نامجون دست زیر شقیقه گذاشته بود و حین نوشتن با خودکار نکاتی را زیر لب زمزمه میکرد.
جونگکوک مشغول موبایلش بود و با دقت به چیزی زل زده بود.
نامجون لحظه ای موبایل برداشت و با بررسی اعلان ها گفت: این که تویی! برگشتی اینستا؟!
جونگکوک بدون اینکه نگاه خیره اش را از صفحه موبایل بگیرد گفت: هوم.
نامجون نگاهش کرد: داری به چی نگاه میکنی؟
جونگکوک بی حواس و صادقانه گفت: به جیمین شی.
نامجون آنقدر خیره نگاهش کرد تا جونگکوک از گوشه چشم نگاهش کرد: چی شده؟
_دقیقا داری به چی نگاه میکنی؟
_به استوری جیمین.
نامجون دوباره دست زیر شقیقه زد و ابرو خم کرد: یک ساعت کامل توی گوشی ای!
جونگکوک موبایل را کنار گذاشت و گفت:داشتم اینستاگراممو برمیگردوندم.
نامجون کنجکاو شد: میخوای فعال شی؟
_هوم، چه اشکالی داره؟
لبخندی محو روی لبهای نامجون شکل گرفت و پیج جونگکوک که هنوز پستی نداشت چک کرد. جونگکوک میخواست در سوشال فعال باشد! فعالیت در این فضا از میزان علاقه می آید و جونگکوک شاید آنقدر علاقمند نبود اما قبل آن اتفاقات حداقل کم حضور داشت. حالا بعد سالها ناگهانی برگشته بود.
توی استوری هایی که جیمین میگذاشت لبخند میزد و گاه ادا در می آورد. بیشتر بیرون میرفت، بیشتر فعالیت میکرد... عوض شده بود. جونگکوک تغییر کرده بود. بخاطر روانپزشک مناسبی که او برایش در نظر گرفت! کسی که بنظر نمیرسید برای جونگکوک فقط در حد دستیار باشد. این وابستگی که جونگکوک به جیمین داشت نامجون را نگران میکرد. نگران از اینکه تمام پروسه استخدام جیمین برای از بین بردن وابستگی ها به یونگی و گذشته و سرکوب های درونیجونگکوک بود. و حالا آن پسر تمام حال خوب خودش را به دستیارش اختصاص داده بود. اگر کار جیمین تمام میشد و میگفت دکتر بوده،جونگکوک چه واکنشی نشان میداد؟ از طرفی هم نوع علاقه شان به هم برای نامجون استرس آور شده بود.
با تقی که به در خورد و پشت بند آن ورود جیمین و هوسوک به اتاق حواسش جمع آن ها شد.
جونگکوک با دیدنشان روی مبل صاف نشست و نامجون آرنج روی میزش گذاشت تا چهره مشتاق و چشمهای پر ستاره او را ببیند. آن بچه با دیدن جیمین خیلی عجيب میشد!
جیمین جلو آمد و با نشستن کنار جونگکوک گفت: ما اومدیم. شما ناهار خوردین؟
نامجون لبخند زد: هنوز نه.
جیمین چشم گرد کرد و خیره به جونگکوک گفت: ناهار نخوردی؟! گشنت نیست؟
هوسوک دست به سینه تماشایشان کرد:بس کن جیمین.لوسش نکن!
جونگکوک گفت: ناهار نمیخورم.میخوایم بریم باشگاه.
نامجون پرونده زیر دستش را بست: اینجا قهوه و یکم بیسکوییت خوردیم. بعد باشگاه یچیزی میخوره.
جونگکوک تایید کرد و برخاست: بریم جیمین شی.
جیمین هم ایستاد و با خداحافظی از هوسوک و نامجون همراه جونگکوک رفت.
نامجون با چهره ای دقیق نگاه از در گرفت و به هوسوک که خجسته و شاد به در نگاه میکرد زل زد: هوسوکا!
هوسوک با همان لبخند گفت: بله.
_این خنده پهناورت دقیقا یعنی چی؟ بچه هاتو راهی کردی؟!
_اونا دونسنگامونن نامجون، یکم منعطف باش.
_من منعطفم. اونا عجیبن، اینجور بنظرت نیومده؟
هوسوک انکارانه خندید: چییششش، چه حرفایی میزنی نامو. عجیب دیگه چیه؟
نامجون دست به سینه سرتاپای اورا نگاه کرد و شانه بالا انداخت: دیگه حرفی ندارم! پاشو بریم میخوام ناهار بخورم.
_ولی من ناهار خوردم!
نامجون پرونده ها را دسته کرد و سمت قفسه برد: فقط بیا بشین یه نوشیدنی بخور. یکم گپ میزنیم.
هوسوک با لبخند سرتکان داد و نامجون با برداشتن موبایلش همراه هوسوک بیرون رفت.
***
جیمین با شلوار مشکی خط دار و تی شرت سفید از رختکن خارج شد و داخل آینه مشغول بالا بردن موهای پیشانی اش با هدبند شد.
جونگکوک با ست مشکی رنگش از اتاقک مجاور در آمد و کنارش ایستاد: جیمین شی، آماده ای؟
جیمین هدبند را بالا داد و از آینه نگاهش کرد: عاااا جونگکوکی ما تو این لباسای جذب چقد خوش هیکله!!
بعد برگشت و سرتا پای جونگکوک را با خنده تماشا کرد. جونگکوک لبهایش را برای تعدیل خنده پرشوقش فشرد و گفت: بریم مربی ببینتت.
جیمین با همان نگاه شیطنت بار و شوخ دست دور گردن او انداخت و او مجبور شد حین راه رفتن با جیمین کمی به چپ خم شود.
باشگاه همانطور که جونگکوک میگفت شلوغ نبود. سر و صدای زیادی نبود و یک دیوار بیرونی اش رو به خیابان و شهر کاملا از شیشه بود و ترد میل ها مقابلش بودند.
مرد خوش هیکلی جلو آمد و با لبخند گفت: جئون جونگکوک شی. خوش اومدی.
جونگکوک با لبخند با او دست داد: سلام مربی،حالتون چطوره؟ جیمین شی، ایشون مربی کانگ هستن.
جیمین هم با خوشرویی با مرد دست داد و جونگکوک با نگاه به اندام جیمین گفت: برای جیمین شی یه برنامه کنترلی تنظیم کنید!
جیمین بهت زده گفت: کنترلی دیگه چیه؟!
جونگکوک توضیح داد: تو که نمیخوای اندامتو پرورش بدی. میخوای حفظ حالت کنی.
جیمین ابرو بالا داد: کی گفته؟! من میخوام...
نگاه به اطراف چرخاند و پسر عضلانی حین وزنه زدن را نشان داد: اونجوری، میخوام اونجوری شم.
جونگکوک اخم کرد : نه!!!
مربی خندید: جونگکوک شی، چرا عصبی میشین؟
جیمین هم با چشمهای گرد شده به جونگکوک نگاه کرد.
جونگکوک فهمید بازهم زیاده روی کرده و سعی کرد جمع کند: یعنی، اون قدش کوتاهه. باید قد و سایزش تناسب داشته باشن. وگرنه شبیه باب اسفنجی میشی جیمین شی!
جیمین خنده ای عصبی کرد: چیشش این چی داره میگه؟! یاه کی قدش کوتاهه؟!
مربی کانگ با خنده گفت: بلاخره چیکار کنیم؟
جیمین کمی به جونگکوک و چهره ناراضی اش زل زد و گفت: میشه من فقط از ترد میل استفاده کنم؟ خودم میام پیشتون برنامه میگیرم.
مربی لبخند زد: چرا که نه. جونگکوک شی، برنامتو که میدونی؟ وقتی یه مدت نمیای باید چیکارا کنی؟
جونگکوک سر تکان داد: میدونم.ممنونم.
مربی به شانه او زد و رفت.
جیمین مشکوک نگاهش کرد: تو میخوای من گنده نشم که ازم قوی تر شی؟!
_نه هیونگ، تو همینجوری خوبی.
_الان داری سرمو گول میمالی؟
_نه هیونگ تو واقعا خوبی.
جیمین لبخند زد و با دست موهای جونگکوک را کنار زد:باشه،من به حرف دونسنگم گوش میدم.
همین لحظه صدایی آشنا از پشت سر جیمین نگاه جونگکوک را جلب کرد و مانع لبخندش شد.
_جیمین؟!
جیمین متعجب برگشت و با دیدن وونهو با آن رکابی مشکی و عضلات حجیم گفت: وونهو شی؟!
جونگکوک لب فشرد و اخم هایش توی هم رفت. این آدم دقیقا اینجا چه میکرد؟ تا وقتی آنجا که به خاطر داشت او اینجا نمی آمد. فقط دو سه آیدل اینجا بودند .اما وونهو نه. حالا دقیقا وقتی با جیمین آمده او هم اینجاست!
وونهو با جیمین دست داد : چه برخوردی! تو فکر این بودم بهت زنگ بزنم بریم نوشیدنی بخوریم ولی حالا اینجا...
جیمین دست اورا فشرد: با جونگکوک اومدم باشگاه.
وونهو تازه جونگکوک را دید: عاه، رییس جوون، حالت چطوره جونگکوک شی؟
جونگکوک لبخندی که از صد پوزخند و اخم بدتر بود زد: حال تو چطوره وونهو شی؟
وونهو خندید: عالی.
جیمین پرسید: تو اینجا میای باشگاه هیونگ؟
جونگکوک پشت چشمی نازک کرد و دست به سینه نگاه به اطراف داد. هیونگ؟! هان که اینطور، حالا به سن بالاتر وونهو هم غبطه میخورد.
وونهو جواب داد: نه من امروز بخاطر دوستم اینجام. اونه اونجاست.
و به پسری که مشغول تمرین کردن با مربی بود اشاره کرد و مجدد نگاه به جیمین داد: ولی حالا تو اینجایی و من بیشتر میام اینجا.
جیمین خندید و گفت: عالیه، شاید بعدش بریم... نه بعد باشگاه نباید مشروب بخوریم نه؟
وونهو چینی به دماغش داد: یکم ناجوره، میتونیم بریم چیزای مقوی بخوریم. مثلا شیرموز!
جیمین بشکنی زد و اشاره کرد: درسته! موافقم!
وونهو قوسی به کتفش داد و گفت: میخوای کمکت کنم؟ تقریبا میتونم مربی باشم. چه تمرینی میخوای؟
_تمرینای سبک. درحدی که عضلاتم همینجوری ثابت شن. نباید گنده شم!
این را گفت و با لبخندی کج از گوشه چشم به جونگکوکی که به طرز ترسناکی با ابروهای بالا رفته ساکت بود نگاه کرد.
وونهو ساعد جیمین را گرفت: جونگکوک شی که فکر کنم تمریناتشو داره. پس من به جیمین تمرین میدم، اوکیه جونگکوک شی؟
جونگکوک با مکث گفت: زیاد خستش نکن، اون عادت به ورزش سنگین نداره.
وونهو با خنده،جوری که انگار جواب یک بچه دبستانی را میدهد گفت: بله، حتما، نگران نباش حواسم هست.
و جیمین هم به جونگکوک لبخند زد وگفت: خودتو خسته نکن جونگکوکی.حواسم بهت هست. یکم با وونهو شی تمرین میکنم تا توهم به ورزشت برسی. بعد دستی به موهای جونگکوک کشید و همراه وونهو طرف ترد میل ها رفتند.
جونگکوک با نگاه لیزری دنبالشان کرد و آنقدر دندان روی دندان سایید تا فکش درد گرفت. همه چیز به حد کافی روی اعصاب بود. اینکه از منظر وونهو بچه پنداشته شود هم اوضاعش را خراب تر میکرد. اینکه جیمین او را وونهو شی و هیونگ صدا بزند و با او مثل دونسنگ لوس و کیوتش رفتار کند. یعنی از چشم جیمین جونگکوک اصلا مثل یک مرد بالغ نبود ؟ پس یعنی وونهو چیزی مثل هوسوک هیونگ برای جیمین قابل اعتماد و عاقل و بالغ بنظر میرسید و جونگکوک یک بچه ی لوس که مدام باید تر و خشک شود؟
با حرص به عضلات بازو و شانه و تن و پاهای وونهو زل زد و فکر کرد چرا باید او انقدر عالی بنظر برسد که مثال جیمین برای یک اندام عالی باشد؟؟
آنقدر حرص زد که فراموش کرد حتی گرم کند. سریع شروع کرد به وزنه های سنگین زدن و با هربار فشار چهره جمع کرد و برزخی به جیمین که میخندید و وونهو که سعی میکرد کمکش کند تا درست حرکت اسکات را بزند نگاه کرد.
جیمین همراه وونهو سمت الپتیکال ها رفتند و هرکدام روی یکی ایستادند وونهو دسته هایش را گرفت و حین عقب و جلو کشیدنشان به جیمین نگاه کرد:اوضاع چطوره جیمین.
جیمین هم دسته ها را گرفت و گفت:همه چیز مرتبه. تو چطور هیونگ؟
_درگیر کامبک جدیدم. دومین روز کریسمس قراره منتشر شه.
_اوه عالیه، فایتینگ!
_ممنونم،ادیت ام ویش تازه تموم شد. وسطاش با مدل به مشکل خوردیم و مجدد از اول فیلم برداریش کردیم. در اصل درست نیس که انقد دیر اماده شه اونم نزدیک انتشار
_چرا به مشکل خوردین؟
_دختره مدعی شد کارگردان بهش آزار جنسی رسونده. کمپانی صلاح دید کارگردان عوض شه تا توی پروسه قانونی کار ما عقب نیفته.
جیمین چشم گرد کرد: حالا واقعا اینکارو کرده بود؟
وونهو شانه بالا داد: هنوز کسی نمیدونه! خیلیا میگن دختره دنبال شر بوده. یه عدشونم میگن میخواسته توجه منو جلب کنه. بنظرم چرته.
جیمین شیطان نگاهش کرد و با اشاره به بازوهایش گفت: اگه اینطور بوده که خوب فکری کرده! درخت پر میوه ای هستی.
وونهو قهقهه زد: از دست تو جیمین شی!
جیمین متقابلا خندید: خوبه که. ولی به من نمیومد هیکل عضلانی. در این حدم نه ها. ولی باز باید بابتش افزایش تغذیه بدم. این قسمتام پر بود و اصلا اوکی نبود!
و با دست به فک و گونه هایش اشاره کرد.
وونهو سر به مخالفت تکان داد: بنظرم اینطور نیست. ولی همینجوری هم جذابی. قرار نیست که همه مردا عضلانی باشن.
جیمین سرتکان داد: درسته. اینا همه برچسبن. ظاهر باید از روی علاقه باشه. من عاشق عضلات زیادم ولی نه برای خودم!
وونهو سر تکان داد: حق باتوئه.
_راستی من موزیکاتو گوش کردم.عالی بودن.
وونهو لبخند پررنگی زد: خوشحالم دوست داشتی.
_من خیلی موزیکا رو با توجه به آرتیست گوش نمیکردم. قبلا دوتا از آهنگاتو شنیده بودم ولی ام وی ندیده بودم.
_اینکه نمیشناختیم بهم حس بهتری میده.باهات بیشتر حس راحتی میکنم.
جیمین لبخند دوستانه ای زد: منم همینطورم. تو پسر باحال و بامعرفتی هستی وونهوشی.
وونهو با لبخند به چهره مهربان جیمین زل زد: جونگکوک هنوز نمیدونه که تو پزشکی؟
جیمین به او نگفته بود دکتر جونگکوک است. فقط گفته بود که خودش روانپزشک است و موقتا پیش جونگکوک دستیار شده.
سر به نفی تکان داد:به زودی بهش میگم.
_پسر دوست داشتنی ایه.
جیمین لبخند زد: خیلی زیاد.
وونهو به حرکتش اشاره کرد:جیمینا... فشار به کمرت نیار. این مدلی درست نیست.
جیمین گیج گفت: چطور؟
وونهو دست روی قفسه سینه او گذاشت و سعی کرد حالتش را درست کند: اینشکلی.
جونگکوک با دیدن این لحظه از کوره در رفت و همینطور که سمت آنها می آمد گفت: جیمینا! دو ساعت شده دیگه باید بریم!
جیمین و وونهو نگاهش کردند و جیمین گفت: دوساعت شد؟ چقدر زود!
وونهو خندید: با ورزش بهت خوش گذشت.
جیمین خندید و به بازوی او زد: با تو خوش گذشت!
جونگکوک خشک به وونهو گفت: وقتت بخیر وونهو شی.ما دیگه میریم.
جیمین هم از وونهو خداحافظی کرد و دنبال جونگکوک رفت. کنارش ایستاد و گفت: چقدر عرق کردی جونگکوکی.
جونگکوک محلش نداد و با برداشتن ساکت و حوله سمت حمام رفت.
جیمین متعجب از بی محلی او با تعلل کوله اش را باز کرد و سمت اتاقک رفت. بعد آماده شدنش از اتاقک در آمد و جونگکوک را لباس پوشیده منتظر خودش دید. کتش را روی ساک انداخته بود و فقط پالتویش را روی پیراهنی که یقه اش نیمه باز بود انداخته بود.
جیمین با اخم جلو رفت و موهای نم دار او را کنار زد: اینجوری بیای بیرون؟ با موهای خیس؟ سرما میخوری.
_مهم نیست.
جیمین بدون لبخند و جدی شروع به بستن دکمه او کرد و گفت: نمیذارم. صبر کن ببینم.
از کوله اش کلاه مشکی رنگ بافتنی در آورد و روی موهای جونگکوک کشید و موهای پیشانی اش را کنار زد: حالا خوب شد.
جونگکوک با اخم نگاه از چشمهای او گرفت و جلوتر راه افتاد. نمیتوانست با محبت های همیشگی اش از یاد جونگکوک ببرد که چقدر با وونهو گل میگفته و میخندیده. قصد نداشت انعطاف نشان دهد.
هوا رو به تاریکی میرفت.جیمین سوار ماشین شد و جونگکوک آن را روشن کرد. جیمین نگاهش کرد : جونگکوکی، تو ناهار نخوردی. صبر کن برات یچیزی بخرم بعد بریم.
جونگکوک بی اهمیت به حرف او راه افتاد و گفت: چیزی نمیخورم.
_ولی گشنت میشه.ورزش کردی. صبر کن برات شیرموز بخرم، دوسش داری.
جونگکوک بدون لبخند طعنه زد: اونو نباید با وونهو هیونگت بخوری؟!
جیمین متعجب به نیم رخ او خیره ماند و پرسید: هان؟!
جونگکوک لب کج کرد و جوابش را نداد. جیمین کم کم لبخند زد. خرگوشک جذاب او داشت حسادت میکرد؟ واقعا داشت حسادت میکرد؟ چرا انقدر به مذاق جیمین خوش آمده بود این حساسیت او؟
جیمین با کنترل برای نخندیدن گفت:منظورت چیه؟ حس میکنم داری تیکه میندازی بهم.
_درسته... چون انگار وقتی با من باشی هم با دیدن اون خیلی خوشحال میشی و منو یادت میره. قرار بود باهم تمرین کنیم. ولی تو.... بی معرفت شدی، آره.
جیمین لبخند زد: میشه بزنی بغل؟
_چرا؟
_بزن کنار جونگکوک.
_چرا؟ میخوای پیاده شی بری؟!
_بزن میگم.
جونگکوک کناری توقف کرد و با نگاه به جیمین گفت:ها؟ میخوای بهم بگی بی جنبه ام؟ یا دارم بچگانه رفتار میکنم؟ من عادت ندارم اینچیزا رو به روی دوستام بیارم... ولی تو اونجا مثل شب تولد جین هیونگ منو تنها گذاشتی... شایدم چون من خسته کننده ام. با اون بیشتر میخندی.
جیمین از نگاه درشت و سیاه اخموی او بی طاقت شد و با باز کردن کمربندش محکم او را بغل کرد: قند من، مگه میشه تورو فراموش کنم؟ با تو از همه جا بیشتر بهم خوش میگذره. با تو بیشتر از همیشه میخندم.
جونگکوک از آغوش ناگهانی جیمین چسبیدن گودی گردنش به گونه خودش گر گرفت و شرم زده گفت: جیمین شی...
جیمین از او فاصله گرفت و با قاب گرفتن صورتش با دستها و فشردن گونه هایش خیره به چشمهای گردش گفت: من تورو از هرچیزی توی این دنیا بیشتر دوست دارم.
جمله جیمین و نگاه عمیق و لبخند مهربانش مثل یک شهاب درخشان داخل قلب جونگکوک فرود آمدند. نمیدانست چطور طپش تند قلبش را کنترل کند. حس میکرد همین حالا آب میشود. جیمین او را از هرچیز در این دنیا بیشتر دوست داشت؟ این جمله اغراق آمیز بنظر میرسید اما قلب جونگکوک را عجیب در شیرینی بی نهایت فرو برد.
نگاه بی تابش از چشمهای جیمین روی لبهایش لغزید و نفسش را داخل سینه حبس کرد.
جیمین حس کرد اگر همین حالا چشم از این چشمهای دوست داشتنی که دوست داشت ببوستشان نگیرد کار جبران ناپذیری میکند. آن لبهای کوچکی که بخاطر فشردن گونه هایش جمع شده بودند و دندان های جلوی مابینشان که شیرینی زندگی جیمین بود نمیتوانستند جیمین را مبرا نگه دارند.
رهایش کرد و با باز کردن در گفت: بیا ببینم. هیونگ برات هرچی بخوای و نخوای میخره. تا وقتی هرچی میخرم نخوری برنمیگردیم.
جونگکوک نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد و دست روی قفسه سینه فشرد و خدارا شکر کرد که جیمین با عقب کشیدن باعث شد بتواند دوباره نفس بکشد.
جیمین که پیاده شده بود جلوی در خم شد و گفت: بیا دیگه. اینجا یه کافی شاپه. پشت میز بار میشینیم خوراکی میخوری و میایم.
جونگکوک پیاده شد و جیمین با گرفتن آستینش او را دنبال خودش کشید و سمت کافی شاپ برد.
پشت بار روی چهارپایه ها نشستند و جیمین به پیشخدمت یک لیوان خیلی بزرگ شیرموز غلیظ با آجیل و میوه خشک و عسل سفارش داد، بهمراه یک ظرف کوکی شکلاتی و یک لیوان آب سیب ترش برای خودش.
بعد رسیدن سفارشات جونگکوک متعجب به لیوان بزرگش زل زد: جیمین شی این خیلیه.
جیمین با دست به آن اشاره کرد. ابرو بالا برد و جدی گفت:همشو بخوریا. همش.
جونگکوک معجون غلیظش را با نی هم زد و سمت لبهای جیمین برد: اول تو ازش بخور.
جیمین خندید: تست زهره؟
جونگکوک اخم کرد: جیمین شی!
جیمین چشمکی زد و لب باز کرد و نی را بین لبهایش گرفت. جونگکوک خیره به لبهای جوجه اردک کیوتی که حالا چند قلپ از نی مینوشید و سیبک گلویش بالا و پایین میشد ماند و او گفت: خوشمزست. صبر کن نی رو عوض...
جونگکوک لیوان را پس کشید و گفت: نمیخواد.
و بدون اتلاف وقت نی را داخل دهانش برد و جیمین با لبخند دست زیر چانه زد و تماشایش کرد: جونگکوکا... کلوچه هم بخور.
جونگکوک اشاره کرد خود او هم بخورد.
بعد اینکه تمام شیرموزش را خورد و کلوچه ها تمام شدند باهم برگشتند سمت ماشین.
جونگکوک بازهم دلش میخواست درباره وونهو بگوید. که دوست ندارد جیمین به وونهو نزدیک شود. که نگاه های وونهو به او را دوست ندارد.
اما حقی برای زدن این حرفها به خودش نمیدید.حق اینکه حتی نگاه های وونهو را آنطور برداشت کرده باشد هم میخواست در خود نبیند. اما میدید. دست خودش نبود. انگار دلش میخواست جیمین تماما متعلق به او باشد. کنار او باشد. و هرجا میخواهد باشد او را هم با خودش ببرد... مثل بچه هایی که وابسته میشوند. شاید واقعا هنوز بچه بود. خیلی بچه.
**
به عمارت که وارد شدند سرخدمتکار با ادای احترام گفت: آقای پارک،یسری بسته براتون اومد که بردیم توی اتاقتون.
جیمین با خوشحالی تشکر کرد و هیجان زده از پله ها بالا رفت. وارد اتاقش شد و سمت جعبه های روی تخت رفت. برای همه هدیه گرفته بود.اما برای هدیه ای که قرار بود به جونگکوک بدهد هیجان بیشتری داشت. از اینکه او کارهای قبلش را نم نم انجام دهد حس خوبی میگرفت.
لباس عوض کرد و مشغول کادو پیچ کردن هدایایش شد. همزمان با موزیکی که از موبایلش پخش میشد میخواند که موبایلش زنگ خورد. موبایل را بین شانه گوشش گذاشت و همزمان سعی کرد سر چسب نواری را پیدا کند: بله تهیونگ؟
_جیمینا، نمیشه امشب بیای خونه؟
جیمین موبایل را توی دست گرفت: چی شده؟
_چیزی نشده. فقط بیا خونه.
_تهیونگ، من از صدات میفهمم چیزی شده.پس خودت بگو تا هی نپرسم کف کنه دهنم!
_خب... یکم بیخوابم.
_چی؟! بی خواب؟ تو که انقد کار میکنی باید شبا بیهوش شی.
_تنها خوابم نمیبره. به تنها زندگی کردن اونقد عادت ندارم!
جیمین اخم کرد و شرمنده ساکت ماند.
تهیونگ خودش گفت:فکر کنم دیگه باید برام دارو بنویسی! مهرت که همینجاست.ولی خب من دکتر نیستم نسخه بنویسم.
جیمین نگران لب جوید: فقط پاشو بیا پیش من ، همین الان. یکیو میفرستم دنبالت.
_جیمینا، خودت بیا.
_تهیونگ بیا اینجا. روحرف من حرف نزن!
_خیلی خب .لازم نیست کسیو بفرستی. خودم میام.
_ منتظرتم... مهرمو بیار.لباس هم بیار که فردا شبم هستی برا مهمونی.
_نه جیمین فردا صبح یکارایی دارم.برمیگردم.
_پس من منتظرتم رفیق، زود بیا خب؟
_خب دیگه فعلا. میرم آماده شم.
_مراقب باشیا.
_مراقبم مراقبم.
جیمین تماس را بعد تهیونگ قطع کرد اما نگرانی رهایش نکرد.چطور حواسش از تهیونگ پرت شده بود؟ او همیشه برنامه خواب نامنظم و بدی داشت.گاهی برای اینکه خوابش ببرد جیمین کنارش میخوابید اما حاضر نمیشد به حرفش گوش دهد و به دارو عادتش دهد.حالا خدا میداند چقدر خستگی کشیده و دم نزده.
نچی کرد و کلافه پنجه داخل موهایش کشید.
جونگکوک از اتاقش بیرون آمد و با چک کردن هال و آشپزخانه خالی پشت در اتاقش ایستاد و بعد گلو صاف کردن به در زد و صدایش کرد: جیمین شی؟
جیمین سر از دستش بلند کرد و با سر دادن جعبه ها زیر تخت گفت: بیا تو جونگکوک.
جونگکوک آهسته در را باز کرد و با نگاه به او که وسط تخت نشسته بود فکر کرد دقیقا چه بگوید. جیمین هم حق داشت گاهی تنها باشد اما او بی فکر آمده بود پیشش.اما این حد احترام به حریم فقط در ذهنش ماند و گفت: نمیای باهم فیلم ببینیم؟ یا انیمه؟
_تهیونگ داره میاد اینجا. تا برسه یکم ببینیم.
جونگکوک سر تکان داد:تهیونگ شی؟ چه خوب، اگه میخوای صبر کنیم باهم ببینیم.
_نه تا اون موقع حوصلمونم سر میره.بیا تو لب تاپ خودم ببینیم. همینجا.
با دست روی تشک زد تا جونگکوک کنارش برود و خودش لپ تاپش را از روی میز پاتختی برداشت.
جونگکوک کنار جیمین نشست و جیمین بالش هایش را پشتشان تکیه گاه کرد و لم داد. لپتاپ را روی شکمش گذاشت و مشغول روشن کردنش شد.
جونگکوک هم تکیه به بالش ها داد و به نیم رخ جیمین و صفحه لپتاپ نگاه کرد.
جیمین با زیر و رو کردن فایلهایش لبخند زد: جونگکوکا؟ نظرت راجع به کابوس قبل کریسمس چیه؟ دلم یهو خواست ببینمش باز.
جونگکوک موافقت کرد: وقتی بچه بودم دیدمش،مورد علاقمه.
جیمین انیمیشن را پخش کرد و حین گذاشتن لپتاپ میانشان روی تشک گفت:پس بریم جک رو ببینیم.
جونگکوک مثل جیمین آرنج زیر سر گذاشت و باهم شروع به تماشایش کردند. غرق فیلم بودند که کسی به در زد.جیمین پاز زد و گفت: بله؟
تهیونگ در باز كرد و با نگاه به آنها گفت: سلام.
جیمین خوشحال شد، از تخت پایین آمد و سمت او رفت. دست پشتش گذاشت و گفت:اومدی.
جونگکوک سلام کرد و پرسید: حالت چطوره تهیونگ شی؟
تهیونگ با او دست داد و روی تخت نشست:خوبم تو چطوری؟ جیمینا... پیتزا گرفتم گذاشتم رو کانتر.
جیمین روی تخت نشست و لبخند زد:لازم نبود. میتونستیم همینجا یچیزی بپزیم.
تهیونگ نچی کرد:همینو میخوریم... داشتین فیلم میدیدین؟
جیمین در لبتاپ را بست:آره تا برسی با جونگکوک یکم دیدم.
تهیونگ سرتکان داد و جیمین دقیق و خیره به چهره اش نگاه کرد. تهیونگ هم متعجب به او زل زد با باریک کردن چشمهایش بی حرف از او پرسید: چیه.
جونگکوک شقیقه اش را خاراند و گفت: من میرم میز شام بچینم.ممنون بابت شام هیونگ. شماهم تا ده دقیقه دیگه بیاین.
جیمین به جونگکوک لبخند زد و او از اتاق بیرون که رفت جبمین سریع شانه تهیونگ را گرفت و گفت: بگو ببینم.چرا نمیتونی بخوابی؟ یونگی شی زیاد سخت گرفته بهت؟
تهیونگ لبخند زد: نه، اون خیلی خوبه.جدا از اینکه استادمه خیلی هوامو داره. مشکل خودمه. وقتی استودیو نیستم ذهنم شلوغه و نمیشه درست بخوابم. و وقتی استودیو ام خستگی رو کارم اثر میذاره... ناامید کننده ام.
جیمین با اخم به موها و صورت او دست کشید و گفت: تو عالی ای، چرت و پرت نگو.
تهیونگ دست داخل جیب ژاکتش برد و گفت: مهرتو آوردم...
_فعلا صبر کن.بعد شام مفصل بهت میگم چیکار کنی خب؟
تهیونگ سر تکان داد و جیمین سمت کمدش رفت: دربیار لباساتو.بهت لباس راحتی میدم.
تهیونگ ژاکتش را در آورد و حین کندن هودی اش گفت: شلوار بلند بده ها!
_کوفت! لباسای خونه من همه لشن.بپوش تا خشتکتو در نیاوردم!
و بلوز و شلواری سمت تهیونگ پرت کرد و او خندید.
بعد اینکه تهیونگ لباس عوض کرد باهم به هال رفتند. جونگکوک پشت سینک مشغول شستن دستهایش بود و میز را هم آماده کرده بود.
تهیونگ با اشاره به کیم چی و سوپ و برنج روی میز که کنار پیتزاها بود گفت: این چیه؟
جونگکوک لبخند زد: گفتم بیارن بالا.
تهیونگ با عقب کشیدن صندلی پشت میز نشست و کاسه برنجش را پیش کشید: پیتزا کلا مال خودتون!
جیمین دلسوز لب جلو داد و نگاهش کرد: این مدت غذای خونگی برات غنیمت شده ،میدونم.
_مگه وقتی خونه بودی تو میپختی؟
_نه ولی مجبور میشدی برام بپزی ، خودتم میخوردی.حالا طعمشو فراموش کنیم.
تهیونگ کمی برنج توی سوپش ریخت: جونگکوک تو برای جیمین غذا میپزی یا آشپزا؟
جونگکوک نگاهی به جیمین کرد: کم پیش اومده من غذا بپزم.فرصت نشده.
_بهتره براش هیچی نپزی اون انقدر که ایراد میگیره خودش خوب نمیپزه!
جیمین با چاپستیک اضافی روی میز او را زد و جونگکوک با یادآوری کیمباپ های آن شب جیمین با لبخند نگاهش کرد: اشکال نداره که ایراد بگیره.اگه بتونم براش میپزم.
تهیونگ غذایش را جوید و بی حالت نگاهش کرد: چه حرف لوسی! غذاتو بخور !
و جعبه پیتزا را سمت جونگکوک هل داد. جیمین اما با لبخند خریدارانه چشمکی به جونگکوک زد و تکه پیتزایی برداشت.
جونگکوک گازی به تکه پیتزایش زد و گفت: ام، خوشمزست.
جیمین سر به تایید تکان داد و پر اغراق گفت: خیلی، تهیونگ پیتزای خوشمزه ای پیدا کرده.
جونگکوک با خنده به تهیونگ نگاه کرد:خوشمزه پختنو که جین هیونگم بلده. از آدمای غیرخاصم برمیاد.
تهیونگ چپ به جفتشان نگاه کرد: برید خودتونو مسخره کنید! اعلام میکنم که حرفاتون به هیچجام نیست.
جیمین خندید: میدونم، میدونم. مرسی بابت غذا تهیونگی.
و بعد تکه ای از گوشت و پنیر روی پیتزا را سمت دهن تهیونگ گرفت.
آخر شب بعد تماشای کامل یک فیلم ترسناک جونگکوک با ابروهای بالا رفته سرتکان داد: اوکی! قابل پیش بینی نبود واقعا.
تهیونگ دست به سینه به پشتی مبل تکیه داد: من از اولش میدونستم قاتل همین یاروئه.
جیمین طوری نگاهش کرد که یعنی چرت و پرت نگو و گفت: پس چرا زحمت ندادی بگی؟ دست به اسپویلت که خوبه.
_دلم نیومد برای جونگکوک اسپویل شه.بنظر علاقمند میومد.
جیمین سر تکان داد: اوکی کمتر سیس بگیر تا تخم مرغاتو له نکردم.
تهیونگ نچ نچ کنان گفت: میبینیش جونگکوک؟ وقتی پیششی باید خیلی مراقب باشی.ممکنه توان پدر شدنتو ازت بگیره.
جونگکوک زد زیر خنده و جیمین گفت: آخه کیم تهیونگ الان عقیم شده از بس خطرناک بودم!
تهیونگ دست دور گردن او انداخت: نه تو هیچوقت با خط قرمزم کار نداشتی رفیق.مرسی که درک میکنی برام مهمه.
جیمین گفت: بس کن دیگه داری جونگکوکو معذب میکنی با این بی شرمیای لفظیت!
تهیونگ به جونگکوک نگاه کرد: چرا باید معذب شه، هممون مَردیم!
جونگکوک خنده به لب به جیمین نگاه کرد و ابرو بالاداد: خودت شروع کردی جیمین شی، به کی میگی بی شرم؟
جیمین حس کرد گونه هایش دارند گرم میشوند. با قوس دادن به بازوهایش بحث را عوض کرد: همشون مُردن. از فیلم ترسناکایی که یه نفرم تهش زنده نمونه بدم میاد! یعنی هیچکی تخم نداشت قاتلو بگیره تو اون خراب شده؟
تهیونگ آرام روی پای او زد: آروم باش، زنگ میزنم به کارگردان و میگم دفعه بعد یکیو زنده نگه دارن بخاطرت. فقط بگو دختر یا پسر؟
_دختر زنده بمونه خفن تره. حتی اگه آسیب نبینه و تن و بدنش پر زخم نشه بهترم هست.
_تن و بدنش تمیز بمونه؟!مگه میخوای باهاش بزنی ؟
جونگکوک نمیدانست بخندد یا بدش بیاید. خندیدن منطقی بود ولی بد آمدن؟؟؟ چرا؟!
جیمین با خنده هول و خجالتی تهیونگ را زد و گفت: منظورم اینه انقدر قوی و زرنگ باشه که از همه چی جون سالم بدر ببره . خاکبرسرت!
تهیونگ سر تکان داد: اوکی قبولت دارم دُک...
حرفش را خورد وبه چهره بهت زده و چشمهای گرد جیمین زل زد. سوتی وحشتناکی میشد اگر جیمین را دکتر صدا میزد!
جیمین به جونگکوک نگاه کرد و گفت: بنظرم دیگه بریم بخوابیم!
جونگکوک پشت گردن و کتفش را با دست مالید و رو به تهیونگ گفت: میگم اتاقتو آماده کنن.
تهیونگ سر تکان داد:ممنون جونگکوک، نیاز نیست.من پیش جیمین میخوابم.تختش بزرگه.
جونگکوک به جیمین نگاه کرد و گفت: ولی زحمتی نیست اتاق آماده شه. فقط باید یه ملحفه بندازن رو تخت برات.
تهیونگ با لبخند به جیمین نگاه کرد: نه آخه میدونی، اون هروقت فیلم ترسناک ببینه نمیتونه تنها بخوابه.
جیمین چپ چپ نگاهش کرد: خب دیگه پاشو تهیونگ. برو بخواب.دوس داشتی قبلش دوش بگیری هم حموم همون در سفید کنار کمده.
تهیونگ پاشد و با لبخند رو به جونگکوک گفت: شب بخیر.
جونگکوک جواب شب بخیرش را داد و بعد رفتن تهیونگ به جیمین خیره ماند. نه که نسبت به تهیونگ آن حسی که وونهو میداد داشته باشد. برعکس تهیونگ برایش مثل هوسوک هیچ حس بدی نداشت. ولی باز داشت حسادت میکرد. حس عجیب و غیرقابل توضیحی داشت.
جیمین هم از جا پاشد. حس اینکه اگر یک درصد امیدی به شکل گرفتن رابطه شان باشد و این موارد برای جونگکوک قابل تفکیک نباشد اذیتش میکرد. کاش میشد به جونگکوک بگوید جز او به هیچ مردی حس ندارد. میشد بگوید تهیونگ عزیزدلش است اما نه آنطور که او را میبیند. لبخندی به روی او زد و گفت: برو بخواب جونگکوکی.فردا دوتایی کلی کار داریم.
جونگکوک جواب لبخندش را داد: شب بخیر جیمین شی. جیمین دست به شانه او گذاشت و با نگاه کشداری سمت اتاقش رفت.
تهیونگ روی تخت نشسته بود و لحاف را روی پاهایش کشیده بود. جیمین وارد اتاق شد و پشت میز تحریر ایستاد. کاغذی برداشت و مشغول نوشتن شد.تهیونگ منتظر ماند و جیمین سمت ژاکت تهیونگ روی صندلی رفت و مهرش را از جیب او درآورد و پای برگه زد. بعد برگه را تا کرد و مجدد با مهر توی جیب تهیونگ گذاشت: این یه داروی خواب آور سبکه. هرشب بلا استثنا تو یه ساعت خاص بخورش تهیونگ. فقطم یدونه.
تهیونگ سر تکان داد: فهمیدم.
جیمین روی تخت کنارش دراز کشید و با خاموش کردن لامپ و روشن کردن چراغ خواب گفت: دراز بکش.چرا نشستی؟
تهیونگ سر روی بالش گذاشت و گفت: من فرداشب با یونگی هیونگ میام اینجا.
_خوبه. انگار اون خیلی بهت اهمیت میده.شاید براش یادآور قبلنای جونگکوکی.که نتونست تبدیلش کنه به چیزی که آرزوشو داشت.
_من براش احترام زیادی قائلم.میدونم چه موفق شم چه نه همیشه مدیونش میمونم.
جیمین لبخند به رویش زد: حتما موفق میشی.
تهیونگ با لبخند پلک بست. جیمین دستش را زیر سر او برد و روی بالشش دراز کرد. تهیونگ چشم باز کرد و جیمین گفت: ببخشید تنهات گذاشتم تهیونگی.
_این حرفو نزن، تقصیر تو نیست من عادت دارم تنها نباشم.
_وقتی وارد رابطه بشی من خیالم کاملا راحت میشه که یکی هست شبا بغلش کنی.
_مگه قراره بدون ازدواج همش شبا پیش من بخوابه؟!
جیمین به حرف او لبخند زد و گفت: خب تو مطمئنن نمیتونی.
تهیونگ ابرو بالا داد: بعدشم.کارت که اینجا تموم شه برمیگردی.
_کارم که اینجا تموم شه تو دبیو کردی.
_خب که چی؟ ما تا وقتی ازدواج نکردیم هم خونه ایم.
دلش خواست احساسش، آنچه برایش رخ داده به بهترین رفیقش بگوید. قبل این هم دلش خواسته بود اما از واکنش تهیونگ میترسید. تابحال درباره همجنسگرایی صحبت نکرده بودند. بعلاوه تهیونگ تا حد زیادی کلاسیک بود. و جیمین از احتمالات مضطرب میشد.
بازهم حرفهایش را نگه داشت و گفت:کارم اینجا تموم شه برمیگردم که هروقت بیخواب شدی همینجوری رو دستم بخوابی خرس گنده!
تهیونگ خندید و چشم هایش را بست: شب بخیر.بگیرخواب.
جیمین به پلکهای بسته تهیونگ نگاه کرد، دلتنگش بود و میتوانست همیشه با او وقت بگذراند اما میل دیگری قلبش را سمت پسری که پشت در اتاق کناری بود پرواز میداد. دلش نمیخواست هرگز او را تنها بگذارد. همین که مرز دوستی و عشق را میفهمید بازهم فقط به خودش ثابت میکرد جئون جونگکوک برایش چیزی دیگر است.
YOU ARE READING
𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)
Fanfiction▪︎اگه خواستنِ تو دیوونگیه، عاقل بودن حماقته! [ جئون جونگکوک، وارثِ یه خانواده سُنَتی و معروفه. اما آشناییش با پارک جیمین، افکار کلاسیکش از رابطه و ازدواج رو بهم میریزه! ] ▪︎تکمیل شده ▪︎couple: kookmin ▪︎Ganer: dram,romance,friends,smut ▪︎writer: Han...