم رابطه ی درستته. همیشه برای هر آدمی یه رابطه درست تو زندگیش هست که نتیجه میده.
بعد تعلل کرد و نگاه از چشمهای یونگی گرفت: البته... بعضی از آدما. تو حتما جزوشونی.
یونگی به مژه های او نگاه داد و او با اتمام آهنگ کمی از یونگی فاصله گرفت و با لبخند گفت: بریم بشینیم. شامپاین لازم دارم.
یونگی ساعدش را برای او نگه داشت و سونگی با تعلل دست در آن انداخت. اگر میشد به یونگی از طرد شدگی اش توسط خودش بگوید، حتما بابت این رفتار زیبای مردانه اش مقابل تمام آشنایانش اینجا تشکر میکرد.
همراه یونگی سمت میزش راه افتاد که سه کیونگ سمتش آمد: سونگی اونی، خوشحالم اومدی.
سونگی بازوی یونگی را رها کرد و با لبخندی کج گفت: سه کیونگا... برای سلام کردن به اونی یکم دیر نیست؟
چهره متاسف و شوخی به خود گرفت: عا... من خواهر عروسم و درگیر مراسم. ببخشید.
سونگی مثل خودش جواب داد: عا... آره من باید میومدم سمتتون. حواس پرتم دیگه.
یونگی نگاهی به ووشیک و برادرش هیونگ شیک که داماد بود کرد: میرم اونجا.
سونگی سر به تایید تکان داد و وقتی او پیش آن دو رفت، سه کیونگ نگاه از مسیر رفتن یونگی گرفت و بعد لبخند زد: بهم میگفتی فکر نمیکنی بتونی بیای. واقعا توقع نداشتم اونی.
همین لحظه چویانگو مینجو هم به آنها پیوستند و سونگی گفت: من عادت دارم اطرافیانمو با حواشیم متعجب کنم... درسته؟
چویانگ گفت: این چه حرفیه سونگی، نامزدی دوستمونه. بیا فقط خوشحال باشیم.
سونگی ابرو بالا داد: به گوشای تیزت غبطه میخورم. حرفامونو شنیدی؟
مینجو خندید: نزدیک بودیم... چه خوب که بلاخره به مهمونیا برگشتی... ملکه مهمونیا خیلی وقت بود پیداش نمیشد.
_من برای مهمونی چندان وقت و حوصله ای ندارم. الان دیگه شما سه تا ملکه مهمونیایین.
سه کیونگ گفت: قبلنا عاشق مهمونی بودی. و وقتشم داشتی.
_قبلا ارتباط برام جذاب بود.
سه کیونگ با پوزخند به زمین زل زد و چویانگ گفت: پس عجیبه که امشب اومدی، حتما بخاطر اون دوستت.
و به یونگی اشاره کرد. سه کیونگ نگاه برآورد: عا راستی... از هوان چه خبر؟
لبخند سونگی خاموش شد و نگاهش مات و متزلزل... هرزه ی عوضی، بلد بود چطور ورق را برگرداند و لحظه را به کامش تلخ کند.
سعی کرد خودش را نبازد و بخندد: نمیدونم. چرا از چویانگ و مینجو نمیپرسی. در کل شما سه تا از هرچی،به من مربوطه میشده و میشه باخبرترین نه؟
سه کیونگ متقابلا خندید: نه واقعا نیستیم. ولی دلم میخواست میشد باهاش در ارتباط باشیم. اگه جدا نمیشدین هنوز باهم کلی معاشرت داشتیم. هوان خیلی خوش برخورد بود.
دلش میخواست سر سه کیونگ را از تنش جدا کند.
واقعا دیگر نمیدانست چه بگوید... کم آورد انگار.
در همین اوصاف ناخودآگاه، مثل یک واکنش غیرارادی با نگاه دنبال یونگی گشت.
و تلاقی نگاهش به او که نزدیک در منتظرش بود و با نگاه اشاره کرد که سمتش بیاید، باعث شد توانش را پیدا کند تا اضطراب آن لحظه را همانجا بگذارد و بگوید: خب باید برم انگار، از مهمونی لذت ببرین.
منتظر کامل شدن جملات خداحافظی نماند و سمت یونگی رفت. او حتی کیف دستی و کتش را برداشته بود.
کت و کیفش را از دست یونگی گرفت و باهم از سالن خارج شدند.
بعد خروج از مجتمع و ورود به پارکینگ، یونگی در را برایش باز کرد و او ساکت سوار شد.
یونگی پشت فرمان نشست و با بستن کمربندش به او که ناخنهایش را به بدنه ی کیف دستی اش میفشرد نگاه انداخت.
با توجه به آنچه دفعه پیش شنید، سونگی حق داشت خوب نباشد. اما توان فاصلع گرفتن از آن آدمها را هم داشت و این کار را نمیکرد.
یونگی ماشین را از پارکینگ خارج کرد و در خیابان انداخت. ساعت حدود نه و ربع بود.
قصد داشت بعد رساندن سونگی، به کمپانی و استودیوی خودش سری بزند.
نیمی از مسیر طی شده بود و سونگی هنوز ساکت و گرفته بود. چهره اش سفید تر از همیشه و نگاهش به روبرو فرقی با دو تیله یخ نداشت.
یونگی فکر کرد او چه میکند؟ به خانه میرود و در تنهایی بدون اینکه ناراحتی اش را به کسی بگوید در خودش حل میکند؟
اینکه نخواهی به کسی بگویی خیلی فرق داشت با اینکه کسی را نداشته باشی.
همانطور که به مسیر نگاه میکرد گفت: نونا، میخوای بری خونه؟
پلک بی حسی زد: جای دیگه ای که ندارم...
_منظورم اینه، باید بری؟
_چطور؟ اگه کاری داری من یه تاکسی میگیرم. ممنون که همراهیم کردی.
_خب پس اگه مجبور نیستی، اول بریم یجایی که حالت بهتر شه.
نگاهش کرد: حال من بد نیست.
یونگی به چهره پکر و گرفته او نگاه کرد: نگفتم بده، گفتم بهتر شه. حال منم گاهی خوبه اما میتونه بهتر شه.
سونگی سرتکان داد:خیلی خب.
یونگی اشاره کرد: هنوز کمربندتو نبستی.
سونگی کمربند را از کناره صندلی اش کشید تا ببندد.
و یونگی اجازه داد تا مقصد با سکوت به افکار او استراحت دهد.
***
روی کاناپه دراز کشیده بود و شال مبل را رویش کشیده و چشمهایش را بسته بود که چانهو داخل آمد.
لای پلکش باز شد و به او نگاه کرد. هنوز کسل بود.
چانهو پرسید: خواب نبودی؟
_فقط دراز کشیدم.
_مریض شدی؟
_نه، فقط کسلم.
چانهو با اخم جلو آمد و دست به پیشانی او چسباند. بعد مقابلش روی زمین زانو زد: برات یکم چای گیاهی درست کنم سرحال بشی.
جیمین حرفی نزد و وقتی چانهو خواست بلند شود ساعدش را گرفت: کی میرین کبک؟
_پسفردا، شب.
لب خیساند: هوم.
فکر میکرد چانهو بگوید بیا اما فقط پالتویش را به آویز انداخت و به آشپزخانه رفت.
جیمین سرجایش نشست و به او که مشغول آماده کردن چای شد نگاه کرد. کنترل تلوزیون را برداشت اما با فکر به اینکه حوصله تماشای چیزی ندارد دوباره داخل شلف روی میز گذاشتش.
مجله هنری روی میز را برداشت و همینطور که ورق میزد با دیدن عکس مردی با موهای بلوند خاکستری که پشت سر بسته بود یاد جونگکوک افتاد... آن پسرک معصوم با آن نگاه متحیر و پر از نور . آن پسرکی که توانایی تظاهر به بی تفاوتی هم نداشت حالا مردی شده بود برای خودش. مردی که راحت نگاه میکند و راحت تر نگاه میگیرد. کسی که بنظر گذشته را به خوبی پشت سر گذاشته.
همیشه نگرانش بود...  نگران جونگکوک و قلب وابسته اش.
جیمین بابت احتمال اینکه روزی نباشد، همیشه برای نگاه عاشق و آغوش و میل بی انتهای جونگكوک دلواپس میشد.
همیشه نیاز داشت تا زمانهایی او را از ماندنش مطمئن کند.
و انگار میان همان تلاش ها کم کم خودش را گم کرد. ذره ذره از خودش کند و به جونگکوک بخشید تا احساس نگرانی نکند.
که ایمان داشته باشد قلب جیمین تا روزی که نفس میکشد برای او میتپد. که جیمین زنده باشد و عاشق جونگکوکش نباشد؟ چه جوک بی نمکی... خیلی بی نمک.
چانهو با ماگ چای کنارش آمد و گفت: همشو بخور. بهش شیرینی نزدم، اگه میخوای یکم عسل بهش اضافه کنم؟
ماگ را گرفت و سر به نفی تکان داد: نه، همین خوبه.
چانهو به او که خیره به داخل لیوان بود نگاه كرد: نشد کامل صحبت کنیم. داشتم بهت میگفتم ایرادی نداره اگه به بچه ها ایده بدی.
_اینو نگفتی، گفتی تحسینم میکنی که شجاعت پیاده کردن ایده هامو دارم.
_خب در ادامه میخواستم اینم بگم. اما نشد.
با تعلل گفت: میخوای بهم حق تام بدی تا به طراحی و اجرای تو چیزی اضافه کنم؟
ساکت به چشمهای کشیده و تیره او نگاه کرد. چنین حقی را به هیچکس نمیداد، هیچکس... اما این پسر برایش هرکسی نبود. عزیزتر از این حرف ها بود. و تنه‍ا کسی که درحال حاضر داشت.
_اگه حس کنم با سلیقم جور نیست نمیپذیرمش. ولی میبینم که چی برای ارائه داری.
لیوان را سمت لبهایش برد و چانهو پرسید: قراره بری بوسان؟
بی تفکر گفت: نه.
نمیخواست خیلی آشکار بنظر برسد اما انگار توان مخفی کردن میلش به با او رفتن را نداشت.
_پس میخوای تنها اینجا بمونی؟
دمغ از نرسیدن به درخواست همراهی لب زد: یا اینجا، یا یه آپارتمان دیگه.
چانهو با تایید گفت: برنامه ای داری؟ برای دیدن دوستا یا کار؟
حالا حدس میزد حرف بعدی چه باشد... و با وجود تمام تذکر های مغزش مبنی بر اینکه قبول نکند گفت: نه. هیچی.
_پس بیا بریم. به کمک نیاز دارم، بچه ها هم نیاز دارن.
جرعه اش را بلعید و گفت: خیلی خب.
و همین، قبول کرد. کاری که بهتر بود نکند.
چانهو از جا بلند شد: برم لباسامو عوض کنم. فردا زوده، پسفردا صبح یه چمدون ببند. پروازمون شبه.
_پرواز تیم فیلمبرداری چی؟
_نمیدونم. باید هماهنگ کنم.
جیمین با نگاه دنبالش کرد و با گذاشتن چانه روی پشتی مبل به بیرون پنجره زل زد.
اشتباه میکرد. اما مهم نبود... نمیخواست کسی که باید فاصله میگرفت او باشد.
***
سونگی قدمی روی سطح سیمانی برداشت و از آن نمای بام شکل به شهر نگاه کرد. حس حرف زدن نداشت؛ و الا میخواست به یونگی بگوید اینجا چقدر زیباست.
یونگی قدمی از کنار پایه های فلزی منبع آب به سمت او برداشت و گفت: من زیاد میام اینجا.
نگاهش کرد و یونگی کنارش رفت. لبه ی آنجا نشست و پاهایش را آویزان کرد: بشین...
سونگی با مرتب کردن دامنش کنار او نشست و با در آوردن پاشنه بلندهایش پاهایش را از آنجا آویزان کرد.
یونگی نگاهی به ناخن های لاک زده پای او کرد: سردت نمیشه؟
پکر گفت: سردم شه بهتره تا کفشام بیفتن اون پایین قاطی علف و سنگ و کلوخ...
یونگی لبخند زد و به لب آویزانش نگاه کرد: اون پایین رو اگه بگردن، پر از خودکاره...
_چرا خودکار؟
نگاه به اطراف کرد: یه دوستی داشتم که اینجا مینشست و ترانه مینوشت. اولین بار همینجا دیدمش.
سونگی نگاه به پایین که تاریک بود داد: خودکاراش میفتادن اونجا؟
_آره، همیشه‌. کاغذ از بین میره وگرنه کاغذای مچاله شدشم اونجا میبودن.
نگاه به نیم رخ یونگی داد: مرد بود یا زن؟
نگاهش کرد و خندید: مرد بود. مثل جونگکوک دوستش داشتم.
_مثل برادرت؟ چرا میگی داشتم.... الان نداری؟
_دیگه در ارتباط نیستیم.
با غرق شدن در حسرت های حل نشده اش لب زد: کاش برای همه،  در ارتباط نبودن... پایان حساشون میشد.
یونگی به او خیره ماند: اگه بخوای صحبت کنی، من بهت گوش میدم.
سونگی لب زیرینش را جوید. نمیدانست چه بگوید... از طرفی نمیخواست تمامش را بگوید.
هنوز آماده نبود... چون گفتنش به معنای مهر مختوم زدن به همه چیز بود. نمیتوانست او را تمام شده بداند... انگار هنوز میخواست از جایگاه و شخصیت هوان مراقبت کند.
با تعلل رو به آسمان آه کشید: خیلی خسته شدم. از صبر کردن...
_صبر برای چی؟
به چشمهای یونگی خیره ماند و با لبخندی غمگین نگاه به پشت سر او گرداند.
حالا انگار در جایی میان خاطرات گذشته سیر میکرد. لبخند به لب داشت اما چشمهایش همچنان غمگین بود. لبخندش جز یک قوس ملایم روی لبهای سرخش حالتی به صورتش نمیداد.
_ده سال پیش... بیست و هشت سالم بود. حسابی درگیر تلوزیون و سینما و تئاتر بودم... یه دختر عاشق بازیگری که به لطف بابای پولدار و معتبرش حسابی داشت به دور از حواشی کار میکرد و تو اون صنعت جا باز میکرد.
حسرت میخورم که چرا همونجور نموند... من بابت مسیری که انتخاب کردم و توش شکست خوردم خیلی متاسفم.
_همه ی آدما شکست رو تجربه کردن. بعدش چی؟
_عاشق شدم، ازدواج کردم... خیلی دوستش داشتم. دوستای بدی نبودیم. اما زوجمون انگار زیاد...
وفتی دیدمش... دقیقا همون مردی بود که از دوران دختربچه بودن، درست وقتی پرنس سوار به اسب سفیدتو تصور میکنی میدیدمش... همون ظواهر... و نمیتونستم بیخیالش شم. پامو کردم تو یه کفش که من همون پسر ساده و معمولی رو میخوام... با اینکه از نظر اجتماعی کلی فرق داشتیم.
بابام دوستش داشت و پشتم گرم حمایتش شد. گفت هوان پسر خاصیه و اونم قبولش داره.
نگاهش دوباره روی یونگی برگشت: دقیقا همون مردی بود که باعث میشه تموم دنیا حسرت بخورن که مال توئه.
یونگی در سکوت به او گوش سپرده بود اما با مکث او گفت: برات حسرت خوردن بقیه مهم بود؟
نفس گرمش در سرمای تیره ی شب مه شد: من چنین آدمی بودم همیشه... مثل یه پرنسس زندگی کردم تا خودم ملکه بشم. ولی درباره هوان... اگه بقیه حسرتشو نمیداشتن هم میخواستمش. میخواستم اونو پادشاه خودم کنم. میخواستم بکشونمش بالا، حتی اگه از صدقه سر من به حساب بیاد.
یونگی نگاه به زمین سیمانی میانشان داد و سونگی گفت: تو اولین کسی هستی که دارم بهش میگم مین یونگی... اینی که الان بهت میگم رو، هیچکس نمیدونه...
نگاه یونگی بالا آمد و او لب خیساند: اختلاف داشتیم. از اولش... همو نمیفهمیدیم. همیشه حس میکردم منم که کم دارم... چون هوان که بی نظیر بود. همه از کمالاتش، از خاص بودنش میگفتن. ولی سونگی یه دختر لوس و از خود راضی بود که مرد به اون خوبیو اسیر خودش کرده. بعد سه سال... بهم خیانت کرد. جدا شدیم. ولی نذاشتم کسی بفهمه بهم خیانت شده... اونا هنوز فکر میکنن هوان رو از دست دادم چون لیاقت نگه داشتنشو نداشتم و اون از دستم خسته شد و رفت. ازم بد میگن...
تنها نشدم... همیشه تنها بودم، فقط، دورم بودن تا تماشاگر باشن.
چشمهای غمگین و بی فروغش را به پشت سر یونگی داد. یونگی فکر کرد این زن، هان سونگی که تا به اینجا شناخته بودش همیشه نظر دیگران برایش ملاک بوده. چطور توانسته خیانت همسرش را مخفی کند و اجازه دهد همان دیگران، از او بد بگویند و از همسرش خوب؟
وقتی سونگی نگاهش کرد، یونگی با ملایمت پرسید: چرا نخواستی کسی بدونه اون بهت خیانت کرده؟
تلخ خندی گوشه لبش جای گرفت و چین به پیشانی نشاند: تو فکر کن نمیخواستم کسی بگه هان سونگی با اون همه ادعا هم بهش خیانت شد و برام دلسوزی کنه...
_ولی دلیلش این نیست؟
لب فشرد و به یقه کت او خیره شد: خیلی خستم... انگار چند شبانه روز تو مهمونی بودیم.
یونگی در سکوت به تماشای گردی صورت او ماند و او لب زد: نمیخواستم کسی بفهمه. ولی نه فقط بخاطر خودم... اجازه میدم تا آخر پشتم بد بگن... ولی یه روز، هوان پشیمون میشه...
_پشیمون؟ یعنی برگرده؟
_میخوام که بخواد برگرده و من نخوامش...
چهره یونگی باز شد و با نفس عمیقی به شهر خیره شد. چرا زن ها اسم فراموش نکردن و تمنای برگشت داشتن را میگذارند میخواهم بخواهد و نخواهم؟
دستهایش را دور زانوهایش پیچید و برخلاف میلش لب از لب باز کرد: میخوای برگرده، بعد این جمله، اما و جمله بعدی نمیاد.
سونگی خسته نگاه از نیم رخ او گرفت و خیره به چراغهای شهر گفت: این اتفاق نمیفته، دارم با خودم میجنگم تا موفق شم یه مرد بهتر رو ببینم. زندگی با من مهربون نبود...
یونگی صورت سمت او مایل کرد: زندگی یه خط صاف نیست... شبیه ریتم ضربان قلبه. بالا و پایین.
سونگی پلکهایش را رو به چراغ های سو سو زن شهر بست: به عشق و احساس خودت بسنده نکن. مطمئن شو دختره واقعا عاشقته، خب؟
یونگی چشم از او گرفت و نگاه به آسمان داد: نمیشه هیچوقت از چیزی به اسم قلب مطمئن شد. عاشق ترین زوجی که دیدی کیا بودن؟
_پدر و مادرم...
_عشقایی که به بن بست برسن زیاد دیدم. بعد تموم شدن یه رابطه، تموم شدن عشق یه موهبته.
_یعنی چی؟
_ عشق دوطرفه باعث میشه دو کالبد حس یکی بودن کنن. روح و جسم وقتی باهم نباشن، حاصلش ناتوانی و عذابه.
وقتی ازش جدا میشی، اینکه هنوز عاشق بمونی و نتونی فراموشش کنی، از بیرون شبیه یه افسانه مثل رومئو ژولیت بنظر میاد و تحسین برانگیزه... ولی از بیرون نمیتونن بفهمن اون یه نفر داره چه عذابی رو تنهایی رو شونه هاش متحمل میشه‌ با ناتوانی توی فراموش کردن.
سونگی پلک باز کرد و رو سمت او چرخاند: اگه یکی فراموش کنه اما فراموش نشه چی؟
نگاهش که از آن فاصله کم به نگاه سونگی گره خورد ناخوادآگاه رو به شهر کرد: وقتی جدا میشین هرکدوم باید درد خودتونو حمل کنین... یه موهبته که بتونی محض تموم شدن رابطه عشق هم تموم کنی که درد نکشی...
رابطه یه بستر امن برای احساساته، رابطه رو تنگ فرض کن، وقتی که  بشکنه، عشق مثل آب توی اون تنگ شکسته پخش زمین میشه. اگه بیخیالش نشی باید تا آخر عمر بالاسر ماهیای مرده اشک بریزی.
_ولی دست خود آدم نیست یونگی... همونطور که نمیشه انتخاب کنی عاشق کی بشی، نمیشه هم انتخاب کنی که فراموشش کنی.
_برای همین میگم موهبته. سخت اتفاق میفته.
_تو... تونستی؟
با یادآوری جونگکوکی که در ذهنش بود گفت: راجب خودم نمیگم... راجب یه دوسته.
_هنوز فراموش نکرده؟
_از قدرت درکم خارج شده... فقط میدونم که میشه بهتر هم بشه.
سونگی بی آنکه نگاه بگیرد پرسید: خودت چی... تونستی فراموش کنی؟
نگاهش کرد: تونستم.
_تونستی دوباره عاشق بشی؟
_نه هنوز.
سونگی با تعلل نگاه روی زمین گرداند: کاش میگفتی اره...
یونگی با لبهای نیمه باز به او زل زد. انگار چیزی برایش قابل هضم نبود... چیزی درونش فشرده و فشرده تر شد تا سونگی گفت: که امیدوار میشدم به تجربت. که باور کنم منم میتونم.
لبهای نیمه بازش را بست و آن فشردگی درون قلبش از هم باز شد. مثل اضطرابی آنی بود...
با دست طره موی رها شده از دم اسبی او که روی صورتش افتاده بود کنار زد و گفت: سعیمو میکنم. و بعد، بهت میگمش.
اخم کرد و لب جلو داد: یاه! یعنی من همینجور بمونم تا تو تجربشو کسب کنی؟ من ازت بزرگترم ، خودم تجربش میکنم و بهت میگم!
یونگی سرتکان داد: پس امیدوارم تا بهار عاشق بشی...
_زیاده...
_فرصت لازمه. بهتره یکی باشه که قبلش باهاش آشنا شی و بشناسیش. مثلا از فردا...
آه کشید و با حس سردرد کش از موهایش کشید  و به منظره پشت سر یونگی چشم دوخت: از این فردا ها زیاد تصور کردم.
یونگی در سکوت به چشمهای غمگین و زیبای او و موهایی که در نسیم پراکنده میشد چشم سپرد. جذب او شدن آسان بود... اگر فرصت به شناختنش بدهی، درونش دختربچه ای که اجازه ندهد درگیر منطق های بی اساس و خشک زندگی باشی پیدا میکنی، و زنی باهوش که با نوشته هایش ساعت ها به فکر کردن وادارت کند.
سونگی نگاهی به دو طرفش کرد: کیفم تو ماشینه... گوشیتو میدی؟
یونگی بی حرف موبایلش را به او داد و سونگی با باز کردن دوربین دستش را فاصله داد و عکسی از خودشان گرفت: عا چقدر خوشگل افتادم! بخند مین یونگی!
دوباره موبایل را فاصله داد و با نگاه به لبخند یونگی در صفحه چند عکس گرفت و گوشی را پسش داد: اینارو برام بفرست. یادگاری از این جای قشنگ.
یونگی سر تکان داد و سونگی نگاهش کرد: همیشه میگن مردا کارهای سختو دوست دارن، ذات شکارچیشون باعث میشه دنبال هر کی سخت بدست بیاد باشن.
اما بحث آسیب که باشه، کمتر آدمی حاضر میشه زنی که در حد من بدبین و مودی شده رو در حدی بشناسه که عاشقش بشه... برای همین میترسم از اینکه کسی منو بشناسه و بفهمه رابطه باهام ارزش گذاشتن کلی وقت برای جلب اعتمادم و از بین بردن ترسام نداره.
_نونا، کسی که عاشق بشه، توجهی به اینکه چقدر باید وقت صرف جلب باورت رو خودش کنه نداره... تو زن باهوشی هستی.
_اگه بنظرت من باهوشم... پس بدبخت شدم. مردای احمق عاشق زنای باهوش میشن و نمیتونن بدستش بیارن. و مردای باهوش، جذب زنای ساده میشن تا زندگی براشون قشنگ و ساده بشه.
_این خیلی نظر جامعیه... نمیتونی روش محکم باشی.
_من... رو هیچ نظری محکم نیستم مین یونگی... یادت رفته؟!
با کشیدن دوطرف یقه پالتویش و بغل گرفتن بازوهایش از سرما گفت: من یه زن سطحی و دهن بینم!! اگه طرز فکرم تو راه درستی ثبات بگیره خوب میشه...
_کی گفته که سطحی هستی؟
سونگی جوابی نداد و یونگی هم مثل او نگاه به شهر سپرد.
بعد از رساندن سونگی دم در خانه اش، نگاهی به دروازه که برایش باز ش کرد و سونگی لبخند زد: ممنونم که منو از اونجا بردی بیرون.
_دیگه با این آدما در هیچ ارتباطی نباش.
_نمیخوام باشم... مثل سیب جادوگر بدجنس میمونن. سرخ و بنظر مفید، اما سمی!
یونگی مهربان نگاهش کرد: خانواده ی همسر مادرم همیشه تو روش خوب بودن و پشتش نه... اون آدما که باهات در ارتباطن شبیه همونان، بهتره در قلبتو به روی آدمای جدید باز کنی و وقتتو صرف دوستای واقعی کنی.
_پس دیگه فکر در آوردن چشمشون نباشم؟
عاقلانه نگاهش کرد و سونگی خندید: شوخی کردم... مین یونگی دوستی با تو، توی این چندسال بهترین اتفاق بوده برای من.
با قلبی گرم نگاه از او گرفت و به فرمان داد: ممنونم.
سونگی کیفش را برداشت:من کمتر به چنین چیزایی اعتراف میکنم، پس خوش به حالت!
بعد با خنده شب بخیر گفت و پیاده شد.
یونگی منتظر بالا رفتنش از پله ها و ورودش به در ماند و سونگی بعد ورود و قبل بستن در با لبخندی زیبا برایش دست تکان داد و رفت.
تازه یادش آمد جواب شب بخیرش را نداده. نگاه از دروازه گرفت. کاش لااقل میگفت آشنایی با سونگی هم برای او اتفاق خوبی بوده. موبایلش را برداشت تا بنویسد اما منصرف شد. بعدا اگر حرفش پیش آمد هم میشد این را گفت.
***
یسول با دیدن یو که از دفترش درآمد و همانطور که سریع در راهرو راه افتاد با موبایل حرف میزد   پا تند کرد تا بتواند به او برسد: رییس؟!
یو موبایل را پایین آورد و بعد دوباره به گوشش چسباند: چهل دقیقه دیگه اونجام. اون ویلا باید هماهنگ بشه. همین که گفتم.
مکالمه را قطع کرد با لبخند گفت: یسولا!
یسول دست به سینه ایستاد: بابت جریان مرخصی دردسر زیادی کشیدم.
خجالت زده گفت: عاااااا، شرمندتم.
یسول سعی کرد دعوا و تلاش مذبوحانه بعدش برای نرم کردن ییهون و بخشیده شدنش را از ذهن بیرون کند.
چشم باریک کرد: چرا به درخواستای غیرمنطقیش هم بله میدی رییس؟ این واقعا درست نیست.
_کیم تهیونگ باید تو این فیلم بازی کنه و هر بهایی براش میدم. تنهام نذارخب؟ لطفا تا آخر پروژه تحمل کن.
اخم کرد: یعنی چی؟ چرا من؟!
یو طوری به اطراف نگاه کرد که بخواهد مطمئن شود کسی نمیبیند و نمیشنود. بعد سر جلو برد و با صدایی زیر گفت: فکر کنم ازت خوشش میاد.
فک منقبض کرد و گفت: نکنه قدم بعدیت اینه باهاش برم سر قرار؟؟
_عا، نه دیگه این زیاده رویه. اونکارو اگه دلت خواست بکن.
دوست داشت پوزخند بزند. یو کانگ چول ساده لوح!
دست تکان داد: خب دیگه برو رییس ، برو.
_عاه آره دیرمه... راستی، برو سالن تمرینات رزمی ناظر تمرینای تهیونگ باش. برای سکانسای اکشن باید حسابی کار کنه. بابت سفرم غصه نخور. چند روز دیگه میریم یه ساحل خوب.
چند بار پلک زد: هان؟!؟!!
یو با عجله توضیح داد:باید بریم تو یه بستر مناسب برای یسری تمرینای ویژه.
_اینم پیشنهاد خودشه مگه نه؟
سر به نفی تکان داد: معلومه که نه!
همانطور که عاقلانه نگاهش میکرد سر به تایید تکان داد اما یو را خوب میشناخت. نیاز نبود سوال کند. آن مرد ضایعترین دروغ ها را میگفت. اینبار هم بعید نبود.
یو نگاهی به ساعتش کرد و قبل رفتن داخل آسانسور گفت: فعلا فیلمبرداری نداریم تا تمرینا کامل شن.شاید استارتش بمونه برا اوایل فوریه.
_چقدر طولانی شد.
_پروژه سنگینه. باید آماده بشن همه. حالام چیزی نیس نهایتش سه ماه دیگه.
یسول بدرقه اش کرد: بابت اینکه اینهمه مدت زندگیشونو مختل فیلم میکنی حتما دستمزد هنگفتی در نظر داری!
یو خنده کنان به یسول اشاره زد و سوار آسانسور شد.
وقتی رفت، یسول نفسش را فوت کرد و با چک کردن ساعتش با بی میلی راهی سالن تمرین شد.
سخت توانست دلخوری را از دل ییهون درآورد. ییهون لجباز و کینه ای نبود. اما حق داشت‌.
همیشه وضع یسول این بود، میخواست تغییرش دهد که سر و کله تهیونگ پیدا شد.
در سالن باز بود، نگاهش به تهیونگ که با دقت به حرف های مربی گوش و کارهایش را تکرار میکرد افتاد.
همانجا ایستاد و فقط نگاهش کرد، پوزخندی تلخ به لبش آمد. بعضی چیزها هرگز تغییر نمیکنند... مثلا حالت نگاه و چهره تهیونگ وقتی سعی دارد چیزی را یاد بگیرد. مثل بچه ها، نگاهش میچرخد و ابروهایش بالا میروند، و لبهایش را بیشتر از قبل میجود.
گاهی فکر میکرد کاش آن روزها، جدا از معصومیت کودکانه، کمی مرد میبود... کاش محکم تر و متفکر تر میبود.
سر تکان داد تا افکارش را پراکنده کند و بی سر و صدا گوشه ای رفت و به تماشای تمرین ایستاد.
تهیونگ او را دید و آن لحظه بابت حواس پرتی مربی او را زمین زد.
تهیونگ با آرنج های به پشت از روی زمین بلند شد و با اخم به یسول که مشت جلوی دهان گرفته و میخندید نگاه کرد. انگار که خنده اش درد حواله وجود تهیونگ میکرد. نه بابت تمسخر...
ذهنش لحظاتی را مرور میکرد که نباید...
( بعد یک روز کاری خسته کننده و کلی فشار بابت کامبکی که هفته ی آینده داشت. به خانه برگشت. پشت در واحدش ایستاد، دلش نمیخواست برود داخل.
قرار بود در خوابگاه کمپانی بماند و تا دو ساعت قبل اصلا برنامه ای برای آن شب به خانه برگشتنش وجود نداشت. در آخر یونگی گفت که میتواند برود، اما تهیونگ گفته بود فرقی ندارد، چون برنامه ای نریخته.
اما یونگی گفت برو و فردا عصر برگرد. حتی فرصت نکرده بود به یسول بگوید بیاید و اینجا منتظرش باشد. آنقدر هم دیروقت بود که نمیشد برود دنبالش. ریسک تعقیب شدن و باقی چیزها به کنار. یسول جواب پیامش را نداد، حتما خواب بود.
در را باز کرد و قدم داخل گذاشت. چراغ ها با ورودش خودکار روشن شدند و او با کلید خاموششان کرد و فقط لایت ها را روشن گذاشت.
در گلویش خستگی و بغض جا خوش کرده بود. با وجود داشتن تمام حمایت ها، زندگی با آن موقعیت و جایگاه واقعا مشکل شده و عذاب های خاص خودش را داشت. برای قوی نشان دادن خودش و تلاش برای خم به ابرو نیاوردن زیر فشار و کار ممتد و بی وقفه حس خمیدگی میکرد.
کلاه و شکتش را کند که نگاهش روی کاناپه و یسول که با لبخند تماشایش میکرد ماند.
انگار نمیتوانست باور کند.
با شلوار و هودی کرم رنگ آنجا نشسته بود و عاشقانه به او لبخند میزد.
ناباورانه گفت: تو اینجایی...
یسول بدون اینکه از جا بلند شود دست باز کرد: بیا اینجا عشق من... بیا خستگیاتو بذار اینجا.
فاصله اش را نفهمید چطور تمام کرد و او را در آغوشش گرفت.
یسول بوسه به گردنش نشاند و پنجه در موهایش فرو برد و سر او را به شانه خودش فشرد: دلم برات پر میکشید نوتلا.
تهیونگ سر از شانه او برداشت و با قاب گرفتن صورتش میان دستها گفت: چجوری فهمیدی میام خونه؟
_به یونگی شی گفتم امشب بذاره بیای، خودشم میدونست حالت خوب نیست.
بغضش را بلعید و دستهای یسول را بین دستهایش گرفت و به آنها خیره ماند. نمیتوانست حرف بزند. دلش نمیخواست یسول را غمگین کند. در دلش جز گلایه و دلتنگی هیچ نبود.
انگار یسول میفهمید... همیشه مثل معجزه گر بود. یک دستش را از دست او در آورد و صورتش را گرفت و بالا آورد: ببینمت...
نگاهش کرد و یسول نگاه شیفته اش را بین چشمهای او گرداند: قلبم درد میگیره ازغصه ی نگاهت... مرد خستگی ناپذیر من.
لب جوید: منو ببخش سولی... یه روز واقعا یه مرد محکم میشم برات.
اخمی تشر گونه کرد: کی گله داره ازت؟ تو قلبمی. من زیر نگاهت آب میشم. از کدوم محکم نبودن حرف میزنی؟
_نمیخواستم هربار منو تو له ترین حالتم ببینی و پرستارم بشی...
لبخند زد. همان لبخندی که محال ممکن بود بشود ذره ای در آن خستگی و کم آوردن دید... لبخند زنی که خودش را خوشبخت ترین زن دنیا میداند.
_تو لبخند و نگاه من نارضایتی حس میکنی؟
عاشقانه بوسه به لبخند او نشاند و در آغوشش گرفت. جز یسول هیچ چیز حالش را خوب نمیکرد. آن شب تا نزدیکی صبح حرف زدند، فیلم دیدند و بعد رابطه ای پر از نیاز و اشتیاق در آغوش هم به خواب رفتند. یسول برای از بین بردن خستگی هایش کافی بود... خستگی های جسم بهانه بودند، یسول با آن لبخند و تکرار اینکه از او راضیست باعث میشد همه چیز را برای خودش ساده کند و پشت سر بگذارد.
کاش تمامش حسی دائمی و حقیقی بود. کاش آنقدر از تهیونگ خسته نمیشد که به بهانه ای به آغوش یک غریبه برود و آنجا پسرک همیشه خسته و پر ضعفش را به دقایقی، برای همیشه دور بیاندازد)
با صدای مربی به خودش آمد.
مربی با او دست داد و گفت: یکم استراحت کن. زود میام.
با همان اخم سر تکان داد و وقتی مربی رفت دوباره نگاه سمت یسول برد.
یسول با همان لبخند نگاهش سمت در که مربی از آن خارج شد مانده بود.
تهیونگ لب فشرد و سمت او رفت. یسول به او نگاه کرد: صحنه اکشن... از پسش برمیای؟!
بی توجه به طعنه اش پوزخند زد: از پس کارای فیزیکی بد برنمیام. تو که میدونی‌.
یسول سعی کرد خونسرد بماند و به حرفش فکر نکند: چیزای فیزیکی تنها چیزی نیست که یه مرد باید از پسش بربیاد!
تهیونگ اخم کرد: کیم یسول...
یسول متعجب و منتظر ماند و تهیونگ با قدمی باعث شد فاصله شان به حدی کم شود که پشت یسول به دیوار بچسبد.
فکش را منقبض کرد و با تحکم و جدیت خیره به لبهای یسول گفت: دیگه هیچوقت خندتو نشون من نده...
یسول لبش را از درون گزید و سعی کرد به سستی زانوهایش فائق آید. با اخم صورت به طرفی دیگر مایل کرد تا آن فاصله اندک و نگاه تهیونگ آزارش ندهد.
تهیونگ با تکیه دست به دیوار قدمی پس رفت و خیره به زمین لب زد: برو بیرون.
یسول تکیه از دیوار گرفت و بدون واکنش خاصی سمت در قدم تند کرد‌.
تهیونگ اما نگاهش همانجا روی زمین ماند. حقیقت زشتی که وجود داشت را نباید از یاد میبرد. نباید یادش میرفت یسول چه کرده... نباید آن خیانت و هم آغوشی یک شبه پر از عواقب جبران ناپذیر را فراموش میکرد.
نباید خودش را به لبخند این دختر میباخت و تمام کارهایش، تمام بی رحمی هایش را به یادآوری تمام شیرینی های موقتی قدیمش را از یاد میبرد.
یسول بد کرد... هربار میدیدش این را هزاربار با خودش تکرار میکرد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang