Part 1 (new Member)

15.1K 1.1K 82
                                    

کوک از پشت حریر آویز سفید تخت خواب به بارون پشت پنجره نگاه می‌کرد... صدای رعد و برق بلند از همیشه بود..
کوک تو گذشته ها دنبال چیزی می‌گشت شاید یه خاطره ی خوش.... یه روز شیرین.... یا یه شب طلایی...
فلش بک
_کوکی با من ازدواج میکنی؟
جونگکوک دستاشو جلوی دهنش گرفت باورش نمیشد بعد از پنج سال دوست داشتن بلاخره قراره یکی بشن
با صدایی که میلرزید گفت:
_آره.... یعنی.... بله... من... خدای من نمیدونم چی بگم
تهیونگ جونگکوک رو محکم بغل کرد... پیشونیشو بوسید و گفت :
+تو تا ابد ملکه ی قلب منی
پایان فلش بک
و حالا سه سال از اون روز می‌گذشت..... تهیونگ هر روز بیشتر از دیروز عاشقش بود و اون هم دیوانه وار تهیونگ رو می‌پرستید
با صدای خدمتکار به خودش اومد
*ارباب جواب صبحانتون رو اینجا میل میکنید یا تشریف میارین به سالن؟
_تهیونگ اومده؟
*خیر ایشون هنوز تشریف نیاوردن
_باشه برو چند دقیقه ی دیگه میام
خدمتکار از اتاق تهکوک خارج شد..... کوک از پله ها پایین رفت و وارد سالن شد عمارت تهیونگ اونقدر بزرگ و باشکوه بود که هیچوقت تکراری نمیشد....
اما یه چیزی این وسط کم بود و هرچقدر بیشتر می‌گذشت کمبودش بیشتر به چشم میومد!جونگکوک صندلی رو عقب کشید و نشست.... میز پر شده بود از تمام چیزایی که دوست داشت جز تهیونگی که باید درست روبروش می‌نشست....
بارون شدت گرفته بود.....جونگوک مشغول خوردن صبحانه شد
خدمتکار وارد سالن شد و گفت:
* ارباب جوان امروز عصر مهمان دارید
جونگوک لباشو مثل یه نجیب زاده پاک کرد و گفت :
_مهمون؟ کی؟
*ارباب کیم بزرگ و همسرشون
جونگوک آهی کشید و از خوردن صبحونه دست کشید بازم قرار بود همون صحبتای همیشگی رو بشنوه

جونگوک مشغول خوردن صبحانه شدخدمتکار وارد سالن شد و گفت:* ارباب جوان امروز عصر مهمان داریدجونگوک لباشو مثل یه نجیب زاده پاک کرد و گفت :_مهمون؟ کی؟*ارباب کیم بزرگ و همسرشونجونگوک آهی کشید و از خوردن صبحونه دست کشید بازم قرار بود همون صحبتای همیشگی ر...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

عمارت تهیونگ

کیم جونگ بزرگ از قهوش نوشید و بعد فنجون طلایی رو روی میز شیشه گذاشت و سکوت رو شکست
=جونگ کوک عزیزم خودت که میدونی من و همسرم عاشق تو و تهیونگ هستیم اما اینم میدونی که تهیونگ چقدر عاشق بچه س
کوک سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمی‌گفت
جینهو صداشو صاف کرد و گفت :
£تو ملکه ی ما و تهیونگ بودی و خواهی موند قرار نیست اون امگا جای تورو برای تهیونگ بگیره اون فقط بچه رو به دنیا میاره و میره
و بعد اون زن امگا بلند شد و اومد نزدیک کوک نشست دستشو تو دستاش گرفت و ادامه داد
£کوکی قشنگم میدونم این موضوع خیلی ناراحت کنندست اما قسم میخورم این برای صلاحه هردوتونه ازت خواهش میکنم با تهیونگ صحبت کنی و بهش بگی که موافقی تا تو موافقتتو اعلام نکنی اون راضی نمیشه
کوک که سعی می‌کرد بغضش رو نشکنه گفت:
_شما یه ماهه که سعی دارین با من صحبت کنین تا موافقت کنم من میدونم که هیچ دوا و درمونی فایده نداشته و من بچه دار نمیشم اما چه تضمینی هست که تهیونگ عاشق اون نشه
=اوه پسر عزیزم خودت که میدونی این حرفا خنده داره تهیونگ هرگز عاشق کسی جز تو نمیشه
_اگه‌ بشه چی
£من بهت قول میدم که این اتفاق نمیفته اصلا اون شخصی که قراره بچه رو به دنیا بیاره یه آدم زشت و عقب موندس
_آمَ!
جینهو خندید و گفت:
£قبلا که بهت گفتم اون اصلا هیج خانواده ای هم نداره
_اینجوری که.... اینجوری که بچه زشت میشه... اصلا چرا یه دختر زشت و فقیر رو انتخاب کردین
£برای اینکه اگه اون از یه خانواده ی اصل نصب دار باشه بیرون کردنش از عمارت کار ساده ای نیست قراره اون بعد از به دنیا آوردن بچه برای همیشه گورشو گم کنه عوضش قراره کلی پول بگیره
=در صمن اون یه دختر نیست اون پسره
_چی؟! پسره؟
£اره اون یه پسر امگاست کوک قشنگم اگه تو موافقت کنی همه چیز به خوبی پیش میره ددی و اپای اون بچه تو و تهیونگ هستین اون پسر هیچ نقشی تو زندگی شما نخواهد داشت خیالت راحت
_آره شما یه ماهه ک این چیزارو ب من میگین اما من میترسم
=به ما اعتماد کن
_ینی اون بعد از به دنیا آوردن بچه میره؟
=اره همینطوره
_اگه‌ بچشو بخواد چی؟
£عزیز من چنین اتفاقی نمیفته همه چیزو تموم شده بدون
کوک با ناراحتی گفت :
_باشه قبول میکنم
جینهو کوک رو بوسید و گفت:
تو زیباترین ملکه ی دنیایی

innocent Where stories live. Discover now