Part 19 (jikook)

6.3K 733 57
                                    

بعد از اتفاقات اخیر تهیونگ همه ی خدمه ی عمارت رو اخراج کرد.... حالا عمارت خالی و پر از سکوت بود.
جانگوک با استرس و نگرانی حدودا یه ربع بود که پشت در اتاق تهیونگ ایستاده بود اما جرات نداشت واردش بشه.... حس می‌کرد یه تیکه اشغال بی مصرفه که برای هیچکس مهم نیست.
بلاخره بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفت وارد اتاق بشه چندبار آروم در زد و وارد شد... تهیونگ پشت میزش مشغول کار بود
+ بهت اجازه دادم بیای تو؟
_تاتا!
+برو بیرون
_اما من باید باهات حرف بزنم
+من حرفی ندارم
_پس لطفا به حرفام گوش کن
+اگه کاری بهت نداشتم بخاطر این بود که جیمین ازم خواست چیزی بهت نگم
_دیگه غریبه شدم؟
+خودت میدونی چقد دوست داشتم کوک
_داشتی؟
جانگوک با بغض خندید
_اره حق با توئه من.... میرم ببخشید
+کوک
جانگوک تند تند اشکاشو پاک می‌کرد اما صورتش خیس و خیس تر میشد
+من میدونم که رفتارای تو تحت تاثیر بیماریت بود اما تو قرصاتو مصرف نکردی خودت مقصری!
_دلیل داشت
+فکر نمیکنی خیلی دیره؟ باید زودتر از اینا میگفتی
_بودی تا بگم؟ میدونی من شبا چندبار از خدمتکارا می‌پرسیدم ارباب اومد؟ داره میاد؟ تو راهه؟ میدونی چقد انتظار میکشیدم تا بیای.....میدونی چقدر میترسیدم از دستت بدم... چقدم میترسیدم دوستم نداشته باشی! تو ازم دور شدی چون این زندگی دیگه برات قشنگ نبود.
+اینطور نیست
_چرا همینطوره من تغییر نکردم من فقط با عشق تو یه آدم دیگه شدم یه آدمی که امید داشت اما بعد اینکه عشقتو ازم گرفتی دوباره تبدیل شدم به همون جانگوک بی انگیزه و روانی
+درسته من اشتباه کردم اما این تو بودی که قبول کردی جیمین بیاد تو این عمارت من که از اولشم گفته بودم بچه نمیخوام... چرا تمام حرص و کینتو رو اون پیاده میکردی؟
_دست خودم نبود... اما....من نمیخواستم بهش آسیب بزنم
+اگه میکشتیش چی؟
_نه! من هیچوقت نمیخواستم اینکارو بکنم اما اون روز کنترلمو از دست دادم
+ناامیدم کردی کوک... قلبم بخاطر تو صدتیکه شده... همش به این فکر میکنم  من مقصرم که تو اینجوری شدی اما نمیتونم چطور این اتفاقو هضم کنم ناراحتم از خودم از تو از پدر و مادرم
_تاتا میخوام یه چیزایی بگم که باید قول بدی تا تهش گوش کنی.....خواهش میکنم
تهیونگ سرشو تکون داد و منتظر موند تا کوک حرفاشو بزنه
_چیزایی که میخوام بگم..... راستش.... گفتنش برام آسون نیست و میدونم که شاید هیچوقت منو نبخشی اما تصمیم گرفتم بگم خواهش میکنم بین حرفام چیزی نگو
+میشنوم
جیمین که صدای اونارو شنیده بود آروم از تخت پایین اومد و خودشو به پشت در اتاق رسوند!
_بعد از اینکه جیمین باردار شد من کار خطرناکی کردم... اون یه هفته ای که نبودم.... بقیه روزایی که از خونه میرفتم بیرون....
+خب؟
_من... من میرفتم پیش یه جادوگر یه کسی که بهم قول داده بود کاری کنه تا بچه دار شم اون ازمایشای خطرناکی رو من امتحان کرد و همشونو انجام دادم  اما نشد
+تو چیکار کردی؟!
_من خیلی تلاش کردم اما نشد..... یه روز  یونگی بهم زنگ زد
+یونگی؟
_اره اون برگشته کره و تو همین منطقه یه ویلا ساخت تا تورو زیر نظر داشته باشه اون چند روز بود که بهم زنگ میزد و من هربار نادیده میگرفتمش تا اینکه اون روز جیمین با میچا رفت بیرون اون روز منم تو جنگل بودم و دیدم که یونگی و افرادش با جیمین چیکار کردن اما نرفتم تا نجاتش بدم!
تهیونگ حس می‌کرد داره کابوس میبینه!
+یونگی برگشته! همه ی اینا زیر سر اون بود و تو میدونستی
_بعد اینکه اونا رفتن جیمین بیهوش شده بود من بغلش کردم و اونو تا نزدیک عمارت آوردم و بعدشم که خودت میدونی
+تو اوردیش!
_اره من..... اما بعد  توجهت روز به روز به من کمتر شد حرفای یونگی بدجوری روم اثر گذاشت تو حتی یه بار بخاطر اون منو زدی.... این شد که رفتم پیشش..... من زیر بار حرفاش نرفتم حتی چندبار سعی کردم براش توضیح بدم که تو مقصر اون اتفاقات نبودی اما یونگی خیلی عوض شده.... اون ازم خواست با اون سم بچه ی جیمینو بکشم باور کن من فکر میکردم با اون سم فقط بچه از بین میره نه جیمین..... من اولش قبول نکردم اما بعد وسوسه شدم
تهیونگ از جاش بلند شد
+اون سم.....
حالا جانگوک به هق هق افتاده بود
_اره مال من بود....ولی دیدی که من ازش استفاده نکردم... یعنی نتونستم اینکارو بکنم
تهیونگ حس میکردم سرش گیج میره.... اونی که این حرفارو بهش میزد همسرش بود؟ کسی که سالها بود که می‌شناختش... نه امکان نداشت... به طرف جانگوک اومد.
+بگو که همه ی حرفات دروغ بود!
جانگوک با گریه سرشو به دو طرف تکون داد
_منو ببخش تهیونگ.... منو ببخش
تهیونگ عقب رفت اونقد که پشتش به دیوار خورد عین دیوونه ها به جانگوک نگاه می‌کرد
+نه باور نمیکنم!
_ولی قسم میخورم من نمیدونستم اینسوک جاسوس یونگیه
+من... امروز میخواستم برم پیش وکیل تا ببینم اینسوک عوضی حرفی زده یا نه! نمیدونستم همسر خودم....
جانگوک زانو زد
_ته خواهش میکنم منو ببخش..... اصلا دیگه بهم توجه نکن اما منو ببخش
+ تو چیکار کردی!!!! چیکار کردی
حالا صدای گریه های جانگوک انقدر بلند شده بود که باعث شد جیمین هم به گریه بیفته.
تهیونگ چشماشو بست یه قطره اشک از چشمش پایین افتاد..... دستاشو مشت کرد و اونقدر فشار داد که حس کرد ناخناش پوستشو پاره کرده.
جیمین با شنیدن صدای پایی که به در نزدیک میشد وارد اتاق بغلی شد  تهیونگ مچ دست جانگوک رو گرفت و اونو دنبال خودش کشید..... کوک چندبار زمین خورد و هربار تهیونگ اونو وادار به بلند شدن می‌کرد.
_نه.... خواهش میکنم اینکارو با من نکن
تهیونگ کوک رو هول داد و اون با سر رو زمین سخت محوطه ی عمارت افتاد... از برخورد سرش با کف زمین صدای بدی ایجاد شد و خونی که از سرش می‌ریخت با بارون شدیدی که می‌بارید یکی شد!
تهیونگ فریاد کشید
+تو همین امروز برای من مردی جئون جانگوک دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت
جانگوک زیر بارون خیس شده بود و میلرزید اشک و خون صورتشو پر کرده بود.... تهیونگ وارد عمارت شد و درو بست....
آلفا وارد اتاقش شد و در اتاقشو محکم بست.... تمام وسایل اتاقشو بهم ریخت... دلش می‌خواست بمیره و این کابوس لعنتی تموم شه.
جیمین بعد از اینکه مطمئن شد تهیونگ اونو نمیبینه وارد سالن شد و درو وا کرد با دیدن جانگوک که زیر بارون نشسته بود و از سرش خون میومد دستشو جلوی دهنش گذاشت.... و با قدم های تند بدون توجه به بارون به کوک نزدیک شد.
×کوک!
_من.. من همه چیو بهش گفتم .... ولی من
‌×هیشش.... من همه چیو میدونم
کوک با چشم های اشکیش به جیمسن نگاه کرد
‌×من همه چیو شنیدم
جانگوک چند بار با دستش به طرف چپ سینش مشت زد
_اینجا.... اینجام داره آتیش میگیره.... من یه اشغال به درد نخورم.... من یه موجود بی مصرفم
حالا جیمین هم با اون گریه میکرد
‌×من بخشیدمت جانگوک.... خیلی وقته بخشیدمت
جیمین با انگشتاش اشکای جانگوک رو کنار زد
×گریه نکن
‌×کوک من همه چیو خراب کردم با اومدنم شدم نفر سوم رابطه ی شما اما قول میدم.... قول میدم همه چیو درست کنم  من قبل از اینکه از این عمارت برم همه چیو درست میکنم قول میدم
گریه های جانگوک بلند تر شد....
×تو حتی از منم زشت تری جانگوک
جیمین تلخ خندید جانگوک لبخند بی جونی زد
×شاید تو به من نیاز نداشته باشی اما من بهت نیاز دارم کوک..... اگه تو نباشی من رو سر کی آب بریزم!؟
جانگوک با گریه خندید..... مثل هوای بارونی ای که خورشید توش طلوع کنه
×اگه تو بری من سر به سر می بذارم؟ حرص کیو دربیارم؟
من بهت نیاز دارم هنوز کلی کار دارم باهات هنوز میخوام اذیتت کنم.... فکر کردی میذارم بری؟
جانگوک با حرفای جیمین فقط  اشک ریخت.....
‌_جیمین...
جیمین سر کوک رو به سینه ی خودش چسبوند..... آسمون با گریه های اون دو نفر گریه میکرد و حالا یکی باید آسمونو آروم می‌کرد!
جیمین بدون توجه به درد ضعیفی که  تو شکمش پیچیده بود و هرلحظه بیشتر می‌شد گفت:
×روزی که اومدم اینجا باعث شدم همه چی خراب بشه.... اما قسم میخورم روزی که از اینجا میرم همه چی درست شده باشه.... اون روز تو و تهیونگ و این دوتا وروجک یه خانواده ی خوشبختین... خیلی خوشبخت.....





Jikook

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

Jikook
.
.
.
🤍





کوتاه بود وقت نکردم بقیشو بنویسم اما دلم نیومد منتظر بمونید... :-(

innocent Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang