Part 6 (where Is Jungkoook?)

6.1K 834 72
                                    

جیمین

با تابش نور خورشید درست وسط چشمام بیدار شدم... از تخت گرم و نرمم دل کندمو رفتم طرف پنجره همه ی اتاقا یه پنجره ی بزرگ داشت رو به جنگل.....
پرده هارو کنار زدم و پنجره رو باز کردم... هوای تازه رو وارد ریه هام کردم.... عجیبه که کسی تو حیاط نبود.....
کم کم یه کله ی آشنا دیدم بللهههه جونگوک عزیز ملکه ی دل ها.....
صبح به اون قشنگی رو خراب کرد.... داشت تو حیاط قدم میزد.... یهو یه فکر شرورانه به سرم زد سریع رفتم پارچ آبو از روی پاتختی برداشتم و رفتم دم پنجره و منتظر شلیک شدم.
آه لعنتی یکم اینور تر فقط یکم..... حالا وقتشه.... شلیک.....
سریع نشستم و پشت دیوار سنگر گرفتم صدای داد و بیداد جونگوک بلند شد.... وقت نداشتم بخندم با عجله رفتم زیر پتو و خودمو زدم به خواب.... نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم....




جانگوک

با همون سرووضع خیس رفتم بالا در اتاقشو باز کردم و بی هیچ ملاحظه ای پتورو از سرش کشیدم.
_پاشو فسقلی دردسرساز! الکی خودتو به خواب نزن
یهو شروع کرد به خندیدن
_میخندی اره؟
×ملکه من خواب بودم با صدای دادتون بیدار شدم
_اره جون خودت
بلند شد و نشست و با تعجب گفت:
‌‌×اوه چرا خیسین سرما میخورینا
_جیمین شی(با لحن مخصوص خودش)
دوباره شروع کرد به خندیدن
_برا چی میخندی
×فسقلی دردسر ساز! حتی فحشاتم مودبانس
_الان بهت میفهمونم دست انداختن ملکه یعنی چی
همون لحظه تهیونگ اومد
+باز چی شده
_تاتا این پسره ی بیشعور روم آب ریخت
+جیمین؟
_اسمشو نگگوووو
با داد من تهیونگ چند قدم رفت عقب
+آهای پسر ملکه درست میگه؟
جیمین دستاشو رو صورتش گذاشته بود... انگار داشت گریه میکرد
×ارباب من خواب بودم... من از چیزی خبر ندارم
_گریه ی الکیتو تموم کن....اون داره فیلم بازی میکنه
+جونگوک باید با هم حرف بزنیم
_میگم اون دروغ میگه کار خودشه بیین چجوری آب ریخت روم
×ارباب من حاضرم هر مجازاتی که شما بگیدو قبول کنم اما قسم میخورم کار من نبود
_ای بی همه چیز دروغگو
+جونگوک
با دادی که تهیونگ سرم کشید شوکه شدم....
+میریم تو اتاق و با هم حرف می‌زنیم
بعد دستمو گرفت و منو کشون کشون به اتاقش برد.




.....
جیمین که از خودش خیلی راضی بود دستاشو با خوشحالی به هم کوبید نقشه ی پلیدانش خوب پیش رفته بود....

تهیونگ حوله رو روی سر جونگوک گذاشت و مشغول خشک کردن موهاش شد
+حتما کار یکی از خدمتکاراس
جونگوک بی صدا اشک می‌ریخت این دومین بار بود که تهیونگ طرف جیمین رو می‌گرفت..... مگه اون چیکار کرده بود که انقدر زود یه پسره نوزده ساله جای اونو بگیره.
+جونگوک.... عزیز من خواهش میکنم به حرفم گوش کن تو فقط زیادی حساس شدی
جونگوک هیچی نمی‌گفت اون انقدر شوکه شده بود که چیزی برای گفتن نداشت.




جیمین

دوهفته ای از اومدن من به عمارت می‌گذشت دیگه به همه چی عادت کرده بودم جز جونگوک!
بعد از اون بلایی که سرش آوردم یک هفته مریض بود....ولی اصلا دلم براش نسوخت.... نمیدونم این چه حسی بود که داشتم اما دلم میخواست جلوی تهیونگ خرابش کنم..... حال میکردم وقتی تهیونگ بخاطر من دعواش می‌کرد...
رفتم تو باغ عمارت نیاز داشتم با خودم خلوت کنم.... فکر کنم.....به خودم.... به زندگیم... اما مگه جونگوک میذاشت!
از پشت یکی از درختا سر و کلش پیدا شد
_وایسا همونجا وایسا
×ملکه من نمیخوام سرمابخورما اول بگو خوب شدی یا نه
_یک هفته س که بخاطر تو مریضم فکر کردی یادم میره باهام چیکار کردی
×ملکه انقدر حرص نخور من که گفتم کار من نبود
_ این چهره ی کثیفتو خیلی زود به تهیونگ نشون میدم
×تهیونگ سرش شلوغه بهتره مزاحمش نشی
_چی گفتی؟
×گفتم هوا چقد خوبه
بهم نزدیک شد و به یقه ی لباسم چنگ زد
_خیلی دلم میخواد همینجا زیر همین درختا دفنت کنم
×خب پس معطل چی هستی اینکارو بکن..... اومم نکنه.... نکنه جراتشو نداری... یا شایدم نمیتونی اینکارو بکنی مگه نه؟
قبل از اینکه مشتش رو صورتم فرود بیاد دستش به وسیله ی فرشته ی نجات من گرفته شد..... تهیونگ همیشه به موقع می‌رسید....
+ملکه چیکار میکنی؟؟؟؟
_دستمو ول کن من باید این عوضیو آدم کنم
+تمومش کن جونگوک..... بسه
باید اعتراف کنم تهیونگ وقتی داد میزد خوش صدا تر خوشتیپ تر و مردونه تر میشد
_تو تمومش کن تا کی میخوای ادامه بدی تا کی میخوای ازش دفاع کنی اصلا من پشیمونم باید همین امروز بندازیش بیرون
+خودت اصرار کردی قبولش کنم یادت رفت؟
_من بخاطر تو اینکارو کردم
+مگه من ازت خواستم
_تو نمیبینی من بخاطر اون چه فشاری رو تحمل میکنم
+گفتم ازش دور بمون خودت میری طرفش
_اون رو سرم آب ریخت! اون خودشو میزنه به موش مردگی میزنه اون باعث شد سرما بخورم
+جانگوکا بسه دیگه خستم کردی تمومش کن این بچه بازیارو
×ارباب.... اگه ملکه با بودن من احساس ناراحتی میکنن من حاضرم از اینجا برم
_اون خودشو به موش مردگی میزنه تا قبل از اینکه تو بیای داشت بلبل زبونی می‌کرد
+جیمین صبر کن.... تو هیچ جا نمیری
_میره باید بره
تهیونگ بازم داد کشید
+گفتم بسسسه برو تو اتاقت جونگوک
_باشه میرم اما یادم نمیره که تو این حروم زاده رو به من ترجیح دادی
با صدای کشیده ای که تهیونگ به جونگوک زد کل عمارت لرزید.... از ابوهت تهیونگ خیلی ترسیدم اما پاهام نه توان رفت داشت نه موندن
_تو منو زدی؟!
+من.... معذرت میخوام کنترلمو از دست دادم چرا منو عصبی میکنی......
_تو منو زدی....
_دلم نمیخواد این حرفارو از دهنت بشنوم جونگوک من معذرت میخوام عزیزم
_تو برای اولین بار به من سیلی زدی بخاطر اون....
آب دهنمو به زور قورت دادم سیلی خوردن از دستای بزرگ تهیونگ حتما خیلی درد داشت اما دیدن اون صحنه ناراحتم نکرد اون کلمه ی لعنتی نقطه ضعفم بود... شاید اگه تهیونگ جونگوک رو نمیزد خودم میزدمش!
جونگوک از تهیونگ فاصله گرفت و با عجله به سمت عمارت دوید... حالا من مونده بودم و تهیونگی که پیشونیش پر از قطره های عرق بود
_باز چه اتفاقی بینتون افتاد؟
×م.. م.. من هیچی من اومدم تو باغ.. بعد جونگوک... یعنی ملکه.... ارباب... من اون روز...
+ خب نمیخواد چیزی بگی برو تو اتاقت
به معنای واقعی کلمه گند زدم چرا لکنت گرفتم..... چرا انقدر ترسیدم.......لعنتی
معطل نکردم و وارد اتاقم شد و درو قفل کردم باید از خطرات احتمالی جانگوک در امان میبودم....



.....

کوک در اتاقو بسته بود و به اصرارهای تهیونگ توجه نمی‌کرد....
_کوک درو باز کن باید با هم حرف بزنیم خواهش میکنم
صدایی از جونگوک شنیده نمیشد
+جانگوکا درو باز کن باور کن من نگران توام اگر حرفی میزنم بخاطر خودته نمیخوام با نزدیک شدن به اون اذیت شی
+کوک درو باز کن....
بعد از یک ساعت تلاش بی وقفه از باز شدن در ناامید شد و از عمارت خارج شد......

جیمین

جیمین بدون گوشی حوصلش سر رفته بود...... اونا گفته بودن تا وقتی تو عمارته نباید با هیچکس در ارتباط باشه... حتما میترسیدن این راز بزرگ فاش بشه و همه بفهن که همسر تهیونگ وارث یکی از بزرگترین کمپانی های کره بچه دار نمیشه!
انقدر فکر کرد تا خوابش برد

نمیدونم ساعت چنده اما وقتی داشتم میخوابیدم روز بود.... ساعتو نگاه کردم... اوه چهارساعت خوابیده بودم.... از اتاقم بیرون رفتم صدای تهیونگ میومد.... داشت سر خدمتکارا و نگهبان داد میکشید
+پس شما به درد نخورا برای چی اینجایین.... وای به حالتون اگه اتفاقی براش بیفته
*عالیجناب دوربینای دم در از کار افتادن.... متوجه نشدم ایشون کی خارج شدن حتما از در پشتی رفتن
+مگه در پشتی نگهبان نداره احمقا؟
*قربان یونگجه رفته بود شام بخوره
+مردشورتونو ببرن
این سوک با حرص اومد نزدیکم
*همینو میخواستی نه؟ حالا خیالت راحت شد؟
×چی شده؟
بعد قیافه ی مسخرشو جمع کرد و شروع کرد به گریه کردن
*ملکه فرار کرده....
نمیدونستم باید خوشحال شم یا ناراحت اما این قطعا شروع بدبختی های من بود.....





سلام.....
روند داستان چطوره؟
انتقادی نظری چیزی؟!

innocent Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang