اواخر ماه چهارم بارداری
جیمین از همون شب بارونی تصمیم گرفت تهیونگ و جانگوک رو نادیده بگیره..... چه فایده وقتی گذشت و دلرحمیشو نمیدیدن؟ تهیونگ هم ازش فاصله گرفته بود..... حتی از شبای گذشته هم خیلی دیرتر از سابق میومد خونه و صبح زود هم از خونه بیرون میرفت.
روزا خودشو با کتابای هایی که تو کتابخونه ی نه چندان بزرگ اتاقش بود سرگرم میکرد... شبا هم انقدر با موجود توی شکمش حرف میزد تا خوابش میبرد.
دیگه خبری از اون شکم تخت نبود لباساش به خوبی تو تنش نمینشستن.... اما اون برآمدگی بامزه ی شکمش و اون موجودی که گاهی تو دلش تکون میخورد باعث میشد بخنده و همه چیو فراموش کنه..... اما یه صدایی تو سرش میگفت که نباید به اون بچه وابسته شه!
×فسقلی صدامو میشنوی؟ تو دختری یا پسر؟ یه نفری یا خواهر برادرم داری؟
امگا از جاش بلند شد و روبروی اینه ایستاد و به چهره ی بی رنگش نگاه کرد.... دستشو نوازش وار رو شکمش کشید.... صدای ناله های ضعیفی میومد
×فسقلی توام میشنوی؟صدای کیه؟
×به نظرت برم بیرون ببینم کیه؟ آخه من با خودم قرار گذاشتم وقتی اونا خونه هستن پامو از اتاق بیرون نذارم
لب و لوچش آویزون شد
×اینکه تکون نمیخوری یعنی نرم؟
صدای ناله ها بلند تر شد
×یه نگاه کوچیک که اشکالی نداره داره؟
در اتاقو باز کرد و وارد راهروی تاریک شد صدا از طبقه ی سوم میومد..... ترس و کنجکاوی به جونش افتاده بودن برق راهرو رو روشن کرد
وارد طبقه سوم که شد درد بدی تو دلش پیچید
×آخخخخخخ فسقلی شیطون این دیگه چی بود
کمی جلوتر رفت صدای ناله ها واضح تر میشد جیمین تا حالا وارد طبقه ی سوم عمارت نشده بود یعنی اجازه ی اینکارو نداشت.... به دور و برش نگاه کرد همه جا تاریک بود.... دنبال صدا رفت در اتاقی که اون صداها ازش شنیده میشد نیمه باز بود
×کسی اینجا نیست؟ این سوک؟ آقای یون؟
بعد از اینکه صدایی نشنید در رو به آرومی هول داد در با صدای قیژ قیژ بدی باز شد و چهره ی جانگوک نمایان شد.
جیمین با نگرانی وارد اتاق شد.... وسایل اتاق بهم ریخته بود و پنجره باز بود و پرده با تکون های شدید کاغذهای روی زمین رو پراکنده میکرد...جانگوک خیس عرق بود.... جیمین نزدیکتر شد
×ملکه؟ جانگوک؟ صدامو میشنوی؟
جانگوک فقط ناله میکرد و سرشو به دو طرف تکون میداد انگار داشت کابوس میدید...جیمین چندبار تکونش داد اما فایده نداشت دستشو روی پیشونیش گذاشت دمای بدن کوک به شدت بالا بود و جیمین ترسید!
دستپاچه شد.... اما باید عجله میکرد به طرف پنجره رفت و سعی کرد اونو ببنده فشار باد زیاد بود.... به سختی پنجره رو بست اما وقتی داشت برمیگشت پاش به گلدون کنار پنجره خورد و تعادلشو از دست داد.... قبل از افتادن دستشو روی مبلی که کنار پنجره بود گذاشت و تونست تعادلشو به دست بیاره و مانع زمین خوردن بشه اما گلدون شکسته بود!
جانگوک حتی با صدای شکسته شدن گلدون بیدار نشد..... جیمین به طرف گلدون شکسته شده رفت... حتما سخت مجازات میشد اون گلدون کوک رو شکسته بود! نزدیکتر رفت و کنار گلدون نشست تا ببینه کاری از دستش برمیاد یا نه اما با یادآوری حال کوک سریع خواست بلند شه که چشمش به یه بطری سبز رنگ افتاد که زیر مهتاب میدرخشید.
بطری کوچیکو از روی زمین برداشت.... با تعجب به مایع روان و درخشان سبز رنگی که توش جریان داشت نگاه کرد و اصلا متوجه نشد که این سوک کی وارد اتاق شده
* صدای چی بودددد؟؟؟!!! شما اینجا چیکار میکنید؟
جیمین از صدای عصبانی این سوک دستپاچه شد
×من .... ملکه حالشون خوب نبود تب دارن اومدم بهش سر بزنم
* حق نداری بیای اینجا
×میدونم
این سوک بدون توجه به جیمین به طرف کوک رفت بعد از اینکه حرارت بدنشو چک کرد گفت:
*ایشون تب بالایی دارن وای.... سوجونگ زنگ بزن به دکتر چان زود باش
الفا که معلوم بود تازه از بیرون برگشته بدون اینکه کتشو دربیاره به کوک نزدیک شد
+چی اتفاقی افتاده؟ چرا داره تو تب میسوزه؟
این سوک با گریه گفت:
*نمیدونم چه اتفاقی افتاده
تهیونگ که هنوز متوجه ی حضور جیمین نشده بود داد زد
+مگه شما مردین که نفهمیدین ملکه حالش بده؟
این سوک چند قدم عقب رفت و سرشو پایین انداخت و شروع به عذرخواهی کرد کم کم بقیه هم جمع شدن همه نگران جانگوک بودن
تهیونگ دستشو تو موهای مشکیش فرو کرد و کلافه به دور و بر نگاه کرد اما با دیدن جیمین که کنار پنجره وایساده بود و چیزی نمیگفت تعجب کرد
+ تو اینجا چیکار میکنی؟
×صدای ملکه رو شنیدم اومدم بهشون سر بزنم
تهیونگ به گلدون شکسته شده نگاه کرد علاوه بر گلدون همه چیز بهم ریخته بود
+چرا انقد اینجا بهم ریختش؟
جیمین خیلی سعی میکرد به ترسش غلبه کنه اما اخم های آلفا و صدای بمش که حالا دورگه شده بود میترسوندش
×نمیدونم
تهیونگ به جیمین نزدیک شد
+چرا انقدر ترسیدی؟
جیمین که حالا زیر سایه ی تهیونگ لحظه به لحظه بیشتر میترسید آروم گفت:
×میشه برم تو اتاقم؟
تهیونگ چشاشو ریز کرد و با شک به امگا نگاه کرد... ناله های کوک قطع شده بود و حالا به جز صدای نعره ی باد که سعی داشت پنجره رو بشکنه صدایی شنیده نمیشد
+چه اتفاقی اینجا افتاده جیمین؟
×من از کجا بدونم؟ منم تازه اومدم ببینم چه خبره
+پس تو چیزی نمیدونی؟!
×نه ارباب!
تهیونگ سرشو تکون داد و خواست برگرده که توجهش به چیزی جلب شد.... جیمین هیچوقت اونو اینجوری ندیده بود هیچ اثری از مهربونی تو قیافش دیده نمیشد.
+تو...
جیمین آب دهنشو به سختی قورت داد هیچکس جرات نداشت حرفی بزنه
+تو دستت چیه؟!!
و حالا امگای بیچاره هیچ جوابی به ذهنش نمیرسید انقدر ترسیده بود که دلش میخواست خودشو از پنجره پرت کنه پایین
اینبار تهیونگ داد زد
+گفتم تو دستت چیه؟!
چشمای درشت شده ی تهیونگ و رگ کلفت شده ی گردنش چیزایی نبودن که جیمین تحمل دیدنشونو داشته باشه و بتونه رو پاهاش وایسه!
×من اینو..... تو... تو گلدون بود
+دستتو بیار بالا
×من ن.. نمیدونم....اون
+گفتم دستتو بیار بالا
جیمین دستشو بالا آورد... اخم تهیونگ از دیدن اون مایع عجیب بین انگشتای جیمین پررنگ تر شد..... اونو از دست جیمین گرفت.
+این چیه
*هییییییییی........ اااار.... باب
تهیونگ به این سوک نگاه کرد
*من.... من.... میدونم..... اون چیه
+خب؟ این چیه؟
*سم!.... اون یه سم....کشندس!
همه با شنیدن این حرف دستشونو جلوی دهنشون گذاشتن..... تهیونگ به طرف جیمین برگشت اینبار رگه های زرد و قرمز تو چشاش پیدا بود و جیمین فکر میکرد هر لحظه امکان داره به دست تهیونگ تیکه پاره بشه
×من نمیدونم اون....
با سیلی محکمی که از آلفا خورد دستشو رو صورتش گذاشت. طعم خونو تو دهنش حس کرد و از درد چشماشو بست
+تو به جانگوک... سم دادی ؟
جیمین سرشو پشت سر هم تکون میداد
×من اینکارو نکردم قسم میخورم
یکی از خدمه ها گفت:
"دکتر چان رسیدن
قفسه ی سینه ی تهیونگ از عصبانیت بالا و پایین میرفت به طرف جیمین خیز برداشت و به موهاش چنگ زد و سرشو به طرف خودش کشید.... امگا از ترس چشماش پر شد....
+اگه اتفاقی براش بیفته میکشمت
و بعد با رها کردن موهاش سرشو محکم به دیوار کوبید
+ببریدش تو زیر زمین
چندتا از نگهبانا دو طرف بازوی جیمینو گرفتن و اونو وادار به حرکت کردن..... جیمین ضجه میزد
×من کاری نکردم.... ولم کنیدددد
تهیونگ به جیمین پشت کرد و چشماشو بست باورش نمیشد اون امگای مظلوم اینطوری بخواد عشق زندگیشو بکشه.... نگهبانا جیمینو به اجبار از اتاق خارج کردن و اونو تو زیرزمین تاریک و سرد عمارت انداختن..... جیمین سعی میکرد از دستشون فرار کنه اما زورش به اون سه مرد که دوبرابرش بودن نمیرسید
×به من دست نزن.... ولممممم کن
انقدر داد زده بود و گریه کرده بود که دیگه جونی براش نمونده بود..... بعد از اینکه دست و پاشو با طناب بستن دیگه نتونست هیچ حرکتی بکنه..... یکی از اون سه نفر با یه پارچه ی سیاه رنگ دهن خونی جیمین رو بست و بعد هر سه تاشون از زیرزمین خارج شدن.......خودم از این پارت دلم گرفت😔💔
امشب اگه وقت کردم یه پارت دیگه هم میذارم.مرسی که حمایت میکنید💓💖🤟

ВЫ ЧИТАЕТЕ
innocent
Фанфикهمیشه نفر سوم رابطه شرور و بی رحم نیست..... گاهی وقتا کسی که وارد رابطه ی دونفر میشه از همه بی گناه تره..... ژانر: #امگاورس#امپرگ #درام#تریسام#عاشقانه #ویکوکمین#کوکمین#ویمین#تهکوک #vkookmin #vmin #vkook #jikook وضعیت:پایان یافته