مقدمه

4.9K 652 83
                                    

سخن نویسنده : های گلیای من
این مینی فیک جدیدمه. احتمالا کوتاهه...امیدوارم دوستش داشته باشید...

خواهش میکنم اگه روحیه‌ی حساسی دارید و دنبال یه عشق چانبکی قشنگ و فلاف میگردید لطفاً نخونیدش...ژانر اصلی انگسته...

💚💚💚💚💚

همه چیز از وقتی که پا به این محله و خونه جدید گذاشتند شروع شد. اون موقع دوازده سالش بود.
پسر کوچیک ذوق زده توی اتاق جدیدش دوید و با نیش باز شده وجب به وجبش رو چک کرد. سرکی به پنجره اتاقش که رو به حیاط خلوت خونه بغلی باز میشد، کشید.
و چی دید؟!
یه پسر نیمه تنه برهنه شانزده ساله، که داشت بسکتبال بازی میکرد. نه عضله ای در کار بود و نه این بسکتبالیستمون قیافه آنچنانی داشت. فقط یه پسر نوجوون بود که با هیجان زیادی توپ به دست سمت حلقه نصب شده به دیوار پشتی خونه اشون میدوید و ماهرانه با یه پرتاب قوس دار، توپ رو از حلقه عبور میداد.
بکهیون از بسکتبال خوشش میومد ولی چون قد کوتاه و هیکل ضعیفی داشت نمیتونست توی این ورزش هیجان انگیز مهارتی کسب کنه. سه سالی میشد که تصمیم گرفته بود فقط از دور بسکتبال رو دوست داشته باشه و به کسایی که بسکت بازی میکنن خیره بشه و از دیدن لذت بردن اونا، لبخند بزنه.
خوب بود که یه پسر تقریبا هم سن و سال خودش توی همسایگیشون بود. با خودش فکر کرد شاید اگه ازش درخواست کنه میتونن باهم دوست بشن و توی اوقات فراغتشون باهم دیگه بسکتبال بازی کنن. فردای همون روز بود که با پسر همسایه که حالا میدونست اسمش چانیوله، دوست شد و دو ساعت از هر روزش رو با بسکتبال و پسر قد بلند گذروند.
اصلا فکرش رو هم نمیکرد که این تصمیم ساده چه تاثیری رو قلب و آینده اش میذاره. حتی یک درصد هم احتمال نمیداد مهر پارک چانیول جوری به دلش بیفته که نتونه زندگی بدون اون رو تصور کنه!
چانیول هم سن خواهرش بود و با اون هم کلاسی بود. رابطه خودش با چانیول در حد همون بسکتبال بود. پسر بزرگتر با چهار سال اختلاف سنی ترجیح میداد مثل هیونگ باهاش رفتار کنه نه دوست...

بکهیون بیخبر از شکل گرفتن احساساتش، روز به روز، ماه به ماه، سال به سال بزرگ شدن چانیول رو از نزدیک تماشا کرد ‌خودش کنارش بزرگ شد.
ده سال گذشت. پسر همسایه حالا دیگه بیست و شش سالش بود. عضله داشت...مدل موی جذاب...صدای بم...
پسر همسایه حالا ناخواسته جزئی از روتین همیشگی بکهیون شده بود. جزئی از وجودش.
اینکه چطوری عشق چانیول به دلش نشست مشخص نبود. اما تقریبا چهار سال از اومدن به خونه جدید گذشت تا بکهیون فهمید عاشق شده، عاشق یه پسر...شاید دلیل اینهمه طول کشیدن برای اعتراف کردن به حس عجیبش پیش خودش، ترس بود. ترس از علاقه داشتن به یه پسر...گی بودن ترسناک بود.
برای بکهیونی که تو خانواده سخت گیر و هموفوبیکش بزرگ شده بود، اعتراف به گی بودن و به زبون آوردن عشق پسر همسایه وحشتناکترین کابوس ممکن بود.
در حدی این عشق براش غیرممکن به نظر میومد که ترجیح داد تا به الان که بیست و دو سالش بود لب از لب باز نکنه. فقط دلخوش باشه به دوستی کم و بیشی که بین خودش و چانیول بود. به نظر نیومد چانیول بهش احساس داشته باشه، این دونستن برای سکوت کردن و ندیده گرفتن احساساتش مصمم ترش کرد و همونقدرم دلشکسته تر...

BEST MANWhere stories live. Discover now