Part 28 (the truth)

5.6K 694 64
                                    

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

اول از همه یکم کیوتی ببینیم🥺فسقلیای ویمینکوک🙃💜

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

اول از همه یکم کیوتی ببینیم🥺
فسقلیای ویمینکوک🙃💜

‌💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫

تهیونگ

چشمامو باز کردم همه چی سفید بود...... دیوارها... تختی که روش خوابیده بودم... سقف.... همه چی سفید بود اما تاریک خیلی تاریک.... مثل مغزم مثل قلب بی خبرم....
سرمو چرخوندم اما تو اون اتاق بزرگ هیچ تختی جز تخت من دیده نمیشد اما هر طرفو نگاه میکردم یه دسته گل میدیدم دسته گل های بزرگ و گرون قیمت محاصرم کرده بودن..... یکی از دستام تو گچ بود و به اون یکی دستم سرم وصل بود عملا هیچکدوم از دستامو نمیتونستم حرکت بدم... خواستم بلند شم اما درد وحشتناکی تو کمرم پیچید.
همون لحظه در باز شد و کسی وارد اتاق شد که باعث شد نفسم تو سینم حبس شه
با صدای گرفته گفتم
+تو.... توی عوضی
*آروم باش ته همه چیو بهت توضیح میدم
داد کشیدم
+به من دست نزن قاتل!
یونگی با چهره ی ناراحت سعی می‌کرد مانع بلند شدنم بشه بی توجه به درد و خونی که از یکی از دستام سرازیر شده بود یقه ی لباسشو تو دستام گرفتم
+میکشمت عوضی.... میکشمت
یونگی دیگه چیزی نگفت فقط سعی می‌کرد منو روی تخت بخوابونه دوباره در باز شد و اینبار کسی وارد شد که کم مونده بود با دیدنش سکته کنم
+جی.... جیهوپ!
جیهوپ بهم نزدیک شد هیچ تغییری نکرده بود لبخند آرامش بخش و چشای مهربونش اصلا عوض نشده بودن دستامو از یقه ی یونگی جدا کرد و بغلم کرد.... من انقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم چیکار کنم همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
#باید با هم حرف بزنیم تهیونگ باشه؟
+تو... اینجا چیکار میکنی؟!!
# مفصله!
+جانگوک!
*حالش خوبه نگران نباش
جیهوپ کمکم کرد تا دوباره روی تخت دراز بکشم
#دو هفته ای میشه برگشتم کره... فرصت نشد بیام دیدنتون... بعدشم که این اتفاق افتاد
+این بازی جدید اون کثافته؟
#صبر کن ته... خواهش میکنم گوش کن من یه سری مدارک پیدا کردم و متوجه شدم تو اون سالها کسی که طرح یونگی رو بین رقبا لو داده بود کی بوده...... همه ی اینارو به یونگی گفتم و اونم متوجه شد که تو هیچ نقشی نداشتی!
+فکر نمیکنی خیلی دیر شده؟
#گوش کن....خودت میدونی یونگی قبل از اینکه دشمنت باشه دوستت بوده.... اون همه چیو برای من تعریف کرد من نمیگم کاراش درست بوده اما اون تحت فشار بود تو خانواده داشتی اما اون تنها شده بود طرحی که سه سال براش وقت گذاشته بود در عرض چند روز نابود شد همه چیشو از دست داده بود و فکر میکرد همه ی اینا زیر سر توعه منم مقصرم نباید تنهاش میذاشتم فکر میکردم با اینکار به خودش میاد ولی بدتر شد
+فایده ی گفتن این اراجیف چیه؟
#ببین تائه توام مقصر بودی اون تورو مقصر میدونست اما تو یه بارم حالشو نپرسیدی یه بارم نخواستی بهش ثابت کنی تو اون قضیه نقشی نداشتی..... توام بی رحم بودی اگه یونگی ازت رو برگردوند توام رو برگردوندی
+جیهوپ....
#صبر کن حرفام تموم شن..... تو همیشه میگفتی یونگی بداخلاق ترین کسیه که تو زندگیت دیدیش اما اون تنها کسیه که زمانی به دادت میرسه که فکر میکنی دیگه کسی نمونده! یادته؟
+اون میخواست جیمینو بکشه میخواست بچه هامو بکشه به جانگوک آسیب زد میفهمی؟
#همه ی اینارو میدونم... هرکسی تو زندگیش مرتکب یه اشتباهات میشه که فقط و فقط حاصل دیوونگیه اما اون تقاص پس داده
+چی؟!
جیهوپ یکم یقشه ی پیراهن یونگی رو پایین کشید..... اما یونگی خیلی زود کنار کشید
*چیکار میکنی جیهوپ نیازی نیست همه چیو بهش توضیح بدی
اما جیهوپ کار خودشو می‌کرد
#دیدی؟ اون تیر خورده! میدونی چرا؟
+نه نمیدونم و نمیخوام بدونم آرزو میکردم بمیره چقدر حیف شد که زندست
*حق با توئه ته من لایق مرگم
#هنوز خیلی چیزا هستن که نمیدونی
+نمیخوام بدونم.... میخوام جانگوکو بببینم
#میبینیش اما بعد از اینکه حرفام تموم شه..... نمیخوای بدونی تو این یه هفته ای که بیهوش بودی چه اتفاقاتی افتاده؟
+چه اتفاقایی؟؟!!!!
#ففط آروم باش و گوش کن..... تصادف شما ساختگی بوده یعنی از پیش تعیین شده بود یه نفر به قصد کشت باهاتون تصادف کرده
+چی داری میگی!
#تو همون شب پدر و مادرت هم مورد حمله قرار گرفتن البته گارد امنیتی نذاشتن اتفاق بدی بیفته و اونا حالشون خوبه
با چهره ی مضطرب به جیهوپ زل زده بودم
#تو بیشتر از کوک آسیب دیدی کمرت آسیب دید و عمل شدی عمل موفقیت آمیز بود اما فعلا نباید به خودت فشار بیاری دست و سرتم شکسته اما به زودی خوب میشی
با صدای بلند و خش دار گفتم:
+برام مهم نیست چه بلایی سرم اومده از بقیه بگو!
جیهوپ نفس عمیق کشید و بعد در حالی که سعی می‌کرد بغض صداشو مخفی کنه گفت :
#بچه هات خیلی قشنگن ته!
نفهمیدم اون اشکای مزاحم چجوری از چشمام پایین میریختن
+چی؟.... بچه هام.... به دنیا اومدن؟!!
چشمای جیهوپ رنگ غم گرفت و خیلی زود اقیانوس اشک شد همیشه از گریه های هوبی میترسیدم با اینکه چند سالی میشد ندیده بودمش اما هنوزم گریه هاش برام ترسناک بودن گریه های جیهوپ همیشه یه معنی داشتن... ته خط..... سیاهی.... شکست.
+چرا... گریه میکنی؟.... اونا..... چی شده! ؟..... اونا سالمن!؟
یونگی از اتاق خارج شد و بعد همراه یه پرستار که یه موجود کوچولو تو دستش بود برگشت
پرستار اون موجود سفید و کوچیک رو به جیهوپ داد جیهوپ نوزاد رو با احتیاط بغل کرد و بعد پرستار از اتاق خارج شد بغض سنگ شده ی تو گلومو قورت دادم و با ناباوری به دو نوزاد زیبایی که یکی از اونا بغل یونگی بود نگاه کردم.... با دیدن اونا فراموش کردم که بچم تو آغوش کسی بود که می‌خواست اونارو به قتل برسونه
+اونا.... اونا بچه های منن؟
جیهوپ سرشو تکون داد و با گریه لبخند زد
بعد بچه رو تو بغلم گذاشت و با دست نگهش داشت تا مانع افتادنش بشه
#اونا سالم و زیبان... دوتا آلفای قوی درست مثل خودت
اون بچه با چشمای درخشانش که درست شبیه چشمای جیمین بود بهم نگاه می‌کرد با دیدنش دیگه نتونستم بغضمو قورت بدم
+ددی معذرت میخواد...... معذرت میخوام که تو لحظه ی تولدتون پیشتون نبود
جیهوپ نوزادو از بغلم جدا کرد و یونگی اون یکی بچه رو نزدیک صورتم گرفت
+باورم نمیشه!
لب های کوچیک نوزاد تکون خوردن چشاش بسته بود و آروم خوابیده بود.... هردوشون تپل و سفید بودن درست همونجوری که تو تصوراتم میدیدمشون مثل ماه میدرخشیدن
یونگی و جیهوپ بچه هارو تو تخت مخصوصشون. کنار من گذاشتن.. نمیتونستم حتی یه لحظه هم ازشون چشم بردارم
+جیمین....جیمین مرخص شده؟
جیهوپ اشکاشو پاک کرد و با لبخند گفت :
#میبینیش حالا
+پیش جانگوکه؟
#اره چند دقیقه دیگه قراره بیان
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+یون ایمو نیومد؟
#اتفاقا بقیه ی چیزایی که میخوام بگم به اون مربوطه
+مگه چیز دیگه ایم هست که ندونم؟
جیهوپ سرشو تکون داد و گفت :
#یون میخواست ریاست کمپانی به پسرش برسه
+چی؟
#اون کسی بود که طرح یونگیو لو داد در واقع اون کسی بود که باعث شد رابطه ی تو و یونگی بهم بخوره و از سالها پیش آتیش این کینه رو روشن کرد چون میدونست اگه تو و یونگی با هم باشین دیگه هیچکس نمیتونه جلوی پیشرفتتونو بگیره!
+چی داری میگی جیهوپ!
#اون همه ی کاراشو با نقشه و برنامه ریزی جلو می‌برد.... اون شب یعنی شب تصادف و زایمان جیمین....
+جیمین شب تصادف ما زایمان کرد؟
#اره درسته... اون شب یون میخواست بچه هارو به پسرش و همسر اون بده با کشتن تو و جانگوک و آقا و خانم کیم کمپانی بی وارث میموند اینطوری هم ریاست به پسرش می‌رسید هم پسرش صاحب دو وارث میشد و به راحتی میتونست جای پای خودش و خانوادشو محکم کنه
دهنم خشک شده بود و مغزم درحال انفجار بود
#اونا میخواستن همون شب کار همه رو تموم کنن اما نتونستن.... من و یونگی همون شب قصد داشتیم باهاتون حرف بزنیم رفتیم عمارت اما شما نبودین...... بچه ها به دنیا اومده بودن و یون خوشحال بود بچه هاتون تو بغل پسر یون و همسر امگاش بودن من اون شب چیز زیادی نمیدونستم برای همین شوکه بودم اما با دیدن جسد نگهبانها فهمیدیم یه چیزی درست نیست
+جسد؟!
#ما دست تنها بودیم یونگی یه تنه جلوی همشون وایساد و تونست بچه هارو از چنگشون دربیاره بعد من بچه هارو از عمارت خارج کردم و یونگی مجبور شد تنهایی جلوشون وایسه
*بعد از اینکه خیالم از بابت جیهوپ و بچه ها راحت شد با یون ایمو و بادیگارداش درگیر شدم اما اونا اسلحه داشتن و من هیچی نداشتم! به جیهوپ گفته بودم به محض اینکه از عمارت خارج شد به پلیس زنگ بزنه
#خیلی سخت بود دوتا نوزادو محکم بغل کرده بودم و با ترس میدوییدم بعد از اینکه اونارو تو ماشین گذاشتم به پلیس زنگ زدم خیلی نگران بودم و از استرس دستام میلرزید بچه ها گریه میکردن و نمیتونستم آرومشون کنم
*تو درگیری بهم شلیک کردن یه لحظه فکر کردم همه چی تموم شد اما همون لحظه صدای آژیر ماشین پلیس اومد و عمارت محاصره شد یون ایمو خیلی ترسیده بود جرمش سنگین بود سعی کرد فرار کنه خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم اما جیمین بهم نیاز داشت
تمام مدت سعی می‌کردم بدون شوکه شدن به حرفاشون گوش کنم اما همش دلم میخواست یکی از خواب بیدارم کنه
*متاسفانه یون تونست فرار کنه اما بقیه تو درگیری کشته شدن
با ترس پرسیدم
+جیمین...... حالش خوبه مگه نه؟
یونگی سرشو پایین انداخت و گفت :
"وقتی رسیدم بالا سرش....غرق خون بود تمام تخت پر از خون شده بود..... تو اون لحظه با دیدنش از خودم متنفر شدم از خودم که میخواستم اون به اون فرشته آسیب بزنم..... نبضش خیلی ضعیف میزد اما هنوز زنده بود..... پلیس با دیدن بدن زخمی من و جیمین که تو بغلم بود و سعی داشتم ببرمش بیرون..... خیلی سریع مارو به بیمارستان رسوندن..... بعد از اینکه به هوش اومدم رفتم سراغ دکتر جیمین موقعی فهمیدم اون فرشتس که دکتر حرفای عجیبی بهم زد.... اون میگفت تو قبلا یه بار برای معاینه ی جیمین به همون بیمارستان رفته بودی و بهتون توضیح داده بود وضعیت جیمین خطرناکه
+چی میخوای بگی!؟؟؟؟؟؟
*اون گفت جیمین با وجود اینکه میدونسته به دنیا آوردن بچه ها دور از فضای بیمارستان و مراقبت های لازم خطرناکه و حتما باید اونارو با عمل سزارین به دنیا بیاره اما.... اینکارو انجام داده... اون با معاینه ی جیمین متوجه شده بود که جیمین موقع زایمان دچار خونریزی داخلی و پارگی رحم شده اما با این حال همه چیزو تحمل کرده تا بچه هارو سالم به دنیا بیاره.
اشک صورتمو خیس کرده بود سرم داشت می‌ترکید قلبم درد میکرد اما هیچی مهم نبود فقط میخواستم بشنوم که جیمین حالش خوبه....
همون لحظه جانگوک درو باز کرد و با سری که باند پیچی شده بود و چشایی که معلوم بود از شدت گریه قرمز شدن به من نگاه کرد
_ت.... ته!
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
+جانگوکا
حالا من همه چیز داشتم جانگوک.... کمپانی... وارث خوشبختی.... اما چرا خوشبخت نبودم..... چرا داشتم به جنون می‌رسیدم...... چرا همه چی داشتم و هیچی نداشتم....
چرا یه چیزی جا مونده..... چرا هیچی قشنگ نیست....... کوک با غم عجیبی گریه میکرد جوری که انگار نزدیک ترین کسشو از دست داده
با جدیت پرسیدم
+جیمین کجاست؟!
جانگوک سرشو چندبار به دیوار کوبید به هق هق افتاده بود.... جیهوپ رفت سمتش و سعی کرد آرومش کنه بچه ها با ترس به دور و بر نگاه میکردن
+فقط بگو جیمین کجاست....... بگو سالمه یونگی..... بگو جیمین من کجاست‌ اون حالش خوبه حالش خوبه فقط.... حتما عمارته اره؟..... حتما منتظر ماست.... اون گفت منتظرمون میمونه
*ته آروم باش
داد کشیدم
+بگو جیمینم کجاستتتتت؟!!
*ما جیمینو... از دست دادیم
+مزخرف میگی.... داری مزخرف میگی
*تهیونگا
+خفه شو نمیخوام هیچی بشنوم..... کوک.... کوک به من نگاه کن و بگو جیمین کجاست
جانگوک هنوز گریه میکرد چرا هیچکس نمی‌گفت این فقط یه کابوسه چرا هیچکس از خواب بیدارم نمی‌کرد
#اون تو بیمارستان بستریه این بیمارستان نه همونی که یه بار بردیش...... اما اون با کمک دستگاه نفس میکشه من از دکترا خواستم تا زمانی که شما ندیدینش دستگاهارو ازش جدا نکنن و بذارن.....
+نه..... همش مزخرفه.....
#تهیونگ بخاطر بچه ها آروم باش
داد زدم
+دروووووغههههههه
گریه کوک قطع شد و رو زمین افتاد جیهوپ با ترس صداش می‌کرد.... سرمو از دستم بیرون کشیدم مثل دیوونه ها از تخت پایین اومدم درد تو تمام بدنم پیچید یونگی محکم نگهم داشت تا حرکت نکنم
+برو کنار...... نه..... جیمییییین....نهههههههههههه.. نهه..... نه... نه

🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂

چون این اولین فیکیه که از من میخونین یه توضیح کوچیک میدم.

" روزای خوبم میاد" 🙆‍♀️

امیدوارم پارت جدیدو دوس داشته باشین ❤️
لطفا ووت و کامنت یادتون نره و اینو بدونید که فقط ووتا و کامنتا باعث میشن نویسنده انگیزه ی نوشتن داشته باشه پس خسیس نباشین😋
انتقادی پیشنهادی چیزی هست بگین تعارف نکنین😄
دوستون دارم مرسی که حمایت میکنین💚

innocent Donde viven las historias. Descúbrelo ahora