Part 27 ( Death Or Birth)

5K 627 63
                                    

*یه دکتر پیدا کردیم خانم زنگ زدیم بهش تو راهه خیلی زود میرسه
"بیاین اینو آماده کنید تا دکتر بیاد
بادیگاردا جیمینو روی تخت گذاشتن و لباساشو درآوردن جیمین انقد درد کشیده بود که بی‌حال شده بود خدمه های عمارت جرات نداشتن چیزی بگن اونا فقط نظاره گر اتفاقات بودن.
بعد از گذشت چند دقیقه یکی از افراد یون ایمو وارد اتاق شد
*دکتر اومد
دکتر مرد جوان و کم تجربه ای به نظر می‌رسید...... سریع خودشو به جیمین رسوند و نگاهی به وضعیتش انداخت جیمین به شدت عرق کرده بود و انقدر داد زده بود که توان حرف زدن نداشت
-باید سزارین بشه چون اون یه امگای ماده نی...
"خیلی حرف میزنی کارتو بکن
-ما تو این اتاق امکانات زیادی نداریم نمیشه اون باید.....
با قرار گرفتن جسم تیز و سرد روی گردنش ساکت شد و با ترس گفت :
-شما کی هستین؟
" اینکه ما کی هستیم مهم نیست مهم اینه که تو پول زیادی گرفتی تا بیای اینجا پس بهتره دهنتو ببندی و کارتو بکنی
×آییییییییییییی............ آییییییی.... دیگه....... نمیتو... نم
دکتر دستشو رو کتف جیمین گذاشت و گفت:
-آرامشتو حفظ کن و سعی کن باهام همکاری کنی
جیمین سرشو تکون داد و از درد لبشو محکم گاز گرفت و چشاشو بست
-یه سری وسایل میخوام چاقو تیغ یا قیچی هرچیزی که بتونم باهاش مقعدشو برش بدم.... فقط ضدعفونی کنید
جیمین به ملافه چنگ زد و داد کشید
-لطفا یکم اینجارو خلوت کنید من تمرکز ندارم
یکی از بادیگاردا همراه یه خدمه برای کمک به دکتر تو اتاق موندن یون ایمو هم مثل یه ناظر بالا سر دکتر ایستاده بود
-اسمش چیه؟
" جیمین
-جیمین میدونم درد زیاد داری ولی باید تحمل کنی تا بتونی بچتو ببینی باشه؟
جیمین سرشو تکون داد دلش میخواست تهیونگ و جانگوک کنارش میبودن از فکر نبودن اون ها بغض کرد توی اون وضعیت دردناک تنها بود خیلی تنها.....
‌-لطفا نگهش دارین
بادیگارد جیمینو محکم نگه داشت و دکتر چاقورو روی مقعد جیمین گذاشت و برش کوچیکی ایجاد کرد جیمین با تمام توانش فریاد کشید تند تند نفس میکشید و عرق کرده بود کم کم سر بچه مشخص شد
-جیمین فشار بده......بیشتررر......بیشتر زور بزن
جیمین سعی می‌کرد با هر سختی ای که شده به خودش فشار بیاره تا بچه به دنیا بیاد سوزش و درد طاقت فرسا... تنهایی و نبود تهکوک نفسشو تنگ کرده بودن
یون ایمو با نگرانی کمی جلوتر اومد
" پس چرا هیچ خبری نیست
-جیمین باید بیشتر فشار بدی وگرنه بچت خفه میشه
فکر سالم به دنیا آوردن بچه ها درد رو از یاد جیمین برد کم کم اجزای بیشتری از بچه مشخص شد و بعد از تلاش بی وقفه ی جیمین جسم کوچیکی که غرق خون بود تو دستای دکتر قرار گرفت یون ایمو لبخندی از سر رضایت زد
"آلفاست! یه پسر آلفا... عالی شد
- اوه...... یکی دیگه هم هست
"دوقلوئن؟
-همینطوره
جیمین انقدر بی‌حال شده بود که چشمای نیمه بازش داشتن بسته میشدن
-نه نه نه جیمین تو نباید بیهوش شی
دکتر چندبار به صورت جیمین ضربه زد تا اونو هوشیار نگه داره صورت جیمین خیس عرق بود و نبضش کند شده بود...... یون ایمو جلو اومد چندبار محکم به صورت جیمین سیلی زد و با عصبانیت گفت :
"حق نداری چشاتو ببندی زود باش... باتوام... بچه رو تلف کردی احمق
جیمین قدرتشو جمع کرد بخاطر بچش باید تلاش می‌کرد دیگه اهمیتی نداشت که چقدر نفس کشیدن براش سخت شده و نمیتونه دردو تحمل کنه تنها چیزی که اهمیت داشت بچش بود.
خدمه بعد از شستن بچه ی اول اونو بین پارچه ی تمیزی گذاشت
-آفرین جیمین بیشتر.... بیشتررر
با هر فشار حجم زیادی از خون ازش خارج میشد اما بچه به طور کامل خارج نشده بود
-ممکنه بچه خفه شه.... جیمین یه بار دیگه با شمارش من یک دو سه
یون ایمو با استرس لبشو می‌جوید......بعد از لحظاتی بچه ی دوم هم به دنیا اومد.... لب های جیمین کبود شده بود و رنگ صورتش مثل گچ دیوار سفید شده بود
‌یون ایمو با خوشحالی گفت :
"این یکی هم آلفاست و پسره
دکتر که لباسش با خون جیمین رنگ شده بود با نگرانی گفت:
-خونریزییش بند نمیاد! اوه خدای من..... نمیدونم باید چیکار کنم
‌" مهم نیست مهم بچه ها بودن که سالم به دنیا اومدن
بچه ی دوم بی وقفه گریه میکرد و ساکت نمیشد یون ایمو سعی می‌کرد ساکتش کنه اما اون بلند تر گریه میکرد جیمین با شنیدن صدای گریه ی یکی از بچه هاش سعی کرد بیدار بمونه!
قطره اشکی از چشم امگا روی بالش افتاد همه جا بوی خون میداد ملافه ی سفید رنگ پر از خون بود..... خبری از رزهای قرمز نبود..... جیمین بین حجم زیاد خونی که ازش رفته بود دنبال امید می‌گشت امید دیدن بچه هایی که با جون و دل ازشون مراقبت کرده بود تا به دنیا بیان... بچه هایی که برای دیدنشون لحظه شماری می‌کرد.
با آخرین قطره ی توانش گفت:
×ببی... نمشون
یون ایمو یکی از ابروهاشو بالا برد و گفت ‌:
"اینا بچه های تو نیستن که بخوای ببینیشون و بعد با بی رحمی بچه هارو دور کرد جیمین حتی توان اینو نداشت که از ایمو بپرسه چرا اینکارو میکنه.
کم کم چشماش تار تر شدن و نبضش ضعیف.... صداهای اطراف مثل بوق ممتد شنیده می‌شد همه ی خاطرات از جلوی چشمش رد شدن از روز اول تا آخرین خداحافظی.....
آخرین چیزی که از ذهنش گذشت قولی بود که داده بود (من با اومدنم به این عمارت باعث شدم همه چی خراب شه اما قول میدم روزی که اینجارو ترک میکنم تو و تهیونگ و بچه ها یه خانواده ی خوشبخت باشین)
پنجره از صدای خشمگین رعد و برق به خودش لرزید یکی از بچه ها هنوز گریه میکرد چشم های جیمین بسته شدن و گریه ی نوزاد هم بلند تر.....
"بلاخره اومدین
دو پسر جوون تو اتاق حاضر شدن و با خوشحالی به طرف بچه ها رفتن
" مراقب باشین اونا خیلی کوچولوئن
~آمَ چقدر خوشگلن
"همینطوره اونا خیلی قشنگن
امگای جوان تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
‌¬از لطفتون ممنونم آمونی خیلی زحمت کشیدین
" تو و پسرم لایق بچه های زیبا و قوی بودین درسته که بعد از مرگ نوه ی عزیزم دیگه نتونستی بچه دار بشی اما من همیشه حواسم بهتون بود
‌~ممنونم آمَ
یون ایمو با رضایت لبخند زد
بادیگارد به اتاق برگشت و گفت :
*خانم... مجبور شدیم اون دکترو از بین ببریم زیادی حرف می‌زد
"کار خوبی کردین معلوم بود ممکنه در اینده دهنشو وا کنه
"این امگا چطور؟ چجوری سر به نیستش کنیم؟
"اون انقدر خون ازش رفته که همین الانشم فکر کنم مرده باشه
امگای جوان که نوزاد الفارو بغل کرده بود گفت :
¬ آمونی چرا گریه های این بچه بند نمیاد انقدر گریه کرده قرمز شده من میترسم
"اونو بده به من پسرم
یون ایمو نوزاد رو در آغوش گرفت اما الفای کوچیک خیال آروم شدن نداشت صدای دلخراش گریه های نوزاد یون ایمو رو ترغیب کرد تا اونو پیش جیمین ببره..... نوزادو روی سینه ی برهنه و سرد جیمین گذاشت و طولی نکشید که آروم گرفت.
نوزاد آلفا با شنیدن ضربان ضعیف قلب پاپاش آروم شد. اما جیمین بی حرکت بود قطره های اشک روی صورتش خشک شده بود و نبضش به شمارش افتاده بود.
آواهای نامعلومی از دهن نوزاد خارج شد انگار می‌خواست پاپاشو متوجه ی خودش بکنه انگار میخواست جیمین چشاشو باز کنه و اونو بغل کنه اما پاپا هیچ توجهی بهش نمی‌کرد! اون با بی رحمی چشاشو بسته بود و هیچ تکونی نمی‌خورد....
جیمین خسته بود انقدر خسته بود که از خیلی وقت پیش دلش یه خواب طولانی میخواست خوشبختی همیشه تا یک قدمیش میومد اما هرگز اجازه نمی‌داد که با تمام وجود اونو در اغوش بگیره چقدر خوشبختی بدجنس بود ‌!
چندتا از خدمه های عمارت با گوشی اخبارو دنبال میکردن و با نگرانی اشک میریختن اخباری که خبرهای وحشتناکی رو اعلام می‌کرد
گزارشگر : اتومبیل کیم تهیونگ رئیس کمپانی بزرگ گلدن اسکای در جاده ی جنگلی پیدا شد گفته میشه که ایشون طی یک حادثه ی دلخراش بخاطر لغزنده بودن جاده ها و عدم دید کافی دچار سانحه ی تصادف شدن.... همسر ایشون کیم جانگوک هم در ماشین حضور داشتن...... اما طبق آخرین خبرها جناب کیم به همراه همسرشون به بیمارستان منتقل شدن و وضعیت جسمی اون ها نگران کننده نیست!
آخرین جمله ی گزارشگر تیر خلاص بود...... یکی از خدمه ها اشکاشو پاک کرد و گفت:
*اونا حالشون خوبه! یون عوضی اشتباه بزرگی کردی!
یکی دیگشون گفت:
*لحظه ای که ارباب بفهمه چه بلایی سر معشوقش اوردن هیچکدوم ما زنده نخواهیم موند چه برسه به یون! طوفان نزدیکه.....

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.





..................

🙃💔

innocent Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang