دکتر خانوادگی تهیونگ برای معاینه ی جیمین به عمارت اومد.
تهیونگ و جانگوک به جیمین که با سر باندپیچی شده خوابیده بود نگاه کردن... دکتر سرم جیمین رو چک کرد و مشغول نوشتن نسخه شد.
_بعد از اینکه بهوش اومد دیگه معطل نمیکنم باید بره
+باشه عزیزم باشه
_اینم فیلمشه که وقت تلف کنه و بیشتر بمونه
+کوک عزیزم آروم باش....
_چطور آروم باشم؟
+اون چطور افتاد؟
_از کجا بدونم من فقط از اتاقم اومدم بیرون و دیدم افتاده
دکتر عینکش رو روی چشماش تنظیم کرد و از اتاق بیرون اومد
+چیشد دکتر حالش خوبه؟
کوک از نگرانی تهیونگ لجش گرفت اما چیزی نگفت
*حال جسمیش خوبه اگه سرگیجه یا تهوع داشت سریع ببرینش بیمارستان فشارش خیلی پایینه اما با سرم و داروهایی که براش نوشتم اوکی میشه
+ممنونم دکتر
*فقط یه چیزی
+بله دکتر
کوک با اخم به دکتر خیره شد
*اون بدن ضعیفی داره چندتا داروی تقویتی براش نوشتم خیلی باید بهش برسید
+بله دکتر حتما
*به دلیل اینکه اون بارداره
جانگوک حس میکرد هرآن ممکنه از حال بره... تهیونگ آب دهنشو قورت داد انگار فراموش کرده بود جیمین برای چه هدفی به عمارت اومده
+بچه.... بچه حالش خوبه؟
*بله سالمه اما حتما بعد اینکه بهوش اومد برای چکاپ و سونوگرافی ببریدش بیمارستان
جونگوک دیگه صدایی نمیشنید حسادت تو تک تک مولکولهای بدنش بیدار شده بود
*من دیگه میرم اگه کاری داشتین زنگ بزنید.
+ممنون دکتر
_امکان نداره
+جانگوک خواهش میکنم آروم باش
_نه.... اون عوضی....جیمین
با حس درد ضعیف سرم چشمامو باز کردم... آخرین چیزی که یادم میومد این بود که یه نفر هولم داد و از پله ها پرت شدم من اون یه نفرو قبل بیهوش شدنم دیدم....جونگوک.... کسی که از بالای پله ها با نفرت بهم نگاه میکرد!
این سوک بعد از در زدن وارد اتاق شد ظرف سوپو با عصبانیت روی میز گذاشت بعد مشغول چک کردن سرمم شد.... پس خدمتکارا برگشته بودن.
× چندساعته بیهوشم؟
*نمیدونم سرمت تموم شد
و بلافاصله بعد از حرفش تمام نفرتش رو روی رگم خالی کرد و محکم سوزنو از رگم بیرون کشید چشاشو از درد بستم.
×چیکار میکنی؟
به خونی که از دستم سزاریر شده بود نگاه کردم
×دلیل تنفر تو و بقیه از من چیه؟
*خودت نمیدونی؟
×نه
خونمو تمیز کرد و گفت :
*اگه یه درصد فکر کردی با به دنیا آوردن اون بچه میتونی جای ملکه رو بگیری سخت در اشتباهی..... با اومدنت ملکه رو هر روز عذاب میدی اینجارو جهنم کردی
×چی گفتی؟ بچه؟!!!!
بدون اینکه جوابی بهم بده از اتاق خارج شد... پاهای بی جونمو رو زمین گذاشتم و سعی کردم از روی تخت بلند شم... ..به محض بلند شدن طولی نکشید که سرم گیج رفت.... اما قبل از اینکه بیفتم تو یه اغوش گرم با رایحه ای آشنا فرود اومدم
+چیکار میکنی تو هنوز خوب نشدی
با کمک تهیونگ روی تخت نشستم
×من..... من باردارم؟
+کی بهت گفت؟!!
×پس درسته
تهیونگ سرشو تکون داد
دستمو روی شکم تختم کشیدم باورم نمیشد یه جسم کوچیک تو وجودم شکل گرفته باشه.
×من... از اینجا میرم
+یعنی چی؟
×ارباب من به ملکه بد کردم من... دروغ گفتم
+میدونم.... اما الان اینا مهم نیستن به وقتش تنبیه میشی جیمین
×ارباب
نمیدونم از کی انقد حساس شده بودم بازم بغضم شکست و هق هقام شروع شد
+چرا از پله ها افتادی؟
چی باید میگفتم به اندازه ی کافی گند زده بودم تو زندگیشون نباید بیشتر از این خرابش میکردم
×پام پیچ خورد افتادم
+الان خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟
×من رو ملکه آب ریختم من باعث شدم شما بزنیدش
+هیشش آروم باش جیمین گفتم که به موقش تنبیهت میکنم الان فقط استراحت کن باشه؟
×بذارین برم
+بعد به دنیا آوردن بچه میری
×اما ارباب
+فکر میکنم حرفم واضح بود
×من نمیخوام مایه ی عذاب شما و ملکه باشم بذارین من و بچم از اینجا بریم
+چی؟ بچت؟ اون بچه ای که تو شکم توعه بچه ی من و جانگوکه نکنه یادت رفته جیمین
×اما.....
+دیگه نمیخوام چیزی بشنوم
اینو گفتو از اتاق بیرون رفت و منو تو رودخونه ی اشکام تنها گذاشت...

YOU ARE READING
innocent
Fanfictionهمیشه نفر سوم رابطه شرور و بی رحم نیست..... گاهی وقتا کسی که وارد رابطه ی دونفر میشه از همه بی گناه تره..... ژانر: #امگاورس#امپرگ #درام#تریسام#عاشقانه #ویکوکمین#کوکمین#ویمین#تهکوک #vkookmin #vmin #vkook #jikook وضعیت:پایان یافته