Part 21 (blood)

6.7K 758 54
                                        

کوک وارد محوطه شد فکرای زیادی تو سرش بود اول از همه تهیونگ.... امیدی نداشت تهیونگ ببخشتش اما جیمین با حرفا و کاراش سعی می‌کرد امیدوارش کنه.... پروسه ی درمانش هم به خوبی پیش می‌رفت.
تهیونگ ازش فرار می‌کرد اونو نمی‌دید و اصلا براش مهم نبود جانگوک هم هست تو همین فکرا بود که تنش یخ کرد یه نفر از بالا روش آب ریخته بود‌!
به سرعت پله هارو طی کرد و وارد اتاق جیمین شد جیمین انقدر خندیده بود که قرمز شده بود.
_جیمییییین
×وای قیافشو
کوک دست جیمینو گرفت و اونو به زور وارد حموم کرد
×کوک نکن
جیمین بی وقفه میخندید و جانگوک به فکر انتقام بود دوش ابو باز کرد و بعد از مطمئن شدن از دمای آب دوش تلفنی رو  طرف جیمین گرفت..... جیمین با خنده ازش میخواست ادامه نده....
جانگوک که کاملا حواسش به وضعیت جیمین بود خیلی زود دست کشید جیمین کمی خیس شده بود و همچنان میخندید
جانگوک هم از خنده ی جیمین خندش گرفته بود بعد براش حوله آورد و بهش کمک کرد موهاشو خشک کنه
_هی همستر لباسات کجان
‌×خودم میپوشم خرگوش قراضه
_یااااا
×برو بیرون لباسامو عوض کنم خودتم برو زودتر لباساتو عوض کن تا سرما نخوردی
_آها پیدا کردم این یکی خوبه
جانگوک به دنبال این حرف میخواست لباس جیمینو از تنش دربیاره
×عه چیکار میکنی؟!!!!!
_هیسسس انقدر حرف نزن
و بعد دوباره برای درآوردن لباس جیمین تلاش کرد و جیمین بازم با خجالت مقاومت کرد
_جیمینننننن
×خودم عوض میکنم
جانگوک یه نگاهی به جیمین انداخت و بعد خیلی سریع  پیرهن جیمینو از تنش  درآورد جیمین با خجالت دستشو رو سینه و شکمش گذاشت.
جانگوک از دیدن شکم گرد و بانمک امگا لبخند زد.... بعد جیمینو رو تخت نشوند
×بده لباسمو..... میخوام بپوشمش
جانگوک دستشو رو شکم جیمین کشید امگا از لمس دستای کوک حال عجیبی داشت!
_به نظرت اونا الان دارن چیکار میکنن؟
×یکیشون رفته لب ساحل اون یکیم رفته باشگاه
_بی مزززززه
×خب میخوای چیکار کنن! بده دیگ لباسمو
جانگوک سرشو رو شکم برهنه ی جیمین گذاشت و چشاشو بست سعی کرد با تمام وجود حسشون کنه یعنی میتونست آپای اون دوتا وروجک باشه؟!
×دلت برای لگدای بچه هات تنگ شده؟
_اره
×چیز دیگه ای لازم ندارین؟
_جیمین؟
×جانم
_اونا واقعا بچه های منم هستن؟
×این صدمین باره که اینو میپرسی
_خب؟
×معلومه که هستن
_اگه تهیونگ منو نخواد چی؟!
×اون اگه تورو نمی‌خواست نمیذاشت اینجا بمونی اون هنوز دوست داره فقط به زمان نیاز داره توام باید یکم دیگه صبر کنی
همون لحظه در اتاق باز شد و تهیونگ با اخم های گره خورده وارد اتاق شد با دیدن بالاتنه ی برهنه ی جیمین عصبانی شد
‌‌+اینجا چه خبره؟
جانگوک سریع از جاش بلند شد
×هیچی من و جانگوک داشتیم حرف میزدیم
+ چرا لباس نداری؟
×خیس شده بود
جیمین لباسشو پوشید و سعی کرد توضیح بده اما تهیونگ خیلی عصبی بود..... رفت کنار جیمین و بی توجه به لباسای خیس کوک مشغول چک کردن جیمین شد
_کار اونه؟
×نه ما فقط داشتیم با هم شوخی میکردیم چیز خاصی نیست
+سردت نیست؟
×نه من خوبم
+راستشو بگو اذیتت کرده؟
×نههههههه
جانگوک سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت اما نمیتونست جلوی قطره های مزاحم اشکاشو بگیره
تهیونگ روبروی جانگوک وایساد کوک سرشو بلند کرد و نیم نگاهی بهش انداخت
+مگه من نگفتم حق نداری بهش نزدیک شی
×من ازش خواستم...
+هیسس تو هیچی نگو
_من... من....
+تو چی؟ یعنی انقدر احمقی؟
‌×تهیونگ!
+گمشو بیرون
×ته چیکار میکنی
+گفتم گمشو بیرون
تهیونگ داد کشید! و جانگوک شدید تر گریه کرد و به سمت در رفت
×کوک وایسا
+بخاطر توی عوضی......
‌×تهیونگگگگگ!
کوک ایستاد و به سمت تهیونگ برگشت
+بذار بهش بگم چیکار کرده چرا جلومو میگیری
×خواهش میکنم تمومش کن
+تا کی میخوای از خود گذشتگی به خرج بدی خودت حالت بهم نمیخوره؟
_چیشده؟
+فکر کردی حالا که رابطتت با جیمین خوب شده همه چی درست شده فکر کردی همه چیو جبران کردی؟
_من میدونم اشتباه کردم ولی....
+نه تو نمیدونی تو هیچی نمیدونی
جیمین داد کشید
×تهیونگگگ
اما تهیونگ کوتاه نمیومد
+تو هیچی نمیدونی جانگوک هیچی
_چیو باید بدونم که نمیدونم؟
+تو نمیدونی وقتی.....
جیمین جلوی تهیونگ ایستاد
×گفتم تمومش کن
_جیمین وایسا حرفشو بزنه من چیو باید بدونم که نمیدونم
+جیمین بخاطر تو آسیب دیده عوضی
‌×تهیونگ!
جانگوک شوکه به تهیونگ نگاه می‌کرد
+وقتی از اون پله های کوفتی هولش دادی اون آسیب دید بخاطر حسادت احمقانه ی تو اون آسیب دیده میفهمی؟!
جانگوک نمیتونست چیزی بگه انقدر شوکه شد که چند قدم عقب رفت.... جیمین به سمتش رفت و گفت:
×کوک من حالم خوبه تهیونگ الکی شلوغش میکنه
+آره الکی شلوغش میکنم دکترم الکی گفته وضعیتت خطرناکه
×لطفا برو بیرون
تهیونگ دست کوک رو گرفت و از اتاق پرتش کرد بیرون
×ولش کن
جانگوک انقدر شوکه بود  که هیچی نمیفهمید اون به جیمین آسیب زده بود..... هنوز نمیتونست  کاری که کرده رو باور کنه فقط صدای جیمین و تهیونگ تو سرش میچرخیدن
×همینو میخواستی؟ اون تحت درمانه چطور میتونی اینکارو باهاش بکنی؟
کوک از پله ها پایین رفت حرکت پاهاش از کنترلش خارج بود هیچی نمیفهمید همه چیز دور سرش میچرخید درو باز کرد باد به صورتش ضربه زد.
روی پله ها نشست و سرشو بین دستاش گرفت.... سرش داشت منفجر میشد... دستاش میلرزیدن... جیمین درو باز کرد و با عجله خودشو به جانگوک رسوند
×کوک... کوک خواهش میکنم منو نگاه کن..... کوک به من نگاه کن
_من... من چیکار کردم
×جانگوکا چیزی نیست به من نگا کن من خوبم تهیونگ عصبانی شد یه چیزی گفت تو توجه نکن بیا بریم تو سرده
جانگوک بی وقفه گریه میکرد
_جیمین من نمیخواستم بهت.... آسیب بزنم
×میدونم کوک تقصیر منم هست منم کم اذیتت نکردم ولی باور کن الان خوبم
_چه اتفاقی برات افتاده؟
×هیچی فقط دکتر بهم گفت باید استراحت کنم و یکم مراقب باشم همین
_پس چرا تهیونگ گفت وضعیتت خطرناکه
‌×گفتم که اون عصبانی بود یه چیزی گفت
_راستشو بگو
×باور کن چیزیم نیست
_جیمین خواهش میکنم بهم بگو
‌×آخه چیزی نشده
_خواهش میکنم
با تموم خوردن بوته های داخل محوطه هر دو سرشونو به اون سمت برگردوندن
‌×صدای چی بود؟
_نمیدونم!
×بذار برم ببینم چی بود
_ولش کن.... جیمین من دیگه میرم... یعنی باید برم خواهش میکنم مراقب تهیونگ باش... مراقب خودتم باش منو...... منو.... ب.... ببخش
×کوک این حرفارو نزن تو هیجا نمیری
+جیمین!
_برو داره دنبالت میگرده
جانگوک به طرف در خروجی رفت
×جانگوک صبر کن
_دنبالم نیا جیمین
×جانگوک!
کوک خواست برای آخرین بار به جیمین نگاه کنه اما وقتی برگشت شخص سیاه پوشی رو دید که صورتشو با یه ماسک مشکی پوشونده بود و با چاقویی که تو دستش بود به جیمین نزدیک میشد... تهیونگ همون لحظه درو باز کرد و با دیدن اون شخص غریبه داد کشید
+جیمیننننن
_جیمین پشت سرت!
جانگوک و تهیونگ  با تمام توانشون به سمت جیمین دویدن و لحظاتی بعد بوی خون فضارو پر کرد....

به نظرتون کی چاقو خورد؟ 🤔
امیدوارم دوست داشته باشین 💞
شبتون بخیر 💜

innocent Where stories live. Discover now